انسجام،
اجبار و تغيير و تحول
بنابراين
همانگونه كه ماركس خاطر نشان كرد، در تاريخ بشر جبر معيني وجود دارد. هر نسلي
ميراث دار شرايط مادي و مناسبات اجتماعي و روبناي ايدئولوژيك و سياسي منطبق بر آن
از نسل هاي گذشته، از تكامل گذشته جامعه، است. اين ميراث هم از طريق انباشت
تغييرات قسمي حاصل شده، هم از راه جهش هاي انقلابي كه به تغييرات ريشه اي انجاميده
است. مساله، صرفا تغييراتي كه از طريق انباشت تدريجي صورت مي گيرد نيست بلكه
تغييرات برخاسته از جهش هاي انقلابي كه به تغييرات ريشه اي منتهي مي شود نيز هست.
در هر زمان معين، تغييرات بعدي بر پايه شرايط مادي موجود و به طور مشخص، نيروهاي
توليدي موجود صورت مي گيرد. خواه اين تغييرات كمي باشد خواه كيفي. ولي حتي تغييرات
انقلابي و نتايجي كه به همراه دارند نيز توسط شرايطي كه خود از آن سر بلند كرده
اند، مشروط مي شوند. اين نيز نكته بسيار مهمي است.
به
اين نكته در مقاله مهمي كه يكي از رفقاي رهبري حزب ما نوشته پرداخته شده است. در
آنجا از رابطه ميان اجبار و دگرگوني صحبت مي شود. مي نويسد كه در تاريخ طبيعي
تكامل طي ميلياردها سال، و در تكامل اجتماعي و تكامل تاريخي جامعه بشري، امور و
پديده ها از دل اجبارهايي كه در هر زمان معين وجود دارد و از دل دگرگوني آن
اجبارها، سر بلند مي كنند. اين مرتبط است با نكته اي ديگر. با اين نكته كه در
جامعه بشري، هر نسل در هر مقطع با خصلت جامعه مواجه است. خصلتي كه اساس آن نيروهاي
توليدي و مناسبات توليدي كمابيش منطبق بر آن نيروها است. هر نسل با اين خصلت به
مثابه چيزي خارج از خود مواجه مي شود. به مثابه ضرورت. در همين ارتباط، سوالي مطرح
مي شود: اين ضرورت، اين شرايط مادي موجود، از كجا مي آيد؟ چگونه اين شرايط از طريق
يك فرايند بسيار پيچيده و متضاد، كه مسيري مستقيم الخط و از پيش تعيين شده و مقدر
نيست، تكامل پافته و كماكان در حال تكامل است؟ امور اينگونه به پيش مي روند.
به
همين خاطر است كه ماركس از وجود "نشانه هاي سرمايه داري" در مراحل اوليه
پيشرفت به سوي كمونيسم صحبت مي كند. يعني در جامعه سوسياليستي تحت ديكتاتوري
پرولتاريا. اين "نشانه هاي سرمايه داري" در جامعه سوسياليستي موجودند
زيرا اين جامعه (بنا به استعاره اي كه از آن استفاده مي كنيم) از بطن سرمايه داري
بيرون مي آيد و فقط مي تواند از آنجا بيرون بيايد. برخلاف تصور يا آرزوي آنارشيست
ها و تخيل گرايان، شما در واقعيت نمي توانيد بگوييد: "بياييد طرح يك جامعه
ايده ال را بريزيم و عينا پياده اش كنيم. چرا مي خواهيد رهبر داشته باشيم؟ چرا مي
خواهيد دولت داشته باشيم؟ اينها فقط باعث همان دردسرهايي مي شوند كه مي خواهيم از
شرشان خلاص شويم. چرا طرح جامعه اي را در سر نداشته باشيم كه اين جور چيزها در آن
جايي ندارند؟" خب، هركس مي تواند اين را در سر داشته باشد. ساده است. يك
سيگاري بار كنيد (خنده حضار) آنوقت هر خيالي به ذهنتان مي آيد. حتي خيال هاي خوب.
(خنده حضار). ولي اين شما را به جايي كه بايد برويم نخواهد رساند. شما بايد از
جايي كه هستيد به سوي جايي حركت كنيد كه بر پايه تغيير ضرورت واقعا امكان پذير
است. يعني ضرورتي كه دائما با آن مواجهيد. يعني ضرورت و اجبارهاي جديدي كه به
واسطه تغيير ضرورت و اجبارهاي قديم در حال تولد و شكل گرفتن است. شما نمي توانيد
"مقدم بر اين" (آپريوري) جلو برويد. يعني نمي توانيد جلوتر از واقعيت
موجود و در واقع جدا از آن، عمل كنيد. شما نمي توانيد جامعه را آن طور كه دوست
داريد باشد در نظر بگيريد، سپس اين فكر را
به زور بر واقعيت تحميل كنيد. نمي توانيد ايده ال خود را از اين طريق عملي
كنيد. به لحاظ فلسفي، اين ايده اليسم كامل است. يعني فكر كنيد كه ايده ها عنصر
تعيين كننده در ارتباط با واقعيت مادي هستند. يعني فكر كنيد كه واقعيت مادي صرفا
بسط ايده هاست. يا اينكه در هر حال، ايده ها به خودي خود مي توانند واقعيت را
بسازند يا تغيير دهند. اين همان حكايت "اگه بشه، چي ميشه!" است. اين هيچ
ربطي به تغيير واقعي واقعيت، و به طور مشخص متحول كردن جامعه و پيشروي به جايي كه
جامعه مي تواند به سويش حركت كند يعني به كمونيسم ندارد. (و تكرار مي كنم كه اين
يك امكان است نه يك امر محتوم.)
بنابراين
وقتي كه جامعه سوسياليستي از طريق انقلاب پا به عرصه وجود مي گذارد، شما با اين
"نشانه هاي" سرمايه داري روبروئيد. لنين گفت: انقلاب با مردم آنطور كه
ما دوست داريم باشند انجام نمي گيرد. ما انقلاب را با مردم آنطور كه هستند انجام
مي دهيم. بله، در جريان انقلاب كردن، حتي در اولين جهش كه حكم عبور از خوان اول را
دارد يعني پيشبرد مبارزه براي كسب قدرت و تحقق اين امر، مردم به شكل ريشه اي تغيير
مي كنند. ولي كماكان چيزي به مثابه مردم "ايده ال" وجود ندارد. و
همانطور كه جلوتر در بحث از مثال "چتر نجات" خواهم گفت، دگرگوني مردم،
يكبار براي هميشه و "بازگشت
ناپذير" نيست. اينطور نيست كه ديگر احتمال عقبگرد آنان وجود ندارد. اينطور
نيست كه هيچ چيز نمي تواند به عقب برگردد و مردم نمي توانند دوباره به راهي بروند
كه قبل از انقلاب مي رفتند. خب، اگر قبلا اينها را نمي دانستيم، درس هاي تلخ تاريخ
به ما آموزاند كه اينطور نيست. شما در هر زمان معين، با مردم همانطور كه هستند
انقلاب مي كنيد. و در اين مورد هم شما ضرورت را به آزادي تغيير مي دهيد.
بنابراين
هيچ "فرايند تحميلي و تنظيم شده"اي كه جامعه را از مرحله اي به مرحله
ديگر برساند وجود ندارد. (از جامعه كموني اوليه به برده داري، بعد به فئودالي، بعد
سرمايه داري و سپس سوسياليستي). "رقص
بزرگ والس تاريخ" در كار نيست كه به شكل يك دو سه، يك دو سه، انجام شود.
تاريخ مثل "رقص هاي اشرافي" نيست كه نرم و ناز و منظم جلو برود و جامعه
را به شكلي اجتناب ناپذير به كمونيسم برساند. "فرايند بزرگي" كه ناگزير
به كمونيسم منتهي شود در كار نيست. ما بايد با گرايشاتي كه به سمت اين نوع تفكرات
وجود دارد (و براي مثال در استالين مشاهده مي شد) مبارزه كنيم. اين گرايشات شانه
به شانه يك ديدگاه مذهبي مي سايد. (اگر نگوييم كه "قانون را نقض كرده" و
"اين مرز را زير پا نهاده است"!) ولي تكامل تاريخي بشر در سراسر دنيا و
طي هزاران سال، با همه پيچيدگي و تنوع، در واقعيت (و نه "بر پايه يك
طرح") شالوده جهش تاريخي ـ جهاني به كمونيسم را ريخته و اين امر را امكان
پذير كرده است. امكان پذير و نه اجتناب ناپذير. اين تكامل تاريخي، دنيا را به جايي
رسانده كه محكمتر از هر زمان ديگر به هم وابسته شده و سرمايه داري و تضاد اساسي اش
به وجه تعيين كننده و جهت دهنده جامعه بشري و دنيا (به مثابه يك كل و در تمامي
اجزاء آن) تبديل شده است. تكامل تاريخي، دنيا را به جايي رسانده كه شكل بروز تضاد
اساسي سرمايه داري موكدتر و افراطي تر از هر زمان شده و برخورد نيروها و مناسبات
توليدي، و زيربنا و روبنايي كه مشخصه جامعه سرمايه داري است، از هميشه حادتر شده
است. تكامل تاريخي، دنيا را به جايي رسانده كه نياز به حل اين تضاد اساسي از طريق
انقلاب پرولتري، در كشورهاي مشخص و نهايتا در مقياس جهاني، خود را قدرتمندتر از گذشته مطرح مي كند. ولي
دوباره به اين نكته مي رسيم كه انجام دگرگوني انقلابي مستلزم عامل ذهني است. يعني
نيروهاي انقلابي آگاه كه توده هاي مردم را در مبارزه اي قدرتمند و قاطعانه براي هم
جهت كردن واقعيت با آنچه مورد نياز است، رهبري كنند.
جلوه
هاي دهشتناك و افراطي تضاد اساسي سرمايه داري
خب،
ببينيم تضاد اساسي سرمايه داري چيست. ببينيم كه در عصر سرمايه داري، تضادهاي پايه
اي تمام جوامع بشري، يعني تضاد بين نيروها و مناسبات توليدي، و تضاد بين زيربناي
اقتصادي و روبناي سياسي و ايدئولوژيك، مشخصا چگونه بروز مي يابند؟ تضاد اساسي در
عصر سرمايه داري، تضاد بين توليد اجتماعي شده و تملك خصوصي است. اين تضاد اساسي، تعيين
كننده و جهت دهنده سرمايه داري و عصري است كه در آن سرمايه داري كماكان بر دنيا
مسلط است. و اگر شما مي خواهيد در چارچوب اينكه امروز تضاد اساسي سرمايه داري بين
توليد اجتماعي شده و تملك خصوصي يك شكل افراطي و منحط و دهشتناك به خود گرفته، يك
پديده افراطي و دهشتناك را ببينيد، به رئيس جمهور آمريكا نگاه كنيد. (خنده حضار)
همان شخصي كه به اصرار واژه "هسته اي" را "هستوي" تلفظ مي
كند. (هر چند كه در مدارس و دانشگاه هاي خصوصي گران تحصيل كرده و مي تواند اين
كلمه را خيلي درست تلفظ كند.) حالا چرا مي گويم اين جلوه افراطي و دهشتناكي از
تضاد اساسي سرمايه داري است؟ زيرا انگشت اين مرد روي ماشه تسليحات
"هستوي" قرار دارد. و اين چيست مگر جلوه اي از تضاد بين تكنولوژي گسترده
توليد شده كه حاصل كار جمعي ميليونها ميليون انسان است با اين واقعيت كه همه اينها
تحت سلطه و كنترل مشتي افراد در شمار اندكي از كشورها قرار دارد. و در واقع، به
جهات قابل توجهي توسط اين افراد خفه شده است. همه اينها تحت حاكميت يك ساختار قدرت
سياسي قرار دارد كه اين هيولا منشي را در قالب رئيس قوه مجريه اش مطرح كرده است.
در دنياي امروز نمي توانيد جلوه دهشتناكتري از تضاد اساسي سرمايه داري بين توليد
اجتماعي شده و تملك خصوصي پيدا كنيد.
خب،
اگر شما به ميان توده هاي مردم برويد و بگوييد "تضاد اساسي كه امروز ما با آن
دست و پنجه نرم مي كنيم بين توليد اجتماعي شده و تملك خصوصي است" احتمالا به
شما خواهند گفت (و اين حرفشان كاملا قابل درك است): "معلوم هست چي
ميگي؟!" خب، شما مي توانيد صاف و ساده جواب دهيد كه "آره! منظورم همين
جرج بوشه." (خنده حضار) البته بعدش بايد معناي گسترده تر همه اين بجثها را
توضيح دهيد. و اين، كار مي برد. ولي واقعيت همين است. هر چند كه شما به طور
خودبخودي به مساله اينطور نگاه نمي كنيد. حتي همه ما كمونيستها به طور خودبخودي به
مساله اينطور نگاه نمي كنيم. ولي واقعيت اينست كه او چيزي جز يكي از جلوه هاي افراطي، منحط و دهشتناك تضاد
اساسي سرمايه داري نيست. (البته فقط يكي از جلوه ها). او جلوه اي از اين تضاد در
روبنا است. تملك خصوصي توليد اجتماعي شده در زيربنا است كه جرج دبيلو بوش را به
عنوان رهبر سياسي "دنياي آزاد" به جلوي صحنه آورده است.
اگر
مي خواهيد به اين تضاد ديوانه كننده و افراطي به شكلي عمومي تر نگاه كنيد، انگشت
"دبليو" را روي دگمه "هستوي" ببينيد. اين را ببينيد كه طبقه
حاكمه آمريكا بيش از هر طبقه حاكمه اي براي تقويت نظامش، نيروي عظيم نظامي گرد
آورده است. اين هيچ چيز نيست مگر جلوه اي از تضاد اساسي سرمايه داري و حركت و
تكامل تضاد بين نيروها و مناسبات توليدي و بين زيربنا و روبنا در دنياي كنوني.
براي تجزيه و تحليل موضوع، بايد اين سوال را كانون توجه قرار دهيم كه: چگونه اين
كار را مي كنند؟ اين نيروي نظامي از كجا آمده است؟ از طريق تكامل تاريخي سرمايه
داري در ايالات متحده. و ما معني اين تكامل تاريخي را مي دانيم: جنگهايي كه انجام
شد. مردمي كه قتل عام شدند. بردگاني كه دزديده و به كار گماشته شدند. و باز هم
تاتير متقابل روبنا و زيربنا. آنان سرزميني را در آمريكاي شمالي تسخير كردند.
سرزميني انباشته از ثروت عظيم. و موج از پي موج، شاخك هاي خود را هر چه عميقتر در
سراسر دنيا گسترش دادند. آنان بر پايه مكيدن خون مردم همه دنيا به معناي واقعي
كلمه، ثروت عظيمي گرد آورده اند و قادرند بخش بسيار بزرگي از اين ثروت را به
استخدام دانشمندان و سايرين، به توسعه تسليحاتي، به تمركز روي توليد اختصاص دهند.
بدين ترتيب، خرج توليد سلاح ها را مي دهند و خرج تربيت و گسترش ارتشي كه بايد آن سلاح ها را به كار گيرد. اين هيچ نيست مگر
يك جلوه دهشتناك و ديوانه كننده از تضاد اساسي سرمايه داري. بر اين مبنا مي توانند
چنين كاري انجام دهند و حاكميت خود را بر مردمي كه خونشان شالوده مادي اين دستگاه
را فراهم آورده تقويت كنند. اين جلوه افراطي و ديوانه كننده اي از تضاد اساسي سرمايه
داري و عمومي تر از آن، تضاد بين نيروها و مناسبات توليدي و بين زيربناي اقتصادي و
روبنا است.
خب،
ملت خودبخودي به مساله اينطور نگاه نمي كنند. ما
نيز كه يك شناخت پايه اي از خصلت و كاركرد واقعي سرمايه داري داريم و مي
دانيم كه واقعا معنايش براي مردم سراسر دنيا چيست، به طور خودبخودي اين مساله را
كاملا درك نمي كنيم كه همه اينها ريشه در تضاد اساسي سرمايه داري دارد. و اين كار
مي برد. براي اينكه مطلب را طوري براي توده ها ترجمه كنيد كه بتوانند آن را
بفهمند، نمي توانيد آن را با عباراتي عرضه كنيد كه من عرضه كردم. بلكه راه هايي
براي ترجمه اين مطلب به زبان عامه فهم هست تا مردم بتوانند در مورد دنيا و واقعيت
و حركت و تغيير آن، و نقش خودشان در اين ارتباط، بياموزند. ما اين كار را از طريق
نشريه خودمان يعني "انقلاب" و همينطور به شكل عمومي تر بايد انجام دهيم.
اين يكي از كارهاي اساسي است كه بايد انجام دهيم: اين را به ميان توده ها ببريم تا
براي مبارزه و در حين مبارزه، و حتي هنگامي كه ما آنان را براي مبارزه سازمان مي
دهيم، بيش از پيش آگاهانه درك كنند كه اين مبارزه بايد به كدام سمت برود، مساله
چيست و راه حل كدام است، ريشه مساله كجاست و سمت و سويش كجا، و براي اينكه همه اين
چيزها را پشت سر گذارديم چرا ما بايد مبارزه را در سمت و سوي معيني جلو ببريم.
دو
شكل حركت تضاد اساسي سرمايه داري
اگر
بخواهيم تضاد اساسي سرمايه داري بين توليد اجتماعي شده و تملك خصوصي را بيشتر
بررسي كنيم، به مساله دو شكل حركت اين تضاد مي رسيم يا دو جلوه اين تضاد. 25 سال
پيش، وقتي كه ما تحليل كرديم تضاد عمده در دنيا بين دو اردوي امپرياليستي است (يكي
به سركردگي آمريكا و ديگري به سركردگي شوروي است كه هنوز نقاب يك كشور
"سوسياليستي" را بر چهره داشت ولي در واقعيت يك قدرت سرمايه داري دولتي
ـ امپرياليستي بود)، اين كار در جنبش بين المللي كمونيستي بسيار مورد مشاجره بود و
به همين خاطر، و البته به يك علت اساسي تر يعني نياز به درك واقعي دنيا در زمينه
قواي محركه و حركت و تكاملش، در اين مساله عميق شديم. در اين راه، صرفا به تضاد اساسي
عصر كنوني و تضاد عمده در آن مرحله نپرداختيم، بلكه اينكه چگونه مي بايد كل مساله
را بفهميم و اينه چگونه مي توانيم به درستي تضاد اساسي و تضاد عمده در دنيا را
تعيين كنيم را عميقا بررسي كرديم. و همانطور كه گفتم در جنبش بين المللي كمونيستي
اين موضوع مشاجره برانگيز بود. زيرا بسياري افراد به فرمولبندي چيني ها در اواسط
دهه 1960 چسبيده بودند كه تضاد عمده دنيا را اساسا بين جهان سوم و امپرياليسم (يا
بين ملل ستمديده و امپرياليسم) مي دانست. اين هم يكي ديگر از چيزهايي است كه ملت
در موردش فكر نمي كردند. فكر نمي كردند كه چيزي براي بحث و دست و پنجه نرم كردن
وجود دارد. مي گفتند: "مساله چيست؟ تضاد عمده دنيا بين ملل ستمديده و
امپرياليسم است. به همين سادگي. پس بياييد به مسائل ديگر بپردازيم."
ولي
دنيا يك جا نمي ماند. حركت مي كند و تغيير مي يابد. حتي وقتي كه ما آگاهانه در موردش
عمل نمي كنيم، كماكان به حركت و تغيير ادامه مي دهد. در واقع، زماني كه ما موردش
عمل نمي كنيم و آگاهانه در پي تغييرش نيستيم، حركت و تغييراتش ديوانه كننده تر از
هر زمان است. بنابرابن وقتي كه مي خواستيم به اينكه واقعا تضاد عمده در دنيا در آن
دوره (اوائل دهه 1980) چيست بپردازيم بايد در آن عميق مي شديم. يعني بايد مي
فهميديم كه چطور مي توان به بنيان مادي اين موضوع رسيد. چگونه مي توان آن را به
نحوي ماترياليستي و نه متافيزيكي فهميد. نه آنطور كه "همين است كه هست. هميشه
همين بوده و تا ابد هم خواهد بود، آمين." نه مثل آيه هاي مذهبي و دعاهاي
مسيحي. و نه به شكل "كمونيستي"تر آن: "وقتي كه من انقلابي شدم
اينجوري بود. همين است كه هست. اصلا اين بحث چيست؟" خير. دنيا در حركت و
تغيير است.
بنابراين
در بحث عميقتر شديم و تحليل انگلس در يك بحثي پايه اي كه از تضاد اساسي سرمايه داري و تكاملش ارائه
مي دهد را كشف كرديم. انگلس دو شكل بروز، دو شكل حركت اين تضاد اساسي را مشخص كرد.
يكم، در چارچوب مبارزه طبقاتي، تضاد بين پرولتاريا و بورژوازي. دوم، تضادي كه به
طور خلاصه بين سازمان دهي و آنارشي وجود دارد. يعني سازمان دهي و برنامه ريزي در
يك بنگاه مشخص يا يك شاخه مشخص اقتصاد در مقابل آنارشي (هرج و مرج) كلي كه از خصلت
پايه اي توليد و مبادلـه كالايي ناشي مي شود. توليد و مبادله كالايي تحت جامعه
سرمايه داري عموميت يافته و حتي نيروي كار را به مثابه يك كالا در بر مي گيرد
(خلاصه اش اينست كه شما كارتان را در مقابل دستمزد مي فروشيد، ولي به مفهوم اساسي
تر شما توانايي كار كردنتان را مي فروشيد.)
بنابراين
ما ديديم كه انگلس چگونه اين دو شكل حركت را تشخيص داده است. سپس از اين تحليل
پايه اي حركت كرديم و به نتيجه اي رسيديم كه واقعا مشاجره برانگيز شد. ما گفتيم كه
به طور كلي در اين مرحله از تاريخ، از بين دو شكل حركت يا دو شكل تبارز تضاد اساسي
سرمايه داري، جنبه (شكل حركت يا شكل بروز) آنارشي ـ سازمان دهي عمده است. عجب!!!
خيلي ها در جنبش بين المللي كمونيستي گفتند: "چطور چنين چيزي ممكن است؟ اگر
اين حرف را بزنيد ابتكار عمل را از دست مردم مي گيريد. مردم در مورد تضاد آنارشي ـ
سازمان دهي چكار مي توانند بكنند؟ مردم مي توانند مبارزه طبقاتي را به پيش برند،
ولي چطور مي توانند تضاد آنارشي ـ سازمان دهي را به پيش برند؟"
خب،
اين مساله ما را به نكته اي برمي گرداند كه تا حالا در موردش كنكاش كرده ام. معني
پيشبرد مبارزه چيست؟ تغيير ضرورت. مبارزه طبقاتي، تغيير ضرورت را شامل مي شود.
مبارزه توليدي تغيير واقعيت مادي يا ضرورت را شامل مي شود. كسب شناخت به معني
تغيير ضرورت به آزادي يا به شناخت است. همه چيز در برگيرنده تغيير ضرورت به آزادي
است و سپس روبرو شدن (و نياز به تغيير دادن) ضرورت جديد براي انجام اينكار.
بنابراين جهت پيشبرد مبارزه طبقاتي به عميقترين، همه جانبه ترين و قدرتمندترين
شكل، بايد بفهميد چه ضرورتي روياروي شما است. چه واقعيت مادي روياروي شما قرار
گرفته و اين واقعيت مادي از كجا سرچشمه مي گيرد؟ صاف و ساده همين است.
و
ما بر حسب خصلت سرمايه داري به مثابه يك نظام عموميت يافته توليد كالايي، مي
توانيم تعيين كنيم كه تضاد آنارشي ـ سازمان دهي شكل عمده حركت، يا شكل بروز عمده،
تضاد اساسي سرمايه داري بين توليد اجتماعي شده و تملك خصوصي است. بله، ما با
سرمايه داري در مرحله امپرياليستي روبرو هستيم. در مرحله اي هستيم كه به قول لنين،
انحصاري كردن بيشتر و برنامه ريزي بيشتر در يك مقياس گسترده تر فقط شكل بروز تضاد
بين نيروها و مناسبات توليدي، بين توليد اجتماعي شده و تملك خصوصي، و به ويژه بين
برنامه ريزي و آنارشي (يا سازمان دهي ـ آنارشي) را عظيمتر و حادتر مي سازد و به
نحوي كاملتر در سراسر دنيا گسترش مي دهد. بنابراين نيروي محركه آنارشي، نيروي
محركه اي كه در ذات حركت توليد و مبادلـه كالايي جاي دارد، نقش عمده را در نحوه به
نمايش درآمدن تضاد اساسي امپرياليسم در دنيا بازي مي كند. همانگونه كه ما تاكيد
كرده ايم، اين يك امر بسيار ديالكتيكي است. يعني چيزي در حال حركت و در ارتباط
متقابل و تداخل متقابل با ساير پديده هاي دنيا. و به طور خاصتر در ارتباط با شكل
ديگر تبارز (يا شكل ديگر حركت) تضاد اساسي سرمايه داري يعني مبارزه طبقاتي. مبارزه
طبقاتي كه اساسي ترينش بين پرولتاريا و بورژوازي است، بدون ترديد بسيار اهميت دارد
و بر حركت تضاد آنارشي ـ سازمان دهي تاثير متقابل مي گذارد. در مجموعه سخنراني هاي
ريموند لوتا تحت عنوان "سوابق را بي كم و كاست عرضه كنيد" خاطر نشان شده
كه وقتي يك ششم كره ارض توسط انقلاب روسيه به زور از چنگ امپرياليستها خارج شد،
ضرورت نويني در برابر آنها قرار گرفت. و اين بر حركت كلي تضاد آنارشي ـ سازمان دهي
و كاركرد كل تضاد اساسي دنيا به نحوي بسيار مهم تاثير گذاشت. پس به وضوح با آن
تغيير بسيار مهم در دنيا، امور در روبنا و مشخصا مبارزه طبقاتي براي كسب قدرت
سياسي در عرصه روبنا به نوبه خود تاثير عميقي بر تضادهاي بنيادين سرمايه داري
منجمله نيروي محركه آنارشي و يا تضاد آنارشي ـ سازمان دهي و چگونگي عملكرد اين
تضاد بر جاي گذاشت. و به طور كلي، بين تكامل مبارزه طبقاتي (به مثابه شكلي از جركت
تضاد اساسي سرمايه داري و عصري كه در آن سرمايه داري كماكان بر دنيا مسلط است) و
حركت تضاد آنارشي ـ سازمان دهي (يعني شكل ديگر حركت تضاد اساسي سرمايه داري) يك
ارتباط ديالكتيكي (عمل متقابل و تاثير متقابل) وجود دارد.
ولي
ما به درستي تحليلي را ارائه كرديم كه از اهميت زيادي برخوردار بود. ما گفتيم كه
عليرغم همه اين پيچيدگي ها، نيروي محركه اصلي در كاركرد اين تضاد اساسي، نيروي
جبري و هدايت كننده آنارشي است. خب، اگر فرضا سه چهارم دنيا سوسياليستي مي شد، آن
وقت احتمالا مساله فرق مي كرد. نكته بحث اين نيست كه يك "شاخص كمي" مشخص
را جلو بگذاريم. يعني نمي خواهيم يك نقطه مشخص را تعيين كنيم كه از آنجا به بعد
تناسب قوا عوض مي شود. بلكه بار ديگر مي خواهيم اشاره كنيم كه موضوع ايستا نيست
بلكه به واسطه تغييرات عمده در دنيا و مشخصا تغييراتي كه نتيجه مبارزه انقلابي است
تغيير مي كند و تغيير خواهد كرد. منظورم از مبارزه انقلابي همان مبارزه طبقاتي است
البته مبارزه طبقاتي در مفهومي گسترده و
نه در چارچوبي تنگ نظرانه. حالا فرض كنيد كه امور دارد در جهت كمونيسم جلو مي رود.
و ما به مقطعي برسيم كه در مقياس جهاني،
برنامه ريزي و رويكرد آگاهانه به اقتصاد كه به شكل فزاينده اي خصلت سازمان اجتماعي
بشر را شكل مي دهد، نسبت به آنارشي باقي مانده از توليد سرمايه داري تاثير بسيار
عميقتري داشته باشد. ولي اين مساله حتي در سوسياليسم، به يك مفهوم آنارشي را به
طور كامل از بين نخواهد برد. حتي در جامعه سوسياليستي (و به همين ترتيب در جامعه
كمونيستي) كماكان شكل هايي از آنچه بتوان آنارشي اش ناميد وجود خواهد داشت. اين
همان آنارشي برخاسته از توليد و مبادله كالايي نيست. بلكه "آنارشي"
ضرورتي است كه خود را مطرح مي كند. بدون شك، اين امر در يك چارچوب كيفيتا متفاوت
قرار خواهد داشت و معنا و مضمونش كيفيتا متفاوت خواهد بود. ولي امروز در دنيا،
عمدتا نيروي جبر آنارشي است كه صحنه را مي چيند. يعني عمدتا اين نيرو است كه شرايط
عيني پديده ها منجمله شكل هاي گوناگون مبارزه طبقاتي را فراهم مي كند.
نگاه
كنيد كه گلوباليزاسيون چه كرده و چه دارد مي كند. البته پيشروي گلوباليزاسيون به
وقايع سياسي هم ربط داشته است: مثلا اينكه مبارزه طبقاتي چين در مسيري منفي جلو
رفت و به احياي سرمايه داري در آن كشور انجاميد. يا مثلا تغييرات سياسي كه در
حاكميت طبقاتي اتحاد شوروي صورت گرفت. اين تغيير در خصلت آن حاكميت طبقاتي نبود
بلكه خصلت شكل حاكميت طبقاتي بورژوايي تغيير كرد. يعني آنچه شكل اتحاد شوروي و
امپراتوري اش را داشت تغيير كرد. و اين به نوبه خود بر گلوباليزاسيون تاثير گذاشت.
ولي در اين تاثير متقابل كلي، بيشتر اين گلوباليزاسيون و تمامي جلوه هاي بروز و
مشتقات آن است كه تحولات دنيا را شكل مي دهد و تعيين مي كند. چرا اين همه دهقان از
مناطق روستايي كنده شده و به شهرها كشيده شده اند؟ چرا طي چند دهه گذشته، ميليونها
دهقان در برزيل و مكزيك و به طور كلي در سراسر جهان سوم، از زمين هايشان كنده شده
اند؟ علت عمده اش مبارزه طبقاتي نيست. هر چند در مناطقي كه جنگهاي انقلابي جريان
داشته ممكنست اين روند شدت بيشتري داشته باشد. ولي علت اساسي اين حركت، كاركرد
سرمايه داري است. نيروي هدايت كننده و جبري آنارشي است. چرا بسياري از مردم از اين
سو به آن سوي دنيا مهاجرت مي كنند؟ چرا فيليپيني ها را مي بينيم كه در عربستان
سعودي يا كويت كار مي كنند؟ چرا ال سالوادوري ها در ايالات متحده كار مي كنند؟ چرا
مردم شرق دور خود را در كانادا مي يابند؟ اين عمدتا نيروي هدايت كننده و جبري
آنارشي است كه مردم نقاط مختلف را به زور از جا مي كند و بار مي زند و ده ها
ميليون يا درست تر بگويم صدها ميليون نفر را از مناطق روستايي به سوي شهرها مي
راند.
حركت
متضاد و ديناميسم سرمايه داري
بنابراين
حركت سرمايه به علت تضادهاي پايه اي و "خصلت ذاتي"اش، آنطور كه بحث
كردم، هميشه و همزمان به گرايشاتي در جهت تراكم و تمركز سرمايه پا مي دهد.
گرايشاتي كه از يك طرف سرمايه را به گرد آمدن در تركيب ها و تجمع هاي بسيار بزرگ
سرمايه، به بيش از پيش انحصاري شدن، مي كشاند و از طرف ديگر، سرمايه به شكستن و شكل گرفتن ("شكل گيري
مجدد") به مثابه تجمعات متفاوت سرمايه گرايش پيدا مي كند. اين تضاد دائما خود
را مطرح مي كند: گرايش سرمايه به تركيب و تمركز بيش از پيش از يك طرف، و گرايش
سرمايه به شكستن و شكل گيري مجدد و غالبا در تجمع هاي بزرگتر سرمايه از طرف ديگر.
اگر ما به پديده انحصاري شدن و تمركز يافتن سرمايه در مقابل قطب متضادش يعني شكستن
و شكل گيري مجدد سرمايه نگاه كنيم مي توانيم مساله را اين طور بيان كنيم كه بين
تمركز و انحصاري شدن درون سرمايه و اين واقعيت كه سرمايه هميشه به مثابه سرمايه
هاي متعدد موجود است تضادي وجود دارد. و لازمست به اين مساله كمي بيشتر بپردازيم.
براي
مثال طي چند دهه گذشته شاهد بسته شدن شركت هاي هواپيمايي مهمي در سطح بين المللي و
در ايالات متحده بوده ايم. و شركت هاي هواپيمايي ديگري را ديده ايم كه سازماندهي
مجدد شده اند. سرمايه "خارجي" وارد شده و اين شركت ها را خريده و دوباره
سازماندهي كرده است. بعضي سرمايه ها كه در اين شركتها سرمايه گذاري شده بود را از
آنها بيرون كشيده اند و به طرقي بسيار گسترده نه فقط در بخشهاي ديگر اقتصاد آمريكا
بلكه در سراسر دنيا سرمايه گذاري كرده اند. بنابراين اگر شما مي توانستيد
"مهر اداره پست" روي اين سرمايه بزنيد مي ديديد كه در مكان هاي گوناگون،
در سراسر دنيا حضور دارد. اگر شما برچسب "شركت هواپيمايي" روي آن مي
زديد و تعقيبش مي كرديد، مي ديديد كه سرمايه اي كه قاعدتا در يك شركت هواپيمايي
سرمايه گذاري شده حالا در همه جاي اقتصاد آمريكا و دنيا حضور دارد. بنابراين
سرمايه اي كه به اين شكل جمع شده بود چند تكه شد و دوباره با ساير سرمايه ها در يك
شكل بندي جديد تجمع يافت. زيرا اين كار پر سودتر بود. اين يك جلوه نيروي جبري و
هدايت كننده آنارشي است. اساسا به خاطر همين نيروي جبري و هدايت كننده است كه
سرمايه از شركت هاي هواپيمايي به مكان هاي ديگر مي رود.
بياييد
به يك موضوع روزمره ديگر نگاه كنيم. به تلويزيون و تلويزيونهاي كابلي. ما شبكه ها
را داشتيم. سه شبكه بزرگ كه متعلق به تجمع هاي بزرگ سرمايه مثل جنرال الكتريك و
بقيه بود. بعد يكمرتبه سر و كله يارو پيدا شد. مورداك. كه اين همه سرمايه گذاري
كرد و اين امپراتوري را به وجود آورد. امپراتوري رسانه. پايگاه او در استراليا بود
و يك مرتبه در صحنه رسانه اي آمريكا ظاهر شد و "فاكس" را تاسيس كرد.
شبكه خبري فاكس در مقابل "سي ان ان" قد علم كرد و شبكه فاكس به در عرصه
شوهاي پر بيننده به مصاف سه شبكه اصلي رفت. جدا از همه اينها، شما تلويزيون هاي
كابلي را داريد. "اچ بي او" را داريد كه برنامه هايي مثل
"سوپرانوز" و "دد وود" و امثالهم را ارائه مي كند. و اينها هم
بازارگرمي هاي خاص خود را دارند. مثلا شما مي توانيد در برنامه هاي اين شبكه هاي
كابلي واژه "گاييدن" را بشنويد. (خنده حضار) مثلا به "دد وود"
نگاه كنيد. شما در شبكه هاي پر بيننده نمي توانيد چنين برنامه اي داشته باشيد.
(خنده حضار) اشتباه مي كنم؟ منظورم اينست كه هرگونه فحش و حرف ناجوري را در آن مي
شنويد. ولي سرمايه داران دارند وارد اين عرصه يعني تلويزيونهاي كابلي مي شوند تا
به اصطلاح "خلاء معيني را پر كنند". و اين بخشا جلوه اي از اينست كه
چگونه فن آوري جديد، شكل دهي مجدد سرمايه
را ممكن و تسهيل مي كند. حالا شبكه كابلي در همه عرصه ها شبكه هاي تلويزيوني را به
چالش گرفته است.
و
شما در آمريكا با شركتهايي روبروييد كه زماني شركتهاي بسيار مهم بودند و حالا بسته
شده اند يا يك خط توليد خود را به طور كامل تعطيل كرده اند. وقتي كه بچه بودم،
"كايزر" نه فقط در سيستمهاي خدمات درماني فعال بود بلكه اتوموبيل هم
توليد مي كرد. منظورم از "كايزر"، عنوان فرمانروايان آلمان در دوره هاي
گذشته يا همان "قيصر" نيست. بلكه اتوموبيل آمريكايي كايزر را مي گويم.
ولي اين شركت بسته شد و سرمايه اش به جايي ديگر رفت. و تعداد شركت هاي ماشين سازي
خيلي محدود شد. زماني شركت "امريكن موتورز" را در "ميل واكي"
و چند ناحيه ديگر داشتيم كه يك دوره، اتومبيل "نش رامبلر" را مي ساخت.
حالا هيچ اثري از اين شركت نيست. تعداد شركت هاي اتوموبيل سازي آمريكا محدود شد و
سرمايه در اين رشته انسجام پيدا كرد. ولي بعدا ساير ائتلافات بين المللي سرمايه
وارد اين رشته شدند. مثلا اين را امروز در شركت "كرايسلر" مي بينيم. و
در ايتاليا و ژاپن و ساير نقاط با ائتلافات عظيم سرمايه در توليد اتوموبيل مواجهيم
كه با بنگاه هاي اتوموبيل سازي آمريكا رقابت مي كنند. در مجموع، بعد بين المللي
اين مساله گسترده تر شده و رقابت بين المللي بسيار بالا گرفته است. همزمان، سرمايه
ها كه پايه شان در كشورهاي مختلف است به شكل فزاينده اي به هم مرتبط و در هم تنيده
مي شوند. بعضي از بنگاه هاي از دور خارج شده، ميليونها و ميليون ها (يا ميلياردها)
دلار سرمايه داشتند. اينها يكمرتبه ناپديد نشدند بلكه به مكان هاي ديگر رفتند.
بعضي هاشان ورشكست شدند. ولي بعضي هاشان را بيرون كشيدند و به مكان هاي ديگر روانه
كردند.
اين
وسط نگاهي هم به يكي از نمادها يا مدل ها يا معرف هاي سرمايه قوي در حال حاضر
بيندازيم: به شركت مايكروسافت. چند دهه قبل چنين شركتي وجود نداشت.ولي زماني كه فن
آوري امكانش را به وجود آورد، سرمايه وارد اين عرصه شد. و حالا شما تجمع عظيم
سرمايه را در مايكروسافت مي بينيد.
همانطور
كه ما خاطر نشان كرده ايم، و مهم است كه اين نكته تشخيص داده شود و مورد تاكيد
قرار گيرد، سرمايه داري هميشه تمايل به تجمع با يكديگر، تراكم و تمركز، انحصاري
شدن بيش از پيش، و نيز شكستن و شكل گيري مجدد (غالبا در تجمع هاي بزرگتر سرمايه)
دارد. اساسا اين قوه محركه نيروي جبر آنارشي است كه سرمايه را هدايت مي كند.
ما
اين موضوع را حتي زماني كه رفتيم تا اتحاد شوروي را مورد تجزيه و تحليل قرار دهيم
مشاهده كرديم. قبل از اينكه شوروي ها به ما لطف كنند و علنا اعلام كنند كه بورژوا
بوده اند، يعني قبل از آنكه "گورباچفي" شوند، مباحثه بزرگي بر سر خصلت
اتحاد شوروي و اينكه آيا سوسياليستي است يا نه جريان داشت. ما اوايل دهه 1980 در
اين مباحثه مهم شركت كرديم و كانون توجه خود را اين سوال قرار داديم كه: اتحاد
شوروي سوسياليستي است يا سوسيال امپرياليستي؟ در تاريخ حزب ما (و طلايه دار حزب ما
يعني تشكيلات "اتحاديه انقلابي") ما عموما از موضع حزب كمونيست چين دفاع
مي كرديم كه اتحاد شوروي را به مثابه سوسيال امپرياليست مشخص مي كرد (سوسياليست در
حرف و امپرياليسم در عمل و در محتوا). ما گفتيم "خب، حالا كه اينطوري موضع مي
گيريم، بهترست واقعا اين پديده را عميقتر تجزيه و تحليل كنيم و ببينيم موضعمان
صحيح است يا نه. " يعني ما دست به كاري زديم كه رك بگويم، خيلي ها به ويژه
اين روزها انجام نمي دهند. (خنده حضار) پس دست به كار شديم. "اتحاديه
انقلابي" شماره هفت "اسناد سرخ" را منتشر كرد كه در آن يك تحليل
آغازين ارائه شده بود. حزب ما بعد از تاسيس در سال 1975، از اين تحليل شروع كرد و
آن را در چارچوب مباحثه اي كه حول سوسياليسم يا سوسيال امپرياليسم جريان داشت
تكامل داد. در آن دوره، تشكلي بود به نام "حزب كار كمونيستي". يكي از
افراد آن حزب به اسم جاناتان آرتور مقاله اي در جواب "اسناد سرخ" شماره
هفت در همان دهه 1970 نوشت. استدلالش اين بود كه: غقبگرد از سوسياليسم به سرمايه
داري ممكن نيست. نمي توانيد بعد از اينكه نوزاد متولد شد او را به رحم باز
گردانيد. (خنده حضار). اين مساله بار ديگر اختلاف با فرمولبندي "هوي
نيوتن" را به يادمان مي آورد و اثبات مي كند كه شما مي توانيد پديده ها را هر
به نحوي كه خواستيد تعريف كنيد ولي اين الزاما باعث نمي شود كه رفتار پديده آنگونه
باشد كه مطلوب شماست. اگر تعريف شما با واقعيت پديده خوانايي نداشته باشد اين
اتفاق نخواهد افتاد. اتحاد شوروي واقعا سوسيال امپرياليسم بود و اين واقعيت، خود
را مطرح كرد. بنابراين عليرغم تشبيهات دست و پا شكسته و نادقيق، يك كشور سابقا
سوسياليستي واقعا به سرمايه داري رجعت كرد.
ولي
پيش از آنكه اين مساله به صورت علني و انكار ناپذير در آيد (يعني قبل از گورباچف و
جرياني كه وي به راه انداخت) ما مي بايست در مورد اينكه خصلت جامعه شوروي چيست،
آيا واقعا يك جامعه سرمايه داري است، و اگر چنين است كاركردش چگونه است، كنكاش مي
كرديم و دست به تجزيه و تحليل مي زديم. و ما كشف كرديم كه پديده مورد بحث سرمايه
داري دولتي است با درجه بسيار بالايي از
انحصاري شدن سرمايه. هرچند كه دائما اين سرمايه به سرمايه هاي متعدد تقسيم مي شود.
تجمعات مختلف انجمنهاي سياسي در وزارتخانه ها و نهادهاي رهبري و شوراهاي منطقه اي
و امثالهم، خود را به سرمايه دار و منابع مالي و ذخائري كه تحت مسئوليتشان قرار
داشت را به سرمايه تبديل كرده بودند. هر يك از آنها با ساير مراكز سرمايه كه در
وزارتخانه هاي مختلف، مناطق مختلف و بخشهاي مختلف اقتصاد شكل گرفته بود رقابت مي
كردند. بنابراين با انجام يك تجزيه و تحليل ماترياليستي (و ديالكتيك) از واقعيت، و
به طور خاص از آنچه در اتحاد شوروي گذشته بود، ما درك عميقتري از اين مساله كسب
كرديم كه وقتي قانون ارزش و "سود در مقام فرماندهي" به اصول هدايت كننده
و سازمانده اقتصاد آن جامعه تبديل شد، با نخستين جهش مهم به عقب در ميانه دهه 1950
يعني به قدرت رسيدن خروشچف و با جهش هاي بعدي كه در ميانه دهه 1960 تحت حاكميت
كاسيگين و برژنف صورت گرفت، چگونه نيروي جبر آنارشي حتي در شكل سرمايه داري دولتي
نيز دوباره خود را به مثابه نيروي پيش برنده و تعيين كننده در اقتصاد و كل جامعه و
نقش آن در دنيا مطرح كرد.
آنارشي
سرمايه داري و توهم صلح، و تغيير مسالمت آميز تحت امپرياليسم
بنابراين
آنچه در كار است و امور را به پيش مي راند، نيروي جبر آنارشي است. اين دليل پايه
اي اشتباه بودن تئوري "اولترا امپرياليسم" كائوتسكي است. يعني اين نظر
كه كل امپرياليستهاي مختلف مي توانند گرد هم آيند و به شكل مسالمت آميز ميان خودشان
بر سر تقسيم دنيا به يك توافق برسند و تا ابد بر اين مبنا جلو بروند. البته اين
صحيح است كه در شرايط امروز به ويژه به واسطه نيروهاي مخربي كه امپرياليستها در
اختيار دارند، نيروهايي كه بر پايه نيروهاي توليدي تحت سلطه خود يعني ذخائر و فن
آوري و توده هاي مردم با دانش و توانايي هايشان به دست آورده اند، و به واسطه
نيروي نظامي اي كه بر اين پايه ساخته و پرداخته اند و مشخصا به واسطه تسليحات
هستوي (باز هم گفتم "هستوي"، صحيحش هسته اي است) (خنده حضار)، رقابت
ميان امپرياليستها وقتي بخواهد شكل جنگ به خود بگيرد، طي چند دهه اخير اساسا به
صورت جنگهاي نيابتي جلو رفته است. (يعني به جاي اينكه امپرياليستهاي رقيب با هم
بحنگند، دولتها يا نيروهاي ديگري به نيابت از سوي آنها يا اساسا به عنوان ابزار
دست آنها به جنگ با يكديگر برخاسته اند.) با وجود اين، رقابت امپرياليستها مكررا
شكل مبارزه نظامي پيدا كرده است. در روبنا و نيز در زيربناي اقتصادي، حتي با وجود
تلاش هاي زيادي كه شده، نتوانسته اند نوعي نظم برقرار كنند كه در شكل يا تنظيمات
ثابتي پا بر جا بماند. زيرا نيروي جبر آنارشي دائما خود را به شكل ناموزون اعمال
مي كند و در فرصتي كه بعضي امپرياليستها براي سبقت گرفتن از سايرين در عرصه مسابقه
و رقابت سرمايه داري و در هم شكستن آنها به دست مي آورند خودنمايي مي كند. اساسا
به اين دليل است كه آنها نمي توانند به سادگي به دنيا "نظم بخشند" و آن
را مسالمت آميز بين خود تقسيم كنند، حتي با وجود همه اجباراتي كه به واسطه تسليحات
هسته اي در برابرشان مطرح است. ضمنا به صرف
اينكه قبلا از وقوع جنگ هسته اي پرهيز شده به معني اين نيست كه براي ابد از
آن پرهيز خواهد شد. ما نبايد به دام اين نوع نظرات انحرافي و متافيزيكي (و تقريبا
مذهبي) بيفتيم.
ما
كشف كرديم كه به علت نيروي پيش برنده و جبري آنارشي، سرمايه داري دائما گرايش به
انحصاري شدن بيش از پيش (تجمع و تراكم و تمركز) و شكستن و شكل گرفتن مجدد دارد.
نيروي جبر آنارشي، پيش برنده هر دو اين گرايش ها است. سرمايه داري يك نظام در حال
حركت و زنده است كه دائما پديده ها را تغيير مي دهد و اگر ما در پي انقلاب كردن در
دنياي كنوني هستيم، بايد رويكردمان به سرمايه داري با اين درك باشد و نه با يك
رشته فرمول هاي سترون كه بخواهيم آنها را به زور بر واقعيت تحميل كنيم. نه با تلاش براي تبديل كردن
يا شكنجه دادن واقعيت جهت همساز كردنش با نظرات از پيش داشته (آپريوري). نه با
تلاش براي همساز كردن واقعيت با افكار خوشخيالانه يا با تصورات جزمي، خشك، غير
ديالكتيكي و غير ماترياليستي از چگونگي دنيا.
×××××××
تضاد
اساسي سرمايه داري در دو شكل حركتش و تداخل متقابل اينها، به ويژه در عصر
امپرياليسم در مقياسي جهاني و درون هر كشور مشخص ايفاي نقش مي كند. و اين كار در
سراسر عصر كنوني ادامه خواهد يافت. يعني در سراسر عصر گذار از دوران بورژوايي به
دوران كمونيسم، گذار از دوراني كه سرمايه داري عامل عمده و تعيين كننده دنيا است
به دوراني كه سرمايه داري و تضاد اساسي اش و هر آنچه از آن ناشي مي شود از طريق
سرنگوني انقلابي اين نظام و دگرگوني شرايط مادي و سياسي و ايدئولوژيك در زيربناي
اقتصادي و روبنا در سراسر دنيا حل و پشت سر گذاشته خواهد شد.
انقلاب
در روبنا ريشه در تضادهاي زيربناي اقتصادي دارد
يك
راه ديگر براي درك ماترياليستي اين مساله، رجوع به يكي از اظهارات نمونه وار
"مائويي" است كه گوينده اش هيچكس نيست مگر خود مائو. او از اين واقعيت
صحبت مي كند كه وقتي شرايط مادي زيربنايي، انقلاب را "با فرياد طلب
كنند"، اين اتفاق بايد در روبنا رخ دهد. شما بدون اينكه اول قدرت سياسي را بگيريد
و سپس به تضادهايي كه در زيربناي اقتصادي و روبنا بر جاي مانده اند و به كاركرد
مرتبط با هم و دائمي آنها بپردازيد، نخواهيد توانست در جامعه تحولات اساسي انجام
دهيد يا هيچ تغيير كيفي در خصلت جامعه به وجود آوريد. اين يك علت ديگر، يك علت
اساسي، است كه چرا ما خواهان قدرت دولتي هستيم. چرا خوبست خواهان آن باشيم. چرا
بايد مشتاقانه در پي قدرت دولتي باشيم. و مائو در يكي از اظهارات مائويي خود مي
گويد: "وقتي كه ابزار به تنگ آيند، از زبان مردم صحبت مي كنند." خب، اين
نكته را مي توان بد فهميد يا بد معنا كرد. به ويژه اگر شما چيزي را بگيريد و به
نحوي مكانيكي به كار ببنديد، مي توانيد
آن را به عكس اش تبديل كنيد. ولي فهم صحيح و ديالكتيكي اطهاريه مائو، يك واقعيت و
حقيقت عميق را بازتاب مي دهد. او از اين واقعيت حرف مي زند كه وقتي مناسبات توليدي
بيش از آنكه يك شكل مناسب براي تكامل نيروهاي توليدي باشند به سد راه اين نيروها
تبديل شوند، و وقتي كه براي دگرگوني آن مناسبات توليدي نياز به متحول كردن روبنا
باشد، آنگاه امكان انقلاب براي دگرگوني كيفي آن تضادها، به طور كيفي تبارز بيشتري
مي يابد. نياز به انقلاب به طور كيفي بيشتر ابراز مي شود و امكان انقلاب نيز به
طور كيفي بيشتر مي شود.
بنابراين
به اين مفهوم، و نه بر پايه دركي غير تاريخي يا مفهومي مكانيكي، وارد دوره انقلاب
مي شويم. به دوره اي كه در آن امكان انقلاب، و نيز نياز به انقلاب، به طور كيفي
اوج گرفته است. زيرا مناسبات توليدي نه فقط در جوهر خود بلكه به نحوي آشكار مانع
تكامل نيروهاي توليدي (منجمله و مشخصا توده هاي مردم) شده اند. انقلاب به طريقي
متمركز و اساسي، در مبارزه براي قدرت دولتي و كسب قدرت دولتي توسط طبقه بپاخاسته
صورت مي گيرد. طبقه اي كه نماينده مناسبات نوين توليدي است كه مي تواند نيروهاي
توليدي را از "مانع برهاند" و آزاد كند.
ما
به قدرت دولتي نياز داريم و خواهانش هستيم زيرا توانايي تغيير جامعه در شالوده
اقتصادي و روبنايش، در كل توليد و مناسبات اجتماعي، خصلت و موسسات و ساختارهاي
سياسي اش، در فرهنگ و نحوه تفكر مردم، همگي در اينجا جمع و خلاصه شده كه چه كسي يا
به عبارت ديگر چه طبقه اي قدرت دولتي را در دست دارد. و اين به نوبه خود در خصلت
قدرت دولتي فشرده مي شود. يعني نه فقط اينكه چه كسي به يك مفهوم عمومي و مجرد دولت
را در اختيار دارد بلكه خصلت آن قدرت دولتي چيست، به چه خدمت مي كند، به پيشرفت چه
چيزي كمك مي كند؟
بنابراين
به قول مائو "وقتي ابزار به تنگ بيايند از زبان مردم حرف مي زنند". اين
حرف، تبلور واقعيت به شيوه اي بي نظير است. اگر بخواهيم اين نكته را پرداخت شده تر
و در چارچوب آنچه تاكنون بحث شد بيان كنيم مي توانيم بگوييم كه: وقتي تضادهاي بين
نيروها و مناسبات توليدي، و بين زيربنا و روبنا به شكل حادي مطرح شوند آنگاه مردم
به اين مساله آگاه مي شوند. مردم به مثابه نمايندگان آگاه طبقه اي كه معرف توانايي
برداشتن مانع از پيش پاي نيروهاي توليدي و آزاد كردن آنهاست، در مقابله با طبقه اي
كه به مناسبات توليدي كهنه و روبناي كهنه چسبيده و اينكه به مثابه سد راه نيروهاي
مولده عمل مي كند پا پيش مي گذارند. زيرا
نيروهاي توليدي به نحوي تكامل يافته اند كه به پوسته خارجي آن مناسبات توليدي كهنه
و روبناي كهنه فشار مي آورند. ماركس زماني اين را پوسته و فشارهاي خارجي ناميده
بود. به مفهومي اساسي و بنيادين، همين مساله است كه انقلاب را ممكن مي كند. و
كساني كه به اين امر آگاه مي شوند، خاصه در اين عصر، به رهبري انقلاب كردن براي
گسست از خصلت پيشين جامعه آگاه مي شوند. كه اين فقط گسست از سرمايه داري نيست بلكه
فراتر از آن است. يعني گسست از همه شكل هاي پيشين جوامعي كه به طبقات، به
استثمارگر و استثمار شده، ستمگر و ستمديده تقسيم شده بود.
ما
در سخنراني ها و نوشته هاي گوناگون از اين صحبت كرده ام كه انقلاب در روبنا يعني
كسب قدرت سياسي، امكان تغيير و تحول در زيربناي اقتصادي و در روبنا (در ارتباطي
ديالكتيكي با يكديگر) را به وجود مي آورد. و ايجاد و استحكام جامعه سوسياليستي و
دولتش را به مثابه يك منطقه پايگاهي و منبع حمايت و الهام براي پيشروي انقلاب
جهاني ممكن مي سازد. كه اين به نوبه خود با دفاع از دولت سوسياليستي و انقلابي
كردن بيش از پيش جامعه سوسياليستي يك رابطه ديالكتيكي دارد. رابطه اي كه
دربرگيرنده تضادهاي عميق و گاه بسيار حاد است. بنابراين اگر دليل ديگري مي خواهيد
كه چرا ما خواهان قدرت دولتي هستيم، بايد بگويم كه اين به پيشروي انقلاب جهاني
مربوط است. تصور كنيد، اگر در اين كشور قدرت دولتي به جاي اينكه در دست
امپرياليستها باشد در اختيار پرولتاريا بود، يعني اگر فقط اين معادله عوض مي شد،
چقدر براي دنيا و مردم دنيا خوب مي شد. و بالاتر از هر چيز، تصور كنيد اگر ما قدرت
دولتي را نه فقط براي بسيج بيش از پيش توده ها جهت متحول كردن اين كشور معين بلكه
براي حمايت از انقلاب جهاني و پيشرفت آن بسيج كنيم. تصور كنيد چقدر براي دنيا و
مردم دنيا عالي مي شود!
ولي
همانطور كه گفتم همه اينها دربرگيرنده تضادهاي عميق و گاهي بسيار حاد است.من از
بعضي شان صحبت كردم و اين شايد به نظر يك بحث آكادميك بيايد: كسب قدرت، تحول
زيربناي اقتصادي و روبنا را در رابطه اي ديالكتيكي با يكديگر ممكن مي سازد. مگر
اينكه واقعا در مورد آنچه در اين جمله فشرده شده فكر كنيد.
مي
خواهم برگردم و بيشتر در موردش حرف بزنم ولي بگذاريد اشاره اي به تضادهايي كه در
كار است بكنم. فقط يك لحظه به اينها فكر كنيد. همه چيز به گوش خوب مي آيد. نگاه
كنيد در يك پاراگراف، ما همه كار مي توانيم بكنيم (پاراگراف زير را آواكيان با
لحني مسخره ادا كرده است):
"به
نظر كاري ندارد. كسب قدرت سياسي، امكان تغيير و تحول در زيربناي اقتصادي و در
روبنا (در ارتباطي ديالكتيكي با يكديگر) را به وجود مي آورد. (خنده حضار) و ايجاد
و استحكام جامعه سوسياليستي و دولتش را به مثابه يك منطقه پايگاهي و منبع حمايت و
الهام براي پيشروي انقلاب جهاني ممكن مي سازد. (خنده حضار) كه اين به نوبه خود با
دفاع از دولت سوسياليستي و انقلابي كردن بيش از پيش جامعه سوسياليستي يك رابطه
ديالكتيكي دارد. به نظر كاري ندارد." (خنده حضار)
فكر
نكنيد دارم خودم را مسخره مي كنم. ولي اين حرفها مي تواند به يك چيز احمقانه بي
معني و دگماتيك تبديل شود. قبول داريد؟ اين خيلي پيچيده است. ما در تجربه تاريخي
ديكتاتوري پرولتاريا و دولتهاي سوسياليستي دبده ايم كه اين كار عميقا پيچيده و
متضاد و دشوار است. قدرت دولتي واقعا خيلي خوب است و همه نوع امكانات را ايجاد مي
كند. ولي ضرورت عميق جديدي را در برابر شما قرار مي دهد. حالا ولش كن! ما كه هر
روز ضرورتي غير از ضرورت امروز جلومون ظاهر ميشه. ولي شما نمي توانيد ضرورت ها را
كنار بگذاريد. متحول كردن زيربناي اقتصادي به طور صحيح، در رابطه ديالكتيكي با
متحول كردن روبنا، كه دربرگيرنده تضادهاي حقيقتا عميق و متقابل مرتبط به هم است
قرار دارد: چگونگي پيشبرد تكامل نظام مالكيت از يك شكل پايينتر به شكلي بالاتر (از
مالكيت اجتماعي). چگونگي متحول كردن روابط ميان مردم در كار. براي مثال، روابط
مردم در مديريت و مردمي كه كار يدي مي كنند. يا مردمي كه در عرصه هاي گوناگون فن
آوري هستند با مردمي كه كار يدي را انجام مي دهند. و متحول كردن اين روابط در
زمينه اداره مردم. شما در ارتباط با متحول كردن زيربناي اقتصادي، چگونه با هنر و
فرهنگ، علم، و عرصه هاي روشنفكري و آكادميك رفتار مي كنيد؟ چگونه اين عرصه ها را
به نحوي متحول مي كنيد كه واقعا به پيشروي در مسير كمونيسم خدمت كند و در عين حال
اين كار را به درستي در ارتباط با تغيير زيربناي اقتصادي انجام مي دهيد؟
اين
عبارات، تضادهاي زيادي را در خود فشرده دارند. براي مثال، متحول كردن زيربناي
اقتصادي: چگونه مي توان اين كار را اساسا بر مبناي بسيج توده ها انجام داد به نحوي
كه به حداكثر آگاهانه آن را به پيش ببرند. بله، در اينجا عنصري از زور وجود دارد
كه باز هم در موردش حرف خواهم زد. ولي جهت گيري و هدف بايد اين باشد كه كار را
اساسا و به شكل فزاينده اي بر مبناي ابتكار عمل و شور و شوق آگاهانه شمار گسترش
يابنده اي از توده هاي مردم انجام دهيم. و آن وقت اين سوال پيش مي آيد كه چگونه مي
بايد اين كار را به حداكثر ميزان ممكن در هر مقطع پيش بريم بي آنكه دچار زياده روي
شويم.
به
"جهش بزرگ به پيش" در چين نگاه كنيد. نگاه كني كه براي چه چيزي تلاش مي
كردند و ببينيد كه درگير چه موقعيتي شدند. اينها تضادهايي بسيار حاد و پيچيده است
كه بايد به نحوي صحيح حل شود. زيرا شما در دنيايي زندگي مي كنيد كه ضدانقلابيون در
كشورتان و در سطح بين المللي وجود دارند و در عين حال، ديگراني هم هستند كه اساسا
در اردوي مردم قرار دارند ولي امتيازاتشان به علت اقدامات شما به درجات گوناگون
محدود شده است. ما باز هم در اين مورد صحبت خواهم كرد.
يا
در زمينه متحول كردن روبنا، شما واقعا چطور مي توانيد در عرصه مبارزه و برخورد
ايده ها گشايشي ايجاد كنيد، يعني به عامل جوشش روشنفكري پا دهيد و يا همانطور كه
تاكيد كرده ام كاري كنيد كه دگرانديشي در جامعه نقش داشته باشد، ولي كل بازي را
نبازيد؟ فكر مي كنيد ساده است؟ نه. ساده نيست. به همين خاطر است كه من از تشبيه
"به دار كشيده شدن و مثله شدن" استفاده مي كنم. بههمين خاطر است كه اگر
ما به مفهومي اساسي، "هسته مستحكم و انعطاف پذيري" را دست نفهميم شانسي
نخواهيم داشت. حتي اگر به شكلي سكندري بخوريم و روي قدرت دولتي بيفتيم (اگر اصلا
بتوان تصورش را كرد).
حالا
كل بعد بين المللي قضيه را هم در نظر بگيريد. نمي توان ايده اليست بود. اگر شما
توليد را افزايش ندهيد چگونه مي توانيد پشتيباني زيادي از انقلاب جهاني بكنيد و
چگونه مي توانيد از كشور سوسياليستي دفاع كنيد؟ همزمان چگونه مي توانيد تحولات را
در زيربناي اقتصادي، در روابط ميان مردم در توليد و در روبنا، منجمله در ديدگاه توده هاي مردم، به
پيش بريد؟ اين كارها مستلزم يك پايه مادي اساسي است. اينجا شما مي توانيد به
"تئوري نيروهاي مولده" در بغلتيد كه مي گويد اول فقط اقتصاد را توسعه
دهيد. بعدش متحول كردن رابطه ميان مردم و روبنا ساده خواهد بود. و به جايي خواهيد
رسيد كه آنها در اتحاد شوروي و در چين كنوني رسيدند. ار طرف ديگر، اگر صرفا بگوييد
" بگذاريد همان كاري را بكنيم كه هميشه ما را به آن متهم مي كنند يعني
"اشتراكي كردن فقر"، آن وقت همه اين مناسبات استثمارگرانه خود را دوباره
مطرح خواهند كرد و قدرت سياسي كهن، طبقات استثمارگر و قدرت سياسي اي كه چنين
استثماري را تقويت مي كند، دولت را از چنگ شما خارج خواهند كرد. بگذريم از اينكه اگر شما چنين وضع ناجوري براي
خود بسازيد، امپرياليستها چه خواهند كرد.
بنابراين
اينها تضادهاي بسيار عميقي است كه مرتبا خود را به نحوي بسيار حاد مطرح مي كند. من
با اين بحث نمي خواهم نوميدي و شكست طلبي را دامن بزنم. اينها را مي گويم تا
تاكيدي باشد بر اهميت رويكرد علمي به انقلاب و به ميدان آوردن شمار فراينده اي از
افراد براي مواجه شدن با اين چالش ها. منظورم افراد در درون حزب و در سطحي گسترده
تر در جامعه است. اين در آغاز بخشي از ساختن جنبش انقلابي در جهت كسب قدرت سياسي
است كه بعد از كسب قدرت در سطحي كاملا متفاوت مطرح خواهد بود.
************
تحولات
ايدئولوژيك و مادي كه براي رسيدن به كمونيسم لازم است ("دو گسست ريشه
اي" و "چهار كليت") و چگونگي ارتباط اين امر با "هسته مستحكم
و ميزان زيادي انعطاف پذيري"
خواسته
ها و نيازها به لحاظ اجتماعي مشروط و معين هستند
در
اينجا لازم است بر يك نكته فوق العاده مهم تاكيد كنم. نكته اي كه عليرغم اهميتي كه
دارد، غالبا ناديده گرفته شده، فراموش شده، در محاق مانده، تحريف يا حتي سركوب شده
است. يعني اين حقيقت بنيادين كه نيازها و خواسته ها به لحاظ اجتماعي مشروط و معين
هستند و با تغيير در "محيط" مادي و اجتماعي و ايدئولوژيك، آنها هم تغيير
مي يابند. البته اين يكي از اتهامات بزرگي است كه به كمونيسم مي زنند. مي گويند
كمونيستها هميشه مي كوشند "طبيعت بشر" را تغيير دهند و خواسته و نياز
مردم را عوض كنند و حتي نوع نگاه كردن به آرزوهايشان را دگرگون كنند. ولي اگر قدري
از اين بحثها فاصله بگيريم مي توانيم ببينيم كه خواسته ها و نيازها و آرزوها به
لحاظ اجتماعي و در سطوحي متفاوت، مشروط و
معين هستند.
براي
مثال، ماركس خاطر نشان كرد كه توليد، خود توليد نياز مي كند. مثلا كامپيوتر را در
نظر بگيريد. يعني چيزي كه اينك در اختيار ماست و از آن استفاده مي كنيم. فكرش را
بكنيد كه قرار باشد دوباره به گذشته برگرديم و از ماشين تحرير استفاده كنيم. يعني
مجبور شويم با " تكنولوژي بدوي" كار كنيم. خب مي بينيد كه حالا ما نياز
و خواست عميقي نسبت به كامپيوتر داريم.
اين در حال حاضر به يك خواسته و نياز تبديل شده است. ولي چگونه؟ آيا اينطور بود كه
شما يك روز صبح بيدار شديد و گفتيد: ديگر از تايپ كردن با ماشين تحرير و فرستادن
نامه با پست لاك پشتي خسته شده ام و واقعا دوست دارم اين كارها را با كامپيوتر
انجام دهم. فقط مشكلم اينست كه نمي دانم كامپيوتر يعني چه؟! يا گفتيد كي خواهم اي ميل بزنم هر چند كه هيچ
ايده اي درباره آن ندارم؟! بنابراين مي بينيد كه توليد، نياز را به وجود مي آورد.
تكامل تكنولوژي، تكامل نيروهاي توليدي و تكامل توليد، نيازها و خواسته ها را به وجود مي آورد. خب اين
يك جنبه از مفهوم مشروط و معين بودن پديده ها به لحاظ اجتماعي است.
يك
جنبه ديگرش اينست كه فرهنگ و نيز مناسبات توليدي، نيازها و خواسته ها را به وجود
مي آورند. حتما از زبان جوانان محلات زحمتكشي آمريكا بسيار شنيده ايد كه: "مي
خواهم هزاران دلار خرج رينگ لاستيك ماشينم بكنم." حالا تصور كنيد به جوامع
بدوي اوليه برگشته ايد. هنوز هم در بعضي نقاط دنيا مي شود نمونه هايي از آن جوامع
را پيدا كرد. مثلا در آفريقا مي توانيد به ميان قوم كونگ برويد و به آنها بگوييد:
"چند تا رينگ دارم. مشتري هستين؟" جواب خواهيد شنيد كه: "چي؟"
حالا ممكنست اگر رينگها را ببينند از شما بگيرند و براي نشستن رويشان از آنها
استفاده كنند. ولي در مقابل، پولي به شما نخواهند داد. مساله اينست كه بعضي از اين
رينگها ممكنست درخشان و واقعا با حال به نظر بيايند. مخصوصا وقتي كه ماشين در حال
حركت است و چرخ به سرعت مي چرخد. ولي براي آن قوم آفريقايي چندان جالب نيست.
ممكنست به اين رينگها به عنوان يك شيي هنري نگاه كنند ولي طرز نگاه كردنشان با يك
جوان محلات زحمتكشي آمريكا كاملا فرق مي كند. چون ديدگاه يك جوان طبقه پايين
آمريكا با مناسبات توليدي و روبناي منطبق بر آن در جوامع بدوي اوليه همخوان
نيست. من مثال رينگ ماشين را زدم كه چيزي
عادي است وگرنه مي شد اشيا عجيب و غريب ديگري كه در فرهنگ آمريكا جنبه مصرفي دارد
را هم مثال زد.
ولي
نكته اساسي همان است كه بالاتر گفتم: اجتماعا مشروط و معين. وقتي كه از شعار
كمونيسم يعني "از هركس به اندازه توانش به هركس به اندازه نيازش" صحبت
مي كنيم منظورمان از نياز، آن چيزي نيست كه تحت سرمايه داري و امپرياليسم به لحاظ
اجتماعي مشروط و تعيين شده است. بياييد به حرفي كه گاي رابرتز يكي از كانديداهاي
ديوان عالي كشور چند دهه پيش زده بود بپردازيم. آن موقع يكي از كاتبان كابينه
ريگان بود. او در مخالفت با پرداخت دستمزد برابر به زنان در مقابل كار برابر چنين
گفت: "طرفداران اين بحث نمي بينند كه به لحاظ تاريخي دلايلي براي پرداخت
دستمزد بيشتر به مردان وجود دارد. اين را هم شايد بتوانم بر پرچم ها نوشت كه: از
هركس به اندازه توانش، به هركس بر حسب جنسيت اش." نكند فكر مي كنيد دشمنان ما
افراد فكوري نيستند؟
چيزهايي
كه مردم فكر مي كنند مي خواهند و نياز دارند يا واقعا در يك چارچوب مشخص مي خواهند
و نياز دارند، اجتماعا مشروط و معين است. داشتن اتوموبيل براي اغلب مردمي كه در
اين جامعه زندگي مي كند البته نه در محله منهتن، ضروري است. اين بر مي گردد به
نحوه چرخيدن زندگي در اوضاع مشخص. مثلا در پاريس مي شود بدون اتوموبيل سر كرد. در
آنجا به نحوي ماشين نداشتن ساده تر است تا در منهتن. بنابراين اينها اموري اجتماعا
مشروط هستند كه به لحاظ اجتماعي تغيير شكل مي دهند تحت تاثير قرار مي گيرند و
نهايتا تعيين مي شوند.
حالا
پديده مصرف گرايي در جامعه سرمايه داري را نگاه كنيد. مثلا رواج يافتن اين پديده
در ميان زنان. اين به ويژه در طبقات مياني ديده مي شود ولي محدود به آنها نيست.
خريد كردن براي زنان به يك فعاليت مشخصه زندگي تبديل شده است. مردان ورزش را دارند
و زنان خريد رفتن را. اينها هم اجتماعا تعيين شده است. خواسته ها و نيازهايي
اجتماعا مشروط هستند. من هر وقت يكي از ترانه هاي رپ گراند مستر فلش و فووريس فايو
را مي شنوم حالم گرفته مي شود. آنجا كه همسرانشان را سرزنش مي كنند كه چرا هميشه
مي خواهند سريال هاي آبكي و مبتذل تلويزيون را تماشا كنند و خودشان نمي توانند
برنامه هاي ورزشي را ببينند! بگذريم كه اين برنامه هاي ورزشي يك سر و گردن بالاتر
از آن سريال هاي مبتذل است (خنده حضار)!!! ولي هركدام از اينها فقط شكلي از نيازها
و خواسته هاي اجتماعا مشروط و معين به حساب مي آيند.
اين
مصرف گرايي، اين ايده كه خريد كردن يك فعاليت مشخصه زندگي است، مساله را طوري جلوه
مي دهد كه حتي مي توان حولش فلسفه وجودي بافت. خريد كردن به يك فلسفه وجودي
ارزشمند و اصيل تبديل شده است! اين بخشي از نحوه مشخص شكل بندي اقتصاد جامعه
آمريكا و در كل سرمايه داري در مقطع كنوني است. مقروض بودن دائمي در سطوح مختلف،
منجمله در مورد مصرف كنندگان، در ساختار اين اقتصاد جاي دارد. كل صنعت تبليغات كه
به شكل مصنوعي خواسته و نياز مي آفريند اين جريان را تقويت مي كند. عصباني تر
كننده تر از هر چيز، اين "شوهاي واقعي" تلويزيوني است. ده سال پيش هيچكس
خواهان اين "شوهاي واقعي" نبود. ولي حالا نمي توانيد بدون آنها سر كنيد.
خيلي از مردم به آنها وابسته شده اند.
اينطور
به نظر مي آيد كه اين چيزها واقعا مورد نياز شماست يا اينكه يك بخش ذاتي از شخصيت
شما را تشكيل مي دهد. يك نكته اساسي در مورد اين بحث "هويت من" وجود
دارد. در مورد اينكه من دوست دارم كلكسيون فلان داشته باشم. صاحب بهمان باشم. اين
را مصرف كنم. آن نوع غذا را بخورم: حتي نحوه مصرف نيازهاي اساسي معيشتي مردم هم
اجتماعا معين و مشروط شده است. منظورم به طور كلي در مورد نياز به خوراك و پوشاك و
سرپناه و امثالهم نيست بلكه در مورد نحوه اي است كه به رفع اين نيازها مي پردازيم
يا آرزويش را داريم. مثلا ترجيح دادن اين نوع غذا به نوعي ديگر. نوشيدن اين نوشابه
به جاي آن يكي. زندگي كردن در اين خانه به جاي آن خانه. داشتن اين وسيله نقليه به
جاي نوعي ديگر و غيره. همه اينها به لحاظ اجتماعي تعين مي يابد و در مقاطع مختلف
تاريخي و از جامعه اي به جامعه ديگر، و بين طبقات و گروهبندي هاي مختلف اجتماعي
درون يك جامعه هم فرق مي كند.
پپسي
و كوكاكولا را در نظر بگيريد. دوره نوجواني من يك نوشابه ديگر به اسم آرسي هم بود
كه بين سياهپوستان طرفدار داشت. اين مثال تفاوت خواسته ها و نيازهاست. در مورد
سيگار و بقيه چيزها نيز همين را مي بينيم.
قشرها و گروه هاي مختلفي در جامعه هستند كه ترجيحات متفاوتي دارند. يا
بهترست بگويم خواسته ها و نيازهاي به لحاظ اجتماعي معين شده اي دارند. به علت
تقويت دائمي فردگرايي در اين جامعه (كه يك پايه مادي اساسي در توليد و مبادله
كالايي محسوب مي شود و عرصه فرهنگي هم دائما تقويتش مي كند) فكر مي كنيم كه اين
چيزها جنبه ذاتي و اساسي "طبيعت و هويت من" را تشكيل مي دهند. بنابراين
فكر مي كنيم كه "من بايد اين چيزها را داشته باشم." ولي اگر بتوانيد
مقداري از مساله فاصله بگيريد متوجه مي شويد كه اين چيزها ده سال پيش اهميتي كه
امروز برايتان دارد را نداشت. به آنها نياز نداشتيد يا خواستارشان نبوديد. مي
بينيد چيزهايي كه ده سال پيش نه خواستش را داشتيد و نه نيازش را حالا برايتان واجب
شده است. يك خواسته واجب يا يك نياز واجب! اگر به اين مساله در ابعاد جوامع مختلفي
كه در طول تاريخ وجود داشته اند و مردم جوامع گوناگون و بخشهاي مختلف دنياي امروز
نگاه كنيد، آن را مشخصتر و برجسته تر مشاهده مي كنيد.
از
نظر بنيادگرايان مسيحي در آمريكا، انجيل يك خواست و نياز مطلق است. (خنده حضار)
ولي از نظر بنيادگرايان ديگر، مثلا در پاكستان، چنين نيست. قرآن، خواست و نياز
مطلق است. اينها هم به لحاظ اجتماعي معين و مشروط شده است. يعني خواسته ها و نيازهايي
است كه به لحاظ تاريخي تغيير و تكامل يافته است.
فردگرايي
نيز اجتماعا مشروط و معين است
در
مباحثه با بيل مارتين كه در كتاب "گفت و شنودها" منتشر شده، نكته اي را
در زمينه بحثي كه بر سر كانت داشتيم جلو كشيدم. (جلوتر دوباره به اين مساله خواهم
پرداخت). نكته ام اين بود كه ماركس در "مقدمه اي بر سهمي در نقد اقتصاد
سياسي" مساله بسيار عميقي را مطرح كرده است. ماركس مي گويد كه حتي شكل گيري
فرديت ها هم در يك چارچوب اجتماعي انجام مي گيرد و فقط مي تواند چنين باشد. كشفيات
علمي اين مساله را روشنتر كرده است. مثلا موردي كه بچه هاي "رام نشده"
نام گرفته را در نظر بگيريد. منظورم بچه
هايي است كه براي مدتي در محيط وحش بزرگ شده اند و زندگي كرده اند. اگر اين مدت از
حد معيني بيشتر باشد، اين بچه ها مشكل بتوانند بعضي عملكردهاي پايه اي انساني را
بياموزند و بعضي كيفيات انساني مثلا حرف زدن را به كار گيرند. اين توانايي ها
اجتماعا آموخته مي شود و تكامل مي يابد. آموختن اين چيزها و حتي تكامل جسماني براي
انجام اين كارها، با محيط اجتماعي در ارتباط متقابل قرار دارد. حتي شكل گيري و
تكامل افراد و خواسته ها و نيازهاي آنان فقط مي تواند در يك محيط اجتماعي صورت
گيرد. حتي به اجرا گذاشتن افراطي فرديت (يا همان فردگرايي) فقط مي تواند در يك
محيط اجتماعي و در مقابله با ساير افراد انجام گيرد. تصور كنيد كه در يك جزيره تك
افتاده باشيد و بگوييد: "مي خواهم فرديت خودم را اعمال كنم!" (خنده
حضار) خب، چه كسي اهميت مي دهد؟ كسي نيست كه اهميت بدهد! شما در آن چارچوب نمي
توانيد فرديت خود را اعمال كنيد. زيرا هر چيزي در ارتباط با ضد خود موجوديت مي
يابد. "هميني كه هستي داداش!" در يك چارچوب ديگر، فرديت تو ديگر معنايي
كه الان برايت دارد را نخواهد داشت.
بنابراين
مهم است كه نيازها و خواسته ها و ديدگاه هاي مردم در مورد آنها را به عنوان مقوله
هاي اجتماعا مشروط و معيني كه به لحاظ تاريخي تغيير مي كنند بفهميم.
گسست
ريشه اي از شيوه هاي سنتي تفكر
درست
همانطور كه چيزي به عنوان طبيعت تغيير ناپذير بشري وجود ندارد (بلكه در واقع با نظرات
مختلفي درباره طبيعت بشري در بين مردم جوامع مختلف و حتي بين طبقات گوناگون يك
جامعه روبرو هستيم)، يك رشته خواسته ها و نيازهاي ذاتي هم در كار نيست. و حق كاملا
با كمونيستها است كه به درستي اعلام مي كنند به دنبال "چهار كليت" و
"دو گسستي" هستند كه ماركس و انگلس از آن صحبت كردند. ماركس در كتاب
مبارزات طبقاتي در فرانسه 50-1848 مي گويد ديكتاتوري پرولتاريا، ضرورت گذار به محو
كل تمايزات طبقاتي (يا به طور كلي طبقات)، كل مناسبات توليدي كه زيربناي اين
تمايزات طبقاتي است، كل مناسبات اجتماعي كه منطبق بر آن مناسبات توليدي است، و
دگرگون كردن كل ايده هاي منطبق بر آن مناسبات اجتماعي است را نمايندگي مي كند.
ماركس و انگلس در "مانيفست كمونيست" مي گويند كه انقلاب كمونيستي گسست
ريشه اي از مناسبات سنتي مالكيت و ايده هاي سنتي را در بر مي گيرد. دقت كنيد كه
تاكيد كمونيستها بر هر چهار كليت و هر دو گسست است و نه فقط سه تا از اين و يكي از
آن. تاكيدم بر دگرگون كردن تفكر مردم و گسست از ايده هاي سنتي است. منظور از اين اهداف، نوعي نظريه فاجعه بار
دهشتناك در زمينه تلاش براي مهندسي تغييرات غيرطبيعي در طبيعت بشر نيست. اين يك
درك ماترياليستي، ديالكتيكي از چگونگي شكل گيري و تغيير ناگزير امور است كه حتي
بدون مداخله ما نيز صورت مي گيرد. هرچند كه تغييرات مورد نظر ما تغييراتي كيفي
است. گسست هايي ريشه اي است. درست به همين علت با ضديت شديد كساني روبرو مي شود كه
شايد بعضي تغييرات كمي يا برخي تغيير شكل ها مثلا در عرصه استثمار را مجاز بشمارند
ولي ريشه كن كردن و نابودي استثمار را برنمي تابند. دادشان در مي آيد كه:
"اين خلاف طبيعت بشر است. خلاف خواست مردم به رقابت با يكديگر است."
ولي
حق كاملا با ماست كه دنبال تحقق چهار كليت هستيم. حق كاملا با ماست كه امكان و ضرورت اين كار را تشخيص مي دهيم. اين
در مورد گسست ريشه اي نه فقط از مناسبات سنتي مالكيت كه به نوبه خود بيانگر
مناسبات بنيادين توليدي است، بلكه از همه ايده هاي سنتي نيز صدق مي كند. بله ما
كاملا حق داريم كه مي خواهيم اين اهداف را اساسا بدون "مهندسي اجتماعي"
به مفهومي اجباري متحقق كنيم. ولي اين كاري است كه بدون مبارزات بسيار در عرصه
ايدئولوژي و فرهنگ، و نيز بدون مبارزه سياسي، مبارزه براي متحول كردن شرايط مادي
اساسي در زيربناي اقتصادي و روابط ديالكتيكي كه در همه اينها شكل گرفته، انجام
تحقق نخواهد يافت. به قول ماركس، تغيير شيوه هاي تفكر مردم در ارتباط ديالكتيكي با
تغيير شرايط آنان.
انقلاب
يعني تغيير مردم و تغيير شرايط، و انجام صحيح اين كار در يك رابطه ديالكتيكي درست.
راه هايي براي پيشي گرفتن انديشه مردم از شرايط آنان وجود دارد و بايد چنين شود.
براي مثال، اگر چنين نبود تئوري كمونيستي وجود نداشت. اگر انديشه ها از شرايط پيشي
نگيرد، تصور جامعه آينده هم در كار نخواهد بود. ولي اگر ما به جاي دست و پنجه نرم
كردن صحيح با رابطه اي ديالكتيكي كه طي آن، انديشه مردم آنان را به فعاليت براي
تغيير شرايط موجود به شيوه اي اساسا داوطلبانه و آگاهانه وامي دارد، بخواهيم
انديشه اي را بر مردم تحميل كنيم كه با شرايط خوانايي نداشته باشد، مي توانيم به
ورطه دهشت هايي بيفتيم كه ما را بدان متهم مي كنند. و هر جا كه افرادي به نام
كمونيسم يا هر نام ديگر چنين كرده اند، نتيجه اي دهشتبار داشته است.
چيزي
به عنوان "طبيعت بشري" تغيير ناپذير وجود ندارد
پس
بايد با اين مساله درست دست و پنجه نرم كرد. اما اين ايده كه نوعي "طبيعت
تغيير ناپذير بشري" وجود دارد نادرست است. بياييد نگاهي به تاريخ بيندازيم و
اين مساله را بيشتر بررسي كنيم و دليل نادرست بودنش را بفهميم. اين واقعيت ندارد
كه تكامل از جامعه اشتراكي اوليه به جامعه طبقاتي و سپس به كمونيسم، نوعي
"نفي نفي" را آنطور كه انگلس و ماركس مي گفتند نمايندگي مي كند. ماركس و
انگلس مي گفتند كه ظهور جامعه طبقاتي معرف نفي جامعه اشتراكي و اساسا بي طبقه اوليه
بود كه جامعه طبقاتي از دل آن بيرون آمد و به نوبه خود، گذر به جامعه بي طبقه نيز
معرف نفي ظهور جامعه طبقاتي است. اين را "نفي نفي" نام نهادند. ولي اين
تغييرات معرف تضادهاي پيچيده شكوفايي است كه از طريق شكل ها و مراحل مختلف، و
پيشروي ها و عقب نشيني هاي دائمي جنبه هاي متفاوت تضادهايي كه بين نيروهاي توليدي
و مناسبات توليدي و ساير تضادهايي كه از آنها نشئت مي گيرند تكامل مي يابند. از دل
همه اين پيچيدگي هاست كه به قول ماركس تكامل و ظهور منسجم تاريخ را مي بينيم و
امور به آستانه جهش به كمونيسم مي رسند. يا در واقع به امكان كمونيسم سوق مي يابد.
هرچند كه اين به معني قطعيت يا ناگزير بودن كمونيسم نيست. و اينجاست كه به شكلي
ديگر اصل بسيار مهم ضرورت و آزادي به ميان مي آيد. ماركس مي گويد: مردم تاريخ را
مي سازند ولي نه به شيوه اي مختارانه. آنان اين كار را در انطباق با شرايط مادي كه
به ارث برده اند، با ضرورتي كه در هر مقطع معين پيشاروي شان قرار دارد، انجام مي
دهند. در عين حال، ما به عنوان ماترياليستهاي ديالكتيكي مي دانيم كه اين شرايط
مادي در آگاهي مردم بازتاب مي يابد. مردم ايده ها و مفاهيم را در مورد اين شرايط
مادي و چگونگي تغيير آن، شكل مي دهند. و اگر اين ايده ها و مفاهيم واقعا با واقعيت
بنيادين مادي خوانايي داشته باشد و تحريف جدي و اساسي آن نباشد، و اگر آنها در
راستاي شيوه حركت آن تضادها قرار داشته باشند، آن وقت مردم نه فقط قادرند آن
تغييرات را عملي كنند بلكه مي توانند آنها را تسريع كنند.
آزادي
و ابتكار عمل از اينجا سرچشمه مي گيرد. اين نقش پيشاهنگ آگاه كمونيست است و علت
ارزشمند و واجب بودن آن نيز همين است. زيرا به واسطه مناسبات طبقاتي موجود، اين
طور نيست كه همه به يكباره و خودبخود بتوانند واقعيت را در ايده ها و مفاهيم و
نقشه ها و برنامه هاي خود كمابيش صحيح (و نه مطلقا صحيح) بازتاب دهند. منظورم
بازتاب صحيح خصلت متناقض و حركت و تكامل واقعيت است.
پس
مردم تاريخ را مي سازند ولي نه به شيوه اي مختارانه. اين نكته ما را به موضوع
آنارشيستها و اوتوپيستها باز مي گرداند. وقتي كه با اين افراد بحث مي كنيد زياد مي
شنويد كه: "چرا مي خواهيد رهبراني داشته باشيد؟ رهبر داشتن خودش بخشي از مشكل
است." خير. در اين مرحله از تاريخ، داشتن رهبران به طور كلي يك بخش اساسي راه
حل است. و سوال اساسي اينست كه اين رهبري چه خصلتي بايد داشته باشد و آيا ايده ها
و مفاهيم و برنامه ها و نقشه ها و غيره اي كه اين رهبري دارد واقعا با حل تضادهاي
پايه اي و محرك موجود و منافع توده هاي مردم خوانايي دارد يا نه؟ اين سوال اساسي
است.
تكرار
مي كنم، نكته اساسي اينست كه ماده در شعور مردم بازتاب مي يابد و شعور به نوبه خود
بر ماده اثر متقابل مي گذارد و آن را تغيير مي دهد. هر بار كه كسي قدم جلو مي
گذارد و حرفي مي زند اين پرسش هميشگي مطرح مي شود كه: چگونه؟ در كدام جهت؟ بر
مبناي چه منافعي؟ چه مقصودي؟ براي چه اهدافي؟ البته اين مساله، پيچيدگي هاي بسيار
به همراه دارد. ولي پرسش بنيادين و اصلي همين است كه گفتم.
هركس
ايده هايي دارد: هم ايده هاي خودجوش، هم تفكرات نظم يافته تري كه از دل ايده ها
برآمده است. سوال اينست كه چگونه اين ايده ها به طور منظم و همه جانبه نيروهاي
محركه اساسي واقعيت را واقعا منعكس مي كنند، و ارتباط اين ايده ها با حل تضادهاي
واقعي كه محرك امورند در راستاي منافع توده هاي مردم چيست؟ در ارتباط با بحث
رهبري، اين پرسش تعيين كننده است. طرح هر سوال ديگر تحت عنوان سوال تعيين كننده،
منحرف شدن از مساله بنيادين و اصلي واقعي اي است كه بايد بدان پرداخت. البته بايد
به سوالات ديگري كه حول و حوش مساله رهبري وجود دارد بپردازيم ولي حتي اگر بخواهيم
از طريق آن سوالات، و نه سوال اصلي، به كنه مساله برسيم باز هم به كجراه رفته ايم.
مردم
تاريخ را مي سازند ولي نه به شيوه اي مختارانه. در اين بحث باز هم مساله محدوديت
ها و رابطه ديالكتيكي بين محدوديت ها و تحول وجود دارد. قبلا از اين بحث كرده بودم
كه سوسياليسم با نشانه هايي كه از سرمايه داري با خود همراه دارد زاده مي شود.
همانطور كه لنين خاطر نشان كرد ما همراه با مردم آنجوري كه دوست داريم باشند،
انقلاب نمي كنيم. حتي وقتي كه تلاش مي كنيم آنان را تغيير دهيم آنگونه كه ما دوست
داريم باشند، نيستند. "بله. ما تلاش مي كنيم مردم را تغيير دهيم. بعضي ها مي
پرسند: "اين كمونيستها كه تلاش نمي كنند احساس مردم نسبت به مسائل مختلف را
تغيير دهند، مي كنند؟" بله. ما تلاش مي كنيم. زيرا احساسات، اساسا به درك شما
و ديدگاه شما نسبت به مسائل برمي گردد. ما به مردم دستور نمي دهيم كه احساسات
متفاوتي داشته باشند. تفنگ روي سرشان نمي گذاريم كه احساستان را عوض كنيد. ولي
تلاش مي كنيم آنان را متحول كنيم. حتي احساسات شان ر ا متحول كنيم. زيرا احساسات
مردم جلوه اي از چگونگي نگاه آنان به دنياست. اگر واقعا و عميقا معني اينكه يك فرد
يا يك گروه از انسانها از بقيه به خاطر نفي شخصي و خصوصي خود استفاده كنند را درك
كنيد و اينكه اين مساله به كجا منتهي مي شود و چرا اين كار نه فقط سد راه افراد
معيني كه استثمار مي شوند بلكه سد راه كل نوع بشر
مي شود را بفهميد، به ويژه اگر اين واقعيت را ببينيد كه نوع بشر به جايي
رسيده كه اين مناسبات استثمارگرانه نه فقط غيرضروري شده بلكه به مانعي در راه
تكامل بيشتر جامعه بشري و انسانها تبديل شده، آن وقت آرزوي شورانگيز برچيدن و ريشه
كن كردن همه اينها را حس خواهيد كرد. ولي اگر واقعا نفهميد كه چه استثماري در
كارست و چرا ضرورتي نيست و چرا مي توان آن
را برچيد، احساستان نسبت به آن متفاوت خواهد بود. ممكنست احساس كنيد كه چيز بدي
نيست. يا حداقل اينكه نمي توان كاري براي تغيير اين شرايط انجام داد. يا ممكنست
اين حس را داشته باشيد كه تلاش براي تغيير شرايط موجود ممكنست به چيزي بدتر از اين
منجر شود. با اين حساب، آيا ما نبايد براي تغيير انديشه هاي مردم و احساساتي كه
نسبت به مسائل اساسي نظير آن چه گفتيم دارند تلاش كنيم؟
انگلس
در كتاب "منشا خانواده، مالكيت خصوصي و دولت" نظر بسيار مهمي را مطرح
كرده و شايسته است به آن بپردازيم. او مي گويد: "هر چه كار كمتر تكامل يافته
باشد و ميزان محصولات كار كمتر باشد، و نتيجتا هر چه ثروت جامعه محدودتر باشد، نظم
اجتماعي بيشتر تحت سلطه قيود موروثي و خانوادگي خواهد بود. و شما مي توانيد اين را
در جوامع اشتراكي بدوي، منجمله برخي از آنها كه هنوز در آفريقا و بخشهاي جدا
افتاده آمريكاي لاتين وجود دارند، ببينيد. سابقه اين مساله در جوامع بوميان آمريكا
هم يافت مي شود و هنوز هم جوانبي از آنچه انگلس در درك ماترياليستي اش از چگونگي
سازمان يابي جامعه جلو گذاشت را به نوعي در آمريكاي امروز هم مي بينيد. اين نوعي
سامان يابي اجباري و دلبخواهي نيست بلكه اساسا جلوه اي از خصلت نيروهاي توليدي هر
جامعه است. و حتي واحدهاي پايه اي جامعه كه مثلا در مورد جوامع اشتراكي بدوي،
خانواده و قيود موروثي است با خصلت نيروهاي توليدي آن جوامع مرتبط است. انگلس
شماري از جوامع اشتراكي بدوي در بخشهاي مختلف دنيا از آسيا گرفته تا اروپا و منطقه
مديترانه و غيره را بررسي كرد و نشان داد كه با تغيير در نيروهاي توليدي، خصلت
سازمان يابي جامعه يا به عبارت ديگر، مناسبات توليدي و اجتماعي بر حسب آن تغيير مي
يابد.
انگلس
در همان كتاب مي گويد كه در جامعه اشتراكي بدوي، "نيروي كار انسان هنوز مازاد
قابل توجهي، بيشتر و فراتر از هزينه هاي بقاي خود توليد نمي كرد." به عبارت
ديگر، در يك جامعه مبتني بر گردآوري و شكار، اهالي مي روند توت هاي وحشي جنگلي و
ميوه هاي درختي و مغز دار و امثالهم را جمع آوري مي كنند و گاه به گاه خوراكشان با
شكار كردن تكميل مي شود. مردم هر آنچه گرد آمده و يا شكار شده را كمابيش به شكل
مستقيم و فوري تماما مصرف مي كنند. بنابراين در اين شكل جامعه، نيروي كار انسان
هنوز مازاد قابل توجهي بيشتر و فراتر از هزينه بقايش را توليد نمي كند. انگلس
ادامه مي دهد كه: "بعد از پيدايش رمه داري، فلزكاري، بافندگي و سرانجام
كشاورزي، مساله فرق كرد." انگلس جدا شدن صنايع دستي از كشاورزي را به عنوان
يك جهش كليدي ديگر، مشخص مي كند.
حالا
برگرديم به جنبه عمدتا مثبت كتاب "جارد دايموند" به نام "تفنگ ها،
ميكروب ها و فولاد" نگاه كنيم. او همين تحول را از نظرگاهي عمدتا ماترياليستي
مورد بررسي قرار داده است. اخيرا شبكه "پي بي اس" بر پايه اين كتاب يك
مجموعه تلويزيوني ساخته است. در اينجا دايموند به چگونگي جدايي صنايع دستي از
كشاورزي مي پردازد و مي گويد زماني كه توانستيد كار را تخصصي كنيد، زماني كه
كشاورزي توانست به اندازه كافي توليد داشته باشد تا پشتوانه حركت بخشي از جامعه
براي تخصصي كردن رشته ها شود و اين كار را از صنايع دستي شروع كرد، و با تكامل
بيشتر تكنولوژي، قوه محركه اي را به دست آمد كه تكنولوژي را به تاثير متقابل بر كشاورزي
برانگيخت و ابزار جديد توليدي و تكنولوژي جديد كشاورزي حاصل شد. نتيجتا كشاورزي
نيز توانست مازاد بيشتري فراتر و وراي آنچه مورد مصرف فوري قرار مي گرفت توليد
كند. نتيجتا زيربناي مادي براي تخصصي كردن بيشتر فراهم شد. به موازات اين، تكامل
بيشتر و گسترش تفاوت هاي طبقاتي در جامعه صورت گرفت.
همين
مساله را مي توان با تغييرات بسياري مهمي كه در مناسيات توليدي و اجتماعي صورت
گرفت نيز بيان كرد. انگلس خاطر نشان كرد كه چگونه اين امر مشخصا در ارتباط با برده
داري در دوران هاي باستاني صدق مي كند. وقتي كه شما مردم را درگير توليد بيشتر
ميزاني كه مصرف مي كنند نكرديد و در واقع توان اين كار را نداشتيد، برده داري از
نظر اقتصادي توجيهي نخواهد داشت. بنابراين وقتي كه مردم افرادي از يك قبيله يا
گروه قومي ديگر را اسير مي كردند يا آنان را مي كشتند يا به حال خود رها مي كردند
و يا به عنوان عضو جذب قبيله خود مي كردند. ولي اينكه بيايند و شمار زيادي از
افراد را برده بگيرند در حالي كه نيروهاي توليدي قادر نبود به نحوي به كارشان گيرد
كه بيش از ميزان مصرفشان توليد كنند، كاري بي معنا بود. يعني بدون اينكه چيزي حاصل
كنند فقط بر تعداد افراد افزوده بودند.
ولي
زماني كه كشاورزي شكوفا شد، به ويژه زماني كه كشاورزي مستقر شد و تقسيم بندي بين
كشاورزي و صنايع دستي و غيره شكل گسترده
به خود گرفت، برده گرفتن توجيه اقتصادي پيدا كرد. ما به تاريخ بشر رمانتيك برخورد
نمي كنيم. در آمريكاي شمالي و بخشهاي ديگر قاره آمريكا و نيز در ساير نقاط دنيا،
بين گروه هاي اشتراكي اوليه مختلف برخورد و خصومت و جنگ وجود داشت. يا حداقل
درگيري هاي خشونت باري جريان داشت. ولي در صفوف يك قبيله مشخص، تقسيم بندي طبقاتي
موجود نبود. دوپارگي و ستم كاملا آشنايي كه امروز بين مردان و زنان وجود دارد هم
در كار نبود. اين چيزها بعدا با ظهور مناسبات توليدي متفاوت، و بر پايه تكامل
بيشتر نيروهاي توليدي به وجود آمد.
و
البته يكي از مهمترين و تكان دهنده ترين نمونه ها از اين تحولات در مناسبات توليدي
و طبقاتي، برده گرفتن و به كار گماردن بردگان بود. يكي از خصايل نيروهاي توليدي
اين بود كه گرفتن برده توجيه پذير شده بود و جاي كشتن اين افراد و يا جذب آنان در
مقامي برابر با اعضاي قبيله خودي را گرفت. برده گرفتن آغاز شد. معنايش اين نيست كه
برده داري به نظر همه ايده خوبي آمد و اين طور هم نبود كه مردم ناگهان به شيوه آدم
و حوا در انجيل به دام "شر" غلتيدند. اين طور نبود كه سقوط نوع بشر
اتفاق افتاد و همه يكباره فاسد شدند. البته ديدگاه هاي افراد عوض شد. وقتي كه شروع
به گرفتن افرادي از نوع بشر به عنوان برده مي كنيد، ديدگاه شما در انطباق با اين
عمل تغيير مي كند. حدس بزنيد چه اتفاقي افتاد؟ حالا ديگر نياز و خواست اجتماعي
برده گرفتن هم در افراد ايجاد شده بود. اين نياز و خواست كه به لحاظ تاريخي شكل
گرفته و به لحاظ اجتماعي مشروط و معين شده بود، بر مبناي تغييرات در خصلت نيروهاي
توليدي انجام پذيرفت، و نه بر اساس يك نوع
گرايش ذاتي در طبيعت بشر به گرفتن برده از ميان ساير مردم. اگر شما به ميان جوامع
اشتراكي اوليه مي رفتيد و به مردم مي گفتيد: "چرا يكديگر را به بردگي نمي
كشيد؟" آنان به سادگي مي پرسيدند: "از چه حرف مي زني؟" احتمالا
جواب شما اين بود كه: "آهان، به نظر مي رسد كه طبيعت بشري شما هنوز به طور
كامل تكامل نيافته است!" (خنده حضار) نه. مساله چيز ديگري بود. آنان ايده هاي
متفاوت، تبارزات روبنايي متفاوتي داشتند كه با شيوه توليدي متفاوت و خصلت نيروهاي
توليديشان خوانايي داشت. ولي زماني كه برده داري از نظر اقتصادي "توجيه پذير"
شد، اين شيوه به راه افتاد و برقرار شد. و اين
عليرغم مقاومت كساني بود كه قادر به برده گرفتن نبودند يا به هر دليل اين
كار را ايده خوبي نمي دانستند.
بدين ترتيب برده داري مي رفت كه سودآور شود.
براي اين كار يك پايه مادي وجود داشت و دزديدن و برده گرفتن به بخشي از فعاليت گروه
تبديل شد. هر گروه به قبايل ديگر و مشخصا
به گروه هاي ديگر حمله مي كرد. انگلس از اين حرف مي زند كه چگونه "قانون
اساسي جنتايل" (از اين اصطلاح منظورش مردم غير يهودي نيست بلكه جامعه متشكل
از گروه هاي مبتني بر ژن يا گروه هاي قومي و موروثي را مد نظر دارد) در بهترين
روزهايش بيانگر يك وضعيت توليدي فوق العاده عقب مانده بود و بنابراين يك جمعيت فوق
العاده پراكنده در يك منطقه گسترده را نمايندگي مي كرد. مثلا اگر مي خواهيد درباره
مردم بومي آمريكا بدانيد مي توانيد به يك مجموعه داستاني در شبكه تلويزيوني تي ان
تي رجوع كنيد. مجموعه اي به نام "حركت به دل غرب" كه به ميزان قابل
توجهي حول درگيري موجود ميان دو شيوه زندگي ساخته و پرداخته شده است. از يك طرف
وضعيت قبايل "لاكوتا" و "شي ين" و ساير مردم بومي را نشان مي
دهد و از طرف ديگر شهرك نشين هايي كه از شرق به غرب آمده اند و آنجا مستقر شده
اند. و ما كل داستان ماشين جنگي شهرك نشينان سفيد پوست را مي بينيم كه چگونه به
سوي اين منطقه روان مي شود و در برقراري سيستم حمل و نقل با دليجان، تلگراف، راه
آهن و افزايش مداوم مهاجران به نمايش در مي آيد. در اين مجموعه مي بينيم كه شيوه
زندگي قبيله لاكوتا و ساير مردم بومي در چنين شرايطي نمي توانست دوام داشته باشد
زيرا بقاي آن نحوه زندگي، مستلزم وجود قلمرويي پهناور براي تعداد اندكي از مردم
بود. شيوه زندگي بوميان، يك شيوه استقرار يافته نبود كه توسط تكامل مداوم نيروهاي
توليدي، مرتبا محصول بيشتري را در يك محدوده مشخص توليد كند. اينجا بحث من از
"برتري" يك شيوه زندگي و "كهتري" شيوه اي ديگر نيست. برتري و
يا كهتري را نمي توان ذاتي شيوه گردآوري و شكار دانست. عين همين در مورد شيوه
كشاورزي مستقر و تكامل تكنولوژي كه با خود به همراه دارد صدق مي كند. تاكيد من از
يك موضع ماترياليستي علمي بر اين نكته است كه اين دو شيوه متفاوت زندگي به شكل
فزاينده اي در برخورد مستقيم و آشتي ناپذير با يكديگر قرار گرفتند و مي توان تشخيص
داد كه چرا تركيبي از شرايط در آن دوران، باعث غلبه جبري يك شيوه بر ديگري شد.
تعداد مهاجران شهرك نشين كه از پشتوانه ارتش برخوردار بودند روز به روز بيشتر شد.
اين جريان توسط كل نيروهاي توليدي و شيوه زندگي اي كه اين نيروها را به كار مي
گرفت تقويت شد. باز هم بگويم كه بحث من از عادلانه يا ناعادلانه بودن اين واقعه
نيست. بلكه از واقعيت مادي حرف مي زنم. بدين ترتيب پايه هاي شيوه زندگي بوميان روز
به روز محدودتر شد زيرا ديگر جماعات كوچك و نسبتا پراكنده نمي توانستند در قلمرو
گسترده اين طرف و آن طرف بروند تا به شكار و گردآوري بپردازند. همين مساله را جارد
دايموند در بين مردم "پاپووا" در "گينه نو" مشاهده كرده است.
نكته
اي كه در مورد تضاد دو شيوه زندگي گفتم فقط به مواردي شبيه به بوميان آمريكا برنمي
گردد. براي مثال مي توان به جماعات مشابه در يونان باستان در دوران قبل از دولت ـ
شهرهاي يوناني رجوع كرد. انگلس به درستي بحث مي كند كه: "اقتصاد در حال رشد
آتن و حول و حوش آن در يونان باستان مانند يك محلول اسيدي نابودگر بر زندگي سنتي
جماعات كشاورزي كه بنيانشان بر اقتصاد طبيعي بود اثر گذاشت. " نتيجه اين
فرايند در يونان باستان كه تكامل بيشتر تكنولوژي و تقسيم بندي بيشتر مردم به گروه
هاي متفاوت اجتماعي را در بر داشت، اقتصاد برده داري و جامعه برده داري در دولت ـ
شهرهاي يوناني بود.
يك
مثال ديگر موقعيت "بربرهاي ژرمن" (و بقيه اقوام) در جريان تسخير رم است،
زماني كه آنان با نياز به حفظ و اداره آنچه فتح كرده بودند روبرو شدند. اگر آنان
صرفا در پي چپاول تمام و كمال و نابودي رم نبودند پس مي بايست آن را حفظ و اداره
كنند. در چنين شرايطي بود كه "بربرها" به درجات مهمي از شكل پيشين
سازماندهي اجتماعي خود گسستند و به جاي آن، شكلي را سازمان دادند كه اساسا با شيوه
موجود در جامعه اي كه فتح كرده بودند همخوان بود. به عبارت ديگر، آنان در رم
"به شيوه اهالي رم عمل كردند". منظورم بلافاصله نيست بلكه طي يك دوره
زماني است.
در
سخنراني "انقلاب" كه به شكل دي وي دي منتشر شد، مثال هايي از مكزيك
باستان و مصر باستان نقل كردم. گفتم هر گاه مردم شروع به استقرار در سرزمين مشخصي
كردند و درگير كار ثابت كشاورزي شدند، و ناموزوني و تفاوت يابي هاي طبقاتي رو به
تكوين نهاد، اين مساله به شكل گيري دولت و همه چيزهايي كه اين پديده به همراه داشت
انجاميد. جدايي قلمرو روشنفكري از فعاليت بنيادين توليدي، درگير شدن در فعاليت
فرهنگي در يك سو و پيوستن به فعاليت توليدي در سوي ديگر نتيجه همين فرايند بود. از
اين صحبت كردم كه در بخشي از مكزيك باستان، مردم بعد از چند صد سال پرداختن به
گردآوري و شكار، نزديك رودخانه "كواتزاكواكس" مستقر شدند. اما اين يك
تصميم گيري يك شبه نبود: "خب، پاشيم بريم حوالي رودخونه مستقر بشيم و كشاورزي
كنيم!" البته آن موقع كسي دست به مطالعات روانشناختي نمي زد، در اين مورد
نظرسنجي هم انجام نگرفت! (خنده حضار) ولي
مي توانيم حدس بزنيم كه آنان به شيوه زندگي خود عادت كرده بودند و نگراني ويژه اي
هم در كار نبود كه آنان را به دست كشيدن از آن شيوه زندگي وادار كند. تحقيقات
تاريخي نشان مي دهد كه آنان همه چيزهايي كه در جريان گردآوري و شكار به دست آورده
بودند را مصرف كرده و دچار كمبود شده بودند، بعلاوه در وضعيت آب و هوا هم تغييراتي
صورت گرفته بود. بنابراين آنان وادار شدند به يك منطقه متفاوت بروند و در آنجا
مستقر شوند.
اين
يك نكته ماترياليسم تاريخي است كه بايد مورد تاكيد قرار گيرد: غالبا مردم درگير
تغييراتي در شيوه بقا و روش زندگي خود مي
شوند كه نتايج درازمدت در بر دارد و آنان به هيچ وجه اين نتايج را از قبل پيش بيني
نمي كنند يا چنين قصد و نيتي ندارند. ولي اين تغييرات، خود به نيرويي مادي تبديل
مي شود كه روي همين مردم تاثير متقابل مي گذارد. بنابراين مردم در مكزيك باستان
شيوه زندگي خود را عوض كردند، در حاشيه رودخانه مستقر شدند و در تجربه و مشاهدات
خود دريافتند كه بعضي اراضي كه به رودخانه نزديكترند و در جاي بهتري واقع شده اند
حاصلخيزترند و بقيه قطعات زمين چنين نيستند. بدين ترتيب، (البته نه به شكل مكانيكي
و مستقيم الخط بلكه به مفهومي كلي در ارتباط با فرايندي كه گفتم) تفاوت يابي ها و
تقسيم بندي ها تكوين يافت. برخي افراد بيشتر از بقيه انباشت كردند. برخي رفاه
بيشتري به دست آوردند و بقيه موفق به اين كار نشدند. حدس بزنيد سرنوشت اين بقيه چه
شد؟ بسياري از آنان توسط كساني كه مرفه شده بودند به كار گمارده شدند ـ يا به نوعي
استخدام شدند.
حالا
ببينيم در سالهاي اخير به واسطه احياي سرمايه داري در چين و بعد از مرگ مائو چه
اتفاقي افتاد: وقتي كه كمون ها متلاشي شدند و شيوه توليد سرمايه داري دوباره
برقرار شد، بسياري از دهقانان به شدت فقير شدند و ديگر نتوانستند نيازهاي معيشتي
خود را با كار روي زمينشان تامين كنند. بنابراين راه شهرها را در پيش گرفتند يا
توسط افراد مرفه اجير شدند. يك قطب بندي صورت گرفت و بين مردم شكاف هاي عظيم به وجود
آمد. خيلي ها تحت استثمار بقيه قرار گرفتند. و درست همان چيزي كه در مكزيك باستان
اتفاق افتاده بود در چين سالهاي اخير هم اتفاق افتاد. يعني ظهور افرادي كه در
تكنولوژي هاي مختلف تخصص دارند، افرادي كه در فعاليت هاي فرهنگي و روشنفكري تخصص
دارند، و بعضي ها هم كه در فعاليت هاي دولتي تخصص دارند.
همين
فرايند در مصر باستان در ارتباط با رودخانه نيل هم اتفاق افتاد. حتي فبل از دوران
فراعنه. اگر به مصر نگاه كنيد مي بينيد كه كل جامعه اساسا در حاشيه باريكي در دو
طرف رودخانه نيل شكل گرفته است. حتي در اينجا هم تقسيم بندي و تفاوت يابي به وجود
آمد. زيرا برخي افراد نزديكتر به رودخانه بودند و برخي عقبتر كه نتيجتا در مكان
نامساعدتري قرار داشتند. پس در مصر باستان
حتي قبل از فراعنه، همين فرايند عمومي يعني تفاوت يابي، قطبي شدن، استثمار،
ستم و سركوب با ظهور تمايزات اجتماعي و طبقاتي و ظهور دولت به وجود آمد.
آيا
علت اينست كه يك نوع كيفيت ذاتي در طبيعت بشر وجود دارد؟ آيا هزاران سال پيش در
مكزيك، مردمي كه به گردآوري و شكار مشغول بودند نوعي گرايش نطفه اي و غير قابل
مقاومت به ايجاد دولت و استثمار و ستم بر بقيه مردم را با خود حمل مي كردند؟ به
عبارتي، اگر شما براي جلوگيري از اين فرايند بكوشيد تا اين كيفيت ذاتي و انكار
ناپذير طبيعت انساني را مهار كنيد آيا يك كيفيت هيولايي، خلق نخواهيد كرد؟ اين
حرفها مزخرف است! اين تحولات دلايل كاملا مادي داشت، به علت تغييرات در خصلت
نيروهاي توليدي صورت گرفت، توسط ضرورتي كه مردم با آن مواجه بودند به پيش رانده شد
و اغلب به نتايج و عواقبي انجاميد كه آن را پيش بيني نكرده بودند. اين فرايند به
تغييراتي در مناسبات توليدي انجاميد و در مقابل، تغييراتي منطبق با آن در سياست،
ايدئولوژي، فرهنگ و البته در خواسته ها و نيازها و احساسات مردم صورت گرفت.
جامعه
بشري اينگونه تكامل يافته است. نه بر مبناي اجراي نقشه اي كه يك طراح آگاه جلو
گذاشته است. بلكه از دل يك فرايند عمدتا ناآگاهانه در پاسخ به ضرورتي كه در برابر
مردم قرار گرفته و با انجام تغييراتي كه نتايج درازمدت و عميق در پي داشته است.
نتايجي كه مردم حتي فكرش را هم نمي كردند و به دنبالش نبودند.
بنابراين
وقتي كه به عصر كنوني تاريخ بشر مي پردازيم و به مساله كمونيسم و "چهار
كليت" و "دو گسست" نگاه مي كنيم كه نه فقط مناسبات سنتي مالكيت
بلكه ايده هاي سنتي را هم در بر مي گيرد، وقتي كه به اصل "از هر كس بر حسب
توانش، به هر كس به اندازه نيازش" مي انديشيم، ما بايد رابطه و تداخل
ديالكتيكي موجود ميان تعييراتي كه در زيربناي اقتصادي جامعه، در مناسبات توليدي و
مناسبات اجتماعي منطبق بر آن و در روبناي سياسي و ايدئولوژي انجام مي گيرد را درك
كنيم. بايد رابطه ديالكتيكي بين ايجاد وفور كه مردم را هر چه بيشتر از ضرورت
مبارزه روزمره براي بقا دور مي سازد و تضمين مي كند كه اين مساله ديگر دغدغه ذهني
افراد جامعه نباشد را با تغيير خواسته ها
و نيازهاي مردم بر حسب آن، درك كنيم.
اين
است تصويري كه بايد از پيشروي به سوي كمونيسم داشته باشيم و نه يك درك خيال
بافانه. خلاصه كنم: كمونيسم يك ايده اوتوپيستي نيست كه در آن هر كس بدون هيچ
محدوديتي كار خود را بكند و همه كارها خود به خود به نفع جمع پيش برود. اين يك درك
ماترياليستي و واقعي از چگونگي رسيدن به كمونيسم و شكل واقعي كمونيسم نيست. اين
تصور، چيزي كاملا متفاوت و منطبق بر يك جهانبيني متفاوت است كه ربطي به كمونيسم
ندارد. در اين مورد كاملتر صحبت خواهم كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر