مدخلی بر علم انقلاب
لني ولف
فهرست مطالب
"انسان ابزار ميسازد. هنگاميكه ابزار خواستار انقلاب شود از طريق انسان سخن خواهد گفت..." (مائو) اما چگونه است كه ابزار خواستار انقلاب ميشود؟
قبل از هرچيز بايد بگوييم، در حاليكه انسان ابزار را ميسازد، به عبارتي ابزار نيز انسان را مي آفريند ـ و آفريده است. هنگاميكه نزديك به چهارميليون سال پيش، يكي از تيره هاي پستانداران ماقبل انسان اشيائي را كه مي يافت و مورد حمل و استفاده قرار ميداد به ابزار تبديل نمود، انتخاب طبيعي (و ساير فشارهاي تكاملي) در جهت تكامل يك مغز بزرگتر و پيچيده تر عمل نمودند. اين مغز تكامل يافته بنوبه خود توانست مهارت و آزادي جديد دست را جهت ساختن ابزار فزوني بخشد. بعدها با پيچيده تر شدن كار و برخوردار شدن اين موجودات از ايده هاي بسيار پيچيده تري كه از ارتباط گيري با اصوات ساده فراتر ميرفت، تكامل نيز بهمين گونه به توسعه دستگاهي جهت مكالمه در انسان راه گشود. اين ديالكتيك مارپيچي، كه كار حلقه كليديش بود، از طريق مراحلي كه هنوز تماماً ترسيم ناشده اند و پيچش و چرخشها به پيدايش بشريت نوين در حدود پنجاه هزار سال پيش منتهي گشت.(1)
امروزه شايد سخت باشد كه به كار بعنوان شالوده بشريت نگريسته شود ـ بويژه در جامعه طبقاتي كه كار فكري و يدي از هم فاصله گرفته و هر كدام نيز بنوبه خود از هم گسيخته شده و مقدار زيادي خصلت ضد بشري يافته اند. جامعه طبليت پايه اي زندگي خويش متنفرند و آن را بعنوان چيزي خارج از اراده خويش تحمل انقلاب كمونيستي به نمايش در خواهد آمد. سپس با تكامل بيش از پيش جامعه و بقول ماركس، غلبه بر "تبعيت برده گونه فرداز تقسيم كار"، كار علاوه بر نياز پايه اي، به "خواست اوليه زندگي" تبديل خواهد شد(2) (نقد برنامه گوتا).
آنچه كه كار را از نظر ماركس به كار تبديل مي كند چيزي نيست بجز خصلت آگاهانه بودن آن ـ در تقابل با رابطه غريزي صرف با محيط پيرامون. ماركس در "كاپيتال" چنين خاطر نشان مي سازد:
فعاليتهاي عنكبوت شبيه به كار يك بافنده است، و زنبور با ساختمان كندويش آرشيتكت را خجالت زده مي كند. اما آنچه كه بدترين آرشيتكت را از بهترين زنبور متمايز مي كند، اين است كه يك آرشيتكت پيش از آنكه به ساختمانش ماديت بخشد آنرا در ذهن خويش ميسازد. نتيجه اي كه در پايان پروسه هر كاري حاصل مي گردد، قبلا در ذهن سازنده اش موجود بوده است. (كاپيتال، جلد يك، صفحه 871)
كار و ابزاري كه در جريان آن مورد استفاده قرار ميگيرد، نه تنها تكامل بشر بلكه همچنين تكامل جوامع بشري را نيز به پيش راند. از آنجا كه كار يك پراتيك آگاهانه است و از آنجا كه انسانها به نقد آنچه كه انجام داده اند مي نشينند و آنرا تغيير مي دهند، آنها بطور مداوم ابزار و شيوه هاي نوين را رشد و توسعه داده و درك عميقتري از جهان كسب مي كنند. جهشهاي تاريخي ـ از شكار و جمع آوري آذوقه به كشاورزي، از حيوانات باركش به موتور بخار، و از ماشينهاي احتراقي به كامپيوتر ـ همگي نشانه هاي اين پيشرفت هستند.
در عين حال، اين پروسه هموار وبدون تضاد پيش نرفته است. انسانها نه تنها از ابزار استفاده كرده و آنرا تكامل ميدهند، بلكه براي انجام چنين كاري بايد وارد مناسبات اجتماعي معيني شوند. چه كسي صاحب ابزار توليد است؟ رابطه ميان مردم در پروسه توليد چيست؟ محصول چگونه توزيع مي شود؟ اينها سه عرصه اصلي مناسبات توليدي اند (كه بر رويهمرفته زيربنا را تشكيل ميدهند). در اين ميان مالكيت عموماً عمده است ـ اگرچه، دو ديگر بر مالكيت تاثير مي گذارند؛ و حتي در برخي اوقات اهميتي بيش از آن كسب مي كنند.
بطور عموم مجموعه هاي مختلف مناسبات توليدي، از سطوح متفاوت تكامل نيروهاي توليدي (ابزار، موادخام، منابع طبيعي، توانايي هاي مردم در استفاده از آنان) برخاسته و با آن تطابق دارند. بطور مثال روابط برده داري عموماً از شرايطي ناشي شده كه در آن ابزار و نيروهاي توليدي به اندازه اي كه بتوان محصول مازاد بدست آورد توسعه يافته بودند، اما هنوز نسبتاً عقب افتاده بوده و محتاج كار بدني زياد و تلاش فكري اندك از سوي توليدكنندگان بودند (3). در جوامع برده داري معروف مانند يونان و روم، مالكين، ابزار اصلي توليد منجمله خود بردگان را در تملك داشتند. مناسبات ميان مردم در پروسه كار توام با خشونت و تخاصم شديد بود (بطوريكه بردگان، زير شلاق تا سرحد مرگ كار مي كردند) و به برده فقط به اندازه بخورونمير داده مي شد و اغلب شرايط تغذيه حيوانات اهلي برده داران بهتر از آنان بود.
اما شيوه توليدي برده داري در اين جوامع باستاني، انباشت مازاد فراواني را امكان پذير نمود. طبقه فارغ البالي بوجود آمد كه به انجام آزمونهاي علمي مشغول شد. صنعتگران و تجار نيز در منافذ جامعه برده داري رشد كردند، و نيروهاي مولده تكامل يافتند. اما مناسبات برده داري كه آن پيشرفتها را امكان پذير ساخت، بزودي در تقابل با تكامل بيش از پيش آن قرار گرفت. برده كه با وحشيگري بي اندازه روبرو بوده و احياناً با انجام كار طاقت فرسا طي يكي دو سال از بين مي رفت، هيچ انگيزه اي نداشت كه از ابزار پيشرفته تر استفاده كند. بالعكس، مقاومت مداوم بردگان ـ منجمله خرابكاري و از بين بردن ابزار كار ـ مانع مدرنيزه شدن ابزار توليد شده و بواسطه ابزار زمخت تر و آسيب ناپذيرتر در جهت پائين نگاه داشتن سطح توليد عمل مينمود. سپس خود نظام برده داري نيز به تحقير كار يدي پرداخت و اين امر زوال جوامع برده داري را تسريع كرد.
بدين ترتيب، بقول مائو، ابزار شديداً محتاج سخن گفتن بودند. و سخن نيز گفتند: از طريق قيامهاي توده اي بردگان و مبارزات "بربرها" عليه سلطه رومي ها. البته واضح است كه اينها اعمالي مكانيكي كه خصلت ابزار است نبودند، بلكه عمل آگاهانه و دلاورانه مردمي بود كه در برابر بردگي بپاخاسته و پتانسيل بشر براي نيل به چيزي عاليتر را حس كرده بودند. اما همان ايده آل ها و ديدگاههايي كه باعث بوجود آمدن قيامها يكي پس از ديگري گرديدند، ريشه در تضاد ميان نيروهاي مولده ـ كه نيازمند تكامل مداوم بودند ـ و مناسبات توليدي ـ كه به زنجيري بر دست وپاي اين نيروها و به سرچشمه زوال كل جامعه تبديل شده بودند ـ داشت. اين مبارزات ميان مردم (عليرغم اينكه بازيكنانش داراي چه سطحي از آگاهي بودند)، وسيله اي بود كه از طريق آن نيروهاي مولده، مناسبات توليدي كهن را در هم شكستند.
اين مسئله به اصل مهم ديگري اشاره دارد: تضادهاي موجود در شيوه توليدي جامعه بيان فشرده خود را (كه نهايتاً فقط از طريق مبارزه ميتواند حل شود) در روبنا ـ نهادهاي سياسي، ايده ها، هنر، فلسفه و غيره ـ كه بر روي مناسبات اقتصادي قرار گرفته است، مي يابد. روبنا، بمثابه پوسته اي است كه بر گرد زيربنا كشيده شده و آنرا حفظ مي كند. (4) روبنا بيش از زيربنايي كه بر روي آن استقرار يافته است "به چشم مي خورد". ايده ها، سياست و غيره چيزهايي هستند كه وقتي در باره جامعه مي انديشيم، بلافاصله به ذهنمان مي رسند و اصلي ترين ابزارهايي هستند كه جامعه از آن طريق درباره خود مي انديشد. ليكن، تضادهاي بين زيربناي اقتصادي و نيروهاي توليدي در پايه اين بنا قرار گرفته اند و باعث ايجاد تركهايي در ديوارها مي گردند. استعاره فوق را بيشتر بپرورانيم: در عين حال، پي ريزي نوين، نهايتاً نيازمند در هم شكستن پوسته و پاكسازي آنچه كه قديمي است، مي باشد.
بيشك، اين طرحي اجمالي از مناسبات ميان عناصر اصلي گوناگون در كليت جامعه است، و اين مقولات نه تنهادافع يكديگر هستند، بلكه همچنين بطور سيال درهم نفوذ كرده و بيكديگر تبديل مي شوند. در حالي كه نيروهاي توليدي عموماً نسبت به زير بناي اقتصادي عمده هستند، اما گاهي اوقات براي رشد نيروهاي مولده انجام تحول در زيربنا ضروري ميشود و نتيجتاً زيربنا عمده مي شود. و در حالي كه معمولا زير بنا نسبت به روبنا عمده است، بازهم، گاهي اوقات روبنا عمده و تعيين كننده ميشود.
اهميت بررسي اقتصاد سياسي ـ كه به مناسبات اقتصادي جامعه توجه مي نمايد ـ در آن است كه تحولات زيربنايي كه مختصات مبارزه طبقاتي را تعيين مي كنند، درك شوند. اقتصاد سياسي از پايه مادي وظايفي حكايت دارد كه تكامل تاريخي، آنها را در دستور كار انقلاب قرار داده است. در حالي كه مناسبات اقتصادي به تنهايي كل يت يا تك عنصر تعيين كننده جامعه نيست (همانگونه كه اقتصاد سياسي كل يت ماركسيسم را تشكيل نمي دهد)، اما اين مناسبات، پايه اي هستند و بررسي آنها جزء ضروري هر گونه درك عميق از جامعه و انقلاب است.
ظهورسرمايه داري
سرمنشاء اقتصادي مبارزه سياسي، براي نخستين بار طي مبارزه بورژوازي نوظهور عليه جامعه فئودالي در اروپا، شروع به خودنمايي نمود (5). اگرچه همه جوامع فئودالي درگير تضادهاي خود بود و مبارزه آنتاگونيستي بين دهقانان و ملاكين در همه جا جريان داشت، اما در اروپا بود كه براي نخستين بار اين تضادها به اندازه كافي رشد كردند. اين رشد، بگونه اي انجام گرفت كه پيدايش شكل نويني از جامعه (در طي چند قرن) امكانپذير گرديد. مشخصاً انگلستان در اروپا، متكامل ترين نمونه يك اقتصاد (و جامعه) سرمايه داري بود؛ و بدين خاطر بود كه ماركس آنرا در كاپيتال مورد توجه ويژه قرار داد. در عين حال، تكامل سرمايه داري در اروپا نه نتيجه "برتري ذاتي سفيد پوستان اروپايي" بود و نه شكلي از رفتار خارق العاده منحصر به آنها بود. اگر اين تكامل در آنجا به علتي متوقف مي گشت، نتيجتاً در جامعه فئودالي ديگري به وقوع مي پيوست، چرا كه سرمايه داري تنها راه حل تضادهاي فئودالي است (6). مثلا، مائو از تكامل عوامل سرمايه داري در جامعه رو به زوال فئودالي چين كمي پيش از اينكه دروازه هاي اين كشور توسط اروپا "گشوده شود"، سخن مي گويد ـ "گشايشي" كه تكامل آتي چين را بنحو گسترده اي تعيين نمود(7).
اقتصاد فئودالي اروپاي غربي و شمالي بويژه پس از قرن دهم بمثابه وحدتي از اضداد ميان توليد براي مصرف مستقيم توليد كنندگان (و اربابانشان)، و توليد براي مبادله، تكامل يافت. سرفها و دهقانان مستقيماً هرآنچه را كه توليد مي كردند به مصرف مي رساندند، و يا به اربابان خود (و يا كليسا) تحويل مي دادند كه آنها آنرا مستقيماً مصرف مي كردند. دهقان چه بطور مستقيم از طريق تصاحب محصولاتش توسط ارباب، و يا از طريق بيگاري دادن بر روي زمين ارباب، استثمار مي شد. اينها مناسبات مسلط بر جامعه بودند. ارباب، صاحب زمين، و دهقان در اكثر موارد صاحب ابزار كار خويش بود. دهقان در تملك ارباب نبود(8). اما او، بمثابه جزئي از نظم طبيعي زندگي به زمين ارباب وابسته بود ـ و اين "نظم طبيعي" توسط احكام، قوانين و كارگزاران ارباب اعمال مي گرديد. بهمين ترتيب، دهقانان غالباً از حق استفاده از زمينهاي عمومي معين (براي جمع آوري هيزم، چرا، و غيره) و حق سكني گزيدن بر روي زمين، برخوردار بودند.
در عين حال، توليد كالايي ـ يعني توليد نه براي مصرف مستقيم توليد كننده بلكه براي مبادله با ديگر توليد كنندگان نيز بمثابه يك جنبه فرعي در جامعه فئودالي انجام مي شد. در آغاز، اين توليد كالايي در اروپاي فئودالي توسط صنعتگران مستقل يا صاحبان حرف صورت مي گرفت، (9) كه در آهنگري (براي ساختن خيش، نعل اسب و غيره)، چرم سازي (جهت ساختن يراق، كفش) و غيره، تخصص داشتند. اين امر همچنين، توسط بازرگانان تقويت شد ـ بازرگاناني كه در بطن جامعه فئودالي رشد يافته بودند، از خطه اي به خطه ديگر سفر كرده، و ميان اين مناطق تجارت مي كردند.
درون اين توليد كالايي اوليه، تضاد مهمي ميان توليد كنندگان كوچك و بازرگانان وجود داشت. صنعتگر از اينرو كالا توليد ميكرد كه بتواند كالاهاي ديگري جهت مصرف شخصي خويش بدست آورد؛ اگر فقط ير به ير هم مي شد، برايش خوب بود. درصورتي كه بازرگان كالاها را با پول مي خريد كه بتواند آنها را در ازاي پول بيشتر به شخص ديگري بفروشد. تمام علت وجودي وي اين بود كه در انتهاي مدار، پولي بيشتر از آنچه كه با آن شروع بكار نموده بود، بدست آورد. اين شكل دوم گردش، خستگي ناپذير و لاينقطع بوده است. اين گردش، توليد را در جهت خدمت به تجارت به پيش راند و بدين ترتيب مناسبات كالايي را به جلو برد. شهرهاي تجاري و توليدي در سراسر سواحل اروپا يكي پس از ديگري ايجاد شدند (بر خلاف شهرهايي كه بطور مستقيم در خدمت قلمروهاي فئودالي خاص بوده و تحت سلطه آنان قرار داشتند)، و به مقابله با تابعيت شهر از روستاهاي فئودالي برخاستند.
اوايل، بندهاي جامعه فئودالي آهسته آهسته پوسيده مي شد. عملكرد اين مسئله در انگلستان به اينصورت بود كه در اواسط قرن پانزدهم، توسعه كارخانجات پشم فلميش در بلژيك باعث افزايش سرسام آور تقاضا براي پشم خام انگلستان شد. در پاسخ به اين تقاضا بود كه نجباي فئودال ـ كه بخاطر يك سلسله جنگها و بوجود آمدن دهقانان كشاورز كوچك مستقل، در موقعيت بي ثباتي بسر مي بردند ـ شروع به تصرف عدواني اراضي حصه اي دهقانان كرده و آنها را به چراگاه گوسفندان مبدل ساختند. دهها هزار دهقان از زمينهايشان رانده شدند. در عين حال، فئودالها شديداً به بازرگانان شهري مقروض شده بودند و علت اين امر هم انجام جنگهاي فئودالي و يا خريد وسايل تجملي بود؛ اين عامل مهمي در روي آوردن به توليد پشم جهت مبادله بجاي توليد براي مصرف، شد. فئودالها جهت صرفه جويي شروع به اخراج خدمه هاي خويش كردند (مشاوران، سربازان و خدمتكاران بارگاه هاي فئودالي كه همواره نشانه جلال و جبروت فئودالها بودند).
انبوهي از خلع مالكيت شدگان كه به كارگران بالقوه تبديل شده بودند، سراسر انگلستان را در بر گرفتند(10). اكنون بازرگانان و رباخواران مي توانستند دكانهايي با ابزار توليد ابتدايي براه بياندازند و شماري از اين سلب مالكيت شدگان سرگردان را در زير يك سقف جمع كرده و براي بكار انداختن اين ابزار توليد آنها را در استخدام گيرند. اين امر در انگلستان، پايه داخلي استقرار توليد سرمايه داري بود: سلب مالكيت شدن از خيل عظيمي از افراد كه فاقد هرگونه وسيله تامين معيشت بودند، و پيدايش طبقه اي كه براي خريد وسايل توليد و استخدام سلب مالكيت شدگان جهت كار با اين وسايل، پول لازم را در اختيار داشت. برخورداري از خصلت عدم تملك، تبديل توده سلب مالكيت شده را به پرولتاريا امكانپذير ساخت، و اين خصيصه عدم تملك همچنان ويژگي اساسي پرولتاريا باقي مانده است.
اما اين همه ـ هرچند لازم و حياتي بحساب مي آمد ـ بخودي خود براي مسلط ساختن سرمايه و رشد بورژوازي كافي نبود. استعمار، برده داري و قتل عام، شرايط خارجي ضروري براي خيز اين شيوه توليد نوين بودند. ماركس، هنگامي كه در مورد پيدايش سرمايه داري صنعتي سخن گفت، اين نكته را چنين توضيح داد:
كشف طلا و نقره در آمريكا، قلع و قمع، به بردگي در آوردن مردمان بومي و مدفون ساختن آنان در معادن، آغاز استيلا بر هندشرقي و غارت آن، تبديل قاره افريقا به قرقگاه سوداگرانه براي شكار كردن سياهپوستان، همگي بشارت دهنده صبح دولت توليد سرمايه داري هستند. اين پروسه هاي تغزل آميز، مراحل اصلي انباشت اوليه سرمايه هستند. بدنبال اين جريان است كه جنگ بازرگاني ميان ملل اروپايي در مقياس تمام كره زمين در ميگيرد. جنگ مزبور با عصيان هلند عليه اسپانيا آغاز شد، با جنگ ضد ژاكوبن انگلستان (جنگ عليه انقلاب فرانسه) دامنه بسيار وسيعي يافت، و هنوز هم در جنگهاي ترياك عليه چين و غيره ادامه دارد. (كاپيتال، جلد يك، صفحه 751)
بدين ترتيب بورژوازي در بحبوحه بوجود آمدن بازار جهاني زاده شد، در حالي كه "از سر تا پايش، و از هر حفره اش خون و چرك مي چكيد." (كاپيتال، جلد يك، صفحه 760)
بازرگانان و تجار بهمراه بعضي استادكاران، صنعتگران سابق، فئودالهايي كه در تجارت دستي داشتند، و دهقانان مرفه تر، به بورژوازي تبديل شدند. اما مناسبات فئودالي كهني كه بورژوازي در آغاز از دامان آن برخاست، اكنون به مانع سختي بر سر راه تكامل بيشترش تبديل شده بود. مثلا نظام فئودالي بازرگانان را هنگام مسافرت بين قلمروهاي مختلف به پرداخت گمركات مجبور مي ساخت. يا هنگامي كه سرمايه داران به توده وسيعي از كارگران آزاد (آزاد به دو معني: يكي آزاد از قيود فئودالي و ديگري "آزاد" از قدرت تامين معاش خويش) نياز داشتند. اين مناسبات فئودالي، دهقانان را به زمين وابسته كرده بود. و هنگامي كه بورژوازي تازه پا به عرصه وجود گذاشته و نيازمند دولتهاي ملي شديداً متمركز بود كه جنگهاي استعمارگرانه اش را به پيش ببرد، اين مناسبات فئودالي سرزمينها را به مناطق يا استانهاي غير متمركز تقسيم كرده بود.
بدين ترتيب، دوره طولاني و طوفاني انقلاب بورژوايي و ضدانقلاب فئودالي، جنگ و خيزش، و دوران تكامل نيروهاي مولده بر اثر اين تحولات، فرا رسيد. بورژوازي و توليد سرمايه داري از طريق مراحل تعاون ساده، مانوفاكتور، و صنعت در طول چندين قرن تكامل يافت.(11)
بهمراه انكشاف سرمايه داري، ضد آن ـ پرولتاريا ـ نيز تكامل يافت. همانگونه كه مانيفست توضيح ميدهد:
بهمان نسبت كه بورژوازي، يعني سرمايه رشد مي كند، پرولتاريا، يعني طبقه كارگر معاصر نيز رشد مي يابد. اينها تنها زماني مي توانند زندگي كنند كه كاري بدست آورند و فقط هنگامي مي توانند كاري بدست آورند كه كارشان بر سرمايه بيفزايد...
شرط اساسي براي موجوديت و سيادت طبقه بورژوازي، عبارتست از تشكيل و افزايش سرمايه. شرط وجود سرمايه، كار مزدوري است و منحصراً به رقابت في مابين كارگران وابسته است. ترقي صنايع كه بورژوازي مجري بلا اراده و بلا مقاومت آن است، بجاي پراكندگي كارگران كه از رقابت آنها ناشي ميشود، يگانگي انقلابي آنها را با ايجاد جمعيتهاي كارگري بوجود مي آورد. بنابراين، با رشد و تكامل صنايع بزرگ، خود آن شالوده اي كه بورژوازي بر اساس آن به توليد مشغول است و محصولات را به خود اختصاص ميدهد، فرو مي ريزد. بورژوازي مقدم بر هر چيز گوركنان خويش را بوجود مي آورد. فناي او و پيروزي پرولتاريا بطور همانندي ناگريزند. (مانيفست، صفحه 39 و 46)
تنها در اواخر قرن هجدهم بود كه سرمايه داري صنعتي با انقلاب فرانسه و آنچه كه بطور طعنه آميزي "انقلاب صنعتي" انگلستان خوانده ميشود، جايگاه خود را بطور كامل پيدا كرد. ميگوييم طعنه آميز، چرا كه اين "انقلاب"، فقرزدگي وحشيانه پرولتارياي انگلستان، تشديد برده داري در جنوب آمريكا، انقياد هند و مرگ ناشي از گرسنگي ميليون ها نفر در اثر تخريب اقتصاد بومي را در بر داشت.(12)
در سال 1852، جهان سرمايه داري با اولين بحران بزرگ اقتصاديش بلرزه در آمد. براي نخستين بار ميليونها نفر گرسنه شدند، كه اين نه به علت كمبود توليد بلكه به جهت توليد بيش از حد بود ـ بيشتراز آن حد بود كه سود لازم جهت تداوم توليد را ميسر سازد. اين نخستين طغيان نيروهاي توليدي عظيم و نوين عليه مناسباتي بود كه در چارچوب آنها گرفتار آمده بودند.
سالهاي دهه پس از آن، شاهد نخستين مبارزات پرولتري در انگلستان و فرانسه بود. در سال 1846 شديدترين بحران اقتصادي تا به آن روز، انگلستان را بلرزه افكند و سپس به سراسر قاره اروپا گسترش يافت. در فوريه 1848، تقريباً تمامي اروپا پا به عرصه مبارزه انقلابي نهاد.
انقلابات سال 1848 ـ كه شليك آغازينشان با انتشار "مانيفست كمونيست" همزمان بود ـ نقطه عطف مهمي بودند. انگلس چنين نوشت: "انقلاب در همه جا كار طبقه كارگر بود، و اين او بود كه سنگرها را برپا ساخت و جانفشاني نمود." وي سپس ادامه داد:
ولي تنهاكارگران پاريس بودند كه از برانداختن حكومت منظور كاملا روشن داشتند و آن عبارت بود از برانداختن نظام بورژوايي. اما با آنكه آنها از تضاد ناگزير كه بين طبقه آنها و بورژوازي وجود داشت بخوبي آگاه بودند، معهذا نه تكامل اقتصادي كشور و نه سطح تفكر توده كارگران فرانسوي هيچكدام هنوز بدان پايه نرسيده بود كه تجديد نظام اجتماعي را ميسر و ممكن گرداند. بهمين جهت، ثمرات انقلاب را در ماهيت امر، طبقه سرمايه داران بچنگ آورد. در كشورهاي ديگر نيز مانند ايتاليا، آلمان و اتريش، كارگران از همان ابتدا تنها عملشان اين بود كه به بورژوازي كمك كردند تا حاكميت را بدست گيرد. (پيشگفتاري بر چاپ ايتاليايي 1893 ـ مانيفست كمونيست، صفحه 27)
اقـتـصاد سيـاسـي ماركسيستي
ماركس و انگلس فعالانه در اين خيزشهاي انقلابي شركت نمودند. ماركس يك روزنامه انقلابي را در آلمان بنيان گذارد و سرپرستي نمود، و انگلس فرماندهي يك ارتش انقلابي را بعهده داشت. هركدام از آنها آثار پرارزشي در بررسي تجربيات اين دوره توفنده انقلابي برشته تحرير در آوردند. در سال 1851، آنان چنين جمعبندي نمودند كه موج انقلاب فروكش كرده و بحران ـ اقتصادي و سياسي ـ بطور موقت رفع شده و وظايف نويني پيش پاي كمونيستها است.
در حالي كه شالوده ماترياليسم ديالكتيك و سياست كمونيستي با انتشار "مانيفست" و ساير آثار آنان در مورد خيزشهاي دوره 15 ـ 1848 بنيان نهاده شده بود، اما تكامل بيشتر و كاربست اين علم شديداً ضروري بود. بسياري از انقلابگران شكست خورده با ماركس و انگلس ابراز مخالفت كرده و بدين اميد دل بسته بودند كه بزودي اوضاع انقلابي تقريباً بهمان شكل سابق مجدداً ظاهر خواهد شد. اما اين ميتوانست فقط به ياس و سرخوردگي بيانجامد (و انجاميد)، چرا كه تاريخ تكرار نمي شود بلكه حركت مارپيچي دارد.
از سوي ديگر، بدنبال شكست انقلابات و ثبات موقتي و انبساط و رونق نوين سرمايه، يك روند رفرميستي قدرتمند نيز در ميان پرولتاريا رشد كرد. پيش از اين، در سال 1849، نخستين روند آگاهانه و سازمانيافته رفرميستي در طبقه كارگر رشد كرده بود كه نام "سوسيال دمكراسي" را اتخاذ كرده بود. جمعبندي ماركس از اين مسئله اين بود كه خرده بورژوازي و پرولتاريا تحت رهبري خرده بورژوازي، امتزاج يافته بودند:
برنامه مشتركي طرحريزي شده، كميته هاي انتخاباتي مشترك برپا گشته، و كانديداهاي مشترك تعيين شده بودند. نكات انقلابي از تقاضاهاي اجتماعي پرولتاريا حذف شده و چرخشي دمكراتيك در آنها بوجود آمده بود. شكلهاي صرفاً سياسي از خواسته هاي دمكراتيك خرده بورژوازي حذف گشته، و نكات سوسياليستي آن برجستگي يافته بودند... خصلت خاص سوسيال دمكراسي در اين حقيقت تجسم مي يابد كه نهادهاي جمهوريت نه بمثابه ابزاري جهت تلاشي سرمايه و كار دستمزدي بلكه بعنوان ابزار تضعيف تخاصم ميان اين دو و تبديل اين تخاصم به همگوني، مورد نظر بودند.("هيجدهم برومر لوئي بناپارت"، منتخب آثار ماركس، انگلس ـ جلد يك ص 423)
در انگلستان، رفرميسم حتي ريشه عميقتري يافت؛ و در سراسر اروپا طرحها و نيرنگهاي گوناگوني در مخالفت با انقلاب، ارائه مي شد. كليه اين روندها بود كه بررسي عميق نظام سرمايه داري، افشاي كامل تضادها در شالوده مبارزه طبقاتي، و چگونگي تكوين و تكامل آنها را ضروري مي ساخت.
براي انجام اينكار، ماركس بررسي خود را بر انگلستان متمركز نمود ـ انگلستان در آن زمان كشوري بود كه شيوه توليدي سرمايه داري به كاملترين نحو تكامل يافته و روند اين تكامل نيز به بهترين وجه ثبت شده بود. ماركس در سال 1851 شروع به كار نمود، و در آغاز به بررسي انبوه عظيمي از منابع اطلاعاتي و آماري موزه بريتانيا در باره تكامل اقتصادي پرداخت. وي در عين حال، كل مسيري كه اقتصاددانهاي سياسي بورژوا طي كرده بودند را مورد مطالعه قرار داد و ديالكتيك هگل را ـ اينبار بطور عميقتر ـ بررسي نمود. پس از اتخاذ چندين شيوه مختلف، سرانجام ماركس كار خود را بر كالا، بمثابه سلول پايه اي زندگي سرمايه داري، متمركز كرد.
توليد كالايي، بذري بود كه باعث رشد سرمايه شد ـ همانگونه كه مناسبات فئودالي كهن را از ميان برداشت و كارگران فاقد مالكيت را رو در روي سرمايه داران داراي مالكيت قرار داد. خود سرمايه داري، صرفاً شكل عالي و رشد يافته توليد كالايي بود. در سال 1867، ماركس يكي از اساسي ترين آثار علم انقلابي را منتشر ساخت ـ كاپيتال. لنين، شيوه و برخورد كاپيتال را چنين توضيح داد:
در كاپيتال، ماركس ابتدا ساده ترين، عادي ترين، اساسي ترين، عمومي ترين و روز مره ترين رابطه جامعه بورژوايي (كالايي) را تحليل نمود ـ يعني رابطه اي كه ميلياردها بار تحت نام مبادله كالا انجام مي گردد. تحليل اين مقوله بسيار ساده (اين "سلول" جامعه بورژوايي)، كليه تضادهاي (يا نطفه كليه تضادهاي) جامعه نوين را عيان مي سازد، و سپس افشاي اين مقوله، تكامل (هم رشد و هم حركت) اين تضادها و اين جامعه را، در فرد فرد اجزاء متشكله آنان و از آغاز تا پايانشان، بما نشان ميدهد. (درباره مسئله ديالكتيك، ماركس، انگلس، ماركسيسم، صفحه 342)
و اين همان متد كلي است كه در اين فصل كتاب برگزيده ايم ـ يعني كنكاش در تضادهاي بنيادين و حركت سرمايه و عيان كردن كامل آنها.
ارزش
چه تضادهايي در "رابطه ساده و روزمره" مبادله كالا نهفته است؟ براي پاسخ به اين سوال، قبل از هر چيز بايد ببينيم كالا چيست.
كالا، محصولي است كه نيازهاي گوناگون انسان را بر طرف مي سازد. ليكن همه آنچه كه نيازهاي انسان را بر طرف مي سازد، كالا نيست. كالا چيزي است كه نه تنها سودمند است، بلكه جهت مبادله با محصولات ديگر توليد ميشود. بدين جهت است كه هم ارزش مصرف دارد و هم ارزش مبادله (بطور خلاصه، ارزش). بدين ترتيب، در خود كالا تضادي ميان ارزش مصرف و ارزش، نهفته است.
كالا اگر سودمند نباشد، مبادله نمي شود. و در عين حال، كالا بخودي خود هيچ سودمندي براي توليد كننده اش ندارد، بجز اينكه او مي تواند در قبال مبادله كردن آن چيز ديگري بدست آورد. بنابراين، در حالي كه جهت مبادله شدن بايد سودمند باشد، اما اگر بهر دليلي قابل مبادله شدن نباشد، به هيچ نخواهد ارزيد. ارزش مصرف و ارزش بمثابه دو قطب متضاد در كالا موجودند، و آنتاگونيسم بالقوه اي ميان اين دو در هر كالايي موجود است. در جامعه پيشين، مبادله مي توانست صرفاً "تصادفي" باشد ـ يعني اينكه، هيچ تناسب خاصي جهت مبادله كالاهاي مختلف با يكديگر وجود نداشت. احتمالا تناسبي داشت كه قبايل ساحل نشين مازاد ماهي خود را با پوست حيوانات قبايل گله دار مبادله ميكرده اند. در طي مراحل نخستين فئوداليسم، هنگامي كه سرمايه تجاري شكل اصلي مبادله بود، اين خصلت "تصادفي" نتيجه توانايي بازرگانان در انحصاري كردن محصول خاص، جهت پيشبرد دزدي و چپاول آشكار، و غيره بود. اما پابپاي گسترش توليد كالايي، نسبت مبادلاتي كالاها با يكديگر بطور روز افزوني منظم تر گشت. سرمايه داري اوج توليد كالايي است، جامعه اي است كه در واقع تمام توليد براي مبادله مي باشد و با غلبه آن، نسبتهاي مبادلاتي، براي كالاهاي مختلف، اساساً ثابت مي شود. امروزه، بطور مثال يك قرص نان عموماً داراي همان ارزش يك لامپ است.
اما اين نسبتهاي كمابيش ثابت (كه ميليونها قلم كالا را شامل ميشوند، و ميليونها بار در روز بكار مي روند) چگونه تعيين ميشوند؟ دو كالاي غير متشابه چه وجه اشتراكي باهم دارند كه آنها را همرديف مي سازد ـ يا اينكه آن خصلتي كه در مورد بسياري از اين كالاهاي خاص جهانشمول است، چيست؟
بيشك، اين صحيح است كه وجه اشتراك اين كالاها در سودمندي آنهاست. اما آيا كيفيت اين سودمندي، نسبت مبادلاتي اين كالاها را تعيين مي كند؟ لامپ و نان را در نظر بگيريد. هر دوي آنها عموماً سودمند (وضروري) هستند. اما چگونه مي توان با بررسي آنها و يا مقايسه جنبه هاي متفاوت سودمندي شان، نسبت مبادلاتي آنها را تعيين كنيم؟ اين كار عملي نيست. بر چه اساسي ميتوان اين را تعيين نمود؟ ماركس به اين سوال چنين پاسخ داد: "اگر ارزش مصرف كالاها كنار گذاشته شود، فقط يك وجه مشترك براي آنها باقي مي ماند، و آنهم اين است كه همگي محصول كار هستند." (كاپيتال، جلديك، صفحه 38)
اما، كار ـ كه اشكال كيفيتاً متفاوتي مانند پخت و پز و بافندگي بخود ميگيرد ـ چگونه مي تواند بمثابه يك معيار سنجش همگون بكار رود؟ چرا كه كار، خود متضاد است. از يكسو، يك شكل كار توليد كننده كالا كه ارزش مصرف خاص ايجاد مي كند، كيفيتاً از هر شكل ديگر آن متفاوت است ـ طبخ نان بوضوح از كفاشي متفاوت است، و هر دو بنوبه خود از تصفيه نفت متفاوت مي باشند. اين اشكال كار مجسم، ارزش هاي مصرف كيفيتاً متفاوتي در كالاها ايجاد مي كنند. از سوي ديگر، اين اشكال ويژه كار، همگي از اين خصلت جهانشمول كه محصول نيروي كار انساني هستند، برخوردارند. اين كيفيت يعني كار مجرد (و نه كار مجسم)، توسط مدت زمانش سنجيده مي شود (ساعت، روز، هفته) و كالاها بر اين مبنا مبادله ميشوند كه چه مقدار از نيروي كار ـ يعني چه مقدار از كار مجرد ـ را در بر ميگيرند. يك ساعت كار، ارزش مبادله يكساني را در هر كالايي توليد مي كند، چه طبخ نان باشد، چه ريخته گري و چه چاپ و غيره.
تئوري ارزش كار
تئوري ارزش كار، بدين معنا است كه ارزش كالا توسط كار لازم جهت توليدش، تعيين ميشود. در اينجا، صحبت از كار فرد نيست. نانوايي كه براي توليد يك قرص نان دو برابر رقيبش وقت صرف ميكند، قادر نيست آنرا به دو برابر قيمت بفروشد. بلكه ميانگين زمان كار اجتماعاً لازم است كه ارزش را تعيين مي كند و طبق فرمولبندي ماركس عبارت است از: "(زمان) ضروري جهت توليد يك كالا تحت شرايط عادي توليد و با حد متوسط مهارت وشدت كار رايج در زمان مفروض." (كاپيتال، جلد يك ـ صفحه 39). ماركس نشان داد، در حالي كه كار مركب ارزش مبادله اي بيش از كار ساده طي مدت زمان يكسان ايجاد مي كند، اما"كار مركب صرفاً همان كار ساده تشديد شده و يا بهتر بگوييم مضروب آن است، بنحوي كه مقدار كمتري از كار مركب برابر است با مقدار بيشتري از كار ساده. تجربه نشان ميدهد كه اين تبديل دائماً انجام ميشود." (كاپيتال، جلد يك صفحه 44)
پس اين خرد قراردادي، كه معتقد است عرضه و تقاضا ارزش را تعيين مي كنند، چه ميشود؟ اين درست است كه قيمت كالاهاي گوناگون برمبناي عرضه و تقاضا بالا و پائين مي روند، اما اين تغييرات معمولا در محدوده معيني انجام ميشوند. بطور مثال، عرضه و تقاضا در هر سطحي هم كه باشند، نان گرانتر از دوچرخه بفروش نخواهد رسيد (13). پس چه چيزي مركز ثقلي كه قيمت ها حولش نوسان ميكنند را تعيين مي كند؟ بازهم، كار مجرد نهفته در كالا عامل تعيين كننده قيمت كالا است.
در واقع، نوسان قيمت محصول در حول و حوش ارزش آن، مكانيسم مهم تنظيم (يا سلطه) قانون ارزش در اقتصاد سرمايه داري است. مثلا، هنگامي كه توليدكنندگان يك كالا ـ بدليل تقاضاي زياد ـ مي توانند كالاي خود را به قيمتي بيش از ارزش آن بفروش برسانند و بدين ترتيب سود اضافي به جيب بزنند، مابقي سرمايه داران نيز بسوي سرمايه گذاري در اين رشته از توليد كه اكنون پرمنفعت تراست، هجوم مي برند. وقتي با بالا رفتن توليد تا سطح تقاضا و گذر از آن، قيمتها پايين آمده، بسطح ارزش يا حتي پايين تر از آن مي رسند، سرمايه اين رشته را ترك ميگويد. بدين ترتيب، تقسيم كار اجتماعي از طريق عملكرد كوركورانه قانون ارزش تنظيم مي گردد ـ اگرچه، اين "تنظيمي" آنارشيستي بوده، و با ناموزوني و جابجايي و با جهش ها و وقفه هاي پي در پي به پيش رفته و پشت سر و خارج از كنترل صاحبان كالا انجام مي گيرد.
روابط روزمره در جامعه سرمايه داري ممكن است كه بمثابه روابط ميان اشياء بنظر آيند: كالاها (معمولا از طريق پول) با يكديگر مبادله مي شوند. ظاهراً بنظر مي رسد نرخهايي كه برمبناي آنها كالاها مبادله مي شوند توسط يكسري سنتها ثابت شده و يا بطريق غيرقابل توضيحي توسط پراتيك اجتماعي ميليونها خريدار تعيين شده اند. در هر دوصورت، اين نرخها از كيفيتي كه در كالا نهفته است سرچشمه مي گيرند.
اما در بررسي دقيقتر مي بينيم آنچه كه ميليونها بار در روز بيان ميشود، يك رابطه مرموز ميان اشياء نبوده، بلكه رابطه ميان افراد مختلف، يا گروههاي متفاوت مردم است كه جوهر بنيادينش توسط شكل كالايي پوشيده شده است. يعني اينكه فروش يك كالا رابطه ميان كار يك فرد يا گروهي از افراد با فرد يا افراد ديگر را بيان مي كند. در همينجا است كه ميان اقتصاد سياسي بورژوايي و ماركسيستي، تفاوتي اساسي ملاحظه ميشود كه انگلس آنرا چنين توضيح ميدهد:
اقتصاد سياسي (تحليل ازسرمايه داري، بطورخاص ـ لني ولف) با كالا شروع مي كند، و از لحظه اي آغاز ميشود كه محصولات با يكديگر مبادله ميگردند ـ چه توسط افراد يا توسط جوامع اوليه. محصولي كه در مبادله ظاهر مي شود، كالاست. معذالك منحصراً بدين جهت كالاست كه يك رابطه، ميان دو فرد يا دوگروه از افراد با اين شيئي (محصول) گره خورده است، يعني رابطه ميان توليدكننده و مصرف كننده كه ديگر صرفاً در يك فرد تجسم نمي يابند. ما به يكباره با نمونه يك واقعيت ويژه مواجه ميشويم، كه در سراسر قلمرو اقتصاد حضور داشته و موجب سردرگمي اقتصاددانان بورژوا شده است: سرو كار اقتصاد نه با اشياء، بلكه باروابط ميان افراد و در تحليل نهايي ميان طبقات است. معهذا، اين روابط هميشه با اشياء گره خورده و بمثابه اشياء ظاهر ميشوند. ("كارل ماركس، درآمدي بر نقد اقتصاد سياسي"، منتخب آثار ماركس ـ انگلس، جلد يك، صفحه 514)
پـول، گـردش كالا و سـرمـايه
لازم است كه در اينجا چند كلمه در مورد پول گفته شود. به مبادله كالايي پاياپاي باز گرديم. بيشك، اگر قبايل ساحل نشين به پوست حيوانات احتياج نداشته و در عوض خواستار سبد (كه قبلا توسط قبايل گله دار طرف داد و ستدشان توليد نمي شد) بودند، مبادله پاياپاي ساده عدم كفايت خود را بروز ميداد. از سوي ديگر، اگر اين قبايل گله دار ميتوانستند كه شكل عموماً قابل قبولي از ثروت را در قبال خريدن ماهي به آنها بپردازند (كه بعداً براي خريد چيز ديگري ميتوانست مورد استفاده واقع شود) مبادله كالايي بسيار تسهيل مي شد.
بنابراين، ضرورت وجود كالايي احساس گشت كه بتواند نقش منبع ارزش مورد قبول عموم را ايفاء نمايد و بقيه كالاها بتوانند بواسطه آن مبادله شوند. بسياري كالاها اين نقش را در جوامع اوليه ايفاء نمودند: احشام در جوامع گله دار غالباً بمثابه شكلي از پول مورد استفاده واقع مي شدند، يعني اينكه ارزش كالاهاي ديگر برحسب فلان تعداد راس حشم، بيان مي گشت.
اما، توسعه بيش از پيش مبادله كالايي و رشد سرمايه تجاري بزودي با محدوديتهاي اين شكل از مبادله، در تقابل قرار گرفت. يك بازرگان نمي توانست در قبال جنسي كه خريداري مي نمود، يك كشتي گاو تحويل دهد. و اگر ارزش يك كالاي خاص كمتر از ارزش يك راس گاو بود، چه ميشد؟ گاو اگر به قسمتهاي مختلف تقسيم مي شد، ديگر از ارزش سابق برخوردار نمي بود (بجز به صورت گوشت، پوست و غيره كه اينها نه خود حشم، بلكه كالاهاي ديگر بحساب مي آمدند). طلا و نقره بجهت بادوام بودن و ارزش فراوان در مقايسه با اندازه شان، و اينكه به قطعات كوچكتر قابل تقسيم شدن بودند، در سطح جهاني بمثابه واسطه مبادله مورد قبول گشتند.
در حالي كه طلا و نقره بمثابه پول عمل ميكردند، ارزششان در مبادله ـ همانند همه كالاها ـ خود انعكاسي از ارزششان بمثابه كالا و زمان كار نهفته در آن بود. اما مقداري از جرم طلا و نقره در اين دست بدست شدنها از بين ميرفت. همچنين، گسترش ابعاد توليد كالايي، تسهيل در مبادله را الزام آور ميساخت، بطوري كه خصلت و عرصه محدود اين فلزهاي گرانقيمت نمي توانست اين الزامات را برآورده سازد. پول كاغذي با پشتوانه طلا و نقره و حكميت قانوني دولت، رايج شد (14).
پول، مبادله كالا ميان توليدكنندگان را تسهيل نمود. هر توليدكننده، كالا را در قبال پول مبادله مي كند، تا با اين پول بتواند (در زماني ديگر) كالايي را با همين ارزش خريداري نمايد. مبادله مستقيم ميان دو توليد كننده، ديگر محدوديتي براي توليد نبود. و بدين ترتيب توليد كالايي در كليت خود، تحركي يافت. گردش كالايي توسعه و شتاب پيدا كرد.
همانگونه كه پيشتر ذكر شد، شخصيت هاي اصلي گردش كالا در دوران اوليه فئوداليسم، بازرگانان بودند. صنعتگران و توليد كنندگان كوچك نيز در توليد و گردش كالايي شركت داشتند، اما اين اشتراك مساعي آنها اساساً در محدوده نيازهاي خودشان بود. ليكن در مورد بازرگانان چنين نبود. مدار مبادله براي توليد كننده خرد، كالا ـ پول ـ كالا است (يعني او كالاي خود را مي فروشد كه در قبال پولي كه بدست مي آورد كالاي ديگري جهت مصرف خود خريداري كند)، در حالي كه مدار مبادله براي سرمايه داران منجمله بازرگانان، پول ـ كالا ـ پول است. سرمايه دار هدفش نه بدست آوردن كالايي متفاوت از آنچه كه با آن شروع نموده (پول)، بلكه صرفاً كسب مقدار بيشتري از همان (پول) است. به عبارت ديگر، نه نياز شخصي سرمايه دار به ارزش مصرف بيشتر، بلكه امر گسترش مداوم سرمايه است كه محرك او ميباشد
ماركس مي گويد، سرمايه دار چيزي نيست بجز "نماينده آگاه اين حركت"، و سپس چنين ادامه ميدهد:
شخصيت او يا بهتر بگوئيم جيب او مبداء حركت و نقطه رجعت پول است. محتوي عيني اين گردش (پول ـ كالا ـ پول)، يعني ارزش افزايي ارزش، هدف ذهني اوست و تا هنگامي كه يگانه جهت محركه معاملات وي فقط تملك روزافزون ثروت مجرد است، وي بمثابه سرمايه دار يا سرمايه اي كه شخصيت يافته و داراي اراده و شعور است، عمل مي كند. پس هرگز نبايد ارزش مصرف را هدف مستقيم سرمايه داران تلقي نمود. پروسه پايان ناپذير كسب سود، تنها هدف اوست. (كاپيتال، جلديك، صفحه 153 ـ 152)
بازرگان غالباً موفق مي شد كه از طريق دزدي، يا گرانفروشي و غيره، مدار را كامل نمايد. اما هنگامي كه توليد كالايي بر اقتصاد طبيعي تفوق يافت، سرمايه صنعتي بوجود آمد و نهايتاً سلطه خود را بر سرمايه تجاري اعمال نمود (اگر چه در اكثر موارد بازرگانان به سرمايه داران صنعتي تبديل شدند)، در هر دو مورد مدار پول ـ كالا ـ پول باز هم اساسي بوده و مي بايست كامل گشته و تجديد ميشد. اما ارزش افزايي سرمايه در سرمايه صنعتي، عمدتاً از طريق دزدي (حداقل دزدي آشكار در عرف معمول)، تزوير يا شانس انجام نميشد (يا قابل توضيح نبود).
علت چيست؟ سرمايه داري را در نظر بگيريم كه مقداري كالا را به ارزش يك هزار دلار خريداري مي كند سپس آنها را در ازاي يك هزار و يكصد دلار بفروش مي رساند. او بايد اين كالا را يا يكصد دلار ارزانتر از ارزششان خريداري كرده و يا يكصد دلار گرانتر از ارزششان بفروش رسانده باشد. دومي را در نظر ميگيريم. اما، حال اگر اين سرمايه دار بخواهد باز هم كالايي را بفروشد، بايد يك بار ديگر نقش خريدار راايفاء بنمايد. آيا فرد ديگري كه كالا به اين سرمايه دار مي فروشد او نيز از امتياز فروش كالا به مبلغ يكصد دلار گرانتر از ارزش آن برخوردار ميشود؟ اگر چنين باشد، پس اولين بازرگان اين قضيه بلافاصله كل در آمدش از معامله پيشين را از دست ميدهد. و اگر چنين نباشد، پس سرمايه دار بعدي چه سودي براي خود بدست مي آورد و چگونه مي تواند به فعاليت خود ادامه دهد؟
فرض كنيم كه يك بازرگان زرنگ بتواند يكهزار دلار نفت بفروشد و با اين پول نه 1000، بلكه 1100 دلار گندم خريداري كند. بيشك، اين بازرگان موفق بوده است. در عين حال، مشكلي در اينجا بروز مي كند. جمع كل ارزش نفت و گندم پيش از مبادله دو هزار و صد دلار بوده، در حاليكه پس از مبادله نيز همين مقدار است. يكي از اين سرمايه داران بر سر ديگري كلاه گذاشته است. اما از آنجا كه جمع كل ارزش يكي است، مي توان گفت كه سرمايه دار زرنگ توانسته در ازاي ضرر ديگري سرمايه اش را گسترش دهد. ولي مجموعه سرمايه گسترش نيافته است. در حاليكه، جامعه سرمايه داري در كليت خود مرتباً در حال انباشت بيش از پيش ثروت است. پس اين مسئله را نمي توان با دزدي (بمعناي عام كلمه) توضيح داد.
خير، زماني كه توليد كالايي ديگر استثناء نبوده و حاكم گردد، قانون ارزش، سلطه خود را بر مبادله اعمال مي كند و كالاها بر مبناي مقدار كار مجرد نهفته در آنها مبادله مي شوند. تحت سلطه سرمايه صنعتي تبديل پول به سرمايه و ارزش افزايي ارزش بايد برمبناي قانون ارزش انجام شود، بنحوي كه مبادله معادلها نقطه عزيمت باشد. اين بدان معناست كه كالايي كه از خصيصه خاص منبع ارزش بودن برخوردار باشد ـ كالايي كه استفاده و مصرفش در واقع ارزشي بيش از قيمتي كه خريدار در ازاي آن مي پردازد، بيافريند ـ بايد در نقطه اي بوجود آمده باشد.
و چنين كالايي بوجود آمد: اين كالا نيروي كار كارگر است كه توسط كارگر فاقد مالكيت يعني پرولتاريا، فروخته ميشود.
فـروش نـيـروي كار و اسـتـثـمـار
همانگونه كه پيشتر نيز متذكر شديم، تاثيرات مخرب سرمايه تجاري بر جامعه فئودالي يكي از فاكتورهاي عمده اي بود كه پيوندهاي اين نظام را از هم گسست و دهها هزار دهقان سلب مالكيت شده، سرف و امثالهم را در روستاها و شهرهاي انگستان آزاد ساخت(15). اين پرولترها ديگر قادر نبودند براي رفع نيازهاي خويش توليد كنند ـ و هيچ چيزي براي مبادله كردن نداشتند مگر توانايي كار كردنشان. آنها در شهرها، باصاحبان پول و ابزار توليد مواجه شدند. آنها اين توان خود را به بازرگاناني كه اكنون فعاليتهاي توليدي كوچك براه انداخته بودند، فروختند. برخلاف بردگان، پرولتاريا توان كار كردن خود را "با طيب خاطر" و نه مادام العمر بلكه روزانه يا هفتگي مي فروخت. پرولتاريا برخلاف سرف يا دهقان، پس از انجام كار و دريافت دستمزد، هيچ التزامي در قبال ارباب نداشت و ارباب هم چيزي باو بدهكار نبود.
پيدايش اين رابطه اجتماعي در مقياس گسترده ـ يعني فروش نيروي كار توسط كارگران دستمزدي فاقد مالكيت به صاحبان ابزار توليد ـ سرمايه داري را از كليه جوامع پيشين توليد كننده كالا، متمايز مي سازد. اين رابطه، در كنه وجودي سرمايه قرار دارد؛ فروش نيروي كار بهمان ارزش خود ـ و (نه لزوماً) پائين تر از آن ـ راز استثمار سرمايه داري است.
اين مسئله چگونه است؟ همانگونه كه گفته شد، كارگر نيروي كار خود را مثل هر كالاي ديگري به اندازه ارزش آن بفروش مي رساند. اما، ارزش نيروي كار چه مقدار است؟ مثل هر كالاي ديگري، ارزش نيروي كار توسط مدت زماني كه صرف توليد آن ميشود، تعيين مي گردد ـ يعني در اين مورد، ارزش پوشاك، غذا، مسكن و غيره ـ مورد لزوم در طي مدت زمان معين جهت بازسازي كارگر و تامين وي براي پرورش يك نسل جديد مي باشد.
صرفاً با فروش اين كالاست كه كارگر مي تواند زندگي كند: كارگر بايد "فعاليت زندگيش" را از خود منتزع سازد، آنرا به يك چيز جدا از موجوديت خويش بدل ساخته و به معرض فروش بگذارد. ماركس با قدرتمندي، اين رابطه را عيان مي سازد:
بدين ترتيب، فعاليت زندگي براي او صرفاً وسيله اي است كه به او قدرت زنده ماندن بدهد. او كار مي كند كه زنده بماند. او نه تنها كار را بمثابه بخشي از زندگيش بحساب نمي آورد، بلكه در واقع آنرا بخاطر زندگي فدا مي كند. كار، از براي او، كالايي است كه به ديگري انتقال مي دهد. بنابراين، محصول فعاليتش نيز هدف فعاليت وي نمي باشد. آنچه كه وي براي خويش توليد مي كند ابريشمي نيست كه مي بافد، طلايي نيست كه از دل معدن بيرون مي كشد، و قصري نيست كه مي سازد. آنچه كه او براي خود توليد مي كند، دستمزد است. ابريشم، طلا، و قصر براي او خود را در كميت معيني از وسايل معيشت متبلور مي سازند، مثلا در يك ژاكت پنبه اي، چند سكه مسي و اتاقي در زيرزمين....(كار مزدوري و سرمايه ـ منتخب آثار ماركس و انگلس ـ جلد يك ـ صفحه 153)
سرمايه دار، نيروي كار را به مدت يك روز خريداري كرده و آنرا هر آنگونه كه مايل است، مورد استفاده قرار ميدهد. در اينجا ديگر اراده كارگر دخيل نبوده و فعاليت وي تحت اوامر بيگانه انجام مي پذيرد.
ممكن است كارگر در طي مدت چهار ساعت، ارزش لازم براي تامين هزينه مزد يك روزش را توليد كند. يعني در واقع اينگونه باشد كه براي تامين ملزومات زندگي يك كارگر معمولي (و خانواده اش) در يك روز، صرفاً به چهار ساعت كار اجتماعاً لازم، احتياج باشد. اما اين واقعيت مانع اين نمي شود كه سرمايه دار، كارگر "خود" را به هشت ساعت كار يا بيشتر وادار نكند. سرمايه دار نه در ازاي همه آنچه كه كارگر توليد مي نمايد، بلكه براي استفاده از نيروي كار وي به مدت يك روز، دستمزد پرداخت مي كند. تفاوت بين ايندو، منبع سود سرمايه دار و ارزش اضافي است (16).
در عمل، اين امر بدينصورت انجام ميگيرد: سرمايه دار، ابزار توليد، ماشين آلات، و مواد خام خريداري مي كند. ارزشي كه براي اين عمل بكار مي رود، چه به يكباره و چه اندك اندك (كه به خصلت عنصر خاص توليد بستگي دارد) به محصولات تمام شده منتقل ميشود. مثلا فرض كنيم كه هزينه يك كارگاه توليد پوشاك براي پنبه و استهلاك ماشين آلات در طي مدت يكروز كار توسط كارگر، ارزشي برابر با دوازده ساعت كار را در بر ميگيرد. از آنجا كه پول نماينده ارزش است، فرض مي كنيم كه ده دلار نماينده يك ساعت كار باشد. يعني اينكه اين ابزار توليد براي سرمايه دار برابر يكصد و بيست دلار در روز هزينه خواهد داشت كه او نيز بدرستي آنرا بعنوان بخشي از قيمت نهايي محصولش بحساب مي آورد.
سرمايه دار، كارگر را استخدام ميكند و به او به اندازه ارزش نيروي كارش دستمزد مي پردازد ـ يعني به اندازه تامين نيازهاي مادي كارگر و خانواده اش طي يك روز ـ كه فرض مي كنيم چهل دلار يا برابر با چهار ساعت كار باشد. سرمايه دار، كارگر را بمدت هشت ساعت به كار مي گمارد كه وي طي اين مدت تعداد معيني پوشاك توليد ميكند. سرمايه دار اين پوشاك را به اندازه ارزششان خواهد فروخت ـ ارزشي كه برابر خواهد بود با ارزش منتقل شده به كالا توسط وسايل توليد (دوازده ساعت كار) بعلاوه هشت ساعت كار كه بوسيله كارگر اضافه شده است. ارزش پيراهن هاي توليد شده در يكروز مساوي است با بيست ساعت كار يا دويست دلار. اما سرمايه دار مجموعاً فقط يكصدو شصت دلار خرج ابزار توليد و پرداخت دستمزد كرده، و چهل دلار ارزش اضافي بدست مي آورد.
در اين مثال، هيچ چيز قانون مبادله ارزشهاي برابر را نقض نمي كند، و هيچكس كلك نخورده است. اين عين سرمايه داري است ـ با انصاف و رو راست. نيروي كار و مواد اوليه به اندازه ارزششان خريداري شدند و پوشاك ها نيز به اندازه ارزششان بفروش رسيده اند ـ و در عين حال، با همه اين اوصاف باز هم سودي نصيب سرمايه دار ميشود.
چرا اين چنين است؟ اگرچه او دستمزدي برابر با چهار ساعت كار به كارگر مي پردازد، اما در واقع او را به مدت هشت ساعت بكار مي گمارد. سرمايه دار ارزش توليد شده توسط چهار ساعت كار (پرداخت نشده) را بعنوان ارزش اضافي خويش تصرف مي كند؛ بنابراين، سود چيزي نيست مگر همان كار طبقه كارگر كه غصب شده است. روز بروز بر ثروت سرمايه دار افزوده ميشود، در حالي كه كارگر بايد مرتباً بين خانه و محل كارش در رفت و آمد باشد تا بتواند با زحمت و مشقت بسيار براي خود و خانواده اش ناني به كف آرد.
در اينجاست كه كارآكتر فريبنده دستمزد برجستگي مي يابد. ظاهراً دستمزدي كه برمبناي سرعت كار و يا بر اساس قطعه كاري به كارگر پرداخت ميشود با كل زمان كار يا آنچه وي در جريان كار مايه گذاشته، خوانايي دارد. سرمايه دار مدعي است كه به كارگر باندازه ارزش كارش پرداخته است. اما كار، خود معيار ارزش است و "ارزش كار" بي معناست. "ارزش كار" همانقدر معنا دارد كه "توزين كيلو". به عبارت ساده تر، پرولتاريا نمي تواند برابر با "ارزش كارش" دستمزد دريافت كرده باشد.
بنابراين، كارگر بشيوه معمول غارت نميشود؛ بلكه ارزش كالايي كه او فروخته، (نيروي كارش يا بطور كلي قابليت كار كردنش) را به وي ميپردازند. اين كالا زماني كه توسط سرمايه دار خريداري شد، بر طبق اميال و اوامر او مورد استفاده واقع ميشود (17). جذب ارزش كار پرداخت نشده توسط سرمايه دار، در كل اين رابطه ريشه دوانده، استثناء و اختلال نبوده و كنه اصلي كل روند است. اين استثمار اجتناب ناپذير را صرفاً در سطح دزدي و كلاهبرداري مورد انتقاد قرار دادن، عملا به تسليم در برابر استثمار و صرفاً تقاضاي شل كردن زنجيرهاي بردگي، ختم مي گردد. ماركس، اين خط تمايز را بدقت چنين ترسيم نمود:
بجاي شعار محافظه كارانه "مزد عادلانه روزانه در برابر كار عادلانه روزانه!" پرولتاريا بايد اين شعار انقلابي را بر روي پرچم خود بنويسد: "برانداختن نظام مزدوري!" (مزد، بها، سود، منتخبات ماركس ـ انگلس، جلد 2، صفحه 75)
سرمايه داران و مشاطه گرانشان زماني كه ديگر نمي توانند انكار كنند كه از قبل استثمار پرولتاريا غني گشته اند، آنگاه اعلام ميدارند كه آنها شايستگي انتفاع از ثمرات اين رابطه نابرابر را دارند، چرا كه "سرمايه اوليه از آنهاست"، "سرمايه خود را بخطر مي افكنند" و غيره.
اين شروعي بود براي درك اين مسئله كه واقعيت پنهان انباشت اوليه سرمايه داري بر چه شالوده اي استوار است (و سرمايه داران براي حفظ نظامشان تا چه حد پيش مي روند). اما، حال بدين مسئله مي پردازيم كه چگونه يك سرمايه دار مفروض درآمد خود را پس انداز مي كند، كسب و كاري براه مي اندازد، توسعه مي يابد و بالاخره ثروتمند ميشود. به مجرد اينكه اين شواليه دلاور سرمايه، نخستين گام خود را به "دنياي تجارت" نهاد ـ يعني بمحض اينكه پولش را سرمايه گذاري نمود ـ اين پول از دست مي رود و به ماشين آلات، مواد اوليه و نيروي كار تبديل ميگردد. بعلاوه، تنها راهي كه ميتواند مبلغ اوليه را جبران كند (اضافه كردن بكنار)، توليد (و سپس فروش) كالا است. اما، في الواقع آن كسي كه اين كالاها و بيش از هر چيز ارزش اضافي (كه مبين افزايش مبلغ اوليه است)، را توليد ميكند كيست؟ او كارگر است، و نه هيچ كس ديگر. در مثال توليد پوشاك كه پيشتر ذكر شد، سرمايه دار براي توليد به مدت يك هفته و كسب دويست دلار سود، به مبلغ هشتصد دلار احتياج دارد. پس از مدت چهار هفته، او مبلغ هشتصد دلار سود را جمع مي كند و پس از آن است كه كاملا توليد را بر اساس تصاحب كار پرداخت نشده به پيش مي برد.
سرمايه دار مي تواند ماشين آلات، مواد خام و غيره را خريداري كرده و سپس آنها را بفروش برساند؛ اما بدين شيوه ثروتمندتر نخواهد شد (مگر اينكه تزوير بكار برده باشد) و در حقيقت سرمايه دار نخواهد بود (بلكه حداكثر يك متقلب است). سرمايه دار صرفاً از طريق استثمار نيروي كار است كه مي تواند انباشت كرده و غني گردد. او، بمجرد اينكه پول اوليه اش را سرمايه گذاري كرده و از طريق پروسه توليد (و مبادله) آنرا جبران كند، هيچكدام از اعمال او منبع سرمايه نيست، مگر عمل استثمارش.
سرمايه: يك رابطه اجتماعي
حال كه عملكردهاي يك لحظه مجرد از توليد سرمايه داري را تحليل كرديم، مهم است كه از اين لحظه فاصله بگيريم و به كل قضيه نگاه كنيم و فراموش نكنيم كه ما نه با وقايع مجزا بلكه با يك پروسه اجتماعي روبرو هستيم كه چندين ميليارد انسان را در بر ميگيرد و روزانه خود را باز توليد مي كند. آنچه كه باز توليد مي شود صرفاً سود انبوه نيست، بلكه يك رابطه اجتماعي ميان سرمايه دار و پرولتاريا است. ماركس بارها موكداً اين نكته را متذكر گشت. نقل قول مهم و برجسته زير از "كاپيتال"، از ارزش بررسي عميق برخوردار است:
از يكسو، پروسه توليد، بلاانقطاع ثروت مادي را به سرمايه، يعني به وسايل ثروت افزائي و برخورداري هر چه بيشتر سرمايه دار مبدل ميسازد. از سوي ديگر، كارگر در پايان اين پروسه، همان است كه در آغاز بود ـ يعني سرچشمه ثروت، و فاقد وسايلي است كه اين ثروت را براي خويش توليد كند. از آنجا كه با فروش نيروي كارش پيش از ورود به اين پروسه، كار كارگر از وي بيگانه شده، توسط سرمايه دار تصاحب گشته و در سرمايه ادغام شده است، بايد طي آن پروسه در محصولي متحقق گردد كه به او تعلق ندارد. از آنجا كه پروسه توليد همچنين پروسه اي است كه از طريق آن سرمايه دار نيروي كار را مصرف ميكند، محصول توليد شده توسط كارگر، پيوسته نه تنها به كالا تبديل ميشود بلكه به سرمايه، يعني به ارزشي مبدل ميشود كه نيروي آفرينده ارزش را ميمكد، به وسايل معيشتي كه توليدكننده را اجير ميكند، به ابزار توليد كه بر توليدكنندگان فرمان ميراند. بنابراين، كارگر متداوماً ثروت عيني و مادي توليد مي كند ـ اما در شكل سرمايه، و درشكل نيروي بيگانه اي كه بر او سلطه داشته و استثمارش مي كند، و سرمايه دار پيوسته نيروي كار ايجاد مي كند ـ اما در شكل سرچشمه ذهني ثروتي كه از عينيتي كه در آن و بوسيله آن مي تواند متحقق گردد جدا است (بطور خلاصه، او كارگر بوجود مي آورد، اما بمثابه كارگر مزدور). اين باز توليد بي وقفه، و اين ابديت بخشيدن به كارگر، شرط اساسي توليد سرمايه داري است. (كاپيتال، جلد يك، صفحه 571 ـ 570)
كار مرده ـ يعني زمان كار كارگران قبلي كه در ابزار نهفته است ـ بمثابه يك نيروي بيگانه و متخاصم، بر كار زنده سلطه دارد. ماركس مي نويسد: "سرمايه كار مرده اي است كه مثل خفاش از مكيدن كار زنده جان ميگيرد و هر چه بيشتر زنده مي ماند، بيشتر كار زنده ميمكد." (كاپيتال، جلد يك، صفحه 233)
سرمايه عبارت است از اين رابطه اجتماعي، كه پيوسته باز توليد شده و گسترش مي يابد. ماشين آلات، مواد اوليه و حتي وجوه سرمايه گذاري كه در جامعه بورژوايي بعنوان "سرمايه" شناخته ميشوند، فقط در شرايط اين جامعه است كه چنين خصلتي را دارند. هيچ چيز ذاتي در يك كارخانه كه بدان خصلت سرمايه دهد، وجود ندارد. كارخانه صرفاً درون چارچوب مناسبات اجتماعي سرمايه داري است كه سرمايه ميشود و در جهت ارزش افزايي ارزش عمل مي كند ـ يعني مكيدن ارزش اضافي از پرولتاريا، براي بورژوازي. اين رابطه توليدي، نيروهاي مولده را در غل و زنجير خود نگاه مي دارد، و در عين حال پرولتاريا هر روزه زنجيرهاي نوين خود را بوجود مي آورد. تنها با گسستن اين زنجيرها، با واژگون ساختن كردن اين مناسبات غل و زنجير مانند، و برانداختن اين نظام بردگي مزدوري و كليه نهادها و افكار اجتماعي كه از اين نظام نشات گرفته و بدان خدمت مي كنند، مي توان نيروهاي توليدي و بويژه مهمترين آنها ـ يعني انسان ـ را آزاد ساخت.
توليد و باز توليد مداوم مناسبات اجتماعي سرمايه داري، در يك نمودار مارپيچي شكل حركت مي كند. ارزش اضافي توليد شده توسط سرمايه، فقط به مصرف سرمايه دار نميرسد، بلكه عمدتاً به سرمايه بزرگتري تبديل مي گردد (و مجدداً سرمايه گذاري مي شود)، اين پروسه را انباشت سرمايه مي نامند.
اجازه بدهيد اين پروسه را در يك كارگاه، مثلا توليد پوشاك، دنبال كنيم. فرض كنيم، همانند مثال قبل، سرمايه دار روزانه 120 دلار براي ابزار توليد و مواد اوليه خرج مي كند، و 40 دلار دستمزد روزانه نيروي كار است. در اينجا نيز 40 دلار بيان پولي 4 ساعت كار است. و از آنجا كه كارگران اين كارگاه روزانه به مقدار 8 ساعت كار به ارزش كالاهاي ديگر مي افزايند، در واقع سرمايه دار 4 ساعت كار پرداخت نشده را تصاحب مي كند كه برابر 40 دلار ميشود. جمع ارزش نهفته در ابزار توليد و غيره (و منتقل شده به محصول جديد در طول روز) به اضافه ارزش افزوده شده توسط كارگر در آن بخش از روز كه در ازاي آن مزد پرداخت شده، به اضافه ارزش نهفته در كار پرداخت نشده (كه بطور واضح و روشن، سود است) برابر است با:
[(200$ =40+40+120 و فرض مي كنيم كه كارگر طي يك روز كار معمولي 40 دست لباس مي دوزد كه ارزش هر كدام برابر است با: 5$=40÷200]
حال براي اينكه مثال اندكي زنده تر شود، فرض مي كنيم كه در اين كارگاه توليد پوشاك 100 كارگر به كار مشغولند. يعني اينكه كارفرما بايد 12000 دلار هزينه ابزار توليد و 4000 دلار دستمزد كارگران را پرداخت كند، در حاليكه 4000 دلار ديگر سود خالص به جيب مي زند. صبح روز بعد كه او خود را براي شروع يك پروسه جديد توليد آماده مي سازد، فرض مي كنيم كه 4000 دلار ارزش اضافي از روز قبل را در دست دارد. سوال اينجا است كه او با اين سود چكار مي كند؟
او مي تواند مانند يك فئودال كهن، تا آخرين سنت (يك صدم دلار) آنرا در مجالس مهماني و عياشي براي خود و اعوان و انصارش خرج كند. اما آن فئودال كهن بمثابه رئيس قلمرو خويش داراي موقعيتي بود كه كمابيش تمام مازاد توليد را بطور معمول تصاحب مي كرد. اما اين در مورد سرمايه دار صادق نيست. او نه محدود به يك قلمرو است و نه اينكه تداوم موجوديتيش بمثابه يك سرمايه دار توسط نظم اجتماعي تضمين شده است. او براي اينكه يك سرمايه دار باقي بماند بايد هر آنچه را كه كارگرانش هر روز توليد مي كنند در بازار بفروش برساند. در بازار، او خود را با سرمايه داران ديگري در رقابت مي يابد كه آنان هم همين كار را مي كنند. او نمي تواند از لباسهايي كه توسط كارگرانش توليد شده اند بهمان سان كه فئودال، غله و ساير فرآورده هاي توليد شده توسط دهقانانش را مصرف ميكرد، استفاده كند. براي اينكه ارزش اضافي نهفته در آنها توسط سرمايه دار متحقق بشود، بايد آنها بفروش برسند. و همين امر است كه آنها را بمثابه كالا مشخص مي سازد. و همين واقعيت است كه سرمايه دار را وادار مي سازد كه قسمت اعظم ارزش اضافي را در خدمت گسترش سرمايه اش بكار گيرد، بجاي اينكه شخصاً مصرف كند. او اگر چنين نكند، نتيجتاً و به ناگريز از دور خارج شده و بمثابه يك سرمايه دار نابود خواهد شد.
چرا چنين ميشود؟ خوب، سرمايه دار ديگري را در نظر بگيريد كه درست آنطرف خيابان كارگاهي نظير كارگاه سرمايه دار اولي برپا كرده است. اين سرمايه دارتصميم مي گيرد بجاي مصرف كردن تمام ارزش اضافي، ماشين آلاتي بخرد كه بازده توليد را دوبرابر كند. او در مي يابد كه صد نفر كارگر او با كمك ماشين آلات قبلي 4000 پيراهن در روز توليد مي كردند، با ماشين آلات جديد 8000 پيراهن توليد مي كنند. معادله سابق را با شرايط جديد مجدداً بررسي مي كنيم.
سرمايه دار دوم 4000 دلار بيشتر در ماشين آلات سرمايه گذاري كرده است. اين بدان معناست كه فعاليت سرمايه گذاري او در ابزار توليد و غيره 16000 دلار مي باشد، در حاليكه اين مبلغ براي سرمايه دار رقيبش 12000 دلار است. هردوي آنها 4000 دلار دستمزد به كارگران مي پردازند. اما سرمايه دار دوم بمقدار دو برابر سرمايه دار اولي پيراهن مي فروشد. و در حاليكه مدت زمان كار اجتماعاً لازم براي توليد پيراهنها كماكان بمقداري است كه قيمت هر پيراهن 5 دلار در مي آيد، اما ارزش نهفته در 8000 پيراهن او به ازاي هر عدد 3 دلار مي باشد. (چرا؟ چون: 16000 دلار مخارج ابزار توليد + 4000 دلار دستمزد + 4000 دلار كار پرداخت نشده روزانه = 24000 دلار. بنابراين، قيمت هر عدد پيراهن ميشود: [3$ = 8000 ÷ 24000)
در عين حال، اين سرمايه دار كه اضافه توليد شده توسط كارگرانش را در ماشين آلات سرمايه گذاري كرده است، اكنون بجاي 4000 پيراهن بايد 8000 پيراهن را بفروش برساند. اگر او تصميم بگيرد هر پيراهن را به قيمت 4 دلار بفروشد، اين قيمت پائين تر از ارزش اجتماعي است (زيرا ارزش توسط ميانگين مدت زمان كار اجتماعاً لازم تعيين مي شود) اما بالاتر از ارزش هر تك پيراهن مي باشد. از يكسو، او جنس خود را ارزانتر از رقبايش مي فروشد و بازار آنها را از چنگشان بدر مي آورد. از سوي ديگر، سودي بالاتر از ارزش اضافي "معمول" كسب مي كند. بدين ترتيب، او از فرصت استفاده مي كند. فروش 8000 پيراهن به قيمت هر عدد 4 دلار درآمد ناخالصي است بالغ بر 32000 دلار، از قبل محصول روزانه كارگرانش. يعني سودي برابر 12000 دلار در روز. در حاليكه سود روزانه رقبايش 4000 دلار است. آن رقبايي كه نتوانند پابپاي او پيش روند، ورشكست شده و از گردونه خارج خواهند شد، چرا كه هيچكس پيراهني را كه مي تواند به قيمت 4 دلار بخرد به 5 دلار خريداري نخواهد كرد. بدين ترتيب، اجبار مداومي براي بكار انداختن ماشين آلات پيشرفته در جهت انباشت سرمايه، پيوسته عمل مي كند.
اما، موانعي بر سر راه اين عملكرد وجود دارد. با ورود رقبا به اين عرصه و سرمايه گذاري ارزش اضافي خودشان در ماشين آلات پيشرفته، اين امتياز از بين مي رود. بهره گيري از مدت زمان كوتاه كار در هر كالا كه صرفاً مختص او بود، اكنون رايج شده و ميانگين مدت زمان كار اجتماعاً لازم بطور عام پائين مي آيد و نتيجتاً، ارزش پيراهنها پائين مي آيد در حاليكه تعداد بيشتري پيراهن بايد بفروش برسد تا ارزش اضافي متحقق گردد.
در اين طرحي كه ارائه داديم (اگر چه بقصد روشن شدن مطلب، بسيار ساده شده است ولي صحت آن اساساً پابرجا مي باشد)، آنارشي ذاتي توليد كالايي سرمايه داري خود را نمايان مي سازد. اين آنارشي، از يكسو گسترش عظيم و تحول مداوم پروسه توليد را باعث مي گردد ـ يعني باز توليد گسترده تر سرمايه را. و از سوي ديگر، حركت غير منطقي اين گسترش را تضمين مي كند. بدين ترتيب، پابپاي مشكلتر شدن روز افزون تحقق ارزش كالاهاي توليد شده، انباشت را نيز پرمخاطره تر مي سازد.
در مثال بالا، سرمايه داران نمي توانند خود را به آنچه كه ممكن است يك بازار مناسب بنظر برسد، محدود كنند. اگر چنين كنند، سرمايه داران ديگري بازار آنها را از دستشان خواهند ربود. بلكه، در عوض بايد گسترش يافته و در جهت توليد بيشتر حركت كنند و اميدوار باشند كه بازار براي كالاهايشان يافت خواهد شد. مضافاً، زماني كه سرمايه دار ارزش اضافي را در ماشين آلات سرمايه گذاري مي كند (چه از آن خود او و چه استقراضي باشد، بازهم ارزش اضافي است) بايد تا حد نهايت به توليد فشار وارد آورد و تا سر حد امكان بازار را اشباع كند، زيرا بايد سرمايه گذاريش را سودمند گرداند. با اين وجود، موانع بر سر تحقق كالا مرتباً ظاهر ميشوند.
انگلس اين تضاد را در "سوسياليسم تخيلي، سوسياليسم علمي"، اينگونه بيان نمود:
ديديم كه چگونه پتانسيل پيشرفت دادن ماشين آلات مدرن، كه به حد نهايت انجام ميشود، توسط آنارشي توليد به يك حكم اجباري بدل مي گردد كه بر طبق آن هر سرمايه دار صنعتي بايد پيوسته ماشين آلات خود را پيشرفته سازد و مداوماً قدرت توليدش را افزايش دهد. صرف امكان توسعه رشته توليدش، براي او به يك حكم اجباري متشابه تبديل ميشود. نيروي گسترش يابنده عظيم صنايع سنگين، كه نيروي انبساط گازها در مقايسه با آن صرفاً يك بازي بچگانه است، اكنون به آنچنان ضرورتي براي توسعه كمي و كيفي تبديل شده است كه در برابر كليه نيروهاي بازدارنده پوزخند مي زند. اين نيروي بازدارنده، از مصرف، فروش و بازار براي محصولات سنگين، تشكيل شده اند. اما ظرفيت گسترش بازار، چه از نظر شدت و چه از نظر وسعت، اساساً توسط قوانين كاملا متفاوتي كه بسيار ضعيف تر عمل مي كنند، تنظيم مي گردد. گسترش بازار نمي تواند به پاي گسترش توليد برسد... توليد سرمايه داري "دور باطل" نويني را بوجود مي آورد." (آنتي دورينگ، صفحه 55 ـ 354)
اين تضاد مختص به يك صنعت، يك كشور، و يا يك دوره كوتاه نيست ـ حكم اساسي "يا مرگ، يا گسترش" براي سرمايه، يك حكم جهانشمول است. در دوران مبارزه عليه موانع مناسبات فئودالي، سرمايه يك نيروي محركه قدرتمند براي پيشرفت جامعه بود. حصار قلمروهاي فئودالي در هم شكسته شدند، توليدكنندگان منفرد پراكنده تمركز يافتند و كارشان برمبناي ابزار كار مداوماً در حال تكامل، هماهنگ گشت و ملتها در واحدهاي اقتصادي بهم پيوسته كه داراي بخشهاي توليدي مختلف مرتبط بهم بودند، انسجام يافتند. همه اينها، با استقرار بازار جهاني به جلو رانده شد و بنوبه خود به گسترش بيش از پيش بازار جهاني كمك كرد. همانگونه كه "مانيفست" مي گويد:
صنايع بزرگ، بازار جهاني را بوجود آورد، كه كشف آمريكا مقدمه ساز آن بود. اين بازار جهاني، به تجارت، دريانوردي، و ارتباط از راه خشكي بسط فوق العاده اي داد. اين امر بنوبه خود بر توسعه صنايع تاثير بر جاي نهاد، و بهمان نسبتي كه صنايع، تجارت و كشتيراني و راه آهن بسط مي يافتند، بورژوازي نيز رشد و تكامل مي پذيرفت، بر سرمايه هاي خويش مي افزود و همه طبقاتي را كه بازماندگان قرون وسطي بودند، به حاشيه مي راند." (مانيفست، صفحه 32)
تراكم و تمركز سرمـايـه
اين قوه محركه، به تراكم سرمايه مي انجامد. سرمايه هاي منفرد، و بدين ترتيب كل سرمايه اجتماعي (كه از جمع آنها تشكيل ميشود)، رشد مي كنند. ماركس نوشت:
هر سرمايه منفرد، تجمعي كوچك يا بزرگ از وسايل توليد است و به نسبت خود بر ارتش كوچك يا بزرگ كار حكم مي راند. هر انباشت، وسيله انباشت نويني مي گردد. با ازدياد حجم ثروتي كه بمثابه سرمايه عمل مي كند، انباشت، تراكم آنرا در دست هر سرمايه دار منفرد توسعه مي دهد و لذا باعث وسعت يافتن توليد به مقياس بزرگتر و بسط شيوه هاي خاص توليد سرمايه داري مي شود. رشد سرمايه اجتماعي، از طريق رشد سرمايه هاي منفرد انجام مي گيرد. (كاپيتال، جلد يك، صفحه 625 ـ 624)
رقابت ميان سرمايه ها، به سلب مالكيت سرمايه دار توسط سرمايه دار ديگر و باز هم تراكم بيش از پيش سرمايه، منتهي مي گردد. اين شكل از تراكم سرمايه صرفاً تراكم ابزار توليد و سلطه بر كار نيست، كه دقيقاً شبيه انباشت در شكل باز توليد گسترش يافته باشد؛ بلكه عبارت است از جذب و غلبه بر سرمايه هايي كه قبلا تشكيل شده اند. رقابت، طالب ارزان شدن كالاهاست، و اين امر فقط از طريق واحدهاي عظيم اقتصادي و كاهش هزينه ها از طريق توليد انبوه و ماشين آلات پيشرفته عظيم جديدتر كه فقط در دسترس بلوكهاي بزرگ سرمايه است، امكانپذير مي باشد. بنابراين، سرمايه بزرگتر معمولا سرمايه كوچكتر را ضربه زده و اغلب مي بلعد. با گسترش سرمايه و رشد نيروهاي مولده، در بسياري موارد تمركز اوليه عظيمي از سرمايه جهت آغاز فعاليت اقتصادي (كه ابزار توليد عظيم و پيچيده اي را طلب ميكرد) الزام آور شد.
ماركس، حركت بلعيده شدن سرمايه توسط سرمايه ديگر كه متفاوت از تراكم ساده است را تمركز ناميده و بر اهميت آن تاكيد ورزيد:
انباشت، يعني افزايش تدريجي سرمايه به وسيله گذار بازتوليد از شكل حركت دايره وار به مارپيچي، خود پروسه اي است بمراتب كندتر از تمركز ـ تمركزي كه فقط نياز به تغيير دسته بنديهاي كمي اجزاء متشكله سرمايه اجتماعي دارد. اگر قرار بود منتظر بمانيم كه انباشت برخي سرمايه هاي منفرد بدرجه ساختن راه آهن برسد، هنوز هم جهان بدون راه آهن مي ماند. اما بالعكس، تمركز امكان داد كه بوسيله شركتهاي سهامي چنين عملي در يك چشم بهم زدن انجام گردد. (كاپيتال، جلد يك، صفحه 628 ـ 627)
بار آوري بيش از پيش كار توسط انباشت سرمايه، بازار جهاني را رونق بيشتر بخشيد، و اين امر گسترش اعتبارات را ملزم ساخت. اما، اعتبار خود بزودي به يكي از مهمترين سلاحهاي رقابت (و روشهاي تمركز) تبديل شد. سرمايه داراني كه بيش از همه توانايي دريافت آنرا دارند، مي توانند برتري تعيين كننده اي بر رقبايشان دست يابند. ماركس گفت: "... (اعتبار) بزودي سلاح جديد دهشتناكي در ميدان رقابت ميشود، و سرانجام به يك مكانيسم اجتماعي عظيم، جهت تمركز سرمايه تبديل مي گردد." (كاپيتال، جلد يك، صفحه 626)
در حالي كه، سرمايه گرايش به اين دارد كه پيوسته در دست تعداد محدودتري تراكم يابد، اما گرايشات خنثي كننده ديگري در كارند كه جلوي نوعي "پايان منطقي" بصورت يك سرمايه واحد جهاني را مي گيرند. حتي سرمايه هاي نسبتاً منسجم ملي در كشورهاي پيشرفته سرمايه داري يا بلوكهاي مختلف سرمايه در آن كشورها داراي تخاصم و گرايش مداوم تقسيم شدن به دو هستند.
آنچه كه در اينجا مهم است درك شود، اين است كه تراكم از طريق رقابت به پيش مي رود تا بار ديگر رقابت نويني را در سطح عاليتري، طي مارپيچي كه بسوي سطوح بالاتري از تراكم و تمركز گرايش دارد، مجدداً ايجاد كند ـ اما اين رقابت نوين نيز، بارديگر بر مبناي حادترين و شديدترين برخوردها صورت مي پذيرد. انباشت سرمايه، مثل ساعت، منظم و دقيق نيست. بطور مثال، بسط اعتبار نه تنها محرك انباشت سرمايه است، بلكه همچنين نقطه شكننده نويني را در پروسه انباشت ايجاد مي كند. يك سلسله نواقص (و يا حتي تنها يك نقيصه بسيار بزرگ) كه شايد "بطور تصادفي" بوجود آمده باشد، مي تواند تكاني شكننده به سراسر نظام وارد كند كه تمام ساختار فرو ريزد (ورشكستگيهاي مالي كه بحرانهاي سختي را در تاريخ سرمايه داري باعث گرديدند، شواهدي بر امكان وقوع چنين امري هستند). همانگونه كه نشان داده شد، رشد برخي سرمايه ها مستلزم نابودي برخي ديگر است. اما نابودي بخشهاي كليدي سرمايه، هم مي تواند براي رشد ديگران ضروري باشد و در عين حال، پروسه انباشت را در كليت خود به مخاطره بيندازد. درست همان پروسه اي كه سرمايه از آن طريق متمركزتر و متشكل تر ميگردد، بطور همزمان نيروي آنارشي را افزايش ميدهد و تضاد ميان ايندو را حادتر مي كند.
گرايـش نزولي نرخ سود
ماركس در مبحث مربوط به تمركز، خاطرنشان ساخت در حالي كه تمركز "اثرات انباشت را تشديد و تسريع مي كند، در عين حال، آن تحولات در تركيب فني سرمايه، كه جزء ثابت سرمايه را از قبل جزء متغيير آن افزايش مي دهد، گسترش و سرعت مي بخشد..." (كاپيتال، جلد يك، صفحه 628) اين نكته، به قوه محركه مهم ديگري در پروسه انباشت اشاره دارد: گرايش نزولي نرخ سود.
منظور از سرمايه "ثابت" و "متغير" چيست؟ سرمايه ثابت، به ماشين آلات، مواد اوليه، ساختمان و غيره ـ بطور كل ابزار توليد ـ كه سرمايه دار بايد بخرد، اطلاق ميشود. در حالي كه سرمايه متغير، آن بخش از سرمايه است كه بصورت دستمزد پرداخت مي گردد. نسبت بين اين دو را تركيب ارگانيك سرمايه مي گويند (سرمايه ثابت = c، سرمايه متغير =v ، تركيب ارگانيك سرمايه = c/v).
سرمايه ثابت، ارزش نهفته در خودش را (چه به يكباره مثل مواد اوليه، و چه ذره ذره مثل ماشين آلات) طي پروسه توليد به كالاها منتقل مي كند. بنابراين، سرمايه ثابت ارزش نوين و ارزش اضافي توليد نمي كند. و به دليل اينكه ارزش ايجاد نكرده بلكه صرفاً آنرا منتقل ميسازد، به آن سرمايه ثابت مي گويند، بدين معنا كه ارزش نهفته در اين شكل سرمايه بهنگام استفاده از آن، افزايش نمي يابد. از سوي ديگر، نيروي كار در حين مورد استفاده قرار گرفتن، ارزش مي افزايد و بنابراين سرمايه اي كه در ازاي آن مبادله ميشود، متغير است.
اگرچه ارزش اضافي توسط سرمايه متغير توليد ميشود، اما انباشت سرمايه منجر به آن ميگردد كه حجم سرمايه عظيمتري به ابزار توليد (سرمايه ثابت) تخصيص يابد و درصد بيشتري از ارزش اضافي بايد مرتباً در اين سرمايه ثابت سرمايه گذاري گردد، زيرا با رشد بازدهي توليد، همان مقدار نيروي كار مي تواند تعداد ماشينها و مقدار مواد اوليه بيشتري را بكار اندازد.
اين امر، پيامدهاي مهمي دربر دارد. در مثال فوق در مورد دو توليد كننده پوشاك، نرخ سود اولي 25% بود [ارزش اضافي 4000 دلار (s) تقسيم بر جمع مبلغ 12000 دلار سرمايه ثابت (c) و 4000 دلار سرمايه متغير (v)]. رقيب او كه صنعتش را مكانيزه كرده است، در ابتداي امر نرخ سودي برابر 60 درصد بدست آورد (v4000+c16000ـs12000). اما اين برتري موقت، بطور معمول به دور جديدي از مكانيزاسيون در تمام اين صنعت و پائين آمدن كلي مدت زمان كار اجتماعاً لازم نهفته در كالاها منجر مي شود. بدين ترتيب، ارزش هر عدد پيراهن به سطح 3 دلار سقوط مي كند. اكنون سرمايه دار رقيب 8000 پيراهنش را به مبلغ 24000 دلار خواهد فروخت. بنابراين، نرخ سود براي سرمايه دار دوم كه داراي برتري بود ـ و نيز بطور كل براي تمام صنعت مورد بحث ـ بزودي با مكانيزاسيون عمومي نزول خواهد يافت: نرخ سود 20%=v4000+c16000ـs 4000.
حتي اگر ماشين آلات نوين منجر به آن شود كه كارگران ارزش معادل دستمزدشان را در كمتر از 4 ساعت، يعني در 75/3 ساعت توليد كنند، بطوري كه حجم ارزش اضافي توليد شده در يك روز مطلقاً افزايش حاصل كند (از 4000 به 4250)، كماكان نرخ سود به نسبت تركيب قبلي سرمايه نزول خواهد كرد، يعني از 52 درصد به 22 درصد.
سرمايه گذاري بيشتر در سرمايه ثابت، ميتواند سرمايه دار را قادر سازد كه در رقابت از امتياز برخوردار گردد، يا حداقل جلوي نابودي خود را بگيرد. اكنون نيروي كار كمتري، ابزار توليد بيشتري را بكار مي گيرد، يعني اينكه نيروي كار بارآورتر است. و اين در مبارزه رقابت آميز به نفع سرمايه دار فوق الذكر است. اما مسئله اينجاست كه اكنون ابزار توليد بيشتري لازم است كه بتواند همان مقدار نيروي كار جذب كند (و ارزش اضافي توليد نمايد) و اين امر، اعمال فشار قدرتمند خود را بر سرمايه (چه منفرد و چه در كل) آغاز مي كند.
آغاز عمليات جديد و يا به كار گرفتن ابزار جديد، بجاي ابزار قديمي كه تركيب فني اش كهنه شده است، حجم عظيمتري از سرمايه را الزام آور مي سازد. حجم ارزشهايي كه بايد از طريق فروش كالاها بازتوليد شوند، بيشتر مي گردد. سرمايه داران براي اينكه موقعيت خود را از دست ندهند بايد فعاليتشان را تسريع بخشند ـ در عين حال، نمي توانند به حفظ همان موقعيت قبلي خود نيز بسنده كنند. نرخ بازگشت سرمايه در كليت خود رو به نزول مي نهد، در حالي كه ميزان سرمايه اي كه بايد به ريسك گذارده شود، افزايش مي يابد، و تمامي پروسه انباشت نسبت به ضربات ناگهاني و وقفه هاي سخت، شكننده تر ميشود.
با همه اين اوصاف، گرايش نزولي نرخ سود فقط يك گرايش است و نه يك شيب يكطرفه بسوي نابودي. نقش آن (بقول ماركس) "سيخ" است كه با سك زدن، انباشت سرمايه را در مسابقه نامتعادل و آنارشيستي اش كه بوسيله بحران دچار وقفه ميشود، بجلو ميراند. در مجموعه اين پروسه، گرايشات بازدارنده و متضادي هم هستند كه سرمايه تلاش مي كند از آنها سود جويد، و در حقيقت اين گرايشات مي توانند گرايش نزولي نرخ سود را براي مدت زمان معين يا در صنايع معين (و يا در كشورهاي معين) خنثي كنند؛ اما اين گرايشات باز دارنده و تاثيرات آنها، در دراز مدت موانع بزرگتري را در مقابل انباشت مداوم سرمايه بوجود مي آورند.
بطور مثال، فرض كنيم كه سرمايه دار بتواند ارزش اضافي بيشتري را از طريق وادار كردن كارگران به انجام كار شديدتر با استفاده از همان ماشين آلات بدست آورد؛ بطوري كه مدت زماني كه كارگر برابر با دستمزد روزانه اش كار ميكند، كوتاه گردد. اما چه چيزي ميتواند رقبا را از درپيش گرفتن اين كار بازدارد؟ در عين حال چه چيزي ميتواند مانع از مكانيزاسيون و پيشي گرفتن آنها از سرمايه دار اول شود؟ (كه اين عمل بارديگر قوه محركه ناشي از برتري موقت يك سرمايه دار را براه مي اندازد و به افت عمومي ارزش و افزايش تركيب ارگانيك سرمايه در سراسر صنعت منجر ميشو). و اين اقدام فقط در نهايت همان فاكتورهايي كه باعث گرايش نزولي نرخ سود بودند را، باز توليد ميكند.
ماركس در جلد سوم كاپيتال (بخش سوم، قانون گرايش نزولي نرخ سود صفحات 266 ـ 211) خاطر نشان ميسازد كه با استفاده از توده هاي وسيع بيكار كه توسط انباشت سرمايه بوجود مي آيند، سرمايه قادر است كه خطوط جديدي از توليد را كه مي تواند از اين "كار ارزان" سود جويد، براه اندازد. اين خطوط جديد توليد با استفاده از سرمايه متغير قابل توجه نسبت به كل سرمايه و دستمزدهاي پائينتر از ميانگين، نرخ (و حجم) ارزش اضافي بيسابقه بالاتري را باز مي گرداند. اين امر، در حالي كه مي تواند ضد گرايش نزولي نرخ سود عمل كرده و روند آنرا برهم زند، اين اثر را نيز داراست كه سرمايه را از صنايع پايه اي كه شامل صنايع توليدكننده ابزار توليد است، بيرون بكشد (و بنابراين، گرايش بسمت ركود را تشديد كند).
بعلاوه، خود اين صنايع جديدتر بزودي قرباني همان تضادهايي ميشوند كه به تركيب ارگانيك بالاتري مي انجامد، و نتيجه نهايي مجدداً فقط باز توليد تضاد در ابعاد وسيعتري است.
مضافاً، گرايش نزولي نرخ سود تلاش سرمايه داران براي يافتن "فرصت" را تشديد ميكند و باعث ميشود كه آنان سرمايه هاي خود را از يك رشته صنعت بيرون كشيده و سراسيمه در عرصه هاي ديگري كه بنظر مي آيد موقتاً از امكانات چشمگيرتري برخوردار است بكار اندازند، و يا بجاي سرمايه گذاري در صنعت و كشاورزي، آنرا در خريد و فروش جواهرات قيمتي، بورس، زمين و غيره بكار گيرند. بورس بازي و كلاهبرداري رواج مي يابد. بطور مثال، امروزه ارزش اضافي توليد شده توسط كمپانيهاي عظيم فولاد، اغلب براي گسترش يا مدرنيزه كردن توليد فولاد بكار نمي رود، بلكه براي خريدن يا بلعيدن كمپانيهاي ديگر دربخشهاي اقتصادي سودآورتر (حداقل در آن لحظه) و يا در ساير نقاط جهان مورد استفاده قرار مي گيرند. بيشك، تمام اينها بر شدت هرج و مرج عمومي انباشت سرمايه داري مي افزايد و تمام پروسه را شكننده تر و بحران زاتر مي كند.
يك عامل خنثي كننده ديگر كه ضد گرايش نزولي نرخ سود عمل مي كند (و در عصر امپرياليسم اهميت فراوان مي يابد) نه تنها صدور كالا بلكه صدور سرمايه بويژه به كشورهاي "عقب افتاده" است. اگرچه صحبتهاي ماركس مربوط به پيش از گذار به امپرياليسم است، اما در اين سخنان اهميت اين نكته خاطرنشان شده است كه سرمايه صادر شده به مستعمرات "... مي تواند نرخ سود بالاتري را باعث شود، صرفاً بدين دليل كه توسعه در آنجا در مرحله عقب افتاده اي است و استثمار بعلت استفاده از بردگان و غلامان شديدتر است." (كاپيتال، جلد سوم، صفحه 238)
كاهش نرخ سود و وجود حجمي از سرمايه هايي كه ديگر نمي توان آنها را با نرخ سود كافي در كشورهاي امپرياليستي سرمايه گذاري نمود، يك محرك مهم در صدور سرمايه به سراسر جهان از جانب كشورهاي امپرياليستي است، اگرچه اين تنها محرك نيست. نتايج كامل اين امر، در فصل مربوط به امپرياليسم، شرح داده خواهد شد. اكنون كافي است كه بگوييم، نه تنها اثرات اين عمل بازدارنده گرايش نزولي نرخ سود، خود توسط تكامل عمومي امپرياليسم خنثي ميشوند، بلكه امپرياليسم ـ بخاطر جهاني كردن پروسه انباشت در كليت خود، كشيدن ميليونها انسان سابقاً منفرد بدرون پروسه تاريخي ـ جهاني، و بوجود آوردن جنگهاي انقلابي (بويژه جنگهاي آزاديبخش ملي عليه خود در مستعمرات، و جنگهاي جهاني كه او را در تنگنا قرار ميدهند) ـ "آستانه انقلابات پرولتري" است.
خلاصه كنيم، ماركس نوشت: "...از آن جهت كه نرخ سود محرك توليد سرمايه داري است (همانگونه كه ارزش افزايي سرمايه، تنها هدفش است) بنابراين با كاهش خود، امر تشكيل سرمايه هاي مستقل جديد را كندتر كرده و بدين ترتيب تهديدي بر تكامل پروسه سرمايه داري است. نزول نرخ سود باعث اضافه توليد، بورس بازي، بحران، و سرمايه مازاد در جوار اضافه جمعيت ميگردد." (كاپيتال، جلد سوم، صفحه 242 ـ 241)
گرايش نزولي نرخ سود، "چشم اسفنديار" انباشت سرمايه داري نيست، بلكه يك تبلور مهم از اين موضوع است كه چگونه آنارشي توليد سرمايه داري، هم انباشت سرمايه داري را به پيش مي راند و هم موانع پيشرفت بيشترش را ايجاد مي كند. اثرات تدابير اتخاذ شده جهت مقابله با اين گرايش، بهمراه ساير تبلورات آنارشي كه توسط پروسه انباشت توليد ميشود (و مبارزات توده هاي پرولتر كه توسط انباشت سرمايه بجلو سوق داده ميشود) شكنندگي مجموعه پروسه را در برابر بحرانهاي شديد، ازدياد مي بخشد.
ارتـش ذخـيـره صـنـعـتـي و "جـمـعـيـت اضـافه"
با انباشت سرمايه و بالا رفتن تركيب ارگانيك سرمايه، و زمانيكه سهم كل سرمايه اي كه در ازاي نيروي كار پرداخت شده است، در اين نسبت كاهش مي يابد، تقاضا براي نيروي كار نسبت به رشد سرمايه، كاهش نشان مي دهد. با هر نوآوري در ماشين آلات، كارگران كمتري نسبت به قبل براي توليد همان ميزان از كالاها، مورد نياز است.
در عين حال، عرضه نيروي كار ـ يعني تعداد كارگران موجود ـ بطور مطلق رو به افزايش است. در دوران اوليه رشد سرمايه، خانه خرابي كارگران صنايع دستي و پيشه وران، و زارعين كوچك و دهقانان، و حتي سرمايه داران ناموفق كه ناخواسته به صفوف پرولتاريا "كشيده" ميشدند، باعث افزايش نيروي كار مي گرديد. امروزه كه سرمايه داري در مرحله امپرياليسم بوده و در مجموع در يك پروسه واحد جهاني ادغام شده است، اين موضوع تبلوري بين المللي مي يابد. زمانيكه امپرياليستها در "جهان سوم"، كشاورزي معيشتي را به توليد تك محصولي مكانيزه براي صادرات مبدل مي سازند، خيل عظيم دهقانان از زمينهايشان جدا مي شوند. پيشه وران و ساير توليدكنندگان كوچك، توسط صدور سرمايه (و كالا) خانه خراب مي گردند. اين توده ها سپس در زاغه هايي جمع مي شوند كه نسبت بيكاران در آنجا بطور معمول 40% تا 50% و حتي بيشتر مي باشد. اين قطب بندي با حد ت و شد ت كمتر، اما بطور قابل ملاحظه، در كشورهاي امپرياليستي نيز انجام ميگيرد؛ در آنجا ميليونها نفر در برزخ ميان كارهايي با دستمزد بسيار اندك، صفوف بيكاران، عرصه خيابانها، يا زندان، دست و پا مي زنند ـ توده وسيعي كه، بخش عظيم آن از كارگران مهاجر (كه بواسطه سلطه موطنشان توسط امپرياليسم به اينجا رانده شده اند) و از ملل تحت ستم درون كشورهاي امپرياليستي، تشكيل ميشوند.
اين توده هاي وسيع، كه امپرياليستها آنان را "جمعيت اضافي" خطاب مي كنند، ارتش ذخيره صنعتي بيكاران مي باشند. ارتش ذخيره كه محصول مرحله معيني از انباشت سرمايه است، بزودي به يك شرط ضروري براي تداوم رشد انباشت سرمايه تبديل شد. از آنجا كه سرمايه بطور ناموزون رشد ميكند ـ يعني بعضي صنايع يا مناطق رشد ميكنند، در حاليكه برخي ديگر در ركود بسر مي برند ـ و از آنجا كه سرمايه داري در كليت خود بطور آنارشيستي و سيكل وار رشد ميكند ـ يعني به پيش تاختنش فقط براي آنست كه با سر بدرون بحران فرو رود و حركتش خزنده شود ـ جمعيت اضافه اي را محتاج است كه هنگام توسعه سريع در دسترس باشد، و بويژه در دوران بحران بتواند آنها را براي وارد آوردن فشار روي كارگران شاغل مورد استفاده قرار دهد. ارتش عظيم ذخيره بيكاران فقط يك عارضه تاسف بار جانبي (و قابل ترميم) سرمايه داري نيست، بلكه بخش لاينفكي از آن بوده و جهت عملكرد آن ضروريست. باز توليد سرمايه، ارتش ذخيره صنعتي را نيز بيش از پيش در ابعاد گسترده تر و مقياس بين المللي تر، بازتوليد مي كند.
البته، اين به اصطلاح جمعيت اضافي فقط در رابطه با نيازهاي سرمايه، "اضافي" است. حتي خود كشورهاي امپرياليستي مملو از مناطقي هستند كه ساختمانهاي مسكوني اش در واقع غيرقابل سكونت ميباشند و بسياري افراد، حتي از همين "محل سكونت" نيز برخوردار نيستند. بيكاران و خانه بدوشان كه از توان كار مولد برخوردارند در مقابل آلونكهاي مقوايي پرسه مي زنند. اين تضاد در كشورهاي تحت سلطه امپرياليسم، بمراتب حادتر است. آنچه كه دستهاي اين كارگران را بسته، همان غل و زنجيرهاي مناسبات سرمايه داري است، كه در آن، توليد تا زماني مي تواند ادامه يابد كه براي سرمايه ارزش اضافي بيافريند ـ آنهم ارزش اضافه اي با بالاترين نرخ ممكن. و در اين مناسبات، بيكاري آنان به بالا رفتن اين نرخ ياري مي رساند.
ماركس، اين امر را چنين جمعبندي نمود كه انباشت سرمايه در يك قطب، بمعناي انباشت فلاكت پرولتاريا در قطب ديگر است. امروزه، بويژه با توجه به ثبات نسبي و امكان "موفقيت" براي اقليت مهمي از طبقه كارگر در كشورهاي امپرياليستي، برخي مدعي اند كه ديگر حكم ماركس اعتبار خود را از دست داده است، در حاليكه بالعكس، اين حكم بيش از هر زمان ديگر صحت دارد. انباشت سرمايه اكنون روندي جهاني شده و در ابعادي كيفيتاً عظيمتر از آنچه كه ماركس در كاپيتال نوشت، انجام ميگيرد. قوانين و روندهايي كه وي بدانها اشاره نمود، اكنون با حضور يافتن پرولتارياي بين المللي در يك قطب ـ شامل دهها ميليون نفر در كشورهاي امپرياليستي بعلاوه صدها ميليون نفر در "جهان سوم" ـ و امپرياليسم جهاني در قطب ديگر، كماكان با قدرت هرچه تمامتر عمل ميكنند. در واقع، اين گفته ماركس كه كنه مطلب را نشانه گرفته، بيش از هر زمان ديگر مصداق دارد:
...در نظام سرمايه داري تمام شيوه هايي كه بمنظور بالا بردن بازدهي اجتماعي كار مورد استفاده قرار مي گيرند، به قيمت شخص كارگر و از قبل او است. تمام وسايلي كه براي تكامل توليد بكار مي روند، به وسايل سيادت بر توليدكنندگان و بهره كشي از آنان مبدل مي گردند، كارگر را به فردي ناقص العضو بدل كرده و او را تا سطح زائده يك ماشين تقليل مي دهند، و آخرين ذرات لذتبخشي كار وي را نابود مي سازند و آنرا به زحمتي نفرت انگيز بدل مي كنند. و بهمان نسبت كه علم و دانش بمثابه نيروي مستقلي به پروسه كار منضم ميگردد، كارگر را از ظرفيت معنوي پروسه كار بيگانه مي كنند. شرايط كار او را معوج كرده و در پروسه كار او را در معرض استبدادي قرار مي دهند كه موذيگريش از هرچيز نفرت انگيزتر است. زمان زندگي وي را مبدل به زمان كار ميكنند و زن و بچه اش را زير چرخ دنده سرمايه مي اندازند. ولي همه شيوه هاي توليد ارزش اضافي در عين حال، شيوه هاي انباشت هستند، و هر توسعه انباشت بنوبه خود وسيله اي جهت گسترش آن شيوه ها مي شوند."
و اين حكم وي كماكان انكارناپذير است:
قانوني موجود است كه جمعيت اضافي نسبي يا ارتش ذخيره صنعتي را همواره با وسعت دامنه و نيروي انباشت در حال تعادل نگاه ميدارد. اين قانون، كارگر را محكمتر از ميخهاي هفائيستوس كه پرومته را بر صخره ها كوبيد، به سرمايه ميخكوب ميسازد. قانون مزبور، انباشت فقر را متناسب با انباشت سرمايه ايجاب مي كند. پس، انباشت ثروت در يك قطب، در عين حال متضمن انباشت فقر، جان كندن، بندگي، ناداني، خشونت، و انحطاط فكري در قطب ديگر است ـ يعني در قطب آن طبقه اي كه محصول متعلق بخود را بصورت سرمايه توليد مي كند. (كاپيتال، جلد يك، صفحه 645)
رشد و بـحران
"محصول، توليد كننده را كنترل مي كند" ـ البته، در اينجا منظوراز توليد كننده پرولتارياست كه برده ثروت توليد شده توسط خويش مي باشد. اما اين در مورد سرمايه دار هم بنوعي ديگر صدق مي كند. قوانين توليد كالايي و انباشت سرمايه در چارچوب مناسبات سرمايه داري، گريزناپذيرند. سرمايه دار، آنها را بمثابه احكام اجباري بكار مي گيرد. سرمايه دار چيست؟ ماركس در مبحثي حدوداً متفاوت به اين سوال چنين پاسخ گفت: سرمايه دار هيچ نيست، مگر سرمايه شخصيت يافته.
آيا اين بدان معنا است كه سرمايه دار هيچ اراده اي از خود نداشته و نميتواند هيچ عملي را كه باعث تخفيف تضادها شود، انجام دهد؟ نه اينطور نيست و اصلا مسئله اين نيست. همانگونه كه قبلا در مبحث مربوط به تمركز گفته شد، ابتكارات آگاهانه سرمايه داران مختلف هم در حيطه پروسه انباشت و هم در عرصه هاي جدا از آن (اگرچه نهايتاً مرتبط با آن) مثل سياست، علم، و غيره، اثرات عظيمي روي آن پروسه دارد ـ مثلا به اثرات كشف قاره آمريكا بر روي اروپا بنگريد. بعلاوه، حتي در برخورد به تضادهاي ناشي از تكامل انباشت، اينگونه نيست كه هيچ آلترناتيوي براي برخورد بدانها پيش روي سرمايه داران وجود نداشته باشد.
اما همانگونه كه در مبحث قبلي در مورد گرايش نزولي نرخ سود نشان داده شد، سرمايه داران مي توانند جاخالي هايي بدهند اما نمي توانند از شرايط تعيين شده توسط انكشاف اين تضادها و قوانين توليد سرمايه داري، بگريزند. هيچ عملي يا هيچ سلسله عملياتي، نمي تواند جلوي روند عمومي متمركز شدن، بالا رفتن تركيب ارگانيك سرمايه، و نزول نرخ سود را بگيرد. نميتوان ماهيت اساساً پرمخاطره پروسه انباشت را تغيير داد و يا آنرا اساساً ايمن نمود. اقداماتي كه سرمايه داران براي خنثي كردن اين گرايشات انجام ميدهند شايد بتوانند برخورد ناگزير را بتعويق اندازند، اما حتي ممكن است آنرا تسريع كنند. ليكن در هرصورت، هنگاميكه اين برخورد فرا مي رسد اثراتش بس عميقتر و شديدتر خواهد بود.
پروسه انباشت، خود همواره موانعي را در برابر باز توليد مداوم خويش باعث ميگردد. نياز به متحقق ساختن ارزش اضافي، بطور روز افزوني باعث گسترش بي نظم توليد، توسعه اعتبار و بورس بازي ميشود ـ بقول انگلس، "پرش سوار كار از روي مانع"، مسابقه اي پر هرج و مرج و ديوانه وار جهت پريدن كوركورانه از روي گودالهايي است كه هردم عريضتر ميگردد. اما، بايد كالا را فروخت تا ارزش اضافي متحقق گردد و بالاخره بايد قرضها را پرداخت؛ بورس بازي نمي تواند براي هميشه از كيسه خودش بخورد. بطور خلاصه، مسير سرگيجه آور انباشت به موانع برخورد مي كند. توسعه عظيمي كه به سرمايه اجازه ايجاد و غلبه بر بازارهاي نوين را ميدهد، از توانايي جذب كالا توسط آن بازارها فراتر ميرود، قرضهايي كه تجديد توسعه را اجازه ميدهند، بر رويهم انباشت ميشوند. عقب افتادن بازپرداخت يك قرض مي تواند تمام سيستم مالي را به ورشكستگي بكشاند. وفوري كه بوجود آمده، اكنون به تمسخر جامعه مي نشيند و ديگر نميتواند بمثابه سرمايه عمل كند. بنابراين، اصلا عملكردي ندارد.
ابزار توليد در جامعه سرمايه داري نميتواند عملكرد داشته باشد، مگر اينكه اول به سرمايه، به ابزار استثمار نيروي كار انسان تبديل شود. اين ضرورت، كه ابزار توليد و معاش خصلت سرمايه بخود بگيرند، مانند شبحي ميان آنها و كارگران واقع مي گردد. اين به تنهايي از يكي شدن اهرمهاي مادي و انساني توليد جلوگيري مي كند، و خود بتنهايي جلوي عملكرد ابزار توليد و جلوي كاركردن و زندگي كردن كارگران را مي گيرد. بنابراين، از يكسو، شيوه توليد سرمايه داري به عدم توانائي در ادامه سازماندهي اين نيروهاي مولده محكوم شده است، و از سوي ديگر، خود اين نيروهاي مولده با قدرت رو به تزايدي بسوي نابودي تضاد، بسوي دور شدن از خصلتشان بمثابه سرمايه، و بسوي تحقق واقعي خصلتشان بمثابه نيروهاي مولده اجتماعي، روي مي آورند.(آنتي دورينگ، صفحه 357)
ماركس در جلد سوم كاپيتال، پس از برشمردن تبلورات متعدد تضاد ميان آنارشي و ارگانيزاسيون (بي نظمي و سازمانيافتگي) در پروسه توليد و انباشت سرمايه داري، و توضيح جزء به جزء تدابير مختلفي كه سرمايه داران براي تخفيف اين تخاصم اخذ مي نمايند، بالاخره چنين نتيجه گيري مي كند:
توليد سرمايه داري پيوسته در تلاش است تا بر موانع ذاتي خود فائق آيد، اما اين كار را با ابزاري انجام ميدهد كه فقط اين موانع را دوباره در مقياسي بزرگتر در برابرش قرار ميدهد.
مانع واقعي براي توليد سرمايه داري، خود سرمايه است. اين است كه سرمايه و خودگستري سرمايه بمثابه نقطه آغاز و پايان، بمثابه محرك و هدف توليد ظاهر ميشود. سرمايه براي توليد نيست بلكه توليد براي سرمايه است. ابزار توليد وسايلي براي گسترش مداوم پروسه زندگي جامعه توليدكنندگان نيست. حفظ ارزش سرمايه و خودگستري آن (كه بر سلب مالكيت و به فلاكت كشاندن توده هاي وسيع توليدكننده متكي است) فقط در چارچوبه محدودي مي تواند صورت پذيرد. اين محدوديتها پيوسته در تضاد با شيوه هاي توليدي كه سرمايه جهت اهدافش اتخاذ مي كند، و به توسعه نامحدود سرمايه، توليد براي توليد، تكامل بي قيد و شرط بازدهي اجتماعي كار مي انجامد، قرار مي گيرد. شيوه ها ـ يعني رشد بي قيد و شرط نيروهاي مولده جامعه ـ همواره در تضاد با هدف محدود، يعني خودگستري سرمايه موجود، قرار مي گيرند. بدين دليل، شيوه توليد سرمايه داري وسيله اي تاريخي در تكامل نيروهاي مادي توليد بوده، و يك بازار جهاني متناسب با آنرا ايجاد مي كند؛ در عين حال برخوردي مداوم بين اين وظيفه تاريخي و مناسبات توليد اجتماعي خاص سرمايه داري، وجود دارد. (كاپيتال، جلد سوم، صفحه 250)
مصرف نامكـفي؟
در بحث بر سر اضافه توليد و بحران، و گرايش شديد سرمايه به مواجه شدن با موانع ذاتي خويش لازم است يكبار ديگر (و اين بار عميقتر) روشن گردد كه منظور، اضافه توليد سرمايه مي باشد. اين بحث در تقابل با ديدگاهي است كه ابتدا توسط سيسموندي اقتصاددان كلاسيك بورژوا مطرح شد و در مواقعي توسط مدعيان ماركسيسم، احياء گرديد. اين ديدگاه، مصرف نامكفي توده ها را بجاي اضافه توليد سرمايه كه منبع اصلي بحران است جا مي زند.
بعقيده اين خط، اشكال كار در اينجاست كه توده ها نمي توانند محصولاتي را كه توليد كرده اند، خريداري كنند. نتيجتاً توزيع منصفانه تر ثروت، راه حلي است كه ارائه مي دهند. اين ديدگاه، از ريشه مسئله دور ميشود. اولا، اين استدلالي دايره وار است. مسئله اينست كه توده ها گرسنه اند و نمي توانند مواد غذايي تهيه كنند، اگرچه انبوه مواد غذايي در انبارها در حال گنديدن است. علت چيست؟ پاسخ معتقدين به اين ديدگاه چنين است: چون توده ها پول ندارند. بعبارت ديگر، اين پاسخ بيان مجدد مسئله است. بعلاوه، ماركس خاطرنشان ساخت ـ و از آنزمان تاكنون نيز اين گفتار صحت خود را حفظ كرده است ـ كه دوران قبل از بحران مازاد توليد، معمولا دوراني است كه دستمزدها بالاست، زيرا سرمايه در دوره رونق مي باشد و بايد كارگران بيشتري را بخدمت بگيرد، و بدين ترتيب تاثير ارتش ذخيره بيكاران را بر كاهش دستمزد كم مي كند. بنابراين، تئوري مصرف نامكفي اصلا با واقعيات جور در نمي آيد.
اما، مسئله عميقتري نيز موجود است. اين خط، علت مسئله را نه در پروسه توليد بلكه در پروسه توزيع جستجو مي كند. اگر بواقع، اين امر ريشه مسئله را تشكيل ميداد، آنگاه راحت ترين كارممكن اين مي بود كه پروسه توزيع را اصلاح نمود، دستمزدها را افزايش داد، درآمد سرمايه داران را كاهش داد، و غيره. در واقع، حتي مي توان تلاش نمود كه سرمايه داران را قانع كرد كه اين تدابير را بخاطر عاقبت خودشان اتخاذ كنند، و هيچ شكي نيست كه افراد منطقي در ميان آنها با اين بحث توافق خواهند كرد. اگر اين كار نشد ميتوان از فراز سر سرمايه داران منفرد به دولت رجوع كرد تا اين رفرم ها را انجام دهد ـ در واقع، اين همان برنامه سوسيال دمكراسي و ديگر گرايشات رفرميست است.
و اما، اضافه توليد پديده اي است كه از پروسه توليد سرمايه داري نشات ميگيرد ـ كه قدرت گسترش يابنده عظيم نيروهاي مولده بر حصار محدوديتهاي خصلت آن بمثابه سرمايه پتك مي كوبد. سرمايه، پديده اي سرسخت و بي منطق است. سرمايه براي اين وجود دارد كه صرفاً خود را گسترش دهد، و براي دست يافتن به اين هدف هر كار جنون آميز و حيواني را انجام ميدهد. نيروهاي توليدي ـ و بويژه انسان ـ صرفاً ابزار تامين خودگستري سرمايه هستند. محدوديتهاي اين خودگستري، خود را بوسيله اضافه توليد و جنگهاي شديداً مخرب امپرياليستي بيان مي كنند، و حكام اين نظام الزاماً با منطق ديوانه ها عمل ميكنند؛ بهر حال اين هم شكلي از منطق است. تاريخ ثابت كرده است كه اين منطق، سرمايه را وادار ميسازد به چنين شيوه هايي ـ مكرراً ـ توسل جويد. اين امر، ذاتي سرمايه ـ يعني ناشي از تضادهاي درونيش ـ مي باشد. تنها انقلاب (و نه رفرم) است كه مي تواند با درهم كوبيدن نظام سرمايه داري، آنرا ازبين ببرد.
بحرانهاي سرمايه داري ـ چه در شكل بحرانهاي اضافه توليد، و بويژه در عصر امپرياليسم در شكل فشرده تر و مخرب تر جنگهاي امپرياليستي ـ انباشت سرمايه داري را در خود و بخودي خود ناممكن نمي سازند، و حتي بخودي خود مرگ و ورشكستگي سرمايه داري را همراه نمي آورند. از يكسو، آنها بيان فشرده تضادهاي سرمايه داري و گرهگاههايي هستند كه اين تضادها با يكديگر برخورد مي كنند. و از سوي ديگر، نابودي كلي سرمايه ها و اضمحلال (قسمي، ولي به معناي اساسي) چارچوب كهنه انباشت، به دگرگون ساختن روابط ارزش كمك مي كند. نيروهاي توليدي عظيمي از بين مي روند، سرمايه هاي فاقد كارآيي سقوط مي كنند واز گردونه خارج ميشوند (و فروش مايملك آن به قيمت نازل معمولا ارزش سرمايه ثابت را براي خريدار پائين مي آورد)، تمركز سرمايه در سطح عظيمتري صورت مي پذيرد كه گشايش عرصه ها و رشته هاي نوين استثمار، كارآتر شدن استثمار كهن، و ساختمان مدارهاي نوين انباشت را امكانپذير ميسازد. بدين ترتيب، بحرانها در عين حاليكه تارو پود جامعه سرمايه داري و چارچوب انباشت سرمايه داري را با خشونت از هم مي گسلند، شالوده اي نيز براي مارپيچ نوين انباشت مي آفرينند ـ مگر اينكه اين تضاد از طريق انقلاب پرولتري حل شود.
بهر صورت، اين بحرانها بيشتر مارپيچ هاي بحران در عملكرد تضاد اساسي سرمايه داري هستند تا سيكلهاي بحران. نظام، از درون هر بحران كه بيرون مي آيد از لحاظ استراتژيك ضربه پذيرتر است و تضاد براي حل شدن، رشد و آمادگي بيشتري مي يابد. اين مسئله، در "مانيفست" چنين بيان شده است
بورژوازي چگونه بر اين بحرانها فائق مي آيد؟ از يك طرف، بوسيله تخريب اجباري بخش عظيمي از نيروهاي توليدي، و از طرف ديگر، بوسيله تسخير بازارهاي نو و بهره كشي بيشتري از بازارهاي كهنه و بالاخره، از اين راه كه بحرانهاي دامنه دارتر و مخربتري را آماده مي كند و از وسايل جلوگيري آنها نيز ميكاهد. (مانيفست، صفحه 114)
مانيفست چنين ادامه ميدهد كه اين بحرانها، "هربار با تهديدي بيش از پيش، موجوديت كل جامعه بورژوايي را به محاكمه ميكشد". اما، در حالي كه اين شكافها تمام جامعه بورژوايي را به محاكمه مي كشند، اين پرولتاريا است كه بايد راي را صادر كرده و حكم را به اجراء گذارد.
تـضـاد اسـاسـي عـصر سـرمـايـه داري
تغييري اساسي كه توسط جامعه بورژوايي صورت گرفت، اجتماعي شدن توليد بوده و خدمت اساسي اش به پيشرفت بشريت نيز در همين نكته نهفته است. انگلس خاطرنشان ساخت كه چگونه پيدايش بورژوازي ابزار ابتدايي و عقب افتاده مختص توليد پيشه وري و فردي را نفي كرده و به وراي آن جهش كرد
متمركز كردن اين ابزار پراكنده و محدود توليد، گسترش دادن آنها، تبديل آنها به اهرمهاي قدرتمند توليد امروزي، دقيقاً نقش تاريخي وجه توليد سرمايه داري و نماينده آن يعني بورژوازي بود. در بخش چهارم جلد اول كاپيتال، ماركس شرح مفصلي از اين مطلب ميدهد كه چگونه بورژوازي از نظر تاريخي از قرن پانزدهم به اين سو، از طريق سه مرحله تعاون ساده، مانوفاكتور، و صنعت سنگين، از پس انجام اين امر برآمد. اما همانگونه كه وي نشان داد، بورژوازي نمي توانست اين ابزار توليد محدود را به نيروهاي مولده قدرتمند متحول سازد، بدون اينكه در عين حال، آنها را از ابزار فردي توليد به ابزار اجتماعي توليد (كه فقط تجمعي از انسانها ميتواند آنها را بكار اندازد) تبديل نكند. ماشينهاي ريسندگي، دوك برقي و چكش بخار جايگزين چرخ ريسندگي، دوك نخ ريسي، و چكش آهنگر شدند، و كارخانه هايي كه مستلزم همكاري صدها و هزارها كارگر بودند بجاي كارگاههاي منفرد نشستند. همانند ابزار توليد، خود توليد نيز از يكسري عمليات فردي به يك رشته از اعمال اجتماعي، و نيز محصولات فردي به محصولات اجتماعي مبدل شدند. الياف، لباس و كالاهاي فلزي كه اكنون از كارخانه بيرون مي آمدند، نتيجه كار مشترك كارگران بسياري بود كه كالاها پيش از آماده شدن مي بايست از زير دست آنها بگذرند. هيچكدام از اين كارگران نمي توانست مدعي شود كه "من آنرا ساختم، اين محصول كار من است." (آنتي دورينگ، صفحه 346 ـ 345)
اين محصولات، اكنون مخلوق يك طبقه بود ـ پرولتاريا. مضافاً، اجتماعي شدن نه تنها بدين معناست كه يك جمع درون هر كارخانه، توليد را به پيش مي برد، بلكه بدين مفهوم نيز هست كه مناطق پرت و دورافتاده از طريق يك مدار توليدي واحد بهم جوش خورده اند، و نيز ـ با تكامل سرمايه داري به امپرياليسم ـ كشورهاي مجزا و دور از هم در شبكه واحد بين المللي در هم ادغام شده اند.
هر اندازه كه توليد اجتماعي توليد فردي را بيشتر به بيرون مي راند و مناسبات سرمايه داري بر جامعه مسلط ميشود، اين مناسبات نيز از يك محرك به يك مانع تبديل ميگردد. اين بدان معنا نيست كه سرمايه داري ديگر مطلقاً نمي تواند نيروهاي توليدي را رشد دهد ـ سرمايه داري يك شيوه توليدي داراي تحرك بوده و كماكان هست كه بايد نيروهاي توليدي و (تا حد معين و بنحو مشخصي) مناسبات توليدي را نيز متحول سازد. اما نيروهاي مولده و مناسبات توليدي بطور روزافزوني به شيوه اي معوج و ناهنجار و صرفاً بر پايه بحرانهاي شديداً مخرب، جنگهاي تجاوزكارانه عليه خلقها و ملل تحت ستم، و جنگهاي امپرياليستي تكامل مي يابد. تكامل آنها نمي تواند بوسيله تلاشهاي آگاهانه توده هاي توليد كننده هدايت شود ـ هرچند كه اين تكامل اينك در حيطه درك بشريت ميگنجد ـ بلكه اين تكامل تحت تاثير احكام قانون ارزش و اوامر انباشت سرمايه انجام مي پذيرد و صرفاً قادر است بهمراه هرج و مرج و چرخشهاي ناگهاني به پيش رود.
تضاد ميان نيروهاي توليدي اجتماعي شده و شكل سرمايه دارانه مالكيت، تضاد اساسي عصر بورژوازي و جامعه كنوني است. تمامي تاريخ معاصر، هر حادثه اي در جامعه بشري، ريشه و نقطه تعيين كننده خود را در عملكرد اين تضاد مي يابد. اين مسئله، از طريق دوشكل از حركت انجام مي پذيرد. از يكسو، اجبارموجود در خصلت سرمايه، هم تحول نيروهاي مولده را به پيش ميراند و هم باعث بحران ميگردد. انگلس نوشت: "تضاد ميان توليد اجتماعي شده و مالكيت سرمايه دارانه، خود را بمثابه تخاصم سازماندهي توليد در يك كارخانه واحد، و آنارشي توليد در سطح جامعه در كليت خود، باز توليد ميكند." (آنتي دورينگ، صفحه 352) و امروز تحت امپرياليسم، يك تبلور مهم اين حركت عبارتست از تضاد ميان سرمايه هاي ملي مختلف ـ سرمايه هايي كه در عين حال ريشه ملي دارند، اما انباشت را فقط مي توانند بطور بين المللي پيش ببرند (در اين باره در فصل امپرياليسم، بيشتر صحبت خواهيم كرد.)
يك شكل ديگر حركت، تضاد ميان بورژوازي و پرولتاريا است. كاركرد آنارشيستي سرمايه، "محصول ويژه و اساسي" (مانيفست) سرمايه را در ابعادي بس گسترده طلب مي كند: سرمايه گوركن خود ـ پرولتاريا ـ را فرا مي خواند. جوانه نو، پرولتاريا، كه درون پوسته پوسيده كهن در مبارزه است بايد (بقول ماركس) "... نابودي تمايزات طبقاتي بطور عام،... نابودي كليه آن مناسبات توليدي كه اين تمايزات بر آنها متكي است،... نابودي كليه آن مناسبات اجتماعي كه منطبق بر اين مناسبات توليدي است،...(و) ايجاد تحول بنيادي در تمامي ايده هايي كه از اين مناسبات اجتماعي نشات مي گيرند"، را به پيش ببرد. (مبارزه طبقاتي در فرانسه: 1850 ـ 1848، منتخب آثار ماركس و انگلس، جلد يك، صفحه 282)
بدين ترتيب، از يكسو با حركت مداوم گسترش سرمايه كه صرفاً به بحرانهاي عظيمتر وتباه كننده تري منتهي ميشود، و از سوي ديگر، با رشد و آبديده شدن پرولتاريا و تكامل انقلاب پرولتري روبرو هستيم. انگلس اين را بدينگونه جمعبندي ميكند: "اين نيروي محركه آنارشي توليد است كه بطور فزاينده اي، اكثريت عظيم بشريت را به پرولتاريا مبدل ميسازد، و بنوبه خود، اين توده هاي پرولتاريا هستند كه نقطه پاياني بر آنارشي توليد خواهند گذارد." (آنتي دورينگ، صفحه 352)
اين دو شكل حركت ـ تضاد ميان ارگانيزاسيون و آنارشي، و تضاد ميان پرولتاريا و بورژوازي (متبلور در مبارزه طبقاتي) ـ خود، يك تضاد را تشكيل ميدهند كه درون آن مبارزه و همگوني وجود دارد. در تشريح اين رابطه، باب آواكيان چنين مي نويسد:
اگرچه تضاد ميان پرولتاريا و بورژوازي بخش لاينفك تضاد ميان توليد اجتماعي شده و مالكيت خصوصي است، اما اين آنارشي توليد سرمايه داري است كه در واقع، نيروي پيشبرنده يا محرك اين پروسه است. اين روابط آنارشي ميان توليد كنندگان سرمايه دار، و نه وجود صرف پرولتارياي فاقد مالكيت و يا تضاد طبقاتي است كه اين توليدكنندگان را بسوي استثمار طبقه كارگر در ابعاد تاريخاً وسيعتر و شديدتر مي راند، درحاليكه استثمار كارمزدوري شكلي است كه ارزش اضافي بدان وسيله و از آن طريق ايجاد شده و تصاحب ميگردد. نيروي محركه آنارشي، بيانگر اين واقعيت است كه شيوه توليد سرمايه داري، نماينده انكشاف كامل توليد كالايي و قانون ارزش مي باشد. اگر سرمايه داران توليد كننده كالا از يكديگر جدا نبودند و در عين حال توسط عملكرد قانون ارزش با يكديگر ارتباط نداشتند، آنوقت با اجباري اينچنيني به استثمار پرولتاريا روبرو نبودند ـ تضاد طبقاتي ميان بورژوازي و پرولتاريا مي توانست تخفيف يابد. اين اجبار ذاتي سرمايه به گسترش است كه دليل تحرك تاريخاً بي سابقه اين شيوه توليدي مي باشد ـ پروسه اي كه مرتباً روابط ارزش را متحول ساخته و به بحران منتهي ميشود.
در عصر امپرياليسم، عملكرد تضاد اساسي پروسه اي است كه درآن تداخل مداوم ميان قوانين انباشت و نيروهاي سياسي گوناگون وجود دارد. بطور مشخص تر عملكرد اين پروسه از طريق مارپيچهايي صورت گرفته كه به گرهگاههايي منتهي ميشوند و با جنگ ميان امپرياليستها و برآمدهاي انقلابي حاد، مشخص ميگردند. بهرحال، تا زماني كه شيوه توليد بورژوايي بطور كيفي در ابعاد جهاني سلطه دارد، عملكرد قوانين انباشت و بويژه نيروي محركه آنارشي، چارچوب و شرايط اين پروسه را در مجموع تنظيم خواهد كرد. (نشريه كارگر انقلابي، شماره 132، 27 نوامبر 1981)
سرمايه داري تا هر زمان كه وجود داشته باشد، صرفاً مي تواند بحران را در ابعاد وسيعتر و تباه كننده تر توليد و بازتوليد كند. سرمايه داري بسوي استثمار گسترده تر و عميقتر پرولتاريا رانده ميشود، و نهايتاً نميتواند تضادهاي طبقاتي را تخفيف بخشد. با تكامل سرمايه داري به امپرياليسم ـ بمثابه عاليترين و آخرين مرحله سرمايه داري ـ و نخستين تلاشهاي پرولتاريا در جهت سرنگون ساختن بورژوازي و آغاز تحول انقلابي جامعه، جهشي در تكامل تضاد اساسي صورت گرفت.
____________________________________________________
توضيحات اقتصاد سياسي
(1) انگلس، اين پروسه را مفصلا در "نقش كار در گذار از ميمون به انسان" مورد بحث قرار ميدهد.
(2) كار، مخفي ترين جلوه را در آن جامعه اي بخود ميگيرد كه ظرفيت تسهيل بيسابقه كار را براي نخستين بار ارائه داد: يعني جامعه سرمايه داري. ماركس، در كاپيتال اثرات توليد سرمايه داري بر پروسه كار را به تفصيل تشريح ميكند: "از مكانيزاسيون سوء استفاده ميشود تا كارگر را از دوران كودكي به جزئي از ماشين تبديل كنند. از اين راه، نه تنها هزينه بازتوليد كارگر بطور قابل ملاحظه اي كاهش مي يابد، بلكه در عين حال، وابستگي اجباري وي را به كارخانه بطور كل و بنابراين به سرمايه دار، تكميل مي كند... در مانوفاكتور و صنايع دستي، كارگر ابزار را در خدمت ميگيرد، ولي در كارخانه به خدمت ماشين در مي آيد. در مورد اول، حركت ابزار كار از جانب او آغاز ميشود، ولي در مورد دوم، اين اوست كه بايد بدنبال ماشين روان شود. در مانوفاكتور، كارگران اعضاي يك مكانيسم زنده هستند. در كارخانه، مكانيسم مرده اي جدا از كارگر وجود دارد كه او صرفاً به زائده آن تبديل ميشود. و جريان يكسان و خسته كننده كار بي انتها و رنج آوري كه طي آن همواره همان روند مكانيكي بارها و بارها تكرار ميشوند، به كار سيزيف در جهنم مي ماند. سنگيني كار، مانند همان تخته سنگها، همواره از نو بر دوش كارگر فرسوده، فرو مي ريزد. (انگلس) كار مكانيكي در عين اينكه دستگاه عصبي را بي اندازه خسته مي كند، مضافاً حركات متنوع عضلات و هرگونه فعاليت آزاد جسماني و روحي را متوقف ميسازد. از آنجايي كه ماشين كارگر را از كار رها نمي كند و لذت كار را هم از آن مي گيرد، بنابراين تسهيل كار توسط ماشين خود بنوعي شكنجه تبديل ميشود. هر توليد سرمايه داري، از آن جهت كه صرفاً پروسه كار نيست، بلكه در عين حال، پروسه ارزش افزايي است، داراي اين خصوصيت است كه نه تنها كارگر بر ابزار كار مسلط نيست، بلكه بالعكس اين ابزار كار است كه او را به كار ميگيرد. اما، فقط در نظام كارخانه اي است كه براي نخستين بار جابجايي فوق، عينيت فني و محسوس كسب ميكند. ابزار كار كه اتوماتيك شده است، طي پروسه كار در برابر كارگري كه شكل سرمايه بخود گرفته است، بصورت كار مرده اي در مي آيد كه بر نيروي زنده كار استيلا يافته و آنرا ميمكد. اين جدايي نيروهاي فكري توليد از كار يدي و تبديل آن نيروها به ابزار غلبه سرمايه بر كار، چنانكه قبلا متذكر شديم، در صنعت بزرگي كه بر پايه ماشينيسم قرار دارد، متكامل ميگردد." (كاپيتال، جلد 1، صفحه 423 ـ 422)
(3) در مورد برده داري در جامعه ايالات متحده آمريكا بايد گفت كه مناسبات برده داري در يك جامعه كلا سرمايه داري موجود بود و توليد بنحو گسترده اي براي بازار جهاني صورت ميگرفت. آن نوع توليدي كه بردگان در آن اشتغال داشتند عبارت بود از توليد گسترده پنبه، تنباكو، و غيره كه به كارگران بسيار زيادي محتاج بود. از نظر اقتصادي، پيشبرد اين توليد توسط برده ها، براي مدت طولاني بسيار باصرفه تر بود، حتي با وجود آنكه مقاومت بردگان (كه بشكل خرابكاري در ابزار توليد انجام مي شد) ابزار را در سطحي عقب مانده نگاه مي داشت. در اين مورد برده داران براي حفظ مناسبات برده داري مجبور بودند كه از رشد توليد ممانعت بعمل آورند و بردگان را در جهل و ناداني نگاه دارند و مجازاتهاي سخت و حتي مرگ در مورد بردگاني كه خواندن و نوشتن مي آموختند به مورد اجراء گذاردند. اين امر بويژه پابپاي تكامل صنعت و كشاورزي سرمايه داري در مابقي ايالات متحده آمريكا به تضاد بسيار حادي تبديل گرديد كه فقط بوسيله جنگ داخلي حل شد.
(4) در عالم واقعيت، رابطه ميان روبنا و زيربنا، سيالتر از آنچه اين استعاره ممكن است تصوير كند بوده و كمتر مكانيكي است. علت اينكه از آن استفاده كرديم اينست كه بتوانيم به درك مفهوم اساسي مورد نظر ياري رسانيم، بررسي واقعي از يك جامعه مشخص به اين تضاد (و نيز تضاد ميان نيروهاي مولده و مناسبات توليدي) بايد بمثابه مقوله اي كه در برگيرنده تاثير متقابل، پيچيدگي و سياليت است، برخورد كند ـ همانگونه كه در فصول 3 و 4 نشان داده خواهد شد.
(5) اگرچه اين دو تضاد و تخاصم در آغاز اساساً به شكل مذهبي خود را نماياند ـ رجوع كنيد به: "انگلس، سوسياليسم: تخيلي و علمي"، كه خود بخشي از يك اثر بزرگتر است بنام "آنتي دورينگ"، و نيز رجوع كنيد به: "انگلس، جنگ دهقاني در آلمان"
(6) اين نكته، به هرجامعه فئودالي منفرد و نيز به همه آنها اشاره نداشته، بلكه روند تكاملي جهاني ـ تاريخي، را مد نظر دارد. هنگامي كه سرمايه در يك مقياس جهاني كيفيتاً مسلط ميشود و تمامي مردم و جوامع را بدرون شبكه مناسبات اجتماعي خويش مي كشاند، و مسير اساسي تكامل اين جوامع را تعيين ميكند، آنگاه تضادهاي جوامع خاص و متفاوت ماقبل سرمايه داري صرفاً مي توانند بمثابه بخشي از پروسه جهاني ـ تاريخي حل تضادهاي سرمايه داري حل شوند. بعبارت ديگر ـ كه آنرا بطور مفصل تر در فصل 3 در باره امپرياليسم مورد بررسي قرار خواهيم داد ـ حل تضادهاي فئوداليسم در آن كشورها اكنون مي تواند به جزء مهمي از حل تضادهاي عميقتر ميان ملل تحت ستم و امپرياليسم تبديل گردد.
(7) براي مطالعه بيشتر در مورد علل خاص تكامل اوليه سرمايه داري در اروپا، رجوع كنيد به: "انگلس، منشاء خانواده، مالكيت خصوصي و دولت."
(8) سرفها در موارد بسياري اساساً تحت تملك كامل بودند و زندگي و مرگشان تحت اختيار مالك بود. ولي با اين وجود، تجارت گسترده انسانها و شرايط بسيار بد و طاقت فرساي كار كه ويژگي امپراطوريهاي برده دار بود، مشخصه فئوداليسم نبود.
(9) نظم هاي موروثي رشته هاي تجاري مختلف كه امتياز بعضي انواع توليد تخصصي را در انحصارداشتند.
(10) براي به نظم در آوردن اين سرگردانان و تبديل آنها به نيروي كار قابل انعطاف حكام آن زمان وحشيگري را در ابعاد گسترده احياء كردند. بطور مثال، هانري هشتم در طي حكومتش 72 هزار بي خانمان را حلق آويز كرد.
(11) رجوع كنيد به: "ماركس، كاپيتال، جلد يك، بخش چهارم."
(12) رجوع كنيد به: "ماركس، كاپيتال، جلد يك"، و نيز مقاله وي بنام: "نتايج آتي حاكميت انگلستان بر هند، منتخب آثار ماركس و انگلس، جلد يك"، و نيز رجوع كنيد به: "انگلس، وضع طبقه كارگر در انگلستان."
(13) حتي اگر تحت شرايطي نان گرانتر از دوچرخه بشود، باز هم عرضه و تقاضا نمي تواند عامل پايه اي تعيين قيمت در چارچوب مبادله كالايي باشد.
(14) امروزه، طلا بمثابه انعكاسي از توسعه بيش از پيش گسترده مبادله و شدت يافتن بعضي از تضادهاي درون اقتصاد سرمايه داري، منحصراً در مبادلات بين المللي و آنهم صرفاً بعنوان "پشتوانه" اين مبادلات مورد استفاده قرار مي گيرد. تبديل پذيري اسكناس به طلا در آمريكا پايان پذيرفته است و دفترچه چك و اعتبار حتي جاي پول را بمثابه وسيله اصلي مبادله گرفته اند. اما اين پول، جدا از ارزش واقعي توليد شده توسط اقتصاد، از ارزش واقعي برخوردار نيست. اگر عرضه پول در گردش سريعتر از توليد ارزشهاي واقعي افزايش يابد، تنها نتيجه اي كه ببار مي آيد كاهش در ارزش خود پول ـ تورم ـ است.
(15) اين سلب مالكيت شدن توده اي بهيچوجه وضعيتي مختص انگلستان نبود، بلكه كمابيش شكل گذار از فئوداليسم به سرمايه داري بود.
(16) عملا، اين ارزش اضافي ميان كل طبقه سرمايه دار تقسيم ميشود، كه سرمايه داران استقراض دهنده و صاحبان زمين را علاوه بر سرمايه داران صنعتي در بر ميگيرد. اما اين بهيچوجه، اين حقيقت را مخدوش نمي كند كه اساس سود كل طبقه سرمايه دار از ارزش اضافي غصب شده از طبقه كارگر در توليد، تامين ميشود.
(17) در حقيقت، با گذار به امپرياليسم، به بخشهاي بزرگي از پرولتاريا در كشورهاي تحت سلطه كمتر از ارزش نيروي كارشان دستمزد پرداخت ميشود، و اين فوق استثمار براي عملكرد امپرياليسم حياتي است. از همين روست كه كارگراني در كشورهاي پيشرفته هستند كه بيش از ارزش نيروي كارشان دستمزد دريافت ميكنند، كه اين خود نوعي "رشوه" حساب شده است، كه براي عملكرد امپرياليسم حياتي مي باشد (اگرچه به نوعي ديگر و بيشتر به شكل سياسي). بيشك، اين مسئله بهيچوجه ماهيت رابطه ميان بورژوازي و پرولتاريا را تغيير نمي دهد و به نتيجه گيري اساسي كه بايد بدان دست يافت، خدشه وارد نمي سازد ـ همانگونه كه بعداً تشريح خواهيم كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر