۱۳۹۲/۱۰/۱۳

مجموعه ای از مقالات باب آواكيان (بخش نهم)



يك درك ماترياليستي از دولت و رابطه اش با زيربناي بنيادين اقتصادي

حالا بر پايه چيزهاي كه گفته شد مي خواهم به درك ماترياليستي از دولت و  رابطه اش با زيربناي بنيادين اقتصادي بپردازم.

دولت در جوهر خود يك ابزار حاكميت طبقاتي و سركوب طبقاتي است

 اول ببينيم دولت چيست؟ در برخي انديشه هاي پست مدرنيستي كه تبارزش را در بعضي گرايشات چپ مشاهده مي كنيم، با اين فرمولبندي روبرو مي شويم كه: "دولت يك بنگاه خدماتي است." اين شكل رنگ و لعاب زده نظريه اي است كه دولت را يك ابزار حاكميت طبقاتي نمي داند. بلكه آن را موسسه اي قلمداد مي كند كه مي تواند بر حسب ميزان فشاري كه گروه هاي مختلف جامعه بر آن وارد مي كنند تحت تاثير و نفوذ آنها قرار بگيرد. بدون شك اين يك ديدگاه رفرميستي است كه در مقابل ديدگاه انقلابي قرار دارد و به يك برنامه رفرميستي در مقابل برنامه انقلابي مي انجامد. اين نظريه كه دولت مي تواند تحت تاثير قرار بگيرد و نتيجتا به طرق مختلف عمل كند، همان ديدگاه قديمي رويزيونيستي از دولت است كه اين روزها به زبان "پست مدرنيستي" بيان مي شود. بر مبناي اين ديدگاه، دولت مقوله اي تغيير ناپذير نيست و مي تواند تحت تاثير قرار بگيرد و بر مبناي اينكه چه كسي بر آن تاثير گذاشته، خصلتي متفاوت بيابد و نقشي متفاوت بازي كند.
اما تحليل ماترياليستي واقعي از خصلت و نقش دولت امري اساسي در انجام انقلاب و متحول كردن واقعي جامعه است. امري اساسي در فهم اينست كه مساله چيست و چه راه حل كدام است. بنابراين بياييد عميقتر به اين سوال بپردازيم كه دولت چيست؟ خصلت اساسي و نقش اساسي دولت چيست؟
انگلس در كتاب "منشاء خانواده، مالكيت خصوصي و دولت" بر پايه تحليل هاي متعدد ماترياليستي تاريخي اين جمعبندي موجز را ارائه داد كه دولت يك ابزار حاكميت طبقاتي است. ابزار سركوب يك طبقه براي سركوب طبقات ديگري است كه بر آنها حكم مي راند. دولت با تقسيم جامعه نه فقط به طبقات به طور عام، بلكه به طبقات متخاصم يعني به طور خلاصه به استثمارگران و استثمار شدگان به ظهور مي رسد و تبارزي از آن است.
در كتاب "دمكراسي: آيا مي توانيم چيزي بهتر از آن به وجود بياوريم؟" حرفي از ريموند لوتا را نقل كردم كه مي گفت دولت جلوه اي از يك تقسيم كار معين در جامعه است. اين امر به دولت، خصلت مشخص طبقاتي مي بخشد. به عبارت ديگر، دولت به طور عام خصلت و نقش ابزار سركوب طبقاتي را دارا است. يا به بياني ديگر، ابزار ديكتاتوري است. اما اينكه دولت جلوه اي از يك تقسيم كار معين در جامعه است به هر دولت معين يك خصلت مشخص مي بخشد. و به مفهومي همه جانبه و اساسي، مي توان گفت كه دولت جلوه اي از مناسبات توليدي كلي در جامعه است. اين مناسبات را بازتاب مي دهد و به نوبه خود به تقويت اين مناسبات خدمت مي كند. در اينجا يك استثناء وجود دارد. دولت پرولتري صرفا در پي انعكاس و تقويت مناسبات توليدي و اجتماعي موجود در جامعه نيست بلكه ابزاري است براي متحول كردن بيشتر اين مناسبات. اين يكي از چيزهايي است كه به دولت پرولتري خصلتي مي بخشد كه به طور كيفي آن را از همه شكل هاي پيشين دولت متمايز مي كند.
هدف ديكتاتوري پرولتاريا الغاي طبقات همراه با ساير "چهار كليت" است. هدفش نابودي طبقات و اساس مادي آنهاست. نه از طريق نابودي فيزيكي يعني همان اتهام كاريكاتور گونه اي كه به ما مي بندند، بلكه از راه متحول كردن جامعه. هدف ديكتاتوري پرولتاريا محو بورژوازين محو خرده بورژوازي و محو پرولتاريا است. و همانگونه كه در گفت و گويي با برخي رفقا گفتم، از ميان اين سه طبقه فقط پرولتاريا است كه نگران اين مساله نيست. (خنده حضار) هيچكدام از آن دو طبقه ديگر نمي خواهند محو شوند. معناي اين حرفي كه مي زدم اين نيست كه ديكتاتوري پرولتاريا بر خرده بورژوازي هم اعمال مي شود، اين مساله ديگري است. معنايش اينست كه شما بايد شرايط و مردم را متحول كنيد به نحوي كه نه فقط بورژوازي بلكه خرده بورژوازي و حتي پرولتاريا نيز ديگر وجود نداشته باشند. ولي پرولتاريا تنها طبقه اي است كه به زبان عاميانه مي خواهد تا ته خط برود.
اگر ما نقش دولت را بفهميم و آنچه قبلا در مورد اينكه چرا خواهان قدرت دولتي هستيم را به ياد آوريم، مي توانيم اميدوارانه و عميقتر حقيقت و واقعيت اين اظهاريه را درك كنيم كه بدون قدرت دولتي همه چيز توهم است. يعني همه چيزهايي كه به متحول كردن جامعه به طريقي اساسي و كيفي، به خلاص شدن از ستم و استثمار كه اكثريت گسترده نوع بشر را در چنگال خود گرفته و كابوسي كه در بر دارد مربوط مي شود بدون قدرت سياسي، توهم است. اخيرا مقالاتي از سرويس خبري جهاني براي فتح را مي خواندم. طنز قضيه اين بود كه تاريخ انتشارش 4 جولاي (روز ملي آمريكا) بود. دو مقاله بود، يكي در مورد گلوباليزاسيون و نشست سران دولتهاي كشورهاي عمده صنعتي و خواست الغا يا كاهش قروض، و دومي در مورد آفريقا و مشخصا كنگو. هركس اين مقالات را نخوانده حتما بايد بخواند. ارزشش را دارد كه بيشتر از يك بار خوانده شود. زيرا  به شكلي زنده شرايط دهشتناك توده هاي مردم تحت حاكميت و سلطه امپرياليسم و بنگاه هاي محلي امپرياليسم در اين كشورهاي مشخص را تصوير كرده است. واقعيت اينست كه در كنگو طي حدود يك دهه اخير، بين 3 تا 5 ميليون نفر در جنگهاي جاري در آن كشور كشته شده اند. هيچيك از طرفين اين جنگها، هيچ چيز مثبتي را در چارچوب رهائي خلق ارائه نمي دهند. همه اين ها نيروهايي نظامي هستند. برخي اوقات واقعا باندهايي هستند كه توسط بنگاه ها و كنسرسيوم هاي مختلف سرمايه داري علم شده اند تا بر سر غارت و چپاول منابع معدني و ارزشمند آن نواحي با رقبايشان بجنگند. اين مرا به ياد ترانه قديمي "با آپارتايد نبرد كنيد" از پيتر تاش مي اندازد كه مي گفت: "الماس هامو ميدزدي، موشك قاره پيما، واسه خودت ميسازي". اين واقعيت دهشتناكي كه جريان دارد. اين چيزي است كه امپرياليستها طي 40 سال به دنبال كشتن لومومبا، شروع جنگ داخلي و حمايت از حاكميت موبوتو در زئير اعمال كردند. قبلا كنگو را زئير مي ناميدند. و وقتي كه شرايط بسيار حاد شد، طي يك دهه ميليونها نفر در آن بخش دنيا كشته شدند. اين مردم مثل مورد نيجر و بقيه نقاط آفريقا، فقط از قحطي نبود كه مردند. بلكه در چنين جنگهايي كشته شدند. در جنگهاي نابود كننده اي كه هيچ برنده اي ندارد. جنگهاي ارتجاعي كه توسط امپرياليستها سازمان يافته و حتي توسط شركتها و كنسرسيوم هايي كه كشور را غارت مي كنند.
اگر ماركسيست باشيد در مواجهه با اين اوضاع خواهيد گفت: "اين كشورها چه نياز عاجلي به دولت پرولتري دارند." اما مردم مجبور شده اند اين دهشت ها را تحمل كنند زيرا انقلاب واقعي نكرده اند و قدرت دولتي پرولتري ندارند. شما مي توانيد هر انتقادي را به دولت به مثابه يك نهاد داشته باشيد، گور پدرش! بگذاريد اول ديكتاتوري پرولتاريا را برقرار كنيم و بعدش مي گذاريم مردم از آن انتقاد كنند! همانطور كه قبلا خاطر نشان كردم كه يك نمونه اش در مصاحبه ام با مايكل اسليت آمده، مردم حتي به هنگامي كه انتقاداتي را نسبت به دولت پرولتري مطرح مي كنند عمدتا بايد به آن ارج گذارند. اين هم يك وحدت اضداد ديگر است. حمايت و ارج نهادن به دولت پرولتري و در عين حال، انتقاد كردن از كمبودهايش. اگر اين مساله را به مثابه يك ماركسيست، يك كمونيست درك كنيد، آن وقت مي توانيد ببينيد كه مردم براي خاتمه بخشيدن به دهشت هايي كه گريبانگيرشان است چه نياز عاجلي به قدرت دولتي دارند. در جنگي كه در كنگو جريان دارد، قبايل را به جان هم انداخته اند كه يكديگر را كشتار كنند. حتي آنچه در رواندا اتفاق افتاد هم به يك شبكه گسترده تر مناسبات امپرياليستي و جنگ مابين امپرياليستهاي رقيب مربوط بود. هر چند كه آنها در مورد وقايع رواندا اشك تمساح ريختند و از اين مساله براي شكل دادن به افكار عمومي به نفع مداخلاتش در سراسر دنيا استفاده كردند. آنها همين كار را الان دارند در مورد نپال مي كنند. مي گويند: "نبايد نپال به يك روانداي ديگر، يگ كامبوج ديگر تبديل شود. نوع بشر نمي تواند اجازه چنين چيزي را بدهد. نمي تواند اجازه دهد كه اين جامعه در آشوب و كشتاري كه از طرفين در پر خواهد داشت، غرق شود." همين حالا دارند افكار عمومي را در ارتباط با نپال و دورنماي پيروزي انقلاب تحت رهبري مائوئيستها فعالانه در اين جهت شكل مي دهند. بحثي كه در مورد آفريقا و شرايط وحشتناكي كه مردمش متحمل مي شوند كردم، كاملا زنده و واقعي است. علت اين شرايط، فقدان يك دولت پرولتري براي مردم است. ولي هر جا كه دولت پرولتري ايجاد شود، كماكان بايد به لحاظ نظامي در مقابل امپرياليستها و ساير نيروهاي ارتجاعي بايستد. ولي بدون قدرت دولتي شما هيچ بختي نخواهيد داشت و اصلا مطرح نخواهيد بود. بنابراين، اگر شما قدرت دولتي پرولتري نداشته باشيد قادر به سازماندهي مجدد جامعه و ايجاد شالوده مادي زيربنايي به هنگام متحول كردن جامعه و همزمان حمايت از مبارزات انقلابي در ساير نقاط دنيا، در سراسر دنيا، نخواهيد بود.

باز هم بدون قدرت دولتي همه چيز توهم است

اگر از ديد يك كمونيست به مساله نگاه كنيد فورا  با اين نكته روبرو مي شويد كه تا چه اندازه مردم از فقدان قدرت دولتي پرولتري و دچار بودن به انواع و اقسام قدرت هاي دولتي ارتجاعي كه بر آنان تحميل شده، و تازانده شدن در كشتارهاي دو طرفه به خاطر منافع كساني كه قدرت دولتي ديگري را در اختيار دارند و به امپرياليسم و ستم و استثمار خدمت مي كنند، رنج مي برند. اين در مورد بخشهاي گسترده اي از دنيا، در سراسر دنيا، صدق مي كند. و شما بدون قدرت دولتي پرولتري هيچ كارش نمي توانيد بكنيد. ببينيد من براي كساني كه به "پزشكان بدون مرز" مي پيوندند احترام زيادي قائلم. ولي خيلي از افراد، كنار مي كشند. چون وقتي كه تلاش مي كنند كاري انجام دهند با مشكلات بسيار عظيم روبرو مي شوند. مشكلاتي كه در  ابعاد تصاعدي رشد مي كند. چون مردم خود را از چنگال نظام امپرياليستي خلاص نكرده اند و يك قدرت دولتي پرولتري را برقرار نكرده اند. و اين رنجها ادامه مي يابد و سخت تر مي شود تا زماني كه آن اتفاق بيفتد. وقتي كه شما اين مسائل را ببينيد و درك كنيد، منظورم يك درك معوج از پشت يك منشور بورژوايي يا رويزيونيستي نيست بلكه از يك موضع كمونيستي است، فورا با اين واقعيت روبرو مي شويد كه نياز عاجل و آشكاري به انقلاب پرولتري و قدرت دولتي پرولتري وجود دارد. بله، اين انقلاب بايد از مراحل گوناگون عبور كند. ولي در اساس، و در تحليل نهايي و بنيادا، هدف ما بايذ انقلاب پرولتري و قدرت دولتي پرولتري باشد كه نخستين جهش بزرگ به سوي هدف نهايي يعني دنياي كمونيستي به حساب مي آيد. ما هر نوع دولت ديگري را داشته ايم. امپرياليستها از تجربه انواع و اقسام دولت هاي ديگر استفاده كرده اند تا اين ايده را تقويت كنند كه هر چه باشد، سلطه امپرياليستي و حتي استعمار عريان تنها چيزي است كه مردم آفريقا و ساير بخشهاي جهان سوم مي توانند داشته باشند. آنها مي گويند "ببينيد بعد از استقلال چه ها كرده اند." با اين حرفشان منكر مي شوند كه مردم كشورهاي جهان سوم هيچگاه صاحب استقلال واقعي نشده اند. كنگويي ها موبوتو را داشتند. آيا اين اسمش استقلال است؟!
اگر مي خواهيد بفهميد كه چرا "بدون قدرت دولتي همه چيز توهم است" باز هم مي گويم به همه چيزهايي فكر كنيد كه بايد شما را ديوانه كند. و اگر كمونيست باشيد، شما را ديوانه خواهد كرد. پيش از هر چيز، فكر كردن به همين ها بود كه شما را به سمت كمونيسم كشاند. زيرا بار سنگين اين وضعيت را دريافتيد و فهميديد كه در محدوده نظام موجود، هيچ راه حلي برايش وجود ندارد. همه اين چيزهاي تنفر انگيز  در ابعادي گسترده در حال رشد است و شما به مفهومي اساسي هيچ كار در موردش نمي توانيد انجام دهيد. زيرا هنوز قدرت دولتي پرولتري نداريد. زيرا اين ايده كه مي توان بدون قدرت دولتي كاري در اين مورد انجام داد، در واقعيت هيچ نيست مگر توهم.
بعد از انتخابات 2004 و نقش مهمي كه فاشيستهاي مسيحي بنيادگرا در به اصطلاح "انتخاب مجدد" بوش بازي كردند، "جيم وليس" مي كوشد اين ايده را تبليغ كند كه تنها راه مخالفت موثر با اين فاشيسم مسيحي، مخالفتي است كه در بخش زيادي از ايده هاي آن شريك باشد. در بسياري از مباني بنيادگرايانه مذهبي با آن شريك باشد. حتي اگر اين مخالفت به اين نقاط مشترك رنگ و لعاب ديگري بزند. بخشهايي از طبقه حاكمه از اين ايده "جيم وليس" پشتيباني مي كنند. همانطور كه چند سال پيش در مقاله "موعظه بر فراز استخوان هاي مردم" خاطر نشان كردم، "وليس" حتي زماني كه وجود آلام توده هاي مردم در سراسر دنيا را به رسميت مي شناسد، محكوم مي كند يا لااقل در اين مورد به ابراز تاسف شديد مي پردازد، به طور كلي مي كوشد سازش ميان ستمگر و ستمديده را موعظه كند و به تبليغ اصلاحات درون نظام موجود و در چارچوب مناسبات ستم و استثمار بپردازد، هم در سطح آمريكا و هم در كل دنيا. او اصرار دارد كه اصلاحات، و نه انقلاب، تنها راه ايجاد تغييرات مثبت است. او آشكارا عليه كمونيسم جدل مي كند و در اين راه، بسياري از تحريفات و بهتان هاي ناپخته عليه تجربه تاريخي جامعه سوسياليستي و جنبش كمونيستي را قبول و تكرار مي كند. او كه به تازگي كتاب جديدي به نام "سياستهاي خدا" منتشر كرده، در اثر ديگرش به نام "روح سياست" چند مثال در مورد اصلاحات و سازش و تغييرات مسالمت آميز درون نظام آورده است تا نشان دهد كه اينها اميد بهبود وضعيت توده هاي رنج كشيده را تقويت مي كند و در واقع تنها راه اميد است. "وليس" مثال برزيل را مي زند. نمي دانم كه اين داستان واقعي است يا جعلي، ولي حالا فرض مي كنيم كه واقعي است و به مضمونش مي پردازيم. مي نويسد كه در بخش كوچكي از برزيل دهقانان را از زمين هايشان بيرون كرده بودند. آنان به همسران سناتورهاي برزيل شكايت بردند. (ضمنا به مناسبات اجتماعي كه در اينجا بازتاب يافته هم توجه كنيد.) خب، از اينجا به بعد به نوعي بازنويسي داستان يوناني "ليسيس تراتا" است. زنان روي شوهران خود يعني سناتورها فشار گذاشتند تا اقدام كنند و جلوي بيرون كردن دهقانان از زمين هايشان را بگيرند. "وليس" اين داستان را بزرگ مي كند و آن را به عنوان يك چارچوب، يك نمونه از اينكه چگونه مي توانيم اصلاحات را پيش بريم ارائه مي دهد. من رفتم و مقداري در مورد وضعيت فعلي برزيل تحقيق كردم، مي بينيد بايد كار و تحقيق كرد. (خنده حضار) طي ده پانزده سال اخير، كه شامل زمان وقوع داستان دهقانان هم مي شود، 15 ميليون دهقان از زمين هايشان رانده شده اند. حتي اگر داستان "وليس" واقعي باشد و دهقانان مورد بحث در بخش كوچكي از برزيل از زمين هايشان بيرون نشده باشند، بايد به تصوير بزرگتر نگاه كنيم. اولا، آن دهقانان يا اغلب آنان تا به حال ديگر بايد از زمين هايشان رانده شده باشند. تازه اگر تعداد اندكي از آنان همچنان باقي مانده باشند، بايد ديد كه طي همين دوره 15 ميليون دهقان ديگر را از اراضي شان بيرون كرده اند و به زاغه ها و حلبي آبادها رانده اند. حتما خيلي از شما فيلم "شهر خدا" را ديده ايد و مي دانيد كه چه سرنوشتي در انتظار مردمي است كه به شهرها رانده مي شوند. برزيل نماهاي بيروني و بخشهاي مجزاي پر زرق و برقي دارد. و بقيه اش فقر وحشتناكي است كه بر مناطق روستايي و زاغه ها حاكم است. و مردمي كه به جان هم انداخته شده اند. باند تشكيل مي دهند و يكديگر را در سرمايه داري غيررسمي كشتار مي كنند. اين واقعيتي است كه در فقدان قدرت دولتي پرولتري با آن روبرو مي شويم. ده ها سال است همين وضع برقرار است چون در اين كشورها قدرت دولتي پرولتري برقرار نبوده است.
همين مساله در مورد آمريكا هم صدق مي كند. ببينيد در نتيجه فقدان قدرت دولتي پرولتري چه اوضاعي را شاهديم. رشد يك شرايط اقتصادي و اجتماعي بس وحشتناك. اشاعه بنيادگرايي مذهبي منجمله در بين توده هاي تحتاني. منكوب شدن توده ها در نتيجه ستمگري و ترويج و حقنه كردن آگاهانه جهل.
علت اوضاع كنوني اينست كه ما نتوانستيم انقلاب كنيم، مشخصا در جريان خيزش عظيم دهه 1960 با جوشش و احساسات انقلابي گسترده اي كه در بر داشت. نمي خواهم در درجه اول و اساسا آن بخش از خودمان را كه در آن دوره انقلابي شدند سرزنش كنم. علل مختلفي با هم تركيب شد تا انقلاب انجام نشود. و آنچه طي چند دهه اخير در دنيا و در خود آمريكا گذشته نتيجه اينست كه قدرت پرولتري كسب نشد و به آن چسبيده نشد. و اين ايده كه شما به نحوي مي توانيد همه اينها را بدون قدرت دولتي پرولتري تغيير دهيد، و مي توان راه ديگري براي كاهش رنج هاي مردم چه رسد به محو آن پيدا كرد، تنفرانگيز ترين و زيانبارترين توهم است.

زور به چه دردي مي خورد      

حالا به موازات اين بحث كه قدرت دولتي به چه دردي مي خورد، مي خواهم خاصه در مورد عنصر زور و اين كه زور به چه دردي مي خورد صحبت كنم. اين مربوط است به همان نكته "فشارها" كه يكي از رفقا مطرح كرد و قبلا به آن اشاره كردم. هر فشاري بد نيست. بگذاريد بيشتر به آن بپردازيم. يكي از رفقا مثالي را در مورد فيلم "تايتان ها را به ياد بياور" مطرح كرده كه قبلا هم از آن استفاده كرده ام. اين مربوط به ديكتاتوري پرولتاريا نيست. بلكه بر سر يك تغيير مهم اجتماعي است كه قدرت دولتي در زمينه اصلاحات ليبرالي آن دوره، نقش معيني در آن بازي كرد. براي كساني كه فراموش كرده اند يا اصلا اين فيلم را نديده اند بايد بگوييم كه داستان در شهر ويرجينيا مي گذرد. در اوايل دهه 1970. ادغام سياهان و سفيدها در مدارس راهنمايي و تيم هاي فوتبال اين مدارس صورت گرفته است. در يكي از اين تيم ها، مربي سفيدپوست موفق جاي خود را به يك مربي سياهپوست داده كه از يك مدرسه راهنمايي مخصوص سياهان به اينجا منتقل شده است. خب، اين نكته مطرح شده كه چه اتفاقي مي افتاد اگر سراغ سفيد پوستهاي شهر مي رفتند، به ويژه كساني كه فرزندانشان به مدرسه راهنمايي مي رفتند، و مي گفتند: "بگذاريد يك راي گيري عادلانه دمكراتيك داشته باشيم. چند نفرتان خواهان ادغام هستيد؟ چند نفرتان يك مربي سياهپوست مي خواهيد؟" جوابي كه مي شنيديد اين بود: "لعنتي ديوانه شده اي؟" (خنده حضار) اما چون اين ضرورتي بود كه در مقابل مردم قرار گرفته بود، چون آن زور اعمال شده بود، بنابراين يك شالوده متفاوت فراهم شد كه تفكر مردم مي توانست بر پايه آن تغيير كند. و مهمتر اينكه، همانگونه كه بقيه هم مطرح كرده اند، يك زمينه مساعدتر فراهم شد كه به جاي اين كه عناصر پيشرو را خفه كند راهگشاي آنان شد. اولا، افراد تيم فوتبال و بعد هم بخش گسترده تري در جماعت سفيد واقعا از همان ابتدا از وضع جديد خوششان آمد ولي جرات ابراز نداشتند. و كساني كه موافق اين تغيير بودند امكان تحرك بيشتري پيدا كردند زيرا چارچوب اوضاع بر مبناي جديدي تعيين شده بود.
خب، حالا شما مي توانيد ارزش زور را ببينيد. هر زوري بد نيست. همانگونه كه هيچگاه جامعه يا دنيايي نمي توانيد بيابيد كه عاري از ضرورت باشد، جامعه بدون زور هم اصلا وجود ندارد حتي وقتي كه ديگر قدرت دولتي در كار نباشد و زور سياسي هم نباشد، و به اين مفهوم ديگر ديكتاتوري يك بخش جامعه بر بخش ديگر اعمال نشود. كماكان شما هرگز نمي توانيد از ضرورت پرهيز كنيد. و در همين ارتباط، شما هرگز نمي توانيد به طور كامل از زور پرهيز كنيد. هيچكس در جامعه منجمله در جامعه كمونيستي نمي تواند هميشه همان چيزي كه مي خواهد را دقيقا انجام دهد. تفاوت اينست كه در جامعه كمونيستي، مردم خود را به خاطر امر مطلوبتري كه آگاهانه دركش كرده اند داوطلبانه تابع آن اوضاع مي كنند. آنان مي فهمند كه: شايد اين بار نتوانم راه "خودم" را بروم ولي در يك چارچوب كلي، اين براي همه مردم خيلي بهتر است و بنابراين، براي من هم خيلي بهتر خواهد بود.
يك مثال ديگر بزنم. الان بر سر مساله تكامل، مشاجره بزرگي راه افتاده است. تنها علت اينكه چنين مشاجره اي راه افتاده اينست كه يك بخش از طبقه حاكمه اين كشور، يك بخش قدرتمند، به اين نتيجه رسيده كه به نفعش است پذيرش تكامل به مثابه يك واقعيت علمي را حداقل در بين عامه زير سوال ببرد. خب، آنان به بعضي دانشمندان اجازه مي دهند كه بعضي كارهاي علمي را بر مبناي واقعيت تكامل انجام دهند. كتاب "قصه زنان خدمتكار" يادتان مي آيد؟ فيلمش را هم ساختند. در آن فيلم مي ديديم كه بر كل مردم جامعه يك نوع اخلاقيات بسيار سفت و سخت را اعمال مي كنند ولي اعضاي قشر ممتاز حاكم عشرتكده هاي خود را دارند و مواد مخدر هم مصرف مي كنند. خب، شايد اين تشبيه تنفرانگيز باشد. ولي اگر آنان اصرار كنند كه در كلاس هاي علوم گفته شود تكامل به اثبات نرسيده، كماكان دانشمنداني دارند كه مجازند آنچه از نظر بورژوازي ضروري است را انجام دهند. و اينان در بين خود مي گويند "البته مي دانيم كه تكامل يك واقعيت است و اگر چنين نبود هيچ كاري نمي توانستيم بكنيم." و آنجا كه به عامه مردم مربوط مي شود، مي خواهند ايدئولوژي ديگري را اشاعه دهند. آنان نه فقط مي كوشند مساله تكامل را از نو تبيين كنند و صحتش را زير سوال ببرند بلكه مي خواهند علم را دوباره تبيين كنند تا عناصر ماورا الطبيعه اي و مذهبي را واردش كنند. يعني مي خواهند با علم كاري كنند كه ديگر علم نباشد. (اينجا آواكيان لحنش را عوض مي كند): "خب، اينكه روي زمين ايستاده ايد ممكنست به علت نيروي جاذبه باشد، يا شايد به خاطر اينكه خدا چنين خواسته. نمي دانيم. آيا نبايد هر دو اين توضيحات را در مدارس به بحث گذاشت؟ آيا خيال داريد ايده ها را سركوب كنيد و شانس تصميم گيري بر سر آنها را از مردم بگيريد؟" (خنده حضار)
با رفيق ديگري در مورد تكامل صحبت مي كرديم. مي گفت "اگر همين الان از من بخواهي دليلي بر اينكه زمين به دور خورشيد مي چرخد ارائه بدهم نمي توانم. مي توانم بروم مطالعه كنم و برگردم و جوابت را بدهم، ولي اين امر را قبول دارم زيرا كل جامعه علمي چند قرن است صحت اين امر را تعيين كرده است. و اين موضوع بارها  به نحو قانع كننده اي براي مردم به اثبات رسيده است. و اين با چيزي كه من از واقعيت مي دانم انطباق دارد. آيا از نظر تئوريك، مي تواند غلط باشد؟ بله، ولي به نظر نمي آيد چنين باشد." در اين مورد بين دانشمندان اختلاف نظري وجود ندارد و حداقل در اين مقطع، در جامعه هم اختلافي بر سر اين موضوع نيست. اينطور نيست كه يك عده بگويند زمين مركز عالم است و همه چيز منجمله خورشيد به گرد آن مي چرخد، و عده اي ديگر معتقد باشند كه برعكس، زمين بخشي از منظومه شمسي است و گرد خورشيد مي چرخد. همان رفيق ادامه داد "اما مي داني، اگر منافع بخشي از طبقه حاكم ايجاب كند، مي توانند اين را هم به مساله اي مورد اختلاف تبديل كنند. درست همانطور كه اين كار را در مورد تكامل دارند مي كنند. حتي اگر بين دانشمندان در اين مورد هيچ اختلافي باشند، اگر به نفع بخشي از طبقه حاكم باشد مي تواند بر سرش يك مشاجره سياسي و اجتماعي ايجاد كند."
اين يك مبارزه سياسي و در نهايت يك مبارزه طبقاتي است كه اساسا در حيطه معرفت شناسي جريان دارد. ولي اين يك مبارزه سياسي بر سر معرفت شناسي هاي رقيب است. اينطور نيست كه در اين مبارزه پيچيده، كمونيسم در برابر يك ايدئولوژي ديگر قرار گرفته باشد. بلكه اساسا رويارويي علم و روشنگري است با نظراتي مخالفش. اين هم انعكاس ديگري از پيچيدگي مساله اي است كه بايد با آن دست و پنجه نرم كنيم.
بنابراين تنها علت اينكه تكامل مساله اي مورد مشاجره است، در جامعه آمريكا به مساله اي مورد مشاجره تبديل شده است، اينست كه بخش قدرتمندي از طبقه حاكم مي خواهد يك معرفت شناسي متفاوت را در خدمت به يك برنامه سياسي و اجتماعي معين، يك برنامه همه جانبه و آشكارا ارتجاعي تبليغ كند. بر سر تكامل هيچ اختلاف نظري بين دانشمندان وجود ندارد. اكثريت بزرگ دانشمندان و مشخصا كساني كه در حيطه زيست شناسي فعاليت مي كنند، تكامل را نه فقط به عنوان يك واقعيت بلكه يكي از اساسي ترين حقايق كل علوم به رسميت مي شناسند. طي صد سال اخير هيچ مشاجره اي بر سر اين موضوع در بين دانشمندان وجود نداشته است و علم به شكل فزاينده اي به اثبات حقيقت تكامل ادامه مي دهد. ولي بر يك مبناي سياسي، براي اين مساله مشاجره اي تراشيده اند. خب اين هم يك دليل ديگر براي اينكه قدرت دولتي به چه دردي مي خورد و زور به چه دردي مي خورد. پرولتاريا كه به قدرت رسيد، در مدارس تكامل تدريس خواهد شد. (خنده حضار) بحث بي بحث. (خنده حضار) هيچگونه "شكفتن ايده ها" در مورد اينكه تكامل حقيقت دارد يا خير، ما محصول يك طراح بزرگيم، در كار نخواهد بود. همين است كه هست. اين مساله قبلا حل شده است. شما با اين روبرو هستيد. به عبارت ديگر، اين بخشي از هسته مركزي برنامه درسي در جامعه سوسياليستي ما خواهد بود. تكامل، واقعيتي است كه از نظر علمي به اثبات رسيده و تدريس خواهد شد. همين.
اين هم جلوه ديگري از اهميت در دست داشتن قدرت دولتي است و جلوه اي از جنبه مثبت زور. در اين مورد، استفاده از قدرت دولتي براي تثبيت معيارهاي منطبق بر واقعيت و منطبق بر منافع توده هاي مردم و نهايتا كل نوع بشر. بعضي چيزها را بايد برقرار كرد وگرنه هيچ كاري نمي توان كرد و جلو نمي توان رفت. آيا معنايش اينست كه ما در هيچ موردي خواهان جوشش فكري نيستيم؟ البته كه نيست. اگر كسي بتواند دليل ارائه دهد كه تكامل واقعيت ندارد، دليل علمي كه از طريق كاربرد شيوه علمي واقعي به دست آمده باشد، ضروري است كه آن دليل به رسميت شناخته شود. ولي نمي شود هميشه هر چيزي را به "موضوع مباحثه" تبديل كرد. وگرنه هيچ كاري نمي توان كرد و جامعه نمي تواند بچرخد. اين مسلما در مورد جامعه سوسياليستي صدق مي كند. اصل پايه اي و راهنماي اين جامعه، توانا ساختن توده هاي مردم به دانستن به تغيير دادن فزاينده دنيا بر مبناي منافع خويش است، تا آنجا كه تمايزات طبقاتي و ابزار سركوب طبقاتي،  فرايند شناخت و تغيير دنيا توسط نوع بشر بر مبناي منافعش را مانع نشود و تحريف نكند. بايد نوعي هسته مركزي مستحكم و ميزان زيادي انعطاف پذيري وجود داشته باشد. اگر در جامعه سوسياليستي همه چيز را در اختيار همگان قرار دهيم، بورژوازي خيلي سريع به قدرت باز خواهد گشت.
چرا در مدارس "دو نظريه بديل" در مورد بيماري صرع را تدريس نمي كنيم؟ يكي بر پايه آنچه علم پزشكي در مورد علل واقعي و مادي صرع به ما مي آموزد و ديگري كه صرع را پيش از هر چيز، نتيجه اين مي داند كه شيطان به جلد آدم رفته است. (خنده حضار) خب، بايد مراقب يك چيز باشيم. ما داريم به اين نظرات مي خنديم ولي حرف خنده دار امروز، واقعيت هولناك فردا است. در سخنراني هايي كه پيرامون دين داشته ام معمولا از مثال صرع استفاده كرده ام و اين كه عيسي درك صحيحي اين بيماري نداشت. در انجيل چنين آمده كه عيسي، صرع را با خارج كردن شيطان از بدن بيمار درمان كرد. خب، اگر اين از نظر سياسي به حال بخش قدرتمندي از طبقه حاكمه مفيد باشد، ممكنست با اين مباحثه روبرو شويم كه: (با لحني مسخره) "توضيحات متفاوتي در مورد صرع وجود دارد. برخي افراد معتقدند كه اين نتيجه فعاليت هاي الكتريكي و شيميايي در مغز است. ولي اين نظريه خيلي نقاط مبهم دارد. (خنده حضار) افراد ديگري هم هستند كه مي گويند شايد اين پيش از هر چيز، نتيجه رفتن شيطان به جلد بيمار باشد." (خنده حضار) چرا اين نظريه را در مدارس تدريس نكنيم؟ خير. نبايد اين كار را بكنيم. زيرا حقيقت ندارد. از نظر علمي اثبات شده كه حقيقت ندارد. اين درست مثل همان مساله تكامل است كه از نظر علمي به اثبات رسيده است و طراحي آگاهانه، توضيحي حقيقي براي ظهور و تكامل حيات منجمله حيات نوع بشر نيست.
بنابراين زور هم ارزش دارد و بايد ارزش و نقش زور را بفهميم. در عين حال بايد اين را در رابطه ديالكتيكي با واقعيت اساسي درك كنيم و اينكه جهت گيري اساسي انقلاب و پيشروي به سوي كمونيسم از همين حالا و خاصه در جامعه سوسياليستي بايد حركت رهائيبخش خودآگاه توده ها باشد. درك صحيح اين تضاد در چارچوب اينكه كمونيسم چيست و چگونه مي توانيم به آن برسيم در گرو ماترياليسم و ديالكتيك است كه در نقطه مقابل ايده اليسم و متافيزيك قرار دارد.
از همه اين بحثها بايد به خوبي روشن شود، پرولتاريا كه به شكلي فشرده در نقش حزب پيشاهنگ پرولتاريا متجلي شده، بايد قدرت را كسب كند و عنصر تعيين كننده و جهت دهنده در دولت باشد. پرولتاريا به مفهومي اساسي نمي تواند در قدرت دولتي با هيچ طبقه ديگري شريك شود. اگر چه جهت گيري استراتژيك ايجاد وسيعترين جبهه متحد را تحت رهبري خود در جريان ادامه پيشروي به سوي كمونيسم به كار مي بندد. من در بخش هاي پاياني همين سخنراني در مورد اجراي جبهه متحد تحت رهبري پرولتاريا در سراسر دوره گذار به كمونيسم كاملتر بحث خواهم كرد. زيرا اين هم يك تضاد بسيار مهم است. ولي حالا مي خواهم تاكيد كنم پرولتاريا كه به شكلي فشرده در نقش حزب پيشاهنگش متجلي شده، بايد در دولت و در اعمال قدرت دولتي نقش رهبر را ايفا كند. و اين هم چيزي پويا است. يك "هدف پويا" است. زيرا هر چه ما به سوي كمونيسم به مثابه بخشي از انقلاب سراسري جهاني پيشروي مي كنيم، نقش حزب بايد به طور فراينده جاي خود را به ساير وسايل و راه هايي بدهد كه نماينده اعمال قدرت دولتي توسط خود توده ها است. اما نقش حزب و نياز به حزب نيز، تا زماني كه واقعا به كمونيسم برسيم و ديگر نيازي به وجود دولت نباشد، از بين نمي رود. پس اين هم تضاد ديگري است كه بايد به درستي حلش كنيم و حتي بهتر از تجارب گذشته اين كار را انجام دهيم. بهتر از همه دستاوردهاي عظيم گذشته و مشخصا آنچه در جريان انقلاب كبير فرهنگي پرولتاريايي تحت رهبري مائو به دست آمد.

مبارزه خستگي ناپذير عليه جريان خودبخودي

مساله ديگري كه هميشه بايد در موردش روشن باشيم نياز به يك مبارزه مداوم و قاطعانه عليه كشش جريان خودبخودي است. يكي از چيزهايي كه من از فرموليندي لنين به هنگام صحبت از مبارزات توده ها مداوما آموخته ام و آن را كاملتر و عميقتر فهميده ام اينست كه "كشش خودبخودي (اين مبارزات) به رفتن زير پر و بال بورژوازي است". اين واقعا فرمولبندي بسيار مهمي است. حرف لنين فقط اين نيست كه "خب، اين مبارزات به طور خودبخودي به سمتي مي رود كه بورژوازي مي تواند بيايد و بر آنها مسلط شود." او مي گويد: "كشش خودبخودي به رفتن زير پر و بال بورژوازي". اين چيزي است كه مكررا در جريان كارزار "دنيا نمي تواند صبر كند"، طي مبارزه اي كه براي جدا كردن مردم از محدوده هاي مرگبار فضاي مسلط سياسي در آمريكا به پيش مي بريم، بروز مي يابد. ما اين كشش خودبخودي مكرر و مداوم مردم به رفتن زير پر و بال بورژوازي يا بخشي از بورژوازي (كه عموما توسط سران حزب دمكرات نمايندگي مي شوند) را مي بينيم. و اين جريان خودبخودي، حتي اين كشش خودبخودي به برگشت زير پر و بال بورژوازي (حتي اگر مستقيم و سازمان يافته و سياسي نباشد) در سوسياليسم هم وجود خواهد داشت. كشش به حفظ همه چيز در محدوده هاي مناسبات بورژوايي و بازتاب آنها در روبنا (به طور خلاصه، در محدوده هاي حق بورژوايي)، يا كشش به بازگرداندن همه چيز به اين محدوده ها، حتي در جامعه سوسياليستي هم مداوما خود را مطرح مي كند. كه اين دلايل مادي و ايدئولوژيك واقعي دارد و ناشي از تداخل متقابل عوامل مادي و ايدئولوژيك است. اين به موجوديت ادامه دار طبقات و نابرابري هاي اجتماعي در جامعه سوسياليستي مربوط است، به شرايط واقعي مادي و كشش هايي كه مردم درگيرش هستند، و به اين واقعيت كه دولت هاي سوسياليستي به يقين براي يك دوره طولاني در ميانه و در محاصره دولت هاي امپرياليستي و ارتجاعي به سر خواهند برد.
بنابراين به يك مبارزه پيگير و واقعا خستگي ناپذير عليه جريان خودبخودي و براي منحرف كردن اين جريان به مسير انقلابي نياز است. اين نه فقط در جامعه سرمايه داري و سازماندهي كسب قدرت و برقراري يك دولت نوين و سوسياليستي صدق مي كند بلكه در جامعه سوسياليستي نيز بايد چنين مبارزه اي را براي پيشروي به سوي كمونيسم انجام داد.

فكرهاي بيشتري درباره دولت سوسياليستي به مثابه نوع جديدي از دولت

 مي خواهم كمي بيشتر به مساله دمكراسي و ديكتاتوري در جامعه سوسياليستي، و به دولت سوسياليستي يعني ديكتاتوري پرولتاريا كه نوع بنيادا متفاوتي از دولت است بپردازم. دمكراسي پرولتري به مثابه جلوه معين دمكراسي براي توده ها در جامعه سوسياليستي، بايد برخي جوانب فرعي و "خارجي" را شامل شود. مي توانيد اسمش را مشتركات با دمكراسي بورژوايي بگذاريد كه تامينات مربوط به حفظ حقوق توده هاي مردم و حقوق افراد را بر اساس قانون اساسي در بر مي گيرد. اما اين در جوهر خود بنيادا نوع ديگري از دمكراسي است. اساسا به اين علت كه جلوه اي از يك حاكميت طبقاتي بنيادا متفاوت است. اين دمكراسي كه تحت حاكميت پرولتاريا  و تحت رهبري پيشاهنگ پرولتاريا قرار دارد، آشكارا بر بورژوازي سرنگون شده و ساير عناصري كه ضد انقلابي بودنشان اثبات شده، ديكتاتوري اعمال مي كند. و اين دمكراسي اهدافي بنيادا متفاوت دارد كه در راس آن پيشروي به سوي كمونيسم و "محو دولت" و محو دمكراسي است.
نكات زير از كتاب "منشاء خانواده، مالكيت خصوصي و دولت" اثر انگلس كاملا به اين بحث مربوط است. او خاطر نشان مي كند كه (در جامعه اشتراكي اوليه) "هنوز نمي توانست هيچ حرفي از "حق" به معناي حقوقي كلمه در ميان باشد... درون قبيله هنوز هيچ تفاوتي بين حقوق و وظايف نبود."
اين نكته ارزش فكر و توجه دقيق و كنكاش عميق دارد: تفاوت نداشتن حقوق و وظايف. مي توانيم بگوييم كه به يك مفهوم اساسي، آنچه در جامعه اشتراكي اوليه صادق بود به طريقي بسيار متفاوت (يعني با يك مبناي مادي و ايدئولوژيك متفاوت و در يك چارچوب جهاني متفاوت) در جامعه كمونيستي هم صدق خواهد كرد. در آن جامعه تخاصم طبقاتي وجود ندارد و به يك مفهوم اساسي، بين حقوق و وظايف هيچگونه جدايي نيست. به عبارت ديگر، هيچگونه جدايي بين حقوق و وظايف كه مشخصه جامعه طبقاتي است، وجود نخواهد داشت. همه حقوق و وظايف آگاهانه و داوطلبانه تقبل خواهد شد و اجراء خواهد شد. و هيچ نيازي به نهادهاي ويژه براي تحميل وظايف و حفظ حقوق نخواهد بود.  هيچ نيازي به دولت و ساختارهاي رسمي دمكراسي نخواهد بود. البته معنايش اين نيست كه در جامعه كمونيستي ديگر نيازي به يك حكومت براي تصميم گيري و اداره امور نيست. اين نياز ادامه خواهد داشت و فهم اين نكته يك بخش بسيار مهم از درك تفاوت بين يك ديدگاه علمي از كمونيسم با يك ديدگاه تخيلي از آن است. يك بخش بسيار مهم از مبارزه براي رسيدن به كمونيسم است. (در اين مورد هم بيشتر صحبت خواهم كرد) ولي دولت همان حكومت نيست. جزء به جزء اين دو مقوله يكسان نيست. دولت، يك ارگان، يك ابزار سركوب و ديكتاتوري طبقاتي است و هميشه و همه جا موجوديتش جلوه اي از موجوديت تخاصمات طبقاتي است. در عين حال، خصلت دولت پرولتري و طريق اعمال قدرت تحت ديكتاتوري پرولتاريا بايد در انطباق با اهداف پايه اي انقلاب كمونيستي و براي پيشروي در جهت اين انقلاب، بنيادا متفاوت از تمامي انواع گذشته دولت باشد.
براي اينكه وارد اين بحث شوم و مبنايي براي آن بگذارم، مي خواهم سه جمله را درباره دمكراسي نقل كنم و مورد بازبيني قرار دهم. در اين سه جمله، چند نكته اساسي را به عنوان فشرده بحث فرموله كرده ام. اولين جمله اينست: در دنيايي كه توسط تقسيمات عميق طبقاتي و نابرابريهاي اجتماعي رقم خورده، صحبت از دمكراسي بدون صحبت از مضمون طبقاتي آن دمكراسي و اينكه به كدام طبقه خدمت مي كند، بي معني يا بدتر از آن است. دومين جمله: در چنين شرايطي، چيزي به مثابه دمكراسي براي همه يا "دمكراسي ناب" نمي تواند وجود داشته باشد. اين يا آن طبقه حكومت خواهد كرد و شكل هايي از حاكميت و دمكراسي را نهادينه خواهد كرد كه به منافعش خدمت كند. جمله سوم يا نتيجه گيري: مساله اساسي و خط تمايز اينست كه يا اين حاكميت طبقاتي و شكل هاي دمكراسي منطبق بر آن، تقسيمات بنيادين طبقاتي و نابرابريهاي اجتماعي، يعني مناسبات اساسي استثمار و ستم را تقويت مي كند، يا اينكه در خدمت مبارزه براي ريشه كن كردن و نهايتا نابودي مناسبات استثمار و ستم قرار دارد.
حالا همانطور كه قبلا در يك بحث ديگر گفتم، مي توان كل يك واحد درسي دبيرستان را به همين سه جمله اختصاص داد و به دانش آموزان گفت كه بقيه ترم تحصيلي را به "بحث" در مورد اين مساله بگذرانيد. شوخي نمي كنم. به راحتي مي توان اين كار را كرد. ولي حالا از اين بگذريم و چند مساله مهم مربوطه را بر شالوده همين نكات مورد بحث قرار دهيم.
مي خواهم دولت يعني قواي مسلح و بقيه نهادهاي ديكتاتوري را در ارتباط با موسسات و عملكردهاي گسترده تر حكومت در جامعه سوسياليستي مورد بحث قرار دهم. اين شامل بخشهاي عمده تصميم گيري است كه كمابيش نوعي قوه مقننه هستند، و نيز شامل موسسات متمركزي است كه مي توانند بر اجراي تصميمات تاثير بگذارند و كمابيش نوعي قوه مجريه هستند. بعلاوه مي خواهم به مساله قانون اساسي و "حاكميت قانون" و محاكم بپردازم.
اخيرا داشتم به چند تا از بچه ها مي گفتم كه يكي از نكات كليدي كه محكم به آن چسبيده ام چگونگي سنتز كردن نكته اي در جدل عليه "ك. ونو" با اصلي است كه مورد تاكيد "جان استوارت ميل" قرار داشت. يك نكته محوري و اساسي در جدل عليه "ك. ونو" اينست كه پرولتاريا بعد از سرنگوني سرمايه داري و الغاي ديكتاتوري بورژوازي بايد حاكميت سياسي خود را در جامعه برقرار و حفظ كند. يعني ديكتاتوري پرولتاريا را. و همزمان بايد انقلاب را براي متحول كردن حامعه به سوي هدف كمونيسم و الغاي تمايزات طبقاتي و مناسبات ستمگرانه اجتماعي كه با محو دولت و هرگونه ديكتاتوري همراه است ادامه دهد. و پرولتاريا براي عملي كردن اين كار بايد رهبري حزب پيشاهنگ كمونيست خود را در سراسر گذار به كمونيسم داشته باشد. در ادامه دست و پنجه نرم كردن با اين سوالات پايه اي، من قانع شده ام كه يك اصل تبيين شده توسط "ميل" را بايد اجراي ديكتاتوري پرولتاريا دخالت داد و به آن تجلي بخشيد. "ميل" مي گويد: مردم بايد هر بحث و استدلالي را نه فقط از زبان و در چارچوب بحث  مخالفان آن بحث و استدلال، بلكه آنگونه كه مدافعان سرسختش بيان مي كنند بشنوند. اين يك عنصر از چيزي است كه به آن رسيده ام و در چارچوب آنچه به عنوان يك سنتز جديد فرموله كرده ايم با آن دست و پنجه نرم كرده ام. همانطور كه گفتم اين فقط يك عنصر در رسيدن به سنتز جديد بود و نه كل عناصر. در همين راستا، در عين حال كه پرولتاريا بايد كنترل مستحكم خود بر دولت را حفظ كند و اين مشخصا در مراحل اوليه سوسياليسم و براي مدتي صدق ميكند، و در عين حال كه نهادها و ابزار كليدي دولت بايد در برابر حزب مسئول باشند، ولي اين مساله هم وجود دارد كه توده ها چگونه مي توانند  به طور فزاينده نه فقط درگير اعمال قدرت دولتي شوند بلكه در شكل ها و جوانب ديگر چرخاندن و اداره جامعه و قانونگذاري دخالت كنند؟ و فرايند سياسي جاري در جامعه سوسياليستي كه بر پايه كنترل مستحكم پرولتاريا بر دولت قرار دارد و اين به شكل فشرده از طريق رهبري حزبش اعمال مي شود،  چگونه مي تواند به نوعي جوشش بينجامد؟ همانطور كه قبلا گفتم عامل جوشش يك عنصر اساسي از چيزي است كه جامعه سوسياليستي به آن نياز دارد. تاكيد من بر اهميت دگرانديشي در همين نكته مي گنجد.
خب، اينجا "اصل جان استوارت ميل" به نوعي مطرح مي شود. يعني در چارچوب جاكميت پرولتري، نه به عنوان چيزي مطلق و خارج از مناسبات طبقات و خصلت طبقاتي دولت، نه فراتر از همه اينها. فرصت نيست كه به كل بحث "ميل" بپردازم ولي در كتاب "دمكراسي" اين نكته را مطرح كردم كه "ميل" بر اصل آزادي بي قيد و شرط به مفهومي عام و مطلق اصرار نمي ورزيد و آن را به كار نمي بست. او اين اصل را در مورد آزادي اعتصاب براي كارگران به كار نمي بست. اين اصل را در مورد مردم "كشورهاي عقب مانده" كه از نظر او هنوز آمادگي حكومت كردن نداشتند بكار نمي بست. عقايد "ميل" را در عملكردش مي توان ديد كه يكي از مقامات كمپاني هند شرقي بود. يعني يك ابزار بسيار مهم تخريب و غارت مستعمراتي در آسيا و مناطق ديگر. ولي عليرغم همه اينها، و جدا از اين تضادها، در بحث "ميل" نكته اي وجود دارد: اينكه مردم بايد بتوانند هر بحث و استدلالي را از زبان مدافعان سرسخت آن بحث و استدلال بشنوند. و فكر مي كنم يكي از راه هاي تبارز اين مساله در چرخاندن جامعه سوسياليستي، انتخابات رقابتي است. در جامعه سوسياليستي، در درجه اول، دولت تحت كنترل مستحكم پرولتاريا قرار دارد. ثانيا، بين حزب و توده ها مشورت صورت مي گيرد و براي پيشبرد تصميم گيري ها و انجام وظايف اداري در سطوح و عرصه هاي گوناگون جامعه شكل هايي به كار گرفته مي شود كه توده هاي تحتاني را با افراد مقامات اداري يا متخصصان فني و آموزشي و هنرمندان حرفه اي و غيره يك جا جمع كند. يعني نظير همان شكل هايي كه در جريان انقلاب فرهنگي چين ايجاد شد. در عين حال كه اين بايد شالوده كار باشد، انتخابات رقابتي نيز در چارچوب آنچه در هر دوره قانون اساسي جامعه سوسياليستي است بايد نقش معيني بازي كند. يك دليل  اينكه چرا بايد چنين چيزي رخ دهد به كار بست جنبه مثبت بحث "جان استوارت ميل" است. مردم نياز دارند هر موضعي را نه فقط آنگونه كه مخالفان آن موضع ترسيم مي كنند بلكه طوري كه مدافعان سرسختش جلو مي گذارند بشنوند. جنبه مثبت بحث "ميل" به اهداف استراتژيك ما مربوط مي شود. به ادامه انقلاب سوسياليستي به سوي هدف كمونيسم. به اينكه اجراي اين اصل از چه راه هايي به جوشش سياسي و به طور كلي روشنفكري در جامعه سوسياليستي خدمت مي كند. از چه راه هايي به شكوفايي تفكر انتقادي و خلاق، و به شكوفايي دگرانديشي (بله، دگرانديشي) درون جامعه سوسياليستي خدمت مي كند. همين هاست كه جامعه را سرزنده و پر انرژي مي كند. همين هاست كه نه فقط اشتياق بلكه عزم آگاهانه توده هاي مردم منجمله در صفوف روشنفكران را تقويت مي كند. عزم آگاهانه نه فقط براي حفاظت و دفاع از جامعه بلكه براي ادامه انقلابي كردن جامعه به سوي هدف كمونيسم همراه با مبارزه انقلابي در سراسر دنيا.
يكي از چيزهايي كه در مورد اين سنتز جديد بايد واقعا بفهميم اينست كه تصوير ما از جامعه سوسياليستي به لحاظ سياسي پر آشوب تر از جوامع سوسياليستي تاكنوني است. منظورم اينست كه اوضاع در انقلاب فرهنگي چين خيلي پر آشوب بود. ولي تصوير من از آشوب در جامعه سوسياليستي متفاوت و دائمي تر است. در آنجا يك هسته مركزي مستحكم و انعطاف پذيري را خواهيم داشت. اين انعطاف پذيري، به هر نوع رقابت بر اساس هسته مركزي و درون چارچوبي معين پا مي دهد. چارچوبي كه در آن، اولا پرولتاريا محكم كنترل دولت را در اختيار دارد. ثانيا، كل دستگاه سياسي و حتي بخشهايي كه چندان مفهوم دولت ندارند يعني مثل قواي مسلح نهاد ديكتاتوري و سركوب سياسي نيستند را هم پرولتاريا رهبري مي كند و به اين معنا آنها را تحت كنترل خود دارد. در اين چارچوب، رهبري حزب و به همراه آن حاكميت پرولتاريا، بسيار روشن و مستحكم است.
علت كلنجار رفتن من با ايده انتخابات رقابتي كه بخشا براي گزينش افراد در نهادهاي قانونگذاري است، يا به عبارت ديگر بخشي و نه همه گزينش ها براي نهادهاي قانونگذاري در سطوح محلي و حتي سراسري به رقابت گذاشته مي شود، به اصب "ميل" مربوط است. به اين اصل مربوط است كه در جامعه سوسياليستي حتي مرتجعين بايد بتوانند كتابهايي منتشر كنند. البته همه اين حرفها به شدت غيرارتدكسي (يا خلاف نص صريح) است. (خنده حضار) حداقلش اينست كه به ويژه در جنبش بين المللي كمونيستي مورد مشاجره است. اما من معتقدم كه توده ها اگر واقعا در پي حاكميت بر  جامعه و تغيير آن هستند، اگر واقعا در پي فهم عميق و عميقتر مسائل مربوط به متحول كردن دنيا هستند، اينگونه رقابتها بهتر به كارشان مي آيد. و اين رقابت بايد در جاهايي شكل بروز پيدا كند. صرفا به اين محدود نشود كه حقوق معيني نظير حق بيان و اجتماعات، حق دگرانديشي و اعتراض و امثالهم در "بند اول متمم قانون اساسي" براي مردم تضمين شده است. اينها حق و حقوقي است كه مردم در چارچوب ديكتاتوري پرولتاريا بايد داشته باشند. خب، اين يكي از نكاتي است كه دارم با آن كلنجار مي روم.
به موازات اين مساله، همانگونه كه در جوامع سوسياليستي پيشين ديده ايم، به يك قانون اساسي هم نياز است. هر چند كه هميشه قانون اساسي را نيز مانند قانون بايد به مثابه يك مقوله در حال حركت و پويا درك كرد. در هر مقطع زماني معين، قانون يك هويت نسبي دارد. نمي توان گفت كه در هر مقطع زماني معين، كاملا نسبي است يا اساسا نسبي است. يا نمي توان گفت كه بنابراين قانون هيچ معنا و مفهومي ندارد. اينطور نيست كه هركس مي تواند برداشت خود را از قانون بكند. اين ديگر قانون اساسي نخواهد بود. قانون اساسي چيزي است كه قوانين بازي را تعيين مي كند. بنابراين از يك سو هركس مي تواند احساس آرامش كند و اين جنبه مهمي است. از سوي ديگر، هركس مي تواند با آگاهي از قوانين به طور كامل به مبارزه براي متحول كردن جامعه خدمت كند. اما قانون اساسي، در حال حركت است به اين معنا كه با پيشرفت جامعه به سوي كمونيسم تغيير خواهد يافت. قانون اساسي بازتاب تغيير و تحول كلي جاري در جامعه منجمله در زيربناي اقتصادي، در حيطه روبنا است. درست همانطور كه ماركس در مورد قانون خاطر نشان كرد. ماركس گفت كه قانون اساسا انعكاسي از مناسبات مالكيت جامعه (و مناسبات توليدي كه در شالوده آن مناسبات مالكيت قرار دارد) در هر مقطع زماني معين است. در مراحل مختلف اين فرايند به قوانين اساسي متفاوت نياز خواهد بود. همانگونه كه براي مثال در چين ديديم. وقتي كه شما از مرحله اي به مرحله ديگر پيشرفت مي كنيد، و مشخصا جهش مي كنيد، نياز داريد كه قانون اساسي كهنه را پاره كنيد و دوباره بنويسيد. ولي من معتقدم كه در هر مقطع زماني معين، قانون اساسي نقش مهمي در جامعه سوسياليستي بازي مي كند يا بايد بازي كند. براي مثال، من اعتقاد راسخ دارم كه ارتش و نيز در يك مفهوم اساسي، محاكم (به ويژه محاكم كه تاثير اجتماعي آنها گسترده تر است) و بخشهاي اساسي اداري بايد مشخصا در مقابل حزب پيشاهنگ در جامعه سوسياليستي مسئول باشند. ولي اينجا تضادي بروز مي كند. علاوه بر اينن من معتقدم كه آنها بايد در قبال قانون اساسي هم مسئول باشند. براي اينكه بحثمان را مشخص كنيم، معنايش اينست كه ارتش نبايد قادر به بسيج و تجهيز نيرو عليه قانون اساسي باشد، حتي با وجود اين كه تحت رهبري حزب قرار دارد. در اينجا شما با يك تنش پر تب و تاب بالقوه مواجهيد. اگر حزب بتواند قواي مسلح را به خروج از چارچوب قانون اساسي و رفتن به ورا و فراتر از آن رهبري كند، آن وقت قانون اساسي بي معنا مي شود. و آن وقت، در واقع شما يك حاكميت دلبخواهي و خارج از كنترل خواهيد داشت كه در آن صرفا حزب خواهد بود و چيزهايي كه حزب در هر مقطع زماني معين تصميم مي گيرد. بدين گونه، قانون همين تصميمات حزب خواهد بود و تحميل خواهد شد.
خب، حالا اگر به انقلابات فرهنگي در جامعه سوسياليستي فكر كنيد مي بينيد كه مساله واقعا بغرنج مي شود. چه اتفاقي مي افتد؟ خب، انقلاب انقلاب است. يعني خيلي چيزها معلق مي شود ولي بايد آنها را دوباره سازمان داد. و حتي درون انقلاب فرهنگي هم بايد يك نوع هسته مركزي و قوانين رهبري كننده موجود باشد. براي مثال، بخشنامه هايي كه توسط رهبري حزب در جريان انقلاب كبير فرهنگي پرولتاريايي منتشر مي شد در همين راستا بود. ولي بر يك مبناي ادامه دارتر، شما نمي توانيد جامعه را به اين صورت اداره كنيد كه هركس در هر مقطع زماني معين كنترل حزب را به دست گرفت بر حسب بايد و نبايدهايي كه در سر دارد قوانين را تعيين و تحميل كند. وگرنه توده ها احساس آرامش نخواهند كرد و شما دروازه ها را هر چه بازتر به روي احياي سرمايه داري و يك ديكتاتوري بورژوايي، ديكتاتوري كساني كه توده ها را تحت استثمار و ستم قرار مي دهند خواهيد گشود. بنابراين يك تنش واقعي وجود دارد كه مي توانيد آن را در اين فرموليندي متمركز كنيد: براي مثال، ارتش بايد در مقابل حزب مسئول باشد و توسط حزب رهبري شود. ولي در برابر قانون اساسي نيز بايد مسئول باشد. و براي مثال، اگر مردم عليه حزب به خيابان آمدند و به شكل توده اي ابراز نارضايتي كردند، حزب نبايد بتواند ارتش را براي سركوب خونين توده ها يا سركوب حق ابراز نارضايتي آنان از حزب بسيج كند. پس اين مساله،  تنش هاي حاد متعددي به همراه دارد. تنش هاي حاد بالقوه. ولي من اعتقاد راسخ دارم، براي اين كه توده ها واقعا به طور فزاينده به همه كاره جامعه تبديل شوند، اين نوع اصول و نهادينه كردن آنها در جامعه سوسياليستي ضرورت دارد.               
خب اينجا مساله اي پيش مي آيد كه نامش را "مساله جمهوري اسلامي ايران" مي گذارم. ملت مي گويند "خب، قبول. اين حرفهايي كه در مورد حقوق مبتني بر قانون اساسي مي زني و اينكه حتي ارتش نمي تواند قانون اساسي را نقض كند و اينكه انتخابات هاي رقابتي هم خواهيم داشت، به گوش قشنگ مي آيد ولي چطور مي خواهيد متفاوت از ايران باشيد كه در آنجا يك شوراي نگهبان اسلامي هست و قدرت وتو كردن نهايي هر چيزي را دارد. شما واقعا فرقي با آنها نخواهيد داشت، آيا اشتباه مي كنيم؟" بايد جواب بدهم كه ما فرق نداريم و فرق داريم. فرق نداريم به اين معني كه قصد نداريم مقوله اساسي قدرت دولتي را در دسترس و معرض چنگ اندازي هر كس قرار دهيم. در واقع، قانون اساسي بايد خصلت قدرت دولتي را بيان كند. براي مثال، اين فقط در مورد نقش ارتش و رابطه اش با حزب نيست. بلكه بايد علاوه بر بعد كلي حقوق مردم و البته حقوق افراد، خصلت مناسبات توليدي را نيز بيان كند.
چرا به قانون اساسي نياز داريم؟ زيرا همانگونه كه مائو خاطر نشان كرد و اين نكته مهمي است، در جامعه سوسياليستي تضادي بين مردم و جكومت، يا بين مردم و دولت، باقي مي ماند. اين مساله قبل از مائو، خوب درك نشده بود. اگر درست يادم باشدن مائو اين نكته را در مقاله "درباره حل صحيح تضادهاي درون خلق" مطرح كرد. نياز به قانون اساسي و تامينات، حفاظت ها و حقوق مندرج در قانون اساسي، جلوه اي از تشخيص اين واقعيت است كه حتي جايي كه دولت در دست پرولتاريا قرار دارد، يعني دولت مثبت و خوبي موجود است كه حاكميت پرولتاريا را حفظ مي كند و با تمام قوا به انقلابي كردن جامعه و حمايت از انقلاب جهاني ياري مي رساند، باز هم بايد حفاظي وجود داشت باشد كه نتوان افراد يا بخشهايي از جامعه را تحت عنوان خير و صلاح گسترده تر اجتماعي و جهاني (يا حتي واقعا با چنين هدف مشروعي) لگدمال كرد.
پس اين يك تضاد مهم و علت نياز ما به قانون اساسي است. به عقيده من، به همين علت است كه ما به "حكومت قانون" هم نياز داريم. اين به انتقاد من از فرمولبندي لنين مربوط مي شود كه ديكتاتوري را حكومت، حكومت نامحدود، به ويژه حكومتي كه توسط قانون محدود نمي شود، تعريف كرده بود. اين انتقاد را در نيمه دوم دهه 1990 در مقاله "دو دست انداز بزرگ" مطرح كردم. براي اينكه منصفانه به لنين برخورد كنيم بايد بگويم كه او اين تعريف را در ابتدايي ترين مراحل جمهوري نوپاي شوروي ارائه داد. رماني كه تجربه چنداني درباره مضمون ديكتاتوري پرولتاريا انباشت نشده بود و شرايط بسيار عاجل و مستاصل كننده اي حاكم بود. لنين اين تعريف را به مثابه يك نتيجه گيري عمومي درباره خصلت نحوه حكومت در سراسر دوران گذار به كمونيسم مطرح نكرد. او حتي در مورد اينكه گذار چگونه خواهد بود درك كاملي نداشت. ولي وقتي به اين اظهاريه در پرتو دورنماي تاريخ نگاه مي كنيم مي بينيم كه اظهاريه صحيحي در مورد اينكه ديكتاتوري چيست يا چه بايد باشد، نيست. به قوانين نياز است. به "حكومت قانون" هم نياز است وگرنه قانوني در كار نخواهد بود.  منظورم اينست كه قانون بايد بر حسب خصلت واقعي جامعه و آنچه در قانون اساسي و قوانين ديگر تامين شده به اجراء گذاشته شود. بايد به طور يكسان در مورد همه كس و همه چيز به اجراء در آيد. خب، بخشي از قانون، بخشي اساسي از قانون، بايد تبارزي از ديكتاتوري بر بورژوازي و سركوب ضدانقلابيون باشد و چنين نيز خواهد بود. ولي شما نبايد صاف و ساده اين يا آن فرد را ضد انقلابي بناميد و او را بدون هيچ فرايند قانوني از حقوقش محروم كنيد. وگرنه دروازه ها را به روي حاكميت دلبخواهي و فراقانوني، و احياي ديكتاتوري بورژوايي گشوده ايد. اين هم يك تضاد حاد ديگر است.
خب، در مورد دادگستري مستقل چه؟ به عقيده من، تا آنجا كه به استقلال قوه قضائيه مربوط مي شود، هم بايد مستقل باشد و هم نباشد. به يك مفهوم واقعي، قوه قضائيه بايد مستقل باشد. نزديكترين و فوري ترين مفهومش اينست كه نبايد صرقا از فرامين حزب پيروي كند.  بايد قانوني باشد و امور بر مبناي قانون پيش برود. از سوي ديگر، و به يك مفهوم كلي، به ويژه هنگامي كه از محكمه صحبت مي كنيم كه تصميماتش تاثير گسترده اي بر امور دارد، بايد تحت رهبري حزب باشد و در عين حال، نه فقط به حزب بلكه بايد به قانون اساسي هم متعهد باشد. اين هم تضاد حادي است.
خب، من با اين چيزها كلنجار مي رود و دوباره "مساله جمهوري اسلامي ايران" به ميان مي آيد. خب، بين ما با آن تصويري كه اسم "جمهوري اسلامي ايران" رويش گذاشته ام تفاوت اساسي وجود دارد. (منظورم از اين عبارت، تجسم نوع معيني از حاكميت است.) اولا ما بنيادگراي مذهبي نيستيم! اين صرفا يك اظهاريه بي محتوا نيست، بلكه يك تفاوت عميق است.  جهانبيني و اهداف سياسي ما عميقا متفاوت است. اين نكته هم مهم است و هم واقعي ولي كماكان كافي نيست. با اين مساله هنوز بايد بيشتر دست و پنجه نرم كنيم كه: حزب نمي تواند به سادگي و به دلبخواه از "محدوده قانون فراتر برود"، و هر چه ممكنست در جامعه بر حسب "قوانين" جامعه در هر مقطع زماني معين اتفاق بيفتد را واژگون كند. نمي تواند ارتش يا نهادهاي ديگر دولت را براي اين كار بسيج كند. اگر انقلابيون درون حزب، يا حزب به طور جمعي حس كند كه جامعه در مسير بازگشت به سرمايه داري قرار گرفته و هيچ راه ديگري براي ممانعت از آن نيست مگر نظير جرياني كه مائو در انقلاب فرهنگي به راه انداخت، ان وقت حزب بايد اين كار را بكند. به عبارت ديگر، آن وقت همه چيز در معرض چنگ اندازي همگان قرار گرفته و  ديگر "همه شرط بندي هايشان را كرده اند." ولي به عقيده من، اگر به حزب اجازه دهيم كه صاف و ساده و دلبخواهي در مورد قوانين تصميم بگيرد، قانون را معنا كند، چگونگي كاركرد قوه قضائيه را تعيين كند، بر سر اينكه تامينات مندرج در قانون اساسي بايد گسترش يابد يا اينكه بايد از مردم سلب حقوق شود تصميم گيري كند، بدون آن كه متعهد به يك فرايند قانوني باشد، ظرفيت به قدرت رسيدن يك باند بورژوايي و احياي سرمايه داري را افزايش داده ايم و پايه هاي اين امر را تحكيم كرده ايم.
ما بايد با همه اين چيزها كلنجار برويم. ولي تضادهايي كه در اينجا مورد اشاره قرار گرفت به خصلت سوسياليسم به مثابه دوران گذار به كمونيسم، و نه خود كمونيسم، مربوط اند. اولا، به نياز به جلب كاملتر توده ها به چرخاندن و متحول كردن جامعه مربوط اند. ثانيا، به كل سنتز جديد و به طور خاص، بعد معرفت شناسانه و چگونگي تداخل متقابل آن با بعد سياسي. به عبارت ديگر، اگر بخواهيم مساله را به شكل متمركز مطرح كنيم، اين تضادها به چگونگي به ميدان آمدن توده ها براي شناخت كاملتر دنيا تا حد امكان در جهت تغيير دنيا مربوط اند. به چگونگي فهم كاملتر پيچيدگي امور و اينكه صحيح چيست و غلط كدامست. حقيقت چيست و كذب كدامست. تا اينكه توده ها بتوانند هر چه كاملتر به همه كاره جامعه تبديل شوند و آن را در جهت هدف كمونيسم دگرگون كنند. چيزهايي كه با آن كلنجار مي روم به اين مسائل مربوط اند و در اين چارچوب قرار دارند. ولي ما نمي توانيم از اين واقعيت بگريزيم كه يك كار را نمي توان انجام داد: پرولتاريا به يك مفهوم اساسي نمي تواند قدرت را با طبقات ديگر شريك شود. يعني دولت در جامعه سوسياليستي نمي توادن به منافع طبقاتي مختلف خدمت كند. زيرا در عين حال كه پرولتاريا بايد جهت گيري استراتژيك ساختن جبهه متحد را تحت رهبري خود و در سراسر دستيابي به كمونيسم حفظ كند و به كار بندد، ولي اين حقيقت عميق همچنان باقي است كه فقط پرولتاريا به مثابه يك طبقه در محو همه تمايزات طبقاتي و هر آنچه در زيربناي اقتصادي و روبناي سياسي و ايدئولوژيك جامعه وابسته به تقسيمات طبقاتي است، نفع اساسي دارد. آنچه وجود دارد و در قانون، قانون اساسي، و در مضمون دولت شكل مشخص به خود مي گيرد، نه فقط حاكميت پرولتاريا بلكه اهداف پرولتاريا در پيشروي به سوي محو تمايزات طبقاتي و "چهار كليت" را نيز بايد منعكس كند. بنابراين محو نياز به دولت را هم بايد بازتاب دهد. و اين بايد شكل هاي مشخص به خود بگيرد و در قوانين اساسي كه در پي هم خواهند آمد تجسم يابد. اين مساله هر چند اهميت دارد ولي در يك سطح ديگر فقط جلوه بيروني و سطحي چيزي است كه در چارچوب متحول كردن "چهار كليت" مورد نياز است. يعني ادامه متحول كردن زيربناي اقتصادي، دگرگون كردن جهانبيني مردم، درون حزب و در كل جامعه، متحول كردن موسسات سياسي براي جلب بيش از پيش توده ها در آنها، و حركت براي محدود كردن مداوم و سرانجام محو تفاوت بين حزب و توده هاي وسيع در امر اداره دولت و تعيين جهت گيري جامعه.
در اين مسير، دولت پرولتري بايد محكم در دست پرولتاريا باشد. و همزمان، اين دولت بايد در انطباق با منافع پرولتاريا با هر نوع دولت ديگري فرق داشته باشد. اين دولت نبايد فقظ زيربناي اقتصادي و روبناي موجود را تقويت كند. بلكه در واقع بايد زيربناي اقتصادي و روبنا را دست در دست پيشرفت انقلاب جهاني به سوي هدف كمونيسم متحول كند. اين چيزي است كه بايد در همه آن موسساتي كه گفتم يعني در موسسات دولتي و حكومتي و آنچه مربوط به قانون و قانون اساسي است بازتاب يابد. و همه اينها در بر گيرنده تضادهاي بسيار حاد است. همانگونه كه بارها خاطر نشان كرده ام، شناساندن، از نظر تئوريك قانع كردن و اشاعه دادن ايده انعطاف پذيري مطلق، كار بسيار ساده اي است. انعطاف پذيري كامل همان بورژوا دمكراسي به بيان ديگر است. زيرا به آنجا منتهي و به آن تبديل مي شود. و به تجربه آموخته ايم كه منحرف شدن به مسير هسته مركزي مطلق و يك ديدگاه مستقيم الخط از چگونگي پيشروي به سوي كمونيسم و پيشبرد گذار سوسياليستي هم كار ساده اي است. مستقيم الخط به اين معنا كه همه چيز به مثابه يك خط از حزب به بيرون گسترش مي يابد. حزب است كه توده ها را در انجام اين كار و آن كار رهبري مي كند. بله، به يك مفهوم كلي، تا زماني كه نياز به يك حزب پيشاهنگ هست، به رهبري كردن توده ها توسط حزب هم نياز است. ولي اين يك فرايند بسيار پيچيده و متناقض است كه فكر مي كنم بايد تصويري از آن در ذهن داشته باشيم و در سنتز نوين هم اين تصوير ارائه شده است. نياز به حزب در اين تصوير مرتبط است با خيزش، آشوب و بي نظمي توده اي. مرتبط است با مباحثه و دگرانديشي و كشاندن اينها به ميان توده ها و رو آوردن اينها به همراه توده ها. به خاطر اين كه توده ها در شمار فزاينده در گير سنتز كردن جوانب حقيقي، صحيح و انقلابي از دل همه اينها شوند. و بله، بر اين مبنا بايد آن چه واقعا بايد سركوب شود را سركوب كرد. ولي آن چه در هر مقطع بايد براي حل صحيح دو نوع تضاد مختلف (يعني تضادهاي درون مردم و تضادهاي ميان مردم و دشمن) انجام شود را نيز انجام داد. اين راهي متفاوت است كه چندان مستقيم الخط نيست. اين شبيه ماهيگيري با يك نخ و قلاب آويزان در يك نقطه ثابت نيست (خنده حضار). اين بيشتر شبيه اينست كه بايد فرايندي را به جهت هاي مختلف "پرتاب كنيد" و سپس همراه با توده ها بدون اينكه بگذاريد هسته مركزي در هر مورد كنار زده شود، به سنتز بپردازيد. و اين بخش بسيار سختش است كه كارها را انجام دهيد بدون اينكه بگذاريد هسته مركزي در همه كارها كنار زده شود.
بنابراين با مصاف ادامه انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا روبروييم. بايد خاك را از نظر مادي و ايدئولوژيك در زيربناي اقتصادي و در روبنا بكاويم و هر آنچه نياز است را ريشه كن و محو كنيم، تا به كمونيسم برسيم. تا "چهار كليت" را عملي كنيم. اين كار يقينا  تضادي را در بر دارد. در اين ارتباط، بايد مداوما به راه هايي صورت تحقق بخشيم كه دولت سوسياليستي را بنيادا از تمامي انواع پيشين دولت ها متفاوت مي كند و به سوي الغاي خودش حركت مي كند. كه اينجا هم، تضاد ديگري در كار است. البته الغاي دولت سوسياليستي مستلزم يك فرايند كلي است كه يك دوره تاريخي ـ جهاني را شامل مي شود و در جريان آن، شرايط مادي و ايدئولوژيك ضروري براي كمونيسم نه فقط در يك كشور معين بلكه در سطح دنيا به وجود مي آيد.
فكر مي كنم بايد از تجربه تاكنوني ديكتاتوري پرولتاريا، و با غربال كردن و جمعبندي از مرحله اول انقلابات پرولتري و جامعه سوسياليستي و طرح ريزي براي آينده، به درك كاملتري از اين مساله برسيم و پيچيدگي اش را بيشتر حس كنيم. درازمدت بودن اين فرايند كه يك دوره تاريخي كلي را در بر مي گيرد را بهتر بفهميم و حس كنيم. اين حتي با درك لنين به هنگام مرگ در سال 1924 هم فرق مي كند. و بايد بگوييم كه در يك دورنماي تاريخي، مسلما با ديدگاه هاي ساده انديشانه تر ماركس و انگلس در مورد الغاء يا "زوال" دولت هم تفاوت چشمگير دارد. ماركس و انگلس كمابيش فكر مي كردند كه وقتي چيزها را اجتماعي كرديد (كه اين اتفاق را نخست در كشورهايي كه از نظر سرمايه داري توسعه بيشتري كرده بودند انتظار مي كشيدند) يعني وقتي كه مالكيت ابزار توليد را تحت حاكميت پرولتاريا اجتماعي كرديد، ديگر رسيدن به جايي كه مردم به شكل فزاينده اي درگير اداره امور جامعه شوند و بر حسب آن، دولت زوال يابد زمان زيادي نخواهد برد و براي اين كار به مبارزه اي عميق و پيچيده نياز نخواهد بود. و ما ياد گرفتيم كه اين ساده انديشي است و جاي تعجب هم ندارد. (در اينجا آواكيان لحنش را عوض مي كند و به حالتي مسخره مي گويد): "او گفت كه ماركس و انگلس ساده انديش بودند." (خنده حضار) بله، همينطور گفتم. زيرا ما ماترياليستهاي تاريخي هستيم، نه افرادي مذهبي و ايده اليست. و در اين مورد، درك ماركس و انگلس بسيار تكامل نايافته بود كه جاي تعجب ندارد. ولي ما نخست از طريق تجربه كوتاه مدت و محدود كمون پاريس و سپس انقلاب شوروي، انقلاب چين و انقلاب فرهنگي در آن كشور، و با نگاه كاملتر به بعد بين المللي مساله كه در رابطه ديالكتيكي با پيشرفت در هر كشور معين سوسياليستي قرار دارد، پيچيدگي كار را فهميده ايم. فهميده ايم كه تضادهاي محركه اين امر مداوما به شكل هاي حاد ظاهر مي شوند و بايد جهشي ديگر به پيش برداشت تا در درجه اول، حاكميت پرولتري را حفظ كرد ولي مهمتر از آن، پيشروي كرد و تحولات بيشتري را در زيربنا و روبنا به انجام رساند و به همراهش مبارزات انقلابي در سراسر دنيا را حمايت كرد و به پيش راند.
در اين چارچوب، مي خواهم برگردم و مستقيمتر در مورد هسته مركزي مستحكم با ميزان زيادي انعطاف پذيري صحبت كنم. انعطاف پذيري بر مبناي هسته مركزي مستحكم. در سخنراني بر سر "انتخابات، دمكراسي و ديكتاتوري، مقاومت و انقلاب" از چهار هدف در ارتباط با هسته مركزي مستحكم و قدرت دولتي صحبت كرده بودم. حالا به كل اين بحث مي توانيم با يك فرمولبندي شكل مشخصي ببخشيم. فرمولبندي من چنين است: "به قدرت دولتي بچسبيد ولي از اين مطمئن شويد كه اين قدرت دولتي ارزش چسبيدن را دارد." البته اين فرمولبندي، تبلور يا فشرده اساسي و ساده يك پديده و فرايند بسيار پيچيده تر است. ولي چهار هدف مربوطه اينها هستند: يكم، چسبيدن به قدرت. دوم، مطمئن شدن از اينكه هسته مركزي مستحكم به بالاترين درجه ممكن گسترش يافته و يك چيز ايستا نيست. بلكه مداوما در هر مقطع به بالاترين درجه ممكن گسترش مي يابد. سوم، پيگيرانه به سوي نقطه اي حركت كردن كه در آن جا ديگر نيازي به هسته مركزي مستحكم نباشد. ديگر تمايزي بين آن هسته مركزي با بقيه جامعه نباشد. چهارم، امكان بروز دادن به بيشترين ميزان انعطاف پذيري در هر مقطع زماني معين بر پايه هسته مركزي مستحكم.
عملكرد ديالكتيكي متقابل اين چيزها، طريق ديگري است براي ابراز وجود عواملي كه آن فرايند غير خطي را شامل مي شوند. منظورم همان فرايندي است كه گفتم مستقيم الخط نيست. پس از يك سو ادامه ديكتاتوري پرولتاريا را داريم و از سوي ديگر نه فقط چسبيدن به قدرت بلكه متحول كردن خصلت اين قدرت پا به پاي متحول شدن زيربناي اقتصادي و روبنا به مثابه يك كل و در ارتباط ديالكتيكي با يكديگر و در ارتباط ديالكتيكي با پيشرفت كل انقلاب جهاني به سوي هدف كمونيسم در مقياسي جهاني. كه اين از دل يك فرايند كلي پر آشوب و پر كشش و از طريق جهش هاي پياپي به پيش مي رود.
   
دیدی كمونیستی از كمونیسم
اصل كانتی، جامعه، مناسبات اجتماعی و افراد

باز هم برگردیم به دوست قدیمی مان امانوئل كانت. اگر شما كتاب "گفت و گو ها" را با دقت بخوانید خواهید دید كه بیل مارتین مشخصا از رویكرد من در كتاب "دمكراسی" به حكم اخلاقی بی قید و شرط كانت خوشش نیامده، و ما در این مورد بحثهایی با هم داشته ایم. اینجا همان نكته ای پیش می آید كه یكی از نویسندگان و نقادان ادبی انگلستان در قرن هجدهم به نام ساموئل جانسن در مورد شكسپیر مطرح كرد. جانسن گفت كه بازی با كلمات برای شكسپیر حكم همان سیبی را دارد كه به خاطرش حاضر است با كمال میل از بهشت دست بكشد. به عبارت دیگر، او ادعا می كند كه شكسپیر برای این كه كلمات دو پهلو را در نوشته های خود جای دهد جاضر بود متن را زیر منگنه ببرد. خب، در مورد كتاب "دمكراسی" هم همین اتفاق افتاده است.  به این صورت كه حكم اخلاقی بدون قید و شرط كانت را نهایتا به یك حكم "سر كانتی" (بر وزن سر كاری!) تنزل داده ام. (خنده حضار) بیل از این فرمولبندی خوشش نیامده بود و به همین دلیل و البته یكسری دلایل دیگر، در موردش بیشتر بحث كردیم. او خوشش نمی آمد كه این را صرفا "سر كار گذاشتن" بدانیم. فقط برای اطلاع شما بگویم كه تحلیل من از حكم كانت بیشتر از آن بازی با كلماتی است كه در كتاب "دمكراسی" آورده ام. (خنده حضار) ولی بیل نكات مهمی را در این مورد جلو گذاشت كه در موردش بیشتر بحث كردیم و ارزشش را دارد كه اینجا دوباره به مساله این حكم اخلاقی فرا انسانی برگردیم: این یك اصل همیشگی است كه هیچگاه به افراد نباید به مثابه ابزار رسیدن به یك هدف نگاه كرد. بلكه هدف نهایی فقط باید خود آنان باشند.
همانطور كه در كتاب "دمكراسی" و در گفت و گو با بیل مارتین خاطر نشان كردم، این اصل در جامعه ای كه به طبقات تقسیم شده غیر قابل تحقق است. این اصل نه در اوضاع كنونی، شدنی و مطلوب است و نه در جامعه كمونیستی. و این به درك ماتریالیستی و كمونیستی ما از كمونیسم مربوط است.
اولا، همه ما باید بدانیم كه در اساس، هر كس اصرار كند كه افراد دیگر كاری را انجام دهند كه نمی خواهند انجامش دهند حكم اخلاقی بدون قید و شرط كانتی را زیر پا گذاشته است. و شما نمی توانید در جامعه زندگی كنید و این حكم را زیر پا نگذارید. بله، این شامل رهبران یك حزب پیشاهنگ كمونیستی و رهبران یك مبارزه انقلابی كه حزب در آن نقش تعیین كننده ای بازی می كند هم می شود. روشن است كه در شرایط یك مبارزه انقلابی توده ای برای كسب قدرت دولتی، كسانی كه رهبر آن مبارزه هستند بر حسب ضرورت، افراد را به درگیریها و نبردهایی اعزام می كنند در حالی كه می دانند برخی از آنان زنده باز نخواهند گشت. و اگر چنین كاری را نكنند، مبارزه انقلابی برای كسب قدرت هم در كار نخواهد بود. ولی با انجام این كار، آن رهبران به دلایل و اهداف بسیار خوب، حكم اخلاقی بی قید و شرط كانتی را كاملا زیر پا می گذارند.
ولی یك سوال عمومی تر: چرا می گویم كه اصل كانتی را نمی توان در جامعه ای كه به طبقات تقسیم شده پیاده كرد؟ خب، یك نكته بنیادین در جامعه سرمایه داری اینست كه بورژوازی یعنی طبقه حاكمه سرمایه دار هرگز نمی تواند با اعضای طبقه پرولتر به مثابه ابزار برای رسیدن به هدف رفتار نكند. این همان جوهر و تعریف مناسبات بنیادین سرمایه داری است. از سوی دیگر، تحت دیكتاتوری پرولتاریا، پرولتاریا نمی تواند با بورژوازی سرنگون شده و كسانی كه طبقه بورژوازی را تشكیل می دهند، یعنی افرادی كه تلاشهای فردی شان باید سركوب و عقیم گذاشته شود، برخورد نكند. وگرنه خطر احیای سرمایه داری به شدن افزایش خواهد یافت. خب، در یك سطح معین، وقتی كه صحبت از جامعه طبقاتی است مساله را ساده تر می توان فهمید. اگر بیشتر به این موضوع بپردازیم، كشف می كنیم كه اعلام حكم اخلاقی بی قید و شرط كانتی فاصله چندانی با این اصل كه هر كس خود را مركز عالم بداند و "به دنبال نفر اول بودن" باشد ندارد.
چیزی كه اغلب با این اصل همراه می شود نوعی "سولیپسیسم" است. بر مبنای این دیدگاه فلسفی، تنها چیزی كه می توانید از آن یقین داشته باشید موجودیت و تجربه خودتان است. این چیزی است كه می توانید ناظرش باشید و از این مبنا، با آن مرتبط شوید. و این نوع دیگری از سولیپسیسم "اینجانب، آل فرانكلین"، یعنی تبلور  نگرش فردگرایانه است. منظورم همان ترجیع بند طنز آلود همیشگی آل فرانكلین در برنامه زنده شنبه شب در دهه 1970 است كه در شروع و پایان هر بخش می گفت: "اینجانب آل فرانكلین". یادم می آید كه می گفت: "بله، می فهمم كه جنگ سرد جریان دارد. یك نفر باید در مقابل شوروی ها بایستد. به نظرم باید خیلی ها این كار را بكنند. ولی كسان دیگری باید این كار را انجام دهند، نه اینجانب آل فرانكلین. من این كار را نمی كنم. شما بروید و انجامش دهید ولی مطمئن شوید كه آن را به نفع اینجانب، آل فرانكلین انجام می دهید." خب، حالا بر گردیم به جمله اول در مورد دمكراسی. اولین جمله از سه جمله ای كه قبلا نقل كردم: "در دنیایی كه با تقسیمات عمیق طبقاتی و نابرابری های اجتماعی رقم خورده است". اگر شما بخواهید حكم اخلاقی بی قید و شرط كانتی را در چنین شرایطی به كار ببندید، در واقعیت بالاجبار به دنیای رقابت با بقیه مردم كشیده خواهید شد. آن وقت یا از یك دیدگاه "ایثارگرانه" یعنی تبعیت از بقیه پیروی خواهید كرد كه قطعا اقلیتی از افراد به این راه می روند، یا اینكه برعكس. در پی تابع كردن بقیه نسبت به خودتان خواهید بود. یعنی همان چیزی كه قطعا رویكرد اكثر مردم است و به گرایش "اینجانب، آل فرانكلین" می انجامد. كاركرد واقعی دنیا، كاركرد دنیایی كه با تقسیمات عمیق طبقاتی و نابرابری های عمیق اجتماعی رقم خورده و نیروی جبر آنارشی و تولید و مبادله كالایی به آن سمت و سو می دهد، نمی گذارد كه شما حتی در روابط شخصی اصل كانتی را در واقعیت پیاده كنید. ضرورت شما و سایر افراد را تحت تاثیر قرار خواهد داد و اجرای این اصل را حتی در چارچوب روابط شخصی ناممكن خواهد ساخت. جامعه و به طور كلی دنیا با تقسیمات و نابرابری های عمیقشان كه دیگر جای خود دارند.
حتی در جامعه كمونیستی هرگز این طور نخواهد بود كه افراد نیازی به تبعیت از منافع گسترده تر جامعه به مفهومی كلی نداشته باشند. این برمی گردد به اظهاریه مشهور ماركس كه "حق نمی تواند بالاتر از ساختار اقتصادی جامعه و فرهنگی كه توسط آن مشروط شده، قرار گیرد." البته این مساله در جامعه كمونیستی نسبت به جامعه طبقاتی، جلوه بنیادا متفاوتی خواهد داشت. تبعیت افراد از منافع گسترده تر جامعه در جامعه كمونیستی حتی در قیاس با جامعه سوسیالیستی و دیكتاتوری پرولتاریا جلوه كیفیتا متفاوتی پیدا خواهد كرد. ولی شما هرگز با جامعه ای روبرو نخواهید شد كه اصل سازمانده و "كاركردی" آن جامعه این باشد كه هر فرد با فرد دیگر به مثابه یك واحد كاملا مستقل رفتار كند. یعنی شرایطی برقرار شود كه در آن، با هر فرد باید به مثابه هدف رفتار كرد، او را به مثابه هدف در نظر گرفت و به او پرداخت. و اگر شما در این جهت تلاش كنید، ضرورت در برابرتان قد علم خواهد كرد. بله، حتی در جامعه كمونیستی چنین خواهد شد. ضرورت بر شما چیره خواهد شد و با فشار به عقب خواهد راند. می خواهم به یك تبارز تاریخی مهم این مساله اشاره كنم. انگلس این نكته را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد كه اصول اصیل انقلاب فرانسه كه پیشرفته ترین و بنیادی ترین انقلاب بورژوایی بود، چگونه با واقعیت انطباق یافت: اصول آزادی، برابری و برادری، رهائی و غیره در همان چیزی صورت واقعیت به خود گرفت كه امروز آن را به مثابه مناسبات سنتی و پایه ای و عرف و آداب جامعه بورژوایی می شناسیم. چرا؟ آیا علت این بود كه آورندگان آن اصول همگی عوامفریب بودند؟ خیر. این در مورد بیشترشان صدق نمی كند. ولی همانگونه كه انگلس در تجزیه و تحلیل خود نشان داد، این اصول بی محتوا شد زیرا شرایط مادی، زیربنای پایه ای اقتصادی و روبنای مربوط به آن، خود را اعمال كرد. این بحث ما را دوباره به آن نكته تعیین كننده بر می گرداند كه مردم تاریخ را می سازند ولی نه به هر شكلی كه آرزو دارند. و دوباره این نكته به میان می آید كه ما چیزی به عنوان اقتصاد مجرد كه فارغ از مناسبات معین تولیدی باشد نداریم. در هر اقتصاد، در هر جامعه كه بر یك اقتصاد معین استوار است، افراد وارد مجموعه معینی از مناسبات تولیدی و مجموعه ای از مناسبات اجتماعی كه با آن مناسبات تولیدی منطبق است می شوند. و این نه به شكلی كه قبلا آرزویش را در سر پرورانده بودند بلكه به مثابه نتیجه تضاد بین ضرورت و آن آزادی كه در هر مقطع زمانی معین می توانند برای تغییر ضرورت به دست آورند خواهد بود.
بنابراین چگونگی ارتباط شما با سایر افراد اساسا توسط این شكل خواهد گرفت. این حتی در مورد جامعه ای كه طبقاتی نیست، یعنی بعد از آن كه نوع بشر جامعه طبقاتی را پشت سر گذاشت، هم صدق خواهد كرد. بدون شك در جامعه طبقاتی، شیوه ارتباط افراد با یكدیگر توسط مناسبات تولیدی و اجتماعی شكل خواهد گرفت كه به صورت مناسبات میان ستمگر و ستمدیده، استثمارگر و استثمار شده، تفاوت و تخالف طبقاتی و اساسا تخاصم طبقاتی ظاهر می شود. در همه دوران ها، شكل های بروز این را دیده ایم. در انقلاب فرانسه، شعار "آزادی" برای افراد متقاوت مضمون متفاوت معینی داشت. مثل "آزادی صاحبخانه". آزادی صاحبخانه یك اصل مهم در جامعه آمریكا است. من در كتاب خاطرات خود كه تحت عنوان "از ایك تا مائو و بعد از آن: سفری از آمریكای عوام تا كمونیسم انقلابی" منتشر شده، از اوضاعی صحبت كردم كه نبرد برای دستیابی به مسكن مناسب در شهر بركلی بر پا شد .منظورم در اوایل در اوایل دهه 1960 است. یك بابایی در برنامه زنده رادیویی "لك رن" شركت كرده بود و علیه این مبارزه حرف می زد و اصرار داشت كه"من نژاد پرست نیستم. فقط نمی خواهم كه حكومت در مورد مایملكی كه دارم یعنی خانه ام به من امر و نهی كند. من برای خرید این خانه، كار كرده ام و پول به دست آورده ام." خب، همان موقع من با این برنامه تماس تلفنی مستقیم گرفتم و از او پرسیدم: "آیا مخالف این هستی كه حكومت تعیین كند چند تا پریز برق در خانه ات داشته باشی؟" و او جواب داد: "نه بابا. همه می دانند كه این كار حكومت منطقی است." به او گفتم: "خب، تو شعار آزادی صاحبخانه" را می دهی. معنی واقعی حرفی كه می زنی اینست كه تو یك نژادپرستی. برایت مهم نیست كه حكومت حرفی در مورد تعداد پریزهای برقی در خانه ات برند. ولی نمی خواهی حكومت به تو بگوید كه نمی توانی خانه ات را به سیاهپوستان نفروشی."
خب با توجه به مناسبات اجتماعی موجود، این اصل بی قید و شرط "آزادی فرد" در زمینه "حقوق صاحبخانه" چه مضمونی دارد؟ اگر ما می خواستیم هدف را خود آن صاحبخانه در نظر بگیریم و با او به مثابه ابزاری در خدمت هدف رفتار نكنیم، باید در مقابل خواسته اش كوتاه می آمدیم كه هر كاری دلش خواست با خانه اش بكند، بدون در نظر گرفتن اینكه به حال جامعه خوب است یا بد. در اینجا تضادی است كه به ویژه ما كمونیستها باید آن را تشخیص دهیم و به درستی حلش كنیم. این مربوط می شود به آن چیزی كه مائو تحت عنوان تضاد بین حكومت و مردم در جامعه سوسیالیستی تعریفش كرد. بین منافع گسترده تر امور جامعه و نقش افراد تضادی وجود دارد. اهمیت این تضاد را باید تشخیص دهیم، نه اینكه تحت نام منافع جامعه به سادگی نقش افراد را لگد مال كنیم. كمی جلوتر در بحث از تئوری عدالت "راول" به این مساله كاملتر خواهم پرداخت.
می بینیم كه این اصول بی قید و شرط در باب "آزادی" بر حسب مجموعه گسترده تری از مناسبات اجتماعی، و در اساس مناسبات تولیدی و روبنای موجود منطبق بر آن، تبارز اجتماعی و مضمون اجتماعی متفاوتی می یابد. این در مورد مقولاتی مانند "فرصت یكسان" یا "برابری در پیشگاه قانون" هم صدق می كند. اینها اصول انقلاب بورژوایی و جامعه بورژوایی است و در نقطه مقابل اصل و هدف كمونیستی قرار می گیرد كه از محاسبه برابری و نابرابری اجتماعی فراتر می رود. از عرصه ای كه در آن نابرابری یا برابری مفهوم می یابد فراتر می رود. و بار دیگر تكرار می كنم، از افق تنگ حق بورژوایی فراتر می رود. شعار و اصل كمونیستی "از هر كس بر حسب توانایی اش، به هر كس بر حسب نیازهایش"، شعاری فراتر از افق تنگ حق بورژوایی است. فراتر از محاسبه برابری و نابرابری است. و ما در گذر از سوسیالیسم به كمونیسم، از عرصه قانون و بنابراین از برابری در پیشگاه قانون نیز فراتر خواهیم رفت. زمانی كه دیگر مناسبات متخاصم مالكیت وجود ندارد، زمانی كه دیگر مناسبات تولید و مبادله كالایی وجود ندارد، زمانی كه دیگر تخاصمات طبقاتی وجود ندارد و در واقع كلیه تمایزات طبقاتی را پشت سر گذاشته ایم، دیگر نیازی به قانون برای قانونمند و نهادینه كردن مناسبات میان مردم نیز نخواهد بود. همه اینها نتیجه فراتر رفتن از افق تنگ حق بورژوایی است.

نظرات بورژوایی در باب آزادی و حق بورژوایی

حالا بیایید تا با نگاه به برخی دیدگاه های اساسی دیگر در باب آزادی، آنگونه كه در نقطه نظر بورژوازی انعكاس یافته، تصویر روشنتری از دیدگاه كمونیستی و ماتریالیستی از آزادی و مناسبات میان مردم به دست آوریم. یعنی دیدگاهی كه خلاف نظرات ایده الیستی و نهایتا بورژوایی در مورد آزادی است. این روزها درباره "بازارهای آزاد" زیاد می شنویم. و همینطور در مورد "نیروی كار آزاد". آیا این نسبت به نیروی كاری كه به واقع در قید و بند بود و مایملك دیگران محسوب می شد یك پیشرفت است؟ بله. ولی در ارتباط با اهداف كمونیسم چه؟ آیا این نیروی كار واقعا آزاد است؟ این نكته ای است كه در مباحثه حول برنامه حزب طی دوره ای كه ارگان ما مقالات بحث در مورد پیش نویس برنامه را روی شبكه اینترنتی قرار داد رو آمد. ریموند لوتا مجموعه مقالاتی درباره بازار نوشت، زیرا برخی افراد در آن مباحثه اینترنتی از این بحث می كردند كه به تجربه اثبات شده  مكانیسم برنامه ریزی سوسیالیستی دارای خطاهای اساسی است. بنابراین نیاز داریم كه تحت سوسیالیسم دست بازار را بیشتر باز بگذاریم. لوتا در آن مقالات پرسشی مطرح كرد: اگر بحث شما اینست، در مورد بازار كار چه می گویید؟ آیا نیروی كار، قیمت نیروی كار و توزیع آن درون اقتصاد و امثالهم را بازار باید تعیین كند؟ و اگر پاسختان منفی است، چطور می توانید از یك بازار كاملا آزاد واقعی صحبت كنید؟ چگونه بازار می تواند واقعا كار كند اگر مقولات اساسی نظیر نیروی كار بخشی از مكانیسم بازار نباشد یا توسط عملكرد بازار تعیین نشود؟
واقعیت اینست كه شعارهایی نظیر "بازار آزاد" و "كار آزاد" یك محتوای اجتماعی و طبقاتی معین دارند. "كار آزاد" به نیروی كاری مرتبط است كه آزاد و متحرك باشد. آشكارا مقید نباشد. در بند یك صاحبكار خاص، یك استثمارگر خاص نباشد. بلكه بر مبنای نیازها و اجبارات انباشت سرمایه داری و هدف سود سرمایه داری "آزادانه" استخدام شود و "جا به جا" شود. یعنی بتوان آن را آزادانه به كار گرفت یا اخراج كرد. گذشته از خصوصیات بازار كار، به طور كلی عملكرد بازار به تقویت محدوده های تنگ حق بورژوایی مربوط است. به تحمیل چیزهایی مربوط است كه باعث ماندن در چارچوب قوه محركه تولید و مبادله كالایی می شود. بگذریم از اینكه نیروی كار به كالا تبدیل شده و اساس استثمار پرولتاریا و ایجاد ثروت در نظام سرمایه داری است. حتی اگر این نكته را كنار بگذاریم، "بازارهای آزاد" تبارز مستقیم اصل كالایی است. یعنی تولید و مبادله ملزومات مادی زندگی به شكل تولید و مبادله كالا، و تولید مناسبات تولیدی و اجتماعی و روبنای منطبق بر آن. مردم در درون محدوده های این شكل از تولید و مبادله ملزومات مادی زندگی، هرگز نمی توانند به تولید اجتماعی رویكردی از نقطه نظر نیازهای همه جانبه جامعه داشته باشند و تولید اجتماعی را بر این مبنا برنامه ریزی كنند. به همین علت، رویكرد مردم به تامین نیازها و خواسته های اعضای مختلف جامعه نیز هرگز نمی تواند آگاهانه و نقشه مند باشد. برعكس، همیشه كل این چیزها "پشت سر" اعضای جامعه انجام می شود و از دل فرایندی می گذرد كه آنان را به رقابت و تخاصم ناگزیر با یكدیگر می كشاند. تكرار می كنم، حتی اگر این نكته را كنار بگذاریم كه نتیجه تكامل واقعی امور در نظامی كه در آن تولید و مبادله كالایی كاملا توسعه و تعمیم یافته اینست كه نیروی كار به ناگزیر به كالایی قابل خرید و فروش تبدیل می شود و در انطباق با آن، مناسبات میان استثمارگر و استثمار شده به همراه مجموعه ای از مناسبات ستمگرانه و آشتی ناپذیر اجتماعی به ظهور می رسد و شدت می گیرد. همه این چیزها الزاما با تكامل كامل "بازارهای آزاد" پدید می آید. و  در هر جا كه عامل محوری و تعیین كننده در اقتصاد و بنابراین در حیات جامعه، عملكرد "بازار" باشد این مساله الزاما اتفاق می افتد.
خب همه این چیزها یك محتوای اجتماعی دارد كه بازتاب مناسبات میان نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی، و بین زیربنای اقتصادی و روبنا است. هر طبقه حاكمه ای، به ویژه با آغاز عصر بورژوایی، منافع خود و نظر خود در باب آزادی را منافع عمومی جامعه و آزادی عمومی افراد جامعه قلمداد می كند. هر چند كه قبل از عصر بورژوایی نیز همین مساله به شیوه های متفاوت بروز می یافت. هر طبقه ای خاصه با آغاز عصر بورژوایی به شیوه های مختلف اعلام كرده كه منافع خاص من منافع عمومی جامعه است. البته دستگاه نجبا و سلطنت فئودالی و حتی طبقه برده دار نیز به شیوه ای متفاوت همین كار را كرده بودند. در این عصر، طبقات حاكمه و نمایندگان سیاسی آگاهشان، چه بورژوا چه پرولتر، چه در جامعه سرمایه داری چه در جامعه سوسیالیستی، به شیوه خود مطرح می كنند كه منافع طبقه آنها معرف منافع عمومی نوع بشر است. می گویند كه آزادی مورد نظر طبقه ما تجسم كلی آزادی برای نوع بشر، یا رهایی نوع بشر را نمایندگی می كند. تا آنجا كه به بورژوازی مربوط می شود، مفهوم آزادی مورد نظرش را می دانیم و به وضوح آن را تجربه كرده ایم. از نظر پرولتاریا، آزادی به معنای پشت سر گذاشتن محدوده های تنگ حق بورژوایی است. پشت سر گذاشتن زیربنای اساسی تولید و مبادله كالایی و قوانین اقتصادی مربوط به آن، نظیر قانون ارزش. (قانون ارزش در این واقعیت جلوه گر می شود كه ارزش هر كالا توسط زمان كار اجتماعا لازم برای ایجاد آن تعیین می شود.) بنابراین به اعلان های عمومی در باب آزادی یا در مورد حقوق افراد باید به شیوه ای ماتریالیستی و دیالكتیكی نگریست. یعنی باید به مفهوم آنها و اینكه عملا در چه تجسم می یابند نگاه كرد. به عبارت دیگر، پرسش اساسی اینست: این آرمان ها تبارز روبنایی چه هستند؟ تبارز روبنایی كدام مجموعه مناسبات تولیدی و اجتماعی و كدام مناسبات و ساختارها و نهادهای مربوط به آن هستند؟ این پرسشی است كه همواره باید مطرح كنیم. درست همانطور كه هر زمان حرف اقتصاد به میان آمد باید بپرسیم: مناسبات تولیدی و مناسبات اجتماعی و روبنای مربوط به آن چیست؟
حتی در جامعه كمونیستی اینگونه نیست كه مغلمه ای بی هویت از افراد را داشته باشیم كه موجودیشان را به مثابه هویت های مستقل پشت سر گذاشته اند و به خاطر مصالح بزرگتر گرد هم آمده اند. بر چنان مبنایی هرگز نمی توان به كمونیسم دست یافت. بر چنان مبنایی هرگز نمی توان كمونیسم را تحقق بخشید و شكل داد. به همین علت، آزادی بزرگتر افراد را نیز هرگز نمی تواند به این شیوه عملی شود،  شكل بگیرد و بروز یابد.
خب، یك نكته اساسی در ارتباط با مساله آزادی و دمكراسی و حقوق افراد اینست كه وقتی مناسبات تولیدی به گونه ای است كه توده های مردم از حق مالكیت بر ابزار تولید محرومند و بنابراین برای زندگی و معاش خود به یك گروه كوچك، یا یك طبقه، وابسته اند كه  مالكیت بر ابزار تولید را به انحصار خود درآورده، یعنی اوضاع در اصل طوری است كه این توده ها از قابلیت بنیادین (یا اگر مایلید از "حق" بنیادین) اعمال كنترل اساسی حتی بر حیات خویش محروم شده اند. اعمال كنترل اساسی بر جامعه كه جای خود دارد. حتی بر زندگی خود، بر كل جامعه كه به كنار. این مناسبات اقتصادی كه در آن یك طبقه قدرتی حیاتی بر سایر طبقات اعمال می كند نه فقط توانایی "بقیه" در سهم گرفتن از تعیین جهت جامعه و ایفای هرگونه نقش تعیین كننده در این كار را محدود می كند، بلكه به ناگزیر در روبنا بازتاب می یابد. بازتاب مناسبات اقتصادی در روبنا مشخصا در شكل ها و شیوه های اعمال قدرت سیاسی برای تقویت مناسبات اقتصادی استثمارگرانه بروز پیدا می كند. (قبلا ابعاد گوناگونی از این بحث را در سخنرانی "دیكتاتوری و دمكراسی، و گذار سوسیالیستی به كمونیسم" مطرح كرده ام.)
خب، در بررسی بیشتر مناسبات میان زیربنا و روبنا و استقلال نسبی روبنا از یكسو، و چگونگی عكس العمل روبنا بر زیربنای اقتصادی از سوی دیگر، بیایید به دنیای امروز نگاه كنیم. در این دنیا ما پدیده ای نظیر "نئو لیبرالیسم" را می بینیم كه گسترش هجوم عملكرد كالایی و استثمار لجام گسیخته تر سرمایه داری است. می بینیم كه  گلوبالیزاسیون انسجام و ثبات را كاهش می دهد و به بی ثباتی شدید و اضطراب دامن می زند. این هم در زمینه اقتصادی است و هم اجتماعی. این وضعیتی است كه برای قشرهای گسترده مردم منجمله در كشورهای امپریالیستی پدید می آید. همانگونه كه پیشتر گفتم این نه فقط در جهان سوم صدق می كند كه دهقانان در شماری عظیم از زمین كنده شده و به زاغه های شهری كشانده شده اند و مردم از سر درماندگی و در پی بقاء و معاش از كشورشان كنده شده و به نقاط دوردستی در گوشه و كنار دنیا پرتاب شده اند، بلكه در جوامع امپریالیستی نیز چنین است. این همان چیزی است كه "ادوارد لوتواك" در كتاب "سرمایه داری پر شتاب" خاطر نشان كرده است. او نشان می دهد كه حتی آنجا كه مردم سریعا به پول زیاد دست پیدا می كنند، مثل پدیده ای كه دهه 1990 آمریكا را رقم می زد، آن ثبات و انسجامی كه در دوره های پیش در این كشور شاهدش بودیم دیگر وجود ندارد. شما می توانید پول زیادی به دست آورید ولی هفته بعد "زمین بخورید." هیچ تضمینی وجود ندارد كه شغل تان را برای تمام عمر حفظ كنید. چه رسد به اینكه اساسا وضعیت خود را به فرزندانتان "منتقل كنید" و باعث پیشرفت آنان به سطحی بالاتر از دستاوردهای خود شوید. دست در دست همه اینها، شاهد نابودی برنامه های "توافق جدید" و "جامعه بزرگ" هستیم و "بنیادگرایی بازار آزاد" به مثابه ایدئولوژی مسلط در برابرمان قد علم كرده است. همراه با آن، "بنیادگرایی مذهبی" و مشخصا بنیادگرایی مسیحی را در آمریكا می بینیم كه به شكل های گوناگون ایدئولوژی مسلط را تقویت می كند. بنابراین ما شاهد "محافظه كاری مالیاتی" هستیم. شاهد اختتام بسیاری از برنامه های اعطای یارانه  هستیم كه مشخصه طرح "جامعه بزرگ" بود. شاهد پایان نقش معینی هستیم كه حكومت در اقتصاد و جامعه بازی می كرد و مشخصه سیاستی بود كه در دوره "توافق جدید" جلو گذاشته شد. (در این مورد بعدا باید بیشتر صحبت كنیم.) ما این را در ارتباط با "محافظه كاری مالیاتی" می بینیم كه به صورت كنار زدن برنامه های اجتماعی، كاهش مالیات ثروتمندان و امثالهم جلوه گر می شود. و شاهدیم كه چگونه این پیوندها با "محافظه كاری مالیاتی" علیرغم برخی تضادها بر بنیادگرایی مذهبی تكیه زده است. همه اینها به نكته "سرمایه داری پر شتاب" و تشدید گلوبالیزاسیون مربوط است. یعنی به شرایطی كه به قول "لوتواك"، توده ها به جلوه های غیر اقتصادی ناشی از علل اقتصادی، ناشی از بی ثباتی و اضطراب مربوط به آن، گرایش می یابند. این یكی از چیزهای مهم حاضر در صحنه است كه باید با آن دست و پنجه نرم كنیم. این به همه شعارها در باب "آزادی" مربوط می شود. این به كل جهت گیری كنونی جامعه مربوط می شود.
واقعیت نشان می دهد كه كاركرد "نئو لیبرالیسم" و محافظه كاری مالیاتی (كنار گذاشتن برنامه های اجتماعی، كاهش مالیات به نفع ثروتمندان و بنگاه های بزرگ) دست در دست گلوبالیزاسیون، علیه منافع اقتصادی نه فقط توده های پرولتر و توده های تهیدست بلكه بخش بزرگی از خرده بورژوازی است. بخش بزرگی از خرده بورژوازی از جابجایی های مهم اقتصادی، عدم اطمینان و حتی دشواری هایی رنج می برد كه نتیجه این برنامه ها و حركت نیروهایی است كه پشت آن قرار دارد. بنابراین طبقه حاكمه، خاصه آن بخشهایی كه برای حذف بقایای "توافق جدید" و "جامعه بزرگ" مصمم ترند، تشخیص می دهند كه به "متحد كردن" و سازمان دادن مردم حول "محافظه كاری اجتماعی" نیاز دارند. این محافظه كاری اجتماعی به میزان زیادی بر بنیادگرایی مذهبی یا همانگونه كه ما به درستی عنوان كرده ایم، بر  فاشیسم مسیحی استوار است. این همان نكته ای است كه "لوتواك" تحت عنوان "جلوه های غیر اقتصادی نارضایتی های اقتصادی" فرموله كرده است. و این بسیار پیچیده است.
در بحث از این پدیده، برخی افراد نظیر "تاماس فرانك" كه كتاب "مشكل كانزاس چیست" را نوشته تلاش كرده اند به جای یك دیدگاه پرولتری و علمی كمونیستی، نوعی دیدگاه سوسیال دمكراتیك، پوپولیستی را جلو بگذارند. برخی افراد حتی مساله را خامتر تبیین كرده اند و با حركت از یك نقطه نظر اكونومیستی و سوسیال دمكراتیك اصرار دارند كه كل این "محافظه كاری اجتماعی" یا بنیادگرایی مذهبی صرفا یك طرح انحرافی برای دور كردن مردم از تعقیب منافع اقتصادیشان است. این یك خطای جدی است كه نشانگر عدم درك چگونگب به وجود آمدن پدیده های روبنایی با یك زندگی نسبی برای خود، با یك استقلال نسبی به مثابه یك تبارز ایدئولوژیك است. در عین حال كه یك مبنای نهایی این پدیده ها، تغییرات اقتصادی و اجتماعی جامعه است. افرادی مثل "تاماس فرانك" می كوشند به این پرسش ها پاسخ دهند كه: چگونه می توان به قشرهایی نظیر كشاورزان خرد كه توسط "مونسانتو" و سایر شركت های بزرگ كشاورزی لگدمال شده اند فهماند كه با پشتیبانی از حزب جمهوریخواه و رای دادن به آنها در واقع از سركوبگران خود حمایت می كنند؟ یا چگونه می توان به كارگران بیكار شده حالی كرد كه حملات علیه اتحادیه ها و كنار گذاشتن سیاستهای "توافق جدید" و "جامعه بزرگ" موضع آنان را تضعیف می كند و علیه منافعشان است؟ ولی علاوه بر اینكه رویكرد سوسیال دمكراتها و ترقیخواهان بورژوا دمكرات به این مساله در چارچوب تنگ رقابت جمهوریخواهان و دمكراتها است، به استقلال نسبی روبنا و تاثیر متقابل آن بر پدیده ها در زیربنای اقتصادی و مناسبات اجتماعی نیز كم بها می دهند.
این را به نوعی می توان مشابه نكته ماركس در "هجدهم برومر لویی بناپارت" پیرامون مناسبات میان دكاندار و روشنفكر دمكرات دانست. ولی مهم است كه این نكته را هم به طور دیالكتیكی بفهمیم، نه مكانیكی. حرف ماركس چه بود؟ او گفت كه روشنفكران دمكرات از یكسو و دكانداران از سوی دیگر، در زندگی روزمره خود، در رویكردشان به مسائل ممكنست زمین تا آسمان با هم فرق داشته باشند و به واقع چنین است، ولی روشنفكران دمكرات در نحوه تفكر، در عرصه ایده ها، در دركشان از آنچه جامعه باید باشد و از قوای محركه جامعه و امثالهم، از قلمرویی كه دكانداران در زندگی عملی روزمره به آن دست می یابند پا فراتر نمی گذارند. بعلاوه ماركس در همان اثر  می گوید كه این نمایندگان روشنفكر خرده بورژوازی می خواهند فراتر از طبقات باشند. ولی در واقع به واسطه زورآزمایی دو طبقه عمده یعنی پرولتاریا و بورژوازی با اینسو و آنسو نوسان می كنند. اینان خود را میان این دو طبقه می یابند. بدین ترتیب ماركس این نكته را روشن می كند كه تبارز حركت روشنفكران خرده بورژوازی در عرصه تئوری ممكنست یك حركت سرسری باشد. ممكنست از مبادله یكنواخت روزمره كه مشخصه زندگی دكاندار است خیلی دور باشد. ولی واقعیت اینست كه نحوه تفكر روشنفكران دمكرات از مرزهایی كه نهایتا توسط تولید و مبادله كالایی مشروط می شود گسست نمی كند. حتی تصورات روشنفكران از نظراتی كه در باب آزادی و دمكراسی و امثالهم وجود دارد، بازتابی از مناسبات پایه ای كالایی است. این همان نكته فوق العاده عمیق ماركس در "هجدهم برومر" است. این یك رویكرد و تحلیل بسیار دیالكتیكی و ماتریالیستی است. رویكرد و تحلیل ماركس، عامیانه و مكانیكی و قدرگرایانه و تقلیل گرایانه نیست.
در این مساله شباهتی نیز با افرادی می بینیم كه پشت علم بنیادگرایی مذهبی سینه می زنند. برای مثال، اوضاع واقعی اكثریت آنان به گونه ای است كه منافع اقتصادیشان در تقابل با سیاستها و برنامه هایی است كه به دنبالش كشیده شده اند. درك پیچیدگی این مساله حائز اهمیت است. بنیادگرایی مذهبی صرفا یك جار و جنجال غیر عادی برای جلب توجه نیست. این پدیده به احساسات عمومی موجود در میان بخشهای مهمی از قشر میانی جامعه، و نیز بین برخی از توده های تحتانی جامعه، یك تبارز سازمان یافته و ارتجاعی می بخشد. چیزهایی كه "امنیت" شیوه زندگیشان را تامین می كرد و معاششان را "ثبات" می بخشید، تضعیف و ریشه كن شده است. بنیادگرایی مذهبی شیوه ای است كه این وضعیت را نتبجه از دست رفتن سنت و مشخصا ارزشها و آداب و مناسبات پدرسالارانه معرفی می كند و در مقابل، نیاز به اجرای جبری نه فقط دین سنتی بلكه دین اصول گرا، بنیادگرا و مطلقه گرا و مشخصا بنیادگرایی مسیحی را جلو می گذارد. ما باید پیچیدگی همه اینها را بفهمیم. بار دیگر به "از زمین تا آسمان" ماركس برگردیم. بین آنچه به لحاظ اقتصادی بر سر توده ها می آید و اینكه چگونه به آن می نگرند یك رابطه خام مكانیكی و یك به یك وجود ندارد. این تصویر ذهنی از دل مناسبات اجتماعی متفاوت عبور می كند و بازتاب های گوناگون می یابد. اگر مایلید می توانید بگویید به آن مناسبات مشروط می شود. بله، وقتی كه مساله به قلمرو روبنایی ایده ها و فرهنگ و امثالهم وارد می شود، بازتاب های متفاوت پیدا می كند. عامل تعیین كننده نهایی این ایده ها و این فرهنگ، منجمله بنیادگرایی مرتجعانه مسیحی، زیربنای اساسی اقتصادی است. ولی این عامل تعیین كننده نهایی است. ما باید دیالكتیك این مساله را بفهمیم. ماتریالیسم خام مكانیكی كمكی نخواهد كرد.

دمكراسی بورژوایی، دیكتاتوری بورژوایی است

یكی از نكاتی كه در حدل علیه ك. ونو پیش كشیدم این بود كه افرادی مثل او دمكراسی بورژوایی را بیشتر از خود بورژوازی "جدی می گیرند!" در درجه اول، اینان واقعا به این ایده باور دارند كه نوعی دمكراسی وجود دارد كه شامل حال افراد بدون توجه به یك محتوای طبقاتی می شود. اینان جذب چنین ایده ای می شوند و به دنبالش كشیده می شوند. ولی بورژوازی می داند یا خیلی خوب احساس می كند كه... حدس بزنید چه؟ بله، می داند كه این یك دیكتاتوری است. بورژوازی بر پایه این درك عمل می كند. و مشخصا، آگاه ترین نمایندگانش بر این پایه عمل می كنند. و اگر چنین نكنند دیگر نماینده بورژوازی باقی نمی مانند. اینطور نیست كه یكی آنجا نشسته باشد و به كسانی "اجازه ورود" دهد یا  كسانی را از گردونه خارج كند. ولی این كاركرد از طریق همه قوای محركه موجود صورت می گیرد. هیچگاه نباید این نكته را فراموش كنیم. دمكراسی بورژوایی، دیكتاتوری بورژوایی است. این یك ابزار حاكمیت سیاسی است كه غالبا به مناسبترین شكل در انطباق با منافع طبقه حاكمه بورژوا و شكل های استثمارگرانه اش قرار دارد. همین و بس. این شكلی از دیكتاتوری است.
ما می توانیم به نمونه هایی در تاریخ نگاه كنیم تا ببینیم این مساله در ارتباط با نمایندگان مهم بورژوازی چه تبارزات سیاسی و اعمال سیاسی به خود می گیرد. می توانیم به كانت رجوع كنیم. به بیل مارتین خاطر نشان كردم به دلیل آن كه كانت، فردریك كبیر را واقعا كبیر می دانست نباید آثار فلسفی او و نوشته هایش در باب اخلاق و غیره را نادیده بگیریم و به آن نپردازیم. ولی واقعیت اینست كه نظرات بی قید و شرط كانت در باره آزادی و استقلال و امثالهم به حمایت از "یك مستبد روشنگر" منتهی شد. و این معنای خود را دارد. دلیلی دارد. همانطور كه خاطر نشان كردم، صحیح نیست كه فلسفه یك نفر را به خاطر اینكه با یك دیدگاه مرتجعانه سیاسی همراه است صاف و ساده نادیده بگیریم. ولی یك سوال مشروع مطرح است: رابطه بین یك فلسفه با تبارز سیاسی ای كه پیدا می كند چیست؟
یا به یك شخصیت تاریخی دیگر نگاه كنید كه به طور كلی با خیز بورژوازی همگام بود. مارتین لوتر. مورد لوتر، یكی از آن مواردی است كه نیت و قصد در ابتدا چیز دیگری است ولی نهایتا به جای دیگری می انجامد. او سرانجام رفرماسیون پروتستان را رهبری كرد یا این جریان را دامن زد. او تزهایش را بر درب یك كلیسا میخ كرد. لوتر اساسا شروع به پروردن این اصل كرد كه برای برقراری ارتباط با خدا نیازی به نهادها و مقامات كلیسا نیست. شما می توانید شخصا و به طور مستقیم با خدا ارتباط برقرار كنید. این مساله در قلمرو روبنا اتفاق افتاد. نباید به شكلی خام و تقلیل گرایانه دنبال این گشت كه حركت لوتر از چه راه هایی به خیز بورژوازی و سرمایه داری خدمت كرده است. علت اینكه مارتین لوتر آن اصول یا تزها را تدوین كرد و بر درب كلیسا كوبید این نبود كه می خواست یك كارگاه تولیدی تاسیس كند. خیر. اینها تبارزاتی روبنایی بودند. هرچند كه در ارتباط با مناسبات تولیدی بورژوایی كه در آن دوره سر بلند كرده بود، به ظهور رسیدند. و چیزهایی نظیر ایده های دینی لوتر به نوبه خود، محرك مناسبات تولیدی بورژوایی و روبنای منطبق بر آن شد. اتفاقی كه در این عرصه می افتاد یعنی حمله به كلیسا كه فئودالیسم را در روبنا تجسم می بخشید، یا حمله به نقش كلیسا و آموزه ها و دگم هایش كه بازتاب مناسبات تولیدی و اجتماعی مشخصه فئودالیسم در روبنا بود، ارتباط زیادی با ظهور انقلاب بورژوایی و دامن زدن به ابتكارات و خلاقیت های بیشتر برای توسعه علم و سایر امور داشت، كه اینها مورد استفاده بورژوازی قرار گرفت.  مساله را باید اینگونه دید. به مفهومی دیالكتیكی و نه به روش خام قدرگرایانه یا تقلیل گرایانه.
ولی زمانی كه دهقانان در آلمان به پا خاستند، مارتین لوتر چه كرد؟ تقاضا كرد كه دهقانان را به چارمیخ بكشند. به معنای واقعی كلمه. او مدافع خونین ترین و بیرحمانه ترین سركوب دهقانان شد. و در این كار، او كاملا به نیابت از سوی بورژوازی عمل كرد.  بورژوازی تا وقتی كه محدودیت های موجود بر سر راه مناسبات تولیدی بورژوایی و روبنای منطبق بر آن، از راه تحقق مفهومی كه برای "آزادی" قائل است بر طرف نشده، فریاد "آزادی" می زند. ولی زمانی كه ضروری باشد بیرحمانه ترین دیكتاتوری را بر طبقات تحت استثمار و ستم خویش اعمال می كند.
بیایید به "جان استوارت میل" برگردیم. نمی خواهم همه چیزهایی كه قبلا در موردش گفتیم و ایده هایی كه در باره آزادی داشت را تكرار كنم. فقط یادتان باشد كه  اندیشه او  در باب آزادی ضرورتا محدودیت های جدی داشت. مثلا رویكرد او به خلقهای مستعمرات و پرولترهایی كه قصد اعتصاب كرده بودند را در نظر بگیرید. پرولترهای آگاهی كه برای سرنگونی و الغای سرمایه داری حركت می كردند كه جای خود داشت.
"تاماس جفرسن" را چه می گویید. اخیرا مقاله ای خواندم. فكر می كنم در بخش بررسی كتاب روزنامه "نیویورك تایمز" بود. شاید هم در مجله نیویورك تایمز. درست یادم نیست. مقاله در مورد نامه ای بود كه یك برده دار دیگر به تاماس جفرسن نوشت و از این صحبت كرد كه می خواهد بردگانش را آزاد كند و می كوشد بهترین راه این كار را پیدا كند. او خواهان حمایت جفرسن شده بود. زیرا معلوم بود كه آزاد كردن بردگان باعث مشاجره در صفوف برده داران می شد. و در مقاله نیویورك تایمز می خوانیم كه جفرسن سفت و سخت در جواب گفت، نه. مطلقا نباید این كار را بكنی. بله، برده داری بدون شك خاتمه خواهد یافت. ولی در حال حاضر حفاظت ما از این شكل مالكیت حائز اهمیت فراوان است. و می دانیم كه جفرسن یكی از مدافعان روشنگری بود و بسیاری از اصول انقلاب بورژوایی را تدوین كرد. این یك جنبه ؟؟؟؟؟ آمریكا است. به مدت بیش از صد سال، برده داری با توسعه سرمایه داری در هم آمیخته بود. و اینجا هم مشاهده می كنید كه نظرات بورژوایی در باره آزادی به لحاظ تاریخی و اجتماع مشروطند و در ارتباط با شرایطی واقعی كه در آن به ظهور می رسند و تدوین می شوند معنا و محتوا پیدا می كنند. هیچ اصول مجرد و جهانشمولی وجود ندارد كه بدون توجه به محتوای طبقاتی، همه باید به دنبالش باشند و در مورد همگان قابل اجراء باشد.
وقتی داشتیم درباره فیلمی به نام "جادو" با شركت آنتونی هاپكینز كه چندی پیش اكران شد صحبت می كردیم با ملت شوخی می كردم. هاپكینز نقش مجری یك نوع نمایش تك نفره گفت و گو با عروسك احمق را بازی می كرد كه شخصیش بیش از پیش توسط شخصیت آن عروسك تسخیر می شد. و طولی نكشید كه دیگر نمی توانست بین این دو فرق بگذارد. در واقع، "احمق" روز به روز بیشتر به شخصیت خودش تبدیل می شد. جایی رسید كه یكی از دوستانش به او گفت، مساله دارد جدی می شود. اما شخصیتی كه هاپكینز نقشش را ایفا می كرد حاضر به قبول این مساله نشد و آن را به رسمیت نشناخت. بالاخره دوستش گفت: ببین! به نظر من بیا و برای یك روز هم كه شده با این عروسك احمق حرف نزن. برای یك روز از زبان این احمق حرف نزن. خب، هاپكینز بالاخره قبول كرد كه این كار را انجام دهد ولی نتوانست. اجبار بر همه چیز احاطه داشت. خب، خیلی افراد مترقی هستند كه شناخت علمی و ماتریالیستی از امور ندارند. آنان حتی یك روز هم نمی توانند بدون صحبت از دمكراسی به شیوه ای غیر طبقاتی سر كنند. آنان دنیا را اینگونه می بینند.
می خواهم دوباره به اظهاریه ماركس در "هجدهم برومر" پیرامون رابطه میان دكانداران و روشنفكران دمكرات برگردم. این افراد كه چنین شیفته یك تصور ایده الیزه از دمكراسی هستند دكاندار نیستند، ولی در تفكر خود مناسبات پایه ای تولید و مبادله كالایی را منعكس می كنند. بعضی از آنان در تفكر خود پیرامون چگونگی اصلاح جامعه می كوشند نظریه دمكراسی غیر طبقاتی را نقطه عزیمت خود قرار دهند تا آن را بر زیربنای اساسی اقتصادی موجود تحمیل كنند. از زبانشان می شنوید كه "خب، ما نیاز به دمكراتیزه كردن اقتصاد داریم." این حرفها واقعیت امور را وارونه می كند. دمكراسی ای كه از آن صحبت می كنند در واقع جلوه ای از مناسبات تولیدی و اجتماعی موجود است و یك محتوای اجتماعی و طبقاتی معین دارد. در واقعیت، این دمكراسی بورژوایی است و شكل خارجی یك محتوای درونی است: دیكتاتوری بورژوایی. ولی اینان سعی می كنند این را بر واقعیت سرمایه داری تحمیل كنند تا "اقتصاد را دمكراتیزه كنند." در جامعه ای كه توسط تمایزات طبقاتی و نابرابریهای اجتماعی رقم خورده معنی این كار چیست؟ حتی اگر شما بتوانید به نوعی "رفت و روب كنید" و مثلا همه بنگاه های بزرگ را برچینید، تا وقتی كه شالوده اساسی تولید و مبادله كالایی را دست نخورده و در حال كار باقی گذاشته باشید، نابرابریهای و تمایزات عمیق طبقاتی و ظهور انحصارات و امثالهم تماما به سرعت دوباره اعمال خواهند شد.
پس ایده الیسم بنیادین این دیدگاه ها و راه و روشها، بازتاب مناسبات زیربنایی در روبنا است. دوباره به نظر فوق العاده عمیق و مهم ماركس رجوع كنیم. ایده های روشنفكر دمكرات جلوه مستقیم آنچه دكاندار در زندگی عملی روزمره اش انجام می دهد نیست. ولی این ایده ها از قلمروی كه دكاندار در زندگی علمی روزمره خود با آن درگیر است گسست نمی كند و به ورای آن نمی رود. به عبارت دیگر، آنان از مرزها و افق های تنگ حق بورژوایی گسست نمی كنند و به ورای آن نمی روند. بنابراین نكته بحث در مورد كانت یا مارتین لوتر و جفرسن و میل و دیگرانی كه می توانیم از آنان نقل كنیم این نیست كه این مدافعان؟؟؟؟ "آزادی" و "رهائی"، همگی صاف و ساده "عوامفریب" بودند. بلكه "ایده آل های اصیل" آنان معرف و بیانگر چهانبینی معینی بود. این جهانبینی به نوبه خود بازتاب و به نحوی فشرده مناسبات اجتماعی و در اساس مناسبات تولیدی معینی بود. اگر برگردیم و به كتابهای "دمكراسی" و "قلابی یا واقعی" نگاه كنیم با بجث و تصویر مقابله دیدگاه های پرولتری و بورژوایی در مورد چیزهایی نظیر آزادی و رهایی روبرو می شویم. با بررسی و آزمودن ایده ال بورژوایی دمكراسی روبرو می شویم كه تا كجا  جلو می رود؟؟؟ و چگونه دوباره به دنیای واقعی عقبگرد می كند؟؟؟؟ می بینیم كه چگونه دمكراسی بورژوایی جلوه ای از مناسبات ستم و استثمار است. چگونه ایده های هر كس تا وقتی كه از قیود حق بورژوایی گسست نكرده و به ورای آن نرفته، به ناگزیر به همینجا خواهد انجامید.
در جزوه كوتاهی كه چند سال پیش در باره قانون اساسی آمریكا نوشتم از این نكته اساسی صحبت می شود كه قانون اساسی بدون شك همانطور كه در عنوان جزوه آمده "تصور استثمارگران از آزادی" است. حالا تقدیس برده داری به كنار، حتی بعد از الغای برده داری و صدور متممی كه بر قانون اساسی نوشته شد و غیر قانونی بودن برده داری را نهادینه كرد، باز هم یك مناسبات پایه ای استثمار موجود بود كه در این قانون اساسی ممنوع نشده بود. بر مبنای این مناسبات یك نفر می توانست نیروی كار شخصی دیگر (یا در واقع اشخاص بسیاری) را اجاره كند و از استخدام این نیروی كار سود استخراج كند. از زاویه حهانبینی سرمایه داری، توانایی انجام این كار اساسی ترین و عالیترین شكل آزادی است؟؟؟؟ و در اینجا واقعیتی كه به رسمیت شناخته نمی شود اینست كه چنین چیزی نفی پایه ای آزادی بسیاری دیگر است كه نیروی كارشان بدین طریق توسط نیرویی كه بالاتر و فراتر از آنان ایستاده كنترل می شود و مورد استفاده قرار می گیرد. این یك نیروی بیگانه و بدون شك ستمگر و سركوبگر است. حداقل زمانی كه من در حال بزرگ شدن بودم، این مناسبات خیلی خوب در این واقعیت منعكس می شد كه اغلب كسانی كه می خواستند در باره شغل خود صحبت كنند آن را "بردگی" می نامیدند. این اصطلاح كه به ویژه در میان سیاهپوستان رایج بود به شغلی گفته می شد كه در آن نیروی كار با دستمزد مبادله می شد.
البته از نقطه نظر بورژوایی این مناسبات نه فقط استثمار نبود بلكه اصل تعیین كننده یك جامعه خوب به شمار می آمد. اگر می خواهید ستایش بی پرده و به دور از عوامفریبی از این مناسبات را ببینید كافی است آثار "آین رند" را مطالعه كنید. در آنجا هم نفی بنیادین آزادی افراد بسیاری كه در موقعیت استثمار شده و ستمدیده قرار گرفته اند به رسمیت شناخته نمی شود. باز هم نکته اینست که بر حسب یک نظام کالایی تعمیم یافته که مشخصه سرمایه داری و "آزادی" آن است، اصول و عملکرد تولید و مبادله کالایی به ناگزیر به تقلیل نیروی کار به کالا منتهی خواهد شد. یعنی به اوضاعی که توده های مردم مجبورند برای ادامه حیات، توانایی کار کردن خود را به کسی دیگر بفروشند. (یا به یک گروه از افراد متوالی، یک گروه متوالی از صاحبان ابزار تولید، سرمایه داران). اگر شما همچنان به سوی  ریشه کن کردن و لغو کل تولید و مبادله کالایی و بازتابش در روبنا حرکت نکنید، حتی در صورتی که  حاکمیت سرمایه داری سرنگون و سوسیالیسم برقرار شده باشد، دوباره به وضعیتی عقبگرد خواهید کرد که در آن، نیروی کار مجددا به کالا تبدیل می شود. به عبارت دیگر به سرمایه داری باز خواهید گشت.



یک حقیقت پایه ای، یک آزمایش ساده

بنابراین ما به اینگونه نظرات درباره آزادی نگاه می کنیم، و فکر می کنیم مهم است که دچار اشتباه ک. ونو نشویم، (منظورم فقط شخص وی نیست، حتی در میان کمونیستها هم این اشتباه وجود دارد). اشتباه اینست که دمکراسی بورژوایی را از خود بورژوازی جدی تر گرفته اند و فراتر از باورهای خود بورژوازی بدان باور دارند. با در نظر داشتن همه این بحثها می توانیم از واقعه ای که در سخنرانی "انقلاب" که به شکل دی وی دی منتشر شده نقل کردم، درس آموزی کنیم. سال 1979 بود که یک تور سخنرانی و حضور در برنامه های رسانه ای برگزار کردم. بخشی از این تور، برنامه ای بود که در شهر "کلیولند" با چند روزنامه نگار سیاهپوست داشتم. مجری برنامه یک زن جان سیاهپوست بود و غیر از او، سه روزنامه نگار دیگر هم بودند. و این واقعا جالبترین مباحثه ای بود که من با مردم در رسانه ها داشتم. آنان پرسشهای جدی طرح کردند. پرسیدند: چرا فکر می کنید که انقلاب امکان پذیر است؟ در مورد فلان مساله چکار خواهید کرد؟ با بهمان مساله چگونه دست و پنجه نرم خواهید کرد؟ این سوالات برخلاف پرسشهای بدبینانه و حتی عامیانه ای که در اکثر رسانه ها مطرح می شد، زنده و واقعی بودند. خب، اینجا ماجرایی اتفاق افتاد. چون این ماجرا خیلی گویا است آن را دوباره تعریف می کنم. بعد از خاتمه برنامه، و به شکلی تقریبا خودبخودی، زنی که مجری برنامه بود به طرف من چرخید و گفت: "عزیزم، تو بد جور شجاع هستی." من به نوعی جا خوردم و پرسیدم: "منظورت چیست؟" و او خیلی حق به جانب جواب داد: "می دانی، آدمها را به خاطر این حرفها به قتل می رسانند."
خب حالا بیایید در مورد نکته حرف او فکر کنیم. حرفش این نبود که آدمها را به خاطر انجام این یا آن کار به قتل می رسانند. او گفت که به خاطر زدن این حرفها به قتل می رسانند. خیلی وقتها ملت خصوصا قشر میانی فکر می کنند که ما اغراق می کنیم وقتی می گوییم دمکراسی بورژوایی، دیکتاتوری است. انان فکر می کنند این حرف ما با واقعیت خوانایی ندارد. می خواهم یک تست انجام بدهم و هر کس حاضر است می تواند در این آزمایش شرکت کند. در یکی از نقاط زحمتکشی آمریکا به هر محله ای که خواستید بروید و خوب با اهالی آنجا آشنا شوید. آنان با شما صادقانه صحبت خواهند کرد. این سوال ساده را از آنان بپرسید: اگر یک رهبری انقلابی و یک رهبر انقلابی باشد که فراخوان انقلاب را در آمریکا صادر کند ، و فقط فراخوانش را بدهد، و آن وقت واقعا شمار قابل توجهی از توده هایی مانند شما حرف این رهبری را قبول کنند، چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد؟ حکومت با آنان چه خواهد کرد؟ یا برای چه اقدامی کوشش خواهد کرد؟  اگر از بین ده نفر فقط یکی را پیدا کردید که نگوید آن رهبر را خواهند کشت یا به طریقی آنان را ساکت خواهند کرد و به طور جدی از صحنه کنار خواهند زد، جایزه خوبی در انتظارتان است! این پاسخ که کاملا مطمئنم پاسخ کل مردم در نقاط زحمتکشی است، یعنی همانها که ضربات سخت دیکتاتوری بورژوایی را قبلا احساس کرده اند، یک بازتاب کاملا واقعی از واقعیت دیکتاتوری بورژوایی است. حتی اگر یک جمعبندی علمی از مساله نداشته باشند.
بدون شک مصافی که در مقابل حزب ما و رهبریش قرار دارد اینست که برای خود پیروان توده ای به وجود آوریم. یعنی در بین میلیونها میلیون اهالی محلات زحمتکشی و نیز در بین سایر بخشهای مردم ریشه بدوانیم و به این امر یک تبارز تشکیلاتی بدهیم. و این کار را بی آنکه رهبری کشته و نابود شود انجام دهیم. ولی این کار در گرو تشخیص واقعیتی است که پیشاروی ما قرار دارد. مشخصا این واقعیت که جامعه تحت حاکمیت دیکتاتوری بورژوایی قرار  دارد.
ما نباید مجذوب شعارهای خوشاهنگ "آزادی" و "دمکراسی" شویم. وقتی که این شعارها بدون محتوای طبقاتی جلو گذاشته می شود، به ویژه زمانی که در مقام دفاع یا تقدیس آنچه در آمریکا وجود دارد و یا نقش آمریکا در دنیا مطرح می شود، در "بهترین حالت" تبارز طرز فکری است که در چارچوبه تنگ حق بورژوایی محصور است. این نوع طرز فکر به لحاظ عینی در خدمت پوشاندن واقعیت و خصلت واقعی دیکتاتوری بورژوایی قرار می گیرد که کارش تقویت مناسبات بنیادین تولیدی و اجتماعی استثمار و ستم سرمایه داری امپریالیستی است. این ایده ها نهایتا از این مناسبات بر می خیزند و نهایتا در آنجا ریشه دارند. اینست مناسبات واقعی بین زیربنا و روبنا در جامعه سرمایه داری.


امپریالیسم و شالوده دمکراسی بورژوایی

مشخصا در عصر امپریالیسم، این مساله یک بعد دیگر هم پیدا کرده است. یعنی مناسباتی که میان دمکراسی بورژوایی با خود امپریالیسم به ویژه در کشورهای امپریالیستی برقرار است. من در کتاب "دمکراسی" اظهاریه ای از کتاب "علم انقلاب" در مورد "منشور نخ نمای دمکراسی" در کشورهای امپریالیستی نقل کردم و اینکه شالوده این دمکراسی به لحاظ سیاسی توسط "مجموعه حقوقی" نمایندگی نمی شود، بلکه در دیکتاتور نظامی، شکنجه گر و تیپ های مشابهی که در سراسر جهان سوم به اعمال حاکمیت استبدادی عریان مشغولند تجسم می یابد. در عصر امپریالیسم، این رابطه ای است میان دمکراسی بورژوایی (و در این مورد، سوسیال دمکراسی که به معنی دمکراسی بورژوایی با رنگ و لعاب نازک "سوسیالیستی" است) با امپریالیسم. البته این فقط به آمریکا مربوط نمی شود بلکه کل کشورهای امپریالیستی را در بر می گیرد. درست همانگونه که در عرصه اقتصاد، امتیازاتی می دهند و آثار فلاکت را از روی بخشهای آریستوکراسی کارگری، از دوش بخشهای گسترده تری از طبقه کارگر در برخی دوره ها، و از روی خرده بورژوازی کنار می زنند، به همان درجه در روبنا یعنی در عرصه سیاسی نیز وضعیتی پیش می آید که قشرهای معینی، دیگر بلافاصله نیش دیکتاتوری را در کشور  امپریالیستی احساس نمی کنند. علتش غارت امپریالیستی در سراسر دنیا و مناسبات سلطه و استثمار امپریالیستی در مقیاس بین المللی است. هر چند که قشر میانی در "وطن" امپریالیستی اگر به لحاظ سیاسی یا هر چیز دیگر، از نظر مقررات سیاسی طبقه حاکمه خطری ایجاد کند، آنها هم بدون شک نیش دیکتاتوری را بر پیکر خود خواهند دید. ولی به هر درجه ای که این دیکتاتوری را در دوره هایی بتوان تعدیل و اصلاح کرد، که این خاصه در مورد قشرهای واسطه ای تر و ممتازتر "کشور خودی" صادق است، مساله را باید در مناسبات بین امپریالیسم و جهان سوم جستجو کرد. و این به مناسبات میان امپریالیسم و دمکراسی بورژوایی بر می گردد.
حالا می خواهیم به فردی بپردازیم که قهرمان "کریستوفر هیچنز" و البته کسانی دیگر است. این فرد، "جرج اورول" نام دارد. وقتی که تازه به فرانسه رفته بودم، به دلایلی خیلی از آثار اورول را خواندم. منجمله "به افتخار کاتالونیا" و سایر آثاری که درباره جنگ داخلی اسپانیا است. بعد رفتم و چند کتاب دیگرش را خواندم و به اعجاب انگیزترین اظهاریه اورول برخورد کردم. گمان کنم به خاطر این حرف باید به نوعی به صداقت او اذعان کرد. اورول چنین گفته است: در انگلستان، روشنفکران و بقیه افرادی که گرایش چپ دارند همگی طرفدار امپراتوری هستند. به یک علت بسیار اساسی. همه ما می دانیم که اگر به خاطر امپراتوری بریتانیا نبود، باید در یک مکان بسیار سرد و بارانی و خاکستری و خسته کننده سر می کردیم. و همگی باید در چنین مکانی ساعات طولانی کار می کردیم و تا می توانستیم سیب زمینی نوش جان می کردیم. (خنده حضار)
خب، گمان می کنم شما نتوانید در زمینه خود ــ افشاگری بر سر رابطه سوسیال دمکراسی (با همه غضب ضد توتالیتری اش) و امپریالیسم، نمونه ای بهتر از این پیدا کنید. باز هم بگویم، منظورم این نیست که ما باید به سادگی کل آثار جرج اورول را نادیده بگیریم. من با مطالعه آثار او چیزهایی آموختم. ولی در اساس، او  در همین اظهاریه یک پدیده مهم و یک مناسبات مهم را آگاهانه بیان کرد: او با دلایلی که بر شمرد، مبنای گرایشی که برخی افراد مدعی سوسیالیسم یا برخی چپ ها به حمایت از امپریالیسم دارند را آشکار کرد. اگر شما بحث را به همینجا محدود نکنید و به شکل های مختلفی که در کشورهای مختلف به خود می گیرد نگاه کنید، بدون شک متوجه می شوید که "جرج اورول"، کنه و اساس مساله را در بر گرفته است.
این نکته به بحث مقاله "اهداف عظیم و استراتژی بزرگ" بر می گردد که چگونه روشنگری به دو وجه تقسیم می شود. از یک سو، مارکسیسم در چارچوبی اساسی با اصل مرکزی روشنگری متحد می شود. یعنی قبول دارد که مردم باید به دنبال فهم دنیا توسط ابزار منطقی و ابزار علمی باشند. از سوی دیگر، ما دو تفاوت بنیادین داریم: اولا، فکر نمی کنیم که حقیقت به خودی خود شما را آزاد می کند. حتی با وجود اینکه حقیقت، حقیقت است و یک خصلت طبقاتی ندارد. اینکه حقایق را در هر جامعه طبقاتی به مثابه حقیقت به رسمیت بشناسند به مبارزه میان طبقات ربط دارد. و این چیزی است که در مورد مقوله تکامل (انواع) می توانیم ببینیم. بعلاوه، ما با روشی که از روشنگری به مثابه بهانه و توجیهی به نفع امپریالیسم استفاده می شود موافق نیستیم. یعنی همان بحث جان استوارت میل که برخی خلقها برای ورود به دنیای مدرن به کمک تمدن ساز سلطه امپریالیستی نیاز دارند. اینک می بینیم که چگونه  این بحث به کار گرفته می شود. اولا توسط کلینتون که بیان تئوریک آن را تدوین کرد و در مناطقی مانند یوگسلاوی به اجراء درآورد. بعد از آن هم توسط بوش و شرکاء در یک سطح دیگر.

+++++++++++
حالا به چند نکته دیگر اشاره می کنم و سپس در مورد این موضوع عمومی نتیجه گیری می کنم. از نقطه نظر یک درک کمونیستی، به ویژه یک درک کمونیستی در ضدیت با دیدگاه اوتوپیستی و نهایتا بورژوا دمکراتیک از کمونیسم، می توانیم بگوییم که کمونیسم به معنی "تولد دوباره" یا "احیای" جامعه پراکنده اشتراکی اولیه در مقیاسی جهانی نیست. این درک بر می گردد به جمله خوبی که توسط ما مورد استفاده قرار گرفته است. ما می گوییم: "جامعه ای که افرادش به طور آگاهانه با یکدیگر اشتراک مساعی دارند." وقتی که ما از کمونیسم صحبت می کنیم، منظورمان چه هست و چه نیست؟ همانگونه که قبلا گفتم معنایش این نیست که کمونیسم را کنفدراسیون گل و گشادی میان اشخاص ببینیم که هر کدامشان مسائل مربوط به خود را به مثابه هدفی مستقل دنبال می کنند و نتیجه این کار به نفع یک مصلحت بزرگتر است. اگر خوب به این تصویر فکر کنیم می بینیم که بیشتر با دیدگاه آدام اسمیت از جامعه خوب خوانایی دارد تا با کمونیسم. دیدگاه آدام اسمیت این بود که اگر هر فرد منافع فردی خودش را تعقیب کند و این حرکت در رقابت بیان گردد و توسط رقابت تعدیل شود، این در خدمت مصلحت بزرگتر اجتماعی خواهد بود. این منطبق بر یک دیدگاه کلاسیک بورژوایی از آزادی و مصلحت بزرگتر جامعه است و واقعا و اساسا هیچ ربطی به کمونیسم ندارد. کمونیسم جامعه ای نیست که در آن کنفدراسیون گل و گشادی از اشخاص برقرار باشد که همگی بر مبنای هدف شخصی خودش عمل می کنند. بدون اینکه بخواهم همه چیزهایی که تاکنون گفته ام را تکرار کنم، باید یک دید روشن پایه ای در مورد علت این امر داشته باشیم.      
بنابراین "جامعه ای متشکل از انسانهایی که آزادانه با یکدیگر همکاری می کنند" را باید به مفهومی ماتریالیستی و دیالکتیکی درک کنیم. یعنی در همان چارچوبی که بحثمان را از آنجا آغاز کردیم. یعنی بحث در مورد تبدیل آزادی به ضرورت و اینکه همیشه منجمله تحت کمونیسم، ضرورت وجود خواهد داشت. ضرورت وجود خواهد داشت حتی در شرایطی که در جامعه کمونیستی، تضاد بین نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی، و بین زیربنا و روبنا شکل و تبارز مناسبات طبقاتی و تمایزات ستمگرانه اجتماعی به خود نخواهد گرفت و نهادهای سیاسی برای اعمال ستم و سرکوب اجتماعی بر گروه هایی که "جایگاه محروم" را در تقسیم کار دارا هستند در کار نخواهد بود. بنابراین "جامعه ای متشکل از انسانهایی که آزادانه با یکدیگر همکاری می کنند" را باید به مفهومی ماتریالیستی و دیالکتیکی درک کرد که این شامل درک ماتریالیستی دیالکتیکی از رابطه بنیادین بین آزادی و ضرورت هم هست.
این بحث مرتبط است با فرمولبندی مائو در مورد کمونیسم: مشخصه کمونیسم اینست که مردم آگاهانه و داوطلبانه خود و دنیای عینی را تغییر می دهند. آیا این جمله را باید به یک مفهوم مطلق و جدا از ضرورت فهمید؟ آیا مفهومش اینست که مردم بر همه چیز آگاهند و همه چیز داوطلبانه است؟ خیر، کماکان ضرورتی در کار است. جنبه داوطلبانه بدین شکل ظاهر می شود که مردم داوطلبانه منفعت اجتماع را تشخیص می دهند و بنابراین منفعت خود را تشخیص می دهند و داوطلبانه خواسته ها و نیازهای فردی مشخص خود را تابع مصلحت بزرگتر اجتماع می کنند و فردیت و جلوه فردی خود را درون این چارچوب، و نه در گسست از آن، در تلاش برای گسست از آن، دنبال می  کنند. در این بحث نیز آگاهانه یک مقوله واقعی ولی نسبی است. معنایش اینست که مردم آگاه هستند، در سطحی کاملا متفاوت نسبت به آنچه در شکل های پیشین جامعه می توانستند باشند و بودند. حتی نسبت به جامعه اشتراکی اولیه، جامعه طبقاتی با تقسیم کارهایش خاصه تقسیم کار میان کار یدی و کار فکری که جای خود دارد. این چارچوب ها و مقولات را باید نسبی و در حرکت در نظر گرفت. مردم به طور کیفی نسبت به دوران های گذشته آگاهترند اما در هر مقطع زمانی، انان بر همه چیز آگاهی نخواهند داشت و بدون شک به اندازه آیندگان خویش نیز آگاه نخواهند بود. در مورد مقوله داوطلبانه نیز همینطور است. آنان داوطلبانه به همان مفهومی که قبلا گفتم عمل خواهند کرد ولی همه چیز داوطلبانه نوخاهد بود.  اگر در جامعه کمونیستی سیل جاری شود (یا یک بلیه طبیعی دیگر نظیر سیل اتفاق بیفتد) مردم به انجام فعالیتهایی فراخوانده خواهند شد و این کار داوطلبانه خواهد بود. این حرکت برخاسته از تبعیت آگاهانه و داوطلبانه فرد از جامعه و مصلحت بزرگتر اجتماع است. اینجا می توانیم ارتباط متقابل میان جوانب آگاهانه و داوطلبانه همه امور را ببینیم. ولی اینگونه نیست که شما حتی تحت کمونیسم برخی کارهای معین را در ارتباط با آن بلای طبیعی به نحو داوطلبانه انجام خواهید داد.
 بنابراین ما باید این چیزها را به شیوه ای ماتریالیستی و دیالکتیکی بفهمیم و نه به شیوه اتوپیایی و ایده الیستی و نهایتا بورژوایی یا بورژوا دمکراتیک. نه به شیوه ای که از محدوده های تنگ حق بورژوایی فراتر نرود. و این به نکته مارکس مربوط می شود که "حق نمی تواند فراتر از ساختار اقتصادی جامعه و فرهنگی که توسط آن مشروط شده است باشد." و این به نوبه خود بر می گردد به اینکه خواسته ها و نیازها اجتماعا مشروط هستند و تاریخا تغییر شکل می یابند. نه فقط حقوقی که مردم توانایی اعمالش را دارند، بلکه حتی آنچه را که مردم حق خود می دانند از خصوصیت و حرکت تضاد میان نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی، و بین زیربنای اقتصادی و روبنا بر می خیزد و به نوبه خود آن را بازتاب می دهد. به همان مثالی که پیشتر گفتم برگردیم. به همین علت است که "حق صاحبخانه" می تواند به شکل حق فاشیست بودن ظاهر شود. در مورد حق مردمی که در دنیای امروز اسیر گرسنگی و قحطی هستند چه می توان گفت؟ همانگونه که در کتاب "دمکراسی" خاطر نشان کردم، چنین حقی وجود ندارد زیرا زیربنای اقتصادی و روبنای که بر دنیا مسلط است به مردم چنین حقی را نمی دهد. امروز مردم کشور نیجر احتمالا دوست دارند که تا حد مرگ گرسنگی نکشند و فرزندانشان محتضرشان را طعمه کرکس ها نبینند، ولی هیچگونه حق روبنایی برای تغییر وضع موجود پدید نمی آید. زیرا شرایط برای تحقق بخشیدن به آن موجود نیست. شرایط برای اینکه بتوان از شر گرسنگی توده ای و سوء تغذیه گسترده و بیماری های قابل پیشگیری واقعا خلاص شد فقط در گرو دگرگونی انقلابی جامعه و نهایتا دگرگونی انقلابی در مقیاس جهانی است. مردم می توانند خواهان این حق شوند ولی چنین حقی تحت زیربنای اقتصادی موجود و روبنای منطبق بر آن، نمی تواند تحقق یابد. این یک دلیل بنیادین است که چرا به انقلاب نیاز داریم.
حتی در قلمرو تصورات هم مردم در جامعه اشتراکی اولیه نمی گفتند، "من خواهان حق برده نشدن توسط مادر بزرگم هستم." چرا؟ چون این سوال پیش نمی آمد. در آن شکل جامعه، مساله برده شدن توسط مادر بزرگ مطرح نبود. بنابراین چنین حقی فرموله نمی شد. چنان حقی فقط زمانی مطرح شد که برده داری به وجود آمد. و اگر شما آینده را طراحی می کنید، چنان خواسته ای در جامعه کمونیستی هم بی معنا خواهد بود. در آنجا نه مادر بزرگتان و نه هیچکس دیگر شما را برده نخواهد کرد. راستش نمی دانم که اصلا در جامعه کمونیستی مادر بزرگی هم خواهد بود یا نه. احتمالا به آن مفهومی که ما الان از مادر بزرگ داریم، مادر بزرگی در کار نخواهد بود. پس با چنان اوضاعی روبرو خواهید بود که در آن احتمالا نه مادر بزرگ است و نه حق برده نشدن توسط مادر بزرگ. (خنده حضار)
بنابراین از این بحث می توانیم دریابیم که حق جلوه ای از تضاد میان نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی و بین زیربنای اقتصادی و روبنا است. جلوه ای از حرکت و تکامل این تضاد است. بنابراین، حق همانگونه که مارکس گفت "هرگز نمی تواند فراتر از ساختار اقتصادی جامعه و فرهنگی که بدان مشروط است باشد." شما حتی در جامعه کمونیستی نمی توانید خواهان این حق شوید که هر کاری دلتان خواست انجام دهید. زیرا پایه مادی برای این کار وجود ندارد. حتی تحت کمونیسم که قلمرو افراد و فردیت بسیار گسترده تر از حال حاضر خواهد بود، بله چنین خواهد بود، پایه مادی برای این کار وجود نخواهد داشت. در دنیای کمونیستی قلمرو ابتکار عمل فردی و فردیت بسیار گسترده تر، به لحاظ کیفی گسترده تر از هر زمان دیگر خواهد بود. ولی هرگز نمی تواند مطلق باشد.
بنابراین همواره پدیده ضرورت و اجبار وجود خواهد داشت. و همانگونه بارها تاکید شده، ما نباید این را کاملا منفی در نظر بگیریم. همه اجبارات، همانند همه فشارها، بد نیستند. این چیزها به طور تاریخی شکل گرفته اند و در همراه با اضداد خود موجودیت دارند. زمانی که ضرورت با فریاد طلب دگرگونی کند، یا وقتی که اجبار به لحاظ عینی خواهان گسست شود، آنگاه بدون شک ما در ارتباط با اجبارات و ضرورت به عمل فراخوانده می شویم. در ارتباط با اجبارات و ضرورتی که توسط تضاد اساسی سرمایه داری و هر آنچه از آن نشات گرفته و می گیرد اعمال می شود.
خوبست که دوباره آنچه را از کتاب "منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت" اثر انگلس در باره حقوق و وظایف و اینکه در جامعه اشتراکی اولیه خط تمایزی بین اینها وجود نداشت، نقل کردم تکرار کنم. می توانیم درک کنیم که در جامعه کمونیستی به شیوه ای کاملا متفاوت، بر یک شالوده متفاوت و در یک چارچوب متفاوت، خط تمایزی میان حقوق و وظایف وجود نخواهد داشت. بدون شک حقوق و وظایف در تضاد آشتی ناپذیر با هم نخواهند بود و معنای این مقولات به لحاظ کیفی تغییر خواهد کرد.

یادداشت ها:
"پرواز به اوج، پریدن بدون تور نجات" ـ سخنرانی باب آواکیان در اواخر سال 2002
سخنرانی "سوسیالیسم خیلی بهتر از سرمایه داری است. کمونیسم یک دنیای بی نهایت بهتر خواهد بود." به صورت سریال در نشریه "انقلاب" منتشر می شود.
باب آواکیان علاوه بر نکاتی که در این سخنرانی آمده موضوع سنتر نوین را در سخنرانی "دیکتاتوری و دمکراسی و گذر سوسیالیستی به کمونیسم" و در کتاب "ملاحظاتی در زمینه هنر و فرهنگ، علم و فلسفه" (چاپ 2005) مطرح کرده است.
 این اظهاریه نخستین بار در سخنرانی "دیکتاتوری و دمکراسی..." بیان شد.
"دمکراسی: آیا نمی توانیم بهتر از آن عمل کنیم؟" (باب آواکیان ـ 1986)
"چه باید کرد؟" یک اثر تئوریک بسیار مهم از و. ای. لنین رهبر انقلاب روسیه. در این کتاب تاکید شده که به علت نفوذ و قدرت ایده ها و نهادهای مسلط در جامعه سرمایه داری، مبارزه کارگران تحت استثمار، یا پرولترها، و سایر مردم ستمدیده در جامعه سرمایه داری اگر به صورت خود بخودی رها شود، مداوما به زیر بال و پر طبقه سرمایه دار و نمایندگان سیاسی آنها باز خواهد گشت و به خواستهای رفرمیستی که نظام سرمایه داری و کل شبکه استثمار و ستم و سرکوب را در قدرت باقی خواهد گذارد تنزل خواهد کرد. لنین نشان داد برای اینکه پرولتاریا به یک طبقه انقلابی تبدیل شود و برای محو کل ستمگریها نبرد کند،  باید حزب پیشاهنگ کمونیست خود را داشته باشد. حزبی که آگاهی کمونیستی را به میان توده های پرولتر و سایر مردم ستمدیده ببرد. آنان هرگز نمی توانند از طریق پیشبرد مبارزه روزمره معیشتی خود به این آگاهی دست یابند. این به معنی درک از خصلت بنیادا استثمارگرانه و تماما ستمکارانه سیستم موجود و خصلت زشت اصلاح ناپذیر آن است. این به معنی درک از ضرورت و امکان انقلاب برای سرنگونی نظام سرمایه داری و ایجاد حاکمیت سیاسی پرولتاریا است که رسالتش رهبری توده های سابقا ستمدیده و  توده های وسیع مردم در جامعه منجمله روشنفکران و سایر کسانی که بیشتر در "موضع میانی" قرار دارند به سوی هدف نابودی کل ستم و استثمار و همه مناسبات نابرابر اجتماعی منجمله شکاف عظیم میان کار فکری و بدنی (فکری و یدی) در سراسر دنیا است. این هدف، کمونیسم است.
بحث باب آواکیان در مورد کامبوج و پل پت بخش دیگری از همین سخنرانی بود که در این مجموعه منتشر نشده است.
 بحث آواکیان در مورد نکته "چتر نجات" بخش دیگری از همین سخنرانی بود که در این مجموعه منتشر نشده است.
کارل کائوتسکی یکی از رهبران حزب سوسیال دمکرات آلمان بود. این حزب در دوره ای که به جنگ جهانی اول انجامید بزرگترین حزب سوسیالیست دنیا به شمار می آمد. ولی کائوتسکی و حزب تحت رهبریش به شکل فراینده ای در یک درک و دیدگاه غیر انقلابی که به اتخاذ مواضع تدریجگرایانه و رفرمیستی انجامید و در تعارض با یک دیدگاه و برنامه راستین انقلابی و کمونیستی قرار گرفت، غوطه ور شدند. به همین علت با شروع جنگ جهانی اول، کائوتسکی و کل رهبری حزب سوسیال دمکرات آلمان (که در واقع رهبری اکثریت احزاب سوسیالیست آن دوره در دنیا بود) به عهد خود یعنی ضدیت با حکومت خودی در آن جنگ و تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ انقلابی داخلی در کشور خود پشت کردند. آنان تسلیم امپریالیسم (به ویژه امپریالیسم "کشور خود") شدند. کائوتسکی و برخی دیگر علیه انقلاب روسیه و دولت نوپای سوسیالیستی در آن کشور مواضع ضد انقلابی اتخاذ کردند. یکی از مواضع نادرست اساسی که کائوتسکی جلو گذاشت تئوری "اولترا امپریالیسم" بود. جوهر بحثش این بود که امپریالیستها می توانند دنیا را به شیوه ای مسالمت آمیز میان خود تقسیم کنند. این تئوری کائوتسکی و خطاهای مرتبط به آن، عوامل مهم کشیده شدن به ورطه تسلیم طلبی در مقابل امپریالیسم بعد از آغاز جنگ میان امپریالیستها یعنی جنگ جهانی اول بودند. این واقعیت توهماتی که توسط نظریه "اولترا امپریالیسم" اشاعه یافته و تقویت شده بود را نقش بر آب کرد.
جهش بزرگ به پیش، یک جنبش توده ای بود که به ابتکار مائوتسه دون در اواخر دهه 1950 یعنی تنها یک دهه بعد از رهائی کشور از حاکمیت امپریالیستی و ارتجاعی و آغاز مرحله سوسیالیستی انقلاب چین برانگیخته شد. تمرکز جهش بزرگ به پیش مشخصا در مناطق روستایی بود که اکثریت عظیم مردم چین در آنجا زندگی می کردند. این مناطق قرنها قبل از پیروزی انقلاب زیر بار سنگین ستم فئودالی و نیز تاثیرات سلطه امپریالیستی بر کشور قرار داشت. این عوامل به فقر و عقب ماندگی عظیم به ویژه در روستاها منتهی شده بود. این جنبش، بسیج توده ای دهقانان در امر ایجاد صنایع کوچک در سراسر روستاها و نیز پیشبرد بسیاری پروژه های بزرگ کار عمومی را شامل می شد. این فعالیتها نه فقط برای تامین نیازهای مردم و توسعه صنعتی بلکه در خدمت کشاورزی هم بود. ولی هدف از جهش بزرگ به پیش صرفا توسعه اقتصاد به این طریق نبود. یک جنبه مهم این جنبش توده ای ایجاد سطوح بالاتری از جمعی کردن مالکیت و کار به شیوه تعاونی بود. توزیع مایحتاج و خدمات اجتماعی در روستا نیز در منطبق بر آنها در سطوح بالاتری انجام می شد. بدین ترتیب در مسیر غلبه بر تفاوتها و شکافها و نابرابریهایی که طی تاریخ میان شهر و روستا، میان کارگران و دهقانان، و میان زنان و مردان ایجاد شد بود جهش هایی صورت می گرفت. این کار بخش مهمی از ساختن جامعه نوین سوسیالیستی در جاده ای که به هدف نهایی یعنی کمونیسم می انجامد به حساب می آمد. جهش بزرگ به پیش با مخالفت و خرابکاری رهبری رویزیونیست اتحاد شوروی روبرو شد. آنان کمک های خود به چین را قطع کردند و پرسنل فنی خود را از آن کشور بیرون کشیدند. تا آن زمان، اقتصاد چین تا حد زیادی بر مبنای مدل شوروی جلو می رفت و ساختار آن طوری دذست شده بود که کمک ها و همکاری فنی اتحاد شوروی یک جزء کلیدی آن را تشکیل می داد. جهش بزرگ به پیش در دوره ای انجام شد که چین برای چند سال پیاپی دچار خشکسالی جدی و گسترده شده بود. به همین دلایل، و با توجه به این واقعیت که یک کارزار توده ای در چنان سطحی در جامعه چین کاملا جدید بود (و در تاریخ نسبتا کوتاه سوسیالیسم منجمله در تجربه اتحاد شوروی نیز بیسابقه محسوب می شد) با موانعی روبرو شد و با خطاها و زیاده رویی هایی همراه بود. طی این جنبش، جابجایی ها و کمبودهای مهم و دشواریها و رنجهای واقعی منجمله قحطی در سطحی گسترده اتفاق افتاد. با وجود این، نه فقط مشکلات جدی مقابل پا پاسخ گرفت و بر آن غلبه شد، بلکه طی یکگ دوره نسبتا کوتاه، چین مشکل خوراک را اساسا حل کرد. برای نخستین بار در تاریخ آن کشور، مایحتاج خوراکی اساسی توده های  دهقان و کل مردم چین تامین شد. و علیرغم خطاها و مشکلات جدی، و در نتیجه بر طرف کردن آنها، اقتصاد چین به پیشرفتهای مهم و بدون شک تاریخی نائل آمد. این کار که طی 15 سال ادامه مسیر سوسیالیستی از زمان جهش بزرگ به پیش و مشخصا در جریان انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی (76 ـ 1966) تا زمان مرگ مائو صورت گرفت، همراه بود با ظهور پدیده های مهم و نوینی که در واقع در جریان جهش بزرگ به پیش شکل گرفتند. کمی بعد از مرگ مائو بود که رویزیونیستهایی که نهایتا توسط دن سیائو پین رهبری شدند قدرت را غصب کردند و چین را به جاده سرمایه داری باز گرداندند.
این استعاره و سوالات مربوط به اینکه پرولتاریا چگونه باید قدرت دولتی را اعمال کند تا جامعه سوسیالیستی را پر تحرک و شاداب سازد و به سوی کمونیسم پیش برود در مقاله "گفت و گوی باب آواکیان با رفقا درباره معرفت شناسی: درباره شناخت و تغییر دنیا" آمده است. این مقاله را می توانید در کتاب "ملاحظات درباره هنر و فرهنگ، علم و فلسفه" بیابید. این مقاله در سایت حزب کمونیست انقلابی آمریکا هم قابل دسترسی است.
موضوع "هسته مرکزی محکم با مقدار زیادی انعطاف پذیری" را باب آواکیان در چند سخنرانی و مقاله مورد بررسی قرار داده است. مثلا رجوع کنید به سخنرانی "دیکتاتوری و دمکراسی..." این موضوع را می توانید در کتاب "ملاحظاتی درباره هنر..." هم ببینید.
باب آواکیان و بیل مارتین، "مارکسیسم و فراخوان آینده: مباحثاتی درباره اخلاق، تاریخ و سیاست" (2005)
"چهار کلیت" اشاره دارد به اظهاریه مارکس در کتاب "مبارزات طبقاتی در فرانسه 50 ـ 1848". او می گوید دیکتاتوری پرولتاریا معرف گذار ضروری به محو کل تمایزات طبقاتی (یا به طور کلی تمایزات طبقاتی)، کل مناسبات تولیدی که پایه این تمایزات است، کل مناسبات اجتماعی که منطبق بر این مناسبات تولیدی است، و دگرگون کردن کل ایده های منطبق بر آن مناسبات اجتماعی است. "دو گسست قطعی" اشاره دارد به اظهاریه مارکس و انگلس در "مانیفست کمونیست". آنان می گویند انقلاب کمونیستی دربرگیرنده گسست قطعی از مناسبات سنتی مالکیت و ایده های سنتی است.
گفت و گوی "انقلاب" چرا ضروری است؟ چرا ممکن است؟ و معنای آن چیست؟"
سرویس خبری جهانی برای فتح تحت رهبری جنبش انقلابی انترناسیونالیستی منتشر می شود.
آرشیو صوتی مصاحبه های باب آواکیان با روزنامه نگار انقلابی مایکل اسلیت را می توانید در سایت bobavakian.net بیابید. نکته ای که در اینجا ذکر شده را می توانید در مصاحبه 29 مارس 2005 درباره چین بیابید.
"موعظه بر فراز منبری از استخوان انسانها: ما به اخلاقیات نیاز داریم ولی نه اخلاقیات سنتی" (1999)
"لیسیستراتا" یک نمایشنامه یونان باستان اثر آریستوفان است. در آن نمایشنامه زنان تصمیم گرفتند تا زمانی که شوهرانشان به جنگی که درگیرش بودند خالتمه نبخشند با آنان همبستر نشوند.
عنوان این پلمیک "دمکراسی: ما می توانیم و می باید بهتر از آن عمل کنیم" است که در شماره 17 مجله جهانی برای فتح به سال 1999 منتشر شد.
عنوان کامل سخنرانی این است: "غلبه بر دو مانع بزرگ: اندیشه های بیشتری درباره فتح جهان" منتشره در کارگر انقلابی شماره 1214
این سخنرانی قبل از انتخابات سال 2004 ایراد شده است.
عنوان کامل "مباحثات" اینست "مارکسیسم و فراخوان آینده: مباحثاتی درباره اخلاق، تاریخ و سیاست"
بحث باب آواکیان درباره تئوری "راول" در مورد عدالت در بخش دیگری از همین سخنرانی است که هنوز منتشر نشده است.
رجوع کنید به متن "هجدهم برومر لوئی بناپارت" اثر کارل مارکس. آنجا که از رابطه روشنفکر بورژوا دمکرات و دکاندار می گوید.
رجوع کنید به کتاب "دمکراسی" و کتاب "کمونیسم قلابی مرد..." اثر باب آواکیان
"قانون اساسی ایالات متحده آمریکا: تصویر استثمارگران از آزادی" (1987)
سخنرانی باب آواکیان تحت عنوان "انقلاب: چرا ضروری است؟..."
کتاب "علم انقلاب" اثر لنی ولف (1983)
اشاره به سخنرانی باب آواکیان تحت عنوان "اهداف عظیم و استراتژی بزرگ" در اواخر دهه 1990 




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر