۱۳۹۰/۳/۱۰

مدخلي بر علم انقلاب




مدخلی بر علم انقلاب
لنی ولف

فهرست مطالب


1ـ بدلايل گوناگون خدمات مائو در دوران سوسياليسم در يك جلد يا دو جلد از آثار مشخص وي متمركز نشده اند. بهترين فشرده از تكاملات مائو در ماركسيسم ـ چه دوران سوسياليسم و چه بطوركلي ـ را ميتوان در "خدمات فنا ناپذير مائوتسه دون" نوشته باب آواكيان صدر كميته مركزي حزب كمونيست انقلابي ـ امريكا ـ يافت.

_________________________________________________

ماركس، لنين،مائو تسه دون در ارتباط تنگاتنگ با خيزشها و نبردهاي انقلابی يك قرن و نيم اخير، يگانه تئوري رهائيبخش بشريت را بنيان گذارده و تا بحد كنوني تكامل دادند. بهمين جهت علم بالنده كمونيسم را امروز ماركسيسم ـ لنينيسم ـ انديشه مائو تسه دون مي ناميم. اين علم، تا بكنون صدها ميليون انسان را در مبارزه برای تغيير چهره نكبت بار جهاني كه بر پايه ستم واستثمار بناشده، هدايت كرده است.
  اثري كه هم اكنون دراختيار تان قرار دارد، اصول بنيادين اين تئوري انقلابي را بطور فشرده، روشن و زنده يكجا گردآورده است. مدتهاي مديدي بود كه لزوم تهيه چنين اثري احساس مي شد. درجنبش كمونيستي ايران، فقدان چنين اثري بسياري از نو آموزان ماركسيسم را به مطالعه آثار نشر يافته از سوي رويزيونيستهاي مدرن سوق داده كه خود موجب بد آموزيهاي تئوريكي بسياري بوده است. همچنين ورود مداوم نسل نوين انقلابيون به ميدان مبارزه و نياز آنان به دست يافتن به اصول پايه اي اين علم، ضرورت انتشار چنين كتابي را صد چندان مي ساخت.
  مطالعه اين اثر براي هر فعال كمونيست، هر كارگر انقلابي، هر نوآموز ماركسيست و هر انقلابی كه در پي فهم علمي از پيچيدگي هاي جهان كنوني و بدنبال اسلحه اي براي تغيير آنست، حياتي مي باشد.
  اين اثر، در سال 1983 توسط حزب كمونيست انقلابي آمريكا انتشار يافت. نخست بخش فلسفه آن در سال 1362 به فارسي ترجمه شد كه نقش تئوريكي مهمي را در دوران بازسازي تشكيلات ما بازي نمود. بخشهاي ديگر در طي سالهاي بعد ترجمه گشته و بعنوان اثري پايه اي در آموزش و نوسازي آموزش رفقاي سازماني بكار گرفته شد. هم اكنون موفق گشته ايم كه پس از ويرايش ترجمه، كتاب را بطور كامل در دسترس عموم قرار دهيم.

ترجمه و انتشار فارسي اين اثر را به مائوئيستهاي افغانستان و ايران تقديم مي نمائيم.

 اتحاديه كمونيستهاي ايران (سربداران) ـ تابستان 1368
___________________________________________________________

خوانندگان فارسي زبان بايد توجه كنند كه نويسنده در مبحث ساختمان حزب و تدارك انقلاب علاوه بر پيش گذاردن اصول جهانشمول، ايندو مقوله را بطور خاص تر در رابطه با كشورهاي امپرياليستي مورد توجه قرار ميدهد. همانطور كه خود نويسنده خاطر نشان ساخته است:
"درعين حال، ويژگيهاي مهمي در مبارزه ملل تحت ستم آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين دخيل است. فرصتها براي شروع مبارزه مسلحانه در اينگونه كشورها عموماً نزديكتر از كشورهاي امپرياليستي است. اين مسئله ناشي از چندين عامل است: خصلت بس عقب افتاده نيروهاي مولده (منجمله حمل و نقل و ارتباطات) كه بقاي ارتش خلق و حتي مناطقي كه پرولتاريا در آنجا حاكميت خود را بطور موقت اعمال مي كند (حتي پيش از پيروزي سراسري) را امكانپذير مي سازد و موقعيت بس فلاكت بار توده ها، كه عده بيشتري از افراد را تشنه تحول انقلابي مي كند. و همچنين موقعيت بس متزلزل دارودسته هاي حاكم، و غيره. با اينهمه، در كشورهاي تحت سلطه نيز عموماً وجود بحران حاد جهت انجام تعرض نهايي در سطح سراسري ضروريست، و توده ها هم بايد از لحاظ سياسي آماده پيشبرد اين مبارزه باشند. مائو زماني از جنگ ضد ژاپني در چين بعنوان "دوران تدارك" ياد كرد. اگرچه در اين مورد، تدارك از همان آغاز شكل آشكارا نظامي بخود گرفت و نتايج نظامي آن بسيار حياتي بود، اما واقعيت اين است كه بسيج سياسي توده ها نكته كليدي آن بود. بخش حاضر از فصل "حزب" بيشتر بر وظايف حزب انقلابي در كشورهاي پيشرفته تاكيد دارد. اما ديدگاه لنيني از حزب و وظايف سياسي، ايدئولوژيك و تشكيلاتي آن در بسياري جنبه هاي مهم كاربرد عام دارند."

___________________________________________________
پيشگفتارنويسنده  بر چاپ فارسي

  مطمئناً هيچ نقطه اي از كره ارض طي دهه اخير بيشتر از ايران، افغانستان و خليج فارس شاهد كشتار بي حساب و اعمال پليد امپرياليستي، از پشت خنجر زدنها و خيانتهاي دون صفتانه بيشمار نبوده است. در عين حال، دنيا بندرت نمونه هايي از قهرماني و فداكاري و عزم پيگيرانه نظير آنچه رفقا در اين چهار راه جهاني عرضه كرده اند را شاهد بوده است. امروز منطقه همچنان در جوشش است و فرصتهاي سرخ و داغ انقلابي را بظهور مي رساند. بهمين علت من از نشر "علم انقلاب" بزبان فارسي با شوري زائدالوصف استقبال مي كنم.
  "علم انقلاب" نخستين بار در سال 1983 انتشار يافت تا به امر تربيت اعضاء و هواداران حزب كمونيست انقلابي آمريكا در زمينه ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم ياري رساند. طبيعتاً تاكيد كتاب بر راه انقلاب در ايالات متحده و بطور عمومي تر در كشورهاي امپرياليستي بود. با اين وجود، اگر "علم انقلاب" به تقويت هرچه بيشتر جنبش اصيل انقلابي در ايران و افغانستان خدمت كند، اين فراتر از قصد اوليه كتاب بوده... و اين يقيناً بسيار عاليست ـ خصوصاً امروزه كه زمان مصافها و فرصتهاي عظيم براي پيروزيها و تحولات انقلابي در مقياسي جهانيست.

  لني ولف
 اول ماه مه 1989، شيـكاگو
_________________________________________________________
بهنگام انتشار "علم انقلاب"، حزب كمونيست انقلابي آمريكا اين علم را ماركسيسم ـ لنينيسم ـ انديشه مائوتسه دون مي ناميد. حزب بسال 1988، در تطابق با دركي عميقتر از خصلت كيفي تكامل اين علم توسط مائوتسه دون، نام آنرا به ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم تغيير داد.


  "آنجا كه ستم باشد، مقاومت سربلند مي كند": اين قانون اساسي در تكامل اجتماعي است. آنان كه مشتاق جامعه اي والاتر، بهتر و آزادند و آرزويش را در سر مي پرورانند ـ آنها كه مي خواهند براي جهاني بهتر مبارزه كنند، چراكه نظام سبعانه امروزي را خواهان نيستند ـ مي دانند يا حداقل احساس ميكنند كه كليد "جامعه بهتر"، "دقيقا" در مقاومت توده ها نهفته است. و اگر چه اين مقاومت افت و خيز دارد ولي گرهگاههاي قطعي پيش مي آيند كه بقول ماركس در آن شرايط "تمام جامعه به هوا مي رود" و آرزوها در روشنايي روز قابل رويت مي گردند.
 ولي مقاومت به تنهايي كافي نيست ـ حداقل براي به انجام رسانيدن آن تغيير اساسي كه لازمه شرايط جامعه امروزين است، كافي نيست. براي وقوع چنين امري افراد بايد به شناختي علمي از جامعه و دركي دقيق و قاطع از نقش اساسي مقاومت مردم و روند انقلاب مسلح شوند. اگرچه چنين شناختي پيش شرط مقاومت توده ها نيست ولي بود يا نبود آن مي تواند سرانجام متفاوتي را ببار آورد: آيا زنجيرهاي نظم كهن تنها به حركت در خواهند آمد يا زمينه نويني براي امر آزادي كسب خواهد شد، آيا مردم كوركورانه (هرچند تا مدتي با شدت) خواهند جنگيد يا با سر افراشته و چشماني باز، دوخته شده به افق آينده و آماده براي پيروز شدن.
ذ چرا علم كليد مسئله است؟ آيا واقعا "چيزي بمثابه" علم انقلاب وجود دارد؟ يا اگر از زاويه ديگري به مسئله نگاه كنيم، منظور از گفتن اينكه ماركسيسم ـ لنينيسم ـ انديشه مائو تسه دون علمي است، چيست ـ و اهميت طرح اين مسئله در كجاست؟
 براي شروع بايد گفت متدي كه توسط ماركسيسم تدوين شده يديالكتيك ماترياليستيه  سيستماتيزه ترين بيان متد علمي تا به امروز است، يعني دقيق ترين و قطعي ترين ابزار بررسي جهان (در واقع كائنات) و چگونگي عملكرد آن. ماركسيسم، ماترياليستي است: چرا كه براي رسيدن به علل نهائي و جهت گيريهاي هر پديده و واقعه در طبيعت و جامعه بر جهان مادي تكيه ميكند، و ديالكتيكي است زيرا تمام پديده ها را در متغيير بودن، متكامل شدن و در عمل متقابل با ساير پديده ها درك مي كند، و بالاخره به اين دليل كه مبارزه اضداد درون يك پديده يا پروسه (روند ـ م) بعنوان اساس بنيادين حركت و تغييرش مورد مطالعه قرار ميدهد.
  بر پايه اين شيوه، ماركسيسم پرده خرافي كه بورژوازي بر زندگي اجتماعي كشيده (و روابط اجتماعي بورژوايي آنرا تقويت مي كند) را از هم دريده و محركهاي واقعي تكامل اجتماعي و قوانين حاكم بر آن را آشكار مي كند. موجودات بشري بهر حال شكلي از ماده هستند. عمل متقابل آنها با محيط اطرافشان و با يكديگر پروسه اي است طبيعي ـ ولو بسيار پيچيده ـ با تمام ويژگيها و قوانينش. اين قوانين همانطور كه جلوتر خواهيم ديد تسخير ناپذير يا لايتغيير نيستند ـ اما بهر حال قانون بوده و براي تغيير آگاهانه جامعه بشري بايد به آنها احاطه يافت.
 برخي مي گويند از آنجا كه ماركسيسم جدال انگيز و مورد مشاجره بسيار است، پس علمي نمي باشد. ولي مشاجره به تنهايي دليل بر غير علمي بودن يك تئوري نيست. تئوري تكامل داروين باعث انفجار در جامعه علمي گشت، همان كاري كه تئوري نسبيت آينشتين انجام داد. دانشمندان نيز مانند بقيه جامعه بر سر اين تئوري ها به دو اردوي متخاصم تقسيم شده اند. در هر دو مورد، مبارزه و پيروزي نهايي هواداران تئوريهاي نوين تاثيرات عميق اجتماعي را بهمراه داشته است. ماركس حق داشت كه به علم بمثابه "نيروي انقلابي تاريخا پويا" بنگرد (سخنراني انگلس در كنار قبر كارل ماركس).
 و اگر تئوري ماركس بيش از تمام تئوريهاي فراگير علمي كه تا كنون پديدار شده اند جامعه را به عميقترين وجهي تقسيم كرده ـ و بيشترين تاثير را بر آن نهاده ـ اين امر دليل بر غير علمي بودن آن نيست. وقتي يك تئوري علمي مستقيما عصب حساس جامعه بورژوايي ـ روابط طبقاتي استثماري و گرايش جامعه به سمت انقلاب پرولتري ـ را هدف قرار ميدهد تعجب آور نيست كه با بيسابقه ترين و گسترده ترين مشاجرات روبرو گردد!
 ماركسيسم علمي زنده است و بهمين علت به اين نتيجه مي رسد كه بسياري از ايده هاي ماركسيستي كه زماني حقايق اساسي يا حتي تزهاي اساسي تلقي ميشدند به شهادت تاريخ يا از برخي جهات اشتباه بوده و يا اساسا غلط هستند. براي مثال ماركس و انگلس معتقد بودند كه انقلاب پرولتري ابتدا در كشورهاي پيشرفته تر بوقوع خواهد پيوست و اگر قرار به پيروزي انقلاب است بايد همزمان در چند كشور بوقوع بپيوندد. ولي با تكامل امپرياليسم در آغاز قرن جديد تضادهاي درون كشورهاي پيشرفته موقتا تخفيف يافته و انقلاب پرولتري ابتدا در كشورهاي عقب مانده تري چون روسيه (اگر چه امپرياليستي بود) و (حدود سي سال بعد) در چين (و ساير كشورهاي تحت ستم) كه هنوز سرمايه داري در آنها حتي كاملا مستحكم نشده بود، رخ داد. بعلاوه، پرولتارياي شوروي انقلاب را به پيش برده و عليرغم اين واقعيت كه تلاش موفق انقلابي ديگري در آنزمان موجود نبود اولين دولت سوسياليستي را مستقر كرد. تز مشخص ماركس و انگلس در اينمورد غلط از آب درآمد، ولي اين متد ماركسيستي بود كه لنين را قادر ساخت تا چگونگي و چرائي تغيير شرايط، عوامل نوين پيش بيني نشده اي كه به سير تكامل وارد گشته اند و از همه مهمتر معناي اين عوامل براي فعاليت عملي و آينده را تحليل كند.
 چنين پروسه اي تكاملي كاملا با كارآكتر اصيل علمي همساز است. برگرديم به مثال داروين. امروز برخي دانشمندان ـ در پرتو پديده ها و اطلاعات و فاكتهاي نوين و مبارزه مداوم بر سر چارچوب تئوريك و تفسيرات داروين (و سايرين) ـ معتقدند كه بعضي از نكات و حتي تزهاي اصلي داروين اشتباهند. براي مثال تاكيد داروين بر خصلت تدريجي تكامل اخيرا مورد بحث و جدل آنهايي قرار گرفته كه معتقدند تكامل همراه بود با دورانهاي نسبتا ثابت كه با جهشها و گسستهاي راديكال رقم خورده است. با وجود اين، رهبران اين مكتب به درستي بر اساس و چارچوب كلي تكامل يافته توسط داروين تاكيد داشته، از آن حمايت كرده و برآن پايه حركت مي كنند.
 بهمين ترتيب، چيزي بعنوان علم لايتغير، اصلاح ناپذير و بي برو برگرد انقلاب وجود ندارد و نمي تواند وجود داشته باشد ـ يعني علم انقلاب نميتواند چيز راكدي باشد و كماكان علم بودن خود را حفظ كند. رشد و تكامل بي وقفه، برا ساختن تيغه قاطع اين علم، به دور افكندن آنچه كهنه يا اشتباه است و تكامل بيش از پيش هسته صحيح آن، اموري است كه بواسطه كارزارهاي نوين تحميل مي شوند. ولي تمامي اين امور مي بايد با حركت از شالوده اي كه ماركس و انگلس ريخته و بعد از اين دو تعميق يافته، دنبال گردد وبه پيش برده شود.
 قصد اين كتاب معرفي اين شالوده و اساس و ارائه سرپل و راهنما به اصول اساسي و بدنه تئوري ماركسيستي است. مابه دوراني وارد مي شويم كه نياز به پرورش بر پايه اين اصول شديدا احساس ميشود ـ دوراني كه سيستم امپرياليستي بواسطه بحراني جدي روبه اضمحلال رفته و ممكن است فرصتهايي بيسابقه پديدار شوند كه مطمئنا مصاف طلبي هاي عظيمي را مقابل ما خواهند گذاشت. در نتيجه، توانايي تشخيص و تحليل از تخم خيزشهاي نوين در زير سطح و درك محركهاي رشد و تكامل آن، بطور مشخص حياتي خواهد بود. اينكه از آن فرصتها و مصافها چه حاصل خواهد شد، اينكه آينده به چه اندازه از كالبد كهنه بيرون كشيده خواهد شد، تماما بستگي به اين دارد كه اينك به چه ميزان احساسات و آمال انقلابي با علم انقلاب تركيب مي شود و اين علم به چه ميزان براي تبديل مقاومت خودبخودي به انقلاب آگاهانه، بكار گرفته مي شود.

***
 چنين پرورشي آسان نيست. تئوري علمي و از جمله تئوري ماركسيستي در جامعه بورژوائي بطور معمول در پردۀ خرافه پيچيده شده است. بر ارتباط اين تئوري با پراتيك اجتماعي توده ها پرده ساتر كشيده اند و به آن بمثابه محصول انحصاري و مايملك نوابغ و نخبگان برخورد مي شود ودر عوض بقول آلفرد لرد تنيسون انگليسي، شاعر دربار ويكتوريا "توده ها را دليل جستن نشايد، آنها را كار كردن و مردن بايد".
 اما اين شكاف ـ اگر چه به اندازه كافي در جامعه طبقاتي واقعي است، و مرتبا توسط سيستم تعليم و تربيت و شرايط توده ها تقويت ميشود ـ ريشه در "طبيعت بشري" ندارد و بنابراين مي توان و بايد به اين مشكل فائق آمد. بايد از آغاز با اين شكاف مبارزه كرد تا بتوان انقلاب را به سرانجام رساند. هركس كه مي خواهد جامعه را بطور علمي بفهمد، بايد به اين مبارزه دامن بزند.
 ماركس نوشت "براي علم شاهراه وجود ندارد و خوشبختي رسيدن به قله هاي درخشان آن فقط نصيب كساني ميشود كه به خستگي بالا رفتن در جاده هاي پرنشيب و فراز آن نيانديشند." (كاپيتال ـ ص 12 ـ مقدمه)
 تكامل ماركسيسم خود منعكس كننده ديالكتيك ماترياليستي است. به هنگام ارزيابي از زندگي و خدمات واقعي پيشقراولان ماركسيست ميتوان مركزي بودن مبارزه جهت ترقي و اساسي بودن مبارزه تئوريك در مسائل پراتيكي مقابل پاي جامعه را مشاهده كرد.
 كارل ماركس در آلمان بسال 1818 متولد شد و در اواخر سالهاي 1830 در جنبش انقلابي آلمان فعال گشت. او در اوايل سالهاي 40 تبعيد شد و كمي بعد بود كه همكاري با فردريش انگلس را آغاز كرد و اين همكاري را تا پايان عمر ادامه داد. اين دو، كار را با نقد عميق فلسفه آلماني شروع كردند ـ در ابتداي جنبش بود كه انگلس متذكر شد، اختلافات سياسي، خود را در مكاتب فلسفي متخاصم بيان ميكنند ـ و بعدها در پروسه حركت، آنها اصول ديالكتيك ماترياليستي و درك ماترياليستي از تاريخ را نتيجه گرفتند. ماركس و انگلس در اين دوره تشكيلات كارگري انقلابي بين المللي يعني "ليگ كمونيستي" را نيز سازمان دادند: مانيفست ليگ كه در سال 1848 منتشر شد اكنون مانيفست كمونيست ناميده ميشود. اين اثر اولين (و كماكان فشرده ترين) بيان اصول كمونيسم است كه درك ماترياليستي از تاريخ و از جمله لزوم سرنگوني بورژوازي توسط پرولتاريا و "سازماندهي خويش بمثابه طبقه حاكمه" جهت به انجام رساندن امر انتقال به جامعه بي طبقه را ارائه ميدهد.
 سال 1848 شاهد موجي انقلابي نيز بود كه تمام اروپا را فراگرفت، خيزشي كه ماركس و انگلس نقش فعالي در آن بازي كردند. و آنگاه كه موج فروكش كرد هر دو معتقد بودند كه وظيفه اصلي زمان تدوين عميقتر شالوده تئوري كمونيستي است. در نتيجه، ماركس زندگي خود را وقف كار اصليش يعني مطالعه اقتصاد سياسي سرمايه داري كرد. كاري كه ثمره اش در سه جلد "كاپيتال" ظاهر گشت. "كاپيتال" همانند دستان جراحي حاذق به شكم سيستم سرمايه داري وارد شده و امعاء و احشا در هم پيچيده آنرا با تيغ براي علم و تاريخ تشريح مي كند. ماركس محركهاي دروني سرمايه را آشكار ساخته و تكامل و دگرديسي آنرا مورد تجزيه و تحليل قرار داده و در جريان كار، متد ديالكتيك ماترياليستي را تكامل داد.
 ولي ماركس و انگلس از شركت در جنبش انقلابي و رهنمود دادن به آن نيز باز نايستادند. آنها امر بنيانگذاري انترناسيونال اول، اولين تشكيلات گروهها و احزاب كارگري نقاط مختلف جهان را هدايت كردند و آثارشان در باره وقايع روز ـ بطور مشخص در باره كمون پاريس در مقاله "جنگ داخلي در فرانسه" ـ براي آندوره و نسلهاي بعد بسيار با ارزش بود. در مقاله مذكور ديدگاه اساسي ماركسيستي از دولت بورژوايي و ديكتاتوري پرولتري كه بايد جايگزين آن شود، براي نخستين بار تدوين شد. اگرچه ماركس و انگلس هيچكدام آنقدر عمر نكردند كه انقلاب پرولتري را به چشم ببينند (البته به جز دوران كوتاه مدت كمون) اما كارشان چند سال بعد از مرگشان مستقيما ثمر داد.
 فاز بعدي در تكامل ماركسيسم توسط و. ا. لنين رهبري شد. لنين بسال 1870 در روسيه متولد گشت، كشوري كه در آنزمان در حال پشت سرنهادن فئوداليسم بود. برادر بزرگتر لنين بخاطر شركت در فعاليتهاي انقلابي اعدام شد و لنين چند سال بعد به ماركسيسم گرويد. اگرچه وي كوشيد تا ماركسيسم را در شرايط روسيه بكار بندد اما كارش اساسا در موضع پرولتارياي بين المللي ريشه داشته و امروز كماكان ارزش خود را حفظ كرده است. اثر "چه بايد كرد؟" كه چند سال قبل از انقلاب 1905 روسيه نوشته شد دروازه هاي نويني را در باره ماهيت حزب، ارتباطش با توده ها و تضادهائي كه در ساختن يك جنبش انقلابي (غير رفرميستي) وجود دارد، گشود ـ تئوري هائي كه هنوز برايش و بر سرش جنگ است. در افت بعد از انقلاب 1905، آنگاه كه اساس فلسفي ماركسيسم مورد حمله وسيع قرار گرفت، لنين در ماترياليسم و امپريوكريتيسيسم از آن اساس دفاع كرده و تكاملش داد.
 ولي جهان از زمان ماركس و انگلس از جهات عميقي تغيير يافته بود. سرمايه وارد مرحله اي نوين (و آخرين مرحله) از تكامل شده بود، مرحله اي با پديده هاي نوين و تشديد همه جانبه اين تضادها. اين امر به حادترين شكل در اولين جنگ امپرياليستي به سال 1914 خود را بيان كرد. كل جنبش هاي "قانوني" سوسياليستي به معناي واقعي كلمه تسليم دولت هايشان شدند و با هياهو از جنگ حمايت كرده يا (شرمگينانه) با چنين حمايتي همراهي كردند، امري كه در ابتدا موجب حيرت لنين و ساير جهانيان شد. مقالات لنين كه به جدل با اين ورشكستگي بر ميخيزد مسير اصلي انقلابيون را در برابر مشكلات بيسابقه و فرصتهاي پيش آمده توسط جنگ ترسيم مي كند. علاوه بر اين، اثر عمده او "امپرياليسم" معناي واقعي و ريشه هاي مادي جنگ را برملا كرده و براي اولين بار محركهاي امپرياليسم را بمثابه جديدترين و بالاترين مرحله سرمايه داري تجزيه و تحليل مي كند. و هنگاميكه جنگ ـ همانطور كه لنين پيش بيني كرده بود ـ باعث ايجاد اوضاع انقلابي در تعدادي از كشورها شد، ارزش "دولت و انقلاب" او ـ اثر مهمي براي جمعبندي و تعميق ديدگاه ماركسيستي از دولت كه در تابستان 1917 نوشته شد ـ با كسب قدرت پرولتري در روسيه، در پائيز همان سال، به اثبات رسيد.
 لنين دولت شوراها را در سالهاي دشوار آغازين رهبري كرده و تشكيل سومين بين الملل را نيز هدايت نمود، ولي بيماري ناشي از اصابت گلوله يك جاني، رشته عمر او را در 1924 از هم گسست. با اين وجود دولت شوراها به رهبري ژوزف استالين به مدت سي سال روي جاده سوسياليستي براه خود ادامه داد. در اين دوره شوروي كمكهاي مهمي به جنبش بين المللي كمونيستي كرده و تجاربي با ارزش ـ چه مثبت و چه منفي ـ را در امر ساختمان عملي جامعه نوين انباشت نمود.
 در اين ميان بقول مائو تسه دون، "توپهاي انقلاب اكتبر" ماركسيسم را به تمام جهان رساند. مائو بسال 1893 در چين متولد شد و در شورشهاي ضد امپرياليستي كه در جنبش 4 مه 1919 به اوج خود رسيد، شركت كرد. طي جنگ انقلابي و دشوار چين كه از 1921 تا 1949 به درازا كشيد، مائو ماركسيسم را در زمينه هايي چون انقلاب در كشورهاي مستعمره، استراتژي نظامي و فرهنگ به سطح كيفيتا بالاتري تكامل داد. آثار مهم فلسفي مائو در اين مورد ـ "درباره پراتيك" و "درباره تضاد" كه در جريان مبارزه عمده درون حزب كمونيست چين عليه خطوط دگماتيستي نظامي و سياسي بسال 1937 نوشته شد، فلسفه ماركسيستي را نيز به سطح بالاتري ارتقاء داد. بعد از پيروزي انقلاب چين در 1949 و بعدها در مواجهه با احيا سرمايه داري در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي و فروپاشي جنبش بين المللي كمونيستي متعاقب مرگ استالين، مائو پيشرويهاي مهم ديگري را نيز رهبري كرد. در پيشاپيش همه اينها، تئوري ادامه انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا قرار دارد كه براي اولين مرتبه ادامه موجوديت بورژوازي تحت سوسياليسم و ابزار و روش دامن زدن به مبارزه عليه آنرا آشكار ساخته و مورد تجزيه و تحليل قرار ميدهد. انقلاب كبير فرهنگي پرولتري نقطه عطفي هم تراز با كمون پاريس و انقلاب اكتبر در تاريخ جهان بحساب ميآيد. در جريان به انجام رساندن اين خدمات، مائو تحولات ديگري را نيز در فلسفه و اقتصاد سياسي به ثمر رساند ـ كه هم شامل حل مسائل و مشكلات خاص جامعه سوسياليستي اند و هم كاربستي عامتر دارند.( بدلايل گوناگون خدمات مائو در دوران سوسياليسم در يك جلد يا دو جلد از آثار مشخص وي متمركز نشده اند. بهترين فشرده از تكاملات مائو در ماركسيسم ـ چه دوران سوسياليسم و چه بطوركلي ـ را ميتوان در "خدمات فناناپذير مائو تسه دون" نوشته باب آواكيان صدر كميته مركزي حزب كمونيست انقلابي، آمريكا، يافت.
 اين البته نقطه پايان تكامل ماركسيسم نيست. چگونه ميتواند چنين باشد؟ همانطور كه مائو در اثر خود "يادداشتهايي بر نقد اقتصاد شوروي" مطرح كرد "هر فلسفه اي در خدمت وظايف معاصرش است". (نقدي بر اقتصاد شوروي ـ "مانتلي ريويو" 1977، صفحه 114) و امروز نيز چنين است: علم را بايد مطالعه كرد و سپس  براي بوجود آوردن نو بكاربست. اين كتاب، باز هم ميگوييم، مدخلي بر علم انقلاب بوده و هدف خود را تامين پايه و زمينه اي براي مطالعه عميقتر تئوري ماركسيسم، درك و تغيير جهان، قدعلم كردن در مقابل مصاف طلبي هائي كه توسط وقايع جهاني در برابر اين نسل قرار گرفته، قرار داده است. پايه اي كه در اينجا ريخته شده، نقطه عزيمت است. كمكي است به تكاملات ضروري آينده، فلاتي در دامنه است كه بكار صعود به قله هاي جديد و ارتفاعات عظيمتر مي آيد.

1
___________________


   در نمايشنامه گاليله اثر نمايشنامه نويس انقلابي برتولت برشت صحنه اي محوري مابين گاليله و راهب دستيارش مي گذرد. كليسا حمله به گاليله را آغاز كرده و اين موضوع ايمان راهب نسبت به استاد را خدشه دار نموده است. وي در برابر گاليله دست تمنا بلند كرده و از او ميخواهد كه كار با تلسكوپ را تقبيح نمايد ـ كاري كه به فرضيه ابداعي كپرنيك مبني بر گردش زمين بدور خورشيد (يعني درست عكس پندار كليسا) متكي است. ضمن بحث، راهب از اثرات آشوب آفرين اين فرضيه بر دهقانان و از جمله والدين خويش سخن ميراند:

  آنها بدشواري زندگي خويش را جور كردند، در پس فقر آنها نوعي نظم وجود دارد، نظمي دائمي. دائما زمين را جارو كردن، دائما در باغهاي زيتون كار كردن، دائما ماليات را پرداختن .... آنها براي حمل مشقت بار سبدهاي پر در طول جاده سنگلاخي، براي زائيدن، و حتي براي خوردن به نيرو نيازمندند و اين نيرو را از جلوه درختاني كه هر سال سبز ميشوند، از چهره سرزنش كننده خاك كه هرگز راضي و خشنود نيست، و از كليساي كوچك و آيه هاي انجيل كه روزهاي يكشنبه بدان گوش فرا ميدهند، كسب مي كنند. به آنها گفته اند كه خداوند مورد اعتمادشان دانسته، محور نمايش تاريخي جهان قرارشان داده و با وظايف كوچك و بزرگي كه بر آنان تكليف كرده به امتحانشان مي گذارد. اگر من به آنها بگويم كه روي تكه سنگي قرار دارند كه بي وقفه در فضاي خالي و به گرد ستاره اي درجه دوم مي چرخد، آنگاه چه خواهند پنداشت؟ پس آن بردباري و پذيرفتن بدبختي ها چه سودي خواهد داشت؟ ديگر كتاب مقدس كه مصلوب شدنشان را رحيمانه توضيح داده، آرامش بخش نخواهد بود. اين دليلي خواهد شد بر اينكه كتاب مقدس پراز اشتباه است. نه، من قيافه وحشت زده آنها را مي بينم، مي بينم كه آهسته قاشق هاي خود را روي ميز مي گذارند، احساس ميكنند كه فريب خورده اند. ("گاليله" نوشته برشت، 1952 ـ با اجازه انتشارات گروو تجديد چاپ شده)

 زمانيكه گاليله به اين تقاضا وقعي ننهاد، پدران مقدس او را به شكنجه تهديد كردند. آنها دانشمندان ديگر را در آتش سوزاندند و تمامي كساني كه بر سر اين تئوري مبارزه مي كردند را شكار كرده و سركوب نمودند.
 در پس اين مبارزه شديد حول تئوري علمي، برخورد طبقات قرار داشت. كليسا و سلطه ايدئولوژيكش پشت و پناه زمينداران فئودال بود، از استثمار دهقانان حمايت مي كرد و خود در اين كار شريك بود. مبارزه طلبي در برابر كليسا و افسانه الهي نظم كائنات تهاجم به مجموعه منافع اقتصادي و سياسي در كره خاكي را طلب ميكرد. آنچه كه تجربيات گاليله را بسيار تهديد آميز مينمود، ظهور بازرگانان، صنعتگران و امثالهم در شهرهاي توسعه يابنده بود، يعني اقشاري كه با قيود فئودالي به مبارزه برخاسته بودند. آنها از كاوشهاي علمي پشتيباني مي كردند، چرا كه هم آنرا بمثابه كمكي در زمينه اقتصاد (تئوري كپرنيك نشان داد كه زمين بدور خورشيد مي چرخد و نه بالعكس، و خود زمينه اي شد براي صحيح پيمودن اقيانوسها توسط كشتي ها، تا بتوانند بطرف بازارهاي جديد در آسيا، افريقا و آمريكا روان شوند. تكامل توليد و صنايع عموماً محتاج به علم بود ـ كشف فشار هوا از طريق مطالعه اين مسئله كه چرا پمپهاي مكنده قادر نيستند از معادن آب گرفته در عمقي بيشتر از 33 فوت آب بكشند، صورت گرفت.)  مي ديدند و هم در مفهومي كلي تر، آن را بعنوان بخش مهمي از شورش عليه سلطه فئودالي در تمامي مظاهر جامعه، منجمله علم، فرهنگ، سياست و اقتصاد بحساب مي آوردند.
 چند قرن بعد به همان اندازه كه برخوردها حادتر و وسيعتر ميشد، ابعاد مبارزه نيز از مبارزه بر سر اين يا آن تئوري خاص علمي وسيعتر گشته و به فلسفه و بطور عام جهانبيني گسترش يافت. فلسفه ماترياليستي به جنگ با ايده آليسم تحت الحمايه كليسا برخاست (ماترياليسم معتقد است كه ماده مستقل از شعور وجود داشته و در واقع شعور از آن بر مي خيزد (نه بالعكس)، معتقد است كه جوابهاي مسائل را بايد با تحقيق در جهان مادي و كشف قوانين آن جست. فلسفه ايده آليستي برآنست كه شعور يا حتي حيطه الهي مفروضي، برتر از ماده است. ايده آليسم براي حقيقت به انتظار قوانين الهي مي نشيند. اين جهانبيني هاي متضاد در بخش بعد عميقتر بررسي خواهند شد.) اين امر با ظهور بورژوازي نيز همراه شد و در خدمت اين ظهور قرار گرفت، چرا كه اين فلسفه فقط ـ يا حتي عمدتا ـ نيروي محركه اي براي توليد نبوده بلكه عامل موثر ونفوذ عظيم در طغيان سياسي نيز بحساب مي آمد. جنگهاي دهقاني در آلمان در سالهاي 1520، جنگ داخلي انگلستان در 1660، انقلاب فرانسه در 1789 ـ تمام اينها عليه سلطه سياسي فئوداليسم (عليرغم نفوذ ايده هاي مذهبي يا حتي فناتيسم مذهبي در ميان توده هاي درگير در اين مبارزات) و بالاجبار عليه اقتدار فلسفي و ايدئولوژيك كليساي كاتوليك، بپا خاستند. دوران انفجاري انقلاب بورژوايي، فلسفه ماترياليستي را به پيش راند و خود نيز توسط آن بجلو رانده شد.
 تداخل مبارزه طبقاتي با فلسفه در آن دوره مسئله اي استثنائي نبود، فلسفه همواره پشتوانه محكم مبارزه طبقاتي بوده و هست. فيلسوف كهن افلاطون را در نظر بگيريد، او مخالف آزمايشات و تحقيقات فيزيكي بوده و اعتقاد داشت حقيقت را فقط از طريق منطق و غور كردن در اشكال كامل و بي نقص  ميتوان كشف كرد و تنها علمي كه اجازه يادگيري شان را به شاگردانش ميداد هندسه و ديگر علوم رياضي بود (در عين حال خاستگاه اشكال بظاهر كامل اين علوم را كه در واقعيات مادي بود، پنهان مي ساخت). اين نيرنگ افلاطون نبود، بلكه از موقعيت وي بمثابه ايدئولوگ طبقه برده دار آن زمان ناشي ميشد و اين طبقه درگير مبارزه با نيروهايي بود كه بيشتر به كشتيراني و تجارت متكي بودند (يعني ايوني ها كه فلاسفه شان جزء اولين فلاسفه ماترياليست و از دانشمندان بزرگ يونان بودند). افلاطون، انقياد و بردگي يك طبقه توسط طبقه ديگر را در اثر "كلاسيك" فلسفي خود "جمهوري" توجيه كرده و به ترويج آن پرداخت، او در آن اثر به حاكمان نظم فاضله پيشنهاديش اندرز داد "دروغ اصيلي بگوييد كه لايق نامش باشد":

  (بگوئيد) تعليم و تربيتي كه ما به آنها مي داديم (يعني تعليم مردم عادي توسط قيم هايشان) تماما خواب و خيال بود. و آنها فقط خيال ميكردند كه اينهابراي آنها و در اطراف آنها رخ ميداد، اما در حقيقت آنها، آن پائين ها، درون زمين قالب ريزي شده و تربيت گشته اند. جائي كه دست و پا و تزئيناتشان ساخته شده است. وقتيكه كاملا ساخته شدند، زمين يعني مادر آنها، آنها را از رحمش متولد ساخت .... وما در افسانه مان به آنها خواهيم گفت "بنابراين همه شما در شهر برادريد"، "اما زماني كه خدا شما را قالب ريزي كرد، در نسل برخي طلا آميخت، و آنها كساني هستند كه براي حكومت كردن مناسبند، و بنابراين ارزشمندترين مي باشند. او در دستياران (سربازان) نقره آميخت، و آهن و برنج در دهقانان و پيشه وران" (به نقل از مقاله "افلاطون: ايدئولوگ كلاسيك ارتجاع" نشريه كمونيست شماره 5، انتشارات حزب كمونيست انقلابي آمريكا، شيكاگو، مه 1979، صفحه 153)

 اگر تا زماني كه جوامع طبقاتي وجود دارند، اين منافع طبقاتي و مبارزه طبقاتي است كه در فلسفه نقش تعيين كننده بازي مي كند، حال ببينيم اهميت واقعي فلسفه در مبارزه طبقاتي چه ميتواند باشد. براي شروع اجازه دهيد كه منظورمان را از فلسفه روشن كنيم. بر خلاف علوم مشخصي كه به مقوله هاي مشخص مربوط هستند (مانند نجوم، بيولوژي، اقتصاد و غيره) فلسفه يك جهانبيني فراگير بوده و روشي سيستماتيك براي تجزيه و تحليل و درك وقايع مختلف كائنات مي باشد.
 از اين زاويه است كه فلسفه اهميتي دوگانه مي يابد، يكم: هركس براي شناخت جهان آگاهانه يا ناآگاهانه شيوه و روشي را ـ كه فلسفه باشد ـ اتخاذ ميكند. آن جهانبيني كه به زندگي دنيوي همچون ديار انبوه و رنج مي نگرد و رستگاري را در بنده بارگاه خداوند مالك الجنان بودن جستجو ميكند به تقويت نحوه معيني از برخورد مي انجامد، و اين ايده كه افراد در روياروئي با جهان تنها بوده و بايد "از لحظات گذرا" نهايت استفاده را بكنند بر خورد ديگري را القاء ميكند. همچنين كسي كه ادعا مي كند "من هيچ فلسفه اي ندارم و فقط كاري را مي كنم كه امكانپذير است" در عين انكار، خود فلسفه اي را بيان مي كند (و بر آن مبنا عمل مي كند) ـ و آن پراگماتيسم مي باشد: همان فلسفه غالب در ايالات متحده. بنابراين، مبارزه فشرده اي كه حول جهانبيني و روش در فلسفه پيش ميرود اثرات تعيين كننده اي را بر تفكر خودبخودي و بظاهر غير فلسفي افراد بشر ... و بنابراين بر اعمال آنها، منجمله اعمال سياسي شان، بجاي ميگذارد.
 فلسفه وراي تاثيرات گسترده اش بر توده ها، در پيشبرد و هدايت يك جنبش انقلابي اصيل نيز حائز كمال اهميت است. هيچ جنبشي نمي تواند جهان را ـ بطور اساسي ـ تغيير دهد بي آنكه روشي براي درك درست آن در دست داشته باشد. پيشرفتهاي انقلابي در تئوري و عمل تحت هدايت ماركس، لنين و مائو بر مبناي ارتقاء، تعميق و بكاربرد ديالكتيك ماترياليستي و مبارزه عليه حملات بورژوازي در عرصه فلسفي تحقق يافت و تنها از اين طريق مي توانست تحقق يابد. بالعكس، نفوذ پراگماتيسم در جنبش انقلابي ـ كه اغلب به شكل كم بها دادن به مبارزه فلسفي (و بطور كلي مبارزه ايدئولوژيك ـ سياسي) ظاهر ميشود ـ طرز تفكر كوته بينانه اي مبني بر "انجام آنچه امكان پذير است" را باعث گشته و نقش بزرگي در گمراهي جنبش توسط امتيازات دروغين كوتاه مدت بازي كرده و حتي برخي اوقات بدست كشيدن از اهداف انقلابي انجاميده است.
 بعلاوه خصلت واقعي پرولتاريا و انقلاب پرولتري آنچنان است كه بر خلاف همه انقلابات و ساير نيروهاي شورشگر جامعه، احاطه آگاهانه بر فلسفه را طلب مي كند. "مانيفست كمونيست" در اين مورد چنين مي گويد:

  تمام طبقات پيشين، پس از رسيدن به سيادت، مي كوشيدند آن وضع و موقعيت حياتي را كه به چنگ آورده اند تحكيم كنند و تمام جامعه را به شرايطي كه شيوه تملك آنها را تامين كند، تابع سازند. اما پرولترها تنها زماني مي توانند نيروهاي مولده جامعه را بدست  آورند كه بتوانند شيوه كنوني تملك و در عين حال همه شيوه هاي مالكيتي را كه تا كنون وجود داشته است از ميان ببرند. پرولترها از خود چيزي ندارند كه حفاظتش كنند، آنها بايد آنچه را كه تا كنون مالكيت خصوصي را حفاظت مي نمود و آنرا مامون و مصون مي ساخت، نابودگردانند. (مانيفست كمونيست ـ پكن 1975 ـ صفحه 45)

  براي روشن ساختن مفهوم اين نكته در ارتباط با جهانبيني مشخص و انقلاب طبقه كارگر، "مانيفست" ادامه ميدهد:

  انقلاب كمونيستي قطعي ترين شكل گسستن رشته هاي پيوند با مناسبات مالكيتي است كه ماترك گذشته است، شگفت آور نيست اگر اين انقلاب در جريان تكامل خود با ايده هايي كه ماترك گذشته است به قطعي ترين شكلي قطع رابطه كند. (همانجا، صفحه 66)

 در كشورهايي كه سرمايه داري براي ساليان دراز حاكم بر روند عمومي تاريخ بوده و چنين روندي را منعكس مي ساخته، مدتهاست كه ايام انقلابي بورژوازي جاي خود را به ارتجاع تمام و كمال داده و فلسفه بورژوازي نيز در همين مسير گام نهاده است. جستجوي حقيقت جاي به توجيه استثمار و موعظات افلاطوني داده و روح شاداب كاوشگر و مشتاق بوجود آوردن تغيير در پديده ها با رايحه كشيش مآبانه مدافعان نظم ازلي و مقدر بخشكي گرائيده است. امروز رسالت شناخت و تغيير جهان اساسا بدوش پرولتارياي انقلابي است. بر خلاف تمام نيروهاي شورشگر پيشين جامعه و ساير طبقات اجتماعي، پرولتاريا نمي تواند اجازه دهد كه فلسفه به دگم ديگري بدل گردد، نمي تواند بگذارد كه فلسفه به ايده هايي كه دنياي موجود را بجاي توضيح، توجيه مي كنند و بجاي آشكار ساختن تضادها بر آن سرپوش مي گذارند تبديل شود. هر فلسفه اي كه به نظم الهي يا مذهب رسمي گرايش يابد ـ مهم نيست كه كدامين بهشت را وعده مي  دهد و يا كدامين بت را پرستش مي كند ـ نه تنها بي فايده، بلكه زيانبار است.
 پرولتارياي انقلابي مي بايد به آن فلسفه انتقادي كه انعكاس صحيحي از جهان عيني بوده (و اساسا نحوه تغيير جهان را در خود دارد) مسلح شود، فلسفه اي كه پرولتاريا را به نفوذ در جوهر پنهان در پشت ظواهر و فهميدن بند ارتباط دروني وقايع پيچيده و خيزشهاي پرآشوب قادر ميسازد. و از اين طريق پرولتاريا مي تواند بر نتايج وقايع تاثير گذارده و خود تعيين كننده اين نتايج گردد. پرولتاريا براي پيروزي به فلسفه نيازمند است: پيروزي در مفهومي وسيعتر و همه جانبه تر ـ و در همين ارتباط ـ پيروزي در تقاطع و گره گاههاي تعيين كننده مبارزه. اين اسلحه، اين فلسفه، ديالكتيك ماترياليستي است.


تضاد: كليـد هستي و تغييـر
 گاليله و قبل از او كپرنيك مطمئناً جاني تازه به حقيقت علمي دميدند، اما كار آنها تنها آغازي بر آشكار ساختن موجوديت تلاطمي و انفجاري جهان بود.
 اجازه دهيد كمي عميقتر به خورشيد نگاه كنيم. چيزي كه "خورشيد را بهم نگاه ميدارد" ـ يعني "به آن صورتي كه هست" ـ پروسه اي از انفجارات عظيم و مداوم هسته اي به ميزان هزاران بمب هيدروژني در ثانيه مي باشد. اين فعل و انفعالات، هيدروژن را در هسته خورشيد به هليوم تبديل مي كند و از اين طريق حرارت و نور تشعشع مي يابد. اين فعل و انفعالات پيچيده فيزيكي و شيميايي ـ تضادها ـ كه خورشيد را "مي سازند"، احتمالا پس از ميلياردها سال توسط فعل و انفعالات ديگر جايگزين خواهند شد تا بالاخره خورشيد خود مرده و يا محو گردد ـ درحاليكه ستارگان جديد، بخشاً از سنتز جرمهاي جدا شده و يا انرژي پراكنده شده از آنچه خورشيد بود، بوجود خواهند آمد.
 تكامل مداوم و تغييرات و تبديلات، انفجاري بودن و تغييرپذيري، تماماً بربستر مبارزه اضداد صورت ميگيرند. اين فعل و انفعالات نه تنها خورشيد بلكه تمام جهان مادي را بجلو مي رانند. اين قانون اساسي، مبناي ديالكتيك ماترياليستي را تشكيل ميدهد. مائو نوشت: "فلسفه ماركسيستي بر اين اعتقاد است كه قانون وحدت اضداد، قانون اساسي كائنات است. اين قانون جهانشمول است، چه در دنياي طبيعي، چه در جامعه بشري و يا در تفكر بشر." (درباره حل صحيح تضادهاي درون خلق ـ منتخب آثار مائو، صفحات 443 ـ 442)
 تشخيص خصائل متضاد درون يك پديده و خصلت مبارزه مداوم و تغيير و تبديل متقابل آنها به يكديگر و فهم اين مطلب كه چگونه آن مبارزه بنوبه خود به ظهور پديده هايي كيفيتاً نوين منجر ميشود ـ قلب روش ديالكتيكي است.
 اما اين روش همانقدر "بطور طبيعي" بدست مي آيد كه مثلا ديناميسم دروني خورشيد از طريق احساس گرمايش روي پوست بر مردم آشكار ميشود. در واقع اگر فقط بر مبناي شناخت حسي روزمره قضاوت شود، خورشيد فقط جسم جامدي بنظر مي آيد كه بدور زمين مسطح ميگردد. مبارزه و تداخل اضدادي كه به يك شيئي يا پروسه خصوصيت مي دهند، عموماً در خفا مي گذرند. ديالكتيك از سرچشمه هاي پنهان از "حواس پنجگانه" پرده بر ميدارد؛ همانگونه كه انگلس متذكر شد هنگاميكه، "شخص محترمي ... در قلمرو چهار ديواري خانه اش وارد "جهان پهناور تحقيق" شد، با "ماجراهايي بس شگفت انگيز روبرو ميشود." (آنتي دورينگ، صفحه 26)
 لنين، قانون اساسي ديالكتيك در ضديت با درك متافيزيكي از تكامل را بصورت زير جمعبندي ميكند:

  همگوني اضداد... تشخيص (كشف) گرايشات متضاد، دافع يكديگر و متضاد در تمام پديده ها و پروسه هاي طبيعت (منجمله ذهن و جامعه) است. شرط شناخت تمام پروسه هاي جهان در "خودحركتي" شان، در تكامل خود انگيخته شان، در زندگي واقعي شان، در شناخت از آنها بعنوان وحدت اضداد مي باشد. تكامل، "مبارزه" اضداد است. دو مفهوم اساسي (يا دو مفهوم ممكن؟ يا دومفهوم تاريخاً قابل رويت؟) از تكامل (اولوسيون) عبارتند از: تكامل بمثابه كم و زيادشدن بمثابه تكرار، و بمثابه وحدت اضداد (تقسيم يك وحدت به دو ضد دافع يكديگر و روابط متقابل آنها).
 در مفهوم اول از حركت، خود حركتي، نيروي محرك آن، منبع آن، و انگيزه آن در تاريكي مي ماند (يا اين منبع يك پديده خارجي است ـ خدا، ذهن و غيره) در مفهوم دوم توجه عمدتاً معطوف به شناخت از منبع "خود" حركتي مي باشد.(درباره مسائل ديالكتيك ـ لنين)

 توجه كنيد كه لنين در ابتداي سخن زير "تمام پديده ها" را خط تاكيد مي كشد. آيا اين مسئله مي تواند حقيقت داشته باشد؟ آيا هر چيزي توسط تضادهاي داخلي بجلو رانده ميشود
 هر ارگانيسم زنده از طريق شكستن (يا "تقسيم يك به دو") هستي هاي معين (غذا، هوا، دي اكسيد كربن و غيره...)، دفع تفاله ها و تبديل بقيه به عناصر متشكله شكل نوين كيفيتاً متفاوت به حيات خود ادامه داده و تكامل مي يابد. تحرك و سكون نسبي، دفع مرده و تشكل نو، رشد سريع و دوره هاي باثبات نسبي ـ اينها همه پروسه هايي متضادند كه فعاليت زندگي هر گياه يا حيوان را تشكيل مي دهند. باز توليد از طريق تضاد و تقسيم يك بدو انجام ميشود: از تقسيم ساده سلول آميب گرفته تا پروسه تناسلي در ارگانيسم هاي عاليتر كه موجودي كاملا جديد از نيم كروموزوم هاي هريك از والدين سنتز مي شود. و زمانيكه ثبات نسبي و موقت مشخص كننده اين پروسه ها بناگهان شكسته مي شود، موجودي مي ميرد و تجزيه مي گردد.... و در زوال خود زمينه سنتز اشياء يا پروسه هاي جديد را بوجود مي آورد.
 جوامع نيز از طريق مبارزه اضداد تكامل مي يابند. "تاريخ تمام جوامع (طبقاتي)، تاريخ مبارزه طبقاتي است"، ماركس و انگلس در "مانيفست كمونيست" اظهار داشتند:

  مرد آزاد وبرده، پاتريسين و پلبين، مالك و سرف، استادكار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمكش با يكديگر در تضاد دائمي بوده و به مبارزه اي بلاانقطاع، گاه نهان و گاه آشكار، مبارزه اي كه هر بار يا به تحول انقلابي سازمان سراسر جامعه و يا به فناي مشترك طبقات متخاصم ختم ميگرديد، دست زده اند.(مانيفست، صفحه 13ـ03)

 شناخت، برخلاف خرد قرار دادي (بورژوائي) فقط از طريق انباشت تدريجي فاكتها تكامل نيافته، و مهمتر از آن، از طريق مبارزه مابين تئوريهاي شديداً در حال رقابت و با زير سوال كشيده شدن ديدگاههاي حاكم و در هم شكستن نهايي شان بوسيله ايده هاي جديدتر (و معمولا درست تر) انكشاف مي يابد. مثلا تئوري آينشتين ابتدا تصور رايج از كائنات اسحق نيوتون را سرنگون كرد و سپس آنرا رده بندي كرد. برخورد مابين ايده هاي متضاد و مبارزه براي حل اين تضادها شريان حياتي شناخت است.
 (كلمه ديالكتيك خود از "ديالوگ" يوناني كه بمعناي سخنراني و مباحثه كردن مي باشد، نشئت مي گيرد(ديالكتيسين هاي اوليه معتقد بودند كه حقيقت از طريق بحث بين ايده هاي متضاد كشف شد.)
 تضاد جهانشمول بوده و همه پروسه ها و اشياء را به پيش مي راند. ولي جهانشمول بودن همچنين به اين معناست كه در تكامل هر شيئي، حركت اضداد از ابتدا تا به انتها ادامه دارد. براي مثال، رشد كودك آشكار كننده تضاد مابين رشد انفجاري سريع و دوره هاي ثبات نسبي، مابين وابستگي و استقلال، مابين آموختن روشهاي كهن و شكل دادن به ايده هاي نوين وتلاش در پيشبرد آنهاست. كجاي اين پروسه، تضاد و مبارزه وجود ندارد
 زمين لرزه هاي عظيم، ريشه در فشارهاي فزاينده و نهايتاً غيرقابل دفع زير سطح زمين دارند: لايه ها و صفحات عظيمي كه ساختار پوسته زيرين زمين را مي سازند بر يكديگر فشار مي آورند و بالاخره  منفجر شده و اين زمين لرزه ها را باعث مي گردند (برخي اوقات اين صفحات تغيير جهت مي دهند ـ اين امر در واقع، علت جابجايي عظيم و ايجاد قاره هاي نوين بوده است).
 بحرانهاي پيش بيني نشده از هرنوع، ريشه در مبارزه مداوم اضداد دارند. مبارزه طبقاتي همانگونه كه "مانيفست" اظهار مي دارد، ممكن است "برخي اوقات پنهان و گاهي آشكار" باشد ـ اما عليرغم اشكال متفاوت، اين مبارزه مداوماً جريان دارد. شالوده سر برون آوردن خيزش انقلابي را عناصر انقلابي نسبتاً "پنهان" كه موجودند و به مبارزه خويش در دوره هاي غير انقلابي ادامه مي دهند و تضادهاي جوانه زده اي كه از عمق به سطح فشار مي آورند، تشكيل داده و در بروز اين خيزش نقش بازي مي كنند.
 لنين بر تضادهاي داخلي بمثابه "نيروي محركه" تكامل تاكيد بسيار مي گذارد. اما نه بدان معنا كه علل خارجي اصلا نقشي بازي نمي كنند. وقتي يخ به اندازه كافي حرارت ببيند  به آب تبديل مي شود. مطمئناً اين تغييري كيفي است و نه تغيير در درجه حرارت (براي امتحان مي توان در يك استخر يخ زده شيرجه رفت و يا در كوكاكولا آب ريخت). كماكان اين مسئله علل خارجي را عمده نمي كند، هيچ درجه اي از حرارت نمي تواند يخ را به شيركاكائو يا سرب مذاب تبديل كند. اينكه يخ مي تواند به برخي پديده هاي كيفيتاً متفاوت بدل شود اما به برخي ديگر خير، مربوط به تضادهاي درونيش مي باشد ـ در اين مورد مشخص صفات متضاد هيدروژن و اكسيژن در مبارزه و وابستگي متقابلشان.
 اين مثال بتنهايي براي روشن كردن رابطه مابين تضادهاي داخلي و خارجي كافي نيست. مثلا آيا نمي توان تغيير شكل آب به بخار را نتيجه مبارزه متضاد مابين حرارت و آب دانست، يا بعبارتي ديگر و در سطحي ديگر (مثلا با در نظر گرفتن ماشين بخار) آيا ميتوان از تضاد مابين آب و حرارت بعنوان تضادي داخلي و نه خارجي ياد كرد؟ و در نهايت آيا اصولا مقوله "علت خارجي" بي معنا نيست؟
 خير، بي معنا نيست ... اما نسبي است. واقعيت اين است كه سطوح كيفيتاً مختلفي در ساختمان ماده موجود است (در اينجا منظور ما تمام اشكال ماده است، از ذرات ريز اتمي گرفته، تا جوامع بشري يا كهكشان). بطور مثال ملكولهاي آب شامل اتمها مي باشند. اما اين اتمها، "ميني مولكول" نبوده بلكه سازمانهاي كيفيتاً متفاوت ماده اند كه ويژگيها، صفات مشخصه و ساختار متضاد خود را دارا هستند. تركيب آنها درون يك مولكول مشروط است و مولكول در غياب برخي شرايط اساسي خواهد شكست. اما حركت اين اتمها وقتي درون ساختمان مولكول جمع اند، بيشتر توسط تضادهاي آن مولكول معين ميشود تا ويژگي درونيشان بمثابه اتم.
 مثال ديگري را در نظربگيريم. بگذاريد به روابط مابين ارگانهاي بدن و خود بدن بنگريم. ارگانها، بافتها و  سلولهاي مختلفي كه بدن را ميسازند تضادهاي خاص خود را دارند. تضادهايي كه وسيله معرفي آنهاست و بايد آنها را در جاي خود فهميد. از طرف ديگر و اساسي تر آنكه، موجود بشري يك جمع بهم پيوسته بوده و ارگانهاي مختلفش اساساً موجوديت (و تاريخ تكاملي) مستقل ندارند، بلكه بمثابه بخشي تبعي از كل ارگانيسم عمل كرده و تكامل مي يابند. بدن "اتحادي از سلولها" نيست و زمانيكه من حيث المجموع بدن مرده باشد، نه سلولها و نه ارگانهاي بزرگتر نميتوانند مانند گذشته عمل كنند. حال آنكه بدن، خود روزانه ميليونها سلول مرده را دفع كرده و ميتواند بدون برخي ارگانها هم به حياتش ادامه دهد.
 اگرچه در هر ارگاني تضاد جريان دارد و دچار "امراض موضعي" مي شوند (امراضي كه بر سلامت ارگان بمثابه يك كل اثر گذاشته و گاهي اوقات اين اثرات تعيين كننده ميشوند) ليكن اين مسئله باز هم تنها در ارتباط با بقيه بدن معنا مي يابد. بطور مثال امراض قلبي را نمي توان جدا از رژيم غذائي، فعاليت بدني، ديد دماغي و توان مجموعه بدن و تك تك ارگانهايش بدرستي درك كرد.
  البته بجاي اين مي توان استدلال ديگري پيش گذاشت و گفت: از آنجايي كه سلامت افراد مختلف تا حد زيادي بواسطه جايگاهشان در جامعه تعيين ميشود، پس اين جايگاه همان سطحي است كه بايد امراض را در آن مطالعه كرده و مورد معالجه قرار داد و واقعاً هم اين بحث در مواردي معين (مانند برنامه هاي پيشگيري دسته جمعي، اپيدمي ها و غيره)، صادق است. اما ارتباط بدن شخص با جامعه، بگونه رابطه مابين ارگان هاي مختلف و بدن بمثابه يك كل نيست. براي معالجه بيمار، تضادهاي داخلي (نظير سيستم ها، ارگانها و سلولها) نسبت به تضادهاي خارجي (محيط، جامعه و امثالهم) عمده اند.
 نكته اينجاست كه بايد خصلت كنكرت ( مشخص) هر پروسه يا شيئي تحت تجزيه و تحليل را، در راس قرار داد. ساختمان ماده سطوح مختلفي دارد و هر سطح، استقلال نسبي داشته و همزمان به سطوح ديگر نيز مرتبط بوده و از آنها تاثير مي پذيرد. بنابراين براي ارائه يك تجزيه و تحليل ديالكتيكي بايد روشن كرد كه پديده مورد مطالعه چيست، مبناي تعيين داخلي بودن و يا خارجي بودن تضادها كدام است و ارتباط اين تضادها با يكديگر چگونه است. مائو بر درك "كنكرت قانون ذاتي اشياء و پديده ها" (در باره تضاد ـ صفحه 90) تاكيد گذاشت. آن اضداد واقعي كه تكامل شيئي يا پروسه را در بر گرفته و آن را بجلو مي رانند بايد معين شده و تاثير گذاري متقابل و مبارزه شان با يكديگر بايد مطالعه و درك گردد.

 همگـوني و مبارزه و جهش به نو
 چگونه است كه اضداد دافع يكديگر در يك پروسه يا شيئي با هم همزيستي مي كنند؟ و چرا اين مقوله همگوني يا وحدت اضداد ـ بقول لنين ـ كليد "جهش"، "وقفه در رشد تدريجي"، "تبديل به ضد خود" و انهدام كهنه و ظهور نو، مي باشد؟ (درباره مسئله ديالكتيك  ـ صفحات 342ـ 341 ـ ماركس، انگلس، ماركسيسم)
 نخست بايد بگوييم كه همگوني هم معنايي عاميانه دارد و هم مفهومي فلسفي. از نظر فلسفي همگوني اضداد بدين معنا نيست كه دو جنبه يك تضاد مانند يكديگر هستند و يا نميتوان آنها را از يكديگر تميز داد، بلكه در واقع، هم به همزيستي اضداد درون يك هستي اشاره دارد و هم به خصوصيات آنها، بدين معني كه اين اضداد تحت شرايط معيني به يكديگر تبديل ميشوند و اين امر نتيجتاً خصلت پديده يا پروسه مورد نظر را كيفيتاً دچار تغيير مي كند.
 ابتدا از جنبه اول معناي فلسفي همگوني، يعني همزيستي اضداد شروع كنيم: در عين حال كه هر هستي يا پديده تضادي است كه نيروهاي متضادي را در بر ميگيرد، ولي خود پديده در بيشتر دوران موجوديتش در يك موقعيت نسبتاً باثبات بسر ميبرد. بعبارت ديگر، در هر هستي يا پروسه، نيروهاي نوين و نوزادي موجودند كه عليه چارچوب آن پديده مبارزه مي كنند. اينها ميكوشند ماهيت پديده را نفي كرده و پديده نويني را بظهور رسانند، با اين وجود در هر لحظه معين، شيئي يا پديده بيشتر خودش است تا "غير خودش". يك تخم مرغ، در حالي كه جوجه در حال رشدي را درون خود دارد، كماكان يك تخم مرغ باقي مي ماند ـ سخت با پوسته سفيدي كه جنيني را احاطه كرده. جامعه سرمايه داري اگرچه عناصري از جامعه سوسياليستي آتي را در بر دارد (بشكل توليد اجتماعي، پرولتاريا، حزب و غيره) و اين عناصر بطور مداوم درون چارچوب غالب سرمايه داري و عليه اين چارچوب مبارزه مي كنند، اما با اين وجود، اين هنوز جامعه اي سرمايه داري است. اضداد در يك تضاد با يكديگر همزيستي مي كنند و اين همزيستي (موقت) يك جنبه از "همگوني اضداد" است.
 اين همزيستي امري ايستا نبوده، بلكه بيشتر به چارچوب نسبتاً باثباتي مي ماند كه درونش مبارزه اضداد بلاانقطاع ادامه دارد. و اين مبارزه بلاانقطاع تغييراتي قسمي در خصلت خود همگوني بوجود مي آورد، حتي قبل از اينكه نقطه حدتي واقع شده و شكافي اساسي در همگوني (يا چارچوب آن) ايجاد كرده باشد.
 به چند مورد مشخص از همزيستي و وابستگي متقابل اضداد نگاه كنيم. مطمئناً زندگي با مرگ تضاد صدو هشتاد درجه دارد ـ اما حقيقتاً، آيا مقوله زندگي بدون مرگ و بالعكس، بي معنا نخواهد بود؟ مرگ فقط بعنوان محدوده زندگي معنا دارد و زندگي خود تا زماني ادامه مي يابد كه ارگانيسم ها عناصري از گياهان و حيوانات مرده را شكسته و سنتز كنند، (و درهمان زمان سلولهاي مرده و تفاله هاي سمي را از خود دفع سازند).
 مثال جنگ را در نظر بگيريد. جنگ كيفيتاً با صلح متفاوت است ـ اما اين دو با يكديگر همگوني دارند. معاهده هاي صلح چيزي نيستند جز چارچوبي كه در آن بورژواهاي رقيب با يكديگر به رقابت برخاسته و براي جنگهاي نوين آماده مي شوند. بهمين ترتيب، جنگ براي جنگ براه انداخته نشده، بلكه با هدف تعيين معيارهاي جديد (و رضايت بخش تر) در امر قراردادهاي صلح آميز دامن زده ميشود. همگوني و مبارزه در تضاد مابين جنگهاي عادلانه و ناعادلانه نيز وجود دارد ـ بطور مثال، در جريان جنگ جهاني اول، پرولتارياي روس، جنگ ناعادلانه يعني جنگ امپرياليستي را كه توسط بورژوازي خودي در جريان بود به جنگ داخلي انقلابي در روسيه بدل ساخت. علاوه بر اين، جنگهايي كه توسط طبقات و ملل ستمديده جهت كسب آزادي انجام ميشود، جهش هايي كيفي هستند كه از درون مبارزه ـ نسبتاً ـ غير نظامي ستمديده عليه ستمگر تكامل مي يابند.
 اما مسئله همگوني به وابستگي متقابل اضداد ختم نميشود. همانگونه كه مائو نوشت:

 ... بلكه مهمتر از آن تبديل اضداد به يكديگر است. يعني اينكه تحت شرايط معين هريك از دو جهت متضاد يك شيئي يا پديده به ضد خود بدل ميگردد، جاي خود را با طرف مقابل عوض مي كند. اين دومين معناي همگوني اضداد است. (در باره تضاد، صفحه 119)

  در حاليكه مبارزه مابين دو جنبه در تمام طول حيات تضاد ادامه دارد و مراحل مختلف، بعلت اين مبارزه (و همچنين تحت تاثير تضادهاي ديگر بر پروسه) هر دو جنبه دچار تغييراتي جزئي هم ميشوند، اما بطور اجتناب ناپذير نقطه اي فرا ميرسد كه همگوني سابق ديگر نمي تواند جوانب متضاد را در ماهيت تغيير يافته شان فرا بگيرد. جنبه مغلوب به پيش خيز برداشته و بر جنبه عمده سابق غلبه مي كند و هستي كيفيتاً نوين و متفاوتي را بظهور ميرساند. بطور مثال، پوسته تخم مرغ نابود شده و جاي خود را بضد خود، يعني جوجه مي سپارد، پوسته جامعه سرمايه داري را نيز، انقلاب پرولتري مي شكافد و پيدايش جامعه نوين آغاز ميگردد.
(جايگزيني يك جامعه توسط جامعه اي كاملا متفاوت در مقياس جهاني امري است آشكارا پيچيده تر از تولد جوجه. هر انقلاب منفرد پرولتري اگرچه جامعه سرمايه داري را در سطح جهاني از بين نبرده يا حتي بورژوازي همان كشور را نابود نمي سازد (اين مسئله را در فصل چهار اين كتاب مورد بحث قرار مي دهيم) ولي جهشي مهم در اين روند محسوب ميشود. در يك روند طولاني تاريخي است كه مناسبات سرمايه داري و جامعه سرمايه داري كاملا از ميان مي روند و يك هستي كاملا نوين در نتيجه مبارزه اضداد بمنصه ظهور مي رسد. ماركس سراسر اين روند را بطريقي فشرده و متمركز چنين تشريح كرد: "تمركز وسايل توليد و اجتماعي كردن كار بالاخره به نقطه اي مي رسد كه با پيوسته سرمايه داري خود ناسازگار ميگردد. بنابراين اين پوسته به دونيم شده و ناقوس مرگ مالكيت خصوصي سرمايه دارانه به صدا در مي آيد، از خلع يدكنندگان خلع يد مي شود." (كاپيتال جلد اول، صفخه 763))
 اينها جهش هايي به سوي نو هستند  ـ انتقالي كه تدريجي نيست ـ جهش هايي كه در نتيجه شان پديده هاي نوين به يكباره با نابود كردن و يا حداقل غلبه بر كهنه بظهور مي رسند. اين انباشت تدريجي خصومتها نيست كه جنگ جهاني را پديد مي آورد. بلكه همانگونه كه متخصصين نظامي بورژوازي مي گويند جنگ از مقاطع بحراني برق آسا بر ميخيزد. مثال مشابه آنكه، آب قبل از تبديل شدن به يخ از حالتي خميري شكل رد نميشود.
 اين مسئله در مورد ظهور بورژوازي هم صدق ميكند. اين طبقه در جامعه فئودالي از ميان بازرگانان، تجار، پيشه وران و دهقانان مستقل برخاست. مبادله را تسهيل كرد و برخي بهبودها را در زمينه نيروهاي مولده موجود حاصل نمود. تكامل اين نيروي نوظهور قرنها بطول انجاميد. اما در عين حال كه بورژوازي تكامل ميكرد و رشد مي يافت آن شرايط و مناسبات توليدي كه قبلا موجب ظهور وي شده، رفته رفته به قيد و بندي در راه رشد بيشترش بدل گشت. اين در حالي است كه رشد مبادله كالايي بتدريج روابط فئودالي را مستحيل مي ساخت. برخورد و فشار رشد ميكرد، تا بالاخره در نقطه معيني بورژوازي يورشهاي همه جانبه انقلابي عليه نظم فئودالي را آغاز نمود. جامعه بورژوايي فقط بر مبناي يك گسست قطعي با آن نظم مي توانست به ظهور برسد. بايد توجه داشت اين گسست زماني اتفاق افتاد كه بورژوازي (و روابطي كه آنرا مجسم و نمايندگي مي كرد) هنوز در اشكال بسيار بدوي خود بود. فقط با بريدن از جامعه فئودالي و روبيدن مقدار معيني از "قلوه سنگها" از سر راه بود كه روابط توليدي جديد ميتوانست واقعا ريشه گرفته و رشد كند.
 آن جنبه نوي در حال ظهور بايد همگوني كهنه را بشكافد تا واقعا شكوفا گشته يا كاملا خود را بيابد. اين مسئله همانطور كه بعداً توضيح خواهيم داد مفهومي گسترده تر (و كيفيتاً متفاوتي) را براي انقلاب پرولتري در بر دارد.
 در مقابل، آنچه در برنامه رفرميستي گذار به سوسياليسم از طريق رفرمهاي تدريجي مشخص است عبارتست از انكار تكامل از طريق جهش و انكاراينكه نو در نتيجه گسست از كهنه بوجود مي آيد. اين خط سياسي مغلوط در يك ديدگاه عميقاً اشتباه فلسفي ريشه دارد. تا زماني كه همگوني قديم تضاد اساساً "باقي است" ـ تا زمانيكه پديده ها "به همان صورت مانده باشند" هيچ اصلاحي بخودي خود پديده ها را بطور اساسي تغيير نمي دهد. نو بايد حصارها و ديوارهاي كهنه را نفي كند چرا كه در اين حصار موقعيتي مغلوب و تبعي دارد. زيربناي كهنه بايد شكافته شود تا نو به جنبه عمده بدل شود، خود را كاملا آشكار كند، تكامل يابد و شكوفا شود.
 همگوني اضداد در مثالهاي فوق، نه تنها در همزيستي آنها بلكه در تغيير جايگاهشان در روابط دروني تضاد قرار دارد. در جهش از آب به يخ همگوني متضاد مابين انرژي مولكول منفرد (كه گرايش به حركت نامنظم دارد) و نيروي جاذبه بين مولكول ها تغيير حالت مي دهد؛ اين همگوني از حالتي كه غلبه انرژي مولكولي، اجازه درجه اي از سياليت را ميدهد به حالتي كه عمده شدن نيروي جاذبه بين مولكول ها انجماد مولكولها را پديد مي آورد تغيير مي يابد. رابطه ميان پرولتاريا و بورژوازي نيز چنين است. بورژوازي (همانگونه كه اشاره شد) به يكباره پس از انقلاب سوسياليستي از بين نرفته بلكه به زندگي خود ادامه ميدهد (و در اينجا مشخصاً ساختمان دروني كشور سوسياليستي را در نظرداريم)  و بمثابه جنبه تبعي و مغلوب تضاد همچنان مبارزه مي كند (تا زمانيكه جامعه روي خط سوسياليستي باقي بماند). چيزي كه عوض شده موقعيت دوجنبه تضاد ميباشد. اين تبديل اضداد به يكديگر ماهيت كيفي پديده را در كل و اشكالي كه جوانب متضادش بخود مي گرفتند را عوض مي كند ـ از آب به يخ، از سرمايه داري به سوسياليسم. بايد گفت دوران سلطه بورژوازي (ابتدا در كشورهاي جداگانه و سپس در مقياس جهاني)، نهايتاً بسر خواهد رسيد ـ و اين نقطه اي است كه پرولتاريا هم موجوديت خود را از دست خواهد داد (آخر چگونه ممكن است پرولتاريا بدون ضدش وجود داشته باشد؟) و پديده اي نوين يعني جامعه كمونيستي با تضادها و مبارزه مختص بخود ظهور خواهد يافت.
 خلاصه كنيم، همگوني متضاد است: اضداد هم همزيستي مي كنند و هم بيكديگر تبديل ميشوند. همزيستي آنها خود يك پروسه تغيير و تبديل متقابل است و تبديل آنها بيكديگر عموما مطلق نبوده بلكه بطور موج وار يا مارپيچي تكامل مي يابد (بعداً در اينمورد بيشتر بحث خواهيم كرد). بهمين دليل است كه هم لنين و هم مائو در آثارشان بر سياليت و نفوذ متقابل در روابط مابين جوانب متضاد يك تضاد تاكيد مي كنند. مائو در مقاله در "باره تضاد" نوشت:

  واقعيت اين است كه وحدت يا همگوني اضداد در يك شيئي يا پديده عيني هيچگاه مرده و متحجر نيست بلكه زنده، مشروط، متحرك، موقتي و نسبي است. تحت شرايط معين كليه اضداد به عكس خود تبديل ميشوند. انعكاس اين امر در تفكر انسان موجب پيدايش جهانبيني ديالكتيك ماترياليستي ماركسيستي ميگردد. اين فقط طبقات حاكم مرتجع كنوني و گذشته و همچنين متافيزيسينهاي خادم آنها هستند كه اضداد را زنده، مشروط، متحرك، در حال تبديل به يكديگر ندانسته، بلكه آنها را مرده و متحجر فرض مي كنند. آنها اين نظر نادرست را در همه جا تبليغ مي كنند و توده هاي مردم را به گمراهي مي كشانند تا بتوانند به حكومت خود ادامه دهند. وظيفه كمونيستها اين است كه اين نظرات نادرست مرتجعين و متافيزيسينها را افشا سازند، ديالكتيك دروني اشياء و پديده ها را تبليغ كنند و تبديل يك پديده را به پديده ديگر پيش رانند و بدين سان به هدف انقلاب دست يابند. (درباره تضاد، صفحات 121و 122)

 اينطور نيست كه هر دو پديده موجود در جهان يك وحدت اضداد را تشكيل مي دهند و پديده هايي كه تحت شرايط معيني وحدتي از اضداد را ساخته اند هميشه در يك حالت باقي مي مانند. بازهم كليد مسئله در كنكرت بودن است. جوجه از سنگ پديد نمي آيد، آب تبديل به سرب منجمد نميشود.
 بعلاوه همگوني و مبارزه در رابطه مابين جوانب متضاد يك تضاد موقعيتي يكسان را دارا نيستند. مبارزه نسبت به همگوني عمدگي دارد، همگوني يا نظم نسبي يك شرايط موقتي است حال آنكه مبارزه هرگز متوقف نميشود. مبارزه از ابتدا تا انتها وجود داشته و به تغيير شكل اضداد و نهايتاً نابودي پروسه (و جايگزيني آن با چيزي نوين) مي انجامد. در واقع زمانيكه مبارزه متوقف شود همگوني هم موجوديت خود را از دست خواهد داد چرا كه خود پروسه به انتها رسيده است.
 باب آواكيان در مقاله "كمونيستها شورشگرند"، مي نويسد:

 به اين دلايل تمام ايده هاي مبتني بر ركود، پايداري ـ و نظم پايدار ـ مطلق هاي لايتغير، تماماً بر ضد طبيعت و قوانين آن، برضد مبارزه بشريت ـ از طريق جامعه ـ با باقي طبيعت و بر ضد قوانين تكامل اجتماعي و تفكر مي باشند. اين ايده ها در محدوده سياسي، ارتجاعي بوده و به نيروهاي اجتماعي مرتجع خدمت مي كنند. (كمونيستها شورشگرند، جزوه "جوانان كمونيست انقلابي"، صفحه 18 سال 1980)

ستارگان، سيارات و ارگانيسمهاي مختلف همه اشكالي از ماده متحركند كه اضداد تشكيل دهنده شان براي مدتي در يك شكل همزيستي مي كنند، فقط براي آنكه نهايتاً توسط مبارزه و انحلال از يكديگر جدا شوند (و در اشكال ديگر هستي هاي نويني گردند.) بطورمثال، هر فرد هيچ نيست مگر تركيب معين و مشروطي از ماده... ماده اي كه قبلا در اشكال متفاوتي مي زيسته و در آينده در اشكال ديگري به حيات خود ادامه خواهد داد.
 اكولوژي محيط هاي طبيعي را در نظر بگيريد. كه معمولا بصورت پديده اي تقريبا ايستا و نامتغير تصوير ميشود (اغلب در جواب به فعاليتهاي آنارشيستي و مخرب سرمايه كه محيط زيست را تكه پاره مي كند). اما محيط هاي زيست خود وحدت هاي مشروط بسياري از رشته هاي گوناگون اضدادند كه در سياليت و تغيير مداوم بسر برده و تكامل مي يابند. اكولوژي امروزي اكولوژي عصر يخبندان نيست و هيچ شباهتي به عصر دايناسورها هم ندارد. بعقب برگرديم، زماني جو زمين تقريباً فاقد اكسيژن بود، بعدها در نتيجه تكامل جلبك و فتوسنتزي كه لازمه زيستنش بود اكسيژن توليد شد و با افزايش اكسيژن بسياري از موجودات كه توانايي زيستن در محيط مملو از اكسيژن را نداشتند از ميان رفتند.
 مهم اين است كه درك فوق را مشخصاً به سوسياليسم تعميم دهيم و سوسياليسم را نه بمثابه نظمي لايتغير بلكه همچون جامعه اي پر تضاد در نظر بگيريم، جامعه اي كه از درون تحولات و بحرانها بسوي مراحل كيفيتاً عاليتري پيش ميرود و نهايتاً منقرض گشته و جاي خود را به پديده عاليتري مي سپارد. اين حتي در مورد كمونيسم هم صادق است. ديدگاهي  مخالف بحث ما وجود دارد كه تاكيد عمده را به "نظم سوسياليستي" يا "تحكيم سوسياليستي" مي گذارد. اين ديدگاه بطور اجتناب ناپذير در خودش تلاش جهت نابودي امور نو و بالنده را حمل مي كند، اموري كه طبيعتاً در مبارزه عليه جنبه عمده همگوني زاينده خود شكل خواهد گرفت. سوسياليسم فقط با به كنار زدن آن مناسبات اجتماعي كه احتمالا زماني خود نمايندگي امور نو و مترقي را ميكردند حاصل ميشود و در ماوراي آن مناسبات شكل ميگيرد ـ مناسباتي كه در صورت سخت جاني و بيروحي لايق بدور انداخته شدن هستند ـ بعلاوه، كمونيسم هم جز از اين طريق تحقق نمي يابد. سراسر دوره انتقال به كمونسيم مملو از مبارزه مابين پرولتارياي انقلابي ـ كه قصد تكامل دارد ـ و آن نيروهايي است كه به چيزهاي كهنه و محدود كننده چسبيده اند و از آنها به دفاع بر مي خيزند.
 باز هم گفته لنين در باره تصوير اضداد همگون در يك شيئي يا پروسه است كه زنگ هشدار باش را به صدا در مي آورد: "نه بصورت مرده و متحجر، بلكه بصورت زنده، مشروط، متحرك كه به يكديگر تبديل ميشوند." (كليات آثار لنين ـ جلد 38، صفحه 109) بايد گفت كه تعريف لنين از سوسياليسم (در اثري ديگر) بمثابه تركيبي از سرمايه داري در حال مرگ و كمونيسم نوظهور به معناي كاربرد مهم اصل همگوني و مبارزه اضداد است.

  عام و خاص
 چگونه بايد اساس هر پروسه يا پديده معين و ماهيت واقعي اضدادي كه آن را بسمت تكامل پيش مي رانند، فهميد؟ آنچه در اينجا حائز اهميت است، رابطه متضاد مابين عام و خاص ميباشد، مائو در مقاله "در باره تضاد" نوشت:

 در مطالعه هريك از اشكال حركت ماده بايد وجوه مشترك آنرا با ساير اشكال حركت ماده در نظر گرفت. ولي بخصوص مهمتر و ضروري تر ـ و اين اساس معرفت ما بر اشياء و پديده ها را تشكيل ميدهد ـ آن است كه ويژگي اين شكل حركت ماده را در نظر بگيريم، يعني تفاوت كيفي ميان اين شكل حركت ماده و اشكال ديگر را در نظر بگيريم. فقط از اين طريق است كه ميتوان اشياء و پديده هاي گوناگون را از يكديگر تشخيص داد. هر شكل حاوي تضاد خاص خودش است. اين تضاد خاص ماهيت ويژه اي را تشكيل ميدهد كه يك پديده را از پديده هاي ديگر متمايز مي سازد. اين است علت دروني و يا به بيان ديگر اساس تنوع لايتناهي اشياء و پديده ها در جهان. در طبيعت اشكال حركت فراواني ديده ميشود: حركت مكانيكي، صوت، نور، حرارت، برق، تجزيه تركيب و الي آخر. اين اشكال حركت ماده همگي متقابلا به يكديگر وابسته اند، معهذا هر كدام ماهيتاً از ديگري متمايز است. ماهيت ويژه هر شكل حركت ماده توسط تضاد خاص خود اين شكل حركت معين ميشود. اين حقيقت نه تنها در مورد طبيعت، بلكه در مورد پديده هاي اجتماعي و ايدئولوژيك نيز صادق است. هر شكل اجتماعي و هر شكل ايدئولوژيك داراي تضاد خاص خود و ماهيت ويژه ميباشد.(درباره تضاد، صفحه 96)

 مثلا در مطالعه شيمي مهم است بدانيم تركيب شيميايي از اتم ها تشكيل ميشوند، اتم هايي كه بر مبناي ماهيت متضادشان تركيب (و تجزيه) مي گردند. اما واضح است كه اين شناخت عمومي ـ يعني درك عام بودن تضادهايي معين درشيمي ـ نمي تواند ما را به درك دلايل تركيب يا عدم تركيب عناصر، در اين يا آن دسته از تركيبها رهنمون سازد، يا اينكه ما را در فهم روشن خصائل عناصر چه به تنهايي و چه در تركيب با ديگر عناصر يك تركيب ياري رساند، يا شناخت مشخصي از چگونگي استفاده و تغيير آنها بدست دهد.
 بگونه اي مشابه، در مطالعه جامعه (طبقاتي) بايد نقطه عزيمت را مناسبات طبقاتي و مبارزه طبقاتي قرار داد، اما اين كار بخودي خود مسئله اشكال گوناگوني را كه مبارزه طبقاتي در جوامع گوناگون بخود ميگيرد حل نمي كند (بطور مثال جامعه فئودالي، سرمايه داري يا سوسياليستي) و تضادهاي خاصي كه حركات طبقات گوناگون را تعيين مي كنند، آشكار نمي سازد و بالاخره روشن نمي كند كه جامعه چگونه و در چه سمتي بايد تغيير يابد.
 حتي زمانيكه اين سوالات طرح شد، تازه بايد خصلت خاص اضداد را عميقتر از پيش مورد مطالعه قرار داد. فهم اين مطلب كه عصر كنوني عصر امپرياليسم بوده و وظيفه پرولتارياي جهاني رهبري انقلاب و سرنگون كردن توليد سرمايه داري و حركت به پيش و انتقال به جامعه كمونيستي است، ضروري مي باشد. اما رسيدن به اين درك تنها گام اول است، ضروري تر از آن تجزيه و تحليل وظايف پيچيده، گوناگون و عظيم مقابل پاي پرولتارياي بين المللي در مراحل گوناگون و متغير تكامل روند در سطح جهان و كشورهاي مختلف (قدرتهاي امپرياليستي، ملل ستمديده و كشورهاي سوسياليستي زماني كه موجود باشند) و علاوه بر اين، روشن كردن تضادهاي گوناگون در هر كشور مشخصي مي باشد.
 در اينجا مهم است به جمله مائو برگرديم. معناي اين بحث كه تحليل خاص "اساس معرفت ما بر اشياء و پديده هاست" يعني چه و اهميتش چيست؟ اولا فقط از طريق تجربه و مطالعه پديده هاي خاص گوناگون و متعدد است كه ميتوان خطوط گسترده اي را كه براي تعداد معيني از پديده ها عموميت دارند، كشف كرد. قبل از كشف اصول عامي كه بر مبناي آن اتم ها تركيب ميشوند، آزمايشات گوناگون شيميايي انجام شد. جمله معروف ماركس و انگلس در مورد مركزيت مبارزه طبقاتي در تاريخ چيزي نبود كه به اين دو الهام شد، بلكه محصول تجربه مستقيم شان در يك دوره مبارزه فشرده طبقاتي در اروپا و همچنين نتيجه مطالعه همه جانبه و موشكافانه تاريخ توسط آنها بود. اصول عام، تجريد پديده هاي خاص گوناگون است.
 براي تكامل شناخت بشر تعيين رابطه بين عام و خاص امري مهم و حياتي است، مائو اين مسئله را چنين تشريح كرد:

 راجع به سير توالي حركت شناخت انسان بايد گفت كه حركت شناخت انسان پيوسته از طريق معرفت بر اشياء و پديده هاي منفرد و خاص تدريجاً به معرفت بر اشياء و پديده هاي عام رشد مي يابد. انسان تنها پس از آن كه ماهيت ويژه اشياء و پديده هاي متنوع را باز شناخت، مي تواند به تعميم دادن بپردازد و ماهيت مشترك اشياء و پديده ها را بشناسد. انسان زمانيكه بر اين ماهيت مشترك معرفت يافت، در پرتو اين معرفت گامي فراتر مي نهد و به مطالعه اشياء و پديده هاي مشخص متنوع كه تاكنون مورد تحقيق قرار نگرفته اند و يا تحقيقات كافي در باره آنها بعمل نيامده است، مي پردازد و ماهيت ويژه آنها را پيدا مي نمايد، فقط در چنين صورتي است كه انسان ميتواند معرفت برماهيت مشترك اشياء و پديده ها  را كامل و غني سازد و آنرا رشد و توسعه دهد و از پژمردگي و انجماد اين معرفت جلوگيري نمايد. پس دو پروسه معرفت عبارت هستند از: اول ـ حركت از خاص به عام، دوم ـ حركت از عام به خاص. معرفت انسان همواره بشكل مارپيچي حركت مي كند و هريك از مارپيچها (البته تا زمانيكه اسلوب علمي دقيقاً مراعات شود) معرفت انسان را به مرحله عاليتري ارتقاء مي دهد و به آن پيوسته ژرفش مي بخشد. (درباره تضاد، صفحه 97)

 توجه كنيد كه مائو عام را بصورت جمع حسابي خاص تصوير نمي كند، او در جايي ديگر (درباره پراتيك) اين جمله لنين را نقل مي كند كه "تجريد ماده، و قانون طبيعت، تجريد ارزش و غيره، و بطور خلاصه تمام تجريدهاي علمي (درست، جدي و نه بي معني) طبيعت را عميقتر، درست تر و كاملتر منعكس مي كند." (همانجا، صفحات 70 ـ 69) تجريدهاي درست، آن ماهيت اساسي كه پايه بسياري از پديده هاي خاص را تشكيل مي دهد، فشرده كرده و روابط مابين پديده هاي مختلف و جوانب يك شيئي را آشكار مي سازند؛ اين تجريدهاي درست، هر چيز غير اساسي و ظاهري را بدور مي افكنند. هر پروسه يا پديده هم خصلت عام دارد و هم خاص، جوانبي كه بطور همزمان به يكديگر مرتبط بوده و دافع يكديگر مي باشند. درك مبارزه و روابط دروني متضاد آنها (باز هم بگفته مائو) "جوهر مسئله تضاد در اشياء است، غفلت در فهم آن معادل ترك ديالكتيك است.(درباره تضاد،صحفه 901)

 ؛لنين اين مقوله را در مقاله "درباره مسئله ديالكتيك" چنين مورد بحث قرار مي دهد:
  "... خاص فقط در رابطه اي وجود دارد كه به عام مي انجامد. عام فقط در خاص و از طريق آن وجود دارد. هر خاصي (به ترتيبي) يك عام است. هر عامي يك (جزئي از، يا يك جنبه از، يا اساس)  يك خاص است. هر عامي فقط بطور تقريبي تمام چيزهاي خاص را در بر ميگيرد، هر خاصي بطور ناقص وارد عام ميشود و قس عليهذا." (صفحه 343 كليات آثار لنين به انگليسي))
 از نظر سياسي، انحرافي كه فقط به عام توجه كرده و ارتباط ميان عام و خاص را در نظر نمي گيرد عموماً شكل دگماتيستي بخود ميگيرد. تلاشهاي بي فايده و مخربي انجام ميشوند تا به زور خصلت پيچيده و همه جانبه واقعيت را در محدوده تنگ ايدئولوژيك از قبل تعيين شده و ساده انگارانه جا دهند. اين انحراف در زمان بروز خيزشها ميتواند به كوششهاي عجولانه جهت پيشرفت و بدون محاسبه خصلت خاص شرايط بيانجامد ولي اغلب اوقات بصورت غفلت در تعيين فرصتهاي انقلابي واقعي درآن موقعيت ويژه كه لزوماً با برخي فرمولهاي كتابي تطابق ندارند، بيرون مي زند.
 سوي ديگر انحراف عبارت است از برخورد به تغييرات و تكاملات خاص جديد بعنوان توجيهي جهت عدول از اصول عام ماركسيسم. اين انحراف زير بناي فلسفي رويزيونيسم محسوب ميشود. (رويزيونيسم به هرگرايشي مي گويند كه تحت لواي ماركسيسم مبلغ ايده ها و اعمالي است كه مستقيماً خلاف روح و اهداف و اصول اساسي ماركسيسم و پراتيك اصيل ماركسيستها مي باشد.) آنها درخت را نشان ميدهند ولي جنگل را نمي بينند. رويزيونيسم و دگماتيسم نهايتاً رابطه بين عام و خاص را نديده و برخوردي مشترك به جهان ميكنند (اگرچه از زواياي گوناگون)، هر دوي آنها ميخواهند كه واقعيت ها "بر مبناي كتاب پيش روند" (در تنگ نظرانه ترين شيوه قابل تصور) و زماني كه (بطور اجتناب ناپذير) چنين نميشود، دگماتيست ها واقعيت را انكار مي كنند و رويزيونيستها كتاب را بدور مي افكنند.
 اما در واقع  خارج از كتب درسي، چيزي همانند يك الگو، يا متون تدريسي يا مثال هاي قضايا ... وجود خارجي ندارد! تقريباً تمام پديده ها داراي انحرافات و چيزهاي غير عادي هستند. معذالك طنز آنست كه فقط پس از مدت معيني اتكاء محكم بر شناخت عام و تجريدي مي توان اين انحرافات خاص را فهميد ـ شناخت عام و تجريدي نمي خواهد و نمي تواند كاملا هر جنبه خاص از يك پديده را منعكس كند، اما تنها چيزي است كه مي تواند در جوهر آن نفوذ كند. اين مسئله بخصوص در مطالعه تجارب انقلابات گذشته صادق است. نقطه نظر و موضع ما نبايد آن باشد كه با كوششي بيهوده بخواهيم وقايع امروز را در چارچوب گذشته بگنجانيم، بلكه همانگونه كه باب آواكيان در "مقاله فتح جهان؟ ..." ميگويد: "بايد ديدگاه تاريخي همه جانبه را با تشريح نقادانه و عميق تجارب تاريخي فشرده و بسيار مهم تركيب كرده و تا آنجا كه ممكن است دروس حاصل از اين تجارب را جمعبندي كنيم، و تا آنجا كه ممكن است اين درسها را به مهماتي براي حال و آينده تبديل كنيم" (صفحه 9 مقاله فتح جهان؟...)
 بطور مثال به هنگام وقوع خيزش انقلابي روسيه در سالهاي 1907 ـ 1905، لنين مي بايد مبارزه عظيمي را حول مسئله جنگ پارتيزاني به پيش مي برد. قبل از انقلاب 1905، برخي از انقلابيون اين شكل از مبارزه را جايگزين كار ارتقاء آگاهي از طريق تبليغ و ترويج وسيع ساخته بودند، خط آنها در يك كشور امپرياليستي (نظير روسيه) به بن بست مي رسيد و بهمين دليل لنين عليه اين خط جنگيد. اما در سالهاي 1907 ـ 1905 وقتي در مجموع شرايط انقلابي فرا رسيده بود و مبارزه براي كسب قدرت سياسي در دستور روز قرار داشت، جنگ پارتيزاني بيشتر خصلت توده اي بخود گرفته و معناي ديگري مي يافت، اينك لنين مي بايد عليه آنهايي مبارزه ميكرد كه جنگ پارتيزاني را در خود و تحت هر شرايطي رد ميكردند. لنين مقاله "جنگ پارتيزاني" را اينگونه آغاز كرد:

 ماركسيسم تمام فرمولهاي انتزاعي و نسخه هاي مكتبي را قاطعانه رد ميكند و خواهان توجه كامل به واقعيات مبارزات توده اي است، مبارزاتي كه همگام با رشد جنبش و رشد آگاهي توده ها و تشديد بحرانهاي اقتصادي و سياسي، شيوه هاي جديد و گوناگون دفاع و حمله را بدنبال مي آورد. از اين رو ماركسيسم هيچگاه شكلي از اشكال مبارزه را براي هميشه رد نمي كند. ماركسيسم بهيچوجه خود را تنها به اشكالي از مبارزه كه در يك لحظه معين ممكن بوده و بكاربرده ميشوند، محدود نمي كند. بلكه معتقد است كه در صورت تغيير موقعيت اجتماعي ناگزير اشكال قبلا ناشناخته و نويني از مبارزه بوجود خواهند آمد. در اين رابطه، ماركسيسم در واقع از عمل توده ها مي آموزد و فرسنگها از اين ادعا دور است كه بخواهد اشكال مبارزه اي كه "علماي" خانه نشين در مغز خود پرورانده اند را به توده ها تحميل كند. كائوتسكي ضمن بررسي اشكال مختلف انقلاب اجتماعي مي گفت، بحرانهاي آينده اشكال نويني از مبارزه را بدنبال خواهند آورد، كه در شرايط كنوني نميتوان آنها را پيش بيني كرد. (لنين ـ جنگ پارتيزاني)
  و در همان مقاله چنين جمعبندي كرد:

 ما بهيچوجه قصد آنرا نداريم كه به رفقاي دست اندر كار، شكلي از مبارزه را كه در مغز خود پرورانده ايم تحميل كرده و يا حتي از پشت ميز تحرير حكم صادر كنيم كه اين يا آن شكل جنگ پارتيزاني در پروسه جنگ داخلي روسيه چه نقشي را بايد ايفاء كند.... ولي وظيفه خود مي دانيم به ميزان توانايي خود در بوجود آوردن نظريه تئوريك صحيح در باره اشكال نوين مبارزه كه در زندگي مبارزاتي بوجود مي آيند، سهيم باشيم. ما خود را موظف مي دانيم بدون هيچ ملاحظه اي عليه پيشداوري ها و شعارهاي توخالي كه مانع برخورد صحيح كارگران آگاه به اين مسئله جديد و بغرنج ميشوند، و آنها را از تعقيب صحيح راه حل باز ميدارند، قاطعانه مبارزه كنيم. (همانجا)

 آيا لنين در اينجا اهميت عام با خاص را ناديده گرفته است؟ خير. او مورد خاص جنگ پارتيزاني را در ارتباط با مجموعه مبارزه انقلابي تحليل كرده و از درون اين شكل خاص چيزي را كه در آن بمثابه روش مبارزه انقلابي عام بود آشكار مي سازد. با استفاده از ماركسيسم بمثابه راهنماي عمل و بعنوان روشي براي درك امور نو و ارتباط آن با مبارزه براي كمونيسم بود كه لنين حلقه مابين عام و خاص را آشكار ساخت.
 اين روش را در اثر وي بنام "امپرياليسم بمثابه بالاترين مرحله سرمايه داري" ميتوان مشاهده كرد. در قرن بيستم تقريبا 02 سال پس از مرگ ماركس، پديده كيفيتاً نويني در كشورهاي سرمايه داري بظهور رسيده بود. اين مسئله ماركس را، آنگونه كه بعضي ها ادعا دارند، كهنه نكرد. اما اكتفا به آنچه ماركس در "كاپيتال" به آن دست يافته بود، كار درستي نبود. لنين تكامل سرمايه داري به مرحله اي نوين كه تضادهاي خاص خود را دارد، تجزيه وتحليل نمود ـ مرحله بالاتري كه تضادهاي قبلي را حل نكرده ولي آنها را در برخي جهات تغيير داده و در مجموع تشديدشان كرده بود. از طريق تجزيه و تحليل قدرتهاي مهم امپرياليستي، لنين راههاي مختلف تبارز امپرياليسم از دل تضادهاي سرمايه داري را نشان داد و از تجليات بسيار گوناگون مشتي قدرتهاي امپرياليستي، برخي مشخصات مشترك اساسي را تجريد كرد ـ او حتي اين مسئله را كه كجا، چگونه و چرا كشورهاي مختلف از اين يا آن خصلت "تيپيك" انحراف حاصل كرده اند، توضيح داد.
 روشنگري لنين از اين تضادها "آخرين كلام" نبوده بلكه نقطه عزيمتي نوين براي درك عميقتر جامعه امپرياليستي، هم در روزگار او و هم امروز، بود. امروز امپرياليسم در جهاتي جديد و بطور اجتناب ناپذير غير قابل پيش بيني تكامل يافته، اگرچه آن ماهيت زيربنايي كه لنين عام بودنش را نشان داد، هنوز حفظ گرديده است.
 مائو اشاره كرد كه "بعلت تنوع اشياء و پديده ها و خصلت نامحدود تكامل آنها، آنچه در يك مورد مشخص عام است در مورد مشخص ديگر خاص ميشود و بالعكس، آنچه در يك مورد مشخص خاص است در مورد مشخص ديگر عام ميشود." (درباره تضاد ـ آثار منتخب، جلد اول، صفحه 701). امپرياليسم در زمينه جامعه سرمايه داري بطور عام، يا حتي عام تر در زمينه تضاد مابين نيروهاي مولده و مناسبات توليدي جامعه (زيربناي اقتصادي و روبنا) تضادي خاص (يا بخشي از تضادهاي خاص) است، اما در زمينه اي ديگر تضادهاي امپرياليسم چارچوب عام را تشكيل ميدهند، چارچوبي كه در آن خصلت خاص جوانب گوناگون يا مراحل گوناگون تكاملي آن بايد مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. حلقه ارتباطي بين عام و خاص كليد درك تكامل اشياء و پديده ها از مرحله اي به مرحله ديگر و در مجموع كليد درك اهميت هر پروسه معين يا هر مرحله از يك پروسه معين مي باشد.

مراحـل تكامـل و كـل پروسه:
تضـادهاي اساسي و عمده
 پروسه تكامل مرحله اي توسط رابطه مابين تضاداساسي پروسه و تضاد عمده آن مشخص  ميشود. تضاد اساسي، آن تضادي است كه از ابتدا تا انتهاي پروسه وجود داشته و در نهايت ماهيت آنرا تعيين مي كند و تضاد عمده، آن تضادي است كه در هر مرحله معين بيشترين تاثير را بر تكامل تضادهاي خاص گوناگون  پروسه گذارده و خصلت آن مرحله خاص را تعيين ميكند.
 مائو تكامل مرحله مانند تضاد اساسي را در مقاله "در باره تضاد" چنين شرح ميدهد:

 تضاد اساسي پروسه تكامل يك شيئي يا پديده و ماهيت پروسه كه بوسيله اين تضاد اساسي معين ميشود تا زماني كه پروسه تكامل نيافته، ناپديد نميگردد. مع الوصف در هر مرحله اين پروسه طولاني تكامل، وضع معمولا متفاوت است، زيرا با اينكه خصلت تضاد اساسي پروسه تكامل يك شيئي يا پديده و ماهيت پروسه تغيير نمي كند، تضاد اساسي در هر مرحله تكاملي اين پروسه طولاني به تدريج اشكال حادتري بخود ميگيرد. بعلاوه، از ميان تضادهاي بزرگ و كوچك متعدد كه بوسيله تضاد اساسي تعيين ميشوند و يا تحت تاثير آن قرار مي گيرند، بعضي ها حدت مي يابند و برخي بطور موقتي و جزئي حل و يا از حدتشان كاسته ميشود و پاره اي ديگر، تازه پديد مي آيند. از اينجاست كه مراحل مختلف پروسه نمايان ميشود. چنانچه انسان به مراحل مختلف پروسه تكامل اشياء و پديده ها توجه نكند، نميتواند تضادهاي ذاتي اشياء و پديده ها را بطور مناسب حل نمايد. (درباره تضاد ـ جلد اول آثار منتخب، صفحه 201)

 اما در هر پروسه يا پديده (كه با يك تضاد اساسي مشخص ميشود) كليد درك ماهيت يك مرحله مشخص و تعيين حلقه كليدي براي انتقال به مرحله بعد (يا بقول مائو، مرحله حادتر) در تعيين تضاد عمده نهفته است. مائو بر اين نكته تاكيد دارد كه:

  ... هرگاه پروسه اي حاوي تضادهاي متعدد باشد يكي از آنها ناگزير تضاد عمده خواهد بود كه داراي نقش رهبري كننده و تعيين كننده است، در حاليكه بقيه تضادها نقش درجه دوم و تبعي خواهند داشت. لذا در مطالعه يك پروسه مركب كه حاوي دو يا چند تضاد است، بايد نهايت سعي در يافتن تضاد عمده شود؛ و به مجرد اينكه تضاد عمده معين شد، كليه مسائل را مي توان به آساني حل كرد. (همانجا صفحات 111و211)
  ماهيت يك پروسه بمثابه يك كل توسط تضاد عمده آن پروسه تعيين نميشود، تضاد عمده همان تضاد اساسي نيست، هرچند كه تضاد اساسي در آن تبلور مي يابد. چيزي كه آن را بمثابه عمده متمايز ميكند اين است كه مهمترين عامل آشكار ساختن تضاد اساسي بوده و در مجموع تكامل ديگر تضادهاي آن مرحله معين از پروسه را تعيين كرده و بر آنها تاثير مي گذارد. اگرچه پيشرفت تضاد اساسي لزوماً به حل كامل تضاد عمده وابسته نيست، ولي براي حل عمومي تضاد اساسي لازم است كه تضاد عمده تا حد معيني در هر مرحله معين مورد برخورد قرار گيرد.
 بازي شطرنج را در نظر بگيريد، تضاد اساسي اين بازي مات كردن شاه حريف است. عموماً اين هدف اساسي تنها از طريق گذار از سه فاز متمايز بازي حاصل ميشود. باز كردن: كه در آن شطرنج باز ميكوشد تحرك تمام مهره هاي خود را تكامل داده و در عين حال دفاع محكمي براي شاه خويش بسازد. ميانه بازي: كه در آن تركيبات پيچيده و حملات هماهنگ با هدف فلج كردن تحرك حريف و در هم كوبيدن دفاعش انجام ميشود. آخر بازي: يعني وقتي شاه حريف زير حملات مستقيم برده ميشود. هر كدام از اين فازها (با اهداف متفاوت و نتيجتاً با تركيب ها و انواع متفاوتي از حركات) را تنها زماني ميتوان به پيش بردكه در طول مرحله پيشين پايه لازم ريخته شده باشد. اما از طرف ديگر، اگر شطرنج باز در فازهاي آغازين و ميانه بازي بيش از حد تامل كرده و بقولي سعي در "تكامل كامل" هر مرحله داشته باشد، شكست بسيار محتمل خواهد بود. در مبارزه سياسي اين مسئله بس پيچيده تر ميشود.
 در دوران انقلاب چين، پس از اينكه چين مستقيماً مورد تهاجم ژاپن قرار گرفت، مائو براي استراتژي اتحاد با حزب گوميندان ـ كه قبلا دشمن سرسخت حزب كمونيست بود ـ بمنظور نبرد با امپرياليسم ژاپن مبارزه نمود. چرا؟ بر طبق تحليل مائو تضاد اساسي پروسه انقلاب چين، تضاد توده هاي خلق با امپرياليسم و فئوداليسم بوده و اين امر توسط خصلت نيمه فئودال ـ نيمه مستعمره اين كشور معين گشته بود، امري كه وحدت با بورژوازي ملي را حداقل در مقاطعي امكانپذير مي ساخت. چيزي كه در آن زمان اتحاد موقت را به امري صحيح و ضروري تبديل ساخته بود، ظهور يك تضاد عمده نوين بود. قبل از تهاجم مسلحانه ژاپن تضاد اساسي عمدتاً در جنگ داخلي مابين حزب كمونيست و گوميندان كه اساساً وابسته به امپرياليسم آمريكا و انگلستان بود تبلور مي يافت. بدليل وقوع تهاجم و با در نظر گرفتن شرايط مشخص چين (بويژه قدرت نسبي نيروهاي طبقاتي مختلف) و بطور كلي جهان (منجمله ضرورت ژاپن به تقسيم مجدد جهان، همچنين ضرورت و آزادي آمريكا و انگليس در آن موقعيت، و بالاخره وجود اتحاد شوروي و سياست هايش، درست يا نادرست) اين تضاد تحت الشعاع تضاد ديگري قرار گرفت: تضاد مابين ملت چين و امپرياليسم ژاپن (و عواملش). بنابراين وحدت موقت با گوميندان (حتي اگر فقط به خنثي نگاه داشتنش محدود مي شد) امري ضروري و ممكن گرديد و فعاليت ها را مي بايست بر روي مبارزه مسلحانه عليه ارتش ژاپن متمركز كرد تا تضاد عمده نوين حل شود. انقلاب چين از مراحل جنگ انقلابي داخلي اول و دوم گذر كرده، وارد دوره جنگ مقاومت ضد ژاپني شد.
 اما در سرتاسر اين مرحله از انقلاب، مائو تاكيد داشت كه بايد آن را تنها يك مرحله دانسته و بمثابه دوره تدارك براي دوراني ديگر به آن برخورد شود، دوراني كه تضاد بين گوميندان و حزب كمونيست دوباره عمده مي شود. پس از شكست ژاپن بسال 1945، در حزب كمونيست مبارزه اي در گرفت، مبارزه بر سر اينكه آيا بايد مبارزه عليه گوميندان را از سر گرفته و تشديد نمود يا بهر قيمتي شده وحدتي را كه با حمله ژاپن شكل گرفته، حفظ كرد. كساني كه براي خط نادرست دوم مبارزه ميكردند، با انكار ورود تضاد اساسي به مرحله اي نوين و ظهور اين مرحله در تضاد عمده نوين، عملا تضاد اساسي (تضاد خلق با امپرياليسم و فئوداليسم) را نفي ميكردند. فقط با دامن زدن به مبارزه اي بيرحمانه و بكارگيري همه جانبه ديالكتيك بود كه جنگ داخلي انقلابي سوم شروع گشته و به پيروزي انجاميد.
 اين مراحل گوناگون، خود ايستا نبوده بلكه مداوماً جابجا شده و به زير مراحل مختلفي تقسيم مي شدند كه هر كدام بنوبه خود، تضاد عمده اي را (بر زمينه آن زير مرحله) دارا بودند و تاكتيكها و سياستهاي مختلفي براي حل تضادها و تكامل امور به مراحل بالاتر اتخاذ مي گشت.
 آيا براي گذار به مرحله بالاتر، بايد تضاد عمده هر مرحله كاملا يا حتي اساساً حل شود؟ لزوماً خير. اگرچه تضاد عمده واقعاً عمده است ولي تنها تضاد يك پروسه پيچيده نبوده و پروسه حل آن (و يا تضاد اساسي) ممكن است تضادهاي ديگر را چنان تشديد كند كه يكي از آنها بمثابه عمده ظاهر شود. غالباً سطح لازم براي حل تضاد غير قابل پيش بيني است.
  مثلا در سالهاي 1960 حزب كمونيست چين بدرستي تحليل كرد كه تضاد عمده در جهان، تضاد مابين امپرياليسم (بسركردگي آمريكا) و ملل ستمديده "جهان سوم" (به همان معناي عموميت يافته) مي باشد. (اختلافات ازكجا سرچشمه مي گيرند؟"، "بازهم درباره اختلافات ما و رفيق تولياتي"، "پلميك در مورد خط عمومي جنبش بين المللي ماركسيستي"، و "پيشنهاداتي در مورد خط عمومي جنبش بين المللي كمونيستي" (انتشارات رد استار، لندن 1976)) اين تضاد تبلور فشرده خود را در جنگ ويتنام نشان داد كه تمامي تضادهاي ديگر جهان را بشدت تحت تاثير خود قرار داده بود. اما با وجود اين كه تضاد مابين امپرياليسم و "جهان سوم" به سطح معيني از حل رسيد، مشكل بتوان گفت كه اين تضاد ـ از هر زاويه اي ـ كاملا حل گشت! ولي اين امر تضادهاي ديگر را به اندازه كافي آشكار ساخته و بر آنها چنان تاثيري نهاد كه بحدت يابي تضاد اساسي انجاميد و زمينه را براي تغيير تضاد عمده به تضاد مابين بلوكهاي امپرياليستي بسركردگي آمريكا و شوروي آماده ساخت.
  طي چند سال گذشته تضاد مابين امپرياليسم و ملل ستمديده حادتر گشته است (ايران، افغانستان، آمريكاي مركزي، اريتره و امثالهم شاهد اين مدعا هستند). اما اين بدان معنا نيست كه تضاد فوق بر ساير تضادها و بر مجموعه روند به همان قاطعيتي تاثير مي گذارد كه مثلا در سالهاي 1960 مي گذاشت. حدت يابي كنوني اين تضاد در زمينه اي اتفاق مي افتد كه بيشتر توسط حدت يابي تضاد عمده مابين بلوكهاي امپرياليستي شرق و غرب مشخص ميشود، همان تضادي كه بر كل سيستم امپرياليستي فشار آورده و ايجاد شكافهايي را موجب ميشود كه از درونشان مبارزات فوق الذكر (و مبارزات ديگر) سربلند مي كنند؛ و در عين حال باعث بروز حركات عصبي از جانب دو بلوك امپرياليستي براي "مهار زدن" براين انفجارات و مانور در ميانه آن با درنظر داشتن برخورد قريب الوقوع جهاني، مي شود.
 حلقه مابين تضاد عمده در يك مرحله و تضاد اساسي كه زير بناي يك پروسه را در كل تشكيل ميدهد، نكته مهمي در ديالكتيك است. تاريخ نشان ميدهد كه تمايل به غرق شدن در مرحله مشخصي از پروسه، به اندازه اي قوي است كه مي تواند تضاد اساسي (همان تضادي كه تضاد عمده تبلور خاص و موقتي آن است) را از نظر دور نگاه دارد و از اين راه، انسان ديدگاه همه جانبه و ديالكتيكي را ترك گفته و بسوي رويزيونيسم روان شود. البته، وظيفه تحليل از شرايط كليدي، مراحل و نقاط عطف در يك پروسه را نبايد نفي يا ماستمالي كرد، همينطور هم نبايد مراحل و نقاط كليدي را به غلط تشخيص داد. اساس مسئله در درك و احاطه بر روش ديالكتيكي نهفته است و بخشي از اين درك به حلقه هاي رابط مابين تضاد اساسي و عمده مربوط ميشود.

آناليز و سنتز و
تكامل مارپيچي
 اهميت درك تكامل مرحله مانند يك پروسه در آن است كه ما را به كشف چگونگي پيشبرد مبارزه از دل مراحل مختلف و سرانجام حل كامل تضاد اساسي آن پروسه ـ ونتيجتاً توليد يك پروسه نوين با تضادهاي نوين ـ قادر ميسازد. اين همان پروسه سنتز و بوجود آمدن پديده نوين است كه تنها از طريق مبارزه عليه كهنه و سرانجام پيروزي بر آن امكانپذير مي باشد. مائو نوشت:

 ما اغلب مي گوئيم "نو بر جاي كهنه مي نشيند". اين قانون عام و الي الابد تخطي ناپذير عالم است. گذار يك پديده به پديده ديگر بوسيله جهشي انجام مي يابد كه طبق خصلت خود آن پديده و شرايط خارجي آن، اشكال مختلفي بخود ميگيرد ـ اين است پروسه نشستن نو بر جاي كهنه. (همانجا، صفحه 113)

  سپس مائو در ارتباط با همين مسئله بر مركزي بودن مبارزه تاكيد كرد، يعني اين كه نو بر مبناي مبارزه مكرر و در حال تشديد، جايگزين كهنه شده و پروسه ها و پديده هاي نوين، در حقيقت بر مبناي پيروزي بر كهنه و اساساً در هم شكستن آن، ظهور مي يابند.
 سنتز (بخصوص در پروسه هاي پيچيده)  در يك طريق هموار و از پيش تعيين شده انجام نميشود. بلكه پروسه اي مارپيچي است پراز پيشرفت و عقب نشيني، تخريب و ساختن، زوال و احياء كه همه در هم تداخل مي كنند. حل تضاد اساسي در هر پروسه پيچيده با خود ظهور تضادهاي نوين و همچنين تشديد بعضي و تخفيف برخي ديگر را درمراحل مختلف همراه دارد. اين خصلت مارپيچي تكامل است كه در سرتا سر جامعه و طبيعت هويدا ست.
 نكته فوق، بطور مثال خود را در تكامل جهان مي نماياند. تئوري معاصر بر آن است كه متعاقب انفجار عظيم(BIG BANG انفجار عظيم ماده و انرژي كه حدوداً 18 ميليارد سال قبل اتفاق افتاد و اين آخرين نقطه اي است كه علم كنوني در تاريخ جهان شناخته است.) آنچه را كه امروز كائنات مي شناسيم تنها شامل هيدروژن و هليم بود. اما وقتي اولين نسل ستارگان حاصل از انعقاد ماده شكل گرفته در انفجار عظيم، بشكل سوپرنواهاي  (غقطجعصضكا ستاره اي كه نورش ناگهان بشدت افزايش مي يابد، و اين بدليل انفجاري است كه بيشتر جرم ستاره را دفع مي سازد.) بيشمار منفجر شدند، حرارت عظيمي توليد شد كه اتمهاي اين عناصر (هليم و هيدروژن) راشكسته و سپس آنها را در اشكالي نوين با هم تركيب كرده و بالنتيجه عناصر نويني (مانند كربن، اكسيژن و غيره) بوجود آمدند. ماده و انرژي رها شده در آن انفجارات عاقبت خود را در "نسل" ديگري از ستارگان (اما اينبار با ساختمان شيميايي كيفيتاً پيچيده تر) تركيب نمود. اين امر نشان ميدهد كه سوپرنواهاي در حال انفجار از يك سو نابودي عظيم نظم كهن بودند و درعين حال شالوده سنتز در سطحي كيفيتاً نوين. البته، نسلهايي كه در اينجا بدان اشاره شد، بينهايت تقريبي هستند. اينطور نيست كه تمام نسل اول ستارگان بعد از انفجار عظيم، تقريباً همزمان منفجر شده اند، يا آنها با "اخلافشان" در هيچ زمينه اي تفاوت نداشته (و ندارند). نكته اينجاست، باوجوديكه پروسه ها در يك طريق منظم از پيش تعيين شده، طبقه بندي شده و قابل درك فوري براي بشر حركت نمي كنند، ولي در واقع آنها مارپيچ معيني را دارا هستند كه "قوانين" (خاص و مشروط) خود (يا بهتر بگوييم، خصوصيات متضاد خود) را دارد، قوانيني كه عميقاً آنها را ـ عليرغم ارتباط درونيشان ـ از دوره هاي ديگر تكاملشان جدا مي كنند.
 تضادها لزوماً در يك طريق از قبل تعيين شده تكامل نمي يابند؛  پروسه ها و پديده هاي گوناگون در هم تداخل كرده، بر يكديگر تاثير نهاده و تضادهاي نسبتاً خارجي (دريك زمينه خارجي) مي توانند جهت رشد يك پروسه  را دگرگون ساخته و حتي آنرا بطور كلي حذف نمايند. بعلاوه، در حاليكه همه چيز مارپيچي تكامل مي يابد، اما يك "مار پيچ بزرگ" كه كل ماده را در بربگيرد وجود ندارد. حركت كل ماده در يك جهت مشخص (گويي بر طبق مشيت الهي) نيست، بلكه فقط پروسه هاي منفرد، پديده هاي منفرد و هستي هاي منفرد هستند كه تقريباً مارپيچي تكامل مي يابند. و اين قانوني نسبتاً مهم درمورد ماده است و بند اتصالي نسبتاً مهم در روش ديالكتيكي است.
 بگذاريد به تكامل موجودات روي زمين بنگريم. اين تكامل اغلب بصورت روندي بطئي نشان داده ميشود، بدين صورت كه هر نسل در مدتي طولاني رفته رفته بهبود يافته و موجود نوين بتدريج و غيرمحسوس ظاهر گشته است. اما در واقع تكامل با دورانهائي از انقراضات مهيب كه تكامل سريع و باورنكردني موجودات نوين را در مدت زماني فشرده بدنبال داشته، مشخص ميشود. دايناسورها كه بر جامعه حيوانات بمدت 041 ميليون سال غلبه داشتند، در جريان يك دوره انقراضي همراه با 52 تا 05 درصد موجودات روي زمين از ميان رفتند و كاملا منقرض شدند. جالب توجه اينجاست، تفاسير بسيار و شواهد متعدد نشان مي دهند كه دايناسورها در زمان انقراض، دوران رشد خود را مي گذراندند و علت انقراض تغييري جدي در آب و هواي زمين بود كه اين خود در نتيجه يك توفان عظيم اتفاق افتاد و وقوع توفان عظيم را بايد در علل خارجي جستجو كرد. برخي بر اين انديشه اند كه يك جسم سماوي بر زمين سقوط كرد و گرد و غبار فضا را آنچنان انباشت كه سدي در راه اشعه خورشيد ايجاد شد و اين امر بطور موثري درجه حرارت زمين را تغيير داد، و اين تغييري بود كه دايناسورها و بسياري ديگر از موجودات نتوانستند خود را با آن منطبق سازند.
 حيوان كوچك درخت زي كه پيش نمونه پستانداران شد، دايناسوري بهبود يافته نبوده، بلكه شكلي از حيوانات بود كه كيفيتاً با دايناسور تفاوت داشت (تفاوت در سيستم حرارتي، توليد مثل و غيره) اين امر بطرق مختلف موجود را قادر ساخت تا در شرايط نويني كه موجب انقراض بسياري از موجودات شده بود به بقاء خويش ادامه دهد و شروع به ريشه گرفتن، و نشو ونما و گسترش همه جانبه در دنياي (موقتاً) "خالي از موجود" نمايد. فسيلهاي موجود نشاندهنده ظهور بشر از طريق يك سلسله دوره هاي واسط از ميمون به چهارپا نيستند، برعكس نشانگر اين امرند كه موجود راه رونده راست قامت بطور ناگهاني ظاهر گشته است.
 براي جمعبندي از اين مثال و تعيين جايگاه آن بر زمينه تكامل مارپيچي دونكته را بايد روشن كرد. اولا: عصر دايناسورها و  پستانداران، مارپيچ هاي تكاملي كاملا متمايزي با تضاد اساسي و خصوصيات مشخص خودشان را تشكيل مي دهد، و ثانياً: حركت اين تكامل مستقيم الخط نبوده بلكه زايگزاكي و بشكل تكامل مارپيچي بود كه در جريان آن تضاد اساسي پروسه منكشف شد (تا جائيكه مثلا مارپيچ تكاملي  دايناسورها با بن بست تكاملي و يا با مداخله يك پروسه عاليتر، شايد هم تركيبي از هر دو، به پايان رسيد).
 مشخصه تاريخ جوامع نيز تكامل مارپيچي است. بطور مثال زمان و نحوه رشد جامعه سرمايه داري هيچگاه امري از قبل تعيين شده نبوده است. سرمايه داري از درون تضادهاي مشخصي كه جامعه اروپا در نقطه معيني با آنها روبرو بود ظاهر شد. شكل خاص ظهور آن از قرنها پيش تعيين نشده (و مهمتر از آن، ذاتي خصوصيات "اروپايي" هم نبود). نحوه اين ظهور، كاملا نامنظم، پراز انقلاب و ضد انقلاب، شروع كاذب و خلاف قاعده ها بود.(يك مثال از شروع كاذب را مي توان در عصر رنسانس ايتاليا مشاهده كرد. آنجا توليد كالايي و تجارت تا جايي رشد كرد كه سرمايه تجاري در حال تبديل شدن به سرمايه صنعتي بود، اما بدلايل گوناگون اين كار به نتيجه نرسيد ـ از جمله اين دلايل پيشرفت دريا نوردي در نتيجه رنسانس بود كه به اروپاي شمالي اجازه داد از شهرهاي تجاري ايتاليا گذشته و بطرف شرق روان شود. بنابراين انقلاب بورژوايي تا قرنها بعد در ايتاليا انجام نشد.) رشد سرمايه داري كه در مكانهاي معين و اشكال مشخص انجام شد، امري از قبل مقدر شده نبود، اما واقعيت اين است كه تضاد بين توليد كالايي و توليد براي مصرف، كه مشخصه جامعه فئودالي است، مي بايد خود را در زوال، ركود و، يا حل شدن جوامع مختلف فئودالي بطور مداوم ظاهر مي كرد (امري كه از زمان پيدايش اولين جامعه فئودالي در مصر در جريان بود) تا بطور اجتناب ناپذير در جايي يك مناسبات توليدي نوين مبتني بر صعود توليد كالايي و مناسبات كالايي (يعني سرمايه داري) ـ سلطه خود را برقرار سازد. (توليد كالايي، توليد براي مبادله است و سرمايه داري ازتمام سيستمهاي ديگر توسط سلطه اين شكل از توليد متمايز مي گردد. فئوداليسم با توليد براي مصرف مشخص ميشود كه در آن توليد دهقانان عمدتاً بطور مستقيم در خدمت استفاده خودشان و يا اربابانشان قرار ميگيرد. در مورد چگونگي برخورد اين دوشكل توليدي به فصل دوم كتاب حاضر مراجعه كنيد.) بعبارت ديگر ـ و بگونه اي  عام تر ـ در حاليكه تمام پروسه ها در خود گرايش شاخ به شاخ شدن تضادها را حمل ميكنند، اما محتواي واقعي و چگونگي به ثمر رسيدن اين تغيير بهيچوجه امري اجتناب ناپذير و "اتوماتيك" نيست. همانگونه كه مائو در مورد آب، ذكر كرد: "من نميدانم چند ميليون سال طول كشيده تا آب ساخته شود. هيدروژن و اكسيژن در هر شرايطي بناگهان به آب تبديل نشدند. آب هم تاريخ خود را دارد." (گفتگو در باره سئوالات فلسفي از كتاب "صدر مائو با مردم سخن ميگويد." ويرايش استوارت شرام ـ چاپ پانتئون نيويورك 1974 ـ صفحه 221)

به اين مسئله از زاويه اي ديگر نگاه كنيم. بحث بر سر وحدت عام مابين آناليز و سنتز در تمام پروسه هاست. اين مقولات كه بصورت رايج در تفكر بشري مورد استفاده قرار ميگيرند، ريشه در جهان مادي داشته و بر آن منطبق هستند. آناليز به معناي شكسته شدن و تفكيك پديده به اضداد تشكيل دهنده اش و قطبي شدن و مبارزه اضداد است. سنتز، غلبه جنبه نو بر جنبه كهنه از طريق آن مبارزه، فتح غالب پيشين توسط مغلوب پيشين و ظهور پروسه اي كيفيتاً نوين مي باشد. اين دو پروسه در سرتاسر همه مراحل در يكديگر تداخل مي كنند. به عبارت ديگر در حاليكه هم دوره هايي از رشد پروسه موجود است كه در آن مبارزه و قطبي شدن عمده مي باشند و هم دوره هاي همگوني نسبي وجود دارد، اما هم سنتز در دوره هاي آناليز جريان دارد و هم آناليز در سنتز جاري است. براي مثال به مسئله تفكر رجوع كنيم (البته بعداً به اين مسئله عميقتر برخورد خواهد شد) هنگاميكه شخصي در حال آناليز يك مسئله است، همزمان مي بايد قدري سنتز را به عنوان بخشي از پروسه آناليز به پيش برد ـ در شكل فرموله كردن فرضيه هاي كلي يا قسمي، آزمايش كردن آنها، ارزيابي از نتايج و غيره. زماني كه آناليز نسبتاً كامل شد و يك نتيجه يا مفهوم سنتز گشت، تازه اين هم مطلق نبوده و در خود شامل بسياري مسائل حل نشده و، يا مسائل جديد است. پس با بوجود آمدن يك عقيده، تئوري نوين و امثالهم فقط ميتوان گفت كه درجه مشخصي از سنتز بدست آمده است.
 پرولتاريا هم بورژوازي را سنتز مي كند. آناليز در مبارزه انقلابي مابين ايندو به پيش ميرود و با پيروزي سوسياليسم (بخشاً) سنتز مي شود، اما اين سنتز هنوز قسمي است و بعبارت ديگر، خود مرحله يا شكل ديگري از آناليز است، چرا كه كماكان مي بايد بورژوازي را در هم شكست يا كاملا بلعيد ـ تا مناسبات توليدي بورژوايي، مناسبات اجتماعي و ايده هاي آن در سطحي جهاني كاملا محو شوند، تا آنكه هم پرولتاريا و هم بورژوازي كاملا در جامعه كمونيستي سنتز شده و پديده اي نوين با جوانب متضاد خويش پديد آيد.
 چنين مفهومي از سنتز توسط مائو پس از پيروزي انقلاب در سال 1949 به پيش گذاشته شد و اين زماني بود كه مبارزه طبقاتي در چين اشكال جديد و پيچيده تري را كه مشخصه سوسياليسم است (اشكالي كه هنوز بدرستي تجزيه و تحليل نشده بود) بخود گرفته بود. زماني فيلسوفي رويزيونيست بنام يانگ شيان چن، اين فرضيه را مطرح كرد كه زيربناي اقتصادي جامعه انقلابي هم در خدمت سرمايه داري است و هم سوسياليسم، يعني در خدمت چيزي كه او آنرا سنتزي از هر دو ميخواند. يانگ مدعي شد كه سنتز، تركيب دو جنبه متضاد است. (اگر بخواهيم اين تز را در مثالهاي فوق الذكر پياده كنيم، بنابه گفته يانگ، سنتز يك مقوله بايد بمعناي ادغام دو تئوري متضاد باشد، بنابراين سنتز پرولتاريا و بورژوازي بايد حفظ هميشگي هر دو باشد). مائو در ضديت با اين تز گفت:

 شما خود مي دانيد كه چگونه دو قطب متضاد، يعني گوميندان و حزب كمونيست در سرزمين ما سنتز شده اند. سنتز بدينگونه جريان يافت: ارتش آنها آمد و ما آنها را بلعيديم و ذره ذره هضم كرديم. مسئله تركيب دو در يك نبود... اين سنتز دو متضاد كه بطور مسالمت آميز همزيستي مي كردند نبود. آنها نمي خواستند بطور مسالمت آميز همزيستي كنند. آنها مي خواستند ما را ببلعند... در اينجا "يانگ شيان چن" معتقد است كه دو در يك تركيب ميشود و اينكه سنتز بند پايدار في مابين دو وجه متضاد است. چه بندهاي پايداري در اين جهان وجود دارند؟ چيزها ممكن است به هم متصل باشند، اما بالاخره بايد تفكيك يابند، هيچ چيز تفكيك ناپذيري وجود ندارد.("گفتگو درباره مسائل فلسفي" به نقل از كتاب "صدر مائو با مردم سخن ميگويد" صفحه 225 ـ 224)
 زمانيكه شرايط پيچيده بعد از انقلاب چين برخي همكاري ها را با بعضي توليدكنندگان سرمايه دار ضروري ساخته و شرايط مبارزه غيرآنتاگونيستي (نسبتاً غير قهرآميز) را مابين انقلاب پيروزمند و اين توليدكنندگان امكانپذير كرده بود، مائو كماكان و بدرستي تاكيد داشت كه جهتگيري صحيح عبارتست از غلبه تدريجي بر عناصر توليد سرمايه داري در چين نو از طريق مبارزه ـ و گرنه جنبه مغلوب بطور خودبخودي رشد كرده، توان يافته و قدرت را غصب مي كند. (مبارزه مائوعليه يانك چن ودرك خاص اوازسنتزدرجزوه بسيارمهم "سه مبارزه سترگ فلسفي درچين "(1973) آمده است )
 باب آواكيان در ارتباط با مفهوم سنتز نزدمائو، و مشخصاً مبارزه عليه يانگ شيان چن، نوشت:

 تفاوت موجود و كنه مسئله در اين مبارزه كه در جبهه فلسفي انجام مي شد، مناظره اي آكادميك نبوده بلكه مبارزه مابين دو خط كاملا متضاد است. خط انقلابي مبتني بر حل تضاد از طريق مبارزه است و متقابلا خط ارتجاعي مي كوشد تضادها را بر مبناي تابع ارتجاع ساختن مترقي، تابع عقب مانده ساختن پيشرو، تابع كهنه ساختن نو، و بالاخره تابع غلط ساختن درست و قس عليهذا آشتي دهد. ("خدمات فناناپذير مائو تسه دون"، صفحه 181)

 تئوري سنتز مائو علاوه بر اينكه مبارزه اي بود عليه اين نظريه كه نو از تركيب دو متضاد بوجود مي آيد، چيز ديگر و مهمتري را هم نمايندگي مي كرد: اين تئوري بيان جهشي به پيش (و گسستي) نسبت به درك ماركسيستي پيشين از تكامل كه با مقوله "نفي در نفي" بيان مي شد، بود.
 "نفي در نفي" به چه معناست؟ براي فهم اين مطلب بايد ببينيم كه اين تز در مخالفت با چه بوجود آمد. قبل از ظهور ديالكتيك، درك غالب از تكامل، الگوي مكانيكي از جهان بود كه مشخصاً توسط دانشمند انگليسي اسحق نيوتون و فيلسوف فرانسوي رنه دكارت در قرن هفدهم اظهار ميشد. اين دو تصور ميكردند كه تمام تغييرات، مشابه تغيير مكانهائي است كه در بخشهاي مختلف يك مكانيسم پيچيده در پروسه دوار بي پاياني جريان دارد. مثلا نيوتون بدرستي مشاهده كرد كه در منظومه شمسي، سيارات مختلف در نقاط مختلف از مدارهاي دوارشان تغيير مكان مي دهند. اما وي اين نكته را درك نكرد كه منظومه شمسي و مدارهاي سيارات از اشكال قبلي ماده در حال حركت بوجود آمده اند كه تكاملي مرحله مانند را از سر گذرانده و كماكان اشكال ديگري جانشين شان خواهند شد. طبق نظريه اي كه توسط نيوتون و دكارت عنوان ميشد (يعني ماترياليسم مكانيكي) از وقتي خدا پروسه اي را خلق كرد هيچ تغييري مگر تغيير مكان يا اضافه و كم شدن كه در دايره هاي معين شده و  منظم انجام ميگيرد، نمي تواند صورت بگيرد. اگر اين مفهوم را به جامعه تعميم دهيم حاصلش حركت نوساني جامعه مابين ارتجاع و ترقي خواهد شد كه در آن  خصايل "ذاتي" مشخصي مانند استثمار، تقسيم كار فكري و يدي، حاكميت سياسي و غيره پابرجا مي مانند.
 اما مطالعه در ابعاد مختلف علوم طبيعي بتدريج محدوديتهاي اين ديدگاه مكانيكي را آشكار ساخت و همچنانكه جامعه تغييرات مهمي را از سر ميگذراند، ديدگاه ديالكتيكي (كه اولين بار بطور واقعي توسط هگل به يك روش فلسفي سيستماتيزه تكامل يافت) به مقابله با درك نادرست تكامل دوراني نامحدود برخاست. هگل نقشه اي از تكامل را طرح كرد كه در آن پديده ها يا عناصري از پديده ها وقتي توسط ضد خود نفي مي شدند، دوباره بازگشته و نفي كننده نخستين خود را نفي مي كردند ـ اما در سطحي عاليتر.
 انگلس (و ماركس) مثالهاي متعددي را در آثار مختلف خود براي نشان دادن اين مفهوم پيش كشيده اند، كه مهمترين آن در فصل "نفي در نفي" آنتي دورينگ مي باشد. در آنجا انگلس "نفي در نفي" را "يك قانون بسيار عام و بهمين دليل بينهايت مهم و فراگير در تكامل طبيعت، تاريخ و تفكر" مي خواند. (آنتي دورينگ صفحه 179) في المثل كمونيسم اوليه توسط جامعه طبقاتي نفي مي شود اما جامعه طبقاتي بنوبه خود توسط كمونيسم نفي ميشود ـ كه عناصر ابتدائاً نفي شده كمونيسم اوليه را حمل مي كند اما در سطح كيفيتاً عاليتري از تسلط آگاهانه (نسبي) بشر بر طبيعت و مناسبات اجتماعي خودش. يك دانه جو توسط گياهي كه از آن جوانه مي زند نفي ميشود، اين گياه توسط دانه هايش كه اكنون تعدادشان خيلي بيشتر از اول است نفي ميشود. ماترياليسم ابتدائي توسط ايده آليسم نفي ميشود، اما ايده آليسم به ديالكتيك پا مي دهد و بالنتيجه سنتز يعني ماترياليسم ديالكتيك با خود عناصر ماترياليسم ابتدائي را كه به مرحله عاليتري ارتقاء يافته حمل مي كند.
 ماركس در "كاپيتال" براي نشان دادن اين پروسه، توليدكنندگان كوچك يا پيشه وران را كه شخصاً مالك وسايل توليد خود بودند مثال ميزند. اينها توسط سرمايه داران كه از ايشان سلب مالكيت كرده و بعنوان پرولتاريا استثمارشان كردند نفي شدند، اما اين سرمايه داران توسط پرولتاريا كه از آنها سلب مالكيت خواهد كرد نفي خواهند شد، و پرولتاريا وسايل توليدي كه بطور وسيعاً اجتماعي بكار انداخته شده اند را دوباره به مالكيت توليد كنندگان درخواهد آورد ـ اما اينبار توليد كنندگاني كه ديگر يك جمع را تشكيل مي دهند.
 اولين اشتباه "نفي در نفي" آنست كه اين "قانون" چگونگي تغيير پديده ها را بدرستي توضيح نميدهد. اين درست است كه نو بطور حتم از كهنه بوجود مي آيد، اما بايد صراحتاً بگوييم كه "نفي در نفي" وجود ندارد. پديده هاي بيشماري هستند كه بهيچوجه توسط "نفي در نفي" قابل توضيح نيستند و اين مقوله واقعاً نميتواند قانوني عام باشد. سرمايه داري با نفي فئوداليسم زاده شد و سوسياليسم با نفي سرمايه داري، اما آيا سوسياليسم مي تواند احياء يك سلسله از عناصر فئوداليسم را همراه داشته باشد؟ فيزيك آينشتين، فيزيك نيوتون را نفي كرد. آيا ميتوان گفت كه آينشتين در اين كار برخخي از عناصر بطليموسي ـ نظريه پيش از كپرنيك كه زمين را مركز كواكب مي دانست ـ را احياء كرد؟ جنگ ويتنام گذرگاه بسيار مهمي در تحول اخير امپرياليسم بود، "نفي در نفي" در اينمورد چگونه خود را بيان مي كرد؟ آيا اين واقعه در ارتباط با جنگ جهاني دوم بود؟ تحميل چنين روشي بر واقعيت بطور اجتناب ناپذير ما را از درك صحيح و كنكرت از ريشه واقعي جنگ ويتنام و نقش معين (و بسيار مهمي) كه بازي كرده است دور ميسازد.
 اما كنه مسئله را ميتوان بوضوح از طريق امتحان آن چيزهايي كه بظاهر توسط "نفي در نفي" توضيح داده ميشوند مشاهده كرد. بطور مثال پروسه "كمونيسم اوليه ـ جامعه طبقاتي ـ كمونيسم" را در نظر بگيريد. آيا كمونيسم بنوبه خود توسط جامعه عاليتري كه عناصر مهمي از جامعه طبقاتي را با خود حمل ميكند نفي خواهد شد؟ خير. صراحتاً خير. اما مگر ميشود كه كمونيسم پر از تضاد نباشد و مگر ممكن است در نقطه اي معين به پديده اي كيفيتاً متفاوت تغيير نيابد؟ شيوه اي كه "نفي در نفي" اتخاذ ميكند راه تكامل آينده را بسته و در عوض گرايش دارد كه كمونيسم را بمثابه نقطه پايان معرفي كند.
 باب آواكيان در انتقاد از "نفي در نفي" اين سوال را مطرح مي كند، چه كسي مي گويد هر پديده اي "صفت مشخصه" خود را براي نفي شدن دارد؟ و به چه دليل؟ او ادامه ميدهد:

  اين امر براي من همان ماهيت از پيش تعيين شده و لايتغير را تداعي مي كند. مائو با اعلام اينكه توارث و موتاسيون وحدت اضداد مي باشند، با اين طرز تفكر به مخالفت برخاسته بود. حتي خود انگلس در چند جمله جلوتر اظهاراتي مبني بر عدم امكان "روياندن موفقيت آميز جو" بدون دانستن نحوه اينكار، ابراز مي دارد، كه درست است. اما كيست كه بگويد روئيدن جو "صفت مشخصه" آن بوده و راه مناسب نفي شدن آن است و مثلا خرد شدن راه نفي شدن آن نيست؟ بشر و طبيعت (ظاهراً) بيشتر عمل اول را در مورد جو انجام داده اند تا دومي. ولي آيا اين امر غيرقابل تغيير است؟ آيا دانه جو را نميتوان به طريق ديگري تغيير داد؟ خلاصه اينكه وقتي انگلس مصرانه مي گويد "بر مبناي ماهيت هر مورد منفرد ... نفي اولي را بايد آنچنان انجام داد كه نفي دوم امكانپذير باشد" عنصري متافيزيك را به تشريح ديالكتيكي وارد ساخته است. او ادامه ميدهد "اگر من يك دانه جو را آسياب كنم، اگر يك حشره را له كنم، درست است كه عمل اول را انجام داده ام اما عمل دوم را غيرممكن ساخته ام." عمل دوم! گويي كه "عمل دوم" اجباري، ضروري، "صفت مشخصه" مناسب و از پيش تعيين شده است. اينجاست كه مي بينيم چگونه مقوله "نفي در نفي" در تضاد با قانون اساسي ديالكتيك ماترياليستي يعني وحدت اضداد (تضاد) قرار ميگيرد." ("بازهم درباره ديالكتيك" باب آواكيان، نشريه كارگر انقلابي، شماره 95، 6 مارس 1981)

  ديالكتيكي كه توسط ماركس و انگلس ارائه گرديد در مجموع جهش عظيم و بيسابقه اي در دانش بشري بود و سنتزي شگرف از هرآنچه قبلا موجود بود به حساب مي آمد. اين سنتز از "نفي در نفي" در عرصه فلسفي حاصل نشد (زماني انگلس مسئله را اينطور تشريح كرده بود) بلكه (همچنان كه ماركس و انگلس در آثاري ديگر اشاره كرده اند) در جواب به مناسبات توليدي سرمايه داري و صنايع سنگين (با تغييرات مداوم و دگرگونيهاي ناشي از آن در جامعه)، قطبي شدن پرولتاريا و بورژوازي و فوران مبارزه طبقاتي مابين ايندو، تكامل در علوم طبيعي و در عرصه تفكر بشري كه بطور ديالكتيكي با آن مرتبط بود (از جمله بر زمينه تاريخي محدوديتهايي كه ايدئولوژي بورژوايي در زمينه هاي فلسفه، اقتصاد سياسي و تاريخ با آن روبرو شد) و مبارزه براي در هم شكستن و حل اين محدوديتها و تضادها، به پيش گذاشته شد.
 در اينجا نيز نقطه پايان (چنانكه ممكن است مدل "نفي در نفي" اين درك را بدهد) وجود ندارد. آيا بعد از اين در ديالكتيك ماترياليستي بمثابه يك روش يا فلسفه ديگر نياز به نفي هاي بيشتر نيست؟ تفكر فقط ميتواند بطور ناكامل چگونگي تكامل مداوم و تغيير جهان را منعكس كند و انسان براي دستيابي به تصاوير دقيقتري از واقعيت و حل مسائل نوين بايد مبارزه كند. اما ظهور تضادهاي بيشتر در فلسفه ماركسيسم منجر به نفي ماركسيسم توسط "شكل عاليتري" از متافيزيسم يا ايده آليسم نخواهد شد. بلكه فقط مي تواند از طريق ارتقاي روش ديالكتيك ماترياليستي به سطح عاليتري از سنتز حل گردد ـ همچنانكه اين امر از زمان ماركس و انگلس تا به امروز جريان داشته است. (گرايش به درك مستقيم الخط يك ـ دو ـ سه از تكامل كه در "آنتي دورينگ" وجود داشت در كتاب "ماترياليسم ديالكتيكي و تاريخي" استالين شكل متمركزتري به خود مي گيرد. اين كتاب در عين دارا بودن مطالبي صحيح و عليرغم اينكه هدفش را ارائه يك خلاصه فشرده (وضرورتاً كمي ساده انگارانه) قرار داده است، به حدي در مورد فوق و موارد ديگر به خطا ميرود كه تا بحال ضررهاي فراواني را به صورت تربيت افراد در سيستم فكري ماترياليسم مكانيكي بجاي ماترياليسم ديالكتيكي وارد آورده است.)
 هم جهت با همه اينها لازم است به خصلت پيچاپيچ رشد مارپيچي بيشتر و عميقتر تاكيد كنيم. لنين در جايي متذكر شد كه انقلاب شكست خورده 1905 تمريني براي 1917 بود، اما سالهاي ميان اين دو انقلاب شاهد انباشت تدريحي نيرو توسط انقلابيون نبوده بلكه نظاره گر حركت موج وار فروكش و اوج، افت و طغيان بود. انقلابيون بايد از پيچ و خمهاي مهمي رد ميشدند و مبارزات مختلفي را به پيش مي بردند. از جمله، آنها مي بايد دردوره 1912 ـ 1908 مبارزات تعيين كننده اي را درون حزب عليه يورش ايدئولوژيك جهت تركيب ماركسيسم با مذهب يا ايدئولوژي هاي ضد ماركسيستي ديگر و عليه يك خط سياسي رويزيونيستي و يك خط تشكيلاتي انحلال طلبانه، كه دعوت به انحلال كامل حزب ميكرد، به پيش مي بردند. اين مبارزات، حزب بلشويك را آبديده كرد و به ميزان بسيار، زمينه اي شد براي توانايي حزب در اتخاذ موضع انقلابي در مواجهه با جنگ جهاني اول و سپس در پيشبرد موفقيت آميز انقلاب اكتبر.
 بهمين ترتيب انقلاب پرولتري بمثابه يك پروسه جهاني از يك مدل مكانيكي تكامل پيروي نمي كند. يعني اينگونه نيست كه كشورها دانه دانه به "ستون سوسياليسم" اضافه ميشوند تا در نهايت "توازن ترازو بهم خورده" و جهان كمونيستي گردد. اين پروسه با دوره هاي پيشرفت انقلابي براي پرولتاريا كه در بخشهاي مهمي از جهان به قدرت رسيده و  تجربيات تاريخي مهمي انباشت كرده (مانند دوره هاي متعاقب دو جنگ جهاني و اواخر سالهاي 60)، ودوره هاي فروكش، تحكيم و حتي عقب نشيني هاي مهم، مشخص گشته است. اما همانگونه كه در فصول سوم و چهارم اين كتاب عميقاً بحث كرده ايم، اين حركات در مجموع به آمادگي بيشتر شرايط مادي انقلاب و آبديدگي ايدئولوژيك و سياسي نيروهاي پيشاهنگ پرولتاريا انجاميده است. در واقع يك محصول جنبي كودتاي رويزيونيستي 1956 و احياي سرمايه داري در شوروي (ولي بشكل سرمايه داري دولتي) تعميق درك فلسفي از اصل تكامل مارپيچي است. اين درك را مائو در مواجهه با تجربه احياء سرمايه داري در شوروي عمق بخشيد.
 قبل از اين دوره، هم "نفي در نفي" و هم "قانون تغيير كميت به كيفيت" معمولا معادل وحدت و مبارزه اضداد ـ و هر سه اينها بعنوان "سه اصل ديالكتيك" ـ ارائه ميشدند. مائو نه تنها بي اعتباري "نفي در نفي" را نشان داد بلكه متذكر شد با وجودي كه تغيير كميت به كيفيت يك اصل مهم تكامل است ولي اساساً موردي از وحدت اضداد، و در اين مورد وحدت (و مبارزه) مابين كميت و كيفيت مي باشد.
 وحدت اضداد مابين كم يت و كيفيت مربوط بدو شكل متضاد حركت در يك پديده يا پروسه است. معمولا تغييري تدريجي و يا كمي وجود دارد كه در آن تضادهاي يك پديده يا پروسه ممكن است تشديد يافته يا تخفيف يابد، در حاليكه صفت كيفي آن اساساً همانگونه باقي مي ماند و تغييري كيفي موجود است كه در آن مبارزه اضداد به نقطه اوج رسيده و يك هستي اساساً نوين را نتيجه ميدهد. بطور مثال، آب در تغييرش به بخار از يك دوره انباشت كمي حرارت ميگذرد كه در آن صفت كيفي اساسي اش با وجود داغتر شدن تغيير نمي كند تا اينكه به نقطه جوش رسيده و يك جهش به هستي كيفيتاً نويني به نام بخار انجام مي دهد. در جامعه نيز تضادها تشديد مي يابند تا بدانجا كه همگوني قديمي ديگر نمي تواند آنها را فرا بگيرد و يك دوره مبارزه آشكار انقلابي آغاز مي گردد. اگر نيروهاي انقلابي نوين پيروز شوند، آنگاه جامعه در سطح كيفيتاً نويني متشكل ميشود. هستي يا پروسه نوين به دوره جديدي از تغييرات كمي و تدريجي پا ميدهد. اما در سطحي كيفيتاً نوين و با تضادها و اضداد نوين. سرانجام دوري جديد از تغييرات كيفي پديدار ميشود و اين پروسه همچنان ادامه مي يابد.
 اما مهم اينست كه اولا: از اين اصل، استنباط مكانيكي و يا حسابي نشود و ثانياً: اين اصل معادل قانون اساسي وحدت و تغيير اضداد قرار داده نشود. براي مثال يك نمونه تفسير مكانيكي از اين قانون برآن است كه تغيير تكاملي در موجودات نتيجه ميليونها ميكروموتاسيون بوده كه پس ازمدت زماني بسيار طولاني بالاخره به تغيير كيفي انجاميد. اما اين تئوري اينك توسط تئوري ديگري مبني بر اينكه يك يا چند موتاسيون در ايجاد تغيير كيفي و تاثير كلي بروي يك ارگانيسم كافي است، رد شده است. (محدوديتهاي ديدگاه ساده حسابي از مسئله تبديل كميت به كيفيت ـ بمثابه يك قانون طبيعت ـ را در آزمايش ذرات زير اتمي مي توان كاملا مشاهده كرد. در مقاله اي تحت عنوان "ماده تا بينهايت قابل تقسيم است" كه توسط فيزيكدان چيني "بي آن سيزو" قبل از كودتاي 1976 نگارش يافته است، تقسيم "واويكلها"، يعني كوچكترين واحد ماده كه تاكنون براي انسان شناخته شده، به ترتيب زير مورد بحث قرار گرفته است:
  "واويكلها به چه طريق تقسيم خواهند شد؟ اين امر نمي تواند بطرق روتين و با استفاده كور از تجارب قبلي باشد. مولكول به اتمها، حوزه جاذبه و حوزه الكترو معناطيسي تقسيم ميشود. اتم به هسته هاي اتمي، حوزه هاي الكترومغناطيس و الكترون تقسيم ميشود. هسته اتمي به پروتون، نوترون و حوزه اتمي تقسيم ميشود. در هر سطحي نوين، همه اينها اشكال جديدي از وحدت ذره و حوزه هستند. همه اينها نقاط گرهي جديدند و همه اينها كيفيتاً متفاوتند. واويكلها به چه اشكالي تقسيم خواهند شد؟ اين امكان هست كه اين تقسيم بشكل قبلي يعني وحدت ذرات و حوزه ها باشد. همچنين امكان دارد كه تغيير كيفي عظيمي انجام شود و به يك شكل مادي كاملا مجزا و يك شكل مادي ادامه دار جديد پا دهد. آنها مي توانند پديده هايي نوين و متفاوت از ذرات و حوزه هايي باشند كه فعلا ما نمي شناسيم. اين امكان هست كه آنها به كوچكتر و كوچكتر تقسيم شوند، اما اين نيز ممكن است كه به بزرگتر و بزرگتر تقسيم گردند. چيزي كه از واويكلها بيرون كشيده خواهد شد ممكن است چيزي "چاق تر" و يا بزرگتر از آن موقعي باشد كه درون واويكل بود. اين امر ممكن است به تكامل مناسبات جديدي مابين كل و جزء بيانجامد. آنوقت چه خواهد شد؟ اين يك سوال علمي كنكرت است. ماده اشكال بينهايت گوناگون دارد، تقسيم كنكرت ماده نيز اشكال بينهايت گوناگون دارد. "ماركسيسم ـ لنينيسم بهيچوجه به حقيقت پايان نداده بلكه برعكس در جريان پراتيك براي شناخت حقيقت، لاينقطع راههاي تازه اي مي گشايد" (درباره پراتيك ـ مائو). ماترياليسم ديالكتيك هرگز براي عرصه هاي ديگر حكم صادر نمي كند، و هرگز خود را بجاي علوم طبيعي ننشاند، و در اين مورد جمعبندي صادر نمي كند." ( به نقل از نشريه كارگر انقلابي شماره 122، صفحه 23، سپتامبر 1981))
 از نقطه نظر سياسي، اين تفسير مكانيكي خود را در ميان ماركسيستها بدين صورت نشان ميدهد كه پيشرفت يا آماده شدن شرايط براي يك جهش كيفي را با معيارهاي اساساً كمي اندازه گيري مي كنند. شكل ناپخته و رايج اين ديدگاه را در آنجا مي بينيم كه معيار سنجش صحت خط حزب و همچنين تخمين پتانسيل انقلابي آينده نزديك، تعداد كارگراني كه در هر مقطع بزير پرچم حزب گرد مي آيند، قرار ميگيرد ـ با اين درك، حزب دمكرات ايالات متحده پرولتري تر از همه خواهد بود و يا براي شكوفا شدن ناگهاني انقلاب پس از سالها فروكش نسبي توضيحي نخواهد بود.
 در حاليكه پيوند حزب با توده ها در هر دوره اي براي توانمند ساختنش جهت انجام وظايف و دامن زدن به نبرد حياتي است، و بخصوص اين مسئله براي بهره برداري از فرصتهاي انقلابي حائز كمال اهميت است ولي نميتوان اين پيوند را تا حد مسئله تعداد تنزل داد ـ مثال قبلي در مورد حزب بلشويك بخوبي اين مسئله را نشان ميدهد (بلشويك ها اتفاقاً بعلت انسجام سياسي و ايدئولوژيكي تشكيلاتشان قادر شدند به هنگام ظهور شرايط انقلابي در مدت چند ماه، ده برابر رشد كنند بي آنكه اساساً اين انسجام سياسي ضعيف شود، آنها توانستند با استفاده از پيوندهاي لازم تحول اوضاع به اوضاع طغياني را تشخيص داده و سپس از آن سود جويند).
 اما ديدگاهي مكانيكي تر از تضاد بين كم يت و كيفيت را بيشتر در زمان رهبري استالين مشاهده مي كنيم. اين مسئله همه را به اين باغ انداخت كه "چه تعداد از توده ها حول حزب گرد آمده اند" (بجاي اينكه در درجه اول كيفيت و ويژگي سياسي اين پيوند را درك كند). در شوروي تاكيد بر اين مسئله گذاشته ميشد كه تحت مالكيت سوسياليستي چه مقدار نيروهاي مولده جديد بوجود آمده است (و اين در حالي بود كه در مورد دگرگوني مناسبات مابين انسانهاي درگير كار، كم كردن تمايزات در مناسبات توزيعي و يا دگرگوني روبنا تاكيد بسيار اندكي مي شد و شايد هيچ تاكيدي نمي شد). تمام اينها زمينه اي شد براي رشد ديدگاهي كه مخالف درك ديالكتيكي از بوجود آوردن دگرگوني كيفي از طريق مبارزه اضداد بود.
 در اينجا خطر ارتقاي اين تضاد (كم يت ـ كيفيت) تا سطح قانون اساسي ديالكتيك (يعني وحدت و مبارزه اضداد) روشن ميشود؛ چرا كه اين معادل انگاشتن در عمل به معناي دو در يك كردن ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم مكانيكي مي باشد (به روش يانگ شيان چن) و نهايتاً بمعناي غلبه ماترياليسم مكانيكي است. اين  بينش گرايشي مكانيكي را باعث ميشود كه تغيير را اساساً در نتيجه افزايش تدريجي قدرت جنبه درجه دوم تضاد مي بيند، افزايشي كه در يك نقطه، توازن ترازو را به نفع آن جنبه بهم ميزند. اين يك ديدگاه پويا و ماترياليستي ديالكتيكي از تغيير و منجمله سنتز نيست. تغيير از تجمع ساده يا از درون يك پروسه معين حاصل نميشود. در حاليكه علل داخلي نسبت به علل خارجي عمده هستند ولي تضادها را نمي توان بطور ساده، "پديده هايي در خود" ديد، بلكه تغيير، حاصل پروسه پيچيده اي است كه در آن رشد داخلي و همچنين تاثير خارجي وجود دارد و برخي از پروسه هاي خارجي در واقع به بخشي از تضادهاي اوليه بدل مي شوند. از اين جهت، تمام اينها را مي توان بخشي از مرحله كمي يك پروسه معين بحساب آورد. سپس از درون همه اينها پروسه به نقطه اي ميرسد كه جهش انجام ميشود (مرحله تغيير كيفي) و بروشني اين امر بيش از يك مسئله حسابي است.
 مبارزه اضداد كم و بيش در شكلي تدريجي به پيش مي رود (و در ارتباط با آن) در دوره هاي فشرده بحراني تغيير كيفي امكان پذير ميگردد. اين دونكته نه تنها حقيقت دارند، بلكه حائز اهميت نيز مي باشند. حال ببينيم چگونه لنين بطور ديالكتيكي اين مسائل را پياده نموده و تشريحشان مي كند:

 حركت بنوبه خود نه تنها از نقطه نظر گذشته بلكه از نقطه نظر آينده نيز در نظر گرفته مي شود؛ و در عين حال آنرا نه بر طبق درك عاميانه اولوسيونيست ها كه فقط تغييرات بطئي را مي بينند، بلكه مي بايد بشكلي ديالكتيكي ملاحظه نمود. ماركس به انگلس چنين نوشت: "در تحولاتي به آن عظمت بيست سال بيش از يك روز نيست"، "اگرچه بعدها ممكن است روزهايي فرا رسند كه در آنها بيست سال متمركز شده باشد." در هر مرحله از تكامل، در هر لحظه، تاكتيكهاي پرولتري بايد اين ديالكتيك عينيتاً اجتناب ناپذير تاريخ بشري را در محاسبات خود دخالت دهند. از يك طرف بايد از دوره هاي افول سياسي يا ركود، و به اصطلاح دوران تكوين "مسالمت آميز" اوضاع جهت ارتقاء آگاهي طبقاتي، بالا بردن قدرت و ظرفيت جنگي طبقه پيشرو بهره گيري كرد؛ و از سوي ديگر همه اينها بايد يك جهت گيري داشته و درخدمت يك چيز باشند: در جهت "هدف نهائي" جنبش طبقه و درخدمت ايجاد آنچنان تواني در طبقه كه بتواند در روزهائي كه "بيست سال را در خود متمركز دارند" بطور عملي وظايف بزرگ را به انجام رساند. (درباره كارل ماركس، نوشته لنين)
 تشريح فوق نمونه روشني از روش بكارگيري ديالكتيك ماترياليستي در ارتباط با وظيفه شناختن تاريخ و تغيير آن ـ انجام انقلاب ـ مي باشد.

  پيساروف در باره اختلاف بين آرزو و واقعيت چنين نوشته است: "اختلاف داريم تا اختلاف. آرزوي من ممكن است بر سير طبيعي حوادث پيشي گيرد يا اينكه به كلي از راه منحرف شود وبسويي رود كه سير طبيعي حوادث هرگز نمي تواند به آنجا برسد. در صورت نخست آرزو موجب هيچگونه ضرري نيست، و حتي ميتواند انرژي فرد زحمتكش را حفظ و تقويت نمايد... در چنين آرزوهايي هيچ چيزي كه بتواند نيروي كار را منحرف ساخته و فلج نمايد وجود ندارد. حتي بكلي برعكس، اگر انسان كاملا استعداد اينگونه آرزو كردن را نداشته باشد، هرگاه نتواند گاه بگاه بجلوتر برود و نتواند تصوير كامل و جامع آن مخلوقي را كه در زير دست او در شرف تكوين است در مخيله خود مجسم نمايد، آنگاه من بهيچوجه نمي توانم تصور كنم كه چه محركي انسان را مجبور خواهد كرد كه كارهاي وسيع و خسته كننده اي را در رشته علم و هنر و زندگي آغاز نموده و به انجام رساند. اختلاف بين آرزو و واقعيت هيچ ضرري در برنخواهد داشت به شرط آنكه شخص آرزو كننده جداً به آرزوي خودش ايمان داشته باشد، با دقت تمام زندگي را از نظر بگذراند، مشاهدات خود را با كاخهاي خيالي كه در ذهن ساخته است مقايسه كند و بطور كلي از روي وجدان در اجراي تخيلات خويش كوشا باشد. وقتي بين آرزو و حيات يك نقطه تماس موجود باشد آنگاه همه چيز روبراه است." (چه بايد كرد؟ منتخب آثار لنين، صفحه 139)

لنين سرشار از آرزو اين نقل قول را ذكر كرده، اضافه مي كند: "متاسفانه چنين آرزو پردازيهايي در جنبش ما بسيار بندرت يافت ميشوند" و ادامه ميدهد: "تقصير عمده هم به گردن كساني است كه به هوشياري خود و نزديكي خود به چيزهاي مشخص مي بالند." (لنين ـ چه بايد كرد؟)
 مشكلي كه لنين در سال 1902 به آن اشاره مي كند، هنوز در آنچه بنام كمونيسم و ماركسيسم مورد قبول است، نفوذ دارد. ماركسيسم اگر به تحقق رساندن آرزوهاي رفيع بشر نباشد، هيچ چيز نيست؛ با اين حال، اين مسئله دقيقاً همان چيزي است كه اغلب تحت نام ماترياليسم و مخالفت با ايده آليسم از نظر دور داشته شده، به كنار گذاشته شده و با آن مخالفت ميشود.
 ماركسيسم، ماترياليسم است و نه ايده آليسم. اين درست، اما اين عبارات هم معناي عاميانه دارند و هم معناي مشخص فلسفي كه اغلب باهم متفاوتند. آموزه فلسفي ماترياليسم معتقد است كه دنياي مادي بطور عيني وجود دارد و اين يعني مستقل از ذهن بشر (يا هر چيز ديگر). ذهن بشر خود محصول دنياي مادي و محصول فعاليت يك ارگان مادي ـ مغز و سيستم مركزي اعصاب ـ بوده و ايده هاي مغز انعكاسات كمابيش دقيق دنياي مادي عينا موجود است.
 در صورتيكه ايده آليسم به آن ايده هاي فلسفي اطلاق مي شود كه معتقدند جهان مادي نهايتاً مخلوق ذهن مي باشد. اين امر ممكن است شكل ايده آليسم عيني را بخود بگيرد ـ كه معتقد است خدا، ايده مطلق، روح و يا هر چيز ديگر آفريننده جهان مي باشد و يا مي گويند جهان هيچ چيز نيست مگر انعكاسات يا آثار (اگرچه ناقص) ايده آلهاي مجردي (مثل عدالت، زيبايي وغيره) كه در جاي ديگري در حالتي كامل موجودند ـ يا ممكن است بشكل ايده آليسم ذهني تبارز يابد كه معتقد است واقعيت چيزي بيش از تجارب هر فرد نبوده و موجوديت واقعي هيچ چيز خارج از اين تجارب را نميتوان به اثبات رساند.
 بديهي است كه اين تعاريف با تعاريف عاميانه از ايده آليسم و ماترياليسم بسيار فاصله دارند؛ تعاريفي از اين دست كه مثلا مسئله  ماترياليست ها صرفاً ماديات است ولي ايده آليست ها به مسائل عاليتر زندگي نظر دارند. اين درك عاميانه نه تنها نتيجه تحريفات بورژوازي ـ بخاطر منافع خودش ـ مي باشد، بلكه رويزيونيستها كه متداوماً ماترياليسم مكانيكي و جبرگرايي اقتصادي صرف را تبليغ مي كنند بخش بزرگي از مسئوليت را به گردن دارند.
 اما به مطلب اصلي برگرديم: ضديت ماترياليسم با ايده آليسم. شكاف اساسي بين ايده آليسم و ماترياليسم مربوط است به ماهيت تضاد مابين ماده و شعور. ماده بطور ازلي، بينهايت گوناگون و متغير وجود داشته است و وجود دارد، چه بصورت جرم يا انرژي، يك قطعه فولاد يا سوپرنواي در حال انفجار. با تكامل حيات در كره ارض، ماده ضد خود يعني شعور را پديد آورد. اين ابتدا در نخستين و اوليه ترين موجودات و بصورت قابليت آن به عكس العمل در مقابل محركهاي محيط اطراف يافت شد. اين در حيوانات باهوش تري كه مي توانند از محيط بلاواسطه اطراف خود نتيجه گيري كرده و تصميم گيري كنند به كيفيت بالاتري مي رسد و با شعور بشر جهش ديگري انجام مي گيرد. بشر ظرفيت تجزيه و تحليل تجاربش را دارد، او مي تواند آينده را به شيوه هاي متفاوت آرزو كرده و مرتباً اينها را با هم مقايسه كند، در جهت تطبيق واقعيات با ايده ها و آرزوهايش تلاش كند. با وجود تمام اين تكاملات، شعور كماكان مبتني بر واقعيت مادي بوده و محصول و خاصيت يك شكل عالي ماده متشكل يعني مغز است. پايه همه ماترياليسم همين است.
 اين پايه است اما هنوز روشن نمي كند كه چگونه ماده به شعور پا مي دهد، انسان چگونه شناخت كسب مي كند و اينكه چگونه و بر چه پايه اي شعور ماده را متحول مي سازد. بدون در نظر داشتن اين آخري، ماترياليسم يك جانبه و بي روح شده، تصوير ايستا از تضاد ماده و شعور بدست داده و چگونگي جهش از يكي بديگري را در لفافه اي اسرار آميز مي پوشاند

جهش مـاركس
مركزيت پراتيك
   قبل ازاينكه ماركس و انگلس ماترياليسم ديالكتيك را در سال 1840 سنتز كنند، مسائل بدين گونه بودند: ديالكتيك هگل كه هر دو شاگردانش بودند بعلت ايده آليسم فراوانش به بن بست رسيده بود. اگرچه روش ديالكتيكي هگل سياليت و متغيير بودن دنياي مادي را منعكس ميكرد ـ و در واقع بر پايه تغييرات پرآشوب آن زمان جامعه بظهور رسيد ـ با وجود اين كماكان معتقد بود كه جهان مادي فقط محصول و نمود ايده از قبل موجود مي باشد. طبق نظريه هگل، هدف بشر آگاهي به اين مسئله بوده و اين نقطه ايست كه هم بشر و هم تاريخ در موقعيتي ايده آل كه كاملا بر ايده مطلق منطبق است به پايان خود مي رسند. ولي آن تحولات اجتماعي كه الهام بخش ديالكتيك بود نه تنها افول نكرد بلكه تشديد يافت و بخش راديكالي از هگلي ها را ـ كه مشهورترين آنها ماركس بود ـ به ميدان آورد. اينان با وجود رد نتيجه گيريهاي هگل، خدمات وي را به روش ديالكتيكي حفظ كردند.
  در همين زمان، ماترياليسم هم احياء شد و همانند ديالكتيك با تكامل سريع در علوم طبيعي و توليد ـ كه خود مربوط به ظهور سرمايه داري بود ـ به پيش رانده شد. اما اين ماترياليسم اساساً مكانيكي بود و تمام تحولات را دوراني و يا نتيجه گسترش يافتن كميت ميديد تا نتيجه تغيير كيفي. بعلاوه اين ماترياليسم هنوز نمي توانست رابطه بين شعور و ماده را كاملا درك كند. ماترياليستهاي آن زمان به شعور بمثابه محصول منفعل محيط نگاه ميكردند، كه وقتي طبيعت را در تفكر منعكس كرد يا در آن غور نمود به عاليترين سطح خود رسيد. محدوديتهاي ماترياليسم قبل از هر چيز ناشي از موقعيت علوم طبيعي بود چرا كه هنوز مكانيك مركز توجه مطالعات بوده و هر پروسه اي بطور مجر د، ايستا و يا بصورت روند مكرر دوراني مطالعه مي شد. بعلاوه اين محدوديت ناشي از تكامل جامعه بطوركلي نيز بود. جامعه اي كه شاهد افزايش تدريجي قدرت بورژوازي بوده ولي هنوز (بغير از انگلستان) به دگرگوني كامل و كيفي جامعه توسط شيوه توليد سرمايه داري منجر نشده بود.

 ولي ماركس و انگلس در بحبوحه ـ و بعنوان شركت كنندگان فعال ـ فراگيرترين و تا آن زمان بيسابقه ترين جنبش هاي انقلابي بورژوايي، زماني كه پرولتاريا براي نخستين بار پا به عرصه سياست مي گذاشت، جايگاه خود را يافتند. مضاف بر اينها علوم طبيعي در آستان تحولاتي قطعي در بيولوژي سلولي، در درك تبديل انرژي و تئوري تكامل بود. اين همه، پشتگاهي شد براي ديدگاهي ديالكتيكي تر از طبيعت. اما شيوه ماركس و انگلس نه منعكس ساختن منفعلانه اين پيشرفتها و سعي در اصلاح فلسفه هاي از قببل موجود بود و نه تركيب بهترين بخش ماتترياليسم با بهترين بخش ديالكتيك. آنها محدوديت هاي تمام فلسفه هاي پيشين را تجزيه و تحليل كرده و به نقد كشيدند به عقب برگشته و به تاريخ و علوم با ديدگاه نويني نظر انداختند. دروس مبارزه طبقاتي جاري را به منصه ظهور رساندند، و سپس جهشي در ايجاد چيزي كيفيتاً نوين انجام دادند: ماترياليسم ديالكتيك. كنه اين جهش در عرصه فلسفي، ديد آنها از پراتيك بشري بود: پراتيك بمثابه حلقه تعيين كننده در رابطه بين شعور و ماده و تبديل متقابل و مداوم اين دو به يكديگر.
 فشرده اين مطلب در "تزهاي فوير باخ" سال 1845 ماركس منعكس است. اثري كه بقول انگلس شامل "نطفه درخشان جهان بيني نوين است". در اين مقاله كوتاه اما عميق، ايده هايي مبني بر نقش مركزي پراتيك در رابطه با شعور را روشن كرده است.
 قبل از ماركس، ماترياليسم معتقد بود كه وظيفه معرفت عبارت است از انعكاس واقعيت عينصي تا غور كردن در آن. اما اصولا انسان چگونه در امر شناخت از جهان عيني به دست آوردهايي نائل آمد ياحتي شروع به تاثيرگذاري بر آن كرد؟ آيا غير از پراتيك فعال در جهان و در ارتباط با آن راه ديگري وجود داشت؟ بازتاب ( و بالنتيجه شناخت از) مبارزهه بر سر تضادهاايي كه در عرصه هاي مختلف پراتيك بشر پيش مي آيد، ناشي ميشود. عرصه هاي اصلي پراتيك همانگونه كه بعداً مائو جمعبندي كرد عموماً مبارزه براي توليد، مبارزه طبقااتي و آزمونهاي علمي را در بر ميگيرد. آن جهان بيني كه در هر عصر معيني غالب است، و خصلت مسائلي كه حادترين بحثها را برمي انگيزند، تصادفي بوجود نيامده و صرفاً نتيجه دقيقتر شدن و پالايش مسائل ايدئولوژيك مقابل پاي نسل قبل نيستند؛ بلكه بازتاب فشرده تضادهايي هستند كه انسانهاي واقعي و از نظر تاريخي مشخص در بحبوحه تغيير جهان با آن مواجه مي باشند. البته پراتيك آنها با سطح شناخت نسلههاي پيشين مشروط ميشود اما پراتيك پايه تداخل مارپيچي شكل تغيير دادن و شناختن جهان است.
 مضاف بر اين، ماركس گفت كه پراتيك نه تنها منبع نهايي ايده ها و آگاهي است، بلكه معيار سنجش حقيقي بودن يك ايده معين است. او در "تزها" نوشت: "اين سوال كه آيا تفكر بشري مي تواند به حقيقت عيني دست يابد يا نه، سوالل تئوريك نبوده بلكه سوال پراتتيكي است. انسان بايد حقيقت را در پراتيك ثابت كند، اين واقعيت و قدرت و اين هماني تفكر اوست. مباحثه بر سر واقعيت يا عدم واقعيت تفكر، جدا از پراتيك، يك مباحثه اسكولاستيكي است." (تزهايي در باره فوئرباخ). در تضاد مابين ماده و شعور و در مارپيچ شناخت، پراتيك حلققه كليدي است. ايده هاي در حال رقابت از پراتيك برخاسته و تشخيص حقيقت بودن آنها نهايتاً فقط توسط نتايج بعمل در آوردن آنها ميسر است. (البته "نتايج" و جمعبندي آنها مستلزم مبارزه است و مشخصاً در جامعه طبقاتي اين مبارزه "بيطرفانه" يا بدور از غوغا نيست، بلكه از قدرت نسبي طبقات مختلفي كه نظرات مختلف دارند، تاثير مي پذيرد. همانگونه كه مائو اشاره كرد "در مبارزه طبقاتي، نيروهايي كه طبقات پيشرو را نمايندگي مي كنند، گاهي اوقات دچار شكست مي شوند، نه بدليل آن كه ايده هاي آنها نادرست است، بلكه بعلت آن كه در تعادل نيروهاي درگير در مبارزه، آنها در آن مقطع مشخص به اندازه نيروهاي ارتجاع قدرتمند نيستند..." ("ايده هاي صحيح انسان از كجا سرچشمه مي گيرند"، منتخب آثار مائو، صفحه 903)
 در برخورد به جامعه، ماركس ماهيت سفسطه آميز ماترياليسم آن دوران را افشا كرد. اين ماترياليسم اهميت نقشي را كه شرايط  زندگي در افكار بشر بازي مي كند دريافته بود، اما از آنجا به بعد، دست به آفريدن انواع و اقسام تصاوير اتووپيستي جهت تحميل يك مدل ايده آليستي از پيش تعيين شده و تنظيم گشته براي جامعه مي زد و چنين فرض ميكرد كه سازمان دهنده نوين جامعه، خارج و وراي جامعه ايست كه آرزوي تغييرش را در سر مي پروراند. همانگونه كه ماركس با قدرت (و با روشي ديالكتيكي) مطرح كرد اين نوع ماترياليسم فراموش مي كند "انسانها خود، محيطشان را عوض مي كنند و تعليم دهنده، خود بايد تعليم بيند." تغيير محيط انسانها و تغيير فعاليتشان (و ذهنشان) تنها از طريق مرتبط كردن اين دو از طريق "انقلابي كردن فعاليت" خود مردم امكانپذير است. مردم بايد هم تغيير دهنده باشند و هم تغيير يابنده، هم فاعل باشند و هم مفعول. همانگونه كه ماركس تاكيد مي كرد امر رهايي طبقه كارگر بايد بدست طبقه كارگر انجام پذيرد. اما در عين حال، پرولتاريا بايد انقلاب كند تا بنيادهاي كهن جامعه را بزدايد و هم "خود را از آلودگيهاي قرون" رهانيده و "با ساختمان جامعه نوين هماهنگ سازد." ( ايدئولوژي آلماني،فصل اول)
 ماركس در "تزها" اشاره مي كند كه به پراتيك بشر نميتوان بصورت مجرد برخورد كرد. وي فوئرباخ را بعلت عدم توجه به مسئله فوق سرزنش مي كند: "كه احساسات مذهبي، خود يك محصول اجتماعي است و فرد مجردي كه او تجزيه و تحليل ميكند، در واقعيت متعلق به شكل مشخصي از جامعه مي باشد."
 ماركس نوشت "زندگي اجتماعي اساساً پراتيك است" و تمام پراتيك بشري مشخصاً در يك جامعه بشري مشخص و در سطح معيني از رشد انجام مي پذيرد. بنابراين، تمام شعور و ايده هاي بشري بايد در پراتيكي ريشه داشته باشند كه افراد بطور تااريخي مشخص، بمثابه اعضاي يك جامعه مشخص درگير آن بوده اند. همانگونه كه ماركس در "تزها" نوشت: "جوهر بشر چيز مجردي كه ذاتي افراد مجزا است نبوده و در واقع مجموعه اي از مناسبات اجتماعي است." (جلد اول منتخب آثار ماركس و انگلس، صفحات 15ـ14)
 و بالاخره ماركس فلسفه را بسنگرها كشاند. او در جمعبندي معروفش از هدف مبارزه براي دستيابي به حقيقت نوشت: "فلاسفه فقط دنيا را به طرق مختلف تفسير كرده اند"، "ولي مسئله تغيير آن است." (همانجا، صفحه 15)
 جمعبندي كنيم؛ ماركس پراتيك را منبع تمام ايده ها و شناخت بشري دانسته و آنرا معيار حقيقت اعلام كرد و نشان داد كه پراتيك (و بنابراين مبارزه براي حقيقت) در چارچوب اجتماعي معيني انجام پذيرفته و پروسه تغيير جامعه (و بنابراين ايده ها و پراتيك بشريت) الزام آور ميسازد كه توده ها خود "پراتيك را انقلابي كنند". براي اولين بار محركهاي شناخت و تغيير آشكار شد.

تـئـوري ماركـسـيسـتي شـناخـت:
وحـدت دانـسـتن و عـمـل كـردن
  پروسه اي كه انسانها از طريق آن به شناخت جهان و تغيير آن مي پردازند چيست؟ شناخت از طريق دو مرحله بدست مي آيد: حسي و تعقلي. شناخت حسي از تجارب مستقيم انسانها در برخوردشان با جهان مادي بدست مي آيد. در مراحل اووليه پراتيك، عمدتاً تجارب خام را جذب مي كنند و تصاويري در ذهنشاان نقش مي بندد و شروع به يافتن ايده هاي كلي از روابط في مابين اشياء و پديده ها مي كنند. اما در پروسه تجارب مكرر و همه جانبه، انسانها مرتباً به مقايسه و مقابله آنها با تجارب قبلي مي پردازند، آنها را از زواياي مختلف تحليل ميكنند و ايده هاي نوين را به آزمايش مي گذارند. بدين ترتيب زمينه براي جهش كيفي بسطح عاليتري از شناخت آماده ميگردد. اين شناخت تعقلي است. دراين مرحله، اگرچه آناليز كماكان تداوم دارد اما عنصر كليدي، سنتز برداشتهاي خام انباشت شده، ايده هاي پرداخت نشده و اجزا ابتدايي يا قسمي درك يا نگرش به مقولات است؛ يعني بقول مائو "درك جوهر، كليت و روابط دروني چيزها".
  هركس كه تجربه برخورد بايك فرهنگ، كشور يا حتي يك شهر جديد را دارد، اين پروسه را ميشناسد: دوره اول، آدم بوسيله برداشتهايي از كليت تجربه جديد بمباران ميشود، در پرتو تجارب گذشته يا انتظاراتي كه ممكن است از كتابها يا فيلم و غيره بوجود آمده باشد، به مسائل فكر ميكند، با مردم جديد صحبت ميكند.... حتي مسائل عادي روزمره مهم شده و به منابع مطالعه و آموختن بدل ميشوند. فقط پس از گذشت زماني چند و فقط پس از يك سلسله نتيجه گيري ها و ايده هاي غلط يا بخشاً درست است كه انسان به يك درك همه جانبه تر و دقيقتر جهش ميكند.
  بطور مثال، دانشمندي را در نظر بگيريد كه بر مبناي كار در يك رشته مشخص، در عمل با يك سلسله پديده هاي متضاد مكرر مواجه ميشود. اين در اببتدا شناخت حسي است. پس از مدتي فرضيه اي براي تشريح اين تضادها شكل ميگيرد. سپس اين فرضيه در عمل به آزمايش گذارده ميشود، نتايجش جمعبندي شده و بر سر آن مبارزه در ميگيرد، و بالاخره خود فرضيه يا كنار گذارده ميشود و يا اينكه تصحيح شده و عميقتر مي گردد. اين پروسه براي هر انقلابي فعالي كه شناختش از وظايف مقابل پا در طول پراتيك مكرر و جمعبندي از تجارب حسي از سطحي ابتدايي به سطحي كاملتر و درست تر ميرسد، آشناست.
 جنبش هاي اجتماعي و جامعه بطور كلي نيز اين پروسه را دنبال ميكنند، فقط يك مثال ـ ولي مثالي مهم و فراگير ـ را در نظر مي گيريم: شناخت پرولتارياي انقلابي از تضادهاي موجود در امرگذار به كمونيسم تنها از طريق جمعبندي علمي از تجربه تاريخي انقلاب كردن (كه  البته  مسير اين پروسه از قبل تعيين شده و ساده نبوده است) تعميق شده (و غير از اين هم نمي توانست باشد). فقط تجربه انقلابي كمون پاريس در سال 1871 (كه توسط ماركس در كتاب "جنگ داخلي در فرانسه" جمعبندي شد و لنين در "دولت و انقلاب" به آن رجوع كرد) بود كه لزوم درهم شكستن قاطعانه ماشين دولتي بورژوايي و برقرار كردن ديكتاتوري پرولتاريا را براي پرولتاريا آشكار ساخت. و فقط با تكيه به تجربه چهل ساله جامعه شوروي در ساختمان سوسياليسم و سپس تجربه چين سوسياليستي (و بويژه انقلاب كبير فرهنگي پرولتري) بود كه مائو توانست ادامه وجود طبقات و مبارزه طبقاتي در تمام دوران گذار به كمونيسم را كشف كرده و لزوم (و شيوه اساسي) مبارزه عليه تلاشهاي بورژوازي نوخاسته براي احياء سرمايه داري در جامعه سوسياليستي را توضيح دهد.
 شناخت حسي و تعقلي دو پروسه بهم پيوسته را تشكيل مي دهند. مائو متذكر ميشود:

 حسي و تعقلي خصلتاً با يكديگر فرق مي كنند، ولي از هم جدا نيستند، بلكه بر پايه پراتيك به يك كل واحد تبديل مي شوند. پراتيك ما ثابت مي كند: آنچه بطور حسي برداشت ميشود، نمي تواند بلافاصله از طرف ما مفهوم شود و فقط آنچه مفهوم شده است، مي تواند عميقتر حس شود. احساس فقط مسئله ظواهر را حل مي كند، درصورتي كه تنها تئوري مي تواند مسئله ماهيت و بطن را حل كند. (جلد اول، درباره پراتيك صفحه 70)

و باز تاكيد مي كند:

  اعتبار شناخت تعقلي درست بدين جهت است كه از ادراك حسي سرچشمه مي گيرد، در غير اينصورت شناخت تعقلي جويباري بدون سرچشمه، درختي بدون ريشه و فقط مخلوقي ذهني و غير قابل اعتماد خواهد بود.(همانجا، صفحه 74)

هرچه تجربه غني تر باشد، امكان تجديد بناي مفاهيمي كه عميقاً و حقيقت اً بازتاب واقعيت هستند بيشتر شده، توانايي تاثير گذاشتن بر واقعيت و تغيير آنرا افزايش ميدهد.
 اما البته، جهشي بايد صورت بگيرد. انباشت صرف تجارب بخودي خود به شناخت تعقلي نمي انجامد. تجربه بايد در معرض آناليز و سنتز قرار گيرد:

... براي انعكاس ماهيت و قانونمندي هاي دروني آنها بايد با تعمق در باره آنها به تغيير داده هاي فراوان و ادراك حسي پرداخت، يعني كاه را از گندم جدا ساخت، آنچه نادرست است را حذف، و آنچه درست است را حفظ نمود، از يكي بديگري حركت كرد و از برون به درون نفوذ نمود و بدين ترتيب سيستمي از مفاهيم و تئوري ها بوجود آورد ـ يعني بايد جهشي از شناخت حسي به شناخت تعقلي انجام داد. شناختي كه چنين ساخته و پرداخته شده باشد، ديگر بيشتر ميان تهي و غير قابل اعتماد نخواهد بود، بلكه برعكس هر آنچه كه در پروسه شناخت بر پايه پراتيك بطور علمي ساخته و پرداخته شده باشد، به گفته لنين واقعيت عيني را، ژرفتر، درست تر و كاملتر منعكس مي سازد.(جلد اول، منتخب آثار مائو، درباره پراتيك، صفحه 75)

  تجربه را بايد از هم شكافته و نقادانه مورد ارزيابي قرار داد. اين پروسه با تضاد مابين خاص و عام در ديالكتيك ارتباطي تنگاتنگ دارد: شناخت حسي اساساً در برگيرنده آشنائي با انبوهي از موارد خاص است در حاليكه شناخت تعقلي  آنچه كه در اين موارد خاص، اساسي و عام مي باشد را آشكار ميسازد.
 اين مسئله هنوز مارپيچ پراتيك و تئوري را كامل نمي كند، چرا كه اصل مطلب در كار شنناخت جهان در تغيير آن نهفته است. اما اگر جهش از تجارب به ايده ها و مفاهيم مستلزم مبارزه است، جهش برگشتي به پراتيك و تلاش در جهت بكارگرفتن اين ايده ها و تغيير واقعيت ها، مبارزه بيشتري را مي طلبد. يك نكته ديگر را بايد تذكر داد و آن اينكه حتي آبديده ترين و آزموده ترين ايده ها هم مي تووانند فقط بخشي از واقعيت را منعكس كنند. چرا كه انسان هاي درگير در پراتيك و تدوين تئوري ها موجوداتي فاني هستند كه  در يك چارچوب اجتماعي كنكرت با سطح معيني از علوم و تكنولوژي و در مرحله اي مشخص (و احتمالا بسيار ابتدايي) از يك پروسه عمل مي كنند ـ در حاليكه واقعيت چيز نامحدود، پيچيده، پايان ناپذير و متغير است. معمولا با تداخل مداوم دو مرحله عمل كردن و دانستن، ايده ها و تئوري ها در مسير مبارزه اي كه براي به عمل در آوردنشان صورت مي گيرد بايد دچار تغييراتي شده، تصحيح شوند و يا (درصورت غلط بودن) كنار گذاشته شوند. بعلاوه مائو همانطور كه مي گويد:

... دربسياري  موارد انسان ابتدا پس از تكرار چندين باره ناكامي ها موفق ميشود شناخت اشتباه آميز خود را تصحيح كند و به انطباق با قانونمندي هاي پروسه عيني دست يابد و بدين ترتيب ذهني را به عيني  مبدل سازد، بسخن  ديگر در پراتيك به نتايج پيش بيني شده نائل آيد. ( درباره پراتيك ـ جلد اول  منتخب آثار مائو، صفحات 78 و 79)

 اين چنين ناكاميهايي دال بر غلط بودن يك ايده نيست ـ هرچند ممكن است چنين باشد ـ بلكه مي تواند به اين معنا باشد كه كنه ايده بايد تغيير شكل بيشتري يابد يا اينكه تلاش بيشتري بر سر آن انجام شود. و بخصوص در جامعه طبقاتي دليل ناكامي ممكن است درستي يا نادرستي ايده نبوده بلكه تناسب قواي نسبي نيروهاي طبقاتي باشد. شكست كمون پاريس پس از دو ماه ونيم، دال بر اشتباه بودن انقلاب پرولتري نبوده بلكه برعكس اين تجربه، منبع درسهاي پرارزشي بود كه كماكان بايد پرولتاريا را در مبارزات انقلابيش هدايت كند. همانطور كه ماركس در آن دوره گفت، كمون به يك "نقطه عزيمت" دست يافت. در عين حال، شكست كمون اين مسئله را نيز آشكار ساختت كه برخي ايده هاي مشخص رهبري كننده آن اشتباه بوده، برخي ديگر هنوز در مراحل نسبتاً ابتددايي خود بود و احتياج به تكامل، آزمودن و قوام بيشتر داشت. و از همه مهمتر اينكه بورژوازي در آن مقطع بسيار قدرتمندتر از آن بود كه بتوان آنرا در فرانسه با شكستي تعيين كننده روبرو ساخت؛ حتي هم اگر پاريسي ها بسيار صحيح نبرد ميكردند.
 درك اين مطلب مهم است كه پروسه "پراتيك ـ شناخت ـ پراتيك در سطح بالاتر" هرگز نمي تواند بطور همه جانبه كامل شود. بيك معنا هرچه ايده اي بيشتر با واقعيات تطابق داشته باشد، راههايي كه اين ايده از طريق آنها واقعيت را تغيير مي دهد، غيرقابل پيش بيني تر ميشوند. اين مسئله بدون شك در مبارزه طبقاتي هم صدق مي كند: يعني زمانيكه يك ايده به نيروي مادي عظيمي در دست توده ها تبديل شود، توده ها آنرا به اشكالي كاملا غير منتظره بكار گرفته و براي خلق شيوه هاي جديدي در انجام امور وارد ميدان ميشوند. اين مسئله در علوم طبيعي هم صدق مي كند: زمانيكه نظريه اي ابداعي درهاي تازه اي را بروي ابعاد كشف نشده، با نتايج مطلقاً جديد باز مي كند. بطور مثال وقتي براي اولين بار هسته اتمي شكسته شد، كسي نمي توانست مشخصات هسته زير اتمي را پيش بيني كند. بنابراين همراه با تغيير جهان توسط پراتيك، ايده ها و تئوريهاي نوين بايد ظهور كرده و حقايق قديمي مورد بررسي قرار گرفته و در پرتو شناخت نوين از نو قالب ريزي شوند. از اين راه است كه شناخت  نوين از سير وقايع عقب نمي ماند.


آزادي و ضـرورت
 اما شناخت و تغيير جهان به اراده انسانها بستگي نداشته و آنهانمي  توانند در هر پراتيكي كه باب ميلشان است، درگير شوند. دليل اينكه هيچكس قبل از ماركس و انگلس قوانين مشخص تكامل سرمايه داري را كشف نكرد، دقيقاً به محدوديتهاي عيني پراتيك بشري قبل از آنها مربوط ميشود. و تكامل بيشتر ماركسيسم، منجمله در عرصه فلسفي بدليل گسترده تر شدن پراتيك بشري بوده است.
  جواب اين سوال كهنه كه آيا انسانها "اراده آزاد" دارند يا نه، در اينجا بشكل يك سوال ديگر مطرح ميشود: "آزاد" در چه رابطه اي؟ مثلا يك جامعه و اعضاي آن را در هر مرحله اي از تكامل كه دلتان مي خواهد، در نظر بگيريد.آنها در يك محيط مادي با آب و هوا، منابع طبيعي و ... معيني زندگي مي كنند. آنها بايد با استفاده از يك رشته نيروهاي مولده (كه عبارت باشند از وسايل توليد، مهارت و ...) كه از نسلهاي قبل بجا مانده، غذا توليد كرده و براي خود پناهگاه بسازند... و آنها اينكار را درون مناسبات توليدي معيني كه بمثابه ضرورت عيني درمقابلشان قرار دارد، انجام مي دهند. يعني اين مناسبات توليدي بمثابه سلسله اي از اجبارات و محدوديتها در مقابل آنها قرار دارد ـ برخي اوقات اين مسئله كاملا درك ميشود، و گاهي وقتها حتي در موردش صحبت هم نميشود (يا حتي آن را حس نمي كنند). نقطه آغازين شناخت انسانها از محيط مادي و مناسبات  اجتماعيشان سطح شعوري است كه پيشينيان به آن دست يافته اند (در نتيجه تا حدي بواسطه آن محدود ميشود) و همچنين وابسته است به اينكه اين پروسه ها تا چه درجه اي شكفته و باز شده اند. بنابراين، آزادي فقط در چارچوب معيني معنا مي يابد، آزادي در تناسب با متضادش وجود دارد: ضرورت.
 از طرف ديگر در ضرورت، در واقع آزادي هم وجود دارد ـ اما  نكته در آن است كه منظورمان از "آزادي" چيست. بورژوازي، آزادي را بعنوان عدم وجود هر نوع اجبار معرفي مي كند. اگر ريا كاري مطلق بورژوازي را در اين مسئلهه كنار بگذاريم، واقعيت آن است كه هميشه نوعي اجبار يا ضرورت موجود است. دست كم، قوانيني عيني موجودند كه بر پروسه هاي طبيعي حاكمند. ايده آل سياسي بورژوايي نيز كه اساساً خود را در "آزادي براي انجام هر آنچه مي خواهي" فرموله مي كند، حرفي كاملا بي معناست. (مسئله طرز تفكر بورژوايي در مورد آزادي، مسئله اي عميق و مهم است كه بدون تحليل از مناسبات توليدي بورژوايي و دولت بورژوايي نميتوان آنرابطور كامل تجزيه و تحليل نمود. ما در فصول بعد به اين مسئله خواهيم پرداخت. در اينجا بيشتر به مفاهيم فلسفي آزادي و ضرورت پرداخته ايم.) اين درست مانند ادعاي توانايي بشر در رهايي از قوانين الكتريسته و امثالهم است.
 همانگونه كه انگلس اشاره كرد، آزادي عبارت است از درك ضرورت، و مهمتر از آن به گفته مائو، آزادي همچنين عبارت است از تغيير ضرورت. يعني آزادي هر فرد، طبقه، جنبش اجتماعي و ... اولا عبارت است از درك قوانين دروني ضرورتهاي مقابل پايشان. بطور مثال، اگر مردم اساساً محركهاي دروني طغيان رودخانه ها و جريانهاي آن و چگونگي توليد الكتريسته را درك كنند (از طريق پراتيك، آزمون علمي و غيره) آنوقت امكان تغيير شكل سيل ويرانگر به منبع انرژي بوجود مي آيد (از طريق ايجاد سدهاي هيدرو الكتريك). ثانياً، عبارت است از دست بعمل زدن بر پايه اين دركي كه پيدا كرده اند براي تغيير واقعيت: زيرا فهم مجرد قوانين كه ممكن است شخص را قادر به انجام كاري كند، فقط نيمي از مبارزه براي تغيير ضرورت (سيل) به آزادي (انرژي الكتريكي) است. ساده تر بگوئيم، تنها فهم علل بروز سيل وعدم انجام كاري در قبال آن، از نتايج مخرب سيل جلوگيري نكرده و علاوه برآن، انرژي الكتريكي هم به ما نخواهد داد.
 آزادي و ضرورت در هم تداخل مي كنند. تمرين آزادي (يعني بكار بستن دانستني ها) در عين حال، جوانب ناشناخته و عمق ضرورت مقابل پا را آشكار ميكند و همزمان محدوده هاي ضرورت را تغيير مي دهد. فقط در نتيجه حركت براي ساختمان سدها بود كه مردم پيچيدگي ها و تضضادهاي موجود را درك كردند و در نتيجه ساختن آنها، محيطي كه ساختن سدها را ضروري مي ساخت، بخشاً تغيير شكل يافت. در عين حال، اين تغيير شكل ـ يا هر تحولي ـ ضرورت را از بين نبرده و نمي تواند ببرد. آزادي، ضرورت نويني را بوجود آورده و دور جديدي از مبارزه براي شناخت و احاطه بر جهان بوجود مي آيد. اين پروسه مارپيچي تمامي ندارد. پيدايش ضرورتهاي نوين از درون آزادي هم بصورت تغييرات قسمي (يا كم ي) در ضرورتهاي قديم اتفاق مي افتد و هم با گسست آن و بروز ضرورتي كيفيتاً نوين كه طالب آزاديهايي كيفيتاً نوين و امكان پذير است. چرا بشر تنها در اين عصر، آزادي محو طبقات و تمايزات طبقاتي را دارد؟ (در اينجا كمونيسم اوليه كه وجودش مبتني بر نيروهاي مولده نسبتاً نامتكامل بود و درست بر همين مبنا مي توانست وجود داشته باشد را در نظر نگرفته ايم. براي بحث بيشتر در اين مورد به فصل چهارم كتاب مراجعه كنيد.) آيا انسانها هرگز آرزوي چنين كاري را در سر نداشتند؟ آري داشتند. مثلا شورشهاي دهقاني را در سراسر تاريخ مي بينيم كه مكتب مساوات بشري را پي ريزي كردند. اما اين جوامع هيچگاه ديرپا نبوده، بطور اجتناب ناپذيري متلاشي شده و دوباره به دو قطب فقير و غني تجزيه گشته اند.
 ظرفيت پي ريزي جهاني كه به گفته مائو در آن "تمام بشريت آگاهانه و داوطلبانه خود و جهان را تغيير مي دهد"، تنها در جامعه مدرن وجود دارد. زيرا در اين جامعه، توليد و شناخت علمي بسطحي رسيده است كه قادر است يك سلسله روابط نوين را مابين جوامع بشري و طبيعت برقرار كند. بعلاوه، توليد در مقياسي واقعاً بيسابقه اجتماعي شده، طبقه پرولتاريا كه پيش برنده توليد اجتماعي است ظهور يافته و تجزيه و مبارزه طبقاتي مناسبات واقعي جامعه را آشكارتر ساخته است. البته آزادي در امر پي ريزي جهان تنها ميتواند بر پايه حركت پرولتاريا بسوي شناخت و تغيير علمي جامعه از طريق انقلاب موجود باشد.

 حـقـيـقـت مـطـلـق و نـسـبـي
 بنابراين شناخت، مرتبط و منطبق با رشد موازي و تداخلي توليد (و اشكال ديگر پراتيك) از داني به عالي ارتقاء مي يابد. اگرچه شناخت از واقعيت عيني وابسته است بسطح تكامل پراتيك و در نتيجه نسبي مي باشد، ولي در عين حال خود شامل جوانبي از حقيقت بلا شرط و مطلق نيز هست. خصلت ماده بمثابه عين (مستقل از شعور) است كه به حقيقت خصلت مطلق مي دهد، زيرا ايده ها چيزي در خود و يا معطوف به يكديگر نبوده بلكه به دنياي خارج عيناً و مطلقاً موجود معطوف مي باشند ـ و بشكلي حدوداً دقيق يا نادقيق آنرا منعكس ميكنند.
 بعبارت ديگر، شناخت بشر ـ كه نهايتاً نسبي و ناكامل است ـ بطرف شناخت عميقتري از دنياي عيني حركت مي كند، بي آنكه به حقيقت مطلق دست يابد. آگاهي يا شعور هرگز نمي تواند بطور كامل دنياي مادي را كه هميشه و بگونه اي نامحدود در حال تغيير است، منعكس كند. اما در توالي پايان ناپذير نسلها و تكامل حقايق نسبي، اين انعكاس از جهان عميقتر و حقيقي تر مي گردد. مائو "در باره پراتيك" نوشت:

  ماركسيست ها معترفند كه در پروسه مطلق و عمومي تكامل عالم، تكامل هر پروسه مشخص نسبي است و از اين رو ددر سير لايزال حقيقت مطلق، شناخت انسان از هر پروسه مشخص در مراحل معين تكاملش فقط حقايق نسبي را در برميگيرد. حاصل جمع حقايق نسبي بيشمار حقيقت مطلق را مي سازد. تكامل يك پروسه عيني تكاملي پر از تضاد و مبارزه است. تكامل حركت شناخت انسان نيز تكاملي پر از تضاد و مبارزه است. (درباره پراتيك، صفحه 80)

 در قسمت مهمي از "آنتي دورينگ"، انگلس تضاد فوق را مورد بررسي قرار مي دهد (فصل نهم، "اخلاق و قانون. حقايق ازلي"). دورينگ، ماترياليستي متافيزيك بود كه ميخواست برخي حقايق را مقدس، مطلق و ابدي بنماياند. او صحبتهاي خود را برمبناي وجود "حقايق ازلي" در رياضيات يا حيطه هاي ديگري از علوم فيزيكي مستدل ساخته و نتيجه گيري كرد كه حقايق مشابهي مي بايد در علوم اجتماعي موجود باشند و موجود مي باشند، و ايشان هم به اين واقععيت دست يافته است. همانگونه كه انگلس نشان داد، اين ماترياليسم مكانيكي در اساس ايده آليستي بود.
 انگلس اشاره كرد كه شناخت بشر از دنياي مداوماً در حال تغيير و لايتناهي داراي محدوديتهايي ذاتي است. او همچنين گفت اگرچه تفكر بشر بطور كلي  داراي ظرفيتي نامحدود براي كسب شناخت است اما  خود اين شناخت تنها از طريق پراتيك در جوامعي كه در مرحله معين و محدودي از تكامل خود هستند، متحقق ميگردد.
 اما در مورد آن رشته از حقايقي كه انسانها بمثابه حقايق مطلق كشف كرده اند چه مي توان گفت؟ بقول انگلس حتيي در "علوم دقيقه" ـ مانند رياضيات، شيمي و فيزيك ـ هرچه بيشتر تكامل حاصل شود، "حقايق نهايي و پاياني" نادرتر مي شوند. انگلس بطور مثال قانون بويل را مورد بحث قرار مي دهد. بر طبق اين قانون، تغيير حجم گازها در درجه حرارت معين با فشار وارده برآنها نسبت معكوس دارد. در واقع آزمايشات متعدد نشان داده است كه ازدياد فشار، گاز را منقبض و كاهش فشار آنرا منبسط مي كند.
 اما انگلس فوراً اشاره مي كند كه قانون  بويل در مواردي استثنائي صادق نبوده و تمام فيزيكداننان اذعان دارند كه اين قانون فقط در محدوده معيني صدق مي كند و حتي در همين چارچوب هم ظهور محدوديت هاي بيشتر و يا دست يابي به فرمولي متفاوت در نتيجه تحقيقات آينده را ممكن مي دانند. اين است موقعيت آن چيزي كه، مثلا در فيزيك، حقايق نهايي و پاياني نام گرفته اند.
 انگلس در همان جا تاكيد مي كند، با وجوديكه برخي دانشمندان محدوديت هاي قانون بويل را كشف كرده اند ولي اين قانون را بطور كامل مردود نشمرده اند، و اگر چنين ميكردند "اشتباهي بزرگتر از اشتباه قانون بويل را مرتكب مي شدند" (آنتي دورينگ، صفحه 114)، زيرا در آن صورت ايده اي مردود شمرده ميشد كه تكامل عظيمي در كار انعكاس عميقتر و صحيحتر خصلت حركت گازها بحساب مي آمد، هرچند كه محدوديتهاي معين، مشروط و غيرقابل اجتناب را دارا بود.
 اما اگر قوانين علمي در فيزيك مشمول عنصر نسبيت ميشوند، لاجرم "حقايق ازلي در گروه علوم تاريخي ... بيش تر از اينها درگير مخمصه اند." (آنتي دورينگ، صفحه 111). جوامع نه تنها خود پديده هايي بسيارر پيچيده و دائم التغييرند، بلكه بايد دانسست برخلاف علوم فيزيكي، هيچ پروسه اجتماعي هرگز خود را عيناً تكرار نمي كند. بعلاوه، براي دست يابي به قوانين تكاملي هر فرماسيون اجتماعي به پراتيك بسياري نياز است. اما بالاخص زماني كه پراتيك انقلابي باشد، گرايش دارد كه همان شكل يا نمودي از تضاد را كه قصد فهميدنش را كرده بود، محو كند. انگلس نتيجه مي گيرد:

  بنابراين، هركس قصد دستيابي به حقايق پاياني، نهايي، خالص و يا حقايق مطلق و ياپابرجا را كرده، بايد بداند كه دست آخر هيچ چيز عايدش نخواهد شد مگر آنكه بخواهد خود را به حقايق پيش پا افتاده و مبتذلي همچون نياز عام انسان به كار كردن، تقسيم جهان تا به امروز به دستجات حاكم و محكوم و يا مثلا مرگ ناپلئون در مه 1821 دلخوش سازد." (آنتي دورينگ، صفحه 112)

 جالب اينجاست كه تاكيد ماركسيسم بر خصلت نسبي اكثر حقايق، از زوايه اي ديگر، اهميت مبارزه براي تكامل و تعميق تئوري صحيح و دفاع از آن را بوضوح مطرح ميسازد. ماركسيسم مبارزه براي حقيقت را پروسه اي پايان ناپذير و فعال ميداند، پروسه اي كه در آن بشر به شناختي عميق و عميقتر دست مي يابد (در عين حال پروسه فوق بعلت عقبگردها، عقب نشيني ها و پيروزيهاي موقت ايده هاي غلطي كه بخشي از اين مارپيچ هستند، مستقيم الخط پيش نمي رود). روح دگماتيسم ـ كه حقيقت را به يك سلسله تعاريف منجمد و بيروح بدل كرده و كاري نمي كند جزآنكه در يك دنياي پيچيده و دائم التغيير، يك خط كش اندازه گيري قطعي امور، بدست مومن ميدهد ـ در تعارض كامل با ماركسيسم اصيل و مبارزه واقعي تئوريك قرار دارد. دگماتيسم حقيقت را از منشا و هدفش كه تغيير واقعيت از طريق پراتيك است، منفصل كرده و سيكلي را كه مائو تشريح كرد، مي شكند:

  بوسيله پراتيك حقيقت را كشف كردن و باز در پراتيك حقيقت را اثبات كردن و تكامل دادن، فعالانه از شناخت حسي به شناخت تعقلي رسيدن وسپس از شناخت تعقلي به هدايت فعال پراتيك انقلابي براي تغيير جهان ذهني و عيني روي آوردن. پراتيك، شناخت، باز پراتيك و باز شناخت ـ اين شكل در گردش مارپيچي بي پاياني تكرار ميشود و هر بار محتواي مارپيچهاي پراتيك و شناخت بسطح بالاتري ارتقاء مي يابد. اين است تمام تئئوري شناخت ماترياليسم ديالكتيك، اين است تئوري ماترياليستي ـ ديالكتيكي وحدت دانستن و عمل كردن. ( درباره پراتيك، منتخب آثار مائو، صفحه 471)

مبـارزه لنين عليه آگنوستـيسـيـسم
 اما چنين  ديدگاهي، از اين بينش كه تمام حقايق نسبي هستند و چيزي بيشتر از آن نيستند، بسيار دور است. تئوري اين چنيني در مورد حقيقت بيان متمركز خود را در اگنوستيسيسم مي يابد. آگنوستيسيسم توان تئوري را براي شناختن صحيح جهان زير سوال برده و نهايتاً نفي مي كند.
 اساساً شخص آگنوستيك چنين استدلال مي كند كه تنها شناخت قابل اتكا، شناخت حسي است و بنابراين هر نوع كوششي در جهت استفاده از آن تجربه و نفوذ به پشت ظواهر امور، و در نتيجه دست يافتن به محتوا و جهت چيزها صرفاً حدسيات است ـ شايد حدسياتي الهام شده، اما بهرحال صرفاً حدسيات. و جائي كه پاي حدسيات در ميان باشد تو مي تواني بخوبي من حدس بزني يآگنوستيك ها (حداقل بورژوا دمكراتهايشان) مساوات را به حيطه تئوري مي كشانند.ه
 بعبارت ديگر، آگنوستيك ها از اين واقعيت كه تمام تئوريها ريشه در تجربه دارند استفاده مي كنند تا بگويند: تئوري فقط مي تواند خود تجربه را تشريح كند، تئوري نمي تواند بهيچ واقعيتي كه مستقل از هر(و تمام) تجربه بشري و بزرگتر از آن باشد، دست يابد؛ و بنا به ادعايشان وجود چنان واقعيتهايي را منطقاً نميتوان اثبات كرد.
 آگنوستيسيسمي كه در ابتدا بشهرت رسيد، انعكاسي از ضروريات  بورژوازي بود كه هنوز نياز به علم داشت، اما از گسترش جهانبيني ماترياليستي نيز ترسيده بود. بنابراين، از يكطرف لزوم مطالعه جهان و تكامل علوم را تصديق ميكرد اما از طرف ديگر علم را به يك رشته فرضيات كه فقط مي توانست مدعي شرح برخي تجارب محدود باشد و توان نتيجه گيري مشخص از آن تجارب در زمينه واقعيت پنهان را نداشته و بالنتيجه نمي توانست نقدي همه جانبه و واقعاً علمي از جامعه  را پيش گذارد، تنزل ميداد. اين گرايش آگنوستيكي  بعدها به پوزيتيويسم تكامل يافت. پوزيتصيويسم با ماترياليسم بدليل باصطلاح "آفريدن" واقعيتي كه مستقل  از تجربه  بشر است به مخالفت آشكار پرداخت. اين امر كه وجود چنين واقعيتي توسط پراتيك روزمره انسانها در توليد (تغذيه، خوابيدن و امثالهم به كنار) به اثبات مي رسد، هيچ جايي در محاسبات اين آكادميسين هاي آكروبات باز نداشت.
 با فرا رسيدن سالهاي 1900، آگنوستيسيسم (و پوزيتيويسم) شروع به پايه گيري در جنبش ماركسيستي كرد. اين جريان در جنبش روسيه خصوصاً پس از شكست انقلاب 1905 در ميان برخي ماركسيستهااي سابق كه همگان را دعوت به آزمون دوباره فلسسفه ماركسيسم و قالب ريزي نوين آن برمبناي خط پوزيتيويستي مي كردند ظهور يافت و به مرحله مهمي از مبارزه جهت دفاع از فلسفه ماركسيستي رهنمون گشت: مبارزه لنين عليه آگنوستيك ها.
 آگنوستيك ها بيشتر افكارشان را از ماخ به عاريت گرفته بودند (پزشك حاذقي كه فيلسوفي بي مايه بود). آنها چنين استدلال مي كردند كه از دوران ماركس و انگلس تا كنون برخي تكاملات فيزيكي و خصوصا آزمايشاتي در زمينه راديوم بعمل آمده كه ظاهراً نشانگر محو خودبخودي ماده است، و از اينجا ماده را مقوله اي دمده تلقي مي كردند. بر اين مبني اگر امكان نمايش محو ماده وجود دارد، پس چگونه مي توان در مورد دنيا با اطمينان مطالبي را اظهار كرد، چگونه مي توان غير از مباحث مشروط در مورد آنچه كه ظاهراً احساسات ما تجربه كرده اند، سخني بر زبان آورد
 اما مسئله بيشتر مربوط به بحران عقيدتي اين گروه از ماركسيستهاي سابق بود تا به آزمايشات راديوم. شكست انقلاب 1905، و افت  اجتناب ناپذير جنبش پس از آن، بسياري از روشنفكران را در مورد دورنما و امكان تحقق انقلاب دچار شك و شبهه ساخت ـ همان انقلابي كه چندي پيش اينان تن به امواجش سپرده بودند (يا حداقل عموماً از آن دفاع ميكردند). آيا عدم پيروزي انقلاب، ماركسيسم را بطور جد ي زير سوال مي برد؟ تو گويي ماركسيسم پيروزي فوري را "نويد" داده يا آنرا تضمين ميكند.
 در همان حال سرمايه داري به مرحله اي كيفيتاً عاليتر، يعني امپرياليسم، تكامل مي يافت و بسياري از تحليل هاي مشخص "كاپيتال" ديگر صادق نبود. بر مبناي مافوق  سودهايي كه امپرياليسم از كشورهاي مستعمره و ملل تحت ستم بكف مي آورد، بورژوازي توانسته بود به بخش  مهمي از طبقه كارگر در كشورهاي پيشرفته امتيازاتي را عرضه كند.
 و اين بخش پايه اجتماعي خطي را تشكيل داد كه لاينحل بودن تضادهاي سرمايه داري (در چارچوب سرمايه داري) و نياز به يك انقلاب سوسياليستي را آشكارا بزير سوال ميكشيد. نفوذ آگنوستيسيسم در ماركسيسم با بروز شوونيسم اوج گرفته و خود منبع تغذيه آن گشت. اين انحراف خود را فقط به تجارب و شرايط طبقه كارگر در كشورهاي امپرياليستي (و حتي به شرايط اقليت ممتاز پرولتاريا در اين نقاط) محدود كرده و توجهي به تيره روزي فزاينده مستعمرات كه امكان اعطاي امتياز به كارگران كشورهاي پيشرفته را فراهم كرده بود، مبذول نمي داشت.
 آنزمان گرايش آگنوستيكي برمبناي تحولات واقعي جهان شتاب گرفت و ظاهراً بيان تغييرات در حال رخ دادن بود (منجمله شكست انقلاب 1905 روسيه)، و همين مسئله اين خط را مخربتر ساخته و طرد فوري آنرا ايجاب مي كرد. اينجا تضادهاي حاد سياسي در ماركسيسم عمدتاً خود را در حيطه فلسفي نمايان ساختند. لنين در مقاله "برخي خصوصيات تكامل تاريخي ماركسيسم" اين نكته را جمعبندي كرده و نوشت:

 دقيقاً بدين علت كه ماركسيسم دگم بيروح، امر نهايي، تمام شده و حاضر و آماده و آموزه اي تغيير ناپذير نبوده، بلكه يك راهنماي عمل زنده است، بالاجبار مي بايست تغييرات ناگهاني در شرايط زندگي اجتماعي (اينجا منظور ركود قابل ملاحظه اي است كه پس از سال هاي 1907 ـ 1905 بوجود آمد ـ لني ولف) را منعكس مي كرد. اين تغيير در فرو پاشي و تفرقه، در تزلزلات و بطور خلاصه در تمام بحرانهاي جدي دروني ماركسيسم منعكس شد. اينجا بود كه مقاومت قاطعانه در مقابل اين فروپاشي و تقويت پيگيرانه اصول ماركسيسم در دستور روز قرار گرفت. در دوره قبل (منظور سالهاي 1907 ـ 1905 است ـ لني ولف) بخشهاي گسترده اي از طبقاتي كه نمي توانستند براي فرموله كردن اهدافشان از ماركسيسم اجتناب ورزند، لاجرم آنرا بصورتي شديداً يك جانبه و تحريف شده در آوردند ـ آنها از روي عادت برخي "شعارها"، برخي جوابها به سوالات تاكتيكي را ياد گرفتند، بي آنكه فهمي از معيارهاي  ماركسيستي كه در اين جوابها نهفته بود داشته باشند. "ارزيابي مجدد تمامي ارزش ها" در حيطه هاي گوناگون زندگي اجتماعي به "تجديد نظر" در مجرد ترين و عام ترين اصول فلسفي ماركسيسم انجاميد.... (ماركس ـ انگلس ـ ماركسيسم، صفحه 305 ـ 304)

 دفاع از فلسفه ماركسيستي اهميت مركزي يافته بود.

  هيچ چيزمهمتر از گرد آوردن همه ماركسيستهايي كه متوجه عمق بحران و لزوم مبارزه براي دفاع از اصول تئوريك و اصول اساسي ماركسيسم گشته اند، نمي باشد ـ همان اصولي كه بواسطه نفوذ بورژوازي در ميان "رهگذران" ماركسيسم بطور 180 درجه تحريف شده اند. (همانجا، صفحه 360)
و لنين اين مبارزه را در "ماترياليسم و امپريوكريتيسيسم" به پيش برد.
 آگنوستيك ها زيركانه ميكوشيدند معناي ماده در فلسفه (موجوديت مستقل از شعور) را با معناي آن در فيزيك (كه گاهي بجاي جرم بكار رفته و صفت اجسام فيزيكي معيني در مقاومت در مقابل شتاب است) مغلوط كنند. لنين اين تلاشها را افشا كرد. تبديل ماده (بمعناي جرم) به انرژي نه تنها ماترياليسم (ماترياليسم ديالكتيكي) را رد نكرد، بلكه آنرا محكمتر كرد. لنين توضيح داد:

 "محو ماده" بمعناي محو محدوده كنوني شناخت ما از ماده است، بدين معني كه شناخت ما عميقتر ميشود. خصائل ماده نيز كه قبلا مطلق، لايتغير و عمده (نفوذناپذيري، جرم و امثالهم) بنظر مي آمدند به همين ترتيب ناپديد مي شوند. حال روشنن مي شود كه اين خصائل نسبي بوده و فقط مشخخصه حالت معيني از ماده هستند. ("ماترياليسم و امپريوكريتيسيسم"، لنين ـ صفحه 311)

 اما اين تغييير در شناخت، ماتريالييسم را ازاعتبار نيندداخت، "... چراكه تنها صفتي كه ماترياليسم فلسفي براي ماده قائل ميشود عبارت است از موجود بودن بمثابه يك واقعيت عيني، و خارج از ذهن ما." (همانجا، صفحه 311)
 براي ديالكتيك ماترياليستي، تغيير شكل ماده به حالتي بظاهر ضد خود، چيز عجيبي نبود، و در واقع كشف امر تبديل متقابل جرم و انرژي به يكديگر تائيدي بود بر ماترياليسم ديالكتيك و همين مسئله به تعميق اين علم ياري رساند. لنين نوشت، ماترياليسم ديالكتيك:

 ... بر تقريب، بر نسبي بودن هر تئوري علمي از ساختمان ماده و خصائل آن اصرار مي ورزد، ماترياليسم ديالكتيك بر عدم وجود حد مرزهاي  مطلق در طبيعت، بر تغيير شكل ماده متحرك از يك حالت به حالتي ديگر كه بنظر ما با آن ناسازگار است و قس عليهذا ... اصرار مي ورزد.

 الكترون به اندازه اتم تهي ناشدني است، طبيعت لايتناهي است اما بطور لايتناهي، وجود دارد. و تنها قبول بي قيد و شرط و قطعي وجود طبيعت در خارج ذهن و تصور بشر است كه ماترياليسم ديالكتيك را از آگنوستيسيسم نسبيت گرا و ايده آليسم متمايز مي كند. (همانجا، صفحه 314 ـ 312)

 بعلاوه، همانطور كه دورينگ بطور يكجانبه بروي خصلت مطلق برخي حقايق اصرار مي ورزيد، آگنوستيك ها دست بروي جنبه متضاد تضاد گذاشته و حقيقت مطلق را بطور عام نفي كردند. ولي هر دو به يك اندازه اشتباه مي كردند. لنين به يكجانبه نگري آنها بر خورد كرده و عميقاً رابطه بين حقيقت مطلق و نسبي را مورد بررسي قرار داد:

  از نقطه نظر ماترياليسم مدرن، يعني ماركسيسم، حدود نزديكي شناخت ما از عينيت، و حقيقت مطلق تاريخاً مشروط است. اما وجود چنان حقيقتي نامشروط است و اين واقعيت كه به آن نزديكتر مي شويم نيز نامشروط است. حدود تصوير تاريخاً مشروط است، اما اين واقعيت كه تصوير يك مدل عيناً موجود را ترسيم مي كند، امري نامشروط است. شناخت از ماهيت اساسي پديده ها، شرايط و زمان كشف آليزارين در قير ذغال سنگ يا كشف الكترون ها در اتم، تاريخاً مشروط است، اما اين مسئله كه چنين اكتشافاتي در "شناخت مطلقاً عيني" پيشرفت محسوب ميشوند، نامشروط است. در يك كلام هر ايدئولوژي تاريخاً مشروط است ولي واقعيت نامشروط اين است كه هر ايدئولوژي علمي (مثلا برخلاف ايدئولوژي مذهبي) بر يك حقيقت عيني، حقيقت مطلق منطبق است." (همانجا، صفحات 153 و 152)

 فقط اين درك ديالكتيكي از رابطه بين حقيقت مطلق و نسبي است كه از يكسو از تبديل علم به دگم جلوگيري كرده و از سوي ديگر آنرا از تركيب شدن با انواع و اقسام ترهات بورژوائي، شبه مذهبي و عموماً ضد علمي تحت لواي "حقيقت فقط نسبي است"، مصون مي دارد. كنه نسبيت گرائي تشخيص نسبي بودن شناخت نيست ـ ماركسيسم به اين مسئله واقف است ـ بلكه همانگونه كه لنين مي گويد "انكار هر نوع معيار يا مدل عيني موجود و مستقل از بشر است كه شناخت نسبي ما به آن نزديك است." (همانجا، صفحه 154)
 بعلاوه، برخي آگنوستيك هاي مهم اين دوره (بخصوص پوزيتيويست ها و پراگماتيست ها) معيار پراتيك در تئوري شناخت را تحريف كرده اند. آنها تئوري حقيقت خود را بر اين مبنا استوار كرده اند كه آيا ايده اي به آنها اجازه دستيابي به نتايج "دلخواه" شان را در عمل مي دهد يا نه. اما اين "دلخواه بودن" را چه چيزي تعيين مي كند؟ تئوري بطلميوسي (مركزيت زمين) در مورد منظومه شمسي را ميتوان تحت چارچوب معيني مفيد دانست، كاتوليسم هم همينطور! اما هيچكدام از اين دو درست نيستند. رد واقعيت عيناً موجود، شخص آگنوستيك را مجبور مي كند كه فرد را مركز تعيين حقيقت قرار دهد و عموماً از مسئله پراتيك اجتماعي رويگردان شود و نقش آن در تضاد مابين واقعيت و شناخت بشر از واقعيت (وتوانش در تغيير آن) را نبيند. بعضي از كساني كه طرف مجادله لنين بودند، سعي در مخدوش كردن مطلب كرده و مي گفتند آن ايده اي حقيقت دارد كه اكثريت مردم به حقيقت بودنش اعتقاد دارند. لنين گفت بنابراين با اين معيارها بايد در برخي نقاط جن و پري را واقعيت نام نهاد. صرف اين مسئله كه اكثريت ايده اي را حقيقت تصور مي كنند و يا حتي آنرا مفيد مي دانند، بخودي خود هيچ ربطي به حقيقت داشتن يا نداشتن آن ايده ندارد.
 اين تشبث آگنوستيسيستي بدون نقد ساختار واقعيت، حقيقت را محدود به هر آنچه كه فوراً مفيد است مي كند و بالنتيجه مبارزه براي حقيقت را محدود به يكسري تلاشهاي حقيرانه وصله پينه مانند در چارچوب پارامترهاي وضع موجود كرده و از اين طريق نقد همه جانبه وضعيت موجود بر مبناي تضادهاي بنيادين را ناممكن مي سازد. برمبناي چنين دركي از حقيقت و مفيد بودن است كه طيف آگنوستيسيسم زيربناي ايدئولوژيك پوزيتيويسم نوع آمريكائي ـ يعني پراگماتيسم ـ را فراهم مي كند. پراگماتيسم آشكارا اعلام مي كند كه حقيقت توسط مفيد بودنش آفريده مي شود. ويليام جيمز ايدئولوگ اصلي پراگماتيسم اعلام مي كند، آن تئوريهائي از همه درست ترند كه "در تبديل تجارب پر تضاد و كشاكش به تجارب نسبتاً متحد و ادغام شده" از همه بيشتر بكار آيند. (به نقل از مقاله "عليه پراگماتيسم" در كمونيست، دوره دوم، شماره 2، 1978، حزب كمونيست انقلابي آمريكا) اين بعبارتي، يعني آب سرد ريختن روي تضادها و به سازش كشاندن آنها.
 تاثير پراگماتيسم در جنبش انقلابي شكل مشخصاً مخربي بخود مي گيرد. اين ديدگاه ارزيابي از نتايج فوراً حاصل شده عملي را از مجموعه نقد ماركسيستي از خصلت اساسي جامعه طبقاتي و تضادهاي موجود در انتقال به جامعه بي طبقه جدا مي كند. چيزي كه در اينجا بحساب مي آيد تعداد افراد بسيج شده است تا خط بسيج كننده. اين بينش تحت سوسياليسم معمولا بدين شكل بروز مي يابد: ـ افزايش توليد چقدر است ـ در حاليكه سوال بايد اين باشد: آيا به پيشروي بسوي كمونيسم جهاني خدمت مي كند يا نه و اگر جواب مثبت است، در چه ابعادي و چگونه؟ ديدگاه پراگماتيستي تجربه مستقيم را در چارچوبه ضروري ماترياليسم ديالكتيكي و تاريخي مورد ارزيابي قرار نمي دهد، بلكه از آن جدا كرده و (بقول مائو) وظيفه "حذف زوائد و حفظ نكات اساسي" را غير عملي قلمداد مي كند. برمبناي بحث پراگماتيستي براي ارزيابي نتايج بايد معيارهاي كمي و لاجرم معيارهاي بورژوايي را بكار گرفت.
 بله، انقلاب 1905 روسيه شكست خورده بود و سرمايه داري در كشورهاي پيشرفته در راهي كه غير قابل پيش بيني بود به مرحله اي كيفيتاً نوين يعني امپرياليسم تكامل يافته بود. اما در مواجهه با اين واقعيات خط آگنوستيكي از زير مصافهاي تئوريكي و پراتيكي كه اوضاع در مقابل قرار داده بود شانه خالي كرد و ميتوان گفت (حداقل بطور عيني) به مسالمت جويي با بورژوازي دچار گشت ـ در حاليكه براي ماترياليست ديالكتيكي، اين بحران كندوكاو عميقتري را جهت درك همه جانبه تر و فراگيرتر واقعيت ايجاب نموده و لزوم فهم عميقتر اصول اساسي و متد ديالكتيك ماترياليستي را در جهت پاسخگويي به معضلات برخاسته از واقعيت پيچيده و متغيير، پيش نهاد. ماركس و انگلس براي نخستين بار، راه ديالكتيك ماترياليستي را گشودند و اين لنين بود كه در جريان پاسخگويي به معضلات مقابل پا موفق شد در آن راه عرصه هاي نويني را فتح نمايد. او نوشت:

نتيجه منحصر بفردي كه از اين نظريه ماركسيست ها كه تئوري ماركس حقيقتي عيني است ميتوان گرفت، آن است كه ما با دنبال كردن راه تئوري ماركسيستي به حقيقت عيني نزديكتر و نزديكتر خواهيم شد (بي آنكه هرگز اين كار پايان يابد). اما بدنبال هر راه ديگر روان شدن ما را به هيچ جايي نخواهد رساند مگر به سردرگمي و فريب. (همانجا، صفحه 162)

 ____________________________

توضيحات فلسفه

 (1) تئوري كپرنيك نشان داد كه زمين بدور خورشيد مي چرخد و نه بالعكس، و خود زمينه اي شد براي صحيح پيمودن اقيانوسها توسط كشتي ها، تا بتوانند بطرف بازارهاي جديد در آسيا، افريقا و آمريكا روان شوند. تكامل توليد و صنايع عموماً محتاج به علم بود ـ كشف فشار هوا از طريق مطالعه اين مسئله كه چرا پمپهاي مكنده قادر نيستند از معادن آب گرفته در عمقي بيشتر از 33 فوت آب بكشند، صورت گرفت.
  (2) ماترياليسم معتقد است كه ماده مستقل از شعور وجود داشته و در واقع شعور از آن بر مي خيزد (نه بالعكس)، معتقد است كه جوابهاي مسائل را بايد با تحقيق در جهان مادي و كشف قوانين آن جست. فلسفه ايده آليستي برآنست كه شعور يا حتي حيطه الهي مفروضي، برتر از ماده است. ايده آليسم براي حقيقت به انتظار قوانين الهي مي نشيند. اين جهانبيني هاي متضاد در بخش بعد عميقتر بررسي خواهند شد.
  (3) كلمه ديالكتيك خود از ديالوگ يوناني كه بمعناي سخنراني و مباحثه كردن مي باشد، نشئت مي گيرد(ديالكتيسين هاي اوليه معتقد بودند كه حقيقت از طريق بحث بين ايده هاي متضاد كشف شد)
  (4) جايگزيني يك جامعه توسط جامعه اي كاملا متفاوت در مقياس جهاني امري است آشكارا پيچيده تر از تولد جوجه. هر انقلاب منفرد پرولتري اگرچه جامعه سرمايه داري را در سطح جهاني از بين نبرده يا حتي بورژوازي همان كشور را نابود نمي سازد (اين مسئله را در فصل چهار اين كتاب مورد بحث قرار مي دهيم) ولي جهشي مهم در اين روند محسوب ميشود. در يك روند طولاني تاريخي است كه مناسبات سرمايه داري و جامعه سرمايه داري كاملا از ميان مي روند و يك هستي كاملا نوين در نتيجه مبارزه اضداد بمنصه ظهور مي رسد. ماركس سراسر اين روند را بطريقي فشرده و متمركز چنين تشريح كرد: "تمركز وسايل توليد و اجتماعي كردن كار بالاخره به نقطه اي مي رسد كه با پيوسته سرمايه داري خود ناسازگار ميگردد. بنابراين اين پوسته به دونيم شده و ناقوس مرگ مالكيت خصوصي سرمايه دارانه به صدا در مي آيد، از خلع يدكنندگان خلع يد مي شود." (كاپيتال جلد اول، صفخه 763)
  (5) لنين اين مقوله را در مقاله "درباره مسئله ديالكتيك" چنين مورد بحث قرار مي دهد:
"... خاص فقط در رابطه اي وجود دارد كه به عام مي انجامد. عام فقط در خاص و از طريق آن وجود دارد. هر خاصي (به ترتيبي) يك عام است. هر عامي يك (جزئي از، يا يك جنبه از، يا اساس)  يك خاص است. هر عامي فقط بطور تقريبي تمام چيزهاي خاص را در بر ميگيرد، هر خاصي بطور ناقص وارد عام ميشود و قس عليهذا." (صفحه 343 كليات آثار لنين به انگليسي)
  (6) رويزيونيسم به هرگرايشي مي گويند كه تحت لواي ماركسيسم مبلغ ايده ها و اعمالي است كه مستقيماً خلاف روح و اهداف و اصول اساسي ماركسيسم و پراتيك اصيل ماركسيستها مي باشد.
  (7) "اختلافات ازكجا سرچشمه مي گيرند؟"، "بازهم درباره اختلافات ما و رفيق تولياتي"، "پلميك در مورد خط عمومي جنبش بين المللي ماركسيستي"، و "پيشنهاداتي در مورد خط عمومي جنبش بين المللي كمونيستي" (انتشارات رد استار، لندن 1976)
  (8)  بذخ باصخ انفجار عظيم ماده و انرژي كه حدوداً 18 ميليارد سال قبل اتفاق افتاد و اين آخرين نقطه اي است كه علم كنوني در تاريخ جهان شناخته است.
  (9) غقطجعصضكا ستاره اي كه نورش ناگهان بشدت افزايش مي يابد، و اين بدليل انفجاري است كه بيشتر جرم ستاره را دفع مي سازد.
  (10) يك مثال از شروع كاذب را مي توان در عصر رنسانس ايتاليا مشاهده كرد. آنجا توليد كالايي و تجارت تا جايي رشد كرد كه سرمايه تجاري در حال تبديل شدن به سرمايه صنعتي بود، اما بدلايل گوناگون اين كار به نتيجه نرسيد ـ از جمله اين دلايل پيشرفت دريا نوردي در نتيجه رنسانس بود كه به اروپاي شمالي اجازه داد از شهرهاي تجاري ايتاليا گذشته و بطرف شرق روان شود. بنابراين انقلاب بورژوايي تا قرنها بعد در ايتاليا انجام نشد.
  (11) توليد كالايي، توليد براي مبادله است و سرمايه داري ازتمام سيستمهاي ديگر توسط سلطه اين شكل از توليد متمايز مي گردد. فئوداليسم با توليد براي مصرف مشخص ميشود كه در آن توليد دهقانان عمدتاً بطور مستقيم در خدمت استفاده خودشان و يا اربابانشان قرار ميگيرد. در مورد چگونگي برخورد اين دوشكل توليدي به فصل دوم كتاب حاضر مراجعه كنيد.
  (12) مبارزه مائو عليه يانگ شيان چن و درك خاص او از سنتز  در جزوه بسيار مهم "سه مبارزه سترگ فلسفي در چين" (1973) آمده است.
  (13) گرايش به درك مستقيم الخط يك ـ دو ـ سه از تكامل كه در آنتي دورينگ وجود داشت در كتاب "ماترياليسم ديالكتيكي و تاريخي" استالين شكل متمركزتري به خود مي گيرد. اين كتاب در عين دارا بودن مطالبي صحيح و عليرغم اينكه هدفش را ارائه يك خلاصه فشرده (وضرورتاً كمي ساده انگارانه) قرار داده است، به حدي در مورد فوق و موارد ديگر به خطا ميرود كه تا بحال ضررهاي فراواني را به صورت تربيت افراد در سيستم فكري ماترياليسم مكانيكي بجاي ماترياليسم ديالكتيكي وارد آورده است.
 (14) محدوديتهاي ديدگاه ساده حسابي از مسئله تبديل كميت به كيفيت ـ بمثابه يك قانون طبيعت ـ را در آزمايش ذرات زير اتمي مي توان كاملا مشاهده كرد. در مقاله اي تحت عنوان "ماده تا بينهايت قابل تقسيم است" كه توسط فيزيكدان چيني "بي آن سيزو" قبل از كودتاي 1976 نگارش يافته است، تقسيم واويكلها يعني كوچكترين واحد ماده كه تاكنون براي انسان شناخته شده به ترتيب زير مورد بحث قرار گرفته است:
"واويكلها به چه طريق تقسيم خواهند شد؟ اين امر نمي تواند بطرق روتين و با استفاده كور از تجارب قبلي باشد. مولكول به اتمها، حوزه جاذبه و حوزه الكترو معناطيسي تقسيم ميشود. اتم به هسته هاي اتمي، حوزه هاي الكترومغناطيس و الكترون تقسيم ميشود. هسته اتمي به پروتون، نوترون و حوزه اتمي تقسيم ميشود. در هر سطحي نوين، همه اينها اشكال جديدي از وحدت ذره و حوزه هستند. همه اينها نقاط گرهي جديدند و همه اينها كيفيتاً متفاوتند. واويكلها به چه اشكالي تقسيم خواهند شد؟ اين امكان هست كه اين تقسيم بشكل قبلي يعني وحدت ذرات و حوزه ها باشد. همچنين امكان دارد كه تغيير كيفي عظيمي انجام شود و به يك شكل مادي كاملا مجزا و يك شكل مادي ادامه دار جديد پا دهد. آنها مي توانند پديده هايي نوين و متفاوت از ذرات و حوزه هايي باشند كه فعلا ما نمي شناسيم. اين امكان هست كه آنها به كوچكتر و كوچكتر تقسيم شوند، اما اين نيز ممكن است كه به بزرگتر و بزرگتر تقسيم گردند. چيزي كه از واويكلها بيرون كشيده خواهد شد ممكن است چيزي "چاق تر" و يا بزرگتر از آن موقعي باشد كه درون واويكل بود. اين امر ممكن است به تكامل مناسبات جديدي مابين كل و جزء بيانجامد. آنوقت چه خواهد شد؟ اين يك سوال علمي كنكرت است. ماده اشكال بينهايت گوناگون دارد، تقسيم كنكرت ماده نيز اشكال بينهايت گوناگون دارد. "ماركسيسم ـ لنينيسم بهيچوجه به حقيقت پايان نداده بلكه برعكس در جريان پراتيك براي شناخت حقيقت، لاينقطع راههاي تازه اي مي گشايد" (درباره پراتيك ـ مائو). ماترياليسم ديالكتيك هرگز براي عرصه هاي ديگر حكم صادر نمي كند، و هرگز خود را بجاي علوم طبيعي ننشاند، و در اين مورد جمعبندي صادر نمي كند." ( به نقل از نشريه كارگر انقلابي شماره 122، صفحه 23، سپتامبر 1981)
  (15) البته "نتايج" و جمعبندي آنها مستلزم مبارزه است و مشخصاً در جامعه طبقاتي اين مبارزه "بيطرفانه" يا بدور از غوغا نيست، بلكه از قدرت نسبي طبقات مختلفي كه نظرات مختلف دارند، تاثير مي پذيرد. همانگونه كه مائو اشاره كرد "در مبارزه طبقاتي، نيروهايي كه طبقات پيشرو را نمايندگي مي كنند، گاهي اوقات دچار شكست مي شوند، نه بدليل آن كه ايده هاي آنها نادرست است، بلكه بعلت آن كه در تعادل نيروهاي درگير در مبارزه، آنها در آن مقطع مشخص به اندازه نيروهاي ارتجاع قدرتمند نيستند..." ("ايده هاي صحيح انسان از كجا سرچشمه مي گيرند"، منتخب آثار مائو، صفحه 903)
  (16) مسئله طرز تفكر بورژوايي در مورد آزادي، مسئله اي عميق و مهم است كه بدون تحليل از مناسبات توليدي بورژوايي و دولت بورژوايي نميتوان آنرابطور كامل تجزيه و تحليل نمود. ما در فصول بعد به اين مسئله خواهيم پرداخت. در اينجا بيشتر به مفاهيم فلسفي آزادي و ضرورت پرداخته ايم.
  (17) در اينجا كمونيسم اوليه كه وجودش مبتني بر نيروهاي مولده نسبتاً نامتكامل بود و درست بر همين مبنا مي توانست وجود داشته باشد را در نظر نگرفته ايم. براي بحث بيشتر در اين مورد به فصل چهارم كتاب مراجعه كنيد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر