۱۳۹۰/۳/۱۰

مدخلي بر علم انقلاب (بخش سوم)


مدخلي بر علم انقلاب
لني ولف

فهرست مطالب




 سرمايه از زمان پيدايش خود، از يك خصلت قدرتمند بين المللي برخوردار بوده است. رشد سرمايه، هم به بازار جهاني وابسته بود و هم آنرا شديداً به تحرك واميداشت. سرمايه نه تنها شكل گيري نخستين ملتهاي مدرن را بمثابه واحدهاي اقتصادي و سياسي مجزا و بسيار مهم موجب شد، بلكه ارتباط آنها با يكديگر را نيز شكل داد. حوادث سياسي بين المللي، منجمله انقلابات وجنگها، بنوبه خود نقشي كليدي در تكامل سرمايه ايفاء نمودند. حتي درزمان مرگ ماركس نيز، هنوز تضاد اساسي جامعه سرمايه داري عمدتاً درچارچوب كشورهاي سرمايه داري مجزا، سربازكرده و تكامل مي يافت.
  اما در اواخر قرن 19 اين وضع تغيير كرد. انحصارات درون كشورهاي سرمايه داري ريشه دوانده و نهايتاً برصنايع كليدي غالب شدند، سرمايه بانكي و صنعتي ادغام خود را در بلوكهاي عظيم سرمايه مالي آغاز كردند. صدور سرمايه بويژه به كشورهاي تحت سلطه و كشورهايي كه از رشد كمتري برخورداربودند در ابعاد بيسابقه اي انجام گرفت، و مبارزه شديدي توسط قدرتهاي سرمايه داري گوناگون بر سر به چنگ آوردن مستعمرات و مناطق تحت نفوذ جديد، آغاز شد.
  اين همه، در دو خيزش سياسي مهم تبلوريافت: توفان مبارزات رهائيبخش ملي درمستعمرات و نيمه مستعمرات در اوايل قرن بيستم كه چين، ايران، فيليپين و... رادر بر گرفت، وآغاز جنگ جهاني اول (نخستين جنگ امپرياليستي بر سر تقسيم جهان). اين چرخشهاي  جهاني ـ تاريخي ومصافهايي را كه در پيش روي جنبش انقلابي قرار دادند، يك چيز را اثبات ميكرد و آن اينكه سرمايه دستخوش تغييرات بسيار اساسي شده بود ـ اما چه تغييراتي ؟
  كارل كائوتسكي ، كه درآنزمان آتوريته تثبيت شده ماركسيسم در جهان بود، چنين بيان داشت كه اين تغيير نشاندهنده قابليت نوين سرمايه در نظم منطقي بخشيدن به خويش است. عليرغم اينكه جهان سرمايه داري درگير يك جنگ جهاني خونين و مخرب بود، اما كائوتسكي براين عقيده بود كه امكان بوجود آمدن "اولترا ـ امپرياليسم" از درون بلوكهاي عظيم  سرمايه انحصاري وجود دارد ـ يعني سيستمي كه به اصطلاح بتواند قابليت  تقسيم مسالمت آميز جهان و گريز از برخوردهايي نظير جنگهاي جهاني كه يقيناً جنبه خودتخريبي دارند را اعطاء كند. كائوتسكي چنين بيان داشت كه امپرياليسم بيش از هر چيز يك سياست است، و بهر حال سياستها را ميتوان  بدون انقلاب تغيير داد. از نظر كائوتسكي، امپرياليسم تضادهاي سرمايه را حاد نكرده بلكه آنها را تخفيف بخشيده است ـ و يا فشار طبقه كارگر بعلاوه همراهي  سرمايه داراني منطقي كه نسبت به منافع خويش روشن هستند، حداقل ميتواند تخفيف آنها را امكانپذير سازد. اركان  موضع سياسي كائوتسكي طي جنگ جهاني اول چنين بود. در آنزمان، او فراخوان تبديل جنگ امپرياليستي به جنگ طبقاتي داخلي را بچگانه  خواند، وبه مخالفت با انشعاب از آن احزاب و رهبران جنبش سوسياليستي كه حكومتهاي خود را درجنگ حمايت كرده بودند، برخاست. در عوض، كائوتسكي از كارگران خواست كه حكومتهاي خود را براي دستيابي به يك "صلح عادلانه" تحت فشار قرار دهند. امروزه نيز، اين تحليل و خط مشي سياسي همچنان حيات داشته، و توسط احزاب رويزيونيستي متحد شوروي و احزاب سوسيال دمكرات و نيروهاي وفادار به بورژوازي غرب، بيان ميشود.
 اين واقعيتي است كه در اوايل قرن بيستم بنظر ميرسيد كه سرمايه بر محدوديتهاي دوره قبلي و شدت گرايشاتش بسوي بحران  فائق آمده است. عرصه فعاليت سرمايه  در ابعاد بيسابقه اي بين المللي گرديد. توليد نه تنها در سطح هر بنگاه بسيار سازمان يافته بود، بلكه در سطح كل صنايع و حتي مجموعه مناطق جهان نيز ادغام شده بود. درعين حال، بخشهايي از پرولتارياي كشورهاي سرمايه داري خود را در موقعيتي نسبتاً با ثبات يافتند و احزاب سوسياليستي و اتحاديه هاي كارگري، نهادهاي قدرتمندي در پارلمانها و زندگي اقتصادي بسياري از اين ملل شده بودند.
  اما اينها مبين پايان يافتن و يا تخفيف تضاد اساسي سرمايه داري (در هر دو شكل از حركتش) نبود، بلكه جهشي كيفي در خصلت وجوه اين تضاد وسطح ظهور آنرا نشان ميداد. رشد و حل تضاد ميان توليد اجتماعي و مالكيت خصوصي به يك پروسه ادغام شده بين المللي بدل گشته بود و هردو شكل حركتش (آنارشي ـ ارگانيزاسيون، و بورژوازي ـ پرولتاريا) بمثابه پروسه هايي كه بطور بين المللي  تعيين ميشدند، تبارز شديدتري يافتند. شرايط انباشت سرمايه داري و مبارزه طبقاتي در هر كشور ـ يا هر گروه از كشورها، مثلا كشورهاي امپرياليستي اروپا ـ بر زمينه اين پروسه بين المللي "تنظيم" شد، و فقط درپرتو آن قابل درك است.
  اما، اين مسائل درهمان زمان واضح نبودند و جنبش سوسياليستي دچار جدي ترين بحران تاريخش شد. در اين گرهگاه حياتي، اين وظيفه بر دوش لنين افتاد كه از موضع واقعاً ماركسيستي به امپرياليسم برخورد كرده و آنرا مورد موشكافي قرار دهد. او نشان داد كه سرچشمه اين پديده نوين ـ امپرياليسم ـ در تضادهاي سرمايه است، و نشان داد كه امپرياليسم فاز نويني از سرمايه داري و در واقع بالاترين و آخرين مرحله آن ميباشد. به سرمايه مي بايست بصورت  كيفيتاً نويني نگريسته ميشد، يعني بطور بين المللي. چرا كه انباشت آن در سطح  كيفيتاً نوين و برتري به يك پروسه بين المللي تبديل شده بود و با نگرشي  بين المللي روشن شد كه  اين مرحله نوين نشانگر تخفيف يافتن تضادهاي آن نبوده بلكه نمايانگر حاد شدن آنها است. انقلاب اكنون بيش از سابق ممكن و عاجل مي باشد ـ و البته همانگونه كه لنين توضيح داد، نه بصورت صعود مستقيم الخط،  پيوسته ودر همه جا، بلكه به  طريق تشديد مارپيچي شكل تضادها و فشرده شدن آنها در گرهگاههاي كليدي معين. همانطور كه لنين، در اثر كلاسيك "امپرياليسم بمثابه عاليترين مرحله سرمايه داري" نوشت:

  امپرياليسم بطور كلي درنتيجه تكامل سرمايه داري و ادامه مستقيم خصوصيات اساسي آن بوجود آمده است. ولي سرمايه داري در مرحله معيني از تكامل خود، آنهم در مدارج بسيار بالاي آن، به امپرياليسم سرمايه داري مبدل شد، و اين هنگامي است كه بعضي خصوصيات سرمايه داري به نقيض خود بدل ميشوند و در تمام جهات علائمي بوجود ميآيد و مشاهده ميگردد كه مختص دوران انتقال از سرمايه داري به نظام اجتماعي ـ اقتصادي عاليتري است. (امپرياليسم ...، صفحه 104)

  اين خصوصيات چه بودند؟ و چگونه يك "عصرگذار" از آن نوع را كه لنين گفت شامل ميشدند؟ واينهاچه معنايي براي مبارزه انقلابي دارند؟


انحصار:
 در شالوده امپرياليسم، پيدايش سرمايه انحصاري در كشورهاي پيشرفته سرمايه داري قرار دارد. سرمايه داري انحصاري،
 امپرياليسم است، هر دو يك چيز هستند. در اواخر قرن نوزدهم انحصار ريشه دواند و عاقبت بر صنايع اين كشورها يكي پس از ديگري غلبه يافت. توافقاتي تقريبي ميان تعداد قليلي از بزرگترين شركتهاي يك رشته صنعتي بر سر تقسيم بازارها، قيمتها، شتاب نوآوريهاي تكنيكي و غيره انجام شد، كه اين شركتها را قادر ساخت كه قيمتها را بالاتر از ارزش، تثبيت كرده و سرمايه گذاري در ماشين آلات جديد را بتعويق بيندازند، و درنتيجه مافوق سود (نسبت به  سرمايه غير انحصاري) حاصل كنند.
 اين صفت مشخصه امپرياليسم آنچنان عيان است كه تقريبا احتياج چنداني به تشريح ندارد. مثلا در آمريكا در سال 1900، انحصارات 66 درصد صنايع آهن و فولاد،       81 درصد صنايع شيميايي، 85 درصد توليد آلومينيم، 95 درصد زغال سنگ و غيره را كنترل ميكردند. آمار جديدتر نشان ميدهد كه امروزه 200 شركت بزرگ در راس صنايع آمريكا، صاحب تقريباً دوسوم دارائيهاي صنعتي است.(اين رقم افزايش چشمگيري را نسبت به سطح تراكم قبل از جنگ جهاني دوم نشان ميدهد. درابتداي پيدايش انحصارات پس از جنگ داخلي، اين نسبت قابل اغماض بود).
  اما، چرا انحصار بوجود آمد؟ همانگونه كه در فصل پيشين توضيح داده شد، در انباشت سرمايه گرايشي ذاتي بسوي تجمع ابزار توليد و حاكميت بر نيروي كار در دست عده معدودي سرمايه دار وجود دارد، كه همانطور كه ماركس خاطرنشان ساخت، شالوده توليد بزرگ را گسترش ميدهد. در اواخر قرن نوزدهم، گرايشات سرمايه بسوي تراكمي عظيمتر و بنابراين توليد گسترده تر و نيز بسوي تمركز سرمايه (يعني، جذب يك سرمايه توسط ديگري) تا بدان حد رشد يافت كه مي بايست به ايجاد انحصارات در صنايع عمده منتهي ميشد ـ و بزودي نيز اين چنين شد ـ و جهشي كيفي در سازماندهي سرمايه اجتماعي در كليت آن، بوقوع پيوست. (1)
 لنين در "امپرياليسم..." چنين جمعبندي ميكند كه:
  آنچه از نظر اقتصادي (در گذار به امپرياليسم ـ لني ولف) جنبه عمده دارد عبارتست از نشستن انحصار سرمايه داري بجاي  رقابت آزاد سرمايه داري. رقابت آزاد خصوصيت اساسي سرمايه داري و بطوركلي توليد كالايي است. انحصار مستقيماً نقيض رقابت آزاد است، و ديديم كه رقابت آزاد در برابر چشم ما تدريجاً به انحصار بدل شد، توليد بزرگ را بوجود آورد و توليد كوچك را از ميدان بدر كرد، توليد بزرگ را به بزرگترين توليد مبدل نمود و تراكم توليد و سرمايه را بدانجا رساند كه از آن انحصار بوجود آمده و هم اكنون نيز بوجود مي آيد: كارتلها، سنديكاها، و تراستها كه سرمايه يك دوجين بانك با آنها در هم آميخته و سرمايه هاي ميلياردي را بوجود مي آورند. (امپرياليسم ...، صفحه 104)

 اما، همين تكامل خود متناقض است. لنين توضيح ميدهد:

 درعين حال كه انحصارها از درون رقابت آزاد پديد مي آيند، اين رقابت را از بين نمي برند، بلكه مافوق آن و بموازات آن زندگي ميكنند و بدين طريق يك سلسله تضادهاي بسيار حاد و شديد و اصطكاكها و تصادماتي را بوجود مي آورند. (امپرياليسم...، صفحه 105)

  در آغازدهه  1870، يك سلسله انحصارات قسمي موجود بود و تلاشهاي ناموفق (يا فقط موقتاً موفق) در جهت ايجاد انحصارات در كشورهاي پيشرفته سرمايه داري انجام پذيرفت، اما باظهور فزاينده گرايش به تراكم و تمركز بود كه انحصار در اواخر قرن نوزدهم عموميت يافت و شالوده امپرياليسم را ريخت. انحصار با خود تكامل بيش از پيش نيروهاي مولده را بهمراه مي آورد (وبخشاً از آن ناشي ميشود). انحصار عموماً بصورت يك يا چند بنگاه كه بر بسياري كارگاههاي كوچك سلطه و يا تملك دارد، شكل نميگيرد، بلكه با افزايش شديد در تراكم توليد در ارتباط است. كارخانه هاي عظيم و شديداً مكانيزه عموميت يافته و حتي براي سرمايه گذاري اوليه در پايه اي ترين بخشهاي توليدي، تراكم عظيم سرمايه لازم مي آيد.
 اما، تراكم سرمايه و تراكم توليد در ابعاد نوين، مانع جديدي را در برابر انباشت مداوم سرمايه بوجود مي آورد: اكنون سرمايه نسبت به بازار ملي صرف داراي اضافه توليدي عظيم است. آنچه را كه انگلس "نيروي انبساط يابنده توليد اجتماعي شده" مي خواند و آنرا به فشار گاز حرارت ديده كه در يك ظرف انبساط مي يابد تشبيه ميكند، اكنون بطور تصاعدي افزايش يافته و محدوديتهاي مالكيت خصوصي و بخصوص محدوديتهاي بازار ملي در اين زمان، خود را شديدتر از هر زمان ديگر نمايان ميسازند. بنابراين، برسرمايه فشار جبري وارد مي آيد كه از چارچوب ملي خارج شود. سرمايه بيش از حد وفور يافته است وبايد به شيوه اي كيفيتاً عظيمتر از پيش به كشورهاي ديگر صادر شود تابتواند از حداكثر سود آوري برخوردار گردد (وهمچنين بدلايل ديگري كه بعداً توضيح داده خواهد شد).
 بنابراين، سلطه انحصار، پايه جهشي كيفي در اجتماعي شدن توليد را شكل ميدهد. كنه مسئله اجتماعي شدن ديگر سازماندهي توليد درسطح يك كارخانه نبوده، بلكه اجتماعي شدن و ادغام كلي پروسه درسطحي جهاني مي باشد.
 لنين نوشت: "رقابت به انحصار مبدل ميشود. پيشرفت عظيمي در رشته اجتماعي شدن توليد حاصل ميگردد. بويژه پروسه اختراعات فني و تكامل فني نيز جنبه اجتماعي بخود ميگيرد." و سپس ادامه داده و تاكيد مي ورزد كه:

 اين ديگر بهيچوجه آن رقابت آزاد سابق كارفرمايان پراكنده و ازيكديگر بي خبري نيست كه براي فروش در بازار نامعلومي كالا توليد ميكردند. جريان تمركز بجايي رسيده كه ميتوان تمام منابع مواد خام (مثلا اراضي داراي معادن آهن) رادريك كشور معين و حتي، چنانچه بعداً خواهيم ديد، دريك سلسله از كشورها و در تمام جهان بطور تقريبي برآورد نمود. چنين برآوردي نه تنها انجام ميگيرد، بلكه اين منابع به توسط عده اي از اتحاديه هاي عظيم انحصاري، دريك دست مجتمع شده است. ظرفيت جذب بازارها كه اين اتحاديه ها طبق قرارداد، آنها را بين خود "تقسيم ميكنند" بطور تقريب تخمين زده ميشود. نيروي كارگري ماهر انحصار ميشود، بهترين مهندسين اجير ميشوند، راهها و وسايل ارتباطي ـ راههاي آهن در آمريكا و شركتهاي كشتيراني در اروپا و آمريكا ـ قبضه ميشوند. (امپرياليسم ...، صفحات 24 و 25)

 از زمان لنين تا كنون، اين پديده بيش از پيش توسعه يافته است. آنچه كه اقتصاددانان سرمايه داري، "خط توليد ادغام شده جهاني" ميخوانند، يك نمونه از اجتماعي شدن در مقياس جهاني است. بطور مثال، براي توليد مدل اتوموبيل اسكورت محصول كارخانه فورد در سال 1982، در اتوموبيل را از مكزيك، ترمز عقب را از برزيل، كمك فنر را از اسپانيا، توپي چرخ و صفحه كلاچ را از فرانسه، ميل گاردان را از ژاپن، سرسليندرهاي موتور را از ايتاليا، وسوپاپ و بوشينگ را از آلمان غربي، سيم كشيها از تايوان و دنده فرمان را از انگلستان تهيه ميكردند.
 مثال بسيار جالب تر، صنايع توليد كننده ترانزيستور و نيمه هادي است، كه طي دهه 1960 اوج يافت. درحين پروسه ساختن ترانزيستورها يا مدارهاي بسته، بسياري از كارخانه هاي آمريكايي اجزاء تكميل نشده را براي مونتاژ به خارج فرستاده وسپس "چيپ هاي" تكميل شده را براي آزمايش به آمريكا باز ميگردانند. مثلا، كارخانه آمريكايي توليد كننده نيمه هادي "فرچايلد"، اجزاء تكميل نشده را در كارخانه هاي اندونزي، كره جنوبي، هنگ كنگ و فيليپين مونتاژ كرده، وسپس آنها را در سنگاپور آزمايش كرده و انبار ميكند ـ كه بعداً در كامپيوترهايي كه تقريباً در تملك خاص كشورهاي سرمايه داري پيشرفته هستند، بكار روند. قسمت اعظم توليد اين نيمه هادي ها در مناطقي از كشورها انجام ميگيرد كه به مناطق توليد صادراتي يا مناطق محصور، معروفند: يعني بخشهايي از "جهان سوم" كه در آنها، از يكسو، قوانين كار مملكتي، سطح دستمزدها و مالياتها معلق است، و از سوي ديگر، سرمايه عظيمي جهت رشد تاسيسات زيربنايي (مانند نيروي برق، ارتباطات، اتوبانها، بنادر، فرودگاهها وغيره) متراكم شده است. اين سرمايه غالباً شكل وامهاي دراز مدت از سوي موسسات مالي بين المللي به كشور "ميزبان" را بخود ميگيرد. بطور مثال، "بانك صادرات ـ واردات"، براي ساختن نيروگاه اتمي "مارونگ" به فيليپين وام داد، كه درمقابل قرار است در خدمت منطقه توليد صادراتي "باتان" قرار گيرد. نقل قول زيرين كه از لنين ذكر ميشود، براهميت اين اجتماعي شدن در بعد جهاني و آنچه كه بدان خصلت معوج ميدهد، تاكيد مي ورزد:

  سرمايه داري در مرحله امپرياليستي خود، به جامعترين وضعي به توليد جنبه اجتماعي ميدهد، وسرمايه داران را عليرغم اراده و شعور آنان بيك نوع نظام اجتماعي نويني ميكشاند، كه عبارتست از مرحله انتقال از آزادي كامل رقابت به اجتماعي شدن كامل.
 توليد جنبه اجتماعي بخود ميگيرد، ولي تملك كماكان جنبه خصوصي خود را حفظ ميكند. وسايل اجتماعي توليد، كماكان، درمالكيت خصوصي عده قليلي از افراد باقي ميماند. رقابت آزاد كه رسماً مورد قبول است، درهمان حدود عمومي خود باقي ميماند اماستمگري معدودي صاحبان انحصارات بر باقي اهالي صدبار شاق تر و محسوس تر و توان فرساتر ميگردد. (امپرياليسم...، صفحه 25)
 بر پايه اين درجه ازاجتماعي شدن توليد، ساختن جهاني كاملا نوين امكانپذير است: جهاني كه در آن توليد و توزيع، بطور عموم، در ابعادي جهاني ميتواند آنچنان سازماندهي شده و پيش برده شود ـ و بايد بشود ـ كه نابرابري ها، عقب ماندگي ها و فلاكتي كه هنوز بر اكثر نقاط جهان سلطه دارد را در هم شكند، و بطوركلي جامعه بشري بتواند به مرحله كاملا نويني گذر كند. اما قيود مناسبات امپرياليستي  در بسياري نقاط، از هم گسيختگي و ناموزوني و در جهان "اعوجاج" (نامي كه باب آواكيان بر آن نهاده)  بوجود مي آورد. بدليل مناسبات ميان قدرتهاي امپرياليستي و اكثريت عظيم ملل جهان، اجتماعي شدن جهاني توليد اوضاعي را بوجود آورده و تشديد كرده كه در آن "...رقم 8 درصد بيكاري در بخشهاي عظيمي از جهان به معجزه شبيه است ـ 30 درصد و 40 درصد رقمهاي ثابت آن هستند؛  دورانهاي بحرانهاي حاد كه ديگر جاي خود دارد. و از تعداد معدودي كه بگذريم، اين نقاط بينهايت عقب مانده اند و اكثر مناطق آن حتي تحت پوشش راه آهن قرار ندارند، ترنها بندرت سروقت حركت ميكنند، كالاها به سرعت در سراسر كشور توزيع نميشوند، و يك اقتصاد موزون وجود ندارد..." (باب آواكيان، فتح جهان؟ ...صفحه 36).
 دراين جهش در اجتماعي شدن توليد بود كه كائوتسكي نطفه كنترلي را ديد، كه فكر ميكرد به سرمايه داران امكان آن را ميدهد كه هميشه بتوانند خود را از بحران بدر آورند. هيچ چيز تا بدين حد نميتواند از حقيقت دور بوده و يا به كنه تضاد نزديك باشد. انحصار و سازماندهي توليد در مقياس جهاني، سرمايه را قادر ميسازد كه در رويارويي با مجموعه اي ـ يا عرصه اي ـ از تضادها بهتر مانور دهد، اما فقط براي آنكه آنها را در سطح مخربتر و همه جانبه تري منعكس سازد، بقول لنين "برحدت و شدت هرج و مرجي كه ذاتي توليد سرمايه داري بمثابه يك كل است، مي افزايد." (امپرياليسم ...، صفحه 28) آنارشي بطرق گوناگون فوران مي كند و از هر روزنه اي به بيرون مي جهد: دررقابت و مبارزه مداوم ميان سرمايه انحصاري و سرمايه غيرانحصاري، در گرايش بلوكهاي سرمايه به شكستن  به قطبهاي رقيب  متخاصم، ودر مبارزه ميان خود انحصارات عظيم با يكديگر. توافقات ميان انحصارات، در واقع مانند آتش بس  موقت جنگ است، و گرايش بدان دارد كه راه را براي جنگهاي نابودكننده و علني باز كند ـ جنگ اقتصادي و نظامي ميان دول.
 مضافاً اينكه، نياز به يافتن مجاري سودآور جهت سرمايه گذاري مافوق سودها، به سرمايه گذاريهاي پرمخاطره بويژه در خارج مي انجامد، و در بسياري موارد سرمايه گذاريها، بدليل افزايش حجم سرمايه مورد نيازبراي آغاز يا متغير ساختن يك مجموعه صنعتي، از همان آغاز كار ابعاد مخاطرات گسترده تر است. همچنين، بعلت وجود سرمايه اي كه در چنان ابعاد حجيمي متراكم شده و قادر است با سرعت فوق العاده اي به داخل و خارج بخشهاي مختلف و عرصه هاي سودآورتر، روان گردد (بعداً در اين مورد توضيح داده خواهد شد)، برخي از بخشهاي اقتصادي كشور بسرعت رشد ميكنند، در حاليكه ساير بخشهاي داراي سودآوري كمتر (كه ممكن است وجودشان بهمان اندازه براي عملكرد كل سرمايه اجتماعي، حياتي باشد) زوال و ركود مي يابند ـ گونه اي از ناموزوني كه خود هم بيان آنارشي و هم عامل تشديد آنست.
 بعلاوه، اين واقعيتي است  كه انباشت سرمايه داري به اين گرايش پا ميدهد  كه يك  سرمايه به چند سرمايه رقيب  منقسم گشته، و بلوكها يا اتحاديه هاي سرمايه نيز متشابهاً تجزيه گردند. بطورمثال، اين مسئله را در رقابتهاي داخلي ميان بخشها يا واحدهاي مختلف توليد درون شركتهاي عظيم مانند "شركت بين المللي تلگراف و تلفن" و "جنرال موتورز"، برسر سرمايه گذاري، تخصيص ارزش اضافي و استراتژي سرمايه گذاري دراز مدت، ميتوان ديد. يا مثلا در مورد سرمايه دولتي در شوروي، اين مسئله در مبارزه ميان بخشهاي كشاورزي و صنايع سنگين برسر سياستهاي سرمايه گذاري كه توسط دولت تعيين ميشود، توزيع ارزش اضافه وغيره، تبارز مي يابد. اين گرايش در سطحي بالاتر، خود را در برخوردهاي درون بلوكهاي امپرياليستي ميان ملل مختلف، ظاهر ميسازد ـ برخوردهايي كه فقط ميتواند تابعي از تضادهاي شديدتر با بلوك (يا بلوكهاي) رقيب بوده و بخشاً و موقتاً برمبناي اين تضادهاي مهمتر رفع شوند. در واقع، برخورد ميان بلوكهاي امپرياليستي رقيب برسر تقسيم جهان مهمترين و فشرده ترين بيان حدت يابي آنارشي موجود در امپرياليسم است. اين تضاد فقط ميتواند بر مبناي قدرت سياسي ـ نظامي حل شود و مهمترين معيار اندازه گيري اين قدرت جنگ جهاني امپرياليستي است.
 قيد و بندهاي تشديد يافته روابط توليدي بورژوايي بر دست و پاي نيروهاي مولده كه اكنون بين المللي شده اند، تضاد ميان ايندو را هرچه حادتر ميكند و نياز به انجام تحول را هر چه عاجلتر و ناگزيرتر ميسازد. اكنون، ابزار با ابرام و قدرتمندي هر چه تمامتر و به كليه زبانهاي كره زمين، از لزوم تحول در مناسبات توليدي سخن ميگويند.

نقش تغيير يافته بانكها
 انحصاري شدن سيستم بانكداري نيز، بخش لاينفك امپرياليسم است. امروزه در آمريكا، 10 عدد از بزرگترين بانكهاي آن كشور، 405 ميليارد دلار دارائي در اختيار دارند كه برابر با 25 درصد دارائي تمام بانكهاي آمريكا است، و تنها 3 عدد از آنها ـ بانك آمريكا، سيتي كورپ، چيس مانهاتان ـ بر رويهم نيمي از اين دارائي را در تملك دارند. بعلاوه، اين آمارها تملك بر كمپانيها و بانكهاي ديگري كه 10 بانك يادشده بشدت برآنها كنترل دارند و 50 درصد ديگر از دارائيهاي بانكي را تشكيل ميدهند، شامل نميشود. (2)
 تراكم سيستم بانكي، بانكداران را از عده اي واسطه پراكنده به معدودي انحصارگر قدرتمند مبدل ميسازد. لنين نوشت:

هنگاميكه بانك براي چند سرمايه دار حساب جاري نگاه ميدارد، (مانند سابق)، گويي يك عمل صرفاً فني و فرعي انجام ميدهد. ولي هنگاميكه اين عمليات توسعه ميپذيرد و دامنه عظيمي بخود ميگيرد، آنوقت مشتي صاحب انحصار، عمليات بازرگاني و صنعتي تمام جامعه سرمايه داري را تابع خود مي نمايند، چراكه امكان مي يابند ـ از طريق ارتباطهاي بانكي و حسابهاي جاري و ساير معاملات مالي ـ ابتدا از چگونگي امور سرمايه داران گوناگون دقيقاً با خبر شوند و سپس آنها را تحت كنترل خود قرار دهند، و از طريق توسعه يا تحديد اعتبارات و ايجاد تسهيلات يا اشكالات در اين زمينه، در امور آنها اعمال نفوذ نمايند و بالاخره سرنوشت آنها را از هر جهت تعيين نمايند، ميزان درآمد آنها را معين كنند و آنها را از سرمايه محروم سازند و يا اينكه به آنها امكان دهند سريعاً و به ميزان هنگفتي بر كميت سرمايه خود بيفزايند و غيره. (امپرياليسم...، صفحه 37)

 تراكم  سرمايه بنحو بيسابقه اي توسط انحصار در سيستم بانكي تسريع شده و بصورت مقادير هنگفت سرمايه در شكل سپرده و غيره، جمع ميگردد (و وامهاي كلان جاري ميشوند يا سرمايه گذاري هابشكل كنسرسيوم انجام ميگردند). اين تراكم، بيش از آنكه مسئله اي كمي باشد، از اهميت كيفي برخوردار است ـ بقول لنين، بانكها كنترل وجوه عظيمي از سرمايه را بدست مي آورند. آنها در امور مربوط به صنايع مختلف و مناطق گوناگون جهان، متخصص پرورش داده و مورد استفاده قرار ميدهند. رابط ها و مامورين دولتي را بخدمت ميگيرند، و در سراسر جهان فعاليت مي كنند.
 شبكه در هم تنيده سرمايه و اطلاعات كه در سراسر بانكها گسترده است، سرمايه دار صنعتي را بيش از پيش به سرمايه بانكي وابسته ساخت. در عين حال، سرمايه صنعتي نيز در سرمايه بانكي ادغام شد. در آمريكا، سرمايه راكفلر كه بر پايه نفت قرار دارد، جهت تداوم توسعه به وراي محدوديتهاي يك صنعت واحد، بانكهاي خود را ايجاد نمود ـ درست مثل ساير سرمايه داران صنعتي مانند "ملون" و "دوپون".
  مقوله ديگري نيز وجود دارد كه لنين خاطرنشان ساخت:

 ...بين بانكها و بنگاههاي كلان صنايع و بازرگاني، عمل به اصطلاح اتحاد شخصي توسعه ميپذيرد، و ايندو بوسيله به چنگ آوردن سهام و بوسيله شركت روساي بانكها در شوراهاي نظارت (هيئت مديره) بنگاههاي صنعتي و بازرگاني و بالعكس، باهم يكي ميشوند. (امپرياليسم ...صفحه 45)

با گذار به امپرياليسم، بانك و سرمايه صنعتي در بلوكهاي عظيم ادغام شدند، و شكل عاليتر سرمايه سلطه يافت: سرمايه مالي.


سـرمايه مـالي
 سرمايه مالي در وراي تقسيم بندي هاي ميان صنايع، بنگاهها و حتي كشورها قرار دارد، و سرمايه اي است كه ديگر به يك يا چند حيطه يا بخش اقتصاد محدود نيست، بلكه جهت جذب و تمركز بخشيدن به حداكثر حجم ارزش اضافي ممكن، ميتواند در بسياري شركتها و مناطق مختلف جهان وارد شده و يا از آنها خارج شود. سرمايه مالي از درون كل مجموعه تضادهائي كه گرد آمده و امپرياليسم را بوجود آوردند و بمثابه بخشي ازاين مجموعه، زماني بوجود آمد كه بدليل اجتماعي شدن روز افزون توليد، تمركز و تجمع سرمايه هاي متعدد جهت پيشبرد انباشت، ضروري گرديد. تنها ظهور اين بلوكهاي عظيم مالي ناشي از در هم آميختن سيستم بانكي وسرمايه صنعتي، از عهده چنين كاري بر مي آمد. (سرمايه گذاري اوليه بيسابقه در سطح يك ميليارد دلار در صنايع فولاد آمريكا در1900 نمونه اي از اين گونه جهش مورد لزوم بود). مضافاً اينكه، انعطاف پذيري سرمايه مالي از قبل شبكه گسترده ارتباطش اين توانايي را بدو مي بخشد كه بتواند مانور داده و سرمايه را بگونه اي متمركز سازد تا از بروز موانع مشخص بر سر راه انباشت مداوم كل سرمايه اجتماعي ممانعت بعمل آورد (اگرچه موقتاً) ـ همانطور كه قبلا متذكر شديم مثلا توانائيش در انتقال سرمايه از بنگاههايي با سودآوري كم به بنگاههاي عظيم جديد، به عرصه هاي سرمايه گذاري نوين يابه ساير مناطق جهان.
عملكرد سرمايه در سطح گروه مالي، از عملكرد سرمايه بنگاهي كلاسيك، متفاوت است. سرمايه مالي آنقدر كه در قيد كنترل بر تعداد بيشمار بنگاهها، اعمال قدرت در "باج خواهي" از آنها، و نيز استفاده از آنان مثل مهره هاي شطرنج در يك استراتژي گسترده تر است، درپي سازماندهي و اداره اموردر سطح هربنگاه نيست. سرمايه مالي، رقابت را از بين نمي برد، بلكه آن را در شكل گسترده تري در سطح بلوكهاي مالي رقيب بازتوليد ميكند، كه اين بلوكهاي مالي تصميم ميگيرند به كداميك از بنگاهها، صنايع يا حتي كشورها كمك مالي كنند تا بر كنترل مالي خويش افزوده و كنترل رقبا را تضعيف سازند. اين بلوكها، مجموعه اي از موسسات بهم وابسته صنعتي و بانكي را تحت كنترل داشته و سود خود را از آنان حاصل ميكنند. آنها بر سر كنترل شمار عظيمي از بنگاهها با هم مبارزه ميكنند، بدون اينكه لزوماً نسبت به موفقيت اين بنگاهها متعهد باشند. در واقع، يك گروه مالي ممكنست خواهان نابودي هر شركت خاصي باشد، اگر چنين چيزي به حداكثر رساندن مجموعه سودشان كمك كند.

 دولت عرصه بينهايت مهمي در مبارزه ميان بلوكهاي متخاصم سرمايه مالي است. دراينجا، نبردها بر سر سياستهاي دولت حول "صنايع مسئله ساز" يا كشورهاي ورشكسته و اينكه توافقات پولي، مالي و تجاري چگونه تعيين شوند، دور مي زند ـ سياستهاي ژئوپلتيكي در رابطه با كليه مناطق جهان كه جاي خود دارد. نمايش پرطمطراق جان كندي در حمله به سياستهاي قيمت گذاري شركتهاي عمده فولاد سازي ـ كه حزب كمونيست آمريكا با اين جمله از آن تمجيد كرد: "ظهور دوباره سنت بزرگ ضد انحصاري آمريكا" ـ در حقيقت، مثال خوبي است از برخوردهاي دروني سرمايه مالي كه از طريق دولت كارگزاري ميگردد. امروزه، مسائل مختلف، از قبيل سياست در مورد مسئله انرژي و اينكه كرايسلر را از ورشكستگي نجات دهند يا خير، بخشاً به اين نكته كه به نفع كدام بلوك مالي است و به ضرر كدام، و به قدرت نسبي آنها (همچنين به تاثيراتي كه سرنوشت صنايع گوناگون بر تاروپود كل سيستم، و منجمله ـ بويژه امروزه ـ بر توانائيش در انجام جنگ مي گذارد) بستگي دارد.

 همانگونه كه لنين تحليل نمود:

 سرمايه مالي بعنوان "سرور" تيپيك جهان، سلطه يافت، بطور خاص متحرك و قابل انعطاف است، بطور خاص تار وپودش در سطح كشور و در سطح بين المللي تنيده شده است، و خصوصاً فاقد شخصيت و جدا از مسائل توليد است، با آسودگي خاص، خودرا وقف تراكم ميكند... (مقدمه بر كتاب "امپرياليسم و اقتصاد جهاني" اثر بوخارين، مجموعه آثار لنين، جلد 22، صفحه 105)

  اين خصوصيات، مشتق از بسياري مسائل هستند. درحاليكه بانكها خود سرمايه مالي نيستند، آنها غالباً بمثابه موسسات حياتي براي هر بلوك مالي مشخص عمل ميكنند (اگرچه، گاهي اوقات و يا در ساير موارد، خودشان ممكن است عرصه نبرد چندين بلوك گوناگون گردند). بررسي شيوه هاي اعمال كنترل بر بنگاهها، نكات زيادتري را بازگو ميكند. بانكها اغلب از طريق چنگ انداختن بر سهام هاي مهم استراتژيكي شركتها، كنترل آنها را به كف مي آورند "بنگاه مورگان گارانتي تراست" (وابسته به گروه مالي مورگان) جزو پنج سهامدار عمده 56 شركت از 122 شركتي است كه در گزارش سناي آمريكا در 1978، مورد بررسي قرار گرفتند. (لازم به تذكر است،كه  شركتهاي مورد بررسي، يك چهارم دارائي كل شركتهاي آمريكايي را درتملك داشت. بنابراين، پديده فوق الذكر، نمونه تيپيك اقتصاد آمريكا است.) "بنگاه مورگان گارانتي تراست"، بين 27 شركت از برترين موقعيت برخوردار است. اما مسئله "بنگاه مورگان" عميقتر از اين است. اين بنگاه تعيين كننده سهام "سيتي بانك"، "مانوفاكتورز هانوربانك"، و "كيميكال اند بانك تراست"، و بعلاوه بزرگترين سهامدار "بانك آمريكا كورپ" است، يك شركت بانكدار با بيشترين حجم دارائي در آمريكا. قابل توجه است كه امروزه بعلت توزيع سهام در ميان سهامداران گوناگون (نوعي "دمكراتيزه" كردن كه در واقع كنترل سرمايه مالي را افزايش ميدهد)، دارندگان 4درصد تا 5 درصد سهام ميتوانند شركت را كنترل كنند، و 51درصد سهام كافيست كه حرف  موسسه دارنده سهام از اهميت در شركت برخوردار گردد.
 يكي ديگر از شيوه هاي كنترل، "درهم قلاب شدن" است، كه عبارتست از رابطه ميان بنگاههاي گوناگون، موسسات مالي مختلف و غيره، از طريق مديراني كه در دو يا چند مجمع هيئت مديره عضويت دارند. تقريبا 90 نفر از مديران 130 شركت مورد بررسي در گزارش مذكور، هر كدام عضو 6 تا 10 هيئت مديره شركتهاي مختلف هستند. اين افراد، بلوكهاي مختلف سرمايه مالي را نمايندگي ميكنند، و تلاش دارند بر سياستهاي بنگاهها و بانكهاي گوناگون بنحوي تاثير گذارند كه درجهت (و در تبعيت از) منافع بلوك مالي خويش باشد.
 دارائي هاي چندين ميليارد دلاري بانكهاي عمده، كه بصورت قرض هستند، نيز از اهميت برخوردارند. اعتبارات نه تنها به شركتها داده ميشوند، حتي مهمتر از آن، در اختيار كشورها نيز قرار ميگيرند. در مورد كشورها، اين وامها غالباً با اين شرايط در اختيار آنها گذارده ميشوند كه بانكها از قدرت وتو كردن طرحهاي اقتصادي برخوردار گردند، و بدين ترتيب آنها را قادر ميسازد كه الگوي توسعه ملي اين كشورها را بر طبق منافع گروه مالي خويش، جهت دهند.
 در اين ميان برجسته تر از همه، خصلت انگلي سرمايه مالي است، كه شيره همه چيز را مي كشد و همانگونه كه لنين گفت، در هرگامش "...از كل جامعه به عنف باج ميستاند." توان واقعي سرمايه مالي ـ و خصوصيات اساسي انگلي بودنش ـ در وهله نخست ناشي از انتقال يا صدور مقادير هنگفت سرمايه به خارج و تغذيه اش از غارت عظيمي كه از چهارگوشه جهان مي كشد، مي باشد.
 گرايشات كائوتسكيستي، برخي اوقات بر اين خصلت انگلي بعنوان لكه اي بر دامان سرمايه مالي نفرين مي فرستد، تو گويي كه درفقدان آن ميتوانست اقتصادي سالم اظهار وجودكند. احزاب رويزيونيست و سوسيال دمكراتها، عليرغم تفاوتهايشان، هر دو از اين ديدگاه حمايت مي كنند و همصدا با هم عليه "چند مليتيها"، يا "بانكهاي بزرگ"، "راكفلر"، و غيره جار ميزنند، تو گويي كه سرمايه داري  در اين برهه از تاريخ ميتواند بدون سرمايه مالي وجود داشته باشد. از نظر سياسي، اين خط عموماً روي بسوي بخش باصطلاح روشن بين و غيرانحصاري بورژوازي دارد كه اگر بدرستي تحت فشار قرار گيرد، رفرم اعطاء ميكند.
 سرمايه مالي با همين خصلت انگليش، لازمه وجود سرمايه داري در مرحله امپرياليسم است. سرمايه مالي شرايط انباشت ساير بخشهاي سرمايه را تنظيم كرده، و در كوتاه مدت، در جهت حذف موانع مقابل انباشت مداوم سرمايه، عمل ميكند. عليرغم اينكه سرمايه مالي در بسياري جهات در تخاصم با ساير بخشها و انواع ديگر سرمايه است و آنها را تحت فشار مينهد و باج مي گيرد، اما همچنين، در راس هرم نيز مي نشيند. اين تنها سرمايه مالي است كه از انعطاف و توانايي تمركز بخشيدن به سرمايه، كه براي انباشت مداوم سرمايه در اين مرحله ضروري است، برخوردار ميباشد.
 پيشنهاد ملي كردن بانكها، صنايع بزرگ و غيره بمثابه راهي براي مقابله با اين، در بهترين حالت خود صرفاً ميتواند همان مضمون سرمايه مالي را در شكل مالكيت دولتي بورژوايي، بر قرار نمايد. انتقال حجم عظيمي از سرمايه به دولت، هيچ ارتباطي به اين كه كدام طبقه و بخاطر چه مقاصدي دولت (وبنابراين سرمايه ملي شده) را كنترل ميكند، ندارد. (در حقيقت، ملي كردن صنايع بويژه ضعيف و راكد در برخي كشورهاي اروپاي غربي بمثابه برداشتن بار از روي دوش يك بلوك مالي خاص و تقسيم "متساوي" آن ميان همه، و درعين حال تضمين فعاليت آن صنعت بخاطر مصالح كل سرمايه، رايج است.)
 سرمايه مالي، عاري از تضادهاي سرمايه نيست. كنترل وسيع و تراكم گسترده، به سرمايه مالي امكان نميدهد كه عملكرد سيستم را عقلائي كند، بلكه بالعكس، تمركز سرمايه مالي و انعطاف پذيري شديدش ميتواند برخي موانع پيش پاي انباشت را بطور موقت، بردارد ـ اما در دراز مدت، مجدداً موانع عظيمتري را دركل پروسه ايجاد ميكند. در اينجا نيز، آنارشي و گرايش به بحران و ورشكستگيهاي جدي، تشديد مي يابند.
 بيشك، اين بلوكهاي سرمايه مالي پيوسته در نهادهاي گوناگون و از طريق آنها، منجمله حكومت، با يكديگر سرشاخ ميشوند. اما مضاف بر اين، خصلت انگلي كه خون حياتبخش آنهاست، خود باعث بروز آنارشي بيشتر و ازدياد فاكتورهاي انقلابي، ميگردد. مثلا، به وابستگي سرمايه مالي بر استقراض و اعتبار، بنگريد:  عليرغم اينكه اين عمل بر كنترلش مي افزايد و انباشت مداوم را امكانپذير ميسازد، اما مسئله اساسي تر اينست كه شكنندگي كل ساختار جهاني انباشت سرمايه داري را بيشتر ميكند. عكس العملهاي پي در پي نسبت به يك يا چند نقيصه مهم، يك انقلاب در كشوري مهم كه هيزم آتشش را بحران استقراضي يا "برنامه رياضت كشي" تحميل شده از سوي سرمايه مالي مهيا كرده، يك ورشكستگي بانكي مهم در يك كشور پيشرفته سرمايه داري ـ هركدام از اين رخدادها ميتوانند بحران جهاني نابودكننده اي را دامن زنند.

صدور سـرمـايه
 غلبه انحصار و سرمايه مالي، گرايشي قدرتمند بسوي وفور سرمايه در كشورهاي پيشرفته را، باخودبهمراه دارد. اين وفور بخشاً از آنجهت بوجود مي آيد كه توافقات بر سر تقسيم بازار و تعيين قيمتها، مقداري از اجبار سرمايه داران انحصاري به سرمايه گذاري مداوم در مكانيزاسيون در كشور خود را (حداقل بطور نسبي و موقت) از ميان برميدارد. اما از آن مهمتر اينكه، رشد سرمايه مالي باعث تراكم حجم عظيمتري از سرمايه كه نيازمند سودآوري است، ميگردد. درعين حال، گرايش نزولي نرخ سود بعلاوه ساير گرايشات بحران زا، در شكل اضافه توليد فزاينده سرمايه بر فشار مي افزايد. البته، اضافه توليد نسبت به آنچه كه ميتواند بطور سود آور در هريك از مدارهاي سرمايه ملي جذب گردد. مسئله سرمايه مازاد يا وفور سرمايه در كشورهاي امپرياليستي بدين معنا نيست كه بازار ملي از سرمايه گذاري اشباع شده است، بلكه بر افزايش تصاعدي گرايش سرمايه بسوي وفور اشاره دارد كه سرمايه را ـ در سطح كيفيتاً برتري نسبت به قبل ـ به خارج از مدارهاي ملي اش ميراند، براي اينكه كل مدار بتواند باز توليد خود را تداوم بخشد.
 پيش از نيمه دوم قرن نوزدهم، افزايش صدوركالا ميتوانست با گرايشات اضافه توليد مقابله كند. اما، از آنجا كه انحصار و سرمايه مالي سلطه يافته و تضادها را تشديد كردند، توسعه تجارت بمثابه شكل اصلي بازرگاني بين المللي ديگر قادر نبود كه اين گرايشات را بطرز قابل توجهي تخفيف دهد.
 امپرياليسم، يك جهش كيفي بود. بقول لنين، "صدور كالا، صفت مشخصه سرمايه داري سابق بود كه در آن رقابت آزاد تسلط كامل داشت. صفت مشخصه سرمايه داري نوين كه در آن سيادت با انحصارها است، صدور سرمايه است." (امپرياليسم بمثابه ...صفحه 72) البته، صدور كالا كماكان در عصر امپرياليسم ادامه يافت، و صدور سرمايه نيز پيش از امپرياليسم در سطح محدودي انجام ميشد. اما، عصر امپرياليسم نشانگر چرخشي تعيين كننده در اهميت صدور سرمايه براي تداوم عملكرد سيستم بود.
 صدور سرمايه به مناطق غير سرمايه داري جهان، با نرخ بازگشت فوق العاده اي همراه بود. لنين چنين توضيح داد:

در اين كشورهاي عقب مانده سطح سود معمولا بالاست، زيرا سرمايه ها اندك است، بهاي زمين نسبتاً نازل است و سطح دستمزدها پائين است و مواد خام ارزان است. آنچه امكان صدور سرمايه را فراهم ميسازد اينست كه يك سلسله از كشورهاي عقب مانده اكنون بدايره سرمايه داري جهاني داخل شده اند، خطوط عمده راه آهن در آنها احداث گرديده و يا احداثشان شروع شده و موجبات اوليه براي تكامل صنعت فراهم گرديده است و غيره. (امپرياليسم بمثابه... صفحه 73)

  حجم و اهميت صدور سرمايه آنچنان افزايش يافت كه مدارهاي توليد، اعتبار و تجارت به يك بافت بين المللي تكامل يافت. سرمايه بكار رفته در مناطق عقب مانده جهان، و ارزش اضافه استخراج شده، بدرون اين مجموعه مدارهاي بين المللي سرمايه ـ كه توسط سرمايه مالي در كشورهاي پيشرفته كنترل شده و ميشوند ـ وارد گشتند، و نقشي محوري در حفظ و گسترش آنها، ايفاء نمودند.
 كانون اين تحولات، مبارزه عاجل كشورهاي پيشرفته در اواخر قرن 19، برسر مستعمرات بود. در سال 1885، پس از چندين دهه مبارزه كه ميتوانست به جنگ ميان قدرتهاي اروپايي منجر گردد، و پس از يك سلسله شورش در سراسر آفريقا، اين قاره طي كنفرانس برلين ميان مشتي گانگستر تقسيم شد ـ كه تنها باعث رقابت و درگيري شديدتر گرديد. در سال 1898، آمريكا برسر تصاحب جزاير كارائيب و بخشهايي از آمريكاي لاتين وارد جنگ با اسپانيا شد، و بعداً فيليپين را نيز به چنگ آورد (اگرچه مستلزم جنگي خونين و دراز مدت عليه مردم فيليپين بود). در سال 1900، آلمان، ژاپن ، انگلستان، فرانسه و روسيه نيروهاي خود را به چين فرستادند كه شورشي ضد امپرياليستي را سركوب كنند، و در سال 1904، ژاپن و روسيه بر سر چين و منطقه پاسيفيك، وارد جنگ با يكديگر شدند.
 اهميت فزاينده صدور سرمايه همچنين بنحوي عميقتر، به ظهور امپرياليسم بمثابه پروسه واحد جهاني وابسته است. قبل از اين زمان، عليرغم اينكه پول و تجارت كالا بين المللي بودند ـ بدين معنا كه سرمايه در اين اشكال از مرزهاي ملي خارج ميشد، و يك سيستم پولي جهاني واحد و يك بازار جهاني وجود داشت ـ تنها با ظهور امپرياليسم است كه مدار سرمايه مولد، بين المللي ميگردد.
 تكامل امپرياليسم از زمان لنين تاكنون، تحليل وي از نقش صدور سرمايه را تاييد نموده، و درحقيقت آنرا در ابعاد برجسته تري نمايان ساخته است. در درجه نخست، اين مسئله خود را در حجم عظيم سرمايه و رشد آن طي 80 سال گذشته، نشان ميدهد. مثلا در سال 1914، سرمايه مجموع قدرتهاي امپرياليستي در ماوراء بحار (منجمله سرمايه گذاريهاي مستقيم، سهام، اوراق قرضه و غيره)، بالغ بر 44 ميليارد دلار بود كه از اين مبلغ 5/21 ميليارد آن در "جهان سوم" بود. در سال 1973، اين ارقام بترتيب 541 ميليارد دلار و 251 ميليارد دلار بوده است.(3) صادرات سرمايه آمريكايي، كه هميشه مهم بوده، از زمان جنگ جهاني دوم به بعد افزايشي عظيم يافت و شالوده اي براي توسعه اي بيسابقه در دوره پس از جنگ گرديد. در سال 1929، ارزش سرمايه گذاري خارجي مستقيم آمريكا ـ بدون احتساب وام بانكي و ساير اشكال صدور سرمايه، كه درعين حال، خود شاخص  مهمي را در كل سرمايه صادراتي تشكيل ميدهد ـ بر 5/7 ميليارد دلار بالغ ميگرديد. در سال 1950، اين رقم تنها به 8/11 ميليارد دلار افزايش يافت. اما طي دهه بعد از آن، سرمايه گذاري مستقيمستقيم آمريكا به 7/32 ميليارد دلار جهش كرد و در سال 1970 به 2/78 ميليارد دلار رسيد ـ افزايشي هفت برابر طي بيست سال. در سال 1980، اين رقم تقريباً سه برابر شد، يعني 5/213 ميليارد دلار. (اگرچه، قسمت اعظم اين افزايش بازتاب تورم سرسام آور دهه 1970 بود، كه طي آن انقباض اقتصاد بين المللي آغاز شده و شديداً براهميت وام بانكي نسبت به سرمايه گذاري شراكتي مستقيم افزوده گرديد ـ در اينباره بحث بيشتري ارائه خواهد شد.)
 اما حجم خالص سرمايه صادر شده، به تنهايي نميتواند نقش كيفي آنرا نشان دهد. همانگونه كه پيشتر گفتيم، سطح بالاي نرخ بازگشت سرمايه صادراتي، در خنثي كردن گرايش نزولي نرخ سود مجموع سرمايه ملي موثر است. بطور مثال در سال 1950، سرمايه گذاري خارجي مستقيم آمريكا كمتر از 5 درصد كل سرمايه گذاريهاي شراكتي آمريكا را تشكيل ميداد، اما 3/7 درصد از كل سود (پس از كسر ماليات) را از آن خود مي ساخت. در سال 1970، سرمايه گذاري خارجي مستقيم آمريكا رقمي معادل تقريبا 10 درصد كل سرمايه گذاريهاي مستقيم بود، اما سودش 26 درصد كل سود ناشي از سرمايه گذاريهاي شراكتي را تشكيل ميداد! و عليرغم اينكه نرخ سود مجموعه سرمايه گذاريهاي شراكتي (داخلي و خارجي) آمريكا در سال 1970 فقط اندكي بالاي 5درصد بود، اما نرخ بازگشت سرمايه گذاريهاي خارجي مستقيم اين كشور به تنهايي بيش از 14 درصد بود ـ تقريبا سه برابر. (4) و (5)
 اين امر از اين جهت حائز اهميت است، كه نرخ بازگشت واقعي هر سرمايه گذاري در يك كشور سرمايه داري بيشتر توسط نرخ متوسط سود سرمايه كل ملت  تعيين ميشود تا بوسيله تركيب ارگانيك خاص خودش. ماركس در جلد سوم كاپيتال، پروسه اي را تشريح ميكند كه طي آن، نرخ سود سرمايه هاي خاص متعدد، حول نرخ متوسط سود مجموع ، در نوسان است. عليرغم اينكه هر سرمايه بدنبال كسب بالاترين نرخ سود است، اما نرخ سودش خارج از اراده اش، توسط نرخ متوسط كل جامعه، تعيين ميگردد. بنابراين، سطح بالاي نرخ بازگشت سرمايه صادراتي ـ نرخي كه بميزان قابل توجهي ناشي از فوق استثمار پرولتاريا در كشورهاي مستعمره است، كه دستمزدهايي بسيار نازلتر از هزينه نيروي كارشان دريافت ميكنند ـ در نرخ متوسط سود مجموع سرمايه اجتماعي كشور "مادر" موثر مي افتد، و به خنثي كردن گرايش نزولي نرخ سود كلي، كمك ميكند.
 مضافاً اينكه، سرمايه صادر شده به كشورهاي مستعمره و وابسته، غالباً در صنايع استخراجي و مواد خام متمركز ميشود ـ مثلا، نفت در خاورميانه، مس در شيلي و زامبيا، بوكسيت در جامائيكا، قلع در بوليوي، و... و اين ليست تقريباً بي انتها همچنان ادامه مي يابد و كشورهايي را در بر ميگيرد كه منابع شان در مدارهاي سرمايه امپرياليستي ادغام شده اند. فوق استثمار كارگران هزينه مواد خام را نيز كاهش ميدهد، و بدين ترتيب تناسب سرمايه بكار رفته در بخش سرمايه ثابت نسبت به سرمايه متغير، در سراسر بخشهاي اقتصاد امپرياليستي نزول ميكند، زيرا كه مواد اوليه بخش بزرگي از سرمايه ثابت را تشكيل ميدهد. صدور سرمايه بدين ترتيب نيز گرايش نزولي نرخ سود را خنثي ميكند، و تمام سرمايه داران در كشورهاي امپرياليستي بر اين چپاول مداوم، متكي ميشوند. (6)
 گشايش دروازه هاي مناطق وسيع جديدي برروي صدور سرمايه، انعطاف پذيري سرمايه را افزايش مي بخشد. اكنون سرمايه ميتواند خود را بر پايه اي بين المللي، سازماندهي مجدد كند. اما اين توانايي نوين در عين حال يك اجبار است، زيرا سرمايه ديگر نميتواند در چارچوب ملي، خود را در سطح عاليتر بازسازي كند. نتيجتاً، تضادهاي ذاتي سرمايه نه تنها تخفيف نيافته و يا حل نميشوند، بلكه بويژه هنگاميكه كل جهان تقسيم شده است، در عرصه اي بين المللي ـ و در ابعادي گسترده تر و بالقوه انفجاري تر ـ بازتاب مي يابند.

نرخ تفاضلي دستمزدها در ساعت
در صنايع معين*
كشورهاي تحت سلطه در مقايسه با ايالات متحده
(برمبناي بررسي نرخ دستمزدها در سالهاي  1966 و 1970)



نرخ متوسط ساعتي (دلار)

كشورهاي تحت سلطه
ايالات متحده
محصولات الكترونيكي مصرفي


هنگ كنگ
27/0
13/3
مكزيك
53/0
31/2
تايوان
14/0
56/2

ابزاريدكي دستگاههاي اداري 


هنگ كنگ 
30/0
9/2
تايوان
38/0
67/3
مكزيك
48/0
97/2

نيمه هاديها 


کره
33/0
32/3
سنگاپور
29/0
36/3
جامائيکا
30/0
2/23

پوشاك 


مكزيك
53/0
29/2
هندوراس بريتانيا 
28/0
11/2
كستاريكا
34/0
28/2
هندوراس
45/0
27/2
ترينيداد
40/0
49/2

* نرخ ساعتي دستمزدها در اين كشورها و ايالات متحده براي سطح يكسان كار و مهارت است.
 منبع: ج.ك. هلاينر، "صادرات صنعتي كشورهاي كم توسعه و شركتهاي چند مليتي"، "نشريه اقتصادي"، مارس1973، صفحه 21.

 بدين جهت، غارت ملل و مناطق تحت ستم جهان، براي امپرياليسم حياتي بوده، و خصلت انگلي جوامع امپرياليستي را بسيار تشديد ميكند. فوق سودهاي عظيمي كه از اين مناطق بدرون خزانه سرمايه مالي ريخته ميشوند، لازمه تداوم عملكرد تمام سرمايه در مرحله امپرياليسم بوده، و جهت بالا نگهداشتن سطح زندگي و ثبات در كشورهاي امپرياليستي (كه امپرياليستها اينهمه بدان ميبالند)، حياتي است. اين خصلت انگلي، بيان خود را در صنايع توليد كننده وسايل لوكس، برخي خدمات خاص و غيره مي يابد، كه كلا برمبناي غارت ملل تحت ستم بنا شده اند. بعلاوه، اشتغال دربخشهاي مالي، بازرگاني و دولتي، جهت تداوم بخشيدن به توانايي در اعمال و اجراي اين روابط بين المللي، مثل بادكنك باد ميكند. بالاخره ـ كه نكته اي بينهايت حياتي است ـ هزينه نظامي هنگفت و توسعه صنايع نظامي نيز اساساً و عمدتاً از اين جهت موجوديت مي يابند كه هم مقاومت خلقهاي اين كشورها را سركوب نموده وهم با گردنكشي هاي رقباي امپرياليست مقابله كنند. اين هزينه هاي نظامي بنوبه خود، تنها از قبل تاراج ملل تحت ستم ميتواند تامين گردد.(7)
 درپاسخ به ميليتاريزه شدن كشورهاي امپرياليستي، برخي خواهان اين ميشوند كه بودجه هزينه هاي نظامي محدود شده و صرف تامين مسكن، بهداشت و غيره براي توده ها شود ـ يا آنگونه كه اغلب عنوان ميگردد صرف تامين "ما شغل ميخواهيم، نه جنگ". در واقع، اين ديدگاه توهمات خطرناكي را باعث ميشود و با اين درك كائوتسكيستي وجه اشتراك مي يابد، كه به اصطلاح سيستم امپرياليستي يا طبقه حاكمه بورژوا جهت "عوض كردن اولويتهايش " از قدرت مانور بينهايت  برخوردار است. تا زماني كه سرمايه داري همان سرمايه داري است ـ يعني در غياب انقلاب پرولتري ـ هيچ چاره ديگري بجز نظاميگري ندارد، چراكه نهايتاً اين قدرت نظامي آنست كه منافعش را در ملل تحت ستم حفظ كرده و او را قادر ميسازد به نزاع با رقبايش برخيزد. برخلاف لفاظي هاي انتخاباتي، انتخاب ميان شيره و تفنگ نيست. زيرا تفنگ است كه توانايي امپرياليسم در كشيدن شيره مافوق سود از كشورهاي تحت سلطه جهان، مقابله با رقبا ... و تقسيم خرده ريزه هاي خوان يغمايش را تضمين ميكند.
 في الواقع، ماداميكه انباشت سيرصعودي دارد، اينگونه هزينه هاي نظامي ميتوانند به اقتصاد تحرك بخشند، و حداقل آنكه آنرا تهي نميكنند. دقيقاً بخاطر بازسازي سرمايه، امري كه آمريكا پس از جنگ جهاني دوم بدان دست يافت، و برقراري سلطه جهاني امپرياليسم آمريكا در پيامد آن ـ كه توسط نيروي نظامي اش حفظ ميشود ـ بود، كه بورژوازي آمريكا توانست به اصلاحاتي در زمينه تاسيسات زيربنايي مثل ساختن شاهراهها، خانه سازي عمومي، و غيره دست زند، و بعضي امتيازات مانند برنامه هاي مبارزه با فقر، افزايش دستمزدها و تشديد روند "به بالا رسيدن" و غيره به توده هاي آمريكايي بدهد ـ بويژه از دهه 1950 تا اواسط دهه 1960. بهر شكلي فراخوان بازگشت به "روزهاي خوش گذشته" و ياسر دادن شعار "نه جنگ، بلكه مشاغل"، بر مناسبات اساسي موجود در ذات امپرياليسم، كه رونق موقت و دادن امتيازات و سطح زندگي بهتر در كشورهاي پيشرفته را امكانپذير ميسازند، پرده ساتر مي افكند. اين شعار، عليرغم نيات طراحان يا حاميان آن، فقط توده هاي تحت ستم درون كشورهاي امپرياليستي را ـ كه از شالوده اي قدرتمند جهت وحدت با مبارزات انقلابي در كشورهاي تحت سلطه و در ساير دژهاي امپرياليستي برخوردارند ـ از آن اتحاد بين المللي دور ساخته و به مبارزه براي  موقعيتي قوي تر براي بورژوازيهاي "خودي" طي جنگ امپرياليستي رهنمون مي سازد. نمونه خود كائوتسكي، كه از ديدگاه "امپرياليسم اصلاح پذير" شروع كرد و به آنجا رسيد كه به حمايت از صف آرايي كارگران ملل امپرياليستي در پشت جنگ جهاني اول پرداخت، خطر اين نوع شعار بظاهر بي ضرر ("نه جنگ بلكه مشاغل") و مهمتر از آن، خط مشي پنهان در پشت آن را، نشان ميدهد.

 امـپـريـاليسم: صـرفاً "سـرمايه داري در مقـيـاس جهـاني" نيسـت
 در حاليكه امپرياليسم يك پروسه جهاني است، اما بسيار فراتر از صرفاً "سرمايه داري در مقياس جهاني" ميباشد. يعني اينكه، امپرياليسم جمع كل تعداد زيادي كشورهاي سرمايه داري يا روي آوردن كليه كشورها بسوي رشد سرمايه داري، نيست، بلكه حقيقتاً يك مرحله نوين و عاليتر در پروسه تكامل سرمايه داري است. جهش در تكامل بيولوژيك موجودات تك سلولي به موجودات پر سلولي را در نظر بگيريد. موجود پرسلولي صرفاً تجمع يا وحدت آحاد سلولها نيست كه در آن هركدام فعاليتهاي خود را مانند قبل به پيش مي برند؛ بلكه درسطح بالاتري از تشكل بيولوژيك هستند و تقسيم كاري ميان آنهاموجود است. عملكرد و تكامل هر سلول واحد اساساً توسط تكامل پروسه هاي متناقض كل ارگانيسم تعيين ميگردد (پروسه هايي كه از خصلت كيفيتاً متفاوت از خصلت هر سلول واحد، برخوردارند). بيشك، هر سلول يا ارگان واحد كماكان تضادهاي خاص خود را دارا مي باشد؛ و البته تحولات درون هر كدام، در تحولات مجموعه نقش ايفاء نموده و تاثير بر جاي مي نهد، اما كماكان تابع چيزي در سطح بسيار بالاتري بوده و در آن ادغام شده است.
 امپرياليسم، يك جهش كمابيش متشابه را نمايندگي مي كند، و نبايد عمدتاً از زاويه موضع ارگانهاي منفردش مورد بررسي قرار گيرد (مثلا، از زوايه تضادهاي دروني كشورهاي خاص)، بلكه بايد عمدتاً قواي محركه كل پديده را در نظر بگيريم.
 آري، سرمايه وارد ملل تحت ستم ميشود و مناسبات اجتماعي سرمايه داري را در آنها (به شكلي معوج) رشد ميدهد، اما اين امر بسختي نمايانگر آنست كه اين كشورها قدم در همان (يا حتي شبيه به آن) تحول و تكاملي نهاده اند كه كشورهاي سرمايه داري اصلي پشت سر گذاردند. و بدين معنا نيز نيست، كه صنعتي شدن اين كشورها توسط صدور سرمايه، فاصله موجود ميان كشورهاي سرمايه داري پيشرفته و كشورهاي به اصطلاح عقب مانده را "ازبين ميبرد". درحقيقت، خود عبارت "عقب ماندگي" ماهيت امر را در اينجا پنهان ميسازد، چرا كه سعي در القاي اين ايده دارد كه مسئله صرفاً تاخيري زماني است، يعني  فقط يك تفاوت كمي است. طرح قضيه بدين شكل، فرسنگها با حقيقت فاصله دارد. در حاليكه نابرابري كمي عظيمي در تكامل كشورهاي پيشرفته و "عقب مانده" وجود دارد (كه بنوبه خود، قسمت اعظم آن توسط امپرياليسم ايجاد گشته است)، اما اين نابرابري كم ي، از خصلت كيفي مناسبات ناشي ميشود.
 سرمايه در ملل تحت ستم ريشه ميدواند، اما بمثابه دنبالچه سرمايه هاي مالي كشورهاي امپرياليستي. سرمايه داري در ملل تحت ستم، بصورت يك نظام منسجم و موزون كه داراي بخشهاي گوناگون سرمايه بوده و در تناسب نسبي با يكديگر تكامل مي يابند ـ همانگونه كه در كشورهاي سرمايه داري اصلي انجام پذيرفت ـ رشد نميكند. ماركس در تشريح باز توليد سرمايه در چارچوب اقتصاد سرمايه داري، به تناسب ميان بخش توليدكننده كالاهاي مصرفي و بخش توليدكننده ابزار توليد، اهميت بسيار ميدهد. اين تضاد، براي تكامل و تحرك اقتصاد سرمايه داري بسيار مهم است (علاوه براينكه منبع مهم شكنندگي و بحران آن نيز هست). در حاليكه اين تناسب در كشورهاي سرمايه داري، تقريبي، كلي، و پر از هرج و مرج بوده، و با جابجايي و تكانهاي عظيم تكوين مي يابد، اما در ملل تحت ستم اين بخشها حتي به تناسب كلي نيز دست نمي يابند.
 آنچه كه بطور مثال، در پاكستان، اندونزي يا نيجريه اتفاق مي افتد، چيزي كاملا متفاوت است. در اين كشورها، پديده اي بنام اعوجاج رخ ميدهد ـ يعني تكامل ناموزون و يكجانبه، كه طي آن اقتصاد ملل تحت ستم داراي يك نقش بسيار خاص در تقسيم كار بين المللي است. اين تقسيم كار بين المللي توسط الزامات سرمايه مالي ملل امپرياليستي شكل ميگيرد. مناطق مختلف اين ملل تحت ستم غالبا در انزوا و بدون ارتباط با يكديگر بسر مي برند، يك بخش سريعاً رشد و تكامل مي يابد و بخش ديگر در ركود كامل مي ماند، توسعه حمل و نقل، مخابرات و ارتباطات نيز بمقدار زيادي توسط الزامات روابط بازرگاني با قدرتهاي امپرياليستي، تعيين ميشوند، و همانگونه كه ماركس تاكيد نمود، بخشهاي مختلف بنحوي ناموزون ، فاقد انسجام، و نامرتبط با يكديگر رشد مي يابند. (8)
 مضافاً، ارزش اضافه اي كه از اين مناطق بيرون كشيده ميشود، بدرون سرمايه مالي كشورهاي امپرياليستي سرازير ميگردد و بر مبناي ضرورتهاي جهاني آن سرمايه، و نه براساس نيازهاي تكامل همه جانبه ملل تحت ستم، سرمايه گذاري مجدد ميشود. اين ارزش اضافي، بخشي از خزانه عظيم ارزش اضافي تحت كنترل سرمايه مالي ميگردد، كه در جستجوي بالاترين نرخ سود، از مكاني به مكاني ديگر، از بخشي به بخشي ديگر، از كشوري به كشوري ديگر، و از قاره اي به قاره ديگر، جابجا ميشود.
 علاوه بر حجم باورنكردني سرمايه صادره به ملل تحت ستم به شكل سرمايه گذاريهاي مستقيم، و ارزش اضافي بدست آمده بر پايه آن، نقش وام و قرض از اهميت فوق العاده برخوردار است ـ هم بمثابه شكلي از صدور سرمايه، و هم بعنوان ابزاري جهت هر چه بيشتر گرفتار ساختن اين كشورها درون چنبره روابط استثماري. سرمايه مالي، هم از طريق بانكهاي خصوصي و هم توسط موسسات بين المللي مثل "بانك جهاني"، به پروژه هاي مختلف سرمايه گذاري و توسعه و غيره، پول قرض ميدهد. در ارتباط با اين اقدام، سياستهاي داخلي و ساختارهاي مالي اينگونه كشورها، از طريق موسسات قرض دهنده مثل "صندوق بين المللي پول"، به عنف در تطابق با نيازهاي سرمايه امپرياليستي و توسعه آن قرار داده ميشود. اهميت تمامي اين اقدامات، خود بخشاً در مجموعه قرض "كشورهاي عقب مانده" به موسسات امپرياليستي بلوك غرب ـ كه در سال 1982 نزديك به 300 ميليارد دلار بود ـ انعكاس مي يابد. بخاطر حجم وامها، و بعلت وجود شبكه بين المللي مناسبات سياسي و اقتصادي كه اين استقراضها در آن چارچوب انجام ميگيرند (و بنوبه خود باعث تقويت آن نيز ميشوند)، موسسات قرض دهنده ميتوانند موارد استفاده اين وامها را تعيين كنند ـ و بدين ترتيب، پروژه ها و قراردادهايي كه صرفاً منافع و نيازهاي سرمايه مالي را تامين ميكنند، انجام ميگيرند. علاوه براين، در بسياري از اين كشورها، بويژه طي دو دهه اخير، سيكلي پديد آمده است كه طي آن همواره درصد بيشتري از توليد ناخالص ملي كشور وام گيرنده صرفاً جهت پرداخت بهره وامهايش صرف ميگردد، و حتي در برخي موارد براي اين كار وامهاي جديدي گرفته ميشوند.
 نمونه مكزيك را در اين رابطه در نظر بگيريم. بدهي خارجي اين كشور در سال 1979 بالغ بر 33 ميليارد دلار ميشد، اين رقم سه سال بعد به 85 ميليارد دلار جهش نمود!(9) از هريك دلاري كه قرض گرفته ميشود، 81 سنت آن بلافاصله صرف پرداخت بهره قرض قبلي ميشود! و ارزي كه از صادرات بدست مي آيد نيز بايد صرف بازپرداخت بدهي هايش گردد. اگر بخواهيم مثالي برحسب معيارهاي انساني ذكر كنيم، اين يعني اينكه طي نيمي از فصل زمستان سبزيجات روي ميز آمريكاييها از مكزيك تامين ميشود، درحاليكه بيش از 04درصد مكزيكي ها از سوء تغذيه رنج مي برند. و اين آمار مربوط به قبل از بحران "پرو" در سال 1982 و برنامه رياضت كشي ناشي از آن كه بدرخواست امپرياليسم پياده شد، مي باشد.
 زمانيكه اين كشورها نتوانند بهره وامهاي خود را بموقع پرداخت كنند (پديده اي بيش از پيش رايج)، بانكها و موسسات بين المللي مالي در ازاي "برنامه ريزي مجدد" (يعني تمديد موعد پرداخت بدهي) خواستار سطح گسترده تري از اعمال كنترل مستقيم بر تنظيمات ارزي، سياستهاي مربوط به سرمايه گذاريها و هزينه هاي دولتي اين كشورها، ميگردند. آنچه كه اين اوضاع بدنبال مي آورد، حمله برسطح معيشت توده ها، شناور كردن ارزش پول و تلاشهاي همه جانبه جهت تشديد فوق استثمار توده ها و بازسازي مبناي انباشت سودآور، خواهند بود.
 اقتصاد كشورهاي "جهان سوم" به سطح "اقتصادهاي معتاد" تنزل مي يابند يعني براي اينكه لنگ لنگان پيش بيايند، كلا  بر جيره افيون ارائه شده از سوي سرمايه مالي كه به قيمت زندگي و سرنوشت توده هاي خودشان بدست مي آيد، وابسته اند. اگر بخواهيم جزئيات جنايات "روزمره" عملكرد امپرياليسم در "جهان سوم" را بررسي كنيم (كه كاري ضروري است) مثنوي هفتادمن كاغذ خواهد شد. دراينجا، ما فقط دو نمونه از كشورهايي را مورد توجه قرار ميدهيم كه هركدام بنحوي گوياي سلطه امپرياليسم اند.

نـمونـه زئـيـر و بـرزيل
 زئير سرزميني است كه از نظر معادن كبالت، مس، روي، الماس و... غني است، اما جمعيت 23 ميليوني آن از بدترين شرايط زيست در جهان برخوردار ميباشد. اين كشور، در اواخر قرن 19 مستعمره بلژيك شد، در شرايط بيسوادي و عقب افتادگي جبري نگهداشته شد، توده ها از زمينهايشان رانده شده و به كار در معادن گمارده شدند؛ معادني كه به قبر شباهت داشت. زئير ـ يا كنگوي بلژيك ـ انبار باروتي بود كه بالاخره در سال 1985، منفجر شد و امواج شورش همه جا را فراگرفت. هنگاميكه نيروهاي ناسيوناليست انقلابي تحت رهبري پاتريس لومومبا سراسر كشور را درنورديدند، بلژيك مجبور شد كه در سال  1960 وعده استقلال دهد. در تابستان همانسال، بلوك آمريكا با همكاري شوروي، نيروهاي سازمان ملل را جهت سركوب پاتريس لومومبا و انتقال قدرت بدست نيروهاي مذبذب و هوادار امپرياليسم، به كنگو گسيل داشت. در فوريه 1961، پاتريس لومومبا بدست "سيا" بقتل رسيد، وطي چند سال "موبوتو سسه سكو"، اين نوكر بيشرم آمريكا، چنگال خود را بر زئير مستحكم نمود.
 موبوتو، از طريق قدرتمند ساختن ارتش (بكمك آمريكا و اسرائيل) و سركوب جنبش، زئير را "ثبات" بخشيد، وسرمايه امپرياليستي مجدداً به كشور سرازير شد. در اوايل دهه 1970، "بنكرز تراست" مبلغ 25 ميليون دلار به زئير وام داد، و با افزايش قيمت عمده ترين صادرات زئير،  يعني مس، وامهاي بيشتري داده شدند. يك سلسله وام از سوي اتحاديه هاي بانكي وابسته به قدرتهاي مختلف امپرياليستي ـ سيتي بانك آمريكا، سوسيته ژنرال فرانسه، مورگان گرنفل انگلستان ـ به زئير داده شد، و بانك صادرات ـ وارادات آمريكا، بودجه يك خط برق رساني هزار مايلي از اقيانوس اطلس تا معادن مس را تامين نمود.
 اما در سال 75 ـ 1974، جدي ترين بحران اقتصادي طي سالهاي پس از جنگ جهاني دوم (تا بدان زمان)، سراسر بلوك امپرياليستي غرب را فراگرفت. قيمت مس به يك سوم تنزل يافت. در ژوئن 1975، زئير بازپرداخت بهره وامهايش را متوقف ساخت. عليرغم اينكه، زئير در آن زمان فقط 400 ميليون دلار به بانكهاي خارجي مقروض بود ـ كه با توجه به استانداردهاي جاري، مبلغ اندكي است ـ اما همين مبلغ اندك كافي بود تا وام دهنده عمده اش، يعني سيتي بانك آمريكا، را دچار موقعيت شديداً شكننده سازد. يك ورشكستگي ميتوانست، بطور جدي سيتي بانك را مورد تهديد قرار دهد، و اين امر ميتوانست سرآغاز بحران عدم اعتماد به كل سيستم اعتباري بين المللي بوده و به سقوط آن منجر گردد.
 بدين ترتيب، در اواسط دهه 1970، سيكلي آغاز شد كه طي آن اعتبار دهندگان به زئير، مرتباً با تمديد موعد سررسيد وامهايشان بدين كشور موافقت ميكردند. اما بازهم، زئير نميتوانست از پس انجام تعهداتش برآيد. اما، اين مسئله در زماني جريان مي يافت كه رقابت ميان بلوكهاي آمريكا و شوروي در حال تشديد بود، و خود را در يك سلسله جنگهاي منطقه اي خونين، منعكس ميساخت. همزمان با از هم پاشيدگي اقتصاد زئير و افول شرايط زندگي توده ها ـ در سال 1980، قيمت مواد غذايي طي چهارسال مقدار 540 درصد افزايش يافته بود، سطح واقعي حقوقها و دستمزدها 60 درصد پائين تر از سطح سال 1970 بود، و بخش قابل توجهي از مردم گرسنگي مي كشيدند ـ اتحاد شوروي در چنين اوضاعي حركت نفوذيش را بدرون زئير آغاز كرد. شوروي، ارتشي متشكل از اهالي سابق ايالت كاتانگا (شابا) ـ كه از نظر معادن غني بود ـ را مورد استفاده قرار داد. بسياري از افراد اين ارتش سابقاً براي استعمارگران بلژيكي عليه پاتريس لومومبا جنگيده، وبعدها در اواسط دهه 1970، توسط پرتغالي ها جهت سركوب مقاومت در آنگولا مورد استفاده قرار گرفته بودند. آنها اينك  تحت تعليم مستشاران كوبايي از سوي آنگولا به زئير حمله كرده و ارتش زئير را از كاتانگا بيرون راندند. اما بلافاصله، نيروهاي مراكشي توسط نيروي هوايي فرانسه به كاتانگا منتقل شده و با ارتش تبعيديان درگير شده و جنگ را به بن بست كشاندند.
 همزمان، سراسر كشور در آشفتگي فرو رفت. كليه بازپرداختهاي وامهاي زئير (كه مداوماً توسط اعتبار دهندگان غربي تمديد ميشد) قطع گشت؛ اين بار، صندوق بين المللي پول اصرار داشت كه يكي از افرادش ( يك آلماني بنام اروين بلومنتال) را جهت اعمال كنترل مستقيم بر بانك مركزي زئير بدين كشور اعزام دارد. موبوتو با اشتياق موافقت كرد. اندكي پس از اين، تجزيه طلبان كاتانگايي مجدداً دست به تعرض زدند، و اين بار نيروهاي فرانسوي و بلژيكي  براي احياء نظم، دست به تجاوز زدند.
 پابپاي تعميق بحران، بندهاي وابستگي موبوتو به امپرياليستهاي غربي بيش از پيش محكمتر ميشدند. و منافع امپرياليستها هم بيش از پيش به حفظ رژيمي وابسته ميشد، كه در معرض خطر از هم پاشيدگي اقتصادي، سياسي و يا هر دو باهم بود؛ امري كه ميتوانست يك خلاء را در شبكه ساخته و پرداخته "جهان آزاد" ايجاد كند. در سال 1978، بلژيكي ها تعليم ارتش زئير را بعهده گرفتند. در همانسال، آلمان غربي قراردادي را با دولت زئير به امضاء رساند، كه بدين ترتيب منطقه نسبتاً وسيعي از خاك اين كشور را جهت انجام آزمايشات موشكي خويش بدست آورد. درسال 1979، مجموع بدهي زئير به 3 ميليارد دلار رسيده و نرخ سالانه تورم 200 درصد بود.
 زئير، نقطه ضعفي در ثبات سيستم اعتباري بين المللي است. زئير كشوري است كه در اوائل دهه 1960 هر دو بلوك دست بدست هم دادند تا جنبش ناسيوناليستي ـ انقلابي را در آنجا خفه كنند، و امروزه هر از گاهي برخورد نظامي ميان اين دو بلوك در آنجا در ميگيرد. زئير كشوري است كه ثروتش طي صد و چند سال گذشته، در مقياسي گسترده از كشور خارج ميشود، در حاليكه توده هايش تحت وحشيانه ترين استثمار، عقب افتادگي و فلاكت تحميلي قرار دارند. در واقع، زئير تبلوري است از خصلت "توسعه" نوع امپرياليستي.
 حتي خود امپرياليستها و سخنگويانشان، غالباً اذعان ميدارند كه "مشكلاتي در زئير وجود دارد" (آنها به سختي ميتوانند اين موضوع را انكار نمايند) و در عين حال، در اين رابطه از خود سلب مسئوليت ميكنند. اما، نمونه اي ديگر از اين كشورها را بررسي ميكنيم، كه در "ويترين نمايش" امپرياليستها بدان فخر فروخته ميشود ـ

 برزيل.
 برزيل از نرخ رشد بالايي برخوردار است. اين كشور هفتمين توليد كننده اتوموبيل و بطور كل داراي دهمين اقتصاد بزرگ در بلوك آمريكاست. همه اينها باعث شد كه حاميان آمريكائيش از آن بنام "معجزه برزيل" ياد كنند.
 در سال 1946، رئيس جمهور برزيل "جووائو گولارت"، كه ظاهراً قصد انجام خرده رفرمهايي جهت آرام كردن توده هايي را داشت كه سربه شورش برداشته بودند، توسط ارتش سرنگون شد. آمريكا، شركت خود را در اين كودتا تاييد كرده است، وحتي كاميونهاي "شركت معدن هانا" براي حمل نيروهاي كودتاگر مورد استفاده قرار گرفته بودند. بيشك، نقش "سيا" در رهبري كارزارهاي سياسي منتج به كودتا و روابط نزديك ميان آمريكا و نظاميان برزيلي، بسيار تعيين كننده تر از اين كاميونها بودند.(10)
  آمريكا با انجام اين كودتا، تحولات ضروري براي دور نويني از توسعه سرمايه را در برزيل، تضمين نمود. اين تحولات، بخشي از برنامه "اتحاد براي پيشرفت" در آن زمان بودند (كه در  مناطق ديگري غير از آمريكاي لاتين نيز بكار رفت). اين تحولات، در هم شكستن بعضي مناسبات اجتماعي ايستا وعقب افتاده در ملل تحت ستم را، كه مانع انباشت گسترده تر وفشرده تر سرمايه بودند، در برداشت. پس از سال 1946، كه ارتش برزيل، سركوب، اختناق و شكنجه را در ابعاد گسترده به پيش برد، و سطح دستمزدها پائين آورده شد، حجم عظيمي از وام و شمار زيادي مستشار (نه تنها از آمريكا، بلكه همچنين از آلمان غربي و ايتاليا) به برزيل سرازير شدند. در سال 1968، "معجزه" بوقوع پيوست. برزيل، توليد اتوموبيل، يخچال و ساير كالاهاي مصرفي را جهت صدور گسترده به بازار بين المللي، آغاز نمود.
  اما هرچه اين رشد در پرتو حمايت سرمايه مالي بيشتر به پيش ميرفت، ناموزوني و اعوجاج خود را بيش از پيش بازتوليد ميكرد. در حاليكه صنايع اتوموبيل سازي رونق يافت، اما توليد كلا متعلق به خارجيها و بخش قابل ملاحظه اي از آن براي صادرات بود. الزامات فني بخشهايي كه با چنين "رونقي" روبرو بودند، مي بايست در ابعاد وسيع از طريق واردات تامين مي گشتند ـ كه بر بدهي هاي كشور مي افزود، ودر عين حال اين تكنولوژي از كاربست محدودي در خارج از اين بخشها برخوردار است. در عين حال، دولت برزيل سرمايه گذاريهاي هنگفتي در زمينه تاسيسات زيربنايي جهت خدمت به اين بخشها انجام داد (كه بنوبه خود نيز محتاج وام خارجي بود). بدين ترتيب برزيل، دريك تقسيم كار بين المللي، درون اين صنايع ازقبل موجود و تحت سلطه امپرياليسم، ادغام شد. (يكي از نتايج اجتماعي اين امر، قطبي شدن دستمزدها ميان كارگران شاغل در بخشهاي روبه "رونق" و كارگران در ساير بخشها بود). مجله "بيزنس ويك"، در سال 1976 طي "گزارش ويژه" وقيحانه اي تحت نام "تغيير سياست: آمريكاي لاتين مجدداً دروازه هاي خود را به روي سرمايه گذاري خارجي مي گشايد"، در رابطه با برزيل متذكر شد كه دستمزدهاي واقعي 80 درصد تحتاني ترين اقشار مردم، "از سال 1946 ـ سالي كه ژنرالها حكومت را بدست گرفتند ـ تدريجاً روبه كاهش است، عليرغم اينكه توليد ناخالص ملي سه برابر، يعني 80 ميليارد دلار شده است." بنظر مي رسد كه "معجزه" عشاي رباني بوقوع مي پيوندد ـ البته در اين مورد تبديل آب به شراب نيست، بلكه تبديل خون توده ها به مافوق سود امپرياليستي است.
 مسائلي نيز، در نتيجه "رفرمهاي" "اتحاد براي پيشرفت"، در مناطق روستايي بوقوع پيوستند. شركتهايي نظير "فولكس واگن" و شركت "سويفت ميت پكينگ"، هنگام خريد زمين از تخفيفهاي مالياتي عظيمي برخوردار شدند. يك شركت ايتاليايي اجازه يافت 6 ميليون جريب زمين سرخپوست نشين "خاوانتاس" را خريداري كند، و 60 نفر از سرخپوستاني كه زير بار تخليه زمين نمي رفتند، كشته شدند.
 في الواقع، شكاف و فاصله ميان كشاورزي و صنعت در حاليكه بخش عظيمي از مردم برزيل، كلا خارج از دايره اقتصاد پولي بسر مي بردند ، عميق تر شد. سلب مالكيت، ميليونها دهقان بي زمين آفريد كه بي حاصل بدنبال كار روانه شهرها شدند. برخي از مناطق كشور، بويژه شمال شرقي برزيل كه 53 ميليون نفر جمعيت دارد، كمابيش ازبين رفته، منابعش تا سرحد نهايت تهي شده اند و در حال نابودي است.
 آري ، چنين بود آن سالهاي رونق 1974 ـ 1968. اما برزيل كه اكنون بنحو گسترده اي درون اقتصاد امپرياليستي جهاني ادغام شده است، بويژه طي بحران بين المللي اقتصادي بلوك غرب در ميانه و اواخر دهه 1970، بسختي ضربه خورد. در سال 1980، 75 درصد از در آمد صادراتي برزيل صرف بازپرداخت بدهيهاي خارجي اين كشور ميشد. 100 درصد تورم، اقتصاد را در بر گرفت. شورش و سركوب (منجمله جنب و جوش قابل ملاحظه در ميان پرولتارياي سريعاً رشد يافته برزيلي در شهرها، و سرخپوستان در مناطق روستايي)، هر دو تشديد يافتند. (11)
 اما ورشكستگي "معجزه برزيل" بهر صورت نتايجي را در خارج از مرزهاي خود برزيل نيز ببار خواهد آورد. براي اينكه بخشي از ريسكهاي اقتصادي ديگر را گوشزد كنيم: "چيس مانهاتان بانك" و "سيتي بانك" (دو ستون از سيستم بانكي و سرمايه مالي امپرياليستي آمريكا و غرب)، 10 درصد كامل از درآمد خود را از برزيل بدست مي آورند! شوكهاي  سياسي ناشي از هرگونه بحران مهمي در برزيل، بسيار قدرتمند خواهند بود. مورد ايران را درنظر گيريم، يك "معجزه" ديگر و (بقول كارتر) "جزيره ثبات در درياي توفنده"، كه با ظهور بحران ناشي از پروسه توسعه اي مشابه، دستخوش شعله هاي انقلاب گرديد.
 مطمئناً، برزيل "ويترين نمايش" خوبي است ـ اما براي نشان دادن ناموزونيهاي عديده ناشي از صدور سرمايه و سلطه سرمايه مالي، و خصلت جنايتكارانه اين مناسبات. هم برزيل و هم زئير، هردو نشان ميدهند كه چگونه اكنون سيستم جهاني امپرياليسم در هم تنيده شده است، چگونه سرنوشت كشورهاي مختلف در پيوند نزديك با يكديگر قرار دارند، و چگونه سيستم امپرياليستي اساساً در برابر ضربه، شكننده و آسيب پذير است.
 اينها همه، سيكل درگيري تعميق يابنده امپرياليسم در اين كشورها، ماداميكه در چنبره سرمايه مالي گرفتارند، را نشان ميدهد. اما، اين درگيري و وابستگي هرچه عميقتر باشد، وجه متضاد خود را نيز توليد ميكند. عليرغم اعوجاج و ناموزوني، سرمايه در اينجا نيز محصول اساسي خود را خلق ميكند... گوركن خود، پرولتاريا را. لنين نوشت "صدور سرمايه به كشورهاي ديگر بر رشد سرمايه داري در آن كشورها تاثير گذارده و بسي بر سرعت آن مي افزايد." و "دامنه رشد سرمايه داري را درتمام جهان" توسعه داده و عمق مي بخشد. (امپرياليسم بمثابه ...، صفحه 76) رشد و آبديده شدن پرولتاريا در ملل تحت ستم، بويژه پس از جنگ جهاني دوم، يك تحول عميقاً مهم است.
 مضاف براين، تدابير اتخاذ شده توسط امپرياليستها جهت تشديد فوق استثمار ملل تحت ستم، خود به اضداد خويش مبدل ميشوند ـ همانگونه كه در مورد برزيل شرح داديم. مثلا، در مورد عرصه اعتبار و استقراض، طرح پيش نويس "اصول پايه اي"، ارائه شده توسط حزب كمونيست انقلابي شيلي و حزب كمونيست انقلابي آمريكا در سال 1981، متذكر ميشود:

  اين يك شمشير دولبه در دست امپرياليستها است: پس از حد معيني، ورشكستگي بسياري از اين كشورها و يا قرار گرفتن آنها در مرز ورشكستگي، تهديدي ميشود براي كل ساختار مالي خود امپرياليستها، علاوه براين، رنج روز افزون بخشهاي گسترده اي از توده ها، ناچاراً به شورشهاي قدرتمندي منجر ميشود. اما عليرغم همه اينها، امپرياليستها بهيچ وجه نميتوانند اين شمشير را بدور افكنند.(اصول پايه اي، صفحه 10، پاراگراف 50)

رقـابـت و تجـديـد تـقـسيم:

امـپـريـالـيـسم يعـني جـنگ
 صدور سرمايه در چارچوبي جريان مي يابد كه توسط قدرت اقتصادي، سياسي و نظامي امپرياليستهاي متخاصم و مبارزه ميان آنها، مشروط ميگردد. اما اين چارچوب محدود است، و امپرياليستها با موانع و سدهائي در برابر تداوم باز توليد گسترده، مواجهند. مبارزات انقلابي توده هاي ملل تحت ستم و تخاصمات طبقاتي مداوم در پايگاه خانگي امپرياليسم، آنرا محدود ميسازد. همچنين (همانگونه كه در موارد برزيل و زئير نشان داده شد)، عدم توانايي سرمايه در بتعويق انداختن هميشگي گرايش به اضافه توليد، و اينكه هر تدبيري براي فرار از آن، مثل تف سربالا مي ماند، محدوديت ديگري براي امپرياليسم است. بعلاوه، امپرياليستها، باقدرت و امتيازات ـ و اجبارات ـ رقبايشان بمثابه موانعي بر سر راه انباشت مداوم خويش برخورد ميكنند.
 كدام سرمايه ها، به كجا و برطبق چه موازيني صادر شوند؟ تنظيمات پولي و اعتباري چگونه تعيين شوند؟ كدام رژيمها در كدام مناطق بايد سركار بيايند تا بتوانند نقش سياسي و اقتصادي معين ايفاء كنند، و چگونه دقيقاً درون تقسيم كار امپرياليستي، و در خدمت كدام قدرت امپرياليستي ادغام شوند؟ اين مسائل، براي سرمايه هاي ملي گوناگون كشورهاي امپرياليستي حياتي هستند، و نهايتاً فقط برمبناي زور مشخص ميشوند. شرايط صدور سرمايه در جهاني كه تماماً تقسيم شده است ـ و جهان براي نخستين بار در آغاز اين قرن ميان امپرياليستها تقسيم گرديد ـ توسط قدرت نسبي سياسي و نظامي دولتهاي سرمايه داري مختلف و از طريق مبارزه ميان آنها، تنظيم ميشود.
 اين رقابت امپرياليستي، به ناگزير به جنگ منتهي ميشود. بيشك، امپرياليستها مداوماً در حال جنگ با يكديگر نيستند. آنها قرارداد مي بندند، كنفرانس برگزار ميكنند و بشكل "مسالمت آميز" جهان را تقسيم ميكنند (اگرچه، هميشه قهر آخرين داور است). اما آنتاگونيسم نهفته در هر تقسيم امپرياليستي جهان، به ناگزير خود را اعمال ميكند. كائوتسكي مدعي بود كه تقسيم مسالمت آميز و دائمي جهان ميان امپرياليستها امكان پذير است. لنين در رد  اين نظريه و تشريح مبناي بحث تقسيم "مسالمت آميز" اظهار داشت:

  فرض كنيم كه تمام دول امپرياليستي براي تقسيم "مسالمت آميز" كشورهاي آسيايي ... با يكديگر عقد اتحاد ببندند ـ اين عبارت خواهد بود از "سرمايه مالي كه در مقياس بين المللي متحد شده است." نمونه هاي واقعي يك چنين اتحادي در تاريخ قرن بيستم، مثلا در مناسبات دول امپرياليستي با چين وجود دارد. حال اين سئوال پيش مي آيد: آيا با فرض اينكه سرمايه داري برجاي بماند (كائوتسكي عيناً همين خيال را ميكند) آيا "قابل تصور" است كه يك چنين ائتلافاتي كوتاه مدت نباشند؟ و يك چنين ائتلافاتي اصطكاكها و تصادمها و مبارزات را با اشكال گوناگون ممكنه آن منتفي سازند
 كافيست اين سوال بطور واضح مطرح گردد تا بلافاصله معلوم شود كه غيرممكن است پاسخ ديگري بدان داد، مگر پاسخ منفي. زيرا در شرايط سرمايه داري، براي تقسيم مناطق نفوذ و منافع و مستعمرات و غيره، مبناي ديگري جز محاسبه نيروي شركت كنندگان در اين تقسيم، يعني نيروي اقتصادي، مالي و نظامي و غيره قابل تصور نيست. و اما نيروي شركت كنندگان در اين تقسيم بطور مختلفي تغيير مي نمايد، زيرا در شرايط سرمايه داري تكامل موزون بنگاههاي مختلف، تراستها، رشته هاي صنايع و كشورهاي گوناگون امكانپذير نيست. در نيم قرن پيش، نيروي سرمايه داري آلمان در مقايسه با نيروي انگلستان آنموقع ناچيز و بيمقدار بود. همين وضع را هم ژاپن، در مقايسه با روسيه، داشت. با اين وصف، آيا اين فرض "قابل تصور" است كه باگذشت ده و يا بيست سال ديگر تناسب قواي دول امپرياليستي بدون تغيير بماند؟ مطلقاً غير قابل تصور است. (امپرياليسم... ، صفحات  144 ـ 143)

  لنين سپس ادامه داده و چنين توضيح ميدهد كه اتحادها و توافقات امپرياليستي:

 ناگزير چيزي جز "تنفسهاي" ميان جنگها نخواهد بود. اتحادهاي زمان صلح مقدمات جنگ را فراهم مي آورند، و خود نيز زائيده جنگ هستند. يكي شرايط را براي ديگري فراهم مي كند و بر همان زمينه واحد ارتباطات و مناسبات متقابل امپرياليستي در اقتصاد جهاني و سياست جهاني، موجب پيدايش اشكال متناوب مبارزه مسالمت آميز و غير مسالمت آميز ميگردند. (امپرياليسم...، صفحات 145 ـ 144)

 اين گرايش بسوي جنگ را نبايد به رشد سريعتر يك قدرت يا بلوك امپرياليستي نسبت به ديگري، يا قلدري يكي براي گرفتن حقش از ديگري، تنزل داد. مجموعه اي از عوامل، در سوق دادن امپرياليستهابسوي جنگ، دخيل هستند ـ مثلا قدرت بقاء مدارهاي سرمايه هايشان، ثبات وضعيتهاي سياسي و نظامي شان (منجمله تسلط بر توده هاي درون خود كشورهاي امپرياليستي)، و همچنين تغيير و  تحولات در قوت (ويا ضعف) نسبي شان. جنگ ميتواند براي يك قدرت امپرياليستي جا افتاده تر بهمان ميزان ضروري باشد كه براي يك قدرت امپرياليستي "تازه نفس"؛ هركدام مجبورند بر موانع مقابل راه انبساط فائق آيند و جهان را بضرر رقبا مجدداً تقسيم كنند. خلاصه اينكه، عوامل بسياري دست اندركارند كه تعادل نسبي ميان دول امپرياليستي را، كه قبلا در مقاطع معيني ايجاد شده (مثلا پس از جنگهاي امپرياليستي)، برهم زنند و به اين دوره هاي صلح، خصلت آتش بس موقت دهند.

 در مرحله امپرياليسم، جنگ تنها وسيله غلبه بر موانع مقابل تداوم انباشت و توسعه سرمايه داري، و استقرار چارچوب نويني براي انباشت، مي باشد. بدين ترتيب، جنگ جزء لاينفكي از كاركرد كل سيستم است، و از نقشي فراتر (و مهمتر) از آنچه كه قبلا طي دوره سلطه سرمايه صنعتي و حتي پيش از آن در دوره سرمايه تجاري بازي ميكرد، برخوردار است.
عليرغم اينكه، هنوز حركت بسوي بحرانهاي اقتصادي، از آن نوع كه مشخصه سرمايه داري رقابت آزاد است، موجود مي باشد، اما اين بحرانها ديگر از همان نقش پالايش دهنده سابق برخوردار نيستند. از يكسو، سرمايه ميتواند تا حد معيني و طي دوره هاي زماني مشخصي، از طريق خصلت متمركزتر سرمايه مالي (منجمله نقش تشديد يافته دولت) و بعلت صدور سرمايه بويژه به ملل تحت ستم، اين بحرانها را تخفيف بخشد. از سوي ديگر، تاثير واقعي اين كار فقط عبارتست از انتقال تضادها به سطحي عاليتر، و هرچه مخربتر كردن انفجار نهايي. بعلاوه، حتي هنگاميكه بحرانهاي اقتصادي در ابعادي نابود كننده بوقوع مي پيوندند، مانند سابق، به تميز كردن كمابيش كامل عرصه براي آغاز يك انبساط نوين خدمت نمي كنند. بدين جهت، ركود ناشي از "بحران بزرگ" هرگز واقعاً از بين نرفت، و تنها جنگ جهاني دوم و نتايج آن بود، كه باز سازي ضروري را، امكانپذير ساخت.
 تاكنون جنگ درون امپرياليستي و بويژه مناسبات نوين استقرار يافته از طريق اين برخورد شديداً قهر آميز، ميان امپرياليستها بطور عيني بمثابه مكانيسمي عمل كرده است كه هم چارچوب كهن انباشت را گسسته و هم چارچوب نويني را تنظيم كرده است. اين، هيچ وجه اشتراكي با ديدگاه كائوتسكيستي ندارد كه معتقد است امپرياليسم جنگ را بعنوان يكي از راههاي متنوع به تحرك واداشتن اقتصاد، مدنظر دارد. اگرچه جنگ در برخي موارد، بويژه در مراحل ابتدايي، چنين تاثيري  دارد، اما نقش عيني جنگ تميز كردن قهري عرصه ها از سرمايه هاي غير كارآمد، بازسازي مناسبات ارزش و متمركز ساختن سرمايه در سطحي عاليتر، و اعطاء توانايي و انعطاف پذيري موقت به قدرت پيروزمند جنگ جهت آغاز دور نويني از انباشت جهاني است. از سوي ديگر، جنگ يك عمل اقتصادي كه بطور مكانيكي تعيين شده است، نيست. آنچه كه تاريخاً اتفاق افتاده عبارت از اينست، كه دول امپرياليستي گوناگون بطور فزاينده اي با اوضاعي روبرو ميشوند كه سهم پيشين آنها از جهان براي حفظ و توسعه بازتوليد سرمايه كافي نيست، و از طرف ديگر، رقباي آنها نيز با چنين فشاري جد ي روبرويند، و هركدام ناگزيرند كه هم گسترش يافته و هم به دفاع از آنچه كه دارند بپردازند. در مرحله معيني، نيازهاي قدرت امپرياليستي در تطابق با موقعيتش در برابر رقيب، جنگ را اجتناب ناپذير ميسازد. امپرياليستها سعي ميكنند هنگامي وارد جنگ شوند كه آنرا بهترين موقعيت ممكن جهت پيروزيشان، تعيين كرده اند ـ امروزه تقريباً شكي نيست، سلاحهاي هسته اي با تمام هولناكيشان، در چنين جنگي بكار خواهند رفت. توجه به تصوير كائوتسكيستي از امپرياليسم مهم است. در اين تصوير امپرياليستهابطور كمابيش مطلق از آزادي اراده جهت تصميم گيري در مورد جنگ، برخوردارند (غالباً جنگ نتيجه ماهيت جنگ طلب و يا اشتباه اين يا آن سياستمدار، يا دولت امپرياليستي، و يا برنامه اي جهت "افزايش سود" ترسيم ميشود). در اين طرح، تصويرساده و نيم رخ يك نماينده معقول بورژوازي وجود دارد كه ميتوان او را به جلوگيري از انجام چنين جنگ تباه كننده اي، درجهت منافع طبقاتي خود وي، قانع نمود. اين تصوير، بر اين حقيقت پرده ساتر مي افكند كه: در عين حال كه همه امپرياليستها بواقع اراده اي دارند، اما آنها اين اراده را در چارچوب پارامترهاي محدودي كه توسط كاركرد سيستم (كه خود در راس آن قرار دارند) تعيين ميشود، به اجراء در مي آورند و بويژه اينكه آنها بايد هرآنچه را كه جهت ادامه ـ يا تجديد ـ سيكل انبساط سرمايه شان ضروري است ، انجام دهند.
 (يكي از تبلورات رايج تفكر كائوتسكيستي كه نافي نيروي اجباري است كه امپرياليستها را بسوي جنگ ميراند، اين نظريه است: اگرچه اتحاد شوروي ممكن است انحراف داشته و سياستهايي را دنبال كند كه بايد به آن لقب شوونيسم قدرت بزرگ اطلاق نمود، اما بالاخره امپرياليست نيست، و الزامي هم ندارد  بلوكي ايجاد كند و يا به جنگ با رقيبش برخيزد. اين ديدگاه، منكر قوانيني است كه شالوده اجبار به جنگ را تشكيل ميدهند.)
 براي اينكه درك بهتري از قواي محركه اي  كه امپرياليستها را بسوي جنگ امپرياليستي سوق ميدهد، بدست آوريم، نگاهي به جنگ جهاني دوم مي افكنيم. جنگ جهاني دوم، طرحي براي افزايش توليد نبود... و حتي نبرد متفقين براي "دفاع از دمكراسي" (ويا نبرد متحدين محور براي اعمال سلطه "توحش" بر جهان) نيز نبود، بلكه اين جنگ از ناتواني كليه قدرتهاي امپرياليستي در پيشبرد انباشت در مقياسي سودآور درون محدوده هاي تقسيم جهان در آن زمان، ناشي ميشد. هركدام از قدرتهاي امپرياليستي نيازمند جنگ بودند، و هركدام از آنها با اهداف امپرياليستي كاملا مشخص خود وارد جنگ شدند (اگر چه آن اهداف بخشاً تحت فشار تحول اوضاع، تغيير يافت)، كه شش سال جنگ و كشتار 50 ميليون انسان را بدنبال داشت، تا اينكه فاتحي بدر آمد و سرمايه قاطعانه توانست خود را بازسازي كند و چارچوب نويني را براي دور ديگري از انباشت گسترده تنظيم نمايد ـ البته اين بار تحت كنترل فوق العاده متمركز آمريكا. اين امر را، بطور مثال، ميتوان در اسناد "شوراي روابط خارجي" ("مغز كل" سياست خارجي امپرياليسم آمريكا) در اواخر دهه 0391، مشاهده نمود. اين اسناد با صراحت، عدم توانايي آمريكا در تداوم فعاليت  در محدوده منطقه نفوذ سابقش را بيان ميكند، و الزام آمريكا به ادغام منطقه پاسيفيك و اغلب مناطق امپراطوري سابق بريتانيا به مناطق تحت سلطه خويش را نشان ميدهد (همچنين، پيشنهاد ميكند كه چگونه جنگ را بايد تصوير نمود تا مورد قبول عامه واقع شود). (12)
 تاثير بسيار مهمي كه  جنگ امپرياليستي ـ و همچنين مبارزات سياسي و نظامي (حال كاري به انقلابات نداريم) ـ عموماً بر انباشت سرمايه دارد، بر افزايش قابل ملاحظه نقش سياست و دولتهاي ملي در عصر امپرياليسم و تداخل بسيار سيال تر اقتصاد و سياست، دلالت دارد. دولت، بيش از پيش، از نقشي مركزي در پروسه انباشت برخوردار ميگردد. دولت نه تنها در متمركز كردن سرمايه دخالت ميكند، بلكه همچنين بوروكراسي، ارتش، و... عظيمي را براي اعمال حاكميت انگلي امپرياليسم در مستعمرات و مقابله با رقبايش، براه مي اندازد.
 تمام اينها، با تشديد بين المللي شدن سرمايه و نياز و توانائيش در خروج از محدوده هاي ملي، گره خورده است. اما اين بدين معنا نيست كه سرمايه وراي ملت قرار گرفته و يا حتي نسبت بدان "ناسپاس" شده  است؛ درست خلاف آنچه كه يك خط اپورتونيستي سمج اعتقاد دارد، سرمايه محكمتراز هر زمان ديگر، به پرچم ملي چنگ مي اندازد.
 سرمايه يك چيز تخيلي نيست، بلكه در جهان مادي وجود دارد و اعمال نفوذ جهانيش در خدمت مداري است كه ريشه در ملت امپرياليستي دارد. سرمايه به اين پايگاه عملياتي اش نيازمند است. بنابراين، توجه زيادي به حفظ صنايع حياتي در پايگاه خانگي تحت يك شرايط معين دارد، حتي اگر برايش گران تمام شود. سرمايه ، بايد از قدرت مل ي اش در رقابت هاي بين المللي استفاده كند، و فرسايش سياسي ـ اقتصادي در پايگاه خانگي، ريسك فراواني برايش دارد. اين غلط است كه "امپرياليستها به توده هاي كشورهاي خويش توجه نميكنند". خير، آنها توجه زيادي ابراز ميدارند كه "مردم خانه خويش" را بنحوي از انحاء در زير پرچم ملي گرد آورند، تا بتوانند حمايت عموم را نسبت به اعمال خويش در عرصه بين المللي، منجمله قلدريها و تجاوزات  نظامي، جلب كنند. برخوردهاي حياتي سياسي ـ نظامي ميان امپرياليستها بدين شكل صورت نمي پذيرد كه بلوكهاي مختلف سرمايه مالي ارتشهاي خصوصي خود را تشكيل ميدهند، موشكها و كلاهكهاي هسته اي و... خود را خريداري كرده و انبارميكنند (ويا بكار ميبرند). بلكه اين كار توسط دول امپرياليستي (و ائتلافهاي اين دول)، از طريق جنگ و نيروي نظامي، كه بوضوح تاثير تعيين كننده اي در موجوديت و بازتوليد اين بلوكهاي سرمايه مالي دارند، به پيش برده ميشود.
 آنچه گفتيم، بهيچوجه زير بناي اقتصادي امپرياليسم را نفي نميكند، بلكه روشن ميسازد كه اين مسئله نبايد با تنگ نظري تفسير شود. مثلا، در دوران جنگ وحشيانه و واقعاً جنايتكارانه آمريكا عليه ويتنام، برخي نيروهاي چپ مدعي شدند كه تمايل آمريكا به كنترل حوزه هاي نفتي محتملا موجود در سواحل ويتنام، دليل واقعي تجاوز اين كشور به ويتنام مي باشد. اين تحليل، اگرچه تلاش ميكرد انگيزه هاي امپرياليسم آمريكا در اين جنگ را افشاء كند، اما به تحليلي كوته نظرانه، اكونوميستي و رفرميستي بدل شد، زيرا نهايتاً اين جنگ را (كه از نظر وسعت دامنه تاثيرات، از اهميت فوق العاده اي در تاريخ جهان برخوردار بود) به سطح منافع "كمپانيهاي نفتي"، تنزل داد. في الواقع، آنچه كه از نظر آمريكا در هندوچين در معرض مخاطره بود، و علناً در "اسناد پنتاگون" بازگو گرديد، ترس از اين بود كه ويتنام سرمشق و الهامبخش جنبشهاي آزاديبخش در "جهان سوم" گشته (كه در واقع اين چنين شد) و آنها را بيش از پيش تشديد كند و بالنتيجه هژموني سياسي آمريكا در جهان را، لرزان كند. اهداف آمريكا در ويتنام، از كل امپراطوري و سيستمي ناشي ميشد كه پس از جنگ جهاني دوم، و برپايه قدرت سياسي و نظامي برتر، برپا ساخته بود. تاثيرات و شوكهاي مبارزه خلق ويتنام، بسيار فراتر از ويتنام و حتي "جهان سوم" گسترش يافت. جنگ ويتنام بر حوادث و وقايع ذيل تاثير نهاد و در آنها تداخل نمود: ظهور دوباره مبارزه انقلابي در آمريكا و ساير كشورهاي امپرياليستي، آغاز فروپاشي توافقات پولي آمريكا و اروپا در اواخر دهه 1960، افزايش فرصتهاي مناسب براي شوروي جهت به صحنه آمدن و تعقيب تعرضي تر منافع امپرياليستي خويش، و فاز آغازين بحران و ركود در بلوك غرب. در حقيقت، ويتنام در تشديد تضادها در سراسر جهان محووري بود.

تـضاد اساسي
 همانگونه كه تاكيد نموديم، امپرياليسم يك سيستم در حال گذار به چيزي عاليتر است. همان آنارشي كه اجتماعي شدن نيروهاي مولده را در ابعاد جهاني به پيش ميراند (اگرچه بشكلي معوج)، موانعي را نيز در برابر انباشت مداوم، ايجاد ميكند. بغرنجي و پيچيدگي روز افزون سرمايه، ناشي از تدابيري كه سرمايه براي تداوم بازتوليدش بكار ميگيرد، كل ساختار آنرا شكننده تر ميسازد.
 نهايتاً، امپرياليسم قادر به رهايي از چنگ تضادهاي ذاتي شكل پايه اي كالا، نيست. روبناي عظيم متشكل از اعتبارات، مداخلات دولت، تدابير مالي، رقابت سياسي، برخوردهاي نظامي، و غيره، برشالوده توليد و مبادله كالاهايي قرار گرفته است كه توسط كار اجتماعي توليد ميشوند، اما به تملك خصوصي در مي آيند. براي اينكه، ارزش و ارزش اضافي موجود در اين كالاها متحقق گردند، بايد بفروش روند. اينجاست آن تضاد ساده اما بالقوه انفجاري. براي اينكه ارزش كالا متحقق شود بايد بفروش رود؛ اما از جانب ديگر، تضميني براي فروش آن وجود ندارد. اگر فاصله زماني ميان توليد و فروش كالا خيلي زياد شود، بقول ماركس، "شكاف ميان خريد و فروش بسيار زياد ميشود، رابطه تنگاتنگ ميان آنها، يعني وحدتشان، خود را بوسيله يك بحران بيان ميكند." ماركس سپس چنين ادامه ميدهد:

  آنتي تز، ارزش مصرف و مصرف، اين تضادها كه كار انفرادي مجبور است خود را بمثابه كار اجتماعي بلاواسطه بنماياند، كه كار كنكرت خاص بمثابه كار مجرد عام انساني تلقي شود؛ تضاد ميان شخصيت دادن به اشياء و شيئيت بخشيدن به اشخاص، تمام اين آنتي تزها و تضادها كه در كالاها حضور دارند، در فازهاي متضاد دگرديسي كالا حضور خود را اعلام كرده واشكال حركتشان را تكوين مي دهند. پس اين اشكال امكان بروز بحران، و فقط امكان آن را در بر دارند. تبديل اين امكان صرف به واقعيت، نتيجه يك رشته طولاني از مناسبات است... (كاپيتال ـ جلد 1، صفحه 114)

  اين "رشته طولاني مناسبات"، در يك شكل مارپيچي، از سرمايه داري رقابت آزاد به امپرياليسم تكامل يافته است، كه طي آن، نيروهاي مولده اجتماعي شده در سطح جهاني بر پوسته سرمايه داري حاوي آنها ـ كه خصلت انگلي اش نيز افزوده شده ـ فشار وارد مي آورند. بحرانهاي نهفته در هر كالا، اكنون با قدرت باور نكردني و نيرويي نابود كننده، خود را بروز ميدهند. اما نيروي آنارشي كه تحرك بيسابقه اي به سرمايه بخشيده است، در واقع هيچ نكرده مگر آنكه در خاك هرگوشه جهان تخم اژدها افشانده، كه گوركنان سرمايه از دل آن بيرون مي جهند. "اين نيروي محركه آنارشي اجتماعي توليد است كه بطور روز افزون، اكثريت توده ها را به پرولتر تبديل ميسازد، و اين توده هاي پرولتر هستند كه بنوبه خود، بالاخره نقطه پاياني بر آنارشي توليد خواهند نهاد." (آنتي دورينگ، صفحه 352)، اين تحليل داهيانه انگلس، در دوران امپرياليسم، در عصر جنگ و انقلاب، خود را بويژه در ابعادي جهاني بيان مي نمايد. و با وجود اينكه خيزشهاي انقلابي، افت و خيز دارند، در هيچ زماني از هنگام جهش سرمايه داري به امپرياليسم، جهان در سكوت نبوده است.
 نابودي مناسبات اجتماعي بورژوايي توسط انقلاب پرولتري و پي ريزي شكل اجتماعي كيفيتاً عاليتر ـ كمونيسم ـ در ابعاد جهاني، پروسه ايست كه هنوز در دوره كودكي خويش است، اما تضاد اساسي عصر امپرياليسم، طي 80 تا 100 سال اخير، و از ميان مسيري پرپيچ و خم و زيگزاگي كه مملو از جنگها و انقلابات بوده است، به حل خود نزديكتر شده است؛ نيروهاي مولده طي هر دور، عظيمتر و اجتماعي تر شده است؛ تبلورات آنارشي، جدي تر و انفجاري تر شده اند، پرولتاريا، در گذار از مارپيچهاي پيشرفتهاي انقلابي و شكستهاي تلخ، خود را آبديده ساخته، و مرتباً گردانهاي جديدتري را در سراسر جهان گرد آورده و اصول و درسهاي مهمي را در رابطه با وظيفه تحول انقلابي جامعه، كشف و حاصل كرده است.
 قواي محركه حل تضاد اساسي جامعه بورژوايي چيست؟ مولفه هاي كل پروسه اي كه انقلابيون در تلاش پيشبرد آنانند، و در نتيجه بايد فهميده شوند، كدامند؟ درطي پلميكهاي دهه 1960 با رويزيونيستهاي شوروي، حزب كمونيست چين به چهار تضاد اصلي كه بهمراه امپرياليسم ظهور يافته بود اشاره كرد. آنها عبارتند از، تضاد ميان قدرتهاي امپرياليستي و ملل تحت ستم، تضاد ميان خود قدرتهاي امپرياليستي، تضاد ميان بورژوازي و پرولتاريا در كشورهاي امپرياليستي، و تضاد ميان كشورهاي امپرياليستي و سوسياليستي (هنگاميكه وجود دارند). بيشك، تضادهاي ديگري موجودند و برخي اوقات نيز نقشهاي بسيار مهمي ايفاء ميكنند، اما تظاهر و تداخل اين چهار تضاد است كه محتواي اصلي رشد تضاد اساسي دوران بورژوايي را، شكل ميدهد. در هر زمان، يكي از اين تضادها ممكن است عمده شود، يعني اينكه، يكي از اين تضادها در مجموع بيش از آنكه بنوبه خود تحت تاثير ساير تضادها قرار گيرد، بر آنها تاثير بر جاي مي نهد، و آنگاه اين تضاد است كه در هر مرحله معين بيش از همه، حل تضاد اساسي را تعيين خواهد كرد (واگرچه بخشاً، اماتبلور اصلي آن خواهد بود). با اين وجود، اين رابطه سي ال است، تضادها طي روابطشان ، بريكديگر تاثير گذارده و جابجايي صورت ميدهند. آنها، حتي هنگاميكه با محدوديتهاي نسبي معين در مسير مبارزه شان روبرو ميگردند، يكديگر را تبديل ميكنند، و نقاط عطف زماني بوجود مي آيند كه تضاد عمده دوره قبل، به حد معيني از حل (يا تخفيف) خود ميرسد، و توسط يك تضاد عمده جديد جايگزين ميگردد.
 ما قبلا بر اين نكته اشاره كرديم كه چگونه تضاد ميان آنارشي و ارگانيزاسيون در عصر امپرياليسم، بطور فشرده در رقابت و جنگ ميان امپرياليستها، منعكس ميگردد. اما شكل ديگري از حركت تضاد اساسي نيز وجود دارد ـ يعني، مبارزه طبقاتي انقلابي ـ و گذار به امپرياليسم، تاثيرات عميقي بر اين شكل از حركت بر جاي گذارده است. تضاد ميان امپرياليسم و ملل تحت ستم، و تضاد ميان پرولتاريا و بورژوازي در كشورهاي امپرياليستي، بهم پيوند ميخورند، و خصلت تغيير يافته آنها و مناسباتشان با يكديگر، نكته  مهم ديگري است كه بايد درك گردد. (13)
 در عصر امپرياليسم، سرمايه در ابعاد عظيم به كشورهاي عقب مانده صادر ميشود، و همين صدور سرمايه است كه تمام جامعه را در بافت سرمايه بين المللي ادغام ميكند، تكامل پرولتاريا را تسريع مي بخشد، و توده هاي اين كشورها را بدرون تاريخ جهاني ميكشاند. مبارزات و مقاومت آنها، اكنون در عرصه يك پروسه بين المللي واحد انجام ميپذيرند، و نقش بسيار مهمي در اين پروسه بر عهده ميگيرند. مضافاً، بسياري از اين كشورها (عليرغم صدور سرمايه) كماكان مناسبات فئودالي (يا نيمه فئودالي) را عمدتاً حفظ كرده، و ـ اگرچه نكته اي متناقض است ـ امپرياليسم غالباً با عناصري از طبقات فئودال حاكمه در اشتراك با قشري از سرمايه داران بوروكرات (كه از طريق مناصب حكومتي و از قبل خدمت به امپرياليسم ثروت اندوخته اند، مثل خانواده ماركوس، ساموزا، موبوتو، و غيره) متحد شده و آنها را جهت سركوب توده ها و تضمين امنيت كشور براي استثمار امپرياليستي، تقويت ميكند. اما بواقع، زمانيكه فئودالها در برابر تحولات لازم جهت توسعه سرمايه مقاومت نشان ميدهند، امپرياليستها به منافع آنها ضربه وارد ميكنند (مثلا، طي برنامه هاي "اصلاحي"، در دهه 1960 و اوايل دهه 1970، در "جهان سوم").
 اما بهرحالت، جلوي رشد سرمايه داري ملي گرفته ميشود، دهقانان سركوب شده و از حق زمين محروم ميگردند، رفرمها و تحولاتي كه مشخصه انقلاب بورژوا ـ دمكراتيك  هستند، سد شده و يا بشدت در نطفه خفه ميشوند. بنابراين، امپرياليسم نه تنها گردانهايي از پرولتارياي بين المللي را در اين كشورها بوجود مي آورد، بلكه با سركوب بورژوازي بومي آرزومند (و قشر روشنفكر عموماً مرتبط بدان) و تشديد بار فشار كمرشكن موجود بر دهقانان، انبارهاي باروت انقلابي بشكل مبارزات رهائيبخش ملي را در مناطق تحت ستم جهان مي آفريند. مبارزه در اين كشورها هنوز عموماً در مرحله بورژوا ـ دمكراتيك، اما در شرايط تاريخي و جهاني نوين، قرار دارد؛ سلطه امپرياليستي، بدرستي خود امپرياليسم را آماج حمله اين مبارزات ميسازد. مبارزات رهائيبخش ملي، سلب مالكيت از سرمايه خارجي و اخراج كامل امپرياليسم (بعلاوه بخشهايي از سرمايه داخلي و طبقه زميندار را كه در خدمت امپرياليسم عمل ميكنند)، درهم شكستن مناسبات فئودالي بطور اعم و تقسيم زمين ميان كشاورزان، و نابود كردن كليه نهادهاي عقب مانده، ايده ها و غيره مرتبط بدانها كه توسط امپرياليسم نشو و نما مي يابند، را هدف خود قرار ميدهند. اين مبارزات، با شروع اين قرن، ضربات قدرتمند روز افزوني را بر پيكر امپرياليسم جهاني، وارد آورده اند.
 همانگونه كه پيشتر هم يادآوري كرديم، رشد اين كشورها عليرغم اينكه تحت سلطه امپرياليسم بصورت ناموزون و معوج انجام ميگيرد، اما به رشد و تراكم پرولتاريا مي انجامد. اين  امر به انضمام تجربه اندوزي و آبديده شدن پرولتارياي بين المللي طي سالهاي متعاقب ظهور امپرياليسم، زمينه را براي اينكه پرولتاريا بتواند جبهه واحدي متشكل از طبقات و اقشار گوناگون تحت ستم را در اين مبارزات رهائيبخش ملي رهبري كرده و مبارزه توده ها را تا مرحله بعدي (سوسياليستي) به پيش ببرد، مهيا ساخته است. (في الواقع بدون اعمال رهبري پرولتري، حتي مرحله رهائيبخش ملي نيز اساساً نميتواند به انجام رسيده و تحكيم يابد ـ اين كشورها نميتوانند بر پايه اي سرمايه دارانه رشد كنند، بدون اينكه باز وابسته شده و درشبكه گسترده مناسبات امپرياليستي حاكم بر بازار جهاني گرفتار آيند.) (14) بدين ترتيب، ملل تحت ستم جهان ميتوانند، بوسيله انقلاب، از مناطق مهم سرمايه به مناطق پايگاهي انقلابي پرولتارياي بين المللي و خلقهاي تحت ستم جهان، تبديل شوند.
 بنابراين، اين مبارزات از اهميتي فوق العاده براي پرولتارياي بين المللي برخوردارند ـ حتي اگر در ابتدا توسط پرولتاريا رهبري نشده باشند. لنين، بويژه عليه آن روند شوونيستي در جنبش طبقه كارگر كشورهاي پيشرفته، كه يا از حمايت اين مبارزات دريغ ورزيدند و يابه مخالفت مستقيم با آنها برخاستند، مبارزه نمود و مكرراً تاكيد ورزيد كه:

  هرآينه كارگران اروپا و آمريكا در مبارزه خود عليه سرمايه، با صدها ميليون برده مستعمراتي كه تحت ستم اين سرمايه هستند، اتحاد كامل و بسيار محكمي نداشته باشند، جنبش انقلابي در كشورهاي پيشرو در حقيقت امر، جز فريب محض چيز ديگري نخواهد بود. (دومين كنگره انترناسيونال كمونيستي، مجموعه آثار، جلد 31 صفحه 271)

 اهميت نكته مورد نظر لنين، در پرتو تغييرات عميقي كه با جهش به امپرياليسم، در خصلت مبارزه در خود كشورهاي امپرياليستي بوجود مي آيد، روشنتر ميشود. در اين كشورها، سيستم هاي حمل و نقل و ارتباطي بسيار پيشرفته، درماني و بهداشت، خدمات فرهنگي و آموزشي بسيار عاليتري نسبت به كشورهاي "جهان سوم"، وجود دارند. همچنين، فرصتهايي براي پيشرفت برخي افراد در بخشهاي انگلي تر اقتصاد امپرياليستي ـ مالي، حكومتي، تبليغات و غيره ـ  بوجود مي آيد، و غارت مناطق تحت ستم جهان، زمينه را براي آنكه قشر بزرگ خرده بورژوازي، جايگاهي براي خود دست و پا كند، فراهم مي سازد. بعلاوه، خود امپرياليستها تا سرحد امكان خواهان برقرار كردن "صلح" در جبهه داخلي خود هستند، كه بتوانند غارت بين المللي شان را با فراغ بال به پيش برند. و بدين ترتيب، آنها مايلند (هنگاميكه بتوانند) امتيازاتي در زمينه دستمزد و غيره، به بخش قابل توجهي از طبقه كارگر آنجا بدهند (البته، بهمراه باتون و سرنيزه، بويژه براي بخشهاي تحتاني و غيرممتاز پرولتاريا). اين يك رشوه عيني و پايه تبديل اقليت مهمي از پرولتاريا به اشرافيت كارگري ميباشد. (اقليتي كه بشدت گرايش دارد بمثابه يك پايه اجتماعي براي بورژوازي خودي عليه توده ها در سطح بين المللي فكر كند و عمل كند.) اين رشوه حتي باعث ميشود كه بخشهاي وسيعتر ديگري موقتاً (اما بنحو قابل توجهي) در دوره هاي رونق وثبات نسبي بورژوازده شوند. هسته اين اشرافيت كارگري، عموماً در صنفهاي شديداً تخصصي (ونسبتاً مجزا شده)، قرار دارد. اين كارگران، كه شمارشان در كشوري مثل آمريكا به ميليونها تن ميرسد، بخش مهمي از خرده ريزه هاي غارت امپرياليستي كه بخون خلقهاي تحت ستم آغشته است، را دريافت ميكنند. نفوذ اين بخش بهمراه تبديل شدن اتحاديه هاي كارگري به دستگاههاي سياسي بورژوا ـ شوونيستي، مضاف بر توان موقت امپرياليستها در تقسيم خرده ريزه هاي خوان يغماي خويش در ميان كارگران صنايع پايه اي، همگي باعث بوجود آمدن يك "قطب" بورژوايي مهم در ميان طبقه كارگر كشورهاي پيشرفته، گشته است.(15) بيشك، بخشهايي از اين پايه اجتماعي ـ بويژه آن دسته كارگراني كه موقتا بورژوازده شده اندـ در اوضاع و احوال بحرانهاي شديد و تحولات عميق سياسي و اجتماعي، بسوي انقلاب جلب خواهند شد (و تعداد زيادتري به موضع "بيطرفي دوستانه" كه چندان هم كم اهميت نيست، روي خواهند آورد)، اما اين قطب همچنان عامل مهمي براي بورژوازي باقي خواهد ماند.
  رشوه دهي امپرياليسم به بخشي از طبقه كارگر به ناگزير ضد خود را نيز ايجاد ميكند، يعني شرايط  پولاريزاسيون عميق در طبقه كارگر و انشعاب در آن رابدنبال دارد. اگر پايه شوونيسم ملي افزايش مي يابد، پايه (ولزوم) يك بخش كاملا انقلابي انترناسيوناليستي از طبقه كارگر در ضديت مستقيم با آن نيز، ظاهر ميشود.
 اين مسئله خود را بطرق مختلف نمايان ميسازد: مثلا، نفوذ غالباً عميق كارگران مهاجر بر آگاهي و مبارزه كارگران (وهمچنين بر ساير بخشهاي جامعه) را در كشورهاي امپرياليستي اروپا، در نظر بگيريد. اين كارگران تحت فشار شرايط ستمگرانه موجود در ممالك خويش، بدين كشورها رانده شده اند تا نيروي كار ارزان را تشكيل دهند، اما آنها بخش مهمي از پرولتارياي كشورهاي امپرياليستي ميشوند و غالباً تجربه مبارزه مسلحانه انقلابي عليه امپرياليسم را بهمراه خود بدين كشورها مي آورند و روحيه و درسهاي آنرا پخش ميكنند، و يا نقش پيشروئي كه سربازان از ويتنام برگشته در ميان و در مقابل طبقه كارگر آمريكا، خصوصاً در اوايل و اواسط دهه هفتاد بازي ميكردند را در نظر بگيريد. بسياري از اين سربازان در جنگ ويتنام شركت داشته و بعينه شاهد جنايات امپرياليسم در حق خلقهاي جهان بوده و عليه آن شوريدند ـ و آماده و مشتاق گسترش يافتن اين شورش بودند. اين پتانسيل انقلابي را ميتوان در نفوذ كارگران سياهپوست و ساير اقليتهاي ملي درون طبقه كارگر آمريكا، و مبارزات خلقهاي مليتهاي تحت ستم در كل يت خود، بعلاوه تاثيرات روز افزون (ودر مجموع انقلابي) مهاجرين درون طبقه كارگر آمريكا، مشاهده نمود.
 لنين طي مقاله بسيار مهمي بنام "امپرياليسم و انشعاب در سوسياليسم" متذكر گرديد كه "در حاليكه تراستها، اليگارشي مالي، قيمتهاي سرسام آور، و غيره، خريدن مشتي از اقشار فوقاني را ممكن ميسازد، ولي، براي توده هاي پرولتر و نيمه پرولتر، بجز ستم، فشار، نابودي و عذاب، چيز ديگري به ارمغان نمي آورد." وي سپس چنين ادامه ميدهد:

  از يكسو، بورژوازي و اپورتونيستها بدين گرايش دارند كه قليلي از كشورهاي ثروتمند و ممتاز را به زالوهايي "ابدي" بر پيكر بشريت مبدل كرده، و با استثمار سياهان، سرخپوستان و غيره "بر تخت حكومت لم دهند" و آنها را بكمك تكنيك عالي قلع و قمع كه توسط ميليتاريسم مدرن امكان پذير ميگردد، در انقياد نگاه دارند. از سوي ديگر، توده ها كه بيش از پيش بر آنان ستم روا شده و تمامي بار جنگهاي امپرياليستي را متحمل ميشوند، بدين گرايش دارند كه اين يوغ را درهم شكسته و بورژوازي را سرنگون سازند. در چارچوب مبارزه ميان اين دو گرايش است كه تاريخ جنبش طبقه كارگر اكنون به ناگزير تكامل مي يابد. (ماركس. انگلس، ماركسيسم، صفحه 377)
 عليرغم اينكه، امپرياليستها موقتاً توانسته اند، نسبت به زمان لنين، بخشهاي وسيعتري از پرولتاريا را بخرند، اما كماكان پرولتارياي واقعي درون كشورهاي امپرياليستي وجود دارد، وتاكيد لنين بر نقش محوري و مهم اين انشعاب و ضرورت مبارزه بنفع گرايش انترناسيوناليسم پرولتري، بيش از هر زمان ديگر مناسبت مي يابد.
 دو روند انشعابي را كه لنين مورد توجه قرار داد، عبارت بودند از انترناسيوناليسم پرولتري عليه كائوتسكيسم. كائوتسكيسم (حتي اگر چه امروزه ممكن است مستقيماً تحت نام كائوتسكي نباشد) اساساً پايه اجتماعي خود را در اشرافيت كارگري و قشر بس بورژوازده طبقه كارگر درون كشورهاي امپرياليستي، مي يابد.(16)  و همانگونه كه در سراسر اين فصل تاكيد نموديم، مجموعه ايده هايي كه براي نخستين بار توسط كائوتسكي ارائه شدند، امروزه توسط گسترده ترين طيف نيروهاي مختلف بيان ميشود ـ احزاب "كمونيست" رويزيونيست، سوسيال دمكراتها، و ساير رفرميستهاي گوناگون ـ كه همگي تلاش دارند اين پايه اجتماعي را تكيه گاه خود قرار دهند و آنرا بسيج كنند.  كائوتسكيسم به ناگزير در ميان صفوف انقلابيون صادق نيز رسوخ ميكند.
 در جمعبندي اين نكته اساسي بايد بگوييم كه كائوتسكيسم سعي دارد تضادهاي امپرياليسم را ناديده انگارد و بر آنها سرپوش نهد، و براي امپرياليستها آزادي تقريباً كامل در فائق آمدن بر اين تضادها قائل است. و اين ضد ديدگاه لنيني است، دال بر اينكه امپرياليسم دقيقاً تشديد كل تضادهاي سرمايه مي باشد. كائوتسكيسم به پرولتاريا آموزش ميدهد كه به هر مسئله اي از  اين زاويه كه چگونه در وضعيت او در مقابل بورژوازي خودش تاثير ميگذارد، بنگرد (كه در شرايط جنگ، نهايتاً و ناچاراً به سازش و خيانت به پرولتارياي بين المللي مي انجامد)، در حاليكه ديدگاه ماركسيست ـ لنينيستي به پرولتاريا مي آموزد كه زاويه برخوردش به مسئله، بقول لنين، "نه از نقطه نظر كشور "من" ... بلكه بايد از نقطه نظر سهم من در تدارك، در تبليغ، و در شتاب بخشيدن به انقلاب جهاني پرولتري، باشد". (انقلاب پرولتري و كائوتسكي مرتد، صفحه 80)
 رهنمود لنين مبني بر "پائين تر و عميق تر رفتن" بدرون پرولتارياي واقعي، و تاكيد باب آواكيان بر ضرورت ريشه مستحكم داشتن در "پايگاه اجتماعي انترناسيوناليسم پرولتري"، كماكان سمتگيري استراتژيك صحيح پرولتاريا در كشورهاي پيشرفته است. آن گرايش انترناسيوناليستي كه بايد در كشورهاي امپرياليستي و در بقيه كشورها تقويت شود عبارت ازاين است: "كار بيدريغ در راه توسعه جنبش انقلابي و مبارزه انقلابي در كشور خويش و پشتيباني از اين مبارزه و اين خط مشي و فقط اين خط مشي (از طريق تبليغات، حمايت معنوي و كمك مادي) در تمام كشورها، بدون استثناء." (وظايف پرولتاريا در انقلاب ما، كليات آثار، جلد 24، صفحه 75)
 پايه و ضرورت تبديل انترناسيوناليسم پرولتري به شالوده و نقطه عزيمت، و ارزيابي هر مبارزه در هر كشوري از اين زاويه كه چگونه مبارزه جهاني در جهت انقلاب پرولتري و نابودي جامعه طبقاتي را به پيش مي برد، امري اساسي است؛ چرا كه بطور عيني، امپرياليسم پيوندهاي ميان مبارزات مختلف سراسر جهان را كيفيتاً تقويت كرده است.
 باب آواكيان در پرتو اين ديدگاه، چنين نوشت: "انترناسيوناليسم پرولتري چيزي نيست كه از كارگران يك كشور به كارگران ديگر كشورها "بسط" يابد، بلكه جهان بيني پرولتارياي بين المللي و نقطه عزيمت مبارزه او در مقياس جهاني و در كشورهاي مختلف، است." ("براي دهه هايي كه در پيش است ـ در ابعادي جهاني"، گزارشي از باب آواكيان كه توسط كميته مركزي حزب كمونيست انقلابي آمريكا تصويب شد، و بخشهايي از آن در نشريه "كارگر انقلابي"، شماره 98، مورخه 27 مارس 1981، به چاپ رسيد)
 اين درك صحيح لنين از رابطه ميان عرصه بين المللي و اوضاع هركدام از كشورهاي جهان بود كه او را قادر ساخت، فرصت عظيم (وضرورت عاجل) پيشبرد انقلاب 1917 بسوي  سوسياليسم را ببيند ـ در هنگاميكه كس ديگري اين را نمي ديد. بورژوازي روسيه پس از انقلاب فوريه با اين ضرورت روبرو بود كه به شركت در جنگ جهاني اول ادامه بدهد ـ جنگي كه روسيه در گير آن بود و همين "موجب" انقلاب شده بود. اين ضرورت باعث بروز بحرانهاي اجتناب ناپذير نوين گرديد وثبات حاكميت بورژوازي را با مشكل روبرو ساخت. در عين حال، با توجه به روحيه انفجاري توده ها در ساير كشورها، يك تلاش انقلابي در روسيه ـ كه پس از فوريه بسياري در پي رهبري آن بودند ـ ميتوانست جرقه حريقي بين المللي باشد؛ يا بالعكس، قصور پرولتارياي روسيه در عمل كردن ميتوانست آب سردي بر روي ماده آتشزا بريزد. البته درك اين مسئله، چگونگي حركت براي انجام انقلاب سوسياليستي را حل نكرد. اما اين تحليل فراگير لنين كه برپايه بين المللي قرار داشت، كاملا آشكار كرد كه انقلاب در دستور كار بوده و به فعاليت انقلابيون وابسته است.(17)

 گـرهـگـاهـهاي تـاريـخي
 در حقيقت، تجربه اكتبر 1917 به جنبه مهم ديگري از امپرياليسم، اشاره دارد: ظهور گرهگاههاي تاريخي، در زمانيكه كل سيستم امپرياليسم شديداً از هم كشيده شده و در مقابل شوك ها و گسست ها ضربه پذير ميگردد و فرصت پيشرفتهاي انقلابي بيسابقه ظاهر ميشود. اين چنين گرهگاههايي در اطراف جنگهاي جهاني اول و دوم شكل گرفتند ـ همانگونه كه استالين در باره جنگ جهاني اول گفت:  "كليه تضادها را دريك گره جمع كرده، روي كفه ترازو انداخت، و بدين ترتيب نبردهاي انقلابي پرولتاريا را سريعتر و آسانتر نمود." (اصول لنينيسم، چاپ پكن، صفحه 6)  در اين زمانها، قدرتهاي امپرياليستي، در يك تلاش همه جانبه درجهت نيل به پيروزي در جنگ و قرار گرفتن در راس سايرين، مجبورند همه چيز را به صحنه نبرد پرتاب كنند. اما محور همين تلاش هاي همه جانبه، عبارتست از يك چشم اسفنديار بسيار ضربه پذير، يعني نياز امپرياليستها به بسيج سياسي توده ها درپيشبرد جنگ.
 اين بدين معنا نيست، كه جنگ و يا تدارك جنگ، نميتواند موقتاً نقش تقويتي را براي امپرياليستها، ايفاء نمايد. اما تاثيرات اين چنيني، به پيشرفتها و پيروزيهاي مداوم در جنگ بستگي دارند، و به هرصورت داراي ظرفيت زيادي هستند كه عميقاً به ضد خود بدل گردند. لنين در پاسخ به كائوتسكي كه براي تسليم طلبي چنين  بهانه ميتراشيد: "هنگام شروع جنگ، دولت هيچگاه بدين ميزان قوي نبوده، و احزاب هيچگاه تا بدين حد ضعيف نبوده اند"، با اشاره به ماهيت اوضاع گفت:

  هنگاميكه يك بحران سياسي موجود است، هيچ حكومتي از فرداي خود مطمئن نيست، هيچكدام در مقابل خطر ورشكستگي مالي، از دست دادن قلمرو، سرنگوني و ... تضمين ندارند. همه حكومتها برروي آتشفشان نشسته اند، همه آنها، خود از توده ها مي خواهند كه ابتكار و دلاوري از خويش نشان دهند. (ورشكستگي انترناسيونال دوم، مجموعه آثار، جلد 21، صفحه 214)

  لنين نشان داد، كه قدرت حكومتها در ابتداي جنگ موقت است، و درحقيقت حكومتهاهرگز تا بدين حد نيازمند حمايت توده ها نيستند. وي سپس چنين خاطر نشان ساخت، كه حكومتهاي گوناگون نه تنها بنحوي روز افزون مجبورند توده ها را به محروميت و خشونت بيحد و حصري گرفتار كنند، بلكه براي انجام همين كار نيز بايد توده ها را بدرون زندگي سياسي، بكشانند. در حاليكه اين عمل در خدمت به مقاصد بورژوازي انجام ميگيرد، بورژوازي با اين عمل خود (بقول باب آواكيان) غول را از چراغ جادو رها ميكند "... و هنگاميكه اين "غول"، يعني توده هاي مردم و بطور خاص طبقه كارگر، بر مي خيزد، فرصت براي به چنگ آوردن همه چيز هويدا ميشود ـ منجمله اينكه، چه كسي قرار است چه كس ديگر را در كدام چراغ جادو بچپاند."  ("1980: يكسال، و يك دهه با اهميت تاريخي"، انتشارات آر. سي. پي، شيكاگو، 1980، صفحه 4)
 اين گرهگاههاي تاريخي كه نشان دهنده تشديد و تمركز تضادهاي جهان هستند،  ميتوانند اوضاع كشورهاي پيشرفته را بشدت متحول سازند، و دروازه هاي وسيعتري را بروي مبارزات انقلابي مناطق تحت سلطه بگشايند ـ مناطقي كه حداقل در چهل سال گذشته شاهد فرصت هاي بسيار عظيمي جهت مبارزه انقلابي بوده اند. اين نكته، بنحوي در طي جنگ جهاني اول صادق بود، و طي جنگ جهاني دوم و دوره متعاقب آن نيز (بويژه بخاطر انقلاب چين، كه تنها بدان نيز محدود نميشد) خود را بشكل كيفيتاً برتري بروز داد. تاثير بالقوه اين چنين گرهگاه جهاني ـ تاريخي، مورد تاكيد لنين قرار گرفت:

  تاريخ بندرت چنين شكلي از مبارزه را در دستور روز قرار ميدهد، اما اثرات آن براي دهها سال باقي ميماند. روزهايي كه طي آنها چنين شيوه هايي را ميتوان و بايد اختيار كرد، مساوي چندين سال در دوره هاي تاريخي ديگر، مي باشند." (ورشكستگي انترناسيونال دوم، مجموعه آثار، جلد 12، صفحه 452)

 بيشك، انقلابات به گرهگاههاي تاريخي محدود نيستند. فرصتهاي مهم انقلابي، در طول تكامل امپرياليسم، "بدون اخطار قبلي" ظاهر شده اند و مبارزه پرولتارياي بين المللي را به پيش برده و خواهان حمايت از جانب آن بوده اند ـ مثل جنگ ويتنام كه برجسته ترين نمونه دوران اخير مي باشد. وظيفه پرولتارياي آگاه در هر كشور و تحت هر شرايطي، اساساً عبارتست از ارتقاء آگاهي انقلابي توده ها، بار آوردن آنها با دورنماي انترناسيوناليستي، و تدارك براي استفاده از هرفرصت ممكن جهت پيشروي.
 همانگونه كه لنين جمعبندي نمود، "امپرياليسم، عصر انقلاب پرولتري است."





توضيحات امپرياليسم

1) در اينجا، بحث كوتاهي در مورد "سرمايه اجتماعي" ضروري است. سرمايه اجتماعي به مجموعه آحاد سرمايه هاي هر كشوري كه شيوه توليدي سرمايه داري در آن غالب است، اطلاق ميشود. ماركس در جلد دوم سرمايه نوشت:
"بنابراين، هر سرمايه منفرد، يك بخش منفرد شده از مجموعه سرمايه اجتماعي را تشكيل ميدهد، بخشي كه زندگي خاص خود را دارد. بهمين ترتيب، همانگونه كه هر سرمايه منفرد نيز چيزي نيست، بجز يك عنصر منفرد از طبقه سرمايه دار. حركت سرمايه اجتماعي شامل كل حركت بخشهاي مجزاي منفرد شده اش، و محصول سرمايه هاي منفرد است." (كاپيتال، جلد دوم، 352 ـ 351) ماركس سپس اين تحليل خود را ارائه ميدهد كه مناسبات ارزش كل سرمايه اجتماعي كشور (مثلا، تركيب ارگانيك سرمايه، ارزش نيروي كار، نرخ سود و غيره) چارچوبي را ايجاد ميكند كه معيارهاي عملكرد سرمايه هاي منفرد گوناگون، درون آن تنظيم ميشوند (البته، نه به آرامي و آگاهانه، بلكه از طريق تضاد و مبارزه). بطور مثال، نرخهاي متناقض سود در بنگاهها و صنايع گوناگون، خود را در يك نرخ عمومي سود براي كل سرمايه اجتماعي حل ميكنند، كه هر سرمايه منفرد بنوبه خود حول آن نوسان ميكند. همين نرخ عمومي است كه عمدتاً نرخ بازگشت واقعي هر سرمايه منفرد را معين ميكند.
؟.. بعلاوه، همانگونه كه سرمايه هاي منفرد مولفه هايي از سرمايه اجتماعي ميباشند، حركت آنها نيز بخشي از پروسه تعيين كننده و بزرگتري را تشكيل ميدهد. همانطور كه ماركس هم خاطرنشان ميسازد: "... مدارهاي سرمايه منفرد در هم ادغام شده و وجود يكديگر را لازم و ضروري ميسازند، و دقيقاً طي همين ادغام در يكديگر است كه حركت مجموعه سرمايه اجتماعي را شكل ميدهند. درست همانطور كه در جريان گردش ساده كالاها، دگرديسي كلي كالا بمثابه حلقه اي در سلسله دگرديسي هاي جهان كالاها ظاهر شد، هم اكنون نيز دگرديسي سرمايه منفرد بمثابه حلقه اي در سلسله دگرديسي هاي سرمايه اجتماعي ظاهر ميشوند." (كاپيتال، جلد دوم، صفحه 354 ـ 353)
 ... در حاليكه امپرياليسم، گرايش سرمايه به سرريز شدن از چارچوب ملي اش را كيفيتاً افزايش مي بخشد، و في الواقع مدارهاي سرمايه را در عرصه اي بس عاليتر نسبت به گذشته بين المللي ميسازد، اما درعين حال سرمايه عميقاً ملي باقي مي ماند. مدارهاي سرمايه به هر شكلي بين المللي شده باشند، خود سرمايه در يك كشور خاص منزل دارد، و مجموعه سرمايه اجتماعي عمدتاً به آن مجموعه اي اطلاق ميگردد كه در يك بازار ملي خاص ريشه دارد، اگرچه عملياتش دامنه سرمايه گذاريها را جهاني كرده، و اگرچه با سرمايه اجتماعي ساير ممالك تداخل متقابل دارد.
  (2) در اينجا بايد خاطرنشان سازيم كه مثالهاي اين فصل عمدتاً مربوط به آمريكا هستند. تكامل امپرياليسم در اروپاي غربي و ژاپن عموماً همپاي تكامل امپرياليسم آمريكا پيش رفته است (همانگونه كه بررسي "امپرياليسم" لنين، كه خود مثالهايش را عمدتاً از اروپا گرد آورده، اين را نشان ميدهد). امروزه اگرچه اين دولتها در يك بلوك كمابيش منسجم (ودر عين حال مملو از آنتاگونيسم) تحت هژموني امپرياليسم آمريكا ادغام شده اند، اما، كماكان قدرتهاي امپرياليستي هستند (و نه قربانيان سلطه آمريكا، آنگونه كه بعضي مدعيند). تبلور اين وضعيت را ميتوان در اعتصاباتي كه بهار 1982 در كارخانجات اتوموبيل سازي ايران اتفاق افتاد، مشاهده نمود، كه نه تنها بنگاه جنرال موتورز بلكه مرسدس بنز، ولوو، و اتوموبيلهاي گوناگون ژاپني، را آماج حمله خود قرار داد.
... مورد شوروي، بمثابه يك دولت امپرياليستي و سركرده بلوك رقيب آمريكا، تصوير پيچيده تري را عرضه ميكند. امپرياليسم در شوروي بر شالوده آنچه كه قبلا اقتصاد سوسياليستي متمركز بود، پس از بقدرت رسيدن بورژوازي نوين در اواسط دهه 1950، رشد يافت (رجوع كنيد به فصل 4). شكلهاي نهادهاي اقتصادي امپرياليستي در شوروي، از آنچه كه در غرب موجود است متفاوتند، اما محتواي اساسي آنها يكي است. مثلا، عليرغم اينكه خصلت و عملكرد واقعيشان بسياري ويژگيهاي متفاوت از هم دارند (كه بخاطر منشاء گرفتن از يك اقتصاد و روبناي سابقاً سوسياليستي، چندان تعجب برانگيز نيست)، اما نقش وزارتخانه هاي دولتي منطقه اي، گروه هاي توليدي، موسسات سيستم بانكي دولتي، و غيره، در شوروي تقريباً همانند نقش شركتها و بانكهاي كشورهاي امپرياليستي غرب است، وقدرت متمركز در دست عالي رتبگان دولتي شوروي در جهت تحرك سرمايه گذاريها و تعيين اهداف كلي اقتصاد، شكلي از سرمايه مالي است (بعداً در اين باره بحث خواهيم كرد). همچنين شوروي بشكل وام، توافقات نابرابر تجاري، فروش اسلحه، سرمايه گذاريهاي مشترك و غيره، سرمايه صادر ميكند ـ كه اين يك خصوصيت مهم امپرياليسم است ـ شوروي نيز با ضرورت تقسيم مجدد جهان روبرو ميباشد. رجوع كنيد به تز "سوسياليسم آبروباخته" در نشريه كمونيست دوره 2، شماره 2، انتشارات حزب كمونيست انقلابي آمريكا ، و همچنين، "سوسيال امپرياليسم و سوسيال دمكراسي"، در نشريه كمونيست، دوره 1 شماره 1.
 (3) رقم سال 1973، سرمايه صادره توسط بلوك شوروي را در بر نميگيرد.
  (4) ارقام فوق در كتاب "آمريكا در سراشيب: تحليلي از تحولات اوضاع در جهت جنگ و انقلاب، در آمريكا و جهان در دهه 1980"، انتشارات بنر، نقل شده اند و از منابع ذيل گردآوري گشته اند:
"حركات سرمايه بين المللي طي دوره بين دو جنگ". انتشارات دبيرخانه سازمان ملل، بخش اموراقتصادي، شماره هاي منتخب "بررسي اقتصاد جاري"، آمار منتشره از سوي كميته اقتصادي كنگره آمريكا، و "منافع اقتصادي آمريكا در كشورهاي خارجي" اثر توماس وايسكوف (رساله اي كه توسط مركز تحقيقات توسعه اقتصادي دانشگاه ميشيگان منتشر شد).
 (5) "بارنت" و "مولر" در كتابشان بنام "عرصه جهاني" نشان ميدهند كه چگونه نرخ واقعي بازگشت از سرمايه گذاري در جهان سوم، در آمار رسمي پنهان ميشود: "براي اينكه بتوانيم تصويري حقيقي از سود حاصله از سرمايه گذاريهاي يك شركت بين المللي آمريكايي در ساير كشورها، مثلا در يك كشور آمريكاي لاتين، بدست آوريم، ضروري است كه اقلام زير را نيز در محاسبات بگنجانيم: گران حساب كردن كالاهاي وارداتي و ارزان حساب كردن كالاهاي صادراتي آنكشور، علاوه برسود، حق الامتيازها، و اجرتهايي كه به مراكز فرماندهي جهان عودت مي يابند. سپس جمع كل را ميتوان بر ارزش خالص شركت تابعه تقسيم نمود." وايتسوس، اين كار را در مورد 15 شركت داروئي تابعه متعلق به بنگاههاي آمريكايي و اروپايي در كلمبيا، انجام داد. او دريافت كه نرخ بازگشت سالانه موثر آنها از  1/38 درصد تا 1/962 درصد را در برميگرفت، كه ميانگين آن 1/79 درصد بود. اما نرخ ميانگين سودي را كه اين شركتها در همانسال به مسئولين مالياتي دولت كلمبيا اعلام داشتند 7/6 درصد بود. در صنعت لاستيك سازي، نرخ سود واقعي 43 درصد بود، در حاليكه 16 درصد اعلام شد. تحقيقات ديگر نيز صحت بررسيهاي "وايتسوس" را تاييد ميكند. برطبق بررسيها، حداقل نرخ بازگشت شركتهاي توليدي آمريكايي در آمريكاي لاتين (در دهه 06)  نزديك به 04درصد بود... يك رشته تحقيقات افشاگرانه ديگر نيز توسط عده اي از اقتصاددانان دانشگاه لوند در سوئد، انجام شد. آنها در بررسي فعاليت 64 شركت آمريكايي در استخراج معادن پرو، طي 1967 تا 1969، دريافتند كل سودي را كه اين شركتها به دولت گزارش دادند مبلغ 60 ميليون دلار بود، در حاليكه آمار دولت آمريكا در مورد همين فعاليتها رقم 102 ميليون دلار را نشان ميدهند." ("عرصه جهاني"، "ريچاردبارنت" و "رونالد مولر"، انتشارات سايمون و شوستر، 1974، صفحه 160).
  (6) بعلاوه، امپرياليستها بخاطر بسياري مواد خام استراتژيك، شديداً بر اين كشورها متكي هستند. آمريكا بيش از 90 درصد مصارف بوكسيت (مهمترين تركيب در آلومينيوم)، كروميوم (كه براي جت هاي جنگي اساسي است)، كبالت (كه براي موتور جتها ضروريست)، الماس، گرافيت، منگنز، ميكا، تانتالوم، پلاتين، استرونتيوم، خود را وارد ميكند. و در همه اين موارد، قسمت اعظم واردات از كشورهاي "جهان سوم" صورت ميگيرد ـ و در بعضي موارد، كل واردات از آنجا صورت ميپذيرد. اهميت نظامي اين مواد كاني، بنوبه خود، امپرياليستها را وادار ميسازد كه اين مناطق را حفاظت كرده و تحت سلطه قرار دهند.
  (7) مثالي جهت نشان دادن عمق ميليتاريسم امپرياليسم: هزينه هاي رسمي نظامي آمريكا طي سالهاي 1945 تا 1980، به يك تريليون دلار بالغ گرديد، 30 درصد تا 40 درصد دانشمندان و مهندسين آمريكايي بطور مستقيم يا غير مستقيم در استخدام وزارت دفاع هستند، و از هر 10 كارگر بخش توليدي، يك نفر براي بخش نظامي كالا توليد ميكند. طبق تخمين دولت آمريكا، ميزان هزينه هاي نظامي شوروي 14 درصد ـ 13 درصد محصول ناخالص ملي اين كشور، كه اين بارسنگيني بوده و فقط با استفاده از آن در تقسيم مجدد جهان مي تواند "سبك گردد."
  (8) يك نمونه بارز: اگرچه تلاشهايي در سال 1981 براي ادغام سنگال و گامبيا در يك واحد سياسي "سنگامبيا" بعمل آمد، اما اين ممالك همجوار آفريقايي بيش از آنكه به يكديگر نزديك باشند، به اربابان امپرياليست مربوطه شان (فرانسه و انگلستان) نزديك هستند، يعني اينكه، پرواز كردن و تلفن كردن و يا سفر هوائي  از سنگال به فرانسه بسيار ساده تر از سنگال به گامبيا، و ياحتي از يك بخش سنگال به بخش ديگر اين كشور ميباشد.
  (9) اين افزايش عظيم، نه تنها اهميت اين بدهي، بلكه سرعت اوج گيري بحران را نيز نشان ميدهد.
 (10) رئيس "كميته مسائل خارجي كنگره"، در زمان كودتا رك و راست چنين اظهار كرد: "در برابر كليه انتقادها در مورد كمكهاي خارجي بايد اين واقعيت را يادآوري كنيم كه نيروهاي مسلح برزيل، دولت گولارت را سرنگون ساختند و كمك نظامي آمريكا به اين نيروها، فاكتور مهمي در روي آوردن آنها به اصول دمكراسي و سمت گيري آمريكائيشان محسوب ميشد. بسياري از اين افسران تحت پوشش برنامه اذث در آمريكا تعليم ديده بودند." بيشك، نماينده كميته امور خارجي كنگره خواهان افزايش اين كمكها بود.
  (11) در ژانويه 1983، برزيل ناتواني خود را در بازپرداخت سر رسيد عمده بدهي هنگفت خارجي خويش، اعلام نمود ـ كه تا آنزمان بيش از 09 ميليارد دلار تخمين زده مي شد.
  (12) رجوع كنيد به "شكل دهي جهاني نوين: شوراي طرح اوليه روابط خارجي براي سركردگي جهاني، 1945 ـ 1939"، شوپ و مينتر، در كتاب "مناسبات سه جانبه"، انتشارات ساوت اند، 1980.
  (13) تضاد ميان كشورهاي امپرياليستي و سوسياليستي را در فصل بعدي در مبحث ديكتاتوري پرولتاريا، بررسي خواهيم نمود.
  (14) بطور مثال، اين مسئله در "درباره دمكراسي نوين" مائو، مورد بحث قرار گرفته است. همچنين رجوع كنيد به "درباره ديكتاتوري دمكراتيك خلق"، منتخب آثار مائو، جلد چهارم، صفحه 425 ـ 411
  (15) يك نمونه مضحك، و در عين حال رايج، از نظريه تاسف بار مسئولين اتحاديه كارگري دراين مورد خاص، در سطوح محلي را مي توان در روزنامه نيويورك تايمز مورخه 7 ژانويه 1982، مشاهده كرد: "دبيرمالي منطقه 599  ...در فلينت (ميشيگان)، از رهبران مهم اتحاديه، متذكر گرديد كه وي با امتيازات مخالف است، مگر اينكه با امتيازاتي از سوي شركتهاي اتوموبيل سازي همراه گردند. او گفت: من فكر ميكنم اگر قرار است كه من بشما چيزي بدهم، پس در عوض ميتوانم انتظار دريافت چيزي از شما داشته باشم. اينطور نيست؟ اگر من بشما يك دلار بدهم و شما بجاي تعطيل كردن كارخانه اي در فلينت، كارخانه اي را در برزيل تعطيل كنيد، در اينصورت بايد در موردش فكر كرد. اما اگر من به شما يك دلار بدهم و شما بازهم بيشتر به سهامداران بدهيد و من نتوانم آذوقه ام را تهيه كنم، در اينصورت برو به جهنم."
  (16) البته بايد خاطرنشان سازيم كه كائوتسكيسم، در ممالك تحت سلطه شكل خاصي بخود ميگيرد. بطور مثال، هنگاميكه كائوتسكي سعي كرد كه امپرياليسم را تا به سطح صرفاً سياست ضميمه سازي ممالك فلاحتي عقب مانده به كشورهاي پيشرفته صنعتي، تنزل دهد، لنين او را چنين مورد انتقاد قرار داد: "اين تعريف مطلقاً بهيچ دردي نميخورد، زيرا بطور يكطرفه يعني خودسرانه، تنها مسئله ملي را متمايز مي نمايد (گرچه مسئله خواه بخودي خود و خواه از لحاظ رابطه اش با امپرياليسم، حائز نهايت اهميت است)..." (امپرياليسم بمثابه .... صفحه 108) در اينجا نيز، تشديد سيستماتيك و كلي تمامي تضادهاي سرمايه، رابطه متقابلشان و ناتواني سرمايه مالي در حل هميشگي تضادهايش در جريان نوعي غارت محض، نفي ميشود
  (17) در فوريه 1917، هنگاميكه بخشهايي از بورژوازي روسيه (در ارتباط نزديك با امپرياليستهاي انگليسي و فرانسوي ) بخاطر نحوه برخورد تزار به جنگ، براي عزل وي بحركت در آمدند، پرولتاريا از شكافهاي ايجاد شده سود جسته، قاطعانه در سرنگوني تزار شركت كرده، سوويت ها (شوراهاي كارگران، دهقانان و سربازان) را بمثابه ارگانهاي قدرت خويش، بوجود آورد. اين ارگانهاي قدرت در حالت جنيني بوده، و پابپاي دولت بورژوايي وجود داشتند. بهمين علت، لنين در تحليل از اين وضعيت استثنايي گفت كه اين اوضاع دوام نمي آورد. در طي دوره حاد فوريه تا اكتبر، بلشويكها بمثابه اقليتي مصمم توانستند كليه پيچ و خمهاي بيسابقه را صبورانه پشت سر نهاده و با جلب بخش بحد كفايت تعيين كننده توده ها بسوي انقلاب پرولتري، قيام مسلحانه ظفرمندي را در اكتبر به ثمر رسانيد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر