چه بايد كرد غني شده!
همه فعاليت هاي ما در مورد
انقلاب است
«گرايش چه بايد کردي غني
شده»
تسريع کردن در حين انتظار
کشيدن ــ نه سر فرود آوردن در برابر ضرورت
مطلب زير گزيده اي يکي از سخنراني هاي باب آواکيان (صدر حزب
کمونيست انقلابي در آمريکا) در سال 2007 است. عنواني که براي اين سخنراني انتخاب
شده «انقلاب و رهايي نوع بشر» است. اين بخش از سخنراني، به علت به کار بستن
خلاقانه محتواي «چه بايد کرد؟» لنين با هدف انقلاب در دنياي کنوني و جامعه اي
مانند آمريکا حائز اهميت است. در اينجا باب آواکيان مفهوم اثر لنين را به جوانب
ديگري از فعاليت انقلابي نيز بسط مي دهد و اين کار را «گرايش چه بايد کردي غني
شده» مي نامد. گزيده زير براي آمادگي فکري شرکت کنندگان در يک کنفرانس بين المللي
تهيه شده که در آن «سنتز نوين» مورد بحث قرار مي گيرد. برخي از توضيحات در متن زير
از ماست و برخي ديگر از ويراستاران متن انگليسي سخنراني.
٭٭٭٭
نکته بعدي بحث من در مورد «گرايش چه بايد کردي غني شده» و
نقش آن در ساختن يک جنبش انقلابي و کمونيستي است. مي خواهم به بازبيني برخي از
نکات مهم مربوط به کل جهت گيري و رويکرد استراتژيکي بپردازم که از آن تحت عنوان
«تسريع کردن در حين انتظار کشيدن» ياد مي کنيم؛ که اين به معني انتظار کشيدن براي
تکوين يک اوضاع انقلابي در کشوري مانند آمريکا است.(1)
قبلا در مورد بينش و رويکردي رويزيونيستي که آن را «واقع
بيني قدرگرايانه» (رئاليسم دترمينيستي) (2) مي ناميم صحبت کردم. يک معني آن، اتخاذ
رويکرد منفعل نسبت به واقعيت عيني (يا ضرورت) است. به اين شکل که عامل عيني را يک
عامل عيني ناب (و به عبارت ديگر، يک پديده ي کاملا «خارجي») مي بيند و رابطه
ديالکتيکي زنده که بين عوامل عيني و عوامل ذهني را نمي بيند. قابليت عامل ذهني (يا
عمل آگاهانه مردم) در واکنش نسبت به عامل عيني (يا شرايط عيني) و تغيير دادن عامل
عيني (يا شرايط عيني) را نمي بيند. به عبارت ديگر، اين «واقع بيني قدرگرايانه»،
جهت گيري اساسي (تسريع در حين انتظار) را درک نمي کند و امکان تبديل ضرورت(3) به آزادي(4) را نمي بيند. کليه
واقعيت ها، ماهيتي تضادمند دارند اما اين گرايش قادر به درک کامل يا واقعي اين
مساله نيست. ضرورتي که انسان در هر مقطع با آن روبرو است نيز تضادمند است.
بنابراين يکي از مشخصه هاي اساسي «واقع بيني قدرگرايانه» اين است که هر گونه درک
ديالکتيکي از رابطه ميان عوامل ذهني و عيني را تحت عنوان «ولونتاريسم» (اراده
گرايي) رد مي کند و پديده ها را به جاي آن که زنده و پويا و در حال حرکت و تغيير
ببيند، بسيار مستقيم الخط، با اجزائي نامتمايز، يکدست و بدون تضاد مي بيند.
البته نبايد دچار اراده
گرايي بشويم. اين گرايشي است که خود را به شکل هاي مختلف نشان مي دهد و به انواع
خطاها و انحراف هاي (معمولا «چپ افراطي») منجر مي شود؛ منجمله به شکل کوتاه آمدن
در حرکت هاي بدون فکر ماجراجويانه يا کودکانه که به نوبه خود بسيار مضر است. اما خطر واقع بيني
قدرگرايانه که رابطه ديالکتيکي ميان عوامل عيني و ذهني را درست درک نمي کند و اين
رابطه را ساکن، غير ديالکتيکي و نامتغير مي بيند بسيار بيشتر است. به خصوص در
اوضاعي که مدت هاست شرايط عيني انقلاب (يعني مبارزه با تمام قوا براي کسب قدرت
سياسي) هنوز پديدار نشده است.
حقيقت اينست که ما صرفا با اراده يا حتي با اعمال خودمان
نمي توانيم شرايط عيني را به طور کيفي تغيير دهيم، يعني به اوضاع انقلابي تبديلش
کنيم. اوضاع انقلابي صرفا از کاري که ما
روي شرايط عيني انجام مي دهيم يا از واکنش ما در برابر اين شرايط که يک ابتکار عمل
آگاهانه است، بروز نخواهد کرد. از طرف ديگر، باز هم مي خواهم از گفته لنين استفاده
کنم که در اين مورد کاربرد دارد. لنين هنگام صحبت در مورد اشرافيت کارگري (يعني
بخش هايي از طبقه کارگر در کشورهاي امپرياليستي که به مقدار قابل ملاحظه اي توسط
سودهاي حاصل از استثمار و غارت امپرياليستي در سراسر دنيا به ويژه در مستعمرات،
تطميع شده اند) مي گويد، هيچ کس به يقين نمي تواند بگويد که اين بخش هاي «بورژوا
شده» طبقه کارگر هنگام بروز انقلاب کجا خواهند ايستاد. وقتي که رويارويي نهايي
انقلاب فرا مي رسد کدام بخش از آن ها با انقلاب سمت گيري خواهند کرد و کدام بخش با
ضد انقلاب. هيچ کس نمي تواند دقيقا بگويد که اين صف آرايي چگونه خواهد بود. بر
همين مبنا ما نيز مي توانيم بگوييم که هيچ کس نمي تواند دقيقا بگويد که ابتکار عمل
آگاهانه انقلابي در واکنش به اوضاع عيني در هر مقطع زماني، چه چيزي توليد خواهد کرد. بخشا به اين علت که
هيچ کس نمي تواند تمام کارهايي که نيروهاي گوناگون در دنيا انجام خواهند داد را
پيش بيني کند. در هر مقطع زماني، دانش هيچ کس نمي تواند تمام آن حرکات و اقدامات
را پوشش دهد. ما مي توانيم روندها و الگوها را شناسايي کنيم اما هم عليت نقش بازي
مي کند و هم تصادف. اين هم واقعيتي است که هر چند تغيير در آنچه براي ما شرايط عيني محسوب مي شود کاملا يا حتي
عمدتا ناشي از «عملکرد» ما روي شرايط عيني (به يک معناي مستقيم و يک به يک) نيست،
ولي «عملکرد» ما روي اين شرايط مي تواند باعث تغييراتي معين درون چارچوبي معين از
شرايط عيني شود. عملکرد ما در پيوند با «مخلوطي» قرار دارد که در برگيرنده عناصر
متعدد ديگر است، منجمله نيروهايي که از زاويه ديد خود بر شرايط عيني تاثير مي
گذارند. عملکرد ما خود جزيي از اين «مخلوط» به حساب مي آيد. بنابراين تحت شرايط
معين، عملکرد ما روي شرايط عيني مي تواند بخشي از ترکيب عواملي باشد که منتهي به
يک تغيير کيفي مي شود. باز هم تاکيد مي کنم که هيچ کس نمي تواند بگويد که کل اين
فرايند دقيقا چگونه تکوين خواهد يافت.
انقلاب توسط «فرمول ها» يا با عمل کردن طبق نظرات کليشه اي
و باورهاي پيشيني انجام نمي شود. بلکه فرايندي بسيار زنده تر و غني تر و پيچيده تر
از اينهاست. يکي از مشخصه هاي اصلي رويزيونيسم (کمونيسم قلابي که يک جهت گيري
تدريج گرا و نهايتا رفرميستي را به جاي يک جهت گيري انقلابي مي نشاند) اين است که
اعلام مي کند تا زماني که يک نوع عامل خارجي خداگونه (deus ex machina) دخالت نکند نمي توان تغييري اساسي
در شرايط عيني بوجود آورد و نهايت کاري که در هر مقطع مي توانيم بکنيم اين است که
چارچوب فعلي را بپذيريم و درونش کار کنيم. حال آن که درست بايد عکس اين عمل کرد.
يعني همانطور که به درستي فرموله کرده ايم: ما بايد مرتبا به محدوده هاي چارچوب
عيني فشار بياوريم و در هر مقطع زماني تلاش کنيم شرايط عيني را به حداکثر درجه
ممکن تغيير دهيم. ما بايد هميشه براي فرصتي حاضر به يراق باشيم که در آن، عناصر
گوناگون با هم ترکيب شده، يک گسست و جهش کيفي واقعي در اوضاع عيني به وجود مي
آورند يا ايجاد چنين تحولي را امکان پذير مي کنند.
بنابراين در بحث «تسريع کردن در حين انتظار تکوين يک اوضاع
انقلابي را کشيدن» نکته اي وجود دارد که مربوط به جهت گيري اساسي است: به کار بستن
ماترياليسم و ديالکتيک. اما نکات ديگري هم هست. به يک مفهوم اخلاقي مجرد، تسريع
کردن بهتر از انتظار کشيدن است. بدون شک چنين است، اما اين کار را بايد با يک درک
پويا از حرکت و رشد واقعيت مادي و تداخل تضادهاي گوناگون انجام داد. لنين در همين
ارتباط بر حقيقتي تاکيد گذاشت: تمام محدوده ها در طبيعت و جامعه، در عين حال که
واقعي هستند، اما مشروط و نسبي اند نه مطلق. (مائو نيز بر همين اصل پايه اي تاکيد
گذاشت و خاطر نشان کرد، از آنجا که دامنه پديده ها بسيار گسترده و در هم تنيده است
آنچه در يک چارچوب، عام محسوب مي شود در چارچوبي ديگر، خاص به حساب مي آيد.) اگر
بخواهيم اين اصل را در بحث بالا به کار ببنديم بايد تاکيد کنيم که شرايط عيني فقط
به طور نسبي براي ما «عيني» است، نه به
طور مطلق. شرايط عيني براي ما عيني هست اما نه به طور مطلق. به علاوه، آنچه که
براي يک اوضاع معين، عامل خارجي محسوب مي شود در نتيجه حرکت تضادها و تغييرات ناشي
از اين حرکت مي تواند به عامل داخلي تبديل شود. بنابراين اگر به پديده ها فقط به
صورت مستقيم الخط نگاه کنيم، آنگاه صرفا فرصت هايي را مي بينيم که مستقيما جلو
چشممان ظاهر مي شوند. انگار مثل اسب درشکه به ما چشم بند زده باشند که اطراف را
نبينيم. بر عکس، اگر رويکرد درست ماترياليست ديالکتيکي داشته باشيم مي توانيم
رخدادهاي زيادي که به طور غيرمنتظره روي مي دهند را تشخيص دهيم. پس، در عين حال که
بايد پيگيرانه براي تغيير ضرورت به آزادي فعاليت کنيم، بايد هميشه براي آن فرصت
هاي غير منتظره حاضر به يراق باشيم. اين يکي از نکات اساسي جهت گيري است.
نقش انقلابي يک نشريه کمونيستي محوري است
در همين چارچوب مي خواهم در مورد مسائل ديگري صحبت کنم:
چگونه امر تسريع را جلو مي بريم؟ به عبارت ديگر، برخي عناصر کليدي تسريع کردن در
حين انتظار کشيدن چيست و «گرايش چه بايد کردي غني شده» در اين بحث چه کاربردي
دارد؟
اولا، منظورمان از «گرايش چه بايد کردي غني شده» چيست؟ وقتي
که صحبت از «گرايش چه بايد کردي» مي کنيم، اشاره مان به چيست؟ و وقتي که صحبت از
«غني کردن» آن مي کنيم، منظورمان چيست؟ «گرايش چه بايد کردي» اشاره اي است به جهت
گيري اساسي اي که لنين در اثر مشهور «چه بايد کرد» پيش گذاشت. لنين تاکيد کرد که
نقش ضروري يک کمونيست اين نيست که «منشي اتحاديه کارگري» باشد (به عبارت ديگر، اين
نيست که رهبر مبارزات براي اصلاح و بهبود وضع طبقه کارگر در چارچوب نظام سرمايه
داري باشد)؛ بلکه اين است که «تريبون مردم» باشد. يعني کسي که عميقا بر ستم ها و
جنايات نظام سرمايه داري پرتو مي اندازد و
نشان مي دهد که اين ها چگونه به طرق مختلف بر قشرهاي گوناگون مردم تاثير مي گذارد
و هر کدام از اين قشرها چگونه به رخدادهاي مهم جامعه و دنيا پاسخ مي دهد. يعني کسي
که علل ريشه اي و روابطي که بنيان همه اين ستم ها و بي عدالتي هاست را به شکلي
قانع کننده و موثر بر ملا مي کند؛ و از اين طريق نياز به انقلاب و برقراري يک
جامعه نوين سوسياليستي و در نهايت کمونيستي و نقش تعيين کننده طبقه تحت استثمار در
جامعه سرمايه داري فعلي يعني پرولتاريا را در به ثمر رساندن اين دگرگوني انقلابي
به مثابه بخشي از انقلاب جهاني پرولتري نشان مي دهد. در همين مورد، نقل قولي مي
آورم از يک اثر ديگر لنين که به ويژه در دنياي امروز کمتر شناخته يا فهميده شده
است. در اينجا لنين، درک و ديدگاه عميق و مهم ديگري از تئوري علمي کمونيستي را
ارائه مي دهد:
«تا وقتي مردم نياموزند که در پشت همه اظهارات و بيانيه ها و وعده
هاي اخلاقي، مذهبي، سياسي و اجتماعي، بايد منافع اين يا آن طبقه را جست و جو کنند،
در سياست، قرباني نادان فريب و خودفريبي خواهند شد. حاميان اصلاح و بهبود تا زماني
که نفهمند هر نهاد کهنه، هر چند خشن و پوسيده به نظر آيد، توسط نيروهاي طبقات
حاکمه حفاظت مي شود، همواره فريب مدافعان نظم کهن را خواهند خورد.» (لنين، «سه
منبع و سه جزء مارکسيسم»)
بدون شک يک نکته مرکزي و محوري در «چه بايد کرد»، تحليل
لنين از چرايي و چگونگي اين واقعيت است که
آگاهي کمونيستي (که در بر گيرنده يک بينش و رويکرد علمي است) نمي تواند
«خود به خودي» تکوين يابد. بلکه بايد از بيرون از عرصه تجربه مستقيم و فوري
پرولتاريا و توده هاي مردم، به آنان عرضه شود. به اين علت و علل ديگر، انقلاب
کمونيستي بايد از رهبري يک حزب پيشاهنگ سازمان يافته برخوردار باشد. حزبي متشکل از
افرادي که از بخش هاي مختلف جامعه برخاسته اند و ديدگاه کمونيستي را اتخاذ کرده اند.
وقتي که از «غني کردن» گرايش چه بايد کردي صحبت مي کنيم
منظورمان آموخته هاي بيشتري است که نسبت به دوران لنين حاصل شده است. بخشي از اين
آموخته ها به رابطه ديالکتيکي آگاهي و تحول واقعيت مادي، يا رابطه عوامل ذهني و
عيني، مربوط مي شود. به علاوه، «غني کردن» به معني تاکيد هر چه بيشتر است بر توانا
ساختن شمار فزاينده توده ها، تا به آنچه در عرصه هاي گوناگون جامعه مي گذرد
بپردازند و چگونگي ربط اين مسائل
را با
به خصلت اساسي جامعه و مساله اساسي تحول
جامعه و دنيا دريابند. «غني کردن» به معني تاکيد بر اين نکته است که بايد
به حداکثر درجه ممکن در هر مقطع معين،
موانعي که در عرصه «کار با ايده ها» و مبارزه و رقابت در قلمرو ايده ها
(يعني در عرصه هنر و فرهنگ و فلسفه و امثالهم) در برابر توده ها قد علم مي کند را
کنار زد و آنان را درگير مسائل انقلاب کرد. يعني در هر مقطع، توده ها را به کامل
ترين شکل ممکن به دست و پنجه نرم کردن با سئوالات حياتي مرتبط با نياز به انقلاب
کمونيستي و ابزار انجام چنين انقلابي سوق داد. هدف از همه اين کارها اين نيست که
صرفا اوضاعي به وجود آيد تا شمار فزاينده اي از توده ها «احساس کنند» درگير فرايند
انقلابي شده اند. بلکه کمک واقعي به يافتن راه حل هاي اين مسائل است و اينکه حزب و
توده ها بتوانند بدين طريق بياموزند.
در قلب «گرايش چه بايد کردي غني شده» و بحث مبنايي لنين در «چه بايد کرد»، موضوع نقش
نشريه کمونيستي به مثابه يک «مبلغ کلکتيو» و
يک «سازمانده کلکتيو» جنبش انقلابي قرار دارد. بسياري مي پرسند: «چطور مي
توان به وسيله يک نشريه به مثابه سلاح اصلي، انقلاب کرد و يک جنبش انقلابي ساخت؟»
بيشتر اوقات منظور از طرح اين گونه سوال ها، بيان اين مطلب است که اگر نشريه را
سلاح اصلي براي ساختن جنبش انقلابي بدانيم، به طور اجتناب ناپذير نظراتي مانند
«آموزش صبورانه» يا نوعي رويکرد «آموزش يک به يک» را تقويت خواهيم کرد. انگار از
اين طريق است که همه به نوعي آنچه را که لازم است بدانند مي آموزند و سپس در آينده
اي دور و نامعلوم همگي آماده گام نهادن به جاده انقلاب مي شوند. چنين چيزي البته
اتفاق نخواهد افتاد و اين راه به انقلاب منتهي نخواهد شد. جريان زندگي ــ و به
ويژه جامعه بشري و امر تغيير آن ــ بسيار
پوياتر و متناقض تر از آن است که اينگونه بتوان موفق شد و انقلاب را رهبري کرد.
(البته چنين رويکردي حتي مي تواند باعث دست کشيدن از هدف انقلاب شود).
اما چرا لنين اصرار داشت که استفاده از نشريه، بخش عمده
تدارک ايدئولوژيک، سياسي و تشکيلاتي در مبارزه نهايي براي کسب قدرت است؟ در اين
اصرار، يک حقيقت و واقعيت اساسي وجود دارد. قائل شدن چنين نقشي براي نشريه، به نقش
آگاهي و رابطه ميان آگاهي و ابتکار عمل مردم در مبارزه مربوط مي شود. آيا حرف لنين
در «چه بايد کرد» اينست که کمونيست ها نبايد توده ها را در شکل هاي مختلف مبارزه
سازماندهي کنند تا در مقابل جنايات و ستم هاي نظام بايستند؟ يا اين که کمونيست ها
هرگز نبايد براي درگير شدن در اين مبارزات و مقاومت هاي سياسي به توده ها «فراخوان
عمل» بدهند؟ خير. اصرار لنين به درستي بر اين است که مهم ترين کاري که لازم است
کمونيست ها انجام دهند افشاگري زنده از ماهيت نظام در برابر توده هاي تحت ستم و
استثمار و کساني است که به طرق گوناگون از اين نظام ناراضي اند. مهم ترين کار
کمونيست ها اينست که به توده ها نشان دهند چگونه اين مشکلات کمرشکن و خشم آور به
هم مرتبطند؛ و چگونه همه اين رنج ها ريشه در ماهيت و عملکرد نظام سرمايه داري – امپرياليستي دارد. مهم ترين کار کمونيست ها اينست که به
توده ها بگويند نه فقط بايد اين مسائل را به نحوي صحيح و علمي درک کنند بلکه بايد
بفهمند جايگاه تک تک نيروهاي طبقاتي مختلف در جامعه (و در کل دنيا) در اين تصوير
بزرگ از عملکرد نظام کجاست. کمونيست ها بايد بدون در غلتيدن به ماترياليسم مکانيکي
به توده ها نشان دهند که گرايش طبقات و قشرهاي
گوناگون در واکنش به رخدادهاي مختلف جامعه و دنيا چگونه است و چرا.
به قول لنين اگر اين کار قويا انجام شود، يعني به نحوي که
به اصطلاح خون را به جوش بياورد، به وراي ظاهر مسائل برود و عميقا در قلب و جوهر
پديده ها نفوذ کند، آنگاه توده هاي مردم را از حس «مقاومت ناپذير دست زدن به عمل»
سياسي لبريز خواهد کرد. و بسيار قدرتمندتر از فراخوان هاي عمل مستقيمي خواهد بود
که ممکنست خودمان صادر کنيم (و البته اين کار در بسياري مناسبت ها مهم هم هست).
اين افشاگري هاي قدرتمند، تعدادي بسيار بيشتر از مردمي که ما مستقيما سازماندهي
کرده ايم را براي پيشبرد مبارزات و مقاومت هاي سياسي گوناگون به ميدان خواهد آورد.
لنين نکته اي اساسي را مطرح کرده که مي خواهيم آن را به يک نکته مهم ديگر بسط
بدهيم: احساس مردم در مورد اينکه چه چيزي قابل تحمل است و چه چيزي غيرقابل تحمل،
به طور ديالکتيکي ربط دارد به اينکه چه چيزي را ممکن يا ضروري مي بينند (يا از سوي
ديگر، چه چيزي را غير ضروري مي بينند يا ديگر ضروري نمي بينند. به اين معني که
ديگر لزومي ندارد با آن بسازند و تحملش کنند.)
من در صحبت ها و
نوشته هايم بارها مطرح کرده ام که توده هاي مردم ضرورتي ندارد رنج بکشند. منظورم
اينست که وقتي توده ها دريابند آنچه بر آنان روا مي شود ــ آنچه اين نظام بر سرشان
مي آورد ــ «خواست خدا» و «نظم طبيعي امور» يا نتيجه کارکرد يک قدرت شکست ناپذير
اجتماعي يا ماوراء الطبيعه نبوده بلکه از کارکردهاي خود اين نظام سرچشمه مي گيرد،
و مهم تر اينکه وقتي دريابند مي توان با سرنگون کردن اين نظام، وضع را به طور ريشه
اي عوض کرد، آنگاه تشخيص امکان دست زدن به عمل تغيير ــ و ميل به عمل در آن جهت ــ
بسيار قدرتمندتر مي شود. بارهاي بزرگي بر ذهن توده ها سنگيني مي کند. يکي از آن
ها، اين باور است که تغيير بنيادين ممکن نيست زيرا نيروهايي که در برابر ما
ايستاده اند بسيار قدرتمند شده اند. باور ديگري که با اين احساس در هم آميخته و بر
ذهنيت توده ها سنگيني مي کند اين است که هيچ بديلي در مقابل نظم کنوني امور وجود
ندارد و حداکثر کاري که مي توان کرد اين است که وضع خود را در چارچوب همين نظم
بهبود بخشيد يا در سکوت زجر کشيد و در دين يا چيز ديگري که به همان اندازه «مفري»
تخيلي است پناه جست. اما هر چه بيشتر ماهيت و کارکرد واقعي نظام عريان و به طرق
گوناگون و به طور زنده و موثر افشا شود و هر چه بيشتر مردم درک کنند که اين نظم
طبيعي امور نيست و فقط به خاطر عملکردهاي يک نظام (که نظامي پر از تضاد است) به
نظم امور تبديل شده، آنگاه بيشتر مي توانند احساس کنند که بايد دست به عمل زد. و
بيشتر اين ضرورت را احساس خواهند کرد. اگر مردم چنين درکي نداشته باشند، حتي
بهترين تلاش هاي ما براي بسيج توده ها جهت دست زدن به عمل، دير يا زود به ديوار
محدوديت هايش برخورد کرده يا به ضد خود بدل خواهد شد. يعني تبديل به چيزي خواهد شد
که نظام موجود و اين احساس را که هيچ کاري براي تغيير ريشه اي امور نمي توان انجام
داد، تقويت مي کند.
پاسخ به همه اين مسائل، نقشي است که نشريه کمونيستي در
ساختن جنبش انقلابي بازي مي کند. نشريه کمونيستي با جهت گيري و رويکردي که لنين در
«چه بايد کرد» از آن بحث مي کند، و از طريق «غني کردن» بيشتر آن در مواردي که به
آن اشاره کردم است که مي تواند در ساختن جنبش انقلابي نقش بازي کند. نشريه حزب ما
که «انقلاب» نام دارد، بايد توانايي خود را در اجراي اين نقش بالا ببرد. هم زمان،
رفقاي حزب و تعداد فزاينده اي از کساني که هنوز در حزب نيستند اما اساسا از اهداف
و فعاليت هاي حزب هواداري يا حمايت مي کنند، بايد با اين نوع جهت گيري از نشريه
استفاده کنند. اين کار بايد با تعميق مداوم درک ما از نقش نشريه انجام شود. يعني
اين که نشريه در واقع دارد به لحاظ سياسي، ايدئولوژيک و تشکيلاتي براي مبارزه
آينده جهت کسب قدرت زمينه سازي مي کند. به يک مفهوم کلي، نشريه به تنهايي مهم ترين
بخش اين زمينه سازي است. مبارزه آينده جهت کسب قدرت، زماني در مي گيرد که در نتيجه
شکوفايي تضادهاي نظام و در ارتباط ديالکتيکي با آن، فعاليت نيروهاي انقلابي آگاه
که حزب هسته مرکزي آن است، يک تغيير بسيار مهم و کيفي در اوضاع عيني اتفاق بيفتد و
توده هاي مردم در شمار ميليوني انقلابي شوند. به قول لنين اين «بخش عمده تدارک»
براي مبارزه آينده جهت کسب قدرت است، هر چند که به يک معنا، تدارکي غير مستقيم
است. واضح است که اين فعاليتي در عرصه نظامي نيست. اما اين بخش عمده تدارک براي
زماني است که اوضاع عيني دستخوش يک دگرگوني کيفي، به آن صورتي که گفتم، بشود.
استفاده از نشريه به اين ترتيب، در شرايط کشورهايي نظير آمريکا، مهم ترين وسيله
تسريع کردن در حين انتظار کشيدن است.
اين جايگاه مرتبط
است با نقشي که نشريه به مثابه «مبلغ کلکتيو و سازمانده کلکتيو» براي حزب و نيز
براي جنبش انقلابي وسيع تر و هسته مرکزي رشد يابنده درون اين جنبش که جانبدار حزب
و اهداف استراتژيکش است، بازي مي کند. همين جايگاه است که يک چارچوب کلي براي نقش
نشريه به مثابه «مبلغ کلکتيو و سازمانده کلکتيو» ايجاد مي کند. نشريه ابزار فشرده
اي براي «ترسيم خطوط راهنما» ارائه مي دهد تا مردم بتوانند حول مسائل و رخدادهاي
سياسي اصلي در جامعه و دنيا هماهنگ عمل کنند ــ نه به اين معنا که مثل «ربات هاي»
بي فکر همه در يک خط رژه بروند، بلکه به مفهوم دستيابي به درک آگاهانه تراز چگونگي
پاسخگويي به وقايع دنيا. پاسخگويي به گونه اي که معرف يک فعاليت هدفمند در جهت يک
هدف باشد. هدفي که مردم بتوانند آن را هر چه روشن تر به مثابه يک بديل راديکال
تشخيص دهند. هدفي که در واقع هم ممکن است و هم مطلوب و مردم مي توانند از طريق
ابتکار عمل و مبارزه آگاهانه خود آن را تحقق بخشند.
مقابله با «تلاش و تقلاي خود انگيخته براي رفتن زير
پر و بال بورژوازي»
نشريه همچنين نقشي کليدي در آن چيزي بازي مي کند که لنين آن
را با عبارت منحرف کردن توده ها و جنبش هاي مخالفت جويانه توده اي از تقلاي خود انگيخته آنان براي
رفتن زير پر و بال بورژوازي توصيف کرد. بايد بگويم که من اين گفته لنين را اينطور
مي فهميدم که در اين مبارزات و در ميان توده هايي که درگيرش هستند، يک گرايش خود
انگيخته وجود دارد براي رفتن زير پر و بال اين يا آن بخش بورژوازي. (گاه بورژوازي
در وجود شخصيت هايي که مستقيما و به معني واقعي کلمه نماينده طبقه حاکمه اند تجسم
مي يابد و گاه در وجود افراد مشخصي که اگر
چه خود از اعضاي طبقه حاکمه نيستند اما مواضع و ديدگاه هاي شان نهايتا منافع اين
طبقه را نمايندگي مي کند). اما اخيرا که دوباره به «چه بايد کرد» رجوع کردم، اين
نکته نظرم را جلب کرد که لنين در واقع صحبت از تقلاي خودانگيخته براي رفتن زير پر و بال بورژوازي مي کند. (فرمولبندي
دقيق او، زماني که مشخصا صحبت از جنبش هاي طبقه کارگر مي کند اين است: «اين تقلاي خود انگيخته ترديونيونيستي
براي رفتن زير پر و بال بورژوازي.»)
ما مرتبا با اين پديده در ميان قشرهاي مختلف مردم روبرو مي
شويم. براي مثال، اخيرا شنيدم که يک نفر روي شيشه اتومبيلش دو برچسب زده بود. يکي
اين بود که: «اگر عصباني نيستي، معلوم است که متوجه نيستي». برچسب دوم در حمايت از
اوباما بود! پيش خودم فکر کردم اگر آنجا بودم حتما يک کاغذ روي آن اتومبيل مي
چسباندم با اين نوشته: « حمايتت از اوباما نشان مي دهد که هنوز متوجه نيستي.»
استفاده از آن دو برچسب، نمونه اي از «تقلا براي رفتن زير پر و بال بورژوازي است».
از يک طرف، صاحب اتومبيل با برچسب اول حس
بسيار خوبي ارائه مي دهد: اگر از اوضاع عصباني نيستي معلوم است که متوجه نيستي.
اما از طرف ديگر، او با برچسب دومش، به طور خود انگيخته، مي خواهد به کجا برود؟ به
اردوي (يا زير پر و بال) بورژوازي که در شخص اوباما متجلي است. همان اوبامايي که
جملات قصار احمقانه اي نظير اين را بر زبان جاري ساخته است: «يک آمريکاي ليبرال
وجود ندارد، يک آمريکاي محافظه کار وجود ندارد، بلکه فقط يک ايالات متحده آمريکا وجود
دارد.» واقعا که چه حرف عميق و رهايي بخشي!
به موازات اين «تقلا براي رفتن زير پر و بال بورژوازي»، يا
به مثابه گوشه اي از اين تقلا، با پديده مکرر افرادي روبروييم که اصرار دارند از
کيش شخصيت متنفرند اما دائما از ميان نمايندگان طبقه حاکم، «منجي» اختراع مي کنند.
مثلا شعار مي دهند که: «ال گور لطفا نامزد رياست جمهوري شو!» [ال گور معاون رياست
جمهوري در زمان بيل کلينتون بود که در انتخابات از جرج دبليو بوش شکست خورد-
مترجم] اختراع «منجي» از اين نماينده طبقه حاکم، مبتني است بر «مخالف خواني»هايي
که ال گور نه فقط در ارتباط با محيط زيست و تغيير آب و هواي زمين بلکه به درجاتي
در مورد مسائلي نظير جنگ در عراق انجام مي دهد. اين شعار نشان مي دهد که علت مخالف
خواني ال گور فهميده نشده است. علت اين مخالف خواني بسيار محدود که در چارچوب
سياست هاي طبقه حاکمه قرار دارد، اينست که حداقل در حال حاضر ال گور نامزد رياست
جمهوري نيست! (من قبلا اين موضوع را در چارچوب انتخابات سال 2004 خاطر نشان کرده
ام). اگر او مثل سال 2000 نامزد اين مقام بود آن وقت چيزهاي ديگري مي گفت؛ تا به
کساني که به واقع فرايند تصميم گيري را شکل مي دهند و کنترل مي کنند نشان دهد که
قادر است کشتي دولت امپرياليسم آمريکا را در ورطه خطرناکي که گرفتارش شده، به پيش
هدايت کند.
اين مثال ها و بسياري نمونه هاي ديگر نشان مي دهد که مبارزه
عظيمي لازم است تا مردم از جهت گيري «تقلا براي رفتن زير پر و بال بورژوازي» گسست
کنند؛ تا مردم در طرز فکر و جهت گيري خود به وراي محدوده هاي تنگي بروند که طبقه
حاکمه براي شکل دادن و تسلط بر حيات سياسي و همه عرصه هاي ديگر جامعه ايجاد کرده
است؛ تا مردم اين نکته را که در واقعيت بارها به نمايش در آمده، درک کنند: تغيير
سياسي هدفمند فقط از طريق دست زدن به عمل سياسي اي که مستقل از کل چارچوب حاکم و
به نحوي اساسي در مخالفت با اين چارچوب باشد، امکان پذير است. (اين امر حتي در
مورد تغيير سياسي هدفمندي که به انقلاب منجر نشود صادق است چه رسد به تغيير ريشه
اي جامعه که فقط از طريق انقلاب ممکن است).
وقتي شما به جنبش هاي توده اي گوناگون که در سال هاي اخير
رخ داده مي نگريد ــ چه خيزش توده اي مهاجران باشد چه جنبش هاي ضد جنگ و يا ديگر
شکل هاي بروز مخالفت و مقاومت سياسي ــ يک مساله به روشني قابل مشاهده است: تقلاي مکرر براي پيدا کردن بخشي
از بورژوازي که بتوان زير پر و بالش رفت تا از مردم حمايت و حفاظت کند. (صرفا اين
نيست که «کششي» به سوي اين سياست وجود دارد). بسياري مساله را اينطور مي بينند که
يافتن چنين پناهگاهي مي تواند «موثر» باشد! اما بايد سوال کرد که «موثر» در ارتباط
با چه؟ با چه شرايطي؟ به سوي چه هدفي؟ اين پديده اي است که مکررا رخ مي دهد.
بياييد در ارتباط با همين «تقلا براي رفتن زير پر و بال بورژوازي» باز هم گفته هاي
لنين، البته در چارچوب يک بحث ديگر، رجوع کنيم. او هنگام بحث از بازتوليد بورژوازي
از بطن توليد و تجارت خُرد تحت سوسياليسم، يعني جايي که بورژوازي به شکل روزمره و
هر ساعت پياپي به شکل خود به خودي و در مقياس بزرگ بازتوليد مي شود، چنين مي گويد:
بسياري از افراد به هنگام صحبت از سياستمداران بورژوا مي گويند «مي دانم، مي دانم،
آن ها اصلا خوب نيستند. همه شان بدند». اما بعد از حرف خود بر مي گردند و مصرانه
مي گويند، با وجود اين اگر مي خواهيم «کاري واقع بينانه انجام دهيم» بايد پشت يکي
از همين ها را بگيريم. جواب من به اين افراد چنين است: بله، بياييد کاري واقع
بينانه انجام دهيم ــ اما کار بد نکنيم. رفتن زير پر و بال يک بخش از بورژوازي و
مشخصا دمکرات ها به واقع کاري بسيار بد است که فقط منجر به فلج سياسي مي شود. اين
بدترين کار است، آن هم درست زماني که جنايت هاي نظام و طبقه حاکمه اي که دمکرات ها
و محافظه کاران به يک اندازه آن را نمايندگي مي کنند، مرتبا اشاعه مي يابد و
شديدتر مي شود. همانطور که قبلا خاطر نشان کردم: اگر تلاش کنيد که دمکرات ها چيزي
باشند که نيستند و هرگز نخواهند بود، دست آخر خودتان به چيزي تبديل خواهيد شد که
آنان واقعا هستند.
پيشبرد يک مبارزه راسخ عليه اين «تقلاي خود انگيخته براي رفتن زير
پر و بال بورژوازي» يک بخش حياتي از فعاليت همه جانبه ماست؛ و نشريه بايد يک نقش
مشخص و فشرده در مبارزه براي منحرف کردن توده ها و جنبش هاي توده اي مخالفت جويانه
از اين مسير و کشاندن شان به جاده فعاليت سياسي حقيقتا هدفمند بازي کند.
فعاليت انقلابي هدفمند
اشاعه جسورانه انقلاب و کمونيسم
بر اساس آنچه تا کنون گفته ام مي خواهم به سوال ديگري برسم:
در دوره اي که هنوز اوضاع انقلابي فرا نرسيده است، معناي فعاليت انقلابي هدفمند
براي همگان، به ويژه براي آن بخش از توده هاي تحتاني جامعه که درگير جنبش انقلابي
شده اند، چيست؟ همانطور که مي دانيد در طول سال ها من بارها به اين موضوع بازگشته
ام و سعي کرده ام با اين سوال دست و پنجه نرم کنم. اين سوالي بسيار حياتي و گزنده
است. چگونه مي توان به ابزار درگير کردن توده ها در يک فعاليت انقلابي هدفمند دست
پيدا کرد؟ اين را به ويژه در مورد توده هاي تحتاني جوان مي گويم که به طور متمرکز
در بين شان فعاليت مي کنيم. چگونه مي توان اين کار را بدون کشيده شدن به مسيرهاي
نادرست انجام داد؟ در اوضاع کنوني، چگونه مي توان اشتياق جوانان به تغيير بنيادين
و رزمندگي آنان را به درستي ابراز کرد؟
در اين ارتباط مي خواهم ماجرايي را تعريف کنم که در گزارشي
از کار با يک معلم آموزش ويژه منعکس شده بود. حرف معلم اين بود که اين جوانان هيچ
حسي در مورد امکان تحقق چيزي بهتر از آنچه به طور روزمره درگيرش هستند، ندارند. او
يک روز وارد کلاس مي شود و دختري را مي بيند که با هدفون نشسته و دارد به يکي از
اين «گنگستر رپ»ها که پر است از زن ستيزي و هزار اشکال ديگر، گوش مي دهد. به طرف
او مي رود و مي پرسد: «چرا به اين مزخرفات گوش مي دهي؟» دختر جواب مي دهد:
«عصبانيتشان را دوست دارم. برايشان هيچ چيز مهم نيست.» معلم به او مي گويد: «اگر
مي توانستي عصبانيتي را که حس مي کني جهت بدهي و هويت خودت را با چيزي تعريف کني که
مفيدتر است و به سمت تغيير مثبت مي رود، آيا اين کار را مي کردي؟» دختر جواب مي
دهد: «در يک چشم به هم زدن. اما اين هرگز شدني نيست.»
ما با چنين چالشي روبروييم. خيلي ها جنبه مثبتي را که در
اين بيگانگي و عصبانيت وجود دارد نمي بينند زيرا بلاواسطه در شکل هاي بسيار منفي
جلوه مي کند. در بين اين جوانان، انباري از عصبانيت وجود دارد که مرتبا به شکل هاي
مختلف بروز پيدا مي کند. و اغلب به شکل هايي که به بن بست منتهي مي شوند و حتي
زيان بارند. سوال اينجاست که چه کار بايد بکنيم تا اين عصبانيت به شکل انقلابي
بروز کند، بي آن که به مسيرهاي نادرست کشيده شويم، بي آن که قبل از تکوين اوضاع
انقلابي، تسليم تمايلات نادرست براي دست زدن به عملي ناپخته شويم؟ منظورم قبل از
تکوين اوضاعي است که مي توان ميليون ها توده انقلابي را به ميدان آورد. اين چالشي
است که مرتبا بايد با آن دست و پنجه نرم کنيم و برايش راهي بيابيم. اين يکي از
مسئوليت هاي مهم ماست. بايد به جاي اين که صرفا سر تکان دهيم و در مورد دشوار بودن
حل اين تضاد نق بزنيم، برايش راهگشايي کنيم. اين مسئوليت ماست که علم خود را براي
گشودن اين گره به کار بريم و از بحث با توده ها نيز در اين زمينه بهره جويي کنيم.
آنچه تا به حال در مورد نقش محوري نشريه گفتم، يک عنصر
مرکزي و کليدي در بحث بالا است. ولي ما بايد دائما و عميقا با اين مساله دست و
پنجه نرم کنيم. چون نياز به راهگشايي بيشتري در اين زمينه داريم. اگر ما اين معضل
را حل نکنيم به آن نوع جنبش انقلابي که لازم است دست نخواهيم يافت و دست آخر،
انقلاب هم نمي توانيم بکنيم. حل اين معضل در گرو راهگشايي ما به ويژه در ميان
جوانان (و نيز در ميان قشرهاي ديگر) است. از همين امروز، امروزي که اوضاع انقلابي
موجود نيست تا بر مبناي آن پا به عرصه مبارزه تا به آخر براي کسب قدرت بگذاريم،
بايد شمار فزاينده اي از توده ها را وارد فعاليت انقلابي هدفمند کنيم.
در همين ارتباط، رابطه عوامل ايدئولوژيک از يک سو و عوامل
سياسي از سوي ديگر حائز اهميت است. عوامل ايدئولوژيک را بايد در يک مفهوم گسترده
در نظر بگيريم. يعني کار ما فقط شامل افشاگري از جنايات و ماهيت نظام موجود نيست
بلکه به قول لنين، مطرح کردن تعهدات و اهداف کمونيستي ما در برابر همگان و درگير
کردن توده ها از همه قشرها، منجمله توده هاي تحتاني، در دست و پنجه نرم کردن با
سوالات علمي و فلسفي و فرهنگي و امثالهم و با رخدادهاي اصلي سياسي و اجتماعي هم
هست. عوامل سياسي، شور و اشتياق و قابليت توده ها در مقاومت عليه ستم و بي عدالتي
را نيز در بر مي گيرد. مقاومت به گونه اي که در خدمت ساختن يک جنبش انقلابي و
کمونيستي قرار بگيرد، نه اينکه بي هدف باشد و يا بار ديگر به زير پر و بال بخشي از
بورژوازي برود.
يک جنبه کليدي از فراهم کردن راه و ابزاري براي درگير کردن
شمار فزاينده اي از توده ها ــ به ويژه جوانان و توده هاي تحتاني در کل، و نيز
ديگر قشرهاي مردم ــ در فعاليت انقلابي هدفمند عبارت است از اشاعه جسورانه و به
معناي درست کلمه، اشاعه بسيار تهاجمي انقلاب در همه جا. يعني رو در رو و چشم در
چشم ِ رفرميسم، استوار در مقابل انکارها و حملاتي که به انقلاب و کمونيسم مي شود. ما بايد مبتکر اين نوع فعاليت
باشيم و در همه جا آن را با جسارت و روحيه اي پيروزمندانه، هدايت و رهبري کنيم.
باز هم تاکيد مي کنم، نشريه «انقلاب» نقش پايه اي و محوري در اين فعاليت دارد. اما
بر پايه اين نقش محوري بايد کارهاي بسيار ديگري هم انجام داد.
اخيرا در مورد همين مساله به عده اي مي گفتم: اگر هر روز به
آنچه در دنيا رخ مي دهد توجه کنيد و به اين وقايع با يک نگرش علمي کمونيستي نگاه
کنيد، مي بينيد که زندگي دائما ضرورت انقلاب و ديکتاتوري پرولتاريا را فرياد مي
زند. وقتي که در رسانه هاي بورژوائي به گزارش حوادث مختلف يا بحث در مورد مسائل
مختلف گوش مي دهيد مرتبا خود را در وضعي
مي يابيد که مي خواهيد فرياد بزنيد: ديکتاتوري پرولتاريا! اگر به مقالاتي
که مي خوانيد، اخباري که از تلويزيون نگاه مي کنيد، اخبار شهر «ينا» در ايالت
لوئيزيانا و اذيت و آزار جوانان سياه در آنجا، و تمام تضادهايي که در غليان است و
.... از چشم يک کمونيست نگاه کنيد مي فهميد که براي خلاص شدن از شر اين بي عدالتي
ها و جنايت ها و سرچشمه هاي شان نياز به ديکتاتوري پرولتاريا است. با ديکتاتوري
پرولتاريا، با انقلابي که به حاکميت پرولتاريا و حرکت هدفمند به سوي کمونيسم
بينجامد، امکان آن را خواهيم يافت که اين معضلات را حل کنيم. اين در حالي است که
در چارچوب نظام موجود و طبقه حاکمه سرمايه داران هرگز راه حلي براي اين معضلات
پيدا نخواهد شد.
مثلا نگاه کنيد به مناقشات و خيزش مربوط به مهاجرت و هياهوي
«امن کردن مرزها» و برنامه هاي مختلفي که بخش هاي مختلف بورژوازي جلو مي گذارند و
رقابت هاي ارتجاعي که شکل مي گيرد. تضادهاي ميان مردم سياه و لاتين تشديد مي شود.
مهاجران، تاريخ مردم سياه را نمي فهمند و گرايش به قبول دروغ ها و مزخرفات
بورژوازي در مورد سياهان دارند. همزمان بسياري از سياهان نسبت به مهاجران احساس
نفرت دارند و تحت تاثير چنين حرف هايي هستند: «اين ها فرصت هاي شغلي را از ما مي
گيرند؛ ما داريم به حاشيه رانده مي شويم و اين تقصير مهاجران است.» با ديکتاتوري
پرولتاريا ما اين تضادها را حل خواهيم کرد ــ نه با بشکن زدن بلکه از طريق مبارزه
به گونه اي که به نفع تمام اين قشرهاي مختلف توده هاي مردم باشد. اين فرايند حتما
متناقض و پيچيده خواهد بود. اما آنقدرها هم سخت نخواهد بود. تحت نظام موجود و در
محدوده آن، حل اين تضادها به گونه اي که به نفع مردم باشد ممکن نيست. و اين نيز
نکته ديگري است که نياز اساسي به کنار زدن اين نظام از طريق انقلاب را نشان مي
دهد.
يا به کشمکش هايي که ميان حفظ محيط زيست از يک طرف و ضرورت
توسعه اقتصادي در گرفته نگاه کنيد (بله، مردم نگران مشاغل و معيشت شان هستند).
وقتي که مي بينيم اين تضاد تحت نظام موجود به چه برخورد حادي منجر شده است و هيچ
راه حل خوبي برايش وجود ندارد... باز هم به ضرورت ديکتاتوري پرولتاريا مي رسيم.
به يک بعد کليدي ديگر نگاه کنيم: اخيرا، مقاله اي در نشريه
«انقلاب» به افشاي سرکوب جوانان در دبيرستان ها اختصاص داشت. آن مقاله مشخصا به
شهر نيويورک مي پرداخت؛ اما اين موضوعي است که در سراسر کشور رخ مي دهد. و يکي از
اين معلم هاي سرخورده و ناراضي در جواب به اين مقاله نوشته بود که: «خودتان بياييد
و سعي کنيد به اين جوانان چيزي ياد بدهيد؛ شما مملو از افکار رمانتيک درباره اين
جوانان هستيد اما نمي دانيد که چقدر سرکش اند.» خب، جواب به اين چيست؟ منظورم جواب
به نگرش تحريف شده اين شخص نيست بلکه جواب به تضادهاي واقعي است که او مد نظر
دارد. اين تضادها را چگونه مي توان از راه درستش حل کرد؟ باز هم ديکتاتوري
پرولتاريا. اين چيزي است که ما براي حل بسياري از اين نوع تضادها به آن نياز
داريم. با حاکميت پرولتاريا مي توان از راه درست، جنبه هاي مثبت اين جوانان و حتي
معلماني مانند اين شخص را که مشتاق انجام يک کار خوب هستند اما اشتياقشان تحت
تاثير مناسبات حاکم و افکار مسلط تحت اين نظام،
فرسوده و فاسد شده است از نو قالب بندي و سنتز کرد.
يا نگاه کنيد به تضادهايي که از تمايز ميان کار فکري و کار
بدني، و ميان قشرهاي مختلف جامعه که در اين يا آن نوع کار درگيرند بر مي خيزد ــ
اصطلاحا تضاد ميان کار فکري و يدي. به يک مفهوم اساسي، در جامعه کنوني حل مثبت اين
تضاد غير ممکن است. اين تضاد را فقط با ديکتاتوري پرولتاريا و حرکت به سوي کمونيسم
مي توان به گونه اي مثبت حل کرد. مرتبط با اين موضوع، مثال ديگري است که چند سال
پيش در سخنراني «ديکتاتوري و دمکراسي و گذار سوسياليستي به کمونيسم» در مورد دين
زدم. اين صحبت در اشاره به فيلم «کانتکت» (ارتباط) بود. در اين فيلم مي توان تضاد خيره کننده اي را ديد: در يک طرف
توده هاي مردم که بزرگترين منافعشان در انقلاب کمونيستي است اما به درجات بسيار زياد،
اسير دين و ديگر زنجيرهاي ذهني هستند. و از طرف ديگر يک بخش نسبتا کوچک از مردم
دنيا که امروزه مسائلي از اين دست (مانند دين و نبود خدا) را خيلي روشن مي فهمند
اما به مقدار زيادي از توده هاي تحتاني جدا بوده، هيچ درک واقعي از آنان ندارند.
خوب راه حل چيست؟ باز هم ديکتاتوري پرولتاريا. باز هم انقلاب.
نياز به اين راه حل، حتي حين به راه انداختن مبارزات توسط
تضادهاي گوناگون يادآوري مي شود. براي مثال در مبارزه براي دفاع از دگرانديشي و
انتقاد در دنياي آکادميک (و نهايتا در کل جامعه) مي بينيم که برخي افراد که آماج
حمله نيروهاي ارتجاعي و دولت هستند مي توانند رفتاري «کناره جويانه» نسبت به بقيه
کساني داشته باشند که در همين موقعيت قرار گرفته اند. اين وضعيت تاکيدي است بر
لزوم آگاه کردن آدم ها نسبت به تصوير بزرگتري که همه اين مسائل را در بر مي گيرد و
لزوم مبارزه متحدانه عليه سرکوب دگرانديشي و تفکر انتقادي. در عين حال، و اساسي تر
از آن، به اين واقعيت اشاره دارد که براي حل تضادهايي که اين نظام توليد مي کند ما
واقعا نياز به انقلاب داريم؛ نياز به ديکتاتوري پرولتاريا داريم.
بله حقيقت اين است که هدف بزرگتر و مقصد ديکتاتوري پرولتاريا،
رسيدن به کمونيسم در سراسر دنيا است. يعني جايي که نياز و مبناي حاکميت يک بخش از
جامعه بر بخش ديگر (در شکل ديکتاتوري طبقاتي) محو و پشت سر گذاشته شده باشد. اين
يک حقيقت بسيار مهم و عميق است. اما واقعيت آن است که بدون ديکتاتوري پرولتاريا،
بدون انقلاب کمونيستي، ما هرگز قادر نخواهيم شد که به سوي آن هدف بزرگتر پيشروي
کنيم و نهايتا به آن برسيم.
لنين حقيقت مربوط به ضرورت انقلاب کمونيستي را با اين جمله
بيان کرد: کمونيسم از هر روزنه جامعه بيرون مي جهد. نياز به انقلاب کمونيستي دائما
از هر واقعه اي در جامعه و دنيا بيرون مي جهد. اگر مجهز به بينش علمي و متد
ماترياليست ديالکتيکي باشيم، مي توانيم اين حقيقت را به وضوح بسيار ببينيم. ما بر
اين پايه بايد تعداد فزاينده اي از توده ها را بسيج و رهبري کنيم که بسيار
جسورانه، با عزم پيروزي، و روحيه تهاجمي
به مفهوم صحيح کلمه، اين حقيقت را به ميان همه بخش هاي مردم ببرند. بارها
تاکيد کرده ايم که هيچ چيزي غير واقع بينانه تر از اين فکر نيست که مي توان اين
نظام را اصلاح کرد و آن را ذره اي به سمت منافع اکثريت مردم و نهايتا منافع نوع
بشر سوق داد. ما بايد بر پايه درک و روش علمي خود، در اين زمينه روحيه اي پيروزمند
داشته باشيم و به بقيه نيز الهام بخشيم که داراي چنين روحيه اي باشند. اين فوق
العاده مهم است که نشريه «انقلاب» را بسيار گسترده و بسيار جسورانه و تهاجمي به
ميان مردم ببريم.
بياييد به اصول برگرديم: ما نياز به انقلاب داريم. هر چيز ديگر، در تحليل نهايي، ياوه است. اين به
معناي آن نيست که ما در مبارزات گوناگوني که کمتر از انقلاب است با مردم متحد نمي
شويم. مسلما مي شويم. اما عرضه هر نوع راه حل ديگر براي اين مسائل و جنايات بزرگ و
هيولايي، رک بگويم، مسخره بازي است. ما نياز داريم که تعرضي حرکت کنيم و شمار
فزاينده اي از توده ها را بسيج کنيم تا از اين مسخره بازي ببرند و راه حل واقعي را
درک کنند و در دست گيرند. ما نياز داريم به سوالات و اتهاماتي که در اين باره به
سوي ما سرازير است جواب دهيم، و همزمان پايه علمي مان را براي اين کار عميق تر
کنيم. نکته اين است: نه تنها لازم است که ما اين کار را بکنيم بلکه لازم است که
شمار فزاينده اي از توده ها را بسيج و
آگاه و رهبري کنيم. لازمست توانايي انجام اين کار را در توده ها به وجود بياوريم.
توده ها را بايد الهام بخشيد: نه فقط با ايده عام انقلاب بلکه با يک درک عمق
يابنده. با درکي که چرايي و چگونگي انقلاب به مثابه تنها راه حل واقعي را بر پايه
هاي علمي استوار کرده است.
فعاليت انقلابي هدفمند
جنگيدن با قدرت حاکم و متحول کردن مردم، براي انقلاب
اشاعه انقلاب در همه جا و خدمت اساسي به اهداف انقلابي در
ارتباط ديالکتيکي قرار دارد با نياز به بسيج شمار فزاينده اي از مردم، از قشرهاي
مختلف، در يک «مقاومت سياسي گسترده ؛ مقاومتي در برابر شکل هاي عمده تبلور ماهيت
استثمارگرانه و ستمکارانه نظام در سياست ها و عملکردهاي طبقه حاکم و موسسات و
نهادهايش، در هر مقطع زماني معين.» (به نقل از «برخي نکات مهم در باره جهت گيري
انقلابي و در ضديت با ژست هاي کودکانه و تحريف انقلاب» ــ نشريه انقلاب شماره 102- 23 سپتامبر 2007)
بيش از دهسال است که توده هاي مردم، به ويژه در مناطق مرکزي
شهرهاي بزرگ (و البته در نقاط ديگر جامعه) هر سال در روز 22 اکتبر، روز اعتراض
براي متوقف کردن خشونت و بيرحمي و سرکوب و مجرم جلوه دادن يک نسل توسط پليس، بسيج
مي شوند. چرا؟ زيرا خشونت پليسي، تضادهاي اجتماعي عمده جامعه را در خود فشرده مي
کند. خشونت پليسي يکي از آن نقاط تمرکز مهم تضادهاي جامعه و ماهيت نظام و طبقه
حاکمه، و تاثيري است که همه اين ها بر توده هاي مردم و نيز بر بسياري از تشکل هاي
توده اي ديگر و ساير مبارزات توده اي بر جاي مي گذارند. بنابراين بسيار مهم است که
رابطه ديالکتيکي (يعني، کنش و تاثير متقابل) ميان سازمان دادن اين نوع مقاومت با
امر اشاعه جسورانه و وسيع نياز به انقلاب را در گوشه و کنار جامعه درک کنيم.
چرا بر اين تاکيد مي کنم؟ زيرا اين يک نکته پايه اي مهم در زمينه جهت گيري است. بگذاريد
خاص تر صحبت کنم: اين ضروري و حياتي است که در فرايند مقاومت و مخالفت با گرايش
هايي که به خط رويزيونيستي ِ «جنبش همه چيز و هدف نهائي هيچ چيز» وجود دارد، وظيفه
اشاعه انقلاب و کمونيسم را تبديل به يک تمرين «آکادميک» صرف نکنيم. اين خودش شکل ديگري از اسکولاستيسم
يا يک دگم سترون است که هيچکس را بر نمي انگيزد. اشاعه انقلاب و سازمان دادن
مقاومت با هم رابطه ديالکتيکي دارند و بايد يک «سينرجي مثبت» (هم افزائي
مثبت) ميان شان برقرار کرد: همه اين ها
بايد در خدمت به هدف استراتژيک ما باشند. يعني رسيدن به جايي که بتوانيم دست به يک
مبارزه تا به آخر براي کسب قدرت بزنيم. يعني وقتي که شرايط عيني منجمله حال و هوا
و تمايلات و احساسات ميليون ها نفر طوري باشد که چنين چيزي را ممکن کند.
ما مرتبا توانايي خود را در تشخيص و حل رابطه زنده ميان دو
فعاليت تکامل داده ايم و تقويت کرده ايم: اشاعه انقلاب و کمونيسم در همه جا (با
جسارت و اطمينان استراتژيک و روحيه پيروزمندانه، « رو در رو شدن با همه کساني» که
مي خواهند بديل هاي ديگري عرضه کنند و راه ما را مورد انتقاد قرار دهند، پيشروي
کردن از طريق کنش متقابل ميان مطالعه و مشاجره کلکتيو بر سر اين که چگونه بايد اين
کار را انجام دهيم، و واقعا چگونه در حال انجامش هستيم)، و همزمان سازمان دادن
مقاومتي قدرتمند که اين شامل تشخيص نقاط تمرکز اصلي تضادهاي اجتماعي در هر مقطع
زماني معين است.
يکي از رفقاي رهبري حزب هنگام صحبت در مورد بُعد مهمي از
اين رابطه، فرمولي را پيشنهاد کرد که به اعتقاد من برخي از جوانب اساسي سازمان
دادن جنبش انقلابي را در بر مي گيرد: جنگيدن با قدرت حاکم، متحول کردن مردم، براي انقلاب!
ما صرفا به دنبال متحول کردن مردم، مجرد از سازماندهي آنان
در مقاومت عليه جنايات و بي عدالتي هاي نظام، نيستيم. اما واقعيت آن است که متحول
کردن مردم بخش بزرگي از کاري است که بايد کرد و توده هاي مردم نيز اين را مي
دانند. يکي از چيزهاي عمده اي که توده هاي مردم در مواجهه با موضوع انقلاب مي
گويند، علاوه بر اين حرف که «آن ها خيلي قدرتمندند و عده ي زيادي ضد ما هستند»
اينست که: «ما بيش از اندازه آلوده هستيم.» (البته اغلب اوقات به جاي «ما» به بقيه
اشاره مي کنند و مي گويند: بقيه هم خيلي آلوده اند!) (خنده حضار) مردم مي فهمند که
ما بايد مردم را متحول کنيم. ولي ما بايد عليه قدرت حاکم هم بجنگيم. ما همه اين
کارها را براي انقلاب مي کنيم و نه براي چيزي وسط
راه....
ما بايد اين شعار را تبديل به يک رسالت توده هاي مردم به
ويژه جوانان کنيم. شکل هاي سازمان يافته اي که ما توده هاي مردم را گرد هم مي
آوريم بايد اين شعار را بازتاب دهند. مثلا باشگاه هاي انقلاب نبايد صرفا جايي
باشند براي تماشاي فيلم «سخنراني» (منظور فيلم سخنراني باب آواکيان به نام،
«انقلاب: چرا ضروري است، چرا ممکن است، و براي چيست»). البته تماشاي اين فيلم مهم
است. اما اگر کار باشگاه ها فقط همين باشد، هدفشان را گم خواهند کرد. باشگاه هاي
انقلاب بايد جايي و وسيله اي باشند که از طريق آن توده ها گرد هم مي آيند تا
انقلاب را اشاعه و مقاومت را سازمان دهند: با قدرت حاکم بجنگند و نيز مردم را
متحول کنند و همواره هدف انقلاب را مد نظر داشته باشند. شک نيست که از اين طريق
مطمئنا بيشتر ياد خواهند گرفت که معناي انقلاب کردن چيست؟ چرا هدف از اين انقلاب،
کمونيسم است؟ کمونيسم چيست؟ دوران گذار به کمونيسم چه مسائلي را در بر دارد؟ اما
همراه با اصل متحد کننده باشگاه هاي انقلاب يعني اين که «نوع بشر نيازمند انقلاب و
کمونيسم است» بايد آنچه در شعار «جنگيدن با قدرت حاکم، متحول کردن مردم، براي انقلاب» نهفته است نيز پيکان رهبري
کننده و جوهر هويتي فعاليت ما منجمله در شکل هاي توده اي نظير باشگاه هاي انقلاب
باشد. تاکيد ما در همين ارتباط، همانطور که قبلا بحث کرديم اين است که توده ها و
جنبش هاي مخالفت جويانه توده اي را بايد از «تقلا براي رفتن زير پر و بال
بورژوازي» منحرف کرد.
کمونيست ها و کساني که به سوي انقلاب و کمونيسم جلب مي شوند
بايد به صورت تهاجمي و جسورانه در ميدان باشند و هدف انقلاب و نياز به آن را اشاعه
دهند زيرا اين واقعيتي عميق است که نوع بشر نياز به انقلاب و کمونيسم دارد.
....
يک نيروي انقلابي رشديابنده که حول يک جهت گيري انقلابي و
کمونيستي برانگيخته و بسيج شده است بايد به طور فزاينده تبديل به يک «آهن ربا» شود. به يک قطب جاذبه
براي توده هايي که در جست و جوي دنيايي متفاوت از اين دنيا هستند و شور آن را در
سر دارند ــ هر چند که اين شور، ناپيدا و بسيار متناقض باشد. همچنين قطب جاذبه
براي ديگراني باشد که موقتا ايده تغيير
انقلابي جهان را کنار گذاشته اند چرا که آن را ناممکن مي دانند. چشم اينان را نيز
بايد بر اين واقعيت گشود که تغيير انقلابي دنيا کاري ممکن است و راهش اين است.
فعاليت انقلابي هدفمند بايد حول اموري باشد که شعار فوق را
تجسم و تحقق بخشد. اين فعاليت انقلابي بايد به واقع هدفمند باشد و به کساني که
درگير آن مي شوند نيز اين احساس را بدهد. بياييد رک و صريح باشيم: اين کار نرم و
راحت و منظم پيش نخواهد رفت؛ اينطور نخواهد بود که همه به طور موزون و يکدست حرکت
کنند و ما هم محکم کنترل آن را داشته باشيم ــ کاري که به هر حال هيچ وقت نبايد به
دنبالش باشيم. ما نبايد تلاش کنيم که چيزي «از هم گسيخته نشود» و همه چيز بي خطر
جلو برود. جنبش انقلابي هيچگاه اينطور ساخته نمي شود. اگر بخواهيد اين رويکرد را
پيشه کنيد هيچ وقت نمي توانيد توده ها را قادر به پيشبرد فعاليت انقلابي هدفمند
کنيد.
بله، اين به معني راه رفتن روي لبه تيغ است. چرا مي گويم
راه رفتن روي لبه تيغ؟ زيرا آن بيرون، دشمني ايستاده است. دولت سرکوبگري که مترصد
است که از حماقت و ناپختگي آدم هاي جديد و بي تجربه در امر مبارزه استفاده کند.
بنابراين، بر سر اينکه چه کاري به هدف ما يعني انقلاب خدمت مي کند و چه کاري نمي
کند، چه کاري به ابزار تحقق انقلاب خدمت مي کند و چه کاري نمي کند، بايد با مردم
مبارزه کرد. اين مبارزه اي است که در سراسر فرايند انقلاب جريان خواهد داشت و گاهي
حاد هم خواهد شد. البته ما نبايد دچار پارانويا شويم، يعني نبايد به دام ذهنيتي
بيفتيم که جنبش انقلابي را به شدت تضعيف مي کند. در عين حال، بايد هشيار بود و
دچار ساده لوحي نشد. چرا که احتمال دارد کساني را براي ايجاد انحراف داخل جنبش
کنند. هدف از اين کار فقط اين نيست که جنبش را زير پر و بال بورژوازي بکشانند،
بلکه تبديل آن به اشکالي است که بورژوازي بتواند به آساني درب و داغانش کند.
اين جلوه اي ديگر از نکته «چار شقه شدن» است (5) که در مورد
مساله کار و فعاليت انقلابي هدفمند کاربرد دارد. اما اگر حس و روحيه اي مصاف
جويانه به مردم ندهيم که با اطمينان توده هاي ديگر را بر سر مساله انقلاب به چالش
بگيرند، و اگر حس جسورانه فراخواندن ديگران تحت اين شعار که «اگر مي خواهيد با
قدرت حاکم بجنگيد پس با ما همراه شويد» را منتقل نکنيم، هيچ فعاليت انقلابي هدفمند
و هيچ جنبش انقلابي در کار نخواهد بود.
دوره هايي هست که مبارزه حادي با توده ها بر سر اين سوالات
درگير خواهد شد: بهترين راه ساختن جنبش انقلابي چه هست و چه نيست؟ چه چيزي به
انقلاب خدمت مي کند و چه چيزي نمي کند؟ چه چيزي نشان مي دهد که ما واقعا در فعاليت
براي انقلاب جدي هستيم و چه چيزي نشانه تسليم شدن در برابر گرايشات کودکانه است؟
از طرف ديگر، چه چيزي معرف رفتن به يک بن بست رفرميستي است و نه پايداري در جاده
انقلابي؟ در مورد همه اين نوع سوالات، مبارزه درگير خواهد شد و بايد درگير شود.
اما مردم بايد اين حس را داشته باشند که اگر مي خواهند در مورد يک دنياي متفاوت
بدانند و برايش فعاليت کنند، اگر مي
خواهند عليه بلاهايي که بر سرشان مي آورند بجنگند، آنگاه بايد در اين راه گام
نهند. بايد با اين حزب همراه شوند و نشريه
اش را روي دست بگيرند و تلاش کنند بفهمند که رهبر حزب چه مي گويد و چه مساله اي را
مطرح مي کند. بايد به باشگاه هاي انقلاب بروند، در آنجا با کساني که مشغول فعاليت
سياسي هستند همراه شوند. به کساني بپيوندند که انقلاب را اشاعه مي دهند، مقاومت را
سازماندهي مي کنند، و «هم افزايي مثبت» ميان اين دو کار را تجسم مي بخشند.
البته ما درگير شکل هاي گوناگون تشکلات توده اي «جبهه
واحدي» خواهيم شد که مرکب از آدم ها و نيروهاي گوناگوني است که اهداف و اساس
اتحادشان، انقلاب نيست. اما همزمان بايد شکل هايي از تشکل هاي توده اي وجود داشته
باشد که اساس اتحاد و هدفش انقلاب هست؛ شکل هايي به جز حزب که توده ها بتوانند به
آن بپيوندند: مانند باشگاه هاي انقلاب. در جنبش ها و سازمان هاي «جبهه واحدي»
گسترده تر بايد آن عنصر حزب، و کساني که جانبدار نقطه نظر حزب هستند باشند که بينش
و اهداف حزب را با روش و شکلي مناسب جلو بگذارند. (يعني به طريقي که تماميت و اساس
اتحاد تشکيلات/ جنبش گسترده تر را به رسميت بشناسد و به آن احترام بگذارد و آن را
با مواضع حزب و فعاليتي که حزب بر اساسش انجام مي دهد قاطي يا يکي نکند).
بخشي از کار مطرح کردن انقلاب و کمونيسم به شکلي زنده و
قانع کننده اين است که ما با «همه کساني که به مصاف اين بحث مي آيند» وارد يک
مناظره و مبارزه ايدئولوژيک سالم شويم. مثلا به آنان بگوييم اگر مي خواهيد در مورد
هانا آرنت صحبت کنيد اين گوي و اين ميدان. به نظر من او آدم ناداني بود. او يک آدم
غير علمي بود که انواع و اقسام نظريه هاي تحريف شده و غير علمي را در مورد کمونيسم
و «توتاليتاريسم» اشاعه داد. بله، بياييد در اين مورد صحبت کنيم. ما بايد با
اشتياق وارد اين نوع مناظره ها و مبارزات شويم. به قول مائو، «اگر نمي داني، مي
تواني بروي ياد بگيري». براي همين است که تئوري داريم، براي همين است که کلکتيو حزب را داريم. براي
همين است که بينش و روش علمي داريم تا ما را در انجام اين کارها توانا کند.
همانطور که تاکيد کرده ام، باشگاه انقلاب يک شکل و ابزار
کليدي است که از طريقش مي توان توده ها را درگير جنبش انقلابي کرد؛ منجمله كساني که تازه وارد زندگي
سياسي و مبارزه سياسي شده اند. آنچه بسيار اهميت دارد، حل صحيح تضادهايي است که در
مسير توانا ساختن توده ها وجود دارد؛ يعني توانايي ابتکار عمل فزاينده آنان براي ساختن جنبش انقلابي.
در عين حال، توده ها بايد رهبري شوند تا بتوانند چنين کنند. در جريان فعاليت براي
ساختن جنبش انقلابي، آدم هاي جديد (و همچنين کساني که مدتي است به جنبش پيوسته
اند) با انواع و اقسام تضادها روبرو خواهند شد که بلافاصله پس از آغاز اين فعاليت
سر بلند مي کنند. چگونه بايد انقلاب را اشاعه داد؟ وقتي از انقلاب و کمونيسم دفاع
مي کنيم، با انواع و اقسام اتهامات روبرو مي شويم. پاسخ ما به اين ها چيست؟ جنبش
مقاومت را چطور مي توان مي ساخت؟ راه صحيح برخورد به اين حمله يا آن جنايت چيست؟
حل اين تضادها نيازمند رهبري است. رهبري اي که به يافتن پاسخ اين پرسش ها کمک مي
کند و بيش و پيش ابتکار عمل را در ميان توده ها بر مي انگيزد. رهبري اي که ابتکار
عمل را خفه و سرکوب نمي کند، بلکه رفته رفته توده ها را بيش از پيش توانمند مي کند
تا امور را به دست گيرند و ديگران را رهبري کنند. اين نظر که توده ها نياز به
رهبري ندارند، و عمل کردن بر مبناي اين نظر، فقط منجر به خفه کردن ابتکار عمل توده
ها و مايوس کردن شان خواهد شد. نمي توان کساني را که هرگز شنا نکرده اند درون بخش
عميق استخر پرتاب کرد و گفت: «ما نمي خواهيم ابتکار عمل تو را خفه کنيم.» خيلي
ممنون! در حالي که آنان دارند غرق مي شوند ما مي توانيم ورد بخوانيم که توده ها
خودشان مي توانند اين کارها را بکنند و نيازي به رهبري ندارند. خير. وظيفه ماست که
همراه با توده ها کار کنيم، آنان را رهبري کنيم بي آنکه همه چيز را در دست خود
قبضه بگيريم، بي آنکه راه تنفس شان را
ببنديم. وظيفه ماست که به جاي اينکه بر آتش ابتکار عمل توده ها آب سرد بپاشيم، هر
چه کاملتر به آن امکان بروز بدهيم.
ساختن حزب
براي انجام همه کارهايي که بالاتر گفتيم و به طور کلي براي
ساختن جنبش انقلابي، ضرورتا بايد بر اهميت حياتي ساختن حزب تاکيد کنيم. ساختن حزب،
يک عنصر حياتي براي ساختن جنبش انقلابي است. ما بايد اين نکته اساسي را درست و
حسابي بفهميم که از نقطه نظر ضرورت و اهداف استراتژيک انقلاب، مهم ترين شکل
تشکيلات توده ها، خود حزب به مثابه پيشاهنگ توده هاي انقلابي است. براي تسريع کردن
در حين انتظار فرا رسيدن اوضاع انقلابي را کشيدن، براي قرار گرفتن در جايگاه رهبري
انقلاب به هنگام ظهور شرايط انقلابي و پا به ميدان گذاشتن مردم انقلابي، ساختن حزب
امري حياتي و محوري است. ما بايد رويکردي منظم به ساختن حزب به لحاظ کمي داشته
باشيم. يعني حزب ما بايد شمار بسيار بيشتري عضو جديد بگيرد. لازم است که ما
جسورانه از بين توده هاي تحتاني جامعه و نيز همه قشرهاي ديگر، وسيعا عضو گيري
کنيم.
در گذشته، در دوران فعاليت «اتحاديه انقلابي» (که سازمان
پيش حزبي آر سي پي بود) بعضي ها روش عضو گيري بر اساس قديم را دنبال مي کردند. از
ديد آنان اگر يکي پيدا مي شد و حتي نوعي توافق مبهم با ايده کمونيسم را ابراز مي
کند مي توانست عضو شود. بنابراين ما بايد عليه اين روش مبارزه مي کرديم. ما بايد
اصرار مي کرديم که: نه! عضو گيري بايد محتوا داشته باشد. يکي از کساني که طرفدار
آن نوع عضو گيري «شل و ول» بود، چنين فرمولبندي کرد که ما بايد «جسورانه و وسيع
عضو گيري کنيم». و ما جواب داديم: بله، «اما نه بي حساب و کتاب و بد جور». اين يک
خط تمايز مهم است که هنوز هم بايد
اعمال
شود. لازم است که ما دائما حزب را به لحاظ کمي بسازيم و نياز است که جسورانه و
وسيع از بين توده هاي تحتاني و همه قشرها عضو گيري کنيم. اما بايد اين کار را به
طرز صحيح انجام دهيم. مبناي عضويت اينست: افرادي که
جهش کرده اند و در بينش و جهت گيري اساسي خود به يک انقلابي تبديل شده اند، اصول و
اهداف پايه اي (يعني خط پايه اي) حزب را درک کرده، با آن متحد شده اند.
حزب بايد بسيار وسيع تر و عميق تر در ميان توده ها از
قشرهاي مختلف مردم، به ويژه در بين پرولترها و ديگر توده هاي تحتاني که بيشترين
نفع را در تغيير انقلابي جامعه و دنيا دارند، ريشه بدواند. ما بايد مردم را جلب
کنيم که کمونيست شوند و سپس فعالانه فرايند فشرده اي را براي عضو کردن شان پيش
ببريم. ما بايد کمونيست ها را عضو کنيم. يعني کساني که آماده و مصمم اند زندگي خود را وقف انقلاب و
هدف نهايي دنياي کمونيستي کنند؛ به رها کنندگان نوع بشر تبديل شوند و تا جايي که
مي توانند به شکلي سازمان يافته و منضبط به اين آرمان خدمت کنند.
مهم است که به ظرفيت جلب شمار قابل توجهي از مردم به سوي
انقلاب و کمونيسم کم بها ندهيم. بله اين حقيقتي است که ما بايد با حجم زياد
خودانگيختي مقابله کنيم. سوسياليسم ابتدا در شوروي و سپس در چين واژگون و سرمايه
داري احياء شده است. اين تحولات عيني، تاثيرات خود را بر جاي مي گذارد. به علاوه،
امپرياليست ها و روشنفکران دنباله رو آن ها نيز دارند به طرق مختلف آن عقبگردهاي
تاريخي را دستاويز قرار مي دهند. طنز اينجاست که سوسياليسم 50 سال پيش در شوروي
واژگون و سرمايه داري احياء شد اما حاکمان شوروي تا اوايل دهه 1990 نقاب نخ نماي «سوسياليسم» و «کمونيسم» را بر
چهره نگاه داشتند. سپس کاملا آن را کنار انداختند و شوروي کاملا منحل و آشکارا
سرمايه داري شد. نابودي شوروي، و در آغوش کشيدن آشکار سرمايه داري از سوي بلوک
شوروي سابق، آب از لب و لوچه ايدئولوگ هاي هار و گرسنه بورژوا به راه انداخته است.
آنان گله وار هجوم آورده اند تا هر آنچه از احترام نسبت به سوسياليسم و کمونيسم در
اذهان توده ها بر جاي مانده را نابود کنند. بله، ما با اين موانع روبرو هستيم.
اوضاع، مساعد حال امپرياليست ها و مرتجعين (و خصم هاي «ليبرال» تر يا «مترقي»
کمونيسم) است. اما آنچه مساعد حال آنان نيست واقعيت اعمال نظام سرمايه داري ــ
امپرياليستي (و ديگر نظام هاي پوسيده و منسوخ با همه روابط اجتماعي و افکار پوسيده
مربوط به آن ها) و بلاهايي است که واقعا بر سر مردم مي آورند. از طرف ديگر، واقعيت
ديگري هم وجود دارد که مساعد حال آن ها نيست. اينکه کمونيسم چه چيزي را نمايندگي
مي کند و تجربه (عمدتا بسيار مثبت) جنبش بين المللي کمونيستي و کشورهاي سوسياليستي
که توسط کمونيست ها رهبري مي شدند واقعا چه بوده است. واقعيت اينست که ظرفيت عظيمي براي جلب مردم به
سوي انقلاب و کمونيسم و جذب آنان به درون حزب و ساختن مداوم حزب به لحاظ کمي وجود
دارد. اين واقعيت گاه بروز آشکار مي يابد، اما اغلب زير پوست شرايط موجود جريان
دارد و گاه حتي در عمق پنهان مي شود، اما کماکان زنده است.
در عين حال، حزب بايد به لحاظ کيفي هم ساخته شود. يعني متحول کردن حزب و
تقويت خصلت انقلابي و کمونيستي آن به لحاظ ايدئولوژيک، سياسي و تشکيلاتي بايد
تداوم يابد. اما تاکيد بر اين مساله اهميت دارد که اين کار بايد در چارچوب ــ و با
هدف اساسي ــ متحول کردن دنياي عيني بزرگتر انجام شود. ما بايد مبارزه براي
انقلابي تر کردن حزب را در اين چارچوب پيش ببريم و افراد را به جلو صحنه بياوريم
تا در همين چارچوب و بر مبناي همين هدف اساسي جهش کرده، به حزب بپيوندند.
جهت گيري و هدف ما در تمام اين مسيرها، منجمله در زمينه بذل
توجه منظم به ساختن حزب به لحاظ کمي و کيفي، بايد اين باشد که انقلاب و کمونيسم را
در بين جوانان توده هاي تحتاني و به طور کلي در بين جوانان و ديگران در سراسر
جامعه، به يک قطب جاذبه قدرتمند تبديل کنيم و آنان را به چالش بگيريم تا اين جهت
گيري را اتخاذ کنند و به رها کنندگان نوع بشر تبديل شوند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضيحات
1) «تسريع کردن در حين انتظار کشيدن» اشاره است به اين جمله
مائوتسه دون که: تسريع اوضاع از طريق پيشبرد مبارزه انقلابي براي کسب قدرت سياسي،
و درعين حال انتظار فرارسيدن اوضاع مساعد در سطح بين المللي را کشيدن براي دست زدن
به مبارزه نهايي براي کسب قدرت سياسي. باب آواکيان «تسريع کردن در حين انتظار
کشيدن» را يک جهت گيري و رويکرد استراتژيک براي انقلاب در کشوري مثل آمريکا مي
داند. او همواره نسبت به دو درک انحرافي از اين رويکرد و جهت گيري هشدار مي دهد:
از يک طرف، انحراف انفعال و فقط انتظار فرارسيدن اوضاع انقلابي را کشيدن و در هر
مقطع زماني معين، فعاليت انقلابي را براي شکستن محدوده هاي اوضاع به حداکثر پيش
نبردن. و از سوي ديگر، جهش زودرس در سطح مبارزه انقلابي براي کسب قدرت قبل از فرارسيدن
اوضاع انقلابي که آواکيان يکي از مشخصه هاي اصلي اش را به ميدان آمدن ميليون ها
توده انقلابي مي داند. (توضيح از مترجم)
2) توضيح واقع بيني قدرگرايانه (رئاليسم دترمينيستي) در بخش
اول سخنراني فوق آمده است که در اينجا آن را ترجمه مي کنيم:
لنين گفت يکي از
جلوه هاي عمده رويزيونيسم اين است: آنچه ممکن است مطلوب است و ممکن، آن چيزي است
که هست.
اما رئاليسم دترمينيستي جلوه هاي ديگري هم دارد، مثلا نديدن
امکان تغييرات ناگهاني و گسست هاي راديکال. اين گرايش هميشه با ظاهر و سطح پديده
ها سر و کار دارد و قادر نيست به تضادهاي دروني و قواي محرکه اي که با اين تضادها
گره خورده نفوذ کند. ديد گسترده نداشتن از آنچه در دنيا رخ مي دهد و مي تواند با
آنچه در اين يا آن بخش دنيا مي گذرد تداخل کند و به آن تحميل شود، از ديگر خصوصيات
اين گرايش است. خصوصيات ديگر آن: نداشتن نگاه جديد و رويکرد خلاق به واقعيت، فقط
الگوهاي هميشگي را ديدن و امکان ظهور چيزي دور از انتظار را از دل تضادهاي موجود
نديدن، و نداشتن جهت گيري اي که ما را براي چنين اوضاعي آماده کند.
همه اين ها به «رئاليسم دترمينيستي» منجر مي شود. با اين
گرايش، به دنيا آنطور که هست مي نگريد و آنچه را که در سطح است به عنوان آنچه در
دنيا امکان پذير است مي بينيد، و فرض مي کنيد که تا ابد اينطور خواهد بود. در
نتيجه انتخاب هايتان محدود و محدودتر مي شود. چشم اندازتان تنگ و تنگ تر مي شود.
ما اراده گرا نيستيم که فکر کنيم فارغ از اينکه واقعيت مادي
چيست، هر چه را که بخواهيم مي توانيم انجام دهيم. اما همينجاست که ديالکتيک همراه
با ماترياليسم پا به ميدان مي گذارد. به همين خاطر است که کامل ترين و پيگيرترين
ماترياليسم، يعني ماترياليسم ديالکتيک، به «رئاليسم دترمينيستي» منتهي نمي شود.
ماترياليسم ديالکتيک با واقعيت مادي و نقاط تمرکز واقعيت مادي در هر مقطع زماني
معين درگير مي شود و آن را در متناقض بودن، زنده بودن، خصلت متغير و ارتباط
متقابلش با ديگر جنبه هاي ماده در حال حرکت در نظر مي گيرد. و نسبت به آن، رويکرد
ايستا ندارد و فرض نمي کند که پديده ها تا ابد همانطور که هستند باقي مي مانند.
ماترياليسم ديالکتيک به زير سطح نفوذ مي کند تا زيرشالوده ها و محرک هايي که
فرايندها و پديده ها را به پيش مي راند عميقتر ببيند. ماترياليسم ديالکتيک تلاش مي
کند راه هايي که مي تواند به بروز گسست ها و جهش هاي راديکال بينجامد را بفهمد و
همزمان جهت گيري اش، انتظار غير منتظره ها را کشيدن باشد...
3) «ضرورت» مقوله اي فلسفي است که اشاره دارد به محدوديت
هاي عيني که براي عمل آگاهانه و تغييردهنده وجود دارد.
4) «آزادي»: مقوله اي فلسفي است که اشاره دارد به شکسته شدن
محدوده هاي عيني براي عمل آگاهانه انسان. درک رابطه ماترياليستي ديالکتيکي ميان
ضرورت و آزادي در انقلاب، اشاره دارد به درک محدوديت هايي که در هر مقطع زمان معين
براي انقلاب کردن وجود دارد و بر طرف کردن آن محدوديت ها از طريق دخالتگري آگاهانه
انقلابي. تبديل «ضرورت» به «آزادي» يعني تبديل محدوديت به فرصت و امکان.
5) چار شقه شدن: واژه اي است که باب آواکيان براي اولين بار
در ارتباط با سبک کار دولت ديکتاتوري پرولتاريا در آينده (در پرتو جمعبندي از
تجربه دولت هاي ديکتاتوري پرولتاريا در شوروي و چين) به کار برد. آواکيان در زمينه
ايجاد فضاي وسيع براي انتقاد و دگرانديشي مي گويد، دولت ديکتاتوري پرولتاريا بايد
بي محابا به دگرانديشي و نوانديشي و ابتکار عمل توده ها و روشنفکران دامن بزند و
در اين راه حتي تا آستانه چار شقه شدن پيش برود، اما نبايد اجازه دهد که سرنگونش
کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر