مجموعه ای از مقالات
باب آواكيان
جلد اول
فهرست
1
- پرنده ها نمی توانند كروكودیل بزایند اما بشر می تواند افق ها را در نوردد!
......3
2- چه بايد کرد غني شده
..........................................................................................
44
3 - وضع کنونی «ضرورت ابدی» نیست
................................................................... 59
4- نظراتي درباره سوسياليسم و كمونيسم
يك نوع بنيادا نوين از دولت، يك تصوير بنيادا متفاوت و
بزرگتر از آزادي ......................... 65
5 - مارکسیسم به مثابه یک علم ـ در
رد نظرات کارل پوپر .................................. 127
6 – درباره فهميدن و تغيير جهان
........................................................................... 137
7 - دمكراسي : بيش از
هر
زماني مي توانيم و بايد بهتر از آن را بدست آوريم .... 150
پرنده ها نمی توانند كروكودیل
بزایند اما بشر می تواند افق ها را در نوردد!
قسمت اول: انقلاب و دولت
در
مانیفست حزب ما (که عنوانش کمونیسم: آغاز مرحله نوین است) تغییر در جامعهی بشری به
تغییر و تکامل ( اولوسیون)
در جهان طبیعت تشبیه شده است. مانیفست حزب میگوید، درک دیالکتیکی از جامعه بشری و
توسعه تاریخیِ آن، «برای کسانی که می
پرسند: شما کِه هستید که بگوئید جامعه چگونه بایستی سازمان یابد، شما کمونیستها چه حقی
دارید دیکته کنید چه تغییری امکان پذیر است و چگونه بایستی انجام شود؟ پاسخی پایهای فراهم می
کند. این سئوالات در اصل اشتباهند و بیان عدم درک دینامیکهای تکامل
تاریخی جامعهی بشری و بطور کلی جهان مادی ( و مسیرهای ممکنی که بر سر راه این
تکامل تاریخی قرار داشتهاند) هستند. این سوالات مانند اینست که پرسیده
شود چرا پرندهگان نمی توانند کروکودیل بزایند – یا چرا نوعِ بشر نمیتواند بچههائی بزاید
که بتوانند دور زمین پرواز کنند و از روی بناهای بلند بجهند و چشمان پرتونگار
داشته باشند که درون اشیاء جامد را ببیند و با اعتراض گفته شود: شما کی هستید که
تعیین کنید از درون بازتولید چه چیزی بایستی بیرون آید، شما کی هستید که بگوئید
نوعِ بشر فقط فرزندانی با خصائل مشخصی میتواند تولید کند؟
اما
مسئله این نیست که «شما کی هستید»! مسئله این است که واقعیت مادی چیست و خصلت این
واقعیت مادی (خصلت متناقض آن) چه امکاناتی را برای تغییر ارائه می دهد. 1
فهم اساسی از جامعه بشری و چگونگی تغییر آن
با در نظر داشت این موضوع بیائید نگاهی بیندازیم به این که
جامعه بشری (در رابطه و کنش با مابقیِ طبیعت) تاریخا چگونه تکامل یافته و«ما کجا
هستیم» و واقعا چه مسیرهایی برای تغییر وجود دارد که بایستی در چنگ گرفته شوند. این
موضوع ما را به قلب ماتریالیسم تاریخی رهنمون میشود: یعنی رابطه میان زیربنای اقتصادی در هر جامعه با روبنا که مشتمل بر سیاست و ایدئولوژی و
فرهنگ و اخلاقیات است.
بطور مشخص، مهم است بروی این سئوال تمرکز بدهیم که چرا با
وجود اینکه دینامیکهای متضادی در کار
است اما بطور اساسی و در نهایت زیربنای اقتصادیِ جامعه شرایط روبنا و سیاست و ایدئولوژی
و فرهنگ را تعیین می کند و چرا روبنا بایستی در تحلیل نهایی با زیربنای اقتصادی
همخوانی داشته باشد. اگر زیربنای اقتصادی و روبنا تطبیق نداشته باشند چه اتفاقی می
افتد؟ ارزش دارد که روی این مسئله کمی «آزمایش فکری» انجام دهیم.
ماده ناپدید نشده و واقعیت چیزی «مجازی» نیست
همانگونه که بارها گفته ایم (در مانیفست حزبمان و جاهای دیگر)
در جامعه ای مانند آمریکا – که لنین با تیزبینی
گفت– مُهرِ انگلی بودن بر کل
جامعه خورده است، بسیاری از اقشار، بخصوص آنانکه متعلق به قشر متوسط گستردهی این کشورند و به حد قابل توجهی فرآیند اولیهی تولید و توزیع نیازمندیهای زندگی جدا هستند، به راحتی فراموش می کنند که بدون تولید
و توزیع نیازمندیهای زندگی، بواقع زندگی متوقف می شود و کلیهی امور جاریِ جامعه که به نظر میآید از فعالیتِ اقتصادیِ پایهای جامعه که زیربنای آن را تشکیل می دهد دور هستند (و گاه
بطور دائم کاملا از این فعالیت دورند) غیرممکن میشود.
فیلمی به نام روزی بدون مکزیکی سعی کرده است که این را نشان
دهد. این فیلم بخصوص بر بستر ضدیت دیوانه وار با مهاجرین و تبلیغاتی که علیه آنان
راه انداخته اند بجاست. نشان می دهد که اگر یک روز مکزیکی های آمریکا سرِ کار
نروند چه اتفاقی می افتد. همین را بسط بدهیم به همه جهان و بپرسیم: اگر همه توده
های جهان، منجمله بچه های کوچکی که بطور شنیع استثمار می شوند، در یک روز خاص دست
از کار بکشند چه می شود؟ به ناگهان همینهائی که فکر می کنند «ماده ناپدید شده»، کشف خواهند کرد که بشدت نیازمند این
ماده هستند و باید سخت دنبالش رفته و آن را پیدا کنند زیرا بدون آن هیچ کاری نمی
توانند بکنند. اگر این «دست از کار کشیدن» کمی بیشتر طول بکشد، آنها از بورد کامپیوتر
و خیلی چیزهای دیگر که فکر می کنند «واقعیت مجازی» بی ارتباط با دنیای مادی است
محروم می شوند.
بنابراین، تولید نیازمندیهای اولیهی زندگی و در حقیقت تولید همه چیزهائی که شالودهی کلیهی فعالیتهای دیگر مردم
جامعه را تشکیل می دهند زیربنای جامعه است و این نکته ای سنگ بنائی در فهم جامعه و
چگونگی تغییر آن است.
اما همانگونه که می دانیم تولید به شکل انتزاعی انجام نمیشود بلکه بر بستر روابط تولیدی مشخصی که مردم
با هم برقرار می کنند می تواند انجام بپذیرد.
و این یکی از نکات علمی مارکسیسم است. مضافا، همانگونه که مارکس تاکید بسیار کرد،
این روابط تولیدی اساسا مستقل از ارادهی افراد شکل میگیرد. به عبارت دیگر روابط تولیدی دلبخواهانه بر مبنای ارادهی افراد، منجمله ارادهی افراد طبقهی حاکمهی جامعه و آنهائی که بر ابزار تولید مالکیت و سلطه دارند،
تعیین نمی شود. افراد دلخواهانه نوع روابط تولیدی که بایستی درگیرش شوند را تعیین
نمی کنند. روابط تولیدی اساسا از دوره تاریخی پیشین «به ارث می رسد». تکامل تاریخیِ
پیشین است که آن را به نسل بعدی «به ارث» می گذارد. این تکامل تاریخی از جمله شامل
تغییرات رادیکالی است که در دوره های پیشین صورت گرفته است. اما این تغییرات رادیکال
نیز بر پایه دگرگون کردن آنچه از قبل به جامعه رسیده حاصل شده است و نه جدا از آن
شرایط مادی و بر پایه تخیلات. در اینجا بازهم می توان از تشابه میان تغییر در
جوامع بشری و تغییر در جهان بزرگتر طبیعی (مانند تکامل) صحبت کرد.
مارکس بر این حقیقت هم تاکید کرد که جامعه بشری دارای نوعی
انسجام یا بهم پیوستگی است. هرچند جامعهی بشری دارای هیچگونه جهت اجتناب ناپذیر نیست و همانطور که بارها تاکید کردهایم، کمونیسم هم جهت اجتناب ناپذیر آن نیست.
اما جامعه بشری دارای بهم پیوستگی معینی است. بنابراین همه کس، منجمله افراد طبقه
حاکمه هر جامعه ای، بایستی با آن نیروهای تولیدی – و روابط تولیدی – که از نسل های قبل برجای مانده و به دستشان رسیده کار کنند. البته در گرهگاه
های مهمی، از طریق انقلاب در روبنا تغییر جهشی در روابط تولیدی صورت گرفته است.
مثلا ظهور و پیروزی سرمایه داری از طریق سرنگونی فئودالیسم و جایگزینی آن با نظام
سرمایهداری.
بنابراین مردم فقط در چارچوب روابط تولیدیِ معینی می توانند
دست به بنیادیترین فعالیت بشری، یعنی
تولید و توزیع نیازمندی های زندگی بزنند. هرچند این نکته جزو الفبای مارکسیسم است
اما بدبختانه بسیار کم درک شده است. و رک بگویم مارکسیستها خیلی کم آن را درک کرده یا دست کم به شکل زنده درک نکردهاند. از یک طرف عدهای گرایش دارند که پدیده های سیاسی-ایدئولوژیک و فرهنگی را
از زیربنای اقتصادی آن جدا کنند. از طرف دیگر، مارکسیستهای بسیار بی بضاعت، یعنی
ماتریالیست های مکانیکی، گرایش دارند سیاست و باقیِ روبنا ( فرهنگ، اخلاقیات و ایدئولوژی
بالعموم را) را به شکل بسیار تقلیل گرایانه به زیربنای اقتصادی ربط دهند. در حالیکه
بنا بر درک ماتریالیست- دیالکتیکی از رابطهی میان زیربنا و روبنا، باید گفت با وجود آنکه زیربنای اقتصادی اساس جامعه را
تشکیل میدهد اما روبنای سیاسی
و ایدئولوژیک دارای مقدار زیادی خودمختاری و ظرفیت پیشقدمی و ابتکار عمل است. اگر
در جامعه انقلاب عمیقی صورت نگیرد روبنا نمیتواند از زنجیرهائی که زیربنای اقتصادی بر دست و پایش بسته
خود را رها کند. از سوی دیگر، در چارچوب نظام موجود اگر روبنای و زیربنا بر هم
انطباق اساسی نداشته باشند، جامعه درچار فروپاشی می شود.
چرا در نظام سرمایهداری مردم از " حق خوردن" که حقی
ابتدائی است برخوردار نیستند؟
قبلا از این مثال استفاده کرده ام که در سرمایه داری مردم
از حق ابتدائی خوردن برخوردار نیستند. مثال خوبی است و ارزش دارد دوباره آن را بیاورم
چون تیز وارد قلب مسئله میشود و خصلت سرمایه
داری و محدودیت های تاریخی آن و پوچی تمام ادعاهایش در مورد این که جهانشمول است و بالاترین و نقطه نهایی تکامل بشری
است را بر ملا می کند. بواقع چرا در این نظام «حق خوردن» وجود ندارد؟ مردم می
توانند حق خوردن را بخواهند اما در چارچوب کارکرد این نظام چنین حقی وجود ندارد.
در چارچوب دینامیکهای سرمایه داری
تحقق چنین حقی ممکن نیست. مثالهای آن را مکرر دیده و میبینیم. مثلا همین
موج بیکاریهای تکان دهندهی اخیر. سرمایه داری بینوایی عظیم را آفریده و
آن را ابقا می کند (هرچند در کشورهای امپریالیستی نیز فقر مسلمی وجود دارد اما این
فقر تا حدی توسط خصلت انگلی امپریالیسم که از فوق استثمار مردم جهان بخصوص در جهان
سوم «تغذیه» میکند پنهان میشود. زیرا بخشی از این «یغما» به پائین، بخصوص
به درون طبقات میانی کشورهای امپریالیستی «نشت» میکند. اما اگر به جهان به مثابه یک کلیت نگاه کنیم، سرمایه
داری فقر عظیمی را خلق و ابقا می کند.)
شمار عظیمی از مردم جهان به اندازهای که برای سلامت انسان لازم است دسترسی به غذا ندارند. و
بالعموم قادر به تامین شرایط سلامتی خود نیستند. بنابراین در سرمایهداری مردم از حق ابتدائیِ خوردن هم محرومند.
اگر آن را بعنوان «حق» اعلام کنیم و مردم برای گرفتن «حق» خود به اماکنی که غذا به
عنوان کالا فروخته می شود رفته و اعلام کنند، «ما حق خوردن داریم و این حق اساسیتر از حق شما در توزیع فرآوردهها به عنوان کالا و انباشت سرمایه است» و بعد
شروع به برداشتن و خوردن آنها کنند، می دانیم
که چه اتفاقی می افتد و میدانیم هر زمان که
مردم چنین کاری کرده اند چه شده است: « غارتگران خیابانی را به گلوله ببندید!».
اگر این کار فراگیر شود یعنی تودههای مردمی که امکان خرید یک فرآورده ابتدائی مانند غذا را
که حیاتشان به آن وابسته است ندارند، به دلیل نیاز بروند و آن را بردارند، نظام
کاملا از هم میپاشد. برای همین
است که نظام سرمایه داری بیکار کردن
مردم را غیر قانونی نمی کند (زیرا بیکار کردن برای دینامیکهای انباشت سرمایه داری واقعا مهم است) اما خوردنِ بدون
پرداخت قیمت غذا را غیر قانونی می کند – حق خوردن را غیرقانونی میکند. و اگر مردم اعلام کنند فارغ از اینکه میتوانند برای سرمایه داران کار سودآور انجام دهند یا خیر، حق
خوردن دارند؛ آنگاه نمایندگان و سخنگویان سرمایهداری و طبقه حاکمه (دست کم برخی از آنان) به مردم لقبهائی مانند «تنبل» و «بی لیاقت» و غیره میدهند. اگر به بحثهای مربوط به بیمه بیکاری در آمریکا با دقت گوش دهید می بیند
که همین حرفها را می زنند. سیاستمداران
می گویند برخی مردم واقعا دنبال کار نمی گردند و « صرفا از قِبَلِ دیگران می خورند».
یکی برچسبی روی سپر ماشیناش چسبانده بود که
نوشته: «سخت کار کن چون در نقطه ای از این کشور شخصی زیرپوشش خدمات اجتماعی است و
وابسته به کار شماست». واقعا که اندیشهای فاشیستی است.
در مقابل خواست چنین حقی فورا این فکر به میان میآید که، «خیر به صرف اینکه گرسنه هستید نمی
توانید این فرآورده ها را برداشته و بخورید. به جای این باید بروید و برای خود کاری
پیدا کنید تا مثل بقیه حق خوردن داشته باشید.» اینگونه عقاید، در واقع کارکرد واقعیِ نظام سرمایهداری را در حوزه اندیشه بازتاب میدهد. کارکرد نظام دقیقا آن است که تلاش کنید
شغلی بیابید (اگر توانستید) و برای هرکسی که شما را استخدام می کند سرمایه بیشتری
تولید کنید تا در ازای آن پولی به شما بدهند که با آن کالاهائی چون غذا و دیگر
ضروریات زندگی را بخرید.
بنابراین اگر در
حوزه قانونی – یا در عرصهی سیاسی، یا در عرصه فرهنگی و ایدئولوژیک – علیه اساس نظام، علیه عملکرد اقتصادی جامعه،
شورشی سازمان داده شود، عملکرد اقتصادی جامعه فروپاشیده و متوقف می شود و هرج و
مرج حاکم می شود. همین را به دیگر ضروریات پایه ای بجز غذا و حق خوردن بسط دهید.
در آن عرصهها نیز اگر روبنا
هماهنگ با زیربنای اقتصادی سرمایهداری نباشد جامعه میپاشد و نمیتواند خود را حفظ کرده و بر پایه دینامیک هائی
که برای زیربنای اقتصادی ضروری است عمل کند.
زیر بنا و روبنا – اقتصاد، سیاست و دولت و ایدئولوژی
– و چرا این نظام
اصلاحشدنی نیست
بیائید برحسب سیاست و دولت نگاهی به این مسئله بیندازیم:
اگر قانون و دستگاه سرکوب یعنی نیروهای
مسلح، پلیس، دادگاه ها، زندان ها و بوروکراسی و دستگاه اداری نبود روابط اقتصادیِ
استثمارگرانهی حاکم و روابط
اجتماعیِ ستمگرانهی ملازمِ آن چگونه
میتوانست ادامه یابد؟ اگر اینها نبود سلطهی مرد بر زن، سلطهی ملل یا «نژاد»های خاص بر ملل و نژادهای دیگر بدون وجود روبنائی که آن ها را
نگهبانی و تقویت کند چگونه ادامه می یافت؟ اگر روبنا (یعنی، سیاست، ایدئولوژی و
فرهنگ و اخلاقیاتی که در میان مردم تبلیغ میشود) هماهنگ با روابط اجتماعی و اساسا روابط اقتصادیِ حاکم
نبود، چه می شد؟ مطمئنا تعادل و عملکرد نظام برهم میخورد.
بدین دلیل اساسی است که نظامی از این نوع را نمی توان اصلاح
کرد. این نکته مربوط به نکتهای است که در
سخنرانیهای انقلاب (2) در مورد
نظامها گفتم و تاکید کردم که هر
نظامی (هر سیستمی) دارای دینامیکها و «قوانین» خود است. در آنجا مثالِ بازی ورق یا دومینو را زدم و گفتم، در
بازی ورق هر ورقی را هر وقت خواستید نمیتوانید بازی کنید یا هر وقت هوس کردید دومینو کنید چون بازی از هم میپاشد. در نظامهای اجتماعی هم اینطور است. مثلا در نظام سرمایهداری که بر پایهی دینامیک تولید و مبادلهی کالائی کار می کند و حتا نیروی کار و توانائی کار کردن نیز
کالاست، شما نمیتوانید روابط
اقتصادیِ تعاونی در مقیاس
مهم برقرار کنید.
بسیاری از سوسیال دموکراتهای رفرمیست میگویند: « اول یک دمکراسی واقعی در روبنا برقرار کنیم» ، (البته معمولا از لغاتی
مانند "روبنا" استفاده نمی کنند اما همین معنا در منظورشان نهفته است) و
بعد بر پایه آن اقتصاد را «دمکراتیزه کنیم». ببینیم اگر این زیربنای اقتصادی
«دموکراتیزه» شود چه اتفاقی می افتد؟ این زیربنای اقتصادی پس از «دموکراتیزه» شدن
نیز کماکان مبتنی بر آنارشیِ تولید و مبادله کالایی بوده و توسط آن به جلو رانده
خواهد شد و یادمان نرود که در این اقتصاد، نیروی کار نیز کالاست و در حقیقت، پایه
ای ترین کالا در جامعه سرمایه داری و روابط سرمایه داری است. خیلی زود پروژهی «دمکراتیزاسیون اقتصادی» درهم شکسته خواهد شد
زیرا دینامیکهای تولید و مبادلهی کالایی به معنای آن است که برخی باید از برخی
دیگر جلو بزنند و در رقابت، بعضی ها کسانی دیگر را بر زمین بکوبند. بعلاوه، حوزهی بینالمللی هم در این میان هست که این دینامیک
در آن جاری است.
در ارتباط با این موضوع نکات بسیاری در مقالهی کمونیسم و دمکراسی جفرسونی (3) آمده است. در
آن مقاله ایده آل ارضیِ جفرسون را تحلیل کردم. ایدهال ارضیِ جفرسون برقراری جامعهای از یومنها (زارعین کوچکِ مستقل) بود. در آن مقاله گفتم: اگر بر اساس موعظه جفرسون
جامعه ای بر مبنای یومنها شکل میگرفت، خیلی زود در آن قطب بندی میشد و چنین جامعه ای نمی توانست دوام یابد مگر اینکه
از روبنا برای حفظ قهرآمیز آن استفاده میشد. که نتیجهاش از همگسیخته شدن جامعه و جاری شدن انواع و اقسام جنگها میشد. یعنی چنین جامعه ای در شرایطی که دینامیکهای تولید و مبادلهی کالائی عمل میکند نمیتوانست به عنوان یک نظام با دوام و متعادل باقی
بماند و بقا یابد.
این چیزی است که
دارندهگانِ طرحهای رفرمیستی و اتوپیائی درک نمی کنند. اگر زیربنای
اقتصادی به چیزی بنیادا متفاوت تغییر نکند، همواره همان نظام پیشین، با همان روابط
اقتصادی و همان روبنا – گیرم با واریتههای گوناگون اما در همان چارچوب – باز خواهد گشت. و از سوی دیگر اگر در روبنا
انقلابی صورت نگیرد و قدرت حکومتیِ بنیادا متفاوتی برقرار نشود، تغییر زیربنای
اقتصادی به زیربنای اقتصادیِ بنیادا متفاوت ممکن نخواهد بود و اگر هم این تغییر
صورت گیرد، تداوم و حفظ آن به صورت یک نظام اقتصادی با ثبات و با دوام غیرممکن
خواهد بود. و وقتی صحبت از قدرت سیاسیِ بنیادا متفاوت میکنیم منظورمان صرفا عوض شدن نام نظام یا چهرههای در قدرت نیست بلکه استقرار یک روبنای واقعا
و بنیادا متفاوت است که در یک قدرت سیاسی بنیادا متفاوت فشرده می شود – قدرتی که به روشی بنیادا متفاوت که منطبق بر زیربنای
اقتصادی است که با اتکاء به این قدرت سیاسی به وجود خواهد آمد اِعمال میشود.
فقط لحظهای به فشارِ عظیم نیروهای خودبخودی و
همچنین طرحهای آگاهانهی سرمایهداری که سعی می کند هر کوششی برای استقرار زیربنای اقتصادی
متفاوتی را درهم بشکنند فکر کنید. در شرایطی که نتوانیم یا تلاش نکنیم روبنای
مناسبی برای تقویت، ابقا و توسعهی آن زیربنای اقتصادی فراهم کرده و به کار گیریم، آنان در این امر موفق خواهند
شد.
واضح است که این امر در مورد تحول تاریخا رادیکالی که در جریان
آن سوسیالیسم جایگزین سرمایهداری میشود و به سوی کمونیسم که جهانی کاملا و اساسا
متفاوت از چیزی است که بشر تا کنون تجربه کرده است، شکل بسیار حادی به خود میگیرد.
باز تاکید میکنم که این یک نکتهی سنگبنائی است. اگر در روبنا تغییراتی صورت بگیرد
که اساسا در تضاد با زیربنای اقتصادی است، دیر یا زود زیربنای اقتصادی «انتقام
خواهد گرفت»؛ این زیربنا «سلطه خود را تحمیل خواهد کرد».
در اینجا یک وحدت دیالکتیکی موجود است. اگر زیربنای اقتصادی
را متحول نکنید نمی توانید روبنای متفاوتی را که مستقر کرده اید ابقا کنید. از سوی
دیگر، اگر روبنا را به طور رادیکال و کیفی دگرگون نکنید نمیتوانید زیربنای بنیادا متفاوتی را بوجود آورده، حفظ کرده و
توسعه دهید. در همهی نظامها این دو تا با هم کار می کنند و به این یا آن
طریق با هم تغییر میکنند. رابطهی دیالکتیکیِ میان این دو – اینکه از یکسو، زیربنا در رابطه با روبنا، در
نهایت، نقشی تعیین کننده دارد و از سوی دیگر، رابطهی دیالکتیکیِ زنده ای میان آنها برقرار است – نه تنها در مورد رابطهی سیاست و قانون با زیربنای اقتصادی جامعه بلکه در مورد رابطهی ایدئولوژی و فرهنگ و اخلاقیات به عنوان بخشی
از روبنا با زیربنای اقتصادی صادق است. از
این رابطهی دوجانبه باید درکی
دیالکتیکی داشت و نه ماتریالیستیِ مکانیکی. آن
اینجا نکتهای پایه ای طرح میشود که در طول این
صحبت بارها به آن اشاره خواهم کرد. یعنی موضوع «طبیعت انسان» و اینکه گویا «غیر
قابل تغییر» است و به همین دلیل نمیتوان نظام اجتماعیِ بنیادا متفاوتی را بوجود آورد. در مقابل سوال میکنم چرا اخلاقیاتی که مداما به درون کلهی مردم تزریق می شود و به هزاران شکل در جامعه
ترویج می شود، دارای این خصلت است و خصلت دیگری ندارد؟ چرا ارزشهای دیگری چون تعاون و خدمت به تحقق منافع بزرگتر ترویج نمی شود؟ (بجز در مواردی که به شکل کریه
تبلیغ میشود و در واقع معنای
عکس دارد. مثلا در ارتش بورژوا امپریالیستی که بر مبنای سلسله مراتب ساخته شده و
عمل میکند و ابزاری است برای
اعمال بی رحمانه ترین اشکال استثمار و ستم). چرا ایدهی همکاری تعاونیِ انسانها، آزاد از قیود رقابت و نزاعهائی که خصلت جامعهی کنونی است، به مثابه عالیترین ارزشها تبلیغ و اِعمال
نمیشود؟ چرا مداما گفته می شود
که جامعه نمی تواند از طریق دیگری بجز بازار و روابط بازاری از طریق تولید و
مبادله کالائی کار کند؟ زیرا ارزشها و افکاری که تبلیغ میشود منطبق بر
کارکرد نظامی است که در آن زندگی میکنیم و این نظام باید به این طریق کار کند.
تصورش را بکنید که هر برنامه تلویزیونی و فیلم و آوازی به
جای رقابت، ارزشهای همکاری و
تعاون، شکستن زنجیرهای ستم هزاران ساله مردان بر زنان و در هر کشور و یا در سطح
جهانی ستم ملتی بر ملل دیگر را تبلیغ میکرد! خیلی سریع، سیاستمداران و دیگر نمایندگان طبقه حاکمه ضد حمله بزرگی را به
پا کرده و یادآوری میکردند که این ایده
ها ممکن است زیبا به نظر آیند اما منجر به دهشت و فروپاشی جامعه می شود. و چون
منجر به فروپاشی جامعه میشود و جامعه نمیتواند به این شکل جلو رود حتما به استبداد ختم
می شود زیرا عدهای تلاش خواهند کرد
برای عملی کردن این ایدههای اتوپیائی که به
ظاهر متعالی هستند دست به کار شوند و اینها را با خشونت و بیرحمی اعمال کنند.
این نظریه در واقع شکل خامی از تئوریهای تروتسکی و تروتسکیستهاست در مورد تحلیل از اینکه اتحاد شوروی در کجا و چگونه
منحرف شد. میگویند: انقلاب
محدود به روسیهی عقب مانده شد؛ به
اندازه کافی به اروپا گسترش نیافت؛ انقلاب سوسیالیستی در اروپای غربی شکست خورد (
در اینجا من دارم کمی آن را عامیانه می کنم هرچند که تروتسکیسم خودش آنقدر عامیانه
است که عامیانه کردن آن کار سختی است)، آن ها نتوانستند نیروهای مولده اروپای غربی
را به دست بیاورند و از آن جا که روسیه عقب مانده بود، کمیابی بوجود آمد؛ چون کمیابی بوجود آمد مجبور شدند جیره بندی کنند و چون جیره بندی
کردند مجبور شدند بوروکراسی بوجود بیاورند و مجبور بودند جیره بندی و بوروکراسی
داشته باشند می بایست برای به صف کردن مردم از پلیس استفاده میکردند – و به این ترتیب است که «استالینیسم» زاده شد. البته آنطور که گفتم شاید این،
نسخهی اندک عامیانه شدهی نقد ترتسکیستی باشد. شاید. در هر حالت، اگر تلاش کنید ارزشهای کمونیستی را در این جامعه تبلیغ کنید با این
آواز دستهجمعیِ طبقات حاکمهی سرمایهدار و دیگران منجمله آنهائی که مدعی سوسیالیسم هستند مواجه
خواهید شد.
موردِ «فروپاشی خانواده» را در نظر بگیریم. چطور ممکنست در
این جامعه زن بعنوان همسر و مادر تعریف نشود؟ هرچند امروزه بسیاری از زنان می
توانند از خانه بیرون بروند و صاحب حرفه ای باشند اما هنوز بایستی 50 هزار دلار
برای یک عروسی خرج کنند و هنوز هم بایستی نقش سنتی زن و مادر را بیشتر از هر نقش دیگر
بازی کنند. چرا؟ بدین خاطر که مرتبا به ما اطلاع میدهند «خانواده سلول پایهی جامعه است و از زمان آدم و حوا اینطور بوده». چرا این
تفکر تقویت و ترویج میشود؟ بله این شکل
از بیان مسئله خام است و میتوان به آن خندید
اما کارکرد نظام نیازمند آن است. شاید نظام همیشه و در میان همه اقشار نیاز به تبلیغ
آن از این طریق خام نداشته باشد اما مسلما نیازمند تبلیغ آن است. اگر افکار بنیادا
متفاوتی بر جامعه غلبه کند چه میشود؟ اگر « خانوادهی هستهای سنتی» در جامعهای که مبتنی بر تولید و مبادلهی کالائی است تحلیل برود چه اتفاقی میافتد؟ امور از هم گسیخته میشود. «خانوادهی هستهای سنتی» بخشی لاینفک
و به یک معنا جزئی اجتناب ناپذیر از جامعهی مبتنی بر دینامیکهای تولید و مبادله
کالائی است که سرمایه داری بیان خاص آن میباشد.
و بدین خاطر آوازهای
زیادی در مورد «نبرد میان دو جنس» در ژانرهای مختلف موسیقی مانند کانتری یا انواع
دیگر که هریک ویژهگیهای خود را دارند موجود است. برخی از آن ها آوازهای عشقی احساساتی اند و برخی
دیگر مزخرفات. برخیشان آرزوی چیزی
بهتر را دارند و برخی مملو از بیرحمی و برخی دیگر بطور خام روابط کالائی را بازتاب
میدهند. برخی سلطهی بیرحمانهی مردم بر زن را تحسین و تبلیغ میکنند و برخی دیگر (به قول انگلس در کتاب منشا
خانواده و مالکیت خصوصی و دولت ) بیان احساسات هرزه و خالی از ذوقاند. اما همهی آن ها بیان و انعکاس و مدعیِ روابط سنتی اند – که در اساس روابط پدر سالاری و مردسالاری است.
اگر چیز دیگری به عنوان فرهنگ، ارزشها و اخلاقیات مسلط در جامعه ترویج می شد، به طوری جدی روابط اجتماعی و تولیدی
این جامعه را تضعیف میکرد.
این امر در مورد برآمد اجتماعی نیز حقیقت دارد. نظام های
اجتماعیِ متفاوت و طبقات اجتماعی متفاوت در رابطه با برآمدهای اجتماعی، برحسب اینکه
خصلت هر برآمد اجتماعی چیست و کدام نیروهای اجتماعی را به حرکت درآورده و اهدافش چیست
یا امور جامعه را در چه جهتی سوق میدهد، دارای چه درجه از آگاهی است، واکنشهای متفاوتی نشان میدهند. این نکته نیز در مقاله کمونیسم و دمکراسی
جفرسونی آمده است.
طبقه حاکمهی آمریکا (و کشورهایی که بالعموم با آن متحدند) شورشی را که اواخر دهه 1980 در
میدان تینآنمن در چین رخ داد، رمانتیزه و تحریف کردند.
آنان به شکل مثبتی به این شورش برخورد کردند و سرکوب خشن آن توسط دولت چین را
کاملا محکوم کردند. اما اگر خود اینها با شورش مشابهی روبرو میشدند در زمینهی سرکوب دست کمی از
طبقه حاکمه چین نداشتند. در اینجا قصد من دفاع از رویزیونیستهای حاکم در چین نیست. می خواهم به این نکته برسم که طبقات
حاکمهی مختلف با احتساب اینکه چه
رویکردی ممکنست به منافع اساسیشان خدمت کند به این برآمدهای
اجتماعی جواب میدهند. وامپریالیستهای آمریکائی در این ماجرا دوروئی بزرگی از خود نشان دادند. آنان به هیچ
وجه از چیزی شبیه شورش لس آنجلس در سال 92 و یا شورشهای مشابه استقبال نکردند. اما از شورش در میدان تینآنمن استقبال کردند. زیرا میتوانستند از آن در خدمت به منافع خود و در مقابل رقابتهای چین و همچنین برای ترویج ضد کمونیسم استفاده کنند/ و این
کار را از طریق تحریف رخدادهای واقعی و بیشتر از آن از طریق تحریف در مورد خصلت نیروهای طبقاتی به حرکت درآمده و اینکه نیروهای
مختلف منجمله در هیئت حاکمه چه چیزی را نمایندگی می کردند انجام دادند – بطور مثال این واقعیت را تحریف کردند که یک
طبقه حاکمه سرمایه دار نوین در چین در قدرت است و نه «دیکتاتوری کمونیستی» و حاکمیت
پرولتاریا به معنای گستردهاش.
طبقه حاکمه امپریالیسم آمریکا نه تنها با شورش 1992 در لسآنجلس مخالفت کرد بلکه آن را بطور خشونتآمیزی سرکوب کرد. و در این کار به شکلی آگاهانه
در جهت منافعش عمل کرد زیرا شورشهائی از این قبیل نظم نظامشان را به شکلی آشکار و اساسی تهدید میکند. در واقع اگر منطق و شتاب حرکت آن شورش ها
و برآمدها ادامه می یافت (حتی با وجود آنکه تودههای درگیر درجات
مختلفی از آگاهی را داشتند) عملکرد نظامشان بطور کیفی تضعیف میشد. مسئله فقط این نیست که این نوع شورشها در عملکرد جاری نظام اخلال می کنند (که می
کنند) بلکه مسئله مهم محتوای این شورش هاست – مهم چیزی است که تودههای مردم با درجات مختلف آگاهی برایش میجنگند؛ مهم چیزی است که علیهاش میجنگند؛ مهم منطق و درجه شتابشان است حتی اگر بسیاری از تودههای درگیر کاملا نسبت به ان آگاهی نداشته
باشند؛ مهم سوالاتی است که این شورش ها به میدان میآورند؛ مهم آنست که کدام نیروهای اجتماعی را به حرکت در میآورند.
بنابراین از نقطه نظر طبقه حاکمه به این دلایل است که ارگان
سرکوب دولتی باید بیرحمانه به کار گرفته می شد. در چارچوب دینامیکهای این نظام، برای اینکه تودههای مردم «سرجای خود بنشینند» باید این روشهای ترور و ارعاب در پیش گرفته شود و وقایعی
چون «متل الجرز» در زمان شورش دیترویت در دهه 1960 رخ دهد که مردم را دستگیر کرده
و در آن متل اعدام جمعی کردند.
این
وضعیت، در چهارچوب و دینامیکهای نظام موجود، اساسا تغییر ناپذیر است. نه بدین
خاطر که ما می گوئیم یا بدین خاطر که برخی دگمهای نوشته شده این را اعلام کردهاند. بلکه
به دلیل دینامیکهای حقیقیی جامعه، به دلیل رابطهی دیالکتیکیِ
میان زیربنای اقتصادی و روبنای سیاسی چنین است و در رابطهی میان این دو در نهایت زیربنا تعیین
کننده است و اگر در روبنا (که مشتمل بر حوزه سیاست و همچنین ایدئولوژی، فرهنگ و
اخلاقیات است) اعمالی انجام شود که در تضاد اساسی با ضروریات و دینامیکهای زیربنای
اقتصادی باشد، زیربنای اقتصادی دیر یا زود (غالبا زود) «انتقامش را میگیرد.».
این
واقعیت در تضاد اساسی با برخی دیدگاههای رایج و مقبول قرار دارد و در واقع
ردیهی
مستقیم آنهاست. این دیدگاه ها نهایتا
به جهان بینی و منافع بورژوازی (طبقه حاکم سرمایه دار) بالعموم و بخصوص به لاف و
گزاف آنان در مورد «ذات بشری» مربوطند. در واقعیت، همانگونه که مارکس گفت،
تمام تاریخ بشر با تغییر ذات بشر همراه
بوده است. همه چیزهائی که مردم فکر میکنند همیشه بخشی از جامعه و مردم بوده
یا خصائلی که تئوریسینهای انقلاب بورژوائی و دموکراسی بورژوائی به
مثابه اوج و آخرین نقطه تکاملی انسان قلمداد کرده اند و بر آن تاکید گذارده اند
(منجمله روابط مردم در نظام تولید و مبادله کالائی و بازتاب آن در روبنا) ، همه و
همه انعکاسی از دینامیکهای زیربنائی نظام سرمایهداری است.
«حق
الهی شاهان» و «دمکراسی» – «دو افسانه خویشاوند» از دو نظام
استثماری متفاوت
در
جامعه فئودالی، « طبیعی» بود که هر کس جایگاه
اجتماعی خود را داشته باشد. در این مورد قبلا صحبت کردهام: توماس آکیناس، حکیم الهی و همچنین
تئوریسینی بود که عقایدش بطور اساسی به روابط جامعهی فئودالی ربط داشت. او این ایده را پیش
گذاشت که هر موجودی در این جهان، حتی سنگها، جایگاهی دارند که خدا مقرر و مقدر
کرده است. در این میان «حق الهی شاهان» نیز وجود داشت که بنیاد اساسی جامعه فئودالی
بود. و توسط انقلابیون و تئوریسینهای بورژوا به عنوان هتک حرمت بزرگی
تلقی می شد. اخیرا کتاب توماس پین را دوباره خواندم. او در این کتاب مرتبا «حق الهی
شاهان» و موروثی بودن سلطنت را ایدهی جنایتکارانه و زشت میخواند و تاکید
میکند
که این «حق» و موروثی بودن سلطنت تضمین می کند که یک ابله همانقدر امکان دست یافتن
به قدرت مطلقه را داشته باشد که یک آدم عاقل و یک دیوانه صاحب «حق آلهی سلطنت»
باشد و غیره.
البته
محکومیت «حق الهی شاهان» از
سوی بورژوازی رشد یابنده قابل فهم است. زیرا بورژوازی در نهایت نیاز داشت تا موانعی
را که فئودالیسم در زیربنای اقتصادی تحمیل می کرد درهم بشکند. اما نباید تقلیل
گرائی کنیم. انها دست به مبارزه با فئودالیسم در عرصه روبنا
زدند و نظریهپردازان طبقهی در حال صعودِ بورژوازی و انقلاب بورژوایی به
آنچه برایش جدال میکردند باور داشتند (حداقل تا حد زیادی). برای
آنان ایدهی حق الهی شاهان و مطلق بودن نظم امور و این اعتقاد که هرکوششی برای
تغییر آن، حرکت علیه تارو پود واقعیت و کائناتِ مقدر شده توسط خدا و خلاف اراده
خداست واقعا ایدهای مزخرف و جنایتکارانه بود. همان قدر که این نظریهپردازان
بورژوا آن را مزخرف و خشمآور می دیدند، در نظم فئودالی ماجرا کاملا عکس این
بود: شورش علیه شاه و سلطنت شورش علیه خدا و نظم مقدر شده توسط خدا بود.و همه کس
(از نخبگان تا رعیت ها) می بایستی جایگاه و نقش خود را قبول کرده و طبق آن عمل می
کردند.
حال
اگر کمی از عصر بورژوایی دور شویم و بدان از زاویه دورنمای تاریخی نگاه کنیم که
امور جامعه به کجا و کدام سو باید بروند ( نه اینکه مقدرند که بروند بلکه ضروری و
ممکن است که بروند) خواهیم دید که اعجاز بزرگ دموکراسیِ بورژوائی، یعنی انتخابات و
حق حکومت شوندهگان به انتخاب حاکمان خود، در واقع همان اندازه مشروعیت دارد که حق الهی
شاهان! انتخابات صرفا شکل دیگری از اِعمالِ منافع و ضرورتَهای طبقهی حاکمه در
این نوع جامعه است و مکانیزمی است که این منافع و ضرورتها از طریق آن و همچنین از طریق کنترل
بر فرآیند سیاست و انتخابات بورژوائی، ابقا و اِعمال می شوند. دمکراسی و انتخابات
در عمل هیچ نیست مگر نسخهی بورژوائی از همان «حق الهی شاهان». افسانهی منسجم
کنندهی
یک نظام خاص است. اینکه آنان انتخابات برگزار میکنند، افسانه نیست. این که انتخاباتها به چه
مقصودی خدمت می کنند و از درون آن ها چه چیزی می تواند بیرون آید افسانه است. در واقعیت، انتخاباتها بیان «اراده» و «حاکمیت» «مردم» نیستند.
بلکه بیان فرآیندی هستند که از طریق آن طبقه سرمایه دار نظام استثمار و سلطه اش و
دیکتاتوریش را علیه گروه ها و طبقاتی که استثمار و سرکوب می کند اِعمال می کند.
در
این جامعه «ذات بشری» نیز دارای همین محتواست. آن «ذات بشری» که مرتبا ابراز میشود و به
عنوان استدلالی در مورد اینکه چرا امور جامعه اینگونه هست و باید همین طور باشد به
کار برده میشود، هیچ نیست بجز تبارز روابط زیربنائی و دینامیکهای جامعهی مشخصی به
نام سرمایهداری.
این
نکته پر اهمیتی است که مداما باید بر آن تاکید کنیم، بخصوص در این دوره که سر درگمی
زیادی به حول ان ایجاد شده است. بخش بزرگی از این سردرگمی نتیجه تاریک اندیشی و دیدگاه
تحریف کنندهی طبقه حاکمه است که نفوذ گسترده ای دارد و در میان همه اقشار مختلف
مردم رسوخ کرده و مرتبا و در هر موقعیتی توسط نمایندگان سیاسی- ایدئولوژیک و مشاطه
گران و عُمال طبقه حاکمه و دنبالهروانشان ترویج می شود. اما علاوه بر این
(و این نیز نکته بسیار مهمی است) توسط دینامیکهای بنیادینِ خود نظام تقویت می شود.
این
نگرش در مورد ذات بشر دائما توسط دینامیکهای بنیادین خود نظام تقویت می شود.
بنابراین ضروری است که مکررا به این موضوع بازگردیم و با مردم در مورد محتوای آن
درگیر شویم و روشن بینی مارکس را زنده کنیم که ، تمام تاریخ بشر با تغییر ذات بشر همراه بوده است؛ و اگر قرار
است ذات بشر معنای معتبری داشته باشد (یا تا آنجا معنا دارد که) بعنوان بخشی از
روبنا به آن نگاه شود. روبنا مجموعهای است که در برگیرندهی ارزشها و نقطه
نظرات، فرهنگ و اخلاق جامعه است که نهایتا منطبق بر نظام زیربنائی یعنی زیربنای
روابط اجتماعی و اساسا روابط اقتصادی/تولیدی است.
ذات بشری پدیدهای بدون زمان و مکان نیست که از زمان «آدم و حوا»
-- یا بهتر است علمی حرف زده و بگوئیم، از
زمانی که در فرآیند تکاملی انسان بوجود آمد – تا کنون ثابت مانده و ثابت و تغییر
ناپذیر خواهد ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر