۱۳۹۲/۱۰/۱۳

مجموعه ای از مقالات باب آواكيان (بخش هفتم)



نظراتي درباره سوسياليسم و كمونيسم
يك نوع بنيادا نوين از دولت، يك تصوير بنيادا متفاوت و بزرگتر از آزادي

هفته نامه "انقلاب"، 8 مارس ‏2006

نوشته زير متن سخنراني باب آواكيان در برابر گروهي از اعضا و هواداران حزب به سال 2005 است. اين متن براي انتشار خارجي ويرايش شده و تيترهاي فرعي و زيرنويس ها به آن اضافه شده است.

چرا ما خواهان قدرت دولتي هستيم؟ چرا ما به قدرت دولتي نياز داريم؟

بگذاريد صاف برويم سر اصل مطلب و به اساسي ترين پرسش بپردازيم: چرا مجموعه سخنراني هايي كه تحت عنوان "رسيدن به قله ها، پريدن بدون تور ايمني" ايراد كردم با بحث از قدرت دولتي آغاز شد؟ چرا بر اينكه ما خواهان قدرت دولتي هستيم تاكيد كردم؟
از اين پاسخ ساده و پايه اي شروع مي كنم كه اين خواسته صحيحي است. اين يك خواسته ضروري است. قدرت دولتي وقتي كه در دست افراد درست، طبقه درست، و در خدمت كارهاي درست قرار داشته باشد چيز خوب و فوق العاده اي است. كارهاي درستي مانند پايان بخشيدن به استثمار، ستم و نابرابري اجتماعي. آفرينش دنيايي كه در آن نوع بشر مي تواند به شيوه هاي نوين و عظيمتر از پيش شكوفا شود. آفرينش يك دنياي كمونيستي.
براي اينكه تصوير روشني از اين حرف داشته باشيد كافيست به همه چيزهايي كه مردم در قيد و بندش هستند فكر كنيد. حالا در اين مورد چيزهايي مي گويم و جلوتر هم دوباره به اين خواهم پرداخت. به همه چيزهايي بر مردم مسلط است فكر كنيد و به اين كه با داشتن قدرت دولتي انقلابي براي ريشه كن كردن اينها چه كارها مي شد كرد. و به اين كه به علت نداشتن قدرت دولتي، ما چه كارهايي در اين مورد نمي توانيم انجام دهيم. براي نمونه به اين فكر كنيد كه مردم محلات فقيرنشين چگونه تحقير، آزار، وحشيگري آشكار و حتي كشتار مكرر توسط قدرت دولتي موجود و مشخصا توسط پليس را تحمل مي كنند. به اين فكر كنيد كه اگر قدرت دولتي در دست توده هاي مردم بود و دستگاه دولتي آنان را در محو هر آنچه نشان از شرايط كنوني دارد حمايت مي كرد چگونه دنيايي داشتيم؟ اگر دولت در دست مردم بود به مشكلاتي كه بين توده ها وجود دارد رويكردي كاملا متفاوت داشت و به شيوه اي متفاوت آنها را حل مي كرد.
به مساله تجاوز جنسي در جامعه فكر كنيد كه مساله عظيمي است و در مناسبات بنيادين اين جامعه عميقا ريشه دارد. فكر كنيد كه وقتي سرمايه داري سرنگون شود و دولت سوسياليستي بر سر كار بيايد، حتي در كوتاه مدت چه كارهايي در اين مورد مي توان انجام داد. با به كارگيري قدرت دولتي به شيوه اي انقلابي و بر يك مبناي كمونيستي (بر مبناي رهبري كمونيستي و اهداف كمونيستي) مي توان موارد تجاوز جنسي را به ميزان زيادي كاهش داد و آن را از يك پديده مهم به چيزي كه به ندرت اتفاق مي افتد تغيير داد و راه هاي تعيين كننده اي را براي نابودي كامل آن گشود.
شما مي توانيد فهرست بلند بالايي از آنچه به علت فقدان قدرت دولتي در دست توده ها، بر سر مردم دنيا مي آيد تهيه كنيد. از همه چيزهايي كه دائما مردم را در انقياد نگاه مي دارد. از شرايط بيماري و سوء تغذيه. از آنچه كه در كلام قدرتمند ماركس "درد كشنده زحمت" نام گرفت و همراه با فقر و خشونت خرد كننده و هزار جور آزار و رنج غير ضروري ديگر بر ميلياردها نفر در سراسر دنيا اعمال مي شود. و اين وضعيت اساسا به خاطر آن است كه قدرت دولتي به جاي اينكه در دست مردم باشد در اختيار استثمارگران و ستمكاران است.
در اين مرحله از تاريخ، هيچ زن يا مردي نمي تواند اسم خود را كمونيست بگذارد اگر خواهان قدرت دولتي نباشد، دل نگران دستيابي به آن نباشد، و نداند كه اگر به آن دست يافت با آن چه بايد بكند. اين كار پيچيدگي هاي زيادي دارد ولي زمانش رسيده كه مطلقا هرگونه ابراز تاسفي در مورد خواست قدرت دولتي يا ترديدها و نگراني هاي اگزيستانسياليستي در مورد اينكه دولتهاي پرولتري خوبند يا بد را كنار بگذاريم. آنها خيلي خوبند. شما مي توانيد و مي بايد متن سخنراني هايي را كه ريموند لوتا در چند دانشگاه ايراد كرده مطالعه كنيد. اين سخنراني ها كه عنوان "سوابق را صاف و پوست كنده جلو بگذاريد" بر خود دارد درباره تاريخ اعمال ديكتاتوري پرولتاريا توسط پرولتاريا است. اينگونه مي توانيم ببينيم كه عليرغم خطاهاي واقعي، بر مبناي اعمال قدرت دولتي توسط پرولترها و تحت رهبري پيشاهنگان كمونيست آنان، قادر به انجام چه كارهايي بوديم. اگر رويكرد شما كاملا علمي باشد، مي بينيد كه هيچيك از آن پديده هاي مثبت و حقيقتا تاريخي ـ جهاني بدون دولت انقلابي حاصل نمي شد. و شما مي توانيد به همه كارهايي كه در دنياي امروز به انجامش نياز است نگاه كنيد. منظورم همه كارهايي است كه براي خلاص شدن از شر همه دهشت هايي كه بر توده ها وارد مي شود لازم است و همه كارهاي ضروري براي پيشروي به مرحله اي از جامعه كه در آن هيچ پايه و اساسي براي اين دهشت ها موجود نباشد. آنگاه مي توانيد به روشني ببينيد كه چرا قدرت دولتي چيزي بسيار خوب و بسيار ضروري است.
البته در زمينه جهت گيري، سوالاتي اساسي مطرح است: ما اين قدرت دولتي را براي چه كسي و چه هدفي مي خواهيم؟ جهت گيري صحيح، يعني خواست قدرت دولتي و اراده و توانايي در رهبري مردم به سوي هدفي كه براي آنان بسيار مهم و به واقع ارزشمند است، يعني رهائي مردم و نهايتا رهائي كل نوع بشر.

يك ترازنامه

امروز شايد بيش از هر زمان ديگر، بهتان ها و تحريفات بيشمار در مورد تاريخ جامعه سوسياليستي و قدرت دولتي پرولتري رواج دارد. بدون يك رويكرد صادقانه و علمي، درك صحيح دستاوردهاي عظيم يا خطاهاي مهم اين تجربه و نيز فهم سنتز نويني كه لازمه "انجام بهتر" دور بعدي انقلابات پرولتري و برقراري دولتهاي سوسياليستي است ناممكن خواهد بود.
پيش از هر چيز، بيائيد همه چيز را بسنجيم و به ترازنامه اي دست يابيم. كفه ترازو به كدام سمت سنگيني مي كند؟ بيائيد تا اموري مانند غلبه بر استثمار و ستم توده هاي مردم در آن كشورها، آفرينش مناسبات اجتماعي نوين، فرهنگ نوين، شيوه هاي نوين تفكر، مناسبات بين المللي نوين را در يك كفه قرار دهيم. همه اينها را در يك سمت بگذاريم و نسبت به شيوه هاي ادعايي يا حتي واقعي كه در جريان اين اقدامات در پيش گرفته شد و نتوانست يك رشته مشكلات را حل كند و نتيجتا باعث آزار برخي از مردم منجمله از ميان هنرمندان و روشنفكران شد، بسنجيم.
آيا اين مهم است كه از سال 1970 ديگر توده هاي مردم در چين از گرسنگي رنج نمي بردند؟ آيا اين مهم است كه بعد از فقط گذشت 20 سال از استقرار جامعه سوسياليستي، چين براي نخستين بار بعد از چند قرن يا يك هزاره توانست مشكل غذا را به مفهومي اساسي حل كند؟ آيا اين مسائل براي هيچكس اهميتي دارد؟ آيا اين مهم است كه توده هاي مردم مي توانستند صبح از خواب بلند شوند و به خيابان بروند و ترسي از پليس يا حتي از يكديگر نداشته باشند، زيرا قدرت نوين دولتي ايجاد مناسبات اجتماعي نويني را امكان پذير كرده بود؟ آيا اين مهم است كه براي نخستين بار در تاريخ چين، توده هاي مردم در امر اداره امور دولت و مبارزه براي تعيين جهت جامعه و تعيين سمت و سوي اوضاع و مبارزات مردم دنيا تشويق و رهبري شدند؟ و اين كار در مقياسي انجام شد كه واقعا در تاريخ دنيا بيسابقه بود؟ آيا اين اهميتي دارد؟
بنابراين اگر مي خواهيد ترازنامه اي ارائه دهيد، نبايد تصوير كلي را فراموش كنيد و از درك آنچه واقعا در يك بعد گسترده تر جريان داشت باز بمانيد. بله، اشتباهات و حتي برخي زياده روي هاي واقعي كه در انقلاب فرهنگي رخ دارد چيزهاي بدي بود كه بايد در نظر بگيريم و آنها را مورد تجزيه و تحليل علمي قرار دهيم. شماري از هنرمندان كه در آن دوره در چين زندگي مي كردند گفته اند كه "طي انقلاب فرهنگي نمي گذاشتند كه بعضي از آثار هنري خود را به نمايش بگذاريم". بله، در اين زمينه برخي مشكلات واقعي وجود داشت كه نياز به جمعبندي عميق و همه جانبه دارد. و تكرار مي كنم، ما نياز به يك سنتز نوين داريم كه بتوانيم در دور بعد بهتر عمل كنيم. ولي، باز هم مي گويم كه در چارچوب يك جهت گيري اساسي، بايد اين جور مسائل را در كفه ترازو قرار دهيم و نسبت به اين واقعيت بسنجيم كه براي نخستين بار در تاريخ چين، توده هاي مردم ديگر مثل برده در كارخانه هاي تحت مديريت تك نفره، قطعه كاري، شتاب بخشيدن به روند كار و امثالهم كار نمي كردند و به شكل فزاينده اي به صاحبان جامعه تبديل مي شدند. اين درست نقطه مقابل چيزي است كه در تمامي جوامع دنيا منجمله ايالات متحده جريان دارد يعني در كشورهايي كه قدرت دولتي در اختيار پرولتاريا نيست. آيا اين اهميتي دارد؟ اين مساله را در ارتباط با برخي واقعيات (مثلا اينكه طي انقلاب فرهنگي چين به برخي توليدات در زمينه رقص اجازه نمايش داده نشد) چگونه ارزيابي مي كنيم؟
حرفهاي "باريشنيكف" را درباره تجربه خروج از شوروي و آمدنش به آمريكا به ياد دارم. اين مربوط به دوره اي است كه هر دو كشور سرمايه داري بودند. شوروي يك كشور رويزيونيست (سوسياليست در اسم و سرمايه داري در محتوا) بود و آمريكا هم كه يك كشور آشكارا سرمايه داري بود. "باريشنيكف" تا حدي مساله را صادقانه مطرح كرد و گفت كه اتحاد شوروي را ترك كرده زيرا به ملت اجازه نمي دادند "بالانشين" برقصند. ولي از طرف ديگر، از دير باز در اتحاد شوروي اگر كسي تمايل داشت باله برقصد و در اين زمينه استعدادش را نشان مي داد، دولت واقعا از او حمايت مي كرد و همه منابع را از اختيارش مي گذاشت تا باله ياد بگيرد. "باريشنيكف" آنقدر صادق بود كه بگويد او از اين موقعيت حداكثر استفاده را كرد تا آنقدر خبره شود كه بتواند "بالانشين" برقصد و سپس شوروي را به قصد آمريكا ترك كرد و به جايي آمد كه اجازه رقص "بالانشين" را به او مي دادند. و آنقدر صادق بود كه از سختي هايي كه تعداد زياد و حتي اكثر رقصندگان روس در آمريكا تحمل مي كردند بگويد. بسياري از آنان در رستوران ها پيشخدمت بودند يا شغلي مشابه اين داشتند تا بتوانند امرار معاش كنند. بنابراين نمي توانستند خود را تمام وقت وقف هنرشان كنند. خب، در اين مورد بحث ما از رويزيونيسم در اتحاد شوروي است و نه از سوسياليسم. ولي بگذاريد اينطور در نظر بگيريم كه در يك كشور سوسياليستي واقعي نگذارند شما "بالانشين" برقصيد. آيا بايد اين مورد را بيشتر بررسي كنيم تا به سنتز بهتري دست يابيم؟ بله. ولي ضمنا، به عنوان بخشي از ارزيابي دقيق و علمي امور، بسيار مهم است كه دستاوردها و راهگشايي هايي كه طي انقلاب فرهنگي چين نه فقط در عرصه سياست بلكه در زمينه هنر منجمله در زمينه باله و رقص انجام شد را ناديده نگيريم يا به آن كم بها ندهيم.
يكي از تحريفاتي كه اين روزها در ميان تحريفات بسيار، زياد مي شنويم درباره اينست كه چگونه طي انقلاب فرهنگي شمار زيادي از روشنفكران را به روستاها فرستادند. همانطور كه بارها گفته ام هيچكس از صدها ميليون دهقان چين نپرسيد كه آيا مي خواهند به روستا بروند يا نه؟ آيا اين حرف من جواب كاملي در مورد چگونگي رفتار با روشنفكران در انقلاب فرهنگي است؟ خير. ما به يك جهش ديگر نياز داريم. به سنتزي فراتر و جديد احتياج داريم. ولي اگر قرار است اين چيزها را سبك و سنگين كنيم بايد از كجا شروع كنيم تا به يك سنتز نوين دست بيابيم؟ نقطه شروع ما كجاست؟ جاي پايمان را كجا بايد سفت كنيم؟ جهت گيري پايه اي ما چيست؟ آيا از توده هاي مردم و نيازها و منافع آنان و هدف دگرگون كردن كل جامعه و دنيا و نهايتا رهائي كل نوع بشر منجمله روشنفكران و بقيه قشرها از قيود جامعه طبقاتي و همه نتايجي كه به همراه دارد شروع مي كنيم؟ نه به شيوه اي خام كه توده ها را به مفهومي اكونوميستي به رقابت با روشنفكران برمي انگيزد يا در پي انتقام از روشنفكران و ساير قشرهاي مردم است كه به لحاظ تاريخي جايگاه ممتازتري در اختيار داشته اند اما جزء حاكمان نظام و استثمارگران و ستمكاران بر توده ها نيستند. بلكه با نگاه به نيازها و منافع اساسي توده هاي مردم و براي دگرگون كردن همه دنيا و رهائي كل نوع بشر.
از كجا شروع مي كنيم؟ آيا از فرد و نگراني هاي فردگرايانه شروع مي كنيم؟ يا از مسائل اساسي شروع مي كنيم و توده هاي مردم و مناسبات اساسي اقتصادي، اجتماعي و سياسي در جامعه و دنيا را مد نظر داريم و از اينجا حركت مي كنيم و بر اين پايه سنتز مي كنيم؟ به مثابه يك نقطه اساسي در جهت گيري و رويكرد، ما بايد از جاي صحيح كارمان را شروع كنيم. همانطور كه بارها تاكيد كرده ام، رويكرد ما نبايد زير پا گذاشتن حقوق افراد و فرديت باشد، بلكه برعكس بايد در پي شكوفا كردن هر چه كاملتر اين امر در بين اكثريت عظيم مردم جامعه و نهايتا در ميان نوع بشر در كل دنيا باشيم. همزمان، ما نمي توانيم براي دغدغه هاي افراد مشخص وزن بيشتري از مسائل گسترده تري كه در زمينه چگونگي ريشه كن كردن كل ايستثمار و ستم و پيشروي به سوي رهائي كل نوع بشر وجود دارد قائل شويم. جلوتر به اين مساله خواهم پرداخت كه كارهايي خيلي بيشتري در اين زمينه بايد انجام شود و ما نمي توانيم و نبايد جهت گيري و رويكردي تنگ نظرانه و ساده لوحانه در پيش بگيريم. اگر مي خواهيم كاري را بدان نياز است انجام دهيم،  نبايد ساده لوحي، اكونوميسم و "خط انتقام" را در بين توده هاي مردم تبليغ كنيم. اگر واقعا هدف رهائي كل نوع بشر را دنبال مي كنيم و در پي گسست تمام و كمال از همه چيزهاي موجود هستيم، (كه بايد چنين باشد) نبايد چنان رويكردي را تبليغ كنيم. اهدافي كه گفتم را نه بر پايه جهش به عقب به سمت دمكراسي بورژوايي و فردگرايي بورژوايي، بلكه بر پايه جهش به پيش تحقق خواهد يافت. يعني به سمت آنچه كه سنتز نوين و عاليتري از دمكراسي بورژوايي است. به سمت آنچه كه مبنا و هدفش دنياي كمونيستي است. دنيايي كه در آن، بر هر نوع مناسبات استثماري و ستمگرانه غلبه مي شود و آن را براي هميشه در خاك گذشته دفن مي كند.

درك صحيح از يك جمله: "با استواري از آن دفاع مي كنم ولي نمي خواهم در آن زندگي كنم."

حالا مي خواهم در مورد فهم و بكاربست صحيح اين حرف كه از جانب يكي از رفقا در جنبش بين المللي كمونيستي اظهار شده و من هم توافق محكم خود را با آن ابراز كرده ام صحبت كنم: " من با استواري از تجربه تاكنوني انقلاب سوسياليستي دفاع مي كنم، اما نمي خواهم در آن جوامع زندگي كنم." اين اظهاريه اي است كه ممكنست غلط فهميده يا برداشت شود. برخي افراد كه بايد آنان را بهتر شناخت، چون هواخواه آرمان كمونيسم هستند ولي فريادهاي ظاهرا تمام نشدني و كر كننده ضد كمونيستي آنان را تحت تاثير قرار داد و حتي به انحراف كشانده، از جهت گيري را از دل اظهاريه فوق الذكر بيرون مي كشند كه: "پس بالاخره مي توانيم همه باري كه استالين بر دوشمان گذاشته بود را زمين بيندازيم. ديگر مجبور نيستيم در موردش توضيح بدهيم. ما حتي مي توانيم از زير بار مائو هم شانه خالي كنيم. آنان به ما مربوط نبودند. ما يك سنتز جديد داريم. ما نمي خواهيم در آن جوامع زندگي كنيم پس لازم نيست پاسخگوي مسائل آنها باشيم." اين تحريف كامل جمله "با استواري دفاع مي كنم ولي نمي خواهم در آنجا زندگي كنم" است.
از اينجا شروع كنيم كه اولا معني "با استواري دفاع مي كنم" چيست؟ و جنبه عمده در اين جمله كدام است؟ اگر مساله را در يك دورنماي تاريخي نگاه كنيم، جنبه عمده دفاع استوارانه است. در تجربه تاريخي سوسياليسم، راهگشايي هاي مثبت، بسياري مثبتي انجام شد و همزمان، خطاهاي واقعي و در مواردي بسيار جدي وجود داشت كه ما نمي خواهيم تكرارشان كنيم. حتي با وجود همه ضرورياتي كه در مقابل ما قرار خواهند گرفت، ما نبايد  تكرارشان كنيم. ما بايد بتوانيم حداقل در عرصه هاي حياتي، فراتر از آنچه بود جهش كنيم و گسستهايي انجام دهيم. ولي اينجا پرسش قديمي از ترانه روز به گوش مي رسد. نقطه اوج اين ترانه، وقتي كه مي خواني "با استواري دفاع مي كنم ولي نمي خواهم در آنجا زندگي كنم" اينست: در مقايسه با چه؟ اين اظهاريه تحريف مي شود اگر برداشت از "نمي خواهم در آنجا زندگي كنم" اين باشد كه در مقايسه با جامعه بورژوايي نمي خواهم در آنجا زندگي كنم. نع! يك بار ديگر مسائل را بسنجيم. اگر بر سر اين دوراهي قرار گرفته باشم كه يا بايد در جامعه بورژوايي زندگي كنم و يا در كشورهايي كه پرولتاريا قدرت سياسي را در دست دارد، حتي يك لحظه را هم براي بستن چمدانم تلف نمي كردم و با سر به طرف جايي كه پرولتاريا قدرت سياسي را در اختيار د ارد حركت مي كردم. (خنده حضار). مورد مقايسه اين نيست. اين يك تحريف و وارونه سازي كامل است. در مقايسه با چه "نمي خواهم در آنجا زندگي كنم"؟ در مقايسه با چيزي كه ما مي توانيم و مي بايد در دور بعدي به آن برسيم. نكته اينست. بر اين شالوده مي سازيم اما به جلو جهش مي كنيم و بله، گسست هايي انجام مي دهيم. بله، كار را بهتر از قبل انجام مي دهيم. بنابراين معيار اينست: در مقايسه با آنچه كه ما مي توانيم و مي بايد در دور بعدي حاصل كنيم. اينست معني آن اظهاريه عامدانه تحريك كننده.
بنابراين بايد در مورد جنبه عمده، روشن باشيم. دفاع شجاعانه جنبه عمده است. علتش اين نيست كه ما خوشمان مي آيد اين عمده باشد، پس بيائيد "بر عمده تاكيد بگذاريم." خير. علتش اينست كه اين حقيقت است و با واقعيت عيني خوانايي دارد. اگر اولين دور دولتهاي سوسياليستي و انقلابات پرولتري عمدتا منفي بود، ما بايد اين را مي گفتيم. بايد به مصاف اين چالش مي رفتيم و علتش را عميقتا تجزيه و تحليل مي كرديم و ارزيابي و تحليلمان را با مردم در ميان مي گذاشتيم. ولي وقتي كه چنين نيست، اين طرف و آن طرف راه افتادن و چنين رفتار كردن، فقط به اين خاطر كه كرنش به تعصبات خودبخودي بورژوايي و تبليغات منظم ضد كمونيستي كار ساده تري است، معنايي جز خيانت به اهدافمان ندارد. اين حقيقت ندارد كه آن تجربه تاريخي عمدتا منفي بوده است. اين واقعي نيست. و تلاش براي دنباله روي از جريان خودروي آنچه در گوش مردم تبليغ شده و ذهنشان را شكل داده، به قول لنين، قطعا به منجلاب منجر خواهد شد. اگر شما بكوشيد حرفهايتان را بچرخانيد و وارونه كنيد تا با پيشداوري هاي مردمي كه ذهنشان بدون اغراق توسط تبليغات و تحريفات و دروغ هاي ضد كمونيستي بمباران و داغان شده، همساز شويد ديگر نمي توانيد هيچ موضعي اختيار كنيد. اين روزها ضد كمونيسم به يك صنعت خانگي شبيه شده است. يا اگر بخواهم آن را به يك پديده ديگر در فرهنگ عامه تشبيه كنم، مثل بالا بردن بانك در بازي پوكر است. اولي مي گويد: "مائو ده ميليون نفر رو كشت." دومي مي گويد: "ده ميليونت رو ديدم ده ميليون ديگر هم روش." (خنده حضار) اين چيزي است كه در ميان دنباله روان اردوي روشنفكري امپرياليسم جريان دارد و خيلي ها هم بدون هيچ برخورد نقادانه اي با آن همراه شده اند. همان افرادي كه  بايد بهتر بدانند و بهتر مي دانند اگر تفكر انتقادي خود را هنگامي كه با حمله به كمونيسم روبرو مي شوند تعطيل نكنند. خيلي از افراد خوب منحمله از ميان هنرمندان و روشنفكران و كساني كه در دنياي آكادميك فعاليت دارند با اين جريان همراه شده اند.
من اين نكته را در مورد "جارد دايموند" خاطر نشان كرده ام. او كتابي به اسم "تفنگ ها، ميكروب ها و فولاد" نوشته كه بعضي جنبه هاي غيرعلمي و بعضي نكات مكانيكي دارد ولي در مجموع كتاب خيلي خوبي است. و اين وسط وقتي كه او در يك كتابفروشي درباره كتابش صحبت مي كرده مسخره ترين و ابلهانه ترين حرفها را در مورد چين و انقلاب فرهنگي به زبان آورده است. من نوار حرفهاي او را كه از شبكه تلويزيوني كتاب پخش شد را ديدم. مي گفت كه "در بحبوحه انقلاب فرهنگي در چين يك مشت ابله پيدا شدند كه تصميم به تعطيل نظام آموزشي گرفتند." احساس كردم دوست دارم او را از صفحه تلويزيون بيرون بكشم و به او بگويم: "جارد، چه بلايي سرت آمده؟ تو واقعا تلاش مي كني علم را بطور همه جانبه به كار بگيري. ولي وقتي كه به اين مساله مي رسي هر چه دانش داشتي را كنار مي گذاري، به آخرين حمله چنگ مي اندازي، خودت را با آخرين پيشداوري ارضاء مي كني يا آن را مي پذيري. دست بردار جارد! هميشه سيستماتيك باش! علمي باش! حالا كه به اين بحث رسيديم بگذاريد كمي از ماركسيسم بگويم. از اينكه چطور مي توان واقعا به طور سيستماتيك علمي بود. ضمنا فكر كنم كه او تا حدي با ماركسيسم آشنا است. مثلا، شك دارم كه كتاب "منشاء خانواده، مالكيت خصوصي و دولت" اثر انگلس را نخوانده باشد. او هم محصول سالهاي 1960 است. ولي اوضاع طوري است كه ضد كمونيسم به سكه رايج تبديل شده و بسياري افراد دانسته هاي خود را فراموش كرده اند يا صريح بگويم بر اساس نخ نماترين چيزها، قانع شده اند كه در شناخت دانسته هاي قبلي خود دچار اشتباه شده اند.
يك بار پرسيدم "چطور اين افراد مي توانند اينطور رفتار كنند؟ چطور مي توانند هم به اندازه كافي به شكل سيستماتيك علمي باشند ولي ناگهان اين رفتار را كنار بگذارند. انگار وارد كائنات ديگري شده اند؟" يكي از رفقا پاسخ داد: "خب، اولا بايد بداني كه اينان مثل تو نيستند و مثل تو فكر نمي كنند. بله، علم را به كار مي بندند ولي جذب ايده اي شده اند كه نتيجه اش به زبان آوردن اين چيزهاي ضد كمونيستي است. فكر مي كنند اين مساله مثل مورد هولوكاست اصلا جاي بحث و مشاجره ندارد. فكر مي كنند يك آدم منطقي كه بايد به حرفش گوش داد هرگز نمي تواند با اين تهمت هاي كه به كمونيسم مي زنند توافق نداشته باشد." اين چيزها به "عقل سليم" تبديل شده و به عبارتي با فرهنگ عجين شده و مردم بدون اينكه در موردش سوال كنند آن را عميقا پذيرفته اند. به خاطر همين، يكي از اهداف بزرگ سلسله سخنراني هاي " سوابق را صاف و پوست كنده ارائه دهيد" اينست كه اين مسائل را بشكند و باز كند تا دوباره به شكل سوال مطرح شوند. يكي از اهداف اينست كه مردم را به فكر كردن در مورد اين چيزها وادارد و بگويد كه حكم قطعي صادر نشده است. و در واقع، اين حرفها حقيقت ندارد.
جهت گيري ما در آن سلسله سخنراني ها اينست كه به شيوه اي گسترده و شجاعانه درباره همه آن تهمت ها صحبت كنيم و بگوييم: "دروغ هايي كه گفته ايد اين طرف قرار دارد و حقيقت هم در طرف ديگر، و ما مي توانيم اثباتش كنيم." ولي مردم اين را نمي دانند. افراد زيادي در محافل روشنفكري و هنري و آكادميك فكر مي كنند با احكام قطعي روبرو هستند به اين شكل كه سوسياليسم و كمونيسم يك شكست قطعي است. يك بدبختي. يك فاجعه. چيزي كه به شكل گيري استبداد مي انجامد و به توتاليتاريسم مي رسد. اين افراد وقتي كه به اين موضوع مي رسند تفكر انتقادي را كنار مي گذارند زيرا بعضي فرضيات را پذيرفته اند. نكته اينجاست كه شما نمي توانيد هميشه فكر انتقادي خود را در مورد همه چيز به طور همه جانبه به كار بگيريد. بنابراين پيشاپيش چيزهايي را در جايي كه فكر مي كنيد بايد باشند قرار مي دهيد و مي گويد: "در اين مورد به حد كافي روشن است." حالا داريم مي بينيم كه در هر عرصه چيزهاي تثبيت شده به چيزهاي تثبيت نشده تبديل مي شوند.  براي مثال، مساله تكامل. كسي چه مي داند، شايد مورد بعدي نظام كپرنيكي باشد؟ جلوتر به اين مساله بيشتر خواهم پرداخت.
اما افراد در حيطه هاي گوناگوني كه برشمرديم فكر مي كنند كه اين حكم منفي در مورد كمونيسم قطعي است. اغلب آنان، جمعبندي از تجربه كشورهاي سوسياليستي را حيطه كار خود نمي دانند. يعني اين كار توسط ديگران انجام شده و به قول خودشان "همه مي دانند حقيقت چيست و حكم صادره كدام است." بنابراين ما بايد به آنان شوك وارد كنيم و بگوييم: "يك لحظه صبر كنيد. شما در اين مورد تحقيق نكرده ايد. شما اعلام موضع مي كنيد بي آنكه پايه و اساسي براي اين مواضع فراهم كرده باشيد. اگر كسي وارد كلاس درس شما شود و همين كار را با آنچه شما تدريس مي كنيد بكند به او خواهيد گفت به مشق اول برگرد و قبل از اينكه اظهار نظر كني بياموز. ولي حالا خودتان داريد دقيقا كار همان فرد را مي كنيد." بنابراين اين شرايط عيني است كه به طور عام و مشخصا در زمينه سلسله سخنراني هايي كه گفتم در برابر ما قرار دارد. و اگر ما به اين شرايط گردن بگذاريم با كلي دردسر روبرو خواهيم شد. و نكته اساسي تر اينست كه كاري كه ادعاي انجامش داريم را انجام نخواهيم داد: يعني شناخت دنيا و تاريخ آنگونه كه واقعا هست براي تغيير دنيا در راستاي عيني حركتش و در مسير آنچه منافع توده هاي سراسر دنيا مي طلبد.
بنابراين ما بايد از تجربه تاكنوني انقلاب سوسياليستي و جامعه سوسياليستي شجاعانه دفاع و انتقاد كنيم ولي دفاع جنبه عمده اينكار است. نه اينكه به خاطر پيروي از يك چيز از پيش تعيين شده، و از نقطه نظر ايده اليستي بخواهيم در دايره اي بچرخيم و به شيوه اي اين هماني اعلام كنيم كه دفاع عمده است. بلكه به خاطر اينكه ما ماترياليستي عمل مي كنيم و ديالكتيك را به كار مي بنديم و به اين حقيقت رسيده ايم كه جنبه عمده اين تجربه، جنبه مثبت است. همانگونه كه مائو به ما آموخت، جنبه عمده در هر مقطع تعيين كننده خصلت يك پديده است در حالي كه جنبه فرعي چنين نيست. جنبش فرعي ممكنست خيلي واقعي و خيلي مهم باشد و ممكنست تحقيق و بررسي در مورد آن و تجزيه و سنتز آن بسيار ضروري باشد، ولي اين جنبه تعيين كننده پديده ها نيست. بنابراين علت اينكه مي گويم جنبه عمده در تجربه تاكنوني جامعه سوسياليستي و انقلاب كمونيستي، جنبه مثبت است و بايد از اين تجربه "استوارانه دفاع و انتقاد" كرد اينست كه از حقيقت صحبت مي كنم. و به اين علت كه براي شناخت دنيا و تغيير آن، بايد راه ضروري اين كار را فهميد و تغييرش داد و اين كار را بايد بر يك مبناي علمي انجام داد. بله، اينها حقايقي است كه لرزه به اندام ما مي اندازد و نبايد به آنها كم بها بدهيم. يا نبايد به مسئوليت هاي خود در درك عميق آنها كم بها بدهيم. ولي اينكه تجربه تاكنوني ديكتاتوري پرولتاريا و جامعه سوسياليستي فاجعه و بدبختي بوده، سلطه بي حد و مرز استبداد بوده، كابوس توتاليتاريستي بوده و يا حتي عمدتا ـ يا تقريبا عمدتا ـ چيزي منفي بوده، حقيقت ندارد. حال اين تجربه لرزه به اندام ما بيندازد يا نه. دقيقا برعكس. و ما به مثابه ماترياليست، به مثابه افراد علمي، بايد اين را درك كنيم و به كارش بنديم و اين كار را شجاعانه در هر دو جنبه انجام دهيم: شجاعانه دفاع كنيم كه جنبه عمده است و شجاعانه انتقاد كنيم كه جنبه فرعي است ولي خطاهاي بسيار واقعي و مهمي را در بر مي گيرد.
پس برمي گرديم به سوال آغازين اين بحث: چرا خواهان قدرت دولتي هستيم؟ زيرا براي رسيدن به مرحله بعدي تاريخ بشر مطلقا ضروري است. زيرا براي رهايي اكثريت عظيم مردم كره ارض و نهايتا كل نوع بشر، عامل اساسي است. مطلقا اساسي است. و اگر شما واقعا مي خواهيد معنايش را به طور عميق درك كنيد كافيست به آنچه رنجتان مي دهد فكر كنيد. به اينكه در حال حاضر نمي توانيد درباره اش كاري انجام دهيد. اين را در مورد بلايي كه بر سر مردم هنگام گذر از مرز مكزيك و آمريكا مي آيد مي توان گفت. يا در مورد آنچه بر مردم محلات فقيرنشين آمريكا مي گذرد. يا در مورد وضعيت مردمي كه در مشقت خانه ها مشغول كارند. يا در مورد موقعيت كودكان كارگر در پاكستان و هائيتي. يا در مورد مردم آفريقا كه گرسنگي مي كشند يا به خاطر منافع استثمارگران و ستمكاران يكديگر را كشتار مي كنند. يا در موررد زناني كه كتك مي خورند، مورد تجاوز قرار مي گيرند و تحقير مي شوند. اين فهرست را مي توانيد ادامه دهيد و درباره هر آنچه رنجتان مي دهد فكر كنيد و به چيزهايي بينديشيد كه شما را به اولويت و ضرورت تغيير ريشه اي قانع كرد.  آنگاه خواهيد فهميد كه قدرت دولتي به چه دردي مي خورد و چرا بايد خواهان آن باشيم. بله، و به مفهومي صحيح و با دركي صحيح از اينكه قدرت دولتي براي چيست و براي كيست، مي فهميد كه چرا ما در اين ارتباط هم بايد در پي عظمت باشيم.




ماترياليسم در مقابل ايده اليسم.... تضاد اساسي سرمايه داري، و حل انقلابي اين تضاد

كمونيسم عميقترين، منظمترين، منسجمترين و همه جانبه ترين ديدگاه و روش علمي است

مي خواهم از ماركس نقل به معني كنم كه سوال اساسي اين نيست كه پرولترها و به طور گسترده تر توده هاي مردم در هر مقطع مشخص چه فكر مي كنند يا چه كار مي كنند. بلكه سوال اساسي اينست كه آنان به واسطه تضادها و قواي محركه سيستم به انجام چه كاري وادار مي شوند. اين تضادهاي بنيادين و محرك جامعه و دنيا است كه در مقابل توده هاي مردم و همه كساني كه در هر مقطع به دنبال رهبري آنان هستند قرار مي گيرد و با ضرورت (ضرورتي كه ايستا نيست بلكه يك ضرورت متغير عيني است) آنان را به اين يا آن شكل، وادار به پاسخگويي مي كند. چگونگي پاسخگويي آنان مي تواند به ميزان زيادي تحت تاثير كساني باشد كه واقعيت مادي و حركت و تكامل واقعي آن را آگاهانه تر مي فهمند. اين به مفهومي كلي واقعيت دارد، به ويژه در دوران هايي كه تضادها با حدت بيشتري ظاهر مي شوند. همين مساله تاكيدي است بر اينكه جرا داشتن يك ديدگاه و روش و رويكرد علمي و ماترياليستي و ديالكتيكي در مقابله با ديدگاه و روش و رويكردي كه به حد يك مذهب مي رسد يا شكلي از اشكال ايده اليستي و متافيزيكي به خود مي گيرد، به اين اندازه حائز اهميت است.
چرا در نوشته ها و سخنراني هايم مرتبا بر اين نكته تاكيد كرده ام كه كمونيسم معرف منسجم ترين، عميقترين، منظمترين و همه جانبه ترين ديدگاه و روش علمي است؟ خب، براي اينكه فرمولبندي و ترجيع بندي ارائه دهم كه شما در طول اين سخنراني بارها خواهيد شنيد بايد بگويم علت اصلي اينست كه اين توصيف، حقيقت دارد! و اين مهم است. ولي بگذاريد بيشتر توضيح بدهم: معناي اين حرف چيست و چرا حقيقت دارد؟ حقيقت دارد چون كمونيسم به مثابه يك جهانبيني و روش، به طور همه جانبه و منسجم هم ماترياليستي است و هم ديالكتيكي. و اين در مورد هيچ ديدگاه و روش ديگري صدق نمي كند. كمونيسم اين حقيقت پايه اي را در ديدگاه و روش خود بازتاب مي دهد كه كل واقعيت در برگيرنده ماده در حال حركت است و نه هيچ چيز ديگر. كمونيسم همه جوانب اين مساله را درك مي كند كه كل واقعيت شامل ماده است و ديگر هيچ. و همانگونه كه انگلس مطرح كرد، شيوه موجوديت ماده، حركت است. همه اشكال ماده مداوما در حركت و تغييرند و اين امر به جهش ها و گسست هاي كيفي مي انجامد. و كمونيسم رابطه ديالكتيكي ميان اين پديده ها را درك مي كند.
يك ديدگاه و روش ماترياليستي ديالكتيكي و بكاربست آن در جامعه بشري و تكامل اين جامعه يعني ماترياليسم تاريخي، اين نكته را آشكار مي سازد كه تضادهاي مشخصه هر جامعه و نيروي محركه تغيير در جامعه، تضاد بين نيروهاي توليدي و مناسبات توليدي و همراه با آن، تضاد بين زيربناي اقتصادي (يا شيوه توليدي) و روبنا (سياستها و ايدئولوژي و فرهنگ) است. درك همه جانبه اين مطلب، شالوده محكمي را براي درك روشنتر و عميقتر از واقعيت اساسي اين عصر و دنياي كنوني مي ريزد. يعني اين تضاد اساسي سرمايه داري و ساير تضادهاي تعيين كننده اي كه مداوما از آن برمي خيزند است كه چارچوب كلي پديده ها را تشكيل مي دهد و دگرگوني دنيا را مي طلبد و به پيش مي راند. بله، عامل عمده همين تضادها هستند و حركت و تكاملي از آنها سرچشمه مي گيرند. در عين حال،  ما نيز به عنوان نيروهاي آگاه و متشكل پيشاهنگ در پي تغيير اين حركت و تكامل هستيم. مي خواهيم آنچه هست را به جرياني تغيير دهيم كه به تحقق كمونيسم مي انجامد. امكان اين كار، خود در تضادهاي بنيادين و معين كننده سرمايه داري نهفته است و از طريق حل انقلابي اين تضادها در سراسر دنيا مي تواند حاصل شود. بياييد اين مساله را كاملتر و عميقتر بكاويم.

يك فهم علمي: تضادهاي حياتي و تعيين كننده همه جوامع

من در كتاب "كمونيسم قلابي مرد، زنده باد كمونيسم واقعي"، تكامل تضادهاي ميان نيروها و مناسبات توليدي و ميان زيربناي اقتصادي و روبنا را مورد بررسي قرار دادم. در آنجا نكته مهمي است كه غالبا در محاق باقي مانده، ناديده گرفته شده، به آن كم بها داده شده و يا دفن شده است. شايد به آن طوري نگاه شده كه انگار توضيح واضحات است. ولي اين حقيقت عميقي و بسيار مهمي است كه بايد فهميده شود و مي تواند گفت كه به نوعي بايد از زير خاك بيرون آورده شود. نكته اينست كه ما چيزي به عنوان توليد يا اقتصاد مجرد نداريم. از يك سو، فعاليت پايه اي اقتصادي يعني توليد و توزيع ملزومات مادي زندگي، و بازتوليد اساس زندگي، پنيادي ترين امر حيات و جامعه بشري است. اين همان مساله اي است كه ماركس قويا خاطر نشان كرد و اين درك را به حدي ارتقا داد كه نقش مركزي در شناخت از جامعه بشري و تكامل تاريخي اش بازي نمود. ولي همزمان، چيزي به عنوان توليد كردن يا اقتصاد، كه وجودي   مجرد داشته باشد، و بدون مناسبات توليدي معيني باشد، نداريم. مردم در يك مناسبات توليدي است كه وارد فرايند توليد و توزيع ملزومات زندگي مي شوند. اين مناسبات توليدي در يك جامعه طبقاتي، مناسباتي طبقاتي است. شنيدن اين حرف ديگر خيلي عادي است كه "اقتصاد فلان، اقتصاد بهمان". مثلا همه ار "اقتصاد فرانسه" يا "اقتصاد آمريكا" حرف مي زنند. ولي مشكل بتوانيد از زبان كارشناس شبكه تلويزيوني سي ان ان بشنويد كه "امروز در كاركرد اقتصاد آمريكا افتي پديد آمده كه بايد آن را در شبكه پيچيده اي از مناسبات توليدي درك كرد. كه اين به نوبه خود در شبكه بين المللي عميقتري از مناسبات توليدي احاطه شده است." از زبان سي ان ان اين چيزها را نمي شود شنيد چه رسد به شبكه فاكس نيوز! (خنده حضار) چرا كه اين موضوع هميشه پوشيده مانده است. اما اين موضوع براي شناخت از جامعه و حركت و تكاملش در هر مقطع زماني، و  شناخت از ظرفيت نهفته جامعه براي دگرگون شدن و واقعيت وجودي اين دگرگوني، يك نكته اساسي است.
در بحثي كه الان مي كنم نسبي بودن را در نظر بگيريد. در هر مقطع زماني خاص، بر جسب خصلت و سطح نيروهاي توليدي (يعني تكنولوژي، شناخت علمي، شناخت از طبيعت، مردم و دانش آنان از پديده ها و توانايي هاي آنان) مجموعه اي از مناسبات توليدي اجتماعي منطبق با آن خواهيم داشت. اين نكته را به طور عمومي مي گويم بدون اينكه دچار ماترياليسم عاميانه شوم. و روي مناسبات توليدي اجتماعي تاكيد مي كنم زيرا بحث از چگونگي سازمان يابي جامعه است. اين مساله اي نيست كه همه لزوما به آن آگاه باشند. مثلا، يك استاد صنعتگر كه در جامعه فئودالي وسايل خانگي مي سازد به شيوه جا گرفتن كارش در تقسيم كار كلي آن جامعه (و در مناسبات داد و ستد و ساير مناسبات وراي آن جامعه) آگاه نيست. با وجود اين ناآگاهي، كار صنعتگر در آن تقسيم كار كلي جايي دارد. اين مساله در مورد جوامعي كه مشخصه آنها توليد كالايي كمابيش تكامل يافته است صدق مي كند. مثلا جامعه سرمايه داري و حتي جامعه فئودالي. در واقع، در تمامي جوامع.
بنابراين اينها مناسبات توليدي است كه به ويژه در سرمايه داري به شدت تكامل يافته و در عين حال اجتماعي بودن آن پنهان مانده است. شما مرتبا مي شنويد كه "من" اين را درست كردم، "من" اين ايده را جلو گذاشتم، اين مال "من" است. اين حرفها به ويژه در آمريكا كه سرزمين فردگرايي و "من" بزرگ است به گوش مي رسد. جلوتر من در مورد كالا و فتيشيسم كالايي (گرايش به پرستش كالا مثل يك بت) بيشتر صحبت خواهم كرد. چيزي كه اينجا پنهان مانده اينست كه "مال من"ها در واقعيت توسط يك فرايند كلي اجتماعي (كه به ويژه اين روزها بيش از پيش بين المللي شده) احاطه شده است. در واقع، محصول اين فرايند است. فرايندي كه توسط مناسبات توليدي رقم خورده و معين شده است. و شما در اين مناسبات توليدي جايگاه معيني پيدا مي كنيد. مردم مناسبات توليدي مورد علاقه خود را آگاهانه انتخاب نمي كنند يا نمي توانند انتخاب كنند. اينطور نيست كه مردم دور هم جمع شوند و بگويند "خب، همگي خوراك و بقيه مايحتاج زندگي را جمع كنيم و يك هفته اي استراحت كنيم و بعدش براي يك ماه بريم شكار." نمي شود چون اين خيلي ناكارآمد است.حتي اگر شما در جامعه كمون اوليه باشيد هم اين طور نمي شود جلو رفت. اگر شما بخواهيد استراحت كنيد و بعد براي يك ماه تمام شكار كنيد چيز زيادي به دست نخواهيد آورد و كل جامعه از هم مي پاشد و مردم گرسنگي خواهند كشيد. زيرا  شما قادر نيستيد گوشت و پروتئين كافي براي ادامه حيات مردم به دست آوريد.    
بنابراين، پيش از هر چيز، مناسبات توليدي بايد با شرايط مادي موجود كه با آن مواجه هستيد، با سطح نيروهاي توليدي در هر مقطع زماني مشخص كه شامل "داده هاي طبيعت" (يعني مواد خام موجود) و نيز ابزار و وسايل موجود، و شيوه هاي تفكر و شيوه هاي استفاده از ابزار در دسترس مردم در هر مقطع زماني مشخص است، خوانايي داشته باشد. يكي از معاني اين كه شما نمي توانيد مناسبات توليدي را به دلخواه خودتان انتخاب كنيد همين است.
چند قرن پيش در آغاز جامعه سرمايه داري، اين طور نبود كه مردم بنشينند و بگويند: "بياييد راي گيري كنيم. بگذاريد افراد مختلف با نظرات مختلف در مورد مناسبات توليدي دلخواهشان و روبناي منطبق بر آن مناسبات پا پيش بگذارند. آن وقت ما انتخاباتي با شركت احزاب رقيب كه نماينده ايده هاي متفاوت در اين زمينه هستند برگزار كنيم. و اين طور مي توانيم تصميم بگيريم كه كداميك را مي خواهيم." خير. نمي شود اين طور جلو رفت. زيرا يك همخواني واقعي ميان مناسبات توليدي و سطح موجود نيروهاي توليدي، نه به مفهومي مكانيكي و قدرگرايانه بلكه به همان ترتيبي كه از آن صحبت كردم، برقرار است.
ولي اينكه شما نمي توانيد "انتخاب" را هر طور دلتان خواست انجام دهيد، يك معناي ديگر هم دارد. مناسبات توليدي در هر مقطع زماني نتيجه تكامل در طول تاريخ است. از اينجا به نكته اي كه ماركس درباره جبر تاريخ مي گويد مي رسيم. من در شماري از نوشته هايم، منجمله در كتاب "دمكراسي: آيا ما نمي توانيم بهتر از آن را عملي كنيم؟" به اين نكته ماركس رجوع كرده ام. نكته اين است كه با وجود همه تلاطمات و جابجايي ها و نابودي ها، و حتي بعضي اوقات فروپاشي يا به شكلي نابودي كل يك جامعه، كماكان جبر معيني در تكامل تاريخي بشر وجود دارد. زيرا نيروهاي توليدي همچنان تكامل مي يابند و همجنان گرايش دارند كه از نسلي به نسل ديگر منتقل شوند. در نتيجه، اين نيروهاي توليدي به مثابه يك نيروي بيروني در مقابل هر نسل ظاهر مي شوند، به ويژه در جامعه اي كه افرادش مبنايي براي شناخت و يك رويكرد آگاهانه و نقشه مند به اين نيروها ندارند. حتي كه شرايطي كه بتوانند چنين كنند، يعني در جامعه سوسياليستي و بيشتر از آن در جامعه كمونيستي، هميشه ضرورت در برابر مردم قد علم مي كند. جلوتر بيشتر به اين مساله خواهم پرداخت. ولي به ويژه در شرايطي كه مردم مبنا و شناختي از نحوه استفاده از نيروهاي توليدي به گونه اي آگاهانه و نقشه مند ندارند، اين نيروها خود را به مثابه يك نيروي بيروني به آنان عرضه مي كنند. در اين جامعه، هر صبح كه از خواب بلند مي شويد اگر قصد ادامه زندگي داريد نمي توانيد بگوييد كه: "خب، با اجازه شما، امروز قصد دارم راه تغيير سازماندهي مناسبات توليدي جامعه را پيدا كنم." نه! شما مي گوييد: "امروز كجا بايد دنبال كار بگردم؟ يا چه راه ديگري براي گذران زندگي در پيش بگيرم؟" راهي كه در پيش خواهيد گرفت را ضرورتي تعيين مي كند كه علت وجودي اش، مناسبات توليدي  به مثابه يك نيروي بيروني است. نيرويي كه مقابل روي شما و هركس ديگر در اين جامعه، حتي بورژوازي، قرار گرفته. اين ضرورتي است كه بايد با آن دست و پنجه نرم كرد.
بنابراين هر جا كه مردم درگير نوعي از توليد مي شوند، وارد مناسبات توليدي معيني مي شوند كه توسط اراده خودشان تعيين نشده، بلكه به لحاظ تاريخي شكل گرفته و عموما منطبق بر خصلت نيروهاي توليدي است .حتي اگر شكل گيري اين مناسبات توليدي از دل جهش هاي انقلابي بگذرد و طي تاريخ نيز از درون جهش هاي انقلابي عبور كرده باشد. و همانطور كه زيربناي اقتصادي جامعه وجود دارد، و همانطور كه شيوه توليد و مناسبات توليدي منطبق بر آن وجود دارد، به دور از هر درك قدرگرايانه و ماترياليست مكانيكي، روبنايي هم وجود دارد كه كمابيش بر  زيربنا منطبق است. از اين زيربنا بر مي خيزد و كمابيش با آن همخوان است. حتي با اينكه روبنا يعني سياست و ايدئولوژي و فرهنگ، استقلال نسبي دارد. به ميزان زيادي ابتكار عمل دارد و در اين عرصه، مبارزات بسياري جريان مي يابد.
براي مثال، در جامعه كموني اوليه، بر حسب سطح و خصلت نيروهاي توليدي و در انطباق با آن، شيوه سازماندهي زندگي توسط مردم، اگر كسي بلند مي شد و مي گفت "همه بايد در يك گروه شكارچي متشكل شوند و بروند براي من شكار كنند"، اين عملي نبود. فقط اين جواب را از مردم مي شنيد كه "گور پدرت! اگر دلت مي خواهد بخواب و گرسنگي بكش. ولي ما  خودمان را به شكلي ديگر سازمان مي دهيم." بنابراين شما نمي توانستيد هر روبناي كهنه اي را اختيار كنيد، و نمي توانستيد قوانين و عرفي را داشته باشيد كه ايده آن فرد را تقويت كند. نمي توانستيد آن مناسبات توليدي را داشته باشيد يا قوانين و عرف و فرهنگي را داشته باشيد كه منطبق بر آن ايده باشد كه يك نفر  همه را براي نفع خودش وادار به كار (شكار) كند و چنين ايده اي را تقويت كند.
ولي زماني كه چيزها تغيير مي كند و تقسيم جامعه به طبقات با  خصلت نيروهاي توليدي خوانايي دارد، يعني يك شكاف بزرگ بين كار يدي و كار فكري، و بين توده هاي مردم و بخش كوچكي از جامعه كه نه فقط حيات اقتصادي بلكه حيات فرهنگي و فكري را به انحصار خود در آورده اند، وجود دارد آنوقت شما روبنايي را خواهيد داشت كه اين وضعيت را به نمايش مي گذارد و آن را تقويت مي كند. همگي ما خيلي خوب با اين نوع جامعه آشناييم. براي مثال در جامعه برده داري كه قبل از جنگ داخلي در جنوب ايالات متحده وجود داشت، چنين روبنايي برقرار بود: برده داران روي ايوان عمارت مي نشستند و عرق نعنا مي نوشيدند و كارهايي از اين قبيل انجام مي دادند. و آنان سازماني منطبق بر اين براي كل جامعه داشتند. در شبكه تلويزيوني "كانال تاريخ" برنامه اي درباره شكارچيان برده ديدم. مي دانيد، اين  سفيد پوستان ايالات جنوبي، منظورم سفيد پوستان عقب افتاده  است، وقتي دارند از پرچم كنفدراسيون (متعلق به ايالات برده دار) حرف مي زنند، مي گويند "ما از اين پرچم به نشانه برده داري دفاع نمي كنيم بلكه اين فقط دفاع از يك شيوه زندگي و يك فرهنگ است". خب، سوال اينست كه شيوه زندگي و فرهنگ در آنجا چه بوده؟ برنامه "كانال تاريخ" خاطر نشان مي كرد كه برده داري مبناي اين شيوه زندگي و فرهنگ بود و بعد از الغاي برده داري، شيوه زندگي كماكان بر ستم شبه ارباب ـ رعيتي ميليون ها كشاورز سهم بر استوار شد. اين شيوه اي از زندگي و ستمگري بود كه عميقا ريشه در برتري نژاد سفيد داشت و رنگ و بوي آن را داشت. و اين مساله در روبناي سياسي و ايدئولوژي و فرهنگ منعكس بود. برنامه تلويزيوني درباره "شكارچيان برده" نشان مي داد كه اين افراد طي دوران برده داري جنوب تحت نظارت برده داران قرار داشتند بلكه كل اهالي سفيد پوست براي تقويت نظام برده داري سازمان يافته بودند. بايد به افرادي كه هميشه مي گويند "ولي خانواده ما هرگز برده اي نداشتند" گفت كه بله، ولي آنان در شكار بردگان شركت داشتند! قضيه اين طور بود كه برده داران كساني را كه صاحب برده نبودند به عنوان شكارچي برده سازمان داده بودند. آنان كل جامعه سفيد پوستان را عليرغم تقسيم بندي طبقاتي كه بينشان وجود داشت، در گروه هاي شبه نظامي سازمان داده بودند. اين جامعه سفيد پوست حول يك محور يعني كل اقتصاد و كل مناسبات توليدي كه برده داري بود، سازمان يافته بود. بقيه مناسبات توليدي جايگاه خود را در ارتباط با برده داري پيدا مي كرد، حتي اگر تضادهايي هم ميانشان وجود داشت. و روبنا يعني سياست و ايدئولوژي و فرهنگ نيز چنين بود. اين يك روبناي بسيار متفاوت از جوامع كموني اوليه بود كه در آنجا پيش از آنكه پايه برده داري فراهم شده باشد نمي توانستيد روبنايي منطبق بر برده داري داشته باشيد. يعني نمي توانستيد سياستها و فرهنگ و ايدئولوژي اي را داشته باشيد كه به برده داري خدمت كند، از آن دفاع كند و تقويت كننده اش باشد. منظورم از فقدان پايه برده داري، از نقطه نظر اقتصادي است يعني نبود شرايطي كه برده داري را سودآور كند. يعني يك روبناي برده دارانه در شرايطي كه پايه اش وجود نداشته باشد نمي تواند پايدار بماند.
اين راهي است كه بايد شناخت ماترياليستي، شناخت ماترياليستي ديالكتيكي از تاريخ را كه واقعا با خصلت متناقض و پيچيده تاريخ خوانايي دارد و آن را در بر مي گيرد را بفهميم و بكار ببنديم. همين خصلت است كه همزمان به نيروهاي محركه اساسي يا تضادهايي كه به واقع پديده ها را به حركت در مي آورند و تحميل مي كنند اهميت درجه اول مي بخشد. به همين علت است كه مائو دگماتيستها را تنبل مي خواند. و رفرميستها يا مشخصتر بگويم، به اصطلاح "كمونيستها" يا "سوسياليستها" كه به انحطاط كشيده شده اند و در رفرميسم جا خوش كرده اند نيز تنبل هستند. و غالبا رفرميسم ودگماتيسم پيوند تنگاتنگي با هم دارند. زيرا شما براي فهم تضادهاي بنياديني كه به خصلت و حركت و تكامل پديده ها، شكل و جهت مي دهند بايد كار كنيد. بايد به كنكاش بپردازيد.
خب، ماركس براي ما كارهاي زيادي انجام داد ولي پديده ها همچنان در حال حركت و تغييرند. به طور كلي مطالعات و آثار ماركس مربوط به دوران قبل از امپرياليسم است. يعني قبل از اينكه نظام سرمايه داري به مرحله امپرياليستي خود جهش كند و به طور كامل انحصاري و بين المللي شود. هر چند كه برخي جوانب سرمايه داري در همان دوره ماركس هم در اين سمت و سو حركت مي كرد. ماركس براي ما كارهاي زيادي انجام داد كه بسيار اهميت دارد. يادم مي آيد همان اوايل تاسيس حزب ما، بعضي افراد كه در اكونوميسم غوطه ور بودند يعني كاملا به دام دنباله روي از "مبارزه عملي" كارگران براي بهبود شرايط شان در چارچوب نظام سرمايه داري امپرياليستي افتاده بودند، معمولا مي گفتند كه "اينقدر لنين را بزرگ نكنيد چون او به جاي اينكه به سازماندهي كارگران بپردازد همه وقتش را براي  نوشتن چه بايد كرد گذاشت." (خنده حضار) خب اگر در مورد لنين اين طور بحث مي شود پس ماركس چه؟ او حدود 11 سال را در كتابخانه موزه بريتانيا به مطالعه تاريخ و اقتصاد گذراند تا بتواند بزرگترين هديه اش را به ما عرضه كند. يعني درك پايه اي ماترياليستي از تاريخ و به طور مشخص از سرمايه داري. بنابراين خيلي كارها براي ما انجام شده ولي نياز به ادامه اين كارها همچنان وجود دارد. امروز خيلي كارهاست كه بايد انجام شود. ما بايد همچنان به كندوكاو ادامه دهيم حتي براي دريافت آموزش هاي ماركس. حتي براي دريافت شالوده اي كه ماركس در اختيار ما نهاد. حتي براي درك اين مساله و دريافت چگونگي پياده كردن آن در اوضاع كنوني. براي فهميدن اينكه واقعا اساس پديده هاي جامعه چيست. براي فهم تكامل تاريخي جاري جامعه. براي اين كه چونگي كاركرد جامعه در هر مقطع معين را بفهميد بايد كنكاش كنيد. قواي محركه واقعي تضادهايي كه با آن مواجهيم و قصد تغييرش را داريم چيست؟ چگونه اين تضادهاي مختلف با هم ارتباط دارند و به هم وابسته اند؟ به همين علت نياز به كار مداوم است. اين دشوار است. اين كار دشواري است. ولي ارزشش را دارد. صرفا يك كار "ارزشمند" نيست. بلكه صحبت از رهائي همه نوع بشر از نابرابري و ستم و استثمار است.
اما اين كار تنبل ها نيست. اين كاري نيست كه با ايده اليسم فلسفي بتوان انجامش داد. با اين تصور كه خصلت واقعيات به وسيله آنچه در كله افراد مي گذرد (يا توسط ذهنيت خداي ناموجود يا موجودات ماوراء الطبيعي) تعيين مي شود، نمي توان كار را به انجام رساند. اين كاري نيست كه با انتقام بتوان انجامش داد. با گفتن اينكه "ساده است. بعضي ها پولدارند و بعضي فقير، ديگر نياز به فهميدن چيزهاي ديگر نداريم"، كار پيش نمي رود. اين به فاجعه مي انجامد. و هر جا اينگونه عمل شده به فاجعه انجاميده است. كمي جلوتر در مورد كامبوج و پول پت به عنوان نمونه صحبت خواهم كرد. اين به فاجعه خواهد انجاميد. شما نمي توانيد پديده ها را اينگونه از هم تميز دهيد. شما نمي توانيد درك صحيحي از نيروهاي محركه به دست آوريد و بر اين اساس شما نمي توانيد به درستي دوست را از دشمن تشخيص دهيد. در جامعه امروز آمريكا با پديده بزرگ پوپوليسم دست راستي مواجهيم كه توسط علني ترين مرتجعين طبقه حاكمه سازمان يافته است تا بخش تحتاني خرده بورژوازي، اشرافيت كارگري و بقيه بخش هايي كه به مفهومي گسترده از طبقه كارگر هستند را به تنفر از افرادي برانگيزد كه به واقع مواضع مترقي مهمي مي گيرند. امثال همانها كه در هاليوود به "ليبرال هاي ليموزين سوار" مشهورند و در نيويورك به آنها "روشنفكران با كلاس" مي گويند. درك عميق و فهم از قواي محركه واقعي و نيروهايي كه واقعا در كارند و چگونگي جهت گيري پديده ها بر اساس تضادهاي جهت دهنده، و اينكه ما چگونه مي توانيم مبارزه براي مهار و جهت دهي آگاهانه به امور را به پيش بريم، كار مي برد. منظورم از جهت دهي به امور، به يك مفهوم تنگ نظرانه پراگماتيستي نيست بلكه در يك بعد فراگير تاريخي ـ جهاني به مساله نگاه مي كنم.
درك واقعي خصلت بنيادين و جهت دهنده اين تضادها كه بين نيروها و مناسبات توليدي، و بين زيربناي اقتصادي و روبنا وجود دارد، و اينكه چگونه همه اينها مداوما با هم مرتبطند و در هم تداخل مي كنند، و اينكه در هر مقطع معين در دنيا چه شكل بروز واقعي به خود مي گيرند، امري واجب است تا بتوانيم انقلاب را در جهتي كه نياز به هدايت شدن دارد، رهبري كنيم. و امروز اين امر با اضطرار و حدت بيشتري مطرح شده است. ما اين كار را بدون علم نمي توانيم انجام دهيم. و اين كار را با ميزان اندكي از علم هم نمي توان انجام داد. اين درست است كه ما قبل از دست زدن به عمل مجبور نيستيم همه چيز را بدانيم. در اين جا رابطه بين تئوري و عمل مطرح است. و البته اين امتياز را داريم كه تئوري تكامل يافته طي يك دوران تاريخي بيش از صد ساله كه با راهگشايي هاي ماركس آغاز شد در اختيار ماست. اين يك امتياز است كه كيفيت و خصلت جمعي يك حزب را داريم و يك جنبش بين المللي كمونيستي را. هر فرد مجبور نيست همه كار را به تنهايي انجام دهد و هر بار بگردد و از نقطه اول شروع كند. ولي شما بايد هنگامي كه وارد عمل مي شويد پاي خود را بر زمين اين علم سفت كنيد. و ما بايد هر چه جلو مي رويم رابطه ديالكتيكي تئوري و عمل را صحيح برقرار كنيم. نبايد تنبل باشيم وگرنه دير يا زود فاجعه ببار خواهيم آورد. به ويژه اين روزها كه چندان طول نخواهد كشيد.
بنابراين تضادهاي ميان نيروها و مناسبات توليدي و ميان زيربناي اقتصادي و روبنا، تضادهاي جهت دهنده و تعيين كننده در تمام جوامع اند. كه اين جوامع اوليه كموني تا شكل هاي مختلف جامعه طبقاتي را در بر مي گيرد. و اين تضادها در جامعه كمونيستي هم تعيين كننده خواهند بود. هر چند به مفهوم و به طريقي بنيادا متفاوت. مائو در اين زمينه اظهاراتي دارد كه در كتاب "مائو با مردم سخن مي گويد" جمع آوري شده و بخشي از رويكرد "مائويي" او به مساله است. او مي گويد آيا باور نداريد كه در جامعه كمونيستي هنوز تضاد ميان نيروها و مناسبات، بين زيربناي اقتصادي و روبنا وجود خواهد داشت؟ من باور دارم. ده هزار سال ديگر، چيزي كه دورانش به سر رسيده بايد جاي خود را به چيز نو بدهد. در اينجا مائو از همان نيروهاي پيش برنده حرف مي زند. هيچ دوره اي نبوده و نيست و نخواهد بود كه مردم مجبور نباشند به اين يا آن شكل گرد هم بيايند تا ملزومات مادي زندگي را بازتوليد كنند. به هر شيوه اي و با هر سطح از تكنولوژي كه مي خواهد باشد. هيچ دوره اي نخواهد بود كه مردم، نه فقط به طور فردي بلكه پيش از هر چيز به شكل جمعي، با ضرورت مواجه نباشند. اين مساله را بايد بيشتر باز كنم.


ضرورت و آزادي

اين جوهر يك ديدگاه ايده اليستي و اوتوپيايي از اهداف ما و از كمونيسم است كه به نوعي كمونيسم را اينگونه معني مي كند كه در آنجا ديگر ضرورت وجود ندارد. اين درست است كه در جامعه كمونيستي، در يك دنياي كمونيستي، خصلت ضرورت و ارتباط متقابل ضرورت با چگونگي رويكرد مردم با آن، بنيادا با آنچه امروز جريان دارد فرق مي كند. ولي در كمونيسم كماكان ضرورت و نياز به تغيير آن وجود خواهد داشت. كماكان خصلت نيروهاي توليدي و مناسبات توليدي كه عموما با آن خوانايي دارد در كار خواهد بود. كماكان يك زيربناي اقتصادي خواهد بود و مناسبات توليدي. و تكرار مي كنم بايد به دور از يك درك مكانيكي و بر اساس يك درك ديالكتيكي اين را فهميد كه با وجود استقلال و ابتكار عمل نسبي روبنا، در هر مقطع معين، روبنا كمابيش با مناسبات توليدي انطباق خواهد داشت. و كماكان در دل همه اينها ديناميسمي وجود خواهد داشت. نيروهاي توليدي به تكامل ادامه خواهند داد و اين امر كماكان باعث خواهد شد كه مناسبات توليدي از شكل هاي نسبتا مناسب براي تكامل نيروهاي توليدي تغيير كنند و به موانعي در راه اين تكامل تبديل شوند. يعني بيشتر خصلت و تاثير سد كننده نيروهاي توليدي را داشته باشند تا شكل هاي مناسب براي تكامل آن. اين تضادها اينگونه كار مي كنند.
و زماني كه روبنا در تخاصم با نيروهاي توليدي جديد كه تكامل يافته اند قرار گرفت، مبارزه اي براي تغيير و تكامل روبنا هم جهت با تغييرات مناسبات توليدي جريان خواهد يافت. تغييراتي كه به نوبه خود، به واسطه تكامل نيروهاي توليدي طلب شده اند. اين امر حتي در جامعه كمونيستي، صادق خواهد بود. به قول مائو حتي ده هزار سال ديگر (البته اگر نوع بشر تا آن موقع وجود داشته باشد و در اينجا نكته فراموش شده اي هست كه بايد به آن پرداخت)، به هر حال حتي ده هزار سال ديگر كماكان تضادهاي بنيادين و پيش برنده جامعه موجود خواهند بود. تضادهاي موجود بين نيروها و مناسبات توليدي و بين زيربناي اقتصادي و روبناي سياسي و ايدئولوژيك. حتي با تمام پيچيدگي هايي كه باعث خواهند شد و با وجود تمام راه هاي گوناگونب كه پديده هاي برخاسته در آن جامعه براي تاثيرگذاري بر آن تضادهاي بنيادين و پيش يرنده در پيش خواهند گرفت.
تكرار مي كنم، اين بحث به درك ماترياليستي از ضرورت و از رابطه ديالكتيكي بين ضرورت و آزادي مربوط است. آزادي به معناي تلاش براي فرار از ضرورت نيست. به معناي تلاش براي ناديده گرفتن ضرورت نيست. به معناي تلاش براي "دور زدن" ضرورت يا صرفا پريدن از روي آنچه بايد به آن پرداخت نيست. ضرورت، در مواجه شدن و تغيير دادن ضرورت نهفته است. كاري كه بر اساس تضادهاي واقعي موجود درون آن ضرورت صورت مي گيرد. زيرا كل واقعيت در برگيرنده ماده در حال حركت و تضاد است. اين يك خط تمايز اساسي ميان ايده اليسم و متافيزيك از يك سو، و ماترياليسم ماركسيستي و ديالكتيك از سوي ديگر است. خط تمايز اساسي بر سر اينكه رابطه بين آزادي و ضرورت را چگونه مي فهميد. جايگاه آزادي در ارتباط با ضرورت كجاست. و چگونه آزادي با فشار از بطن ضرورت بيرون مي آيد.
البته همه اينها را بايد با همه پيچيدگي هايشان فهميد و نه به طريقي خام و مستقيم الخط. ولي يادمان باشد، درك اين نكته حياتي است كه پيشرفت جامعه هميشه دربرگيرنده مواجه شدن و تغيير دادن ضرورت است. كاري كه در درجه اول در سطح اجتماعي و توسط نقش هايي كه افراد در اين چارچوب جمعي به عهده مي گيرند، انجام مي شود. و نه در چارچوبي جدا و خارج از اين ضرورت. و نه (به قول چيني ها) به شكل اسب بالداري كه آزادانه از فراز  ضرورت عبور مي كند و مي كوشد در عرصه اي فردي، ضرورت را پشت سر گذارد. مثلا از بعضي افراد مي شنويم كه "اين موضوع تاثيري روي وضعيت من ندارد. برايم مهم نيست كه در عراق دارند چكار مي كنند. اين هيچ ربطي به من ندارد." بايد به اينها بگوييم كه چرا! به شما ربط دارد. و اگر الان متوجه اين ربط نشويد، دير يا زود مجبوريد اين واقعيت را تشخيص دهيد. زيرا همه اينها در هم تنيده شده و به هم گره خورده است. اگر فكر مي كنيد مي توانيد راحت بگرديد، واقعيت بالاخره خود را مطرح خواهد كرد و به نمايش در خواهد آمد. برخي اوقات اين امر بسيار تكان دهنده و ناگهاني خواهد بود. به حدي كه نمي توانيد نسبت به آن بي تفاوت بمانيد.
مي خواهم مثالي بزنم كه تا حالا چند بار از آن استفاده كرده ام. شما نمي توانيد هر واژه را آن طور كه دلتان مي خواهد به كار ببريد. زيرا هر واژه يك چارچوب اجتماعي، يك مفهوم اجتماعي، دارد. مفهومي كه در يك مقطع معين به طور تاريخي شكل گرفته است. اين به مسائل معرفت شناسانه مربوط مي شود. منظورم مسائل مربوط به تئوري شناخت است. يعني اينكه حقيقت چيست و بشر چگونه مي تواند بفهمد كه چه چيز درست است. قبلا خاطر نشان كرده بودم كه مثلا تعريف "هوي نيوتن" (از رهبران حزب پلنگان سياه در آمريكا) از قدرت، يك تعريف ابزارگرايانه بود. او مي گفت "قدرت، توانايي ارائه تعريف از پديده ها و وادار كردن آنها به عمل به شيوه مطلوب است." خير. اينكه شما بتوانيد به هر طريقي كه خواستيد تعريفي از پديده ارائه دهيد، به شما اين توانايي را نمي دهد كه آن را وادار كنيد به يك شيوه مطلوب عمل كند. فرض كنيد يك نفر اسلحه مي كشد و به سوي شما گلولـه اي شليك مي كند. اگر شما قبل از اصابت گلولـه بتوانيد بگويد كه "اين واقعا يك گلولـه نيست بلكه يك بالشت است. من بر آنم كه آن را به عنوان يك بالشت تعريف كنم" به جايي نخواهيد رسيد. (خنده حضار). اين كماكان گلولـه است. (خنده حضار) ضرورت كماكان با شما مواجه مي شود و شما بايد (اگر مهلت داشتيد) با آن دست و پنجه نرم كنيد. بهتر است اگر مي توانيد پشت چيزي بپريد. (خنده حضار) اگر مي توانيد بهتر است چيزي را سپر كنيد. راه دست و پنجه نرم كردن با آن، اين نيست كه به عنوان يك بالشت يا يك دانه آب نبات ژلـه اي تعريفش كنيد. (خنده حضار) پس اين يك اشتباه اساسي است.
به واقع قدرت، در توانايي شناخت صحيح از پديده عيني و ضرورت عيني و تغيير آنها نهفته است. تغيير آنها به طريقي كه واقعا مي توانند تغيير يابند. و اين مملو از تضاد است. بنابراين هميشه يا حتي در بيشتر مواقع، يا به طور كلي، فقط يك راه وجود ندارد. پديده ها بر حسب تضادهايي كه آنها را جلو مي برند، مي توانند به طرق مختلف تغيير كنند. اما آنها را نمي تواند از راهي تغيير داد كه هيچ رابطه اي با تضادهاي معين كننده و پيش برنده پديده ها نداشته باشد. به همين خاطر است كه مي گويم شما نمي توانيد صرفا با تعريف يك گلولـه به عنوان يك آب نبات ژله اي يا بالش آن را به چيزي نرم تغيير دهيد.
يك مثال ديگر از يك پديده بزرگ در زمينه فرهنگ كه عموما اين روزها مورد مشاجره جدي است. بعضي افراد و مشخصا بعضي سياهپوستان مي گويند "امروز من كلمه كاكا سياه را طوري تعريف مي كنم كه معني دوست من، رفيق من بدهد." خير. اين كلمه معني ديگري دارد. شما قادر نيستيد اين كلمه را اينطور تعريف كنيد. زيرا درست مانند آن گلولـه، كلمه كاكا سياه به لحاظ تاريخي و اجتماعي به طريق معيني تعريف شده است و شما نمي توانيد به اراده يا آرزوي خود به آن معني ديگري ببخشيد. ساليان سال بايد بگذرد، يعني مدتها از زماني كه نوع بشر جامعه ستمگر عليه خلقها را به همراه شكل هاي ديگر ستم و استثمار پشت سر گذاشته، گذشته باشد. شايد آن وقت واژه "كاكا سياه" ديگر مطلقا هيچ معنايي نداشته باشد. يا معنايي كاملا متفاوت پيدا كند. ولي در حال حاضر، در اين مرحله از تاريخ، و در دنياي كنوني، اين واژه توسط مناسبات اجتماعي ستمگرانه اي كه "كاكا سياه" جلوه اي از آن است تعريف شده و كماكان مي شود. و اگر شما مي خواهيد به  اين واژه و هر چه پشت آن قرار دارد بپردازيد، بايد بر مبناي آنچه كه واقعا هست، بر مبناي معنايي كه به لحاظ تاريخي و اجتماعي برايش تثبيت شده، با آن روبرو شويد. تا وقتي كه ما اين مناسبات اجتماعي را كه "كاكا سياه" تبارزي از آنست از ريشه دگرگون كنيم.

ضرورت و تصادف، عليت و اتفاق

حالا از اين بحث به رابطه ضرورت و تصادف، يا عليت و اتفاق، هم مي رسيم. هيج مسير از پيش تعيين شده اي در تكامل تاريخي نوع بشر و جامعه بشري (و عمل متقابل آن با بقيه طبيعت) وجود نداشته و ندارد. ولي در جريان اين فرايند، اين عمل متقابل ادامه دار ضرورت و آزادي، (و البته، عليت و اتفاق يا ضرورت و تصادف، و رابطه متقابل آنها) در تاريخ "انسجام" معيني به وجود آمده است. و اين ما را به آستانه اي رسانده كه جهش به كمونيسم را امكان پذير (و نه اجتناب ناپذير) ساخته است.
يكي از نكاتي كه قبلا خاطر نشان كرده ام اينست كه عليت و اتفاق، يا ضرورت و تصادف، مثل همه چيزها، وحدت اضدادند. همانگونه كه مائو در مورد عام و خاص گفت، آنچه در يك چارچوب عليت است در چارچوبي ديگر تصادف يا اتفاق است (و برعكس). قبلا هم اين سوال را پرسيده ام: چرا كريستف كلمب كه فكر مي كرد راهي مكان ديگري است به قاره آمريكا رسيد؟ به يك مفهوم و در يك چارچوب، اين يك تصادف بود. مثلا از زاويه مردماني كه آنقدر بد اقبال بودند كه كشتي كريستف كلمب نزد آنان به ساحل نشست و همه آن وقايع بعدي در نتيجه آن صورت گرفت. اين يك تصادف بود چون او قصد رفتن به جاي ديگري داشت. و ورود او به قاره آمريكا از نيروهاي محركه دروني جوامع آن قاره در آن دوران ناشي نشده بود. بنابراين از ديد مردمان آن قاره، اين يك تصادف بود. يك سطح ديگر تصادف اين بود كه مقصد كريستف كلمب اينجا نبود.  ولي آيا اين تماما يك تصادف بود؟ خير. به وضوح دليل ها و منطق هايي وجود داشت كه كريستف كلمب به اين مكان رسيد. براي مثال، بادهاي دريا در اين مساله نقش داشتند. فقدان شناخت از بعضي چيزهاي در اين امر دخيل بود، و امثالهم. و شما مي توانيد هر يك از اين عوامل را به نوبه خود به ضرورت در يكسو، و تصادف در سوي ديگر (يا عليت و اتفاق) تقسيم كنيد. به اين مفهوم، هر چيزي را مي توان به دو جنبه متضادش تقسيم كرد.
ولي در هر زمان معين، يكي از اين جوانب در پديده عمده است. و اين جنبه عمده به پديده، هويت نسبي مي بخشد. حتي در حالي كه پديده دارد حركت مي كند و تغيير مي يابد. براي نمونه، جامعه سرمايه داري هم درون خود آينده جامعه سوسياليستي را دارد. به طور مشخص اين آينده توسط پرولتاريا به لحاظ سياسي و در چارچوب مبارزه طبقاتي، و توسط اجتماعي شدن توليد در چارچوب توليد، معرفي مي شود. ولي جامعه سرمايه داري كماكان توسط اين واقعيت تعريف مي شود كه مناسبات توليدي و روبناي كه در راس آن قرار دارد، سرمايه دارانه است. بنابراين اين پديده متضاد است ولي جنبه عمده اش به طور نسبي به آن كيفيت و جوهر تعريف كننده  مي بخشد. نسبي به اين مفهوم كه جامعه سرمايه داري در چارچوب بزرگتري از تضادهاي دنيا وجود دارد، و به اين مفهوم كه خود سرشار از تضاد و حركت و تكامل است. و جوانب مربوط به آينده نيز، در تضاد با خصلت اساسي سرمايه دارانه پديده، خود را درون آن مطرح مي كنند.
بنابراين ما بايد پديده ها را در چارچوب حركت و تكامل تضادها بفهميم و نه به گونه اي ايستا. ما بايد از ديدگاه هاي متافيزيكي و نهايتا مذهبي يا اساسا مذهبي از پديده ها در دنيا خلاص شويم. منجمله در مورد جامعه بشري و تكامل تاريخي آن. همانطور كه گفتم هيچ مسير از پيش تعيين شده اي در تكامل تاريخي نوع بشر و جامعه بشري وجود ندارد. چيزهايي مي توانست مطرح شود كه به يك مفهوم تصادف به حساب بيايد و نوع بشر را پيش از آنكه واقعا  جاي پايي براي خود پيدا كند يا حتي بعد از اين كار، از ريشه بركند. و هنور هم اين مساله مي تواند اتفاق بيفتد. هر چند كه تاكنون چنين نشده است. به همين طريق، سرنوشت جامعه بشري براي رسيدن به كمونيسم از پيش رقم نخورده بود. ولي در گذر از كل فرايند متضاد و پيچيده تكاملي اش، به آستانه آن رسيده است. يعني جايي كه تضاد بين توليد اجتماعي شده و تملك خصوصي، همان تضاد مشخصه سرمايه داري كه به طور اساسي آن را معين مي كند،  بيش از بيش به شكلي حاد خود را مطرح مي كند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر