با در نظر داشتن این نکته، نگاهی هم به سیاست مائو و حزب کمونیست چین در اواسط سالهای هفتاد ـ هنگامیکه با تشدید این تضاد روبرو بودند ـ بیندازیم. فکر میکنم برای درک صحیح آنچه اوائل سالهای١٩٧٠در خطوط بینالمللی چین میگذشت اساساً باید بسط و گسترش دو مسئله را مد نظر قرار دهیم. اولاً، این ادامه همان خط بود که در انقلاب چین خصوصاً در مرحله جنگ ضد ژاپنی پیش گرفته شد. از میان تمام قدرتهای امپریالیستی که از لحاظ عینی با چین تضاد داشته و این کشور را عینیتاً تحت سلطه میگرفتند، یکی بعنوان دشمن عمده هدف حمله واقع شد و جبهۀ متحدی علیه آن، حتی با نیروهای وابسته و نهایتاً نماینده سایر قدرتهای امپریالیستی شکل گرفت. در شرایط وقوع انقلاب چین، خصوصاً در جنگ ضد ژاپنی و عمومی تراز آن در جریان پیشبرد انقلاب دمکراتیک نوین، این سیاست و برخورد در کل صحیح بود. ولی سعی در بسط این شیوه برخورد به مقیاسی جهانی و مبنی قراردادنش جهت ائتلافی جهانی و استراتژی جهانی علیه اتحاد شوروی در شرایط بینالمللی سالهای٧٠ نادرست بود. دوم اینکه، بنظر من سیاست چین به جای گسستی که باید انجام میگرفت، ادامه خط مشیها و سیاستهای غلطی بود که در بالا شکافتیم. یعنی سیاست کمینترن و استراتژی اتحاد شوروی در جریان جنگ دوم جهانی و در ارتباط با آن. چینیها آن ارتباط را آشکارا ترسیم کردند یعنی قویاً آن را تفهیم نمودند. در خبرنامه پکن و سایر نشریات درباره پیروزیهای جنگ کبیر ضدفاشیستی و چگونگی پیشروی و تکامل همه جانبه سوسیالیسم در جهان مقالات بسیاری چاپ شد. کاملاً روشن بود که مقایسهای است با همان استراتژی مورد نظر و اینکه اتحاد شوروی نقشی همانند آنچه قدرتهای فاشیستی در دوران جنگ دوم جهانی داشتند را بعهده دارند.
فکر میکنیم مابین رهبران مختلف و نیروهای طبقاتی متفاوت درون رهبری چین از یکطرف توافق نسبتاً وسیعی حول این سیاست و از دیگر سو تضادهای حاد و حتی اختلافات آنتاگونیستی موجود بود. با در نظر گرفتن این مسئله، خیلی نامربوط نیست که هم توصیف هنری کیسینجر از مذاکراتش با چوئن لای را بیاد بیاوریم و هم مداخلات بس مؤثر سیاسی و هر چند غیرمستقیم مائو را در آن پروسه و اصراری بر این که توافقات باید به همراه یک ارزیابی همه جانبه از اوضاع جهانی و با تأکید روشن بر اختلافات اساسی عرضه شوند.٢٠ جمعبندی کنیم، من فکر میکنم مائو با نیروهائی که عموماً بوسیله چوئن لای نمایندگی میشدند بر سر مسئله تلاش در ایجاد جبهۀ متحد وسیع ـ از جمله با امپریالیسم آمریکا و نیروهای متحد و وابسته به آن ـ علیه سوسیال امپریالیسم شوروی بنوعی متحد بود. و به این مسئله بعنوان یک جهتگیری استراتژیک دوربرد و نه فقط کوتاهمدت، و همچنین یک مانور تاکتیکی سریع برای جلوگیری از خطر، خطری بس واقعی مینگریست. منظور خطر حمله شوروی به چین در اوائل سالهای ٧٠ است. (همانطور که میدانید، شورویها عملاً درحال طرحریزی مشخص برای حمله، حداقل به قرارگاههای هستهای چین و احتمالاً چنگ انداختن به بخشی از شمال چین در اواخر سالهای٦٠ و اوائل دهه ٧٠بودند.) ولی فکر میکنم این سیاست نه یک مانور تاکتیکی کوتاهمدت برای مقابله با خطری چنین واقعی، بلکه یک جهتگیری استراتژیک درازمدتتر جهت مرحله آتی بود ـ و مائو بروشنی حرکت امپریالیستها را بسوی جنگ جهانی میدید ـ این ستاره قطبی جنبش بین الملی و وضعیت بود که مبارزات باید از درونش سربلند میکرد. از طرف دیگر مائو سعی داشت آنچه را که در جبهۀ متحد ضدژاپنی و دوره جنگ دوم جهانی بکار بسته بود ـ سیاست ابتکار و استقلال عملی درون جبهۀ متحد ـ بکارگیرد. کمینترن (و استالین) کوشیدند تا نیروهای انقلابی چین بویژه حزب کمونیست را وادار به شرکت در جبهۀ متحد از موضع تبعی نمایند. جبهۀ متحدی با چانکایشک و امپریالیسم غرب خصوصاً با آمریکا و بریتانیا، بدین معنی که کمونیستها پرچم استقلال خود را به کناری نهاده مواضع و نیروهای مستقل سیاسی و نظامیشان را تسلیم کرده و تابع دولت و نیروهای گومیندان شوند. مائو از چنین سیاستی برید و باید هم چنین میکرد ـ چرا که بدون این گسست بطور قریب به یقین انقلاب چینی در تمام این مدت وجود نمیداشت. در واقع این به معنای تسلیم در برابر امپریالیسمی بود که با او در جبهۀ متحد علیه ژاپن قرار داشتند. امپریالیسمی که خصوصاً توسط چانکایشک نمایندگی میشد. در حقیقت این سیاستی بود که شوروی پیش میبرد. خود مائو به قدر کافی راجع به این مطلب در خیلی جاها٢١ صحبت کرد و حتی مستقل از این هم میتوان چنین بحثی را مطرح ساخت. فکر نمیکنم در این مورد شک زیادی باشد. در مرحله تاریخی کنونی، مائو آماده بود تا چنین مبارزهای را کم و بیش با همان ترمها و این بار با مضمون جبهۀ متحد ضد شوروی دامن بزند (این مبارزه دقیقاً المثنی جنگ ضدژاپنی نبوده، بلکه کم و بیش با همان ترمها صورت میپذیرفت). مائو برای چنین مبارزهای آماده بود و آن را براه انداخت. فکر می کنم این امر از یکطرف با مذاکرات کیسینجر و موضع چوئن لای (که کم و بیش مشابه خط مشی تسلیم طلبانه و تبعی شدن در برابر امپریالیسم آمریکا به هنگام جبهۀ متحد ضدژاپنی بود) و از سوی دیگر با برخورد مائو آشکار می شود. نبردی دوباره و امتناع از انجام آن سیاست، اصرار براینکه این هنوز امپریالیسم است، اینها کماکان نیروهائی هستند که درمفهوم استراتژیک درازمدت باید سرنگون شده از صحنه گیتی محو شوند. بنابراین اگرچه امروز باید با آنها وارد ائتلافی مشخص شویم ولی خود را تابع آنان نخواهیم کرد. و یکبار دیگر در به راه انداختن مبارزهای که در وهله اول باید برای پیروزی انقلاب چین دامن زده میشد، مائو سهم خود را ادا نمود.
این مبارزه سراسری، کل کارزار سالهای٧٠، کل مبارزه علیه وزش انحرافی راست، علیه نیروهائی که کم و بیش بوسیله چوئن لای و دن سیائوپین هدایت میشدند ـ این دو علیرغم تضادهای عمیق مابینشان، به نوعی در اردوی ضدیت با انقلاب، به سالهای ٧٠، متحد شدند ـ نمیتوانست از مضمون بینالملی، مسئله خط مشی بینالمللی و خصوصاً مبارزهای که مائو علیه تسلیم طلبی درون سیاست وسیع جبهۀ متحد علیه شوروی دامن زد، جدا باشد، بعبارت دیگر، من فکر میکنم بسیاری از مقایسههائی که درباره تسلیمطلبی صورت گرفت ـ مثلاً تشابهات تاریخی درباره مبارزه مابین قانونگرایان و کنفوسیوسیستها در چین قدیم ـ هم به افرادی که خواهان تسلیم به شوروی بودند و هم به کسانی که به اسم مبارزه با دشمن عمده یعنی اتحاد شوروی، خواهان تسلیم به غرب بودند، برمیگردد. هر دو گرایش موجود بود. برای من روشن است که مائو و یارانش بسیار هشیار بوده و مبارزهای بی امان را در هر دو جهت به گرد مسئله تسلیم طلبی براه انداختند.
طنز قضیه وقتی نمایان میشود که دومین دیدار نیکسون از چین را بدنبال برکناریش ازمقام ریاست جمهوری بیاد آورید. سفری که در نتیجه ملاقات دخترش، جولی نیکسون آیزنهاور، ترتیب یافت. اواخر سال ١٩٧٥ جولی نیکسون به چین رفته با مائو ملاقات کرد، یعنی جاده را برای بازگشت پدر هموار کرد. دخترک در مراجعت به آمریکا، درباره مباحثاتش با صدر مائو، مصاحبهای با مجله مک کال (نمیدانم با این مجله آشنا هستید یا نه، نوعی مجله مد بانوان است) انجام داد و با اصرار این مسئله را تکرار میکرد که چگونه مائو تمام مدت از مبارزه طبقاتی صحبت میکرد. مبارزه طبقاتی همه جا بود و قس علیهذا. بنظر میرسید که مائو شدیداً نگران این مسئله بوده است، نگران مبارزه طبقاتی. داستان به اواخر ١٩٧٥ مربوط میشود. فکر میکنم اینجا بشکل فشرده و حاد میبینید که چگونه خط مشی و سیاست مائو عمیقاً به دو وجه متضاد تقسیم شده بود، بنوعی طنزآمیز، چون از یکطرف کاملاً و بطور صحیح، حتی هنگام صحبت کردن با این شخصیت نگران مبارزه طبقاتی بوده و از طرف دیگر با دختر نیکسون است که راجع به مبارزه طبقاتی صحبت میکند و مسئله از مجله مک کال سر در میآورد. مائو به این دلیل با وی صحبت کرد که آن مبارزه طبقاتی در عرصهای مشخص شکل میگرفت. درون شبکه مشخص جستجوی جبهۀ متحد علیه شوروی، عرصهای که شما را حتی به مراوداتی با امپریالیسم آمریکا و بعضی از سخنگویان و رهبرانش (چه درون و چه بیرون دولت در آن مقطع) میکشاند، این امر بنوعی کاراکتر متضاد برخورد مائو و شکل ویژه تقسیم به دوی عمیق این قضیه را در محدودهای واحد عرضه میکند: مبارزه طبقاتی فقط بشکل حاد در زمینه داخلی، بر سر اینکه موازین انقلاب فرهنگی در محدودههای مخلتف جامعه دگرگون شوند یا نه، نبود که براه افتاد، بلکه بعدی هم در ارتباط با مسئله تسلیمطلبی در مقابل نیروهای امپریالیسم دارا بود. و انقلابیون متوجه شدند که مشکل رویزیونیسم در پیوندی نزدیک با مسئله تسلیمطلبی قرار دارد. کماکان مسئله کلاً در زمینه کوشش برای تشکیل جبهۀ متحد وسیع علیه شوروی ـ از جمله با آمریکا و سایر نیروهای ارتجاعی و امپریالیستی ـ جای گرفت. خط مائو و رهبران نزدیک به وی تأکید داشت که اگر رویزیونیستها به قدرت برسند و قادر باشند خط مشی رویزیوننیستی را در چین پیاده کنند، این امر بطور اجتنابناپذیر جزء و گوشهای از سیاست تسلیمطلبی در مقابل امپریالیسم بوده و پایههای آن را تحکیم میکند. فقط با دامن زدن به مبارزه طبقاتی علیه آنها و پیشبرد دستاوردهای انقلاب فرهنگی است که انقلاب در خود چین میتواند ادامه یابد، ضمناً ـ و امروزه در مفهومی کلی مهمتر از این ـ سیاست فوق تنها ابزار جلوگیری از پیروزی خط تسلیمطلبی در مقابل امپریالیسم خارجی درون جبهۀ متحد وسیع بود. جبهۀ متحد وسیعی که چین به آن وارد شد تا به همراه بلوکی از امپریالیستها با دشمن عمده یعنی سوسیال امپریالیسم شوروی مبارزه کند.
آنها چنین برخوردی داشتند، و کماکان فکر میکنم این برخورد کاملاً به دو وجه متضاد تقسیم شده بود. از یکطرف در مقایسه با نیروهای چوئن لای و سایرین که (عملاً و بسیاری از آنها از لحاظ ذهنی) مدافع تسلیم به امپریالیسم بودند، پیداست که جهتگیری مائو و دیگران کماکان انقلابی بود و برای جلوگیری از انهدام انقلاب چین، ترویج ادامه پیشرفت آن و ممانعت از تسلیمطلبی در برابر امپریالیسم، تلاش میکردند. ولی از طرف دیگر با وجود این تلاش و جهتگیری عمومی، بطور طنزآمیز در پی پیاده کردن خط مشی و سیاستی بودند که درست برخلاف جهت مبارزه واقعاً ضد رویزیونیستی و ضد تسلیمطلبی مورد نظرشان کار میکرد. بعبارت دیگر، رک بگوئیم، مبارزه را در زمینههای غلط و در شرایطی نابجا دامن میزدند. منظورم این نیست که اگر مبارزه را در زمینههای بهتر و شرایط مساعدتری به پیش میبردند، لزوماً پیروز میشدند. فکر میکنم این هم دیدی پراگماتیستی است و هم سمت گیری ناسیونالیستی یک طرز تفکر را نشان میدهد. یعنی اعتقاد به اینکه مسائل فوق عمدتاً درون کشور چین رشد کرده و بروز مشخص یافتهاند و این با اوضاع کل جهان ارتباطی نداشته است. بله، امکان داشت پیروز شوند و این مسلماً حرف درستی است که اگر از ارتباط تنگاتنگ مبارزه درونی چین با نبرد سراسری جهانی شناختی بهتر داشته و تضادها را بشیوه صحیحتری حل میکردند بنحوی قابل ملاحظه قویتر میشدند. این امر بنحوی قابل ملاحظه آنها را قویتر میکرد. و شاید در برد و باخت آنها تأثیر میگذاشت. امکان زیادی هم دارد که چنین میشد و آن نبرد نهائی که توسط نیروهای انقلابی دامن زده شده بود، بهر حال در کوتاهمدت به شکست میانجامید. زیرا هم بخاطر شرایط مشخص چین و هم بخاطر شرایط جهانی، مبارزه برای ادامه راه سوسیالیستی درون چین، نبردی سهمگین بود. نه شکست غیرقابل اجتناب بود و نه پیروزی. ولی فکر میکنم برخورد مشخص نیروها در آن زمان ـ نه به شیوه متمرکز نظیر این روزها، بلکه بگونهای مشخص و محدودتر دراوائل سالهای٧٠ـ مسئله پیشبرد خط انقلابی را درون چین بسیار مشکل می کرد. این برمیگردد به نکتهای که در جائی دیگر به آن اشاره کردهام: حتی به هنگام در دست داشتن قدرت، اگر خط مشی انقلابی را در کف دارید، چنین نیست که همیشه تودههای وسیع را از لحاظ سیاسی با خود داشته باشید.
این بحث، نکته بسیار مهمی را مطرح میکند: در میان نیروهای مارکسیستی لنینیستی که در ابتدا با مسئله چین سربلند کردند و بطور مشخص از انقلاب فرهنگی و نشر وسیع اندیشه مائوتسه دون و غیره الهام گرفتند، اینکه مردم از گروه به اصطلاح «چهار نفر» (البته دو تن از اینها اکنون تسلیم شدهاند ولی نقش چهار نفر بعنوان هسته رهبری کننده مبارزات علیه چوئن لای، دن سیائوپین و سایرین باید منورد حمایت قرارگیرد) پشتیبانی کردند یا نه، تبدیل به خط افتراق واقعی شد. زیرا گروههایی که از چهار نفر حمایت نکرده و در عوض به این خط روی آوردند که «خوب، آنها باختند، نتیجتاً باید اشتباه کرده باشند» یا «دلیل عمده باختشان باید اشتباهات بوده باشد» و غیره عاقبت به انحطاط گرائیده و از صحنه ناپدید شدند یا باید شده باشند. این در جای خود مسئله مهمی است، و حتی به مفهومی، گوشهای مستقل از این نکته اساسی است که مائو و رفقایش علیرغم اشتباهاتی که ممکن است مرتکب شده باشند، مبارزه را تحت شرایطی دامن زدند که از لحاظ عینی بسیار مشکل بود. چون حتی هنگامی که در قدرت هستید، همیشه تودهها، بخصوص اکثریت تودهها، را از لحاظ سیاسی با خود ندارید. این حقیقتی است که وقتی در قدرت هستید، نیروی سنن و همگامی با وضع موجود ممکن است از طرف تودههای وسیع بر شما تأثیر گذارد. بعبارت دیگر همانطور که قبلاً تودهها کم و بیش با نیروی حاکم همراهی کرده و آنچه را که از زاویه منافع بورژوازی قابل قبول بود تکرار میکردند، این تأثیرات وقتی نیروهای پرولتاریائی در قدرتند و مارکسیست ـ لنینیستها رهبری را در دست دارند در اشکالی مشخص به ایشان منتقل میشود. بخش عظیمی از تودهها هستند که حتی ـ بخصوص بیشتر ـ در دورههائی که هیچگونه جوشش انقلابی وجود ندارد با معیارها و وزشهای غالب، هر چه که باشد، همراه میشوند. این نوعی عادت روزمره است و افراد غیر پیشرو آنهائی نیستند که مبارزات علیه عادات روزمره را رهبری کنند. جمعبندی از این که «همراهی کردن» معادل پشتیبانی از انقلاب نیست، نکته بسیار مهمی است. اگر انقلابیون در رهبری یا در قدرت باشند و مردم در پی آنها حرکت کنند، تصور این که این همان پیروی مردم بر اساسی انقلابی استوار است، تصوری بس خطرناک است. اینجا منظورم انتقاد به چهار نفر (و البته مائو) نیست. فکر میکنم آنان (و خود مائو حتی بیشتر از آنان) کاملاً به این پدیده آگاه بودند. ولی جمعبندی گستردهتر و عمیقتر این مسئله، کاری با اهمیت است.
بیائید رک باشیم. فکر میکنم آنچه رخ داد، آنچه بر چین و تودههائی که بخشی از قیام اواخر سالهای٦٠ بودند گذشت، از آنچه در کل جهان اتفاق افتاد جدا نبود و زیاد با آن متفاوت نیست. وضعیت اعتلائی وجود داشت که بشکل مبارزات آزادی بخش ملی در«جهان سوم» متمرکز شده بود. نوع مشخصی از خیز انقلابی و نوع مشخصی از انتظارات پیرامون آن که مثلاً جزوه زنده باد پیروزی جنگ خلق٢٢ بیانی از آن است. انتظاراتی با این خیزش همراه بود. بدین شکل که این مبارزات به امپریالیسم آمریکا ضربه زده، تضعیفش میکند و شاید حتی نابودش سازد (او را در آتش خود بسوزاند، صدپارهاش کند و سایر تشبیهات زندهای که استفاده میشد). انتظارات در آن زمان این بود ـ گفته یا ناگفته ـ که موج مبارزه امپریالیسم آمریکا را به گرداب کشیده و شاید حتی نابودش کند و همچنین نظریهای ناروشن وجود داشت ـ آگاهانه یا ناآگاهانه ـ که این را پایان کار امپریالیسم میدانست یا حداقل بر این باور بود که مبارزه ادامه یافته و ـ اگر بخواهیم از شعار رایج در آن دوره استفاده کنیم ـ موجوار پیش میرود. این امر به دلایلی بوقوع نپیوست. به دلایلی که باز هم به پروسه (حرکت ناشی از تضاد) آن تضاد اساسی که زمینه روند فوق را در سطح جهانی تشیکل میداد و همچنین تضادهای ویژه گوناگون و اشکال بروزشان و رابطه متقابل میان آنها در آن مرحله، مربوط میشد. مشخصتر گفته باشیم، در موضع، نقش و عملکرد شوروی، آمریکا و سایر نیروهای جهانی از اواخر دهه ٦٠ تا ٧٠ و بخصوص اواسط سالهای هفتاد تغییر صورت گرفت. فکر میکنم همانگونه که بسیاری افراد در بیشتر نقاط جهان از جنبش بریدند ـ ما همگی با این پدیده آشنا هستیم ـ بدون شک درون چین نیز همین روند طی شده است.
مسئله را به شکل دیگر مطرح میکنیم. اگرشما به هنگام وقوع قیامی در چین ـ انقلاب فرهنگی ـ کارگر یا دهقانی چینی بودید و در همان زمان خلق ویتنام نبردی قهرمانانه را با امپریالیسم آمریکا و همه نخالهها به پیش میبرد و آتش مبارزات آزادیبخش ملی در بسیاری از نقاط جهان زبانه میکشید، احتمالاً شما خیلی راحت میگفتید «چه کسی به این کالاهای مصرفی اهمیت میدهد. من بدون این یا آن کالا سرخواهم کرد زیرا میخواهم بخشی از انقلاب جهانی باشم. دو ساعت اضافهکاری میکنم تا برنج و مهمات و یا هر چیز دیگری را برای ویتنام مهیا سازم» و امثالهم. نه تنها کم و بیش هسته محکم نیروهای پیشرو، بلکه تودههای وسیع نیز چنین موضعی اتخاذ کردند ـ باز هم عدهای بودند که با موج همراه شوند ولی تودههای وسیع حقیقتاً جذب این قیام شدند. اما بدنبال این وقتی به اوایل سالهای ٧٠ قدم میگذارید و شورویها بوضوح در ارتباط با تأثیر بر حزب ویتنام و رهبری مبارزه در آن سامان دست بالا را دارند، وقتی که عقبنشینیها، نومیدیها و شکستها و تغییرات در مبارزات سایر نقاط جهان افزون شده اند، وقتی که اتحاد شوروی موضع و بسیاری ازتاکتیکهایش را عوض میکند، وقتی که آمریکا عقب میکشد و سازماندهی دوباره را آغاز میکند و قس علیهذا، آنوقت بعنوان بخشی از کل مسئله، روشن است که این خیزش در دنیا و از جمله در چین نمیتواند بشکل مستقیم الخط پیش رود. آن زمان پایهای بس قویتر برای خط مشی طرح شده از جانب رویزیونیستها در چین بوجود می آید. این خط مشی که باید همه چیز را تابع امر دفاع از خود در مقابل شوروی کنیم، باید مدرنیزه شویم و غیره.
حتی خامترین تبلور این خط مشی یعنی حمایت از منافع مادی موجود در غرب، اکنون شیفتگی و جذبه بیشتری برای بسیاری از نیروها دارد. نیروهائی که پیشروترین نبوده ولی زمانی حقیقتاً جذب آن خیزش انقلابی شده بودند. شاید اواخر سالهای٦٠ تا اوایل سالهای٧٠ شرایط برای اینکه یک جان بر کف انقلابی انترناسیونالیست باشیم بسیار مطلوبتر از اواسط سالهای ٧٠ بود. تمامی ما شاهد این پدیده بودهیم، آنرا تجربه نموده وحتی آن را در تجربیات خود نیز احساس کردهایم. اگر ما پیچیدگی و متناقض بودن پدیده فوق را درک کنیم متوجه میشویم که فقط این دلیل که پرولتاریا قدرت دولتی را دردست دارد، تفاوت چندانی در مسئله ایجاد نمیکند ـ پرولتاریای صاحب قدرت دولتی و اقتصاد سوسیالیستی، آکنده از تضادی عظیم بوده و بواسطه آن مقید میشوند.
بنابراین دو نکته را باید خاطر نشان کرد: اگر انقلابیون بر زمینه بهتری میجنگیدند و شناخت صحیحتری از بعضی مسائل داشتند، لزوماً پیروز نمیشدند. آنها لزوماً نمیباختند ولی الزامی نداشت که در این نبردهای عمده آخرین، یا آنها که ثابت شد در این دوره نبردهای آخرین بودند، برنده شوند. و دوم آنکه حتی پیشبرد خط مشی صحیحتر در چین کاری به غایت مشکل بود. به این سادگی نبود که دور یک میز بنشینید و خط صحیح را فرموله کنید، البته منظورم این نیست کوشش برای دور میز نشستن و مبارزه جهت تدوین خط مشی صحیح بیاهمیت است. کاملاً برعکس، این کار بیاندازه مهم است. ولی جهانی مادی نیز وجود دارد که این خطوط باید در آن پیش برده شوند. و طبقات، نیروها و پایههای اجتماعی واقعی برای خط مشیهای متفاوت موجودند و پیروزی بر مبنای خط مشی انترناسیونالیستی که دارای شناخت، برنامه و سیاستی اساساً صحیح در ارتباط میان دفاع از چین و پیشبرد انقلاب جهانی باشد، کاری آسان نخواهد بود. این دلیلی بر نجنگیدن به خاطر چنین خطی نیست، زیرا همانطور که لنین گفت از کی تا بحال مارکسیست لنینیستها سیاست و اصولشان را بر این مبنا قرار دادهاند که بکار گرفتنش آسان است یا نه و یا در مقطعی مشخص تعدادمان بسیار است یا اندک.٢٣ در واقع از موضعی استراتژیک، و حتی در مرحلهای عاجلتر، اگر چنین خط مشی صحیحی فرموله شده و به خاطرش مبارزه میشد، جنبش بطور بینالمللی بیش از اینها پیشروی میکرد. موضعی با این مضمون: ببینید! ما قصد نداریم با گروهی از امپریالیستها علیه گروه دیگر جبهۀ متحدی داشته باشیم (حتی اگر در این جبهه امپریالیست بودنشان را از یاد نبرده و علیه تسلیمطلبی مبارزه کنیم). در عوض ما در صدد یافتن راه دیگری برای برخورد به اوضاع هستیم، حتی اگر بخاطر وضعیت خودمان به مراودات و توافقات محدودی با برخی از امپریالیستها و دول ارتجاعی وارد شویم، آن را به استراتژی پرولتاریای بینالمللی تبدیل نخواهیم کرد.
از نقطه نظر من، واقعاً فکر نمیکنم درگیر چنین مراودات و توافقاتی شدن لزوماً غلط باشد، ولی این امر در واقع نباید بعنوان یک استراتژی به جنبش بینالمللی تحمیل شود. در کنار این، من لزوم سرازیر شدن هایله سلاسی، مارکوس و سایر پااندازها و دست نشاندگانی از این نوع را به چین درک نمیکنم. منظورم این است که وقتی شما ارباب را دارید دیگر به همه دست نشاندگان احتیاجی نیست. حتی از نقطه نظر مراودات و روابط چین، اگر بخواهی با بلوک آمریکا مراوده داشته باشی، فقط بلوک آمریکا و برخی دیگر از امپریالستها را داشته باش، مجبور نیستی برای مردم هر هفته یک نوکر را به نمایش گذاری. و اینکارها کم و بیش انجام میشد. ولی مشکلات اساسیتر اینجاست. که ما میخواهیم از آن چه بدست آوردهایم دفاع کرده، آن را به پیش رانیم ـ از نقطه نظر پرولتاریای بینالمللی صحبت میکنیم ـ و واقعاً سعی میکنیم این کار را به بهترین وجهی انجام دهیم. در همان حال آن را در مفهوم کلی، تابع پیشبرد انقلاب جهانی به مثابه یک کل میکنیم. این تضادی است که با آن روبرو هستیم. اما چگونه است (و عموماً گرایش این بوده) که هر کس دیگری در دنیا باید خودش را با ما وفق داده، فداکاریها و مصالحاتی انجام دهد؟ راجع به فداکاریهائی که لازمه مبارزهاند حرف نمیزنم، از مصالحات و سازگاریها صحبت میکنم. چگونه است که کماکان دولت سوسیالیست به سازگاریها و مصالحاتی که ممکن است توانائیهای دفاعیش را محدود کرده، ولی احتمالاً برای جنبش جهانی به مثابه یک کل بهتر است، تن در نمیدهد؟ به عبارت دیگر چرا چین باید درگیر تمامی این توافقات و مراودات بشود و بدنبال آن مارکسیست لنینیستهای سراسر جهان را اساساً به انطباق تاکتیکها، سیاست و استراتژی خود با این حرکت فرا بخواند؟ چرا چین بعنوان دولت سوسیالیستی، حتی اگر بخاطر نیازهای دفاعیش مجبور است درگیر مراودات و توفقات مشخصی با برخی امپریالیستها و نیروهای ارتجاعی شود، نباید آگاهانه این امور را بخاطر منافع پیشبرد انقلاب جهانی محدود و تبعی کند و برای سازش نکردن بر سر اصول اساسی و فرصتهای مشخص در پیشبرد انقلاب جهانی، به خطر تن دهد؟ حتی اگر این خطرات بیش از آن باشد که سیاست صرفاً دفاع از خود برایش پیش میآورد. کار بسیار مشکلی است انجامش از گفتنش خیلی مشکلترست، ولی اصل راهنما باید این باشد.
متأسفانه در تجربه اتحاد شوروی و بعدها حتی در چین، افرادی که خط انقلابی، بهترین خط و در مفهومی کلی خط صحیح را داشتند هم به مسئله به این صورت برخورد نکردند. در عوض به خطی افتادند ـ یا تأثیرات شرایط، نیروها و طبقات اجتماعی آنان را بسمتی راند ـ که در جوهر خود میگفت دیگران مجبورند تابع شوند. البته اگر با تضادی روبرو باشیم و بخواهیم در جهت حل صحیح آن بکوشیم، به اندازه معینی تبعیت کردن از هر دو طرف مطرح خواهد بود. ولی عمدتاً این باید از سوی دولت سوسیالیستی انجام پذیرد، چون با همه اینها، این کشور بخشی تبعی از کل انقلاب جهان است. اگر این بدین معناست که مثلاً چین بخاطر منحرف نکردن کل جنبش بینالمللی، در کوتاهمدت مجبور به از دست دادن یا ریسک از دست دان بخشی از خاکش میبود، باید چنین میکرد. نه به این دلیل که باید مسئله را سرسری گرفت و می گفت «چه کسی اهمیت میدهد؟» ـ بلکه دقیقاً بخاطر این که شما در مقابل یکی از آن گرهگاهها قرار دارید که در سطح جهانی حدت یافته، اعتلا پیدا کرده و تضادها را در کنار یکدیگر مجتمع میسازد. مائو و انقلابیون بوضوح رسیدن چنین نقطهای را میدیدند و اینطور نیست که به مفهومی عام متوجه این جریان نبودند. ولی ضمناً باید متوجه باشید، دقیقاً در همین موقعیتهاست که فرصتهای انقلابی امکان بروز ناگهانی مییابند، از جمله در نقاطی که قبلاً امکان بروز چنین اوضاعی نبود. مسلماً در سال ١٩١١ هیچکس انقلاب فوریه روسیه را پیشبینی نمیکرد ـ علیرغم ١٩٠٥ هیچکس انقلاب فوریه را پیشبینی نمیکرد ـ اکتبر ١٩١٧ که جای خود داشت.
مثال نزدیکتری را در نظر بگیریم، هیچکس در سال ١٩٧٥ انقلاب ایران در ٧٩-١٩٧٨را پیشبینی نمیکرد. ممکن است با نگاهی به عقب متوجه شویم که کدامین تضادهای مشخص زمینۀ چنین تکاملی در اوضاع شدند، چگونه حدت یافتند و به انقلاب انجامیدند ـ مسئله اسرارآمیزی نیست ـ با وجود این، همیشه مسائلی نظیر این در چشم اندازهای دور مشهود نیستند. دقیقاً با در نظر داشتن این نکته، فرض کنیم چین سیاستی دیگر در پیش میگرفت، فرض کنیم بجای آن خط مشی که بخاطرش مبارزه کردند و پیروز هم شدند، خط مشی مورد نظر ما به پیش برده میشد ـ خط ایجاد توافقات و مراودات مشخص، ولی تبعی کردن آن در مقابل پیشرفت کلی جنبش جهانی و تبدیلش به سیاست و خط مشی بینالمللی، در حقیقت حتی محدود کردن و تحت کنترل در آوردن میزان این توافقات نه در جهت سازش که برای تدارک آینده یا به قول لنین روزهای واقعاً عظیم و واقعاً انقلابی. فرض کنیم سیاست این میبود، بنابراین بجای شرابخواری و صرف شام با شاه و کارهائی از این قبیل ـ که منتهی به تیر خلاص رویزیونیستی به شکل هیلکوپترسواری هوا کوفنگ و شاه دو ماه قبل از سرنگونیاش شد (و فقط این هواکوفنگ بیهمه چیز بود که میتوانست چنین نقشی را بازی کند) چه میشد اگر برای خطی صحیحتر در چین میجنگیدند؟ شاید هم پیروز میشدند. خصوصاً با خطی صحیحتر در مورد اوضاع بینالمللی. در آن موقعیت اگر واقعهای همچون انقلاب ایران صورت میپذیرفت، فکر کنید آنوقت نیروهای پرولتری در ایران کجا میبودند؟ نه اینکه آنها برای تقویت خود باید به چین اتکا میکردند، ولی مسلماً تقویت میشدند. در عوض با خطی که در چین پیاده شد این نیروها جداً تضعیف شدند. چرا که رابطه چین با شاه صرفاً به یک سلسله توافقات مشخص محدود نمیشد. متأسفانه مقدار زیادی نوشته در مداحی از شاه و «برنامههای مترقی»اش را به فارسی ترجمه و پخش کردند. اینها واقعیات عینی هستند.
این نیز واقعیتی است که رویزیونیستهای شوروی و دنبالهروانش،که خود در شیلی مسئول هدایت تودهها به سلاخخانه بودند، تنور را داغ دیده و نان را چسباندند. توگوئی این تمامی نیروهای مائوئیستی جهان بودند که باید بار اقدامات چین در مورد شیلی را بدوش میکشیدند. این بخشا بخاطر دسائس بورژوائی از جانب نیروهای طرفدار شوروی بود ـ و اینکه اتحاد شوروی در مقام یک نیروی جهانی که میتواند تأثیر بسیاری بر این پایه بگذارد، باقی میماند ـ ولی این نیز حقیقت دارد که اگر یک خط مشی روشن علیه قطب رویزیونیستی شوروی وجود داشت و مشخص چین درصدد ایجاد جبهۀ متحد با تمامی پینوشهها، شاهها و امپریالیسم آمریکا در رأس آنها نبود، اگر نیروهای انقلابی برای آن خط مورد نظر ما میجنگیدند، میراث انقلابی بمراتب بهتری برجا میماند. نه فقط در شیلی (یا ایران) بلکه در سطح بینالمللی، حتی اگر نیروهای انقلابی در چین شکست میخوردند. «آنچه در محاکمه چهار نفر اتفاق افتاد بسیار الهام بخش بود ـ البته منظور آنهائی است که محکم روی خط انقلابیشان ایستادند (چیانگ چینگ و چانگ پون چیائو) ـ و کمک بسیاری به جنبش انقلابی بینالمللی کرد. با وجود این اگر انقلابیون بر سر این مسائل خطی که ما بر آنها انگشت گذاشتیم، بگونهای صحیحتر جدال میکردند، این کمک بس عظمیتر میبود.
اساساً مشکل ما با خط مورد قبول چینیها این است که نمیتوان تجربه و سیاست انقلاب چین در یکی از فازهای آن ـ یعنی فاز انقلاب دموکراتیک نوین و بخصوص فاز تبعی جنگ ضد ژاپنی ـ را بکار گرفته آن را کم و بیش به سطح جهانی و شرایط کنونی بسط داد. یعنی اینکه نقش چین را مشابه نقش نیروهای کمونیستی و مناطق پایگاهیشان در جنگ ضد ژاپنی در نظر گرفت. امپریالیستهای غربی را بجای چانکایشک گذاشت و اتحاد شوروی را در نقش ژاپن قرار داد. دلیل اساسی اینکه شما نمیتوانید چنین کاری انجام دهید مشخصاً این است که یک کشور بخش تبعی پروسه کلی جهان است. چیزی که ممکن است حداقل بطور عمده و سراسری در یک کشور مشخص صحیح باشد، اگر به سطح سیاست جهانی ارتقا داده شود غلط میشود. نه اینکه بطوراتوماتیک غلط شود ولی ممکن است اشتباه باشد و در این مورد چنین بود.
برای مثال در دوران جبهه متحد ضد ژاپنی مائو بسیار روشن بود و به صراحت چنین گفت وقتی کمونیستها با چانکایشک متحد شدند نهایتاً با قدرتهای امپریالیستی غربی متحد گشتهاند یا با آنها بنوعی ائتلاف رسیدهاند ـ او بخصوص به بریتانیا و آمریکا که چانکایشک وابسته به آنها بود، اشاره کرد. او حتی مشخص کرد که چانکایشک جبهۀ متحد را بر هم نخواهد زد مگر با رهنمود امپریالیسم بریتانیا و آمریکا زیرا او نوکر آنهاست.٢٤ پس اینطور نیست که مائو در تشخیص و ایجاد این شکل مشخص جبهۀ متحد ناروشن بوده یا واقعیات را پنهان میکرده است. مسئله ارجحیت قائل شدن میان امپریالیستها مطرح بود. میخواهم کمی در مورد یکی از مقالات مائو بحث کنم. او «درباره سیاست» میگوید لازم است بین امپریالیسم ژاپن و متحدانش از یکطرف و امپریالیسم آمریکا و بریتانیا از طرف دیگر و همچنین مابین امپریالیسم آمریکا و بریتانیای امروز و امپریالیسم بریتانیائی که مدافع «سیاست مونیخ در شرق دور» بود و غیره تفاوت قائل شد.٢٥ نتیجتاً او علناً از قائل شدن چنین ارجحیتهائی دفاع میکرد. در شرایط مبارزه در چین، این قبول. این مسئله بعنوان یک جهتگیری تاکتیکی و حتی مرحلهای برای سیاست جبهۀ متحد در یک گام مشخص درست بود ـ نه فقط به این دلیل کوتهبینانه و پراگماتیستی که آنها پیروز شدند در نتیجه درست حرکت کرده اند. بلکه به این دلیل که این حرکت واقعاً به تکامل همه جانبه انقلاب چین و تقویت نیروهای مارکسیست ـ لنینیست و نه تضعیف آنها انجامید. همانطورکه مائو هم یکبار گفت این امر آمادگی برای پیروزی نهائی انقلاب چین را شکل داد. زیرا عمدتاً بطرزی صحیح حل شد و اگر شما به وضعیت مبارزه در خود چین را در آن نقطه نگاه میکردید و شکلهای مختلف سیاستهای مشخص و تاکتیکهای آنرا ترسیم میکردید، قائل شدن چنین تفاوتهائی یک سیاست اشتباه نبود. ولی حتی اگر در زمان مشخص (سالهای٣٠و٤٠) شما این سیاست را به سطحی جهانی بسط داده، میگفتید که پرولتاریای بینالمللی باید بین امپریالیستها فرق بگذارد. یعنی با برخی از آنها علیه بقیه ائتلاف کند این خطی ناصحیح برای جنبش بینالمللی کمونیستی میبود (همانطور که در مورد کل خط مشی جبهۀ متحد ضدفاشیستی در ارتباط با جنگ جهانی دوم چنین است). حتی اگر این نوع برخورد که برای مبارزه در چین درست بوده، به سطحی جهانی بسط و گسترش مییافت و خط مشی و سیاست راهنماو جهتگیری پرولتاریای بینالمللی را شکل میداد، خط مشی غلطی را نمایندگی میکرد.
مثلاً امکان داشت همان موقع که منفرد کردن ژاپن در چین صحیح بود، به همان ترتیب کار درست در هند منفرد کردن امپریالیسم بریتانیا میبود. در هند انگشت نهادن بروی امپریالیسم بریتانیا و رسیدن به توافقات و مراودات تاکتیکی با نیروهایی که احتمالا منافع امپریالیسم ژاپن را نمایندگی میکردند ممکن بود کاملاً درست باشد. ولی میبینید، چنین کاری مجاز نبود. اگر حتی در جنگ دوم جهانی در آمریکای لاتین سعی میکردید چنین کنید ـ در آمریکای لاتین! ـ اگر روی امپریالیسم آمریکا بعنوان دشمن عمده انگشت میگذاشتید یک نازی طرفدار فاشیست و از این قبیل بودید. منظورم این است که مسئله تا چه حد بد درک شده بود. ولی به محض اینکه میگفتید در چین میتوان ژاپن را منفرد و مشخص کرد، در حالیکه ممکن است در هند طرف دیگر (یعنی امپریالیسم بریتانیا و متحدانش) را باید مشخص کرد دیگر چارچوب مرجعی را که بر پایه لزوم انفراد یک دشمن عمده در کل مبارزه جهانی قرار گرفته بود، در هم شکسته بودید. یا اینکه ابعاد آن چارچوب را بیش از آنچه بود، گسترش داده بودید. بدین شکل که در کشورهای متفاوت میتوان توافقات تاکتیکی و مانورها و حرکتهای ویژه انجام داد ولی نمیتوان آن را به شکلی مکانیکی و مستقیم گسترش داده، پایهای برای سیاست جهانی قرار داد.
حال به مسئلهای کلیتر باز میگردیم، اینکه جهتگیری کلی پرولتاریای بینالمللی چه باید میبود؟ فکر میکنم جهتگیری ما بطور عام همانی باشد که قبلاً از اصول لنینیسم استالین خواندم. هنگام نتیجهگیری، دوباره به این مطلب باز میگردم ولی عموماً محتوای آنچه باید در جستجویش باشیم، در ایجاد جبههای جهانی از مبارزه انقلابی علیه امپریالیسم نهفته است. جبههای که اساساً از اتحاد نیروهای انقلابی پرولتاریا در کشورهای پیشرفته با مبارزات انقلابی ملی آزادیبخش علیه امپریالیسم (بعنوان پله اول ـ ولی پلهای که نمیتوان (ارادهگرایانه) از رویش پرید) در کشورهای مستعمره و وابسته تشکیل مییابد.
این است جهتگیری اساسی استراتژیکی که باید در برخورد کلی راهنمایمان باشد ـ جبههای علیه امپریالیسم و سیستم امپریالیستی. البته بحث میشود که مقاطع مشخص مبارزه ویژگیهائی دارد و لازم است که این ویژگیها در فرموله کردن سیاستهای مشخصتر بحساب آیند، از این بحث برای پیشنهادات ناصحیح استفاده شده است. این واقعیتی است که از این بحث سوءاستفاده شده است. مشکلی که هم اکنون به آن اشاره کردم پایه و اساس قرار گرفتن بحث فوق الذکر یعنی منفرد و مشخص کردن این یا آن بلوک امپریالیستی به دلیل خطرناکتر و دشمنتر بودنش در مرحله مشخص است.
اینجا میخواهم به مقاله مائو «درباره سیاست» برگردم، زیرا باز هم جهتگیری و سیاست پیش گذاشته شده در سال ١٩٤٠بسیار اهمیت داشته و برای چین عموماً صحیح بوده است. در حالیکه کوشش برای بسط آن در مقیاسی جهانی بعنوان یک استراتژی بینالمللی لزوماً صحیح نیست. برای مثال بخاطر دارم که در خبرنامه پکن ـ فکر میکنم سال ١٩٧٢ـ مقالهای با تیتری شبیه «در مورد مطالعه درباره سیاست صدر مائو» وجود داشت. آنچه را که این مقاله بطور آشکار مطرح میکرد این بود ما اکنون میخواهیم همان خط مشی را در مبارزه جهانی بکار گیریم، و از همینجا حرکت تبدیل شدن به ضد خود آغاز شد. یعنی مطالب مشخصی که زمان نگارششان توسط مائو صحیح بودند، رفتند تا بعنوان یک خط راهنمای عمومی جنبش بین المللی طرح شوند. حتی پیشنهاداتی آنچنانی در مقاله درباره سیاست واقعاً موجود بود، ولی این امر در تمام دورانی که برای جبهۀ متحد ضد شوروی در سالهای١٩٧٠ کار میشد، بیش از پیش جنبه اشکال بخود گرفت و عمیقتر شد. فکر میکنم در ارتباط با این مطلب باید مشخصاً به فرمولبندی زیر رجوع کنیم. یعنی همان اصلی که مائو راهنمای تاکتیکیشان میخواند: «بکارگیری تضادها، جلب عده وسیع، مخالفت با عده قلیل و تار و مار کردن دشمنان یکی پس از دیگری.»٢٦ باز هم تکرار میکنم، چگونگی برخورد آنها به مسئله جبهۀ واحد ضد ژاپنی بویژه در آن مرحله از مبارزه اشتباه نبوده و در واقع امری با اهمیت و راهنمای پیشرفت انقلاب در چین و بعد ازآن مرحله بود. ولی فکر نمیکنم تبدیل آن به یک اصل عام صحیح باشد.
بیائید به اصل مطالب بپردازیم: استفاده از تضادها و شکست دادن دشمنان یکی پس از دیگری. اینطور به نظرم میرسد که برای درک صحیح باید دانست چنین سیاستی را الزامات تحمیل کردهاند. حتی آنجا که این سیاست صحیح است ـ بوسیله الزامات و رابطۀ واقعی نیروها (این عبارت کاربردی رویزیونیستی دارد ولی میتواند از زاویه صحیح نیز بکار گرفته شود) در یک زمان معین تحمیل شده است، اگر رابطۀ مورد بحث در شرایط مشخص حرکت و تکاملش و نه بعنوان مقولهای متحجر و منجمد، درک شود. اگر بخاطر رابطۀ نیروها در یک زمان معین شما با لزوم استفاده از تضادهای بین دشمنانتان بخاطر شکست دادن آنها یکی پس از دیگری روبرو شدید، قبول. ممکن است کاملاً صحیح باشد. ولی اگر از آن اصلی عام ساخته شود، بطور اتوماتیک به بحث مخالف لنین مثلاً در برخورد به جنگ اول جهانی بدل میشود. لنین مرتباً اصرار داشت که ـ و بنظر میآید تقریباً بکارگیری ناجور اصل یکی پس از دیگری را مسخره میکند ـ از پاسخ به اینکه پیروزی کدامین بلوک امپریالیستی در جنگ حاضر برای پرولتاریای بینالمللی بهتر است، امتناع خواهد کرد. «ما فقط میتوانیم بگوئیم که در هر دو صورت بدتر خواهد شد».٢٧ حالا میبینید، لنین کاملاً ضد دیالکتیکی بنظر میرسد. تقریباً بنظر میآید که لنین اصلسازی از گرایش یکی پس از دیگری شکست دادن دشمنان را ـ یا بطور مشخصتر کوشش در بکارگیری آن در مقیاسی جهانی را ـ استهزا میکند. در جنگ اول جهانی، برای پرولتاریای بینالمللی بمثابه یک کل واحد، به روشنترین وجهی درست نبود که یک دشمن را جدا ساخته و سعی در جهت دادن تمامی تلاشهایش بسمت نابودی این دشمن نماید و بعد به همین ترتیب با دشمن بعدی تسویه حساب کند و الی آخر. در عوض، پرولتاریا دقیقاً با در نظر گرفتن موقعیت خود، باید بطور مستقیم نوک پیکان را عمدتاً بطرف طبقه حاکمه موجود نشانه رود اما در طرح بینالمللی جهت شکست و سرنگونی تمام ارتجاع و امپریالیسم فعالیت کند. این خطی است که لنین بخاطرش جنگید و آن را بکار بست. به عبارت دیگر برای لنین روشن بود که انترناسیونالیسم یعنی تلاش پرولتاریای روس در بهرهگیری از جنگ، تضعیف طبقه حاکمه، سرنگونی امپریالیسم و بورژوازی روس، و در همان هنگام هدایت پرولتاریای آلمان جهت انجام همین اعمال درارتباط با بورژوازی آلمان، پرولتاریای انگلیس درارتباط با بورژوازی انگلیس و الی آخر. یعنی این اقدامات، بجای اینکه همگی یک قدرت (یا بلوک) امپریالیستی را جدا ساخته و تمام نیرویشان را علیه آن بکار اندازند.
من فکر میکنم برخورد لنین نه تنها بعنوان سیاستی مشخص در ارتباط با جنگ اول جهانی صحیح بود، بلکه بمثابه جهتگیری عمومی استراتژیکی برای پرولتاریای بینالمللی نیز درست است. مسلماً لنین شرایط تاکتیکی مشخص را در آن میان نادیده نگرفته بود. مثلاً او فکر میکرد برای ایرلندیها کاملاً درست است که از ضعف انگلیس برای جنگیدن عمدتاً علیه انگلیس بهره گیرند، حتی اگر مناسبات مشخص یا معاملاتی ـ از جمله خرید اسلحه ـ با آلمان و امثالهم داشته باشند. لنین به هیچوجه به چنین کاری انتقاد نمیکرد. بنظر او چنین کاری از جانب آنها صحیح بود. با وجود این اگر آنها از این سیاست، یک اصل بیرون کشیده، میگفتند بخاطر احتیاجات ایرلند همگی باید علیه انگلیس متحد شوند، بنظر لنین آنها زیادهروی کرده و امور را به ضد خود بدل کرده بودند. و در این مورد حق با لنین بود. موردی مشابه وجود دارد. این کاملاً بدون علت نبود که لنین را جاسوس آلمان میخواندند. منظورم این است که او در مورد چگونگی خروج از روسیه و نظایر آن با آلمان به توافقاتی رسیده بود. لنین مأمور آلمان نبود اما میدانست چگونه باید از تضادها بهره جوید. نکته اینجاست که او این بهرهجوئی را به یک خط کلی، استراتژی و سیاست جداسازی و شکست دادن دشمنان یکی پس از دیگری در مقیاسی بینالمللی، تکامل نداد. دقیقاً مثال پیشین برخورد صحیحتری را عرضه میکرد، یعنی آن سیاست که در جریان جنگ عمدتاً علیه ژاپن، در کشور همسایه چین یعنی هند میبایست بطور عمده علیه امپریالیسم بریتانیا جنگید. این نشان میدهد که جداسازی یک دشمن و غلبه بر آن و سپس حرکت برای غلبه بر دشمن بعدی، خصوصاً در سطح جهان، به هیچ عنوان یک اصل استراتژیک صحیح نیست. من این مسئله را جای دیگری در مورد نزاع خیابانی مطرح کردم، خود را در وضعیتی تصویر کنید که پنج نفر آمادهاند تا به شما یورش برند و بعد از یک ارزیابی شما میگوئید من از پس هر پنج نفر برنمیآیم، پس بهتر است از بعضی تضادها استفاده کرده یک یا دو نفر را جدا ساخته، با آنها طرف شوم. ضمناً سعی کنم بقیه را خنثی کرده و حتی موقتاً بطرف خودم جلب کنم. خوب، ممکن است شما به چنین کاری مجبور شوید، ولی این هم امکان دارد که از وضعیت چنین جمعبندی کرده، بگوئید: ببین، من الان میتوانم با هر پنج نفرشان طرف شوم. هیچ نکته مثبتی در هیچکدامشان وجود ندارد، پس کار من فقط بخاک مالیدن پوزه همه آنهاست و این کار غیر از خود من برای بقیه هم بهتر است. ممکن است وضعیت اشکال مختلفی بخود بگیرد، در یک مورد این سیاست و در مورد دیگر سیاست دیگری صحیح خواهد بود. در واقع این مسئله بنوعی در انقلاب چین نیز رخ داد، هنگامیکه در دورههای متفاوت آنها یک بلوک امپریالیستی را جدا ساختند. مثلاً بعد از جنگ دوم جهانی آنها عمدتاً با امپریالیسم آمریکا جنگیدند ولی وارد اتحاد با سایر امپریالیستها نشدند، چرا که پایه اینکار واقعاً وجود نداشت. بخاطر کاراکتر بلوک آمریکا در آن زمان اینکار واقعبینانه هم نبود. نکته در مسئله جبر و اختیار و رابطه دیالکتیکی مابین آنهاست. مسئله اصل و سیاست کلی شکست دادن یک به یک دشمنان، مطرح نیست. اگر مثلاً اردوگاه سوسیالیستی واقعاً محکم و قوی شده بود و به صورت کمپی سوسیالیستی در دهه ٥٠ و بعد از آن تکامل مییافت فکر میکنم بر مبنای تحلیل، امکان حمله امپریالیستها به این اردوگاه، احتمالاً حدود دهه ٦٠، وجود داشت. احتمال اینکه آنها به چنین کاری مجبور شوند کم نبود. خوب، ممکن است برای اردوگاه سوسیالیستی سعی در شکاف انداختن درون امپریالیستها صحیح میبود، و شاید بهتر بود گفته میشد «بسیار خوب، این هم برخورد نهائی، بگرد تا بگردیم. شما میخواهید به اردوگاه سوسیالیستی حمله کنید، پس تقریباً زمان نبرد نهائی فرا رسیده و اگر این نبرد تحقق یابد دیگر امپریالیسم چندانی در جهان باقی نخواهد ماند.» نمیخواهم بگویم که این سیاست لزوماً سیاست صحیحتریست، این به تجزیه و تحلیل از وضعیت بستگی دارد. ولی مسلماً نمیتوان گفت اصل این است که یک اردوگاه سوسیالیستی در مواجهه با این وضعیت ـ اگر از منافع پرولتاریای بینالمللی حرکت کند ـ باید بطور مشخص کمپ دشمن را تقسیم کرده و با دشمنان یک به یک مبارزه کند.
برگردیم به وضعیت حاضر، من فکر میکنم این مسئله که جبهۀ جهانی مبارزه انقلابی از دو جریان اساسی تشکیل یافته یک اصل کلی است. بعبارت دیگر مبارزه انقلابی جهانی متحدالشکل نیست. اینگونه نیست که در هر کجای جهان پرولتاریا علیه بورژوازی مبارزه میکند. یا حتی همانطور که قبلاً اشاره کردم تودههای خلق در تمامی دنیا با یک امپریالیسم و یا یک بورژوازی میجنگند. در کشورهای متفاوت، شرایط متفاوت ویژگیهای متفاوت و الزامات تاکتیکی متفاوتی وجود دارد. این مسئله نه تنها در کشورهای متفاوت بلکه در مراحل متفاوت درون آنها نیز صدق میکند. ولی همزمان دو جریان عمده در جنبش انقلابی جهانی در این عصر موجود است: انقلاب پرولتاریائی ـ سوسیالیستی در کشورها پیشرفته و مبارزه دمکراتیک ضد امپریالیستی (یا دمکراتیک نوین) در مستعمرات و کشورهای وابسته. این مبارزه اخیر ـ دمکراتیک نوین ـ نیز در کشورهای متفاوت صفات مشخصه خودش را داراست ولی بطور کلی جریانی عمومی را در جنبش انقلابی جهانی تشکیل میدهد. و وقتی که پرولتاریا بخاطر شرایط مشخص کشوری و جهانی قادر به کسب رهبری باشد (تضمین شده نیست ولی امکان دارد) مبارزه نه فقط بخشی عمومی از جنبش انقلابی جهانی علیه امپریالیسم میشود بلکه قادر است در یک کشور مشخص بسوی سوسیالیسم پیشروی کند. بنابراین در مفهومی کلی مبارزه ضد امپریالیستی در کشورهای مستعمراتی بخشی از جبهه عمومی جهانی مبارزه انقلابی علیه امپریالیسم بوده و بالاتر از آن، وقتی که پرولتاریا قادر به کسب رهبری باشد این مبارزه میتواند تا سطح سوسیالیستی پیش رفته و مستقیماً و بسرعت به بخشی از انقلاب سوسیالیستی ـ پرولتری در جهان بدل شود.
این جهتگیری عمومی و کلی ماست. جهتگیری مشخص ما در مبارزه بینالمللی چه باید باشد؟ برخورد استراتژیک و تاکتیکی ما در وضعیت فعلی باید به درستی چگونه باشد؟ این قضیه را باید با برهان خلف بررسی کرد. یعنی با برخورد به نظریات نادرستی که در این موارد اظهار میشود. قبل از اینکه مستقیماً به این مسئله بپردازیم. فکر میکنم بحث و انتقاد در مورد این ایده که جهتگیری استراتژیک ما باید جبهۀ متحد نه فقط علیه شوروی (یا آمریکا به تنهائی) بلکه علیه دو ابرقدرت باشد، حائز اهمیت است. این خط مشی بوسیله نیروهای مختلف از جمله مارکسیست ـ لنینیستهائی که بشدت مخالف رویزیونیسم روسی و چینی و نقشههای اینان برای صفبندی نیروها علیه این یا آن ابرقدرت امپریالیستی هستند، علم شده است. بطور مشخصتر این خط مشی جبهۀ متحد علیه دو ابرقدرت اغلب بعنوان بکارگیری صحیح سیاستها و اصول مائو، امروزه در مخالفت با تئوری رویزیونیستی «سه جهان» چینیها مطرح میشود. بحث میکنند که اشکال «تئوری سه جهان» در این است که این تئوری درصدد ائتلاف با یک بلوک از امپریالیستها علیه دیگریست، در صورتیکه ما به جبهۀ متحد علیه دو ابرقدرت نیاز داریم، این خط با این که تمامی امپریالیستها ماهیتاً یکسانند، توافق دارد. ولی معتقد است که نقش آنها در جهان امروز مشابه نبوده و در نتیجه باید دو ابرقدرت را جدا کرده و بعنوان کانون عمدۀ مبارزاتمان هدف بگیریم. این واقعیتی است که امروزه در جهان، حتی در ارتباط با دو بلوک امپریالیستی، نقش همه امپریالیستها یکسان نیست. بطور مشخص از طرف آمریکا و شوروی نقشی کیفیتاً متفاوت ـ نه یک ماهیت کیفیتاً متفاوت ـ بلکه نقشی کیفیتاً متفاوت در عمل بازی میشود. یعنی در مقایسه با سایر دول امپریالیستی در ارتباط با وقایع جهانی و بلوکهای مربوطهشان. بر همین پایه سعی دارد بگویند که آمریکا و شوروی را جدا کنیم و آنها را هدف جبهۀ متحد از مبارزه جهانی قرار دهیم. اینطور مواقع چنین بنظرم میآید که دو مسئله در اثبات نادرستی این مطالب مطرح است.
یکم، منطق این موضع، شما را قبل از هرچیز به گفتن این میکشاند که سایر امپریالیستها واقعاً دشمن نیستند. در غیر اینصورت گفتن اینکه باید این دو ابرقدرت را بعنوان دشمن عمده و هدف عمده مبارزه جدا کرد، هیچ معنی علمی و مشخصی ندارد. زیرا اگر شما بر این باشید که در راه ساختن جبهۀ متحدی علیه دو ابرقدرت تلاش کنید، پس چرا نیروها را تا جائی که ممکن است وسیعاً متحد نکنید؟ و اگر بر این باورید که باید دو ابرقدرت را جدا کرد و شیوه مائو را بکار بست، خوب، مائو با کسانی متحد شد که مسلماً متوجه ماهیت ارتجاعیشان بود، از جمله چانکایشک و امپریالیسم آمریکا و بریتانیا. و این اتحاد دقیقاً در پایه جدا کردن ژاپن بعنوان دشمن عمده صورت پذیرفت. باز هم فکر نمیکنم که مائو در آن موقعیت اشتباه کرد، ولی در این برخورد، منطقی مشخص و همسازی مشخصی موجود است. در وضعیت کنونی جهان، وقتی بگوئید دو ابرقدرت دشمنان عمدهاند، برای حفظ آن همسازی باید درصدد اتحاد با امپریالیستهای کوچکتر ـ حداقل در پی آن نوع اتحاد محدودی که مائو با چانکایشک علیه ژاپن داشت ـ باشید. کمونیستهای چینی واقعاً بطور کنکرت، آنقدرها هم با چانکایشک متحد نشدند. در واقع اغلب اوقات با او میجنگیدند. ولی سیاست جبهه متحد علیه ژاپن بدین معنی بود که آنها دیگر درصدد سرنگونی چانکایشک برنیامده از برخوردهای آنتاگونیستی با نیروهای وی اجتناب میکردند. حتی هنگامیکه او مبتکر و محرک چنین برخوردهائی بود، آنها سعی در متوقف کردنشان و جلوگیری از گسترش برخوردها داشتند. بنظر من در مقام مقایسه، بخاطر سمت دهی بیشترین نیرو علیه دو ابرقدرت، بخشی از کار شما باید عملاً عدم کوشش و ممانعت از تکامل مبارزه در جهت سرنگونی امپریالیستهای کوچکتر و نیروهای ارتجاعی جهان باشد، تا این وسیعترین اتحاد ممکن علیه دو ابرقدرت شکاف برندارد. غلط بودن برخورد به نظر من اینجا روشن میشود و در تمام کشورهای کاپیتالیستی و امپریالیستی کوچکتر چنین برخوردی شما را دیر یا زود به موضعی سوسیال شوونیستی ـ موضع اتحاد با بورژوازی ـ سوق میدهد. این یعنی سقوط مستقیم به دامان ـ مثلاً ـ بورژوازی اروپا. همان بورژوازی ای که دقیقاً احتیاجات خود را ترسیم نموده است. احتیاجات جهت ورود به جنگی بر سر تقسیم مجدد جهان، بمثابه امری که با اعمال دو ابرقدرت بر آنان تحمیل شده است. بدین ترتیب شما خواسته یا ناخواسته مستقیماً به دامان آنها افتاده و سوسیال شوونیسم و شوونیسم بدون پوشش سوسیالیستی اش را تقویت خواهید کرد.
دوم، اینطور بنظر میرسد که منطق واقعی خط مشی جبهۀ متحد علیه دو ابرقدرت دیر یا زود شما را به جائی میکشاند که فقط یکی از این دو را بعنوان دشمن عمده مشخص کنید. زیرا وقتی شما شروع به جداسازی دشمن کردید، چرا کار را فقط با جدا کردن دو ابرقدرت متوقف کنید؟ قانون تضاد به شما میگوید که این دو ابرقدرت با یکدیگر در تضادند و نمیتواند کاملاً مشابه هم باشند، بنابراین شما باید یکی از این دو را بعنوان دشمن عمده مشخص کنید. اگر چنین راهی را در پیش بگیرید، این منطق شما را به همان موضعی برمیگرداند که در مخالفت با آن بحثتان را شروع کرده بودید. من معتقدم لنین وقتی که اعلام کرد از نقطه نظر پرولتاریای بینالمللی ما میگوئیم پیروزی هر دو طرف بدتر خواهد بود و هر دو ائتلاف امپریالیستی بدترند، بیش از هر کسی در خط ماتریالیستی دیالکتیکی حرکت میکرد. به عبارت دیگر هیچ چیزی برای برگزیدن مابین بلوکهای امپریالیستی وجود ندارد. و در واقع نه فقط بعنوان یک قانون مجرد عام بلکه در واقعیت مشخص امروز ـ هیچ پایه و هیچ صحتی در کار نیست تا درصدد دست کشیدن، خنثی ساختن یا کاهش مبارزه علیه هر یک از دول امپریالیستی یا هر نیروی ارتجاعی وابسته به آنها برآئیم. این بدان معنا نیست که در یک کشور مشخص نباید مبارزه را علیه این یا آن کشور امپریالیستی جهت داد و یا حتی از تضادهای مشخصی بهره گرفت ـ همانطور که تاکنون انجام شده ـ بلکه بدین معنی که در سطح جهانی و بعنوان یک استراتژی کلی برای پرولتاریای بینالملی، دشمن عمده کماکان امپریالیسم و نیروهای ارتجاعی وابسته به آنها باقی میماند و نه فقط یک جفت از امپریالیستها. علیرغم این واقعیت که امروز دو ابرقدرت عملاً نقشی متفاوت از سایر امپریالیستها ایفا میکنند و این واقعیتی است که باید بطور تاکتیکی بحساب آید ولی نباید به اینجا منتهی شود که آن دو را بعنوان هدف و دشمن عمده انقلاب جدا سازیم.
گاهی به هنگام بحث در دفاع از چنین خطی گفته میشود که همه این حرفها درست ولی نگاه کنید بورژوازی سعی میکند در صفوف پرولتاریا شکاف افکند، چرا پرولتاریا نباید بکوشد که در صفوف بورژوازی شکاف بیندازد؟ چرا ما نباید درصدد شکاف انداختن و در نتیجه تضعیف دشمن باشیم؟ بنظر من در این مورد دو نکته میتوان مطرح کرد که با یکدیگر وجه مشترکی اساسی دارند. قبل از هر چیز مقولهای بعنوان بورژوازی مفرد به مفهومی که در این بحث بکار رفته، موجود نیست. بخصوص اگر راجع به جهان بمثابه یک کل صحبت میکنید، این نظریهای به غایت غلط، متافیزیکی و ایدهآلیستی است (مقولهای بعنوان بورژوازی مفرد). این نکته اساسی دقیقاً در اقتصاد سیاسی مارکسیستی لنینیستی روشن شده است و بخصوص اگر شما در سطحی بینالمللی صحبت میکنید، پدیدهای بعنوان بورژوازی مفرد با رهبری یکپارچه و منافع یکسان موجود نیست. درغیراینصورت چگونه مسئله تن دادن به جنگ جهانی رعلیه یکدیگر را از سوی بورژوازی قابل درک است؟ این بحث یا بصورت نظریهای بیمعنی باقی میماند و یا به تحلیلی کائوتسکیستی می انجامد. یعنی بجای انگشت نهادن بر نیروی جبر آنارشی و تجلی ویژه آن در ارتباط با تضاد میان سرمایه ملی که فقط میتواند بطور بینالمللی انباشت شود و بنابراین به تضاد و حتی آنتاگونیسم با سایر سرمایههای ملی بخصوص در عصرامپریالیسم می انجامد، بحث از سیاستهای اشتباه و خودانگیختگی امپریالیسستها را مطرح ساختن. گروهبندیها و بلوکهای مختلف بویژه دول مختلف نمایندۀ سرمایه ملی ـ سرمایه مالی ـ بخاطر احتیاجی که به ورود در جنگی جهت تقسیم مجدد جهان دارند، مداوماً به برخوردهای خشن با یکدیگر کشیده میشوند. بنابراین چیزی بعنوان بورژوازی مفرد که از طریقی متحد سعی در پیشبرد سیاستهائی را دارد، موجود نیست. نه به این معنا که هیچوقت یک گروه از امپریالیستها از دیگری حمایت نمیکند و یا همه (یا از لحاظ معنوی همه امپریالیستها هیچگاه علیه پرولتاریا با هم متحد نمیشوند. آنها در زمانهای مشخص در مورد انقلاب روس چنین کردند. ولی اگر همیشه برای آنها امکان چنین اتحادی بود، قبل از هر چیز احتمال داشت که انقلاب روسیه تحقق نیابد. یکی ازدلائل عمدهای که بوسیله لنین و همچنین استالین در مورد علت شکست ظفرمندانه جبهۀ امپریالیستی در روسیه ذکر شده، دقیقاً این است که مابین امپریالستها بشدت شکاف افتاده بود و آنها تا پایان جنگ اول جهانی نتوانستند برای درهم کوبیدن انقلاب روس متحداً اقدام کنند و آن موقع برای چنین اقدامی زیادی دیر شده بود.
این مسئله ما را به نکته دوم میرساند. اگر صحبت بر سر تقسیم شدن بورژوازی است، میتوانیم بسادگی از آنها بخواهیم که بیشتر از اینها در سطح بینالمللی تقسیم شوند. منظورم این است که آنها دارند در دو بلوک صفبندی میکنند تا علیه یکدیگر وارد جنگ شوند و با وجودیکه این امر دهشتی واقعی در بردارد ـ حتی آمادگی برای چنین جنگی و مسلماً قریبالوقوع بودن آن دهشتهای واقعی بهمراه میآورد ـ میتواند همانگونه که لنین گفت پایان دهشتهای این سیستم و آغاز عصری کاملاً نوین را نزدیک سازد. و اگر کاملاً چنین امری تحقق نیابد، لااقل این نزدیکی حاصل خواهد شد. اگر فرصتها را از آن خود سازیم، این امر مسلماً نزدیکتر خواهد شد. چنین کاری بخودی خود کافی نیست ولی میتواند فرصتهای مورد نظر را اعتلا بخشد. علاوه بر این، تا آنجا که به تقسیم بورژوازی مربوط است پرولتاریا به طور جدی نمی تواند در این زمینه هر کاری که خواست را انجام دهد. او میتواند، آنجا که قدرت دولتی را کسب میکند با معیارهای تاکتیکی و مانورهای مشخص برخی جدائیهای مشخص را تشدید کند. بعضی جدائیهای مشخص موجود مابین امپریالستها را عمیق ساخته، از آنها استفاده کند. این واقعی است. اگرچه اشتباه عمدۀ جنبش بینالمللی کمونیستی در ارتباط با مسئله فوق، پربها دادن و غلو کردن در میزان انجام این کار بوده و بر همین پایه به اشتباهات جدی در غلتیده است.
مثلاً خطی که مداوماً در ارتباط با جنگ دوم جهانی مطرح میشود ـ همپای همان خط مشی که میگوید کشور سوسیالیستی موجود، توانائی رهبری جبهۀ متحد ضدفاشیسم را داشت ـ این است که اگر وزنه ی اتحاد شوروی و فشار تودهای بسیج شده توسط نیروهای مدافع شوروی نبود، امپریالیسم آمریکا و بریتانیا واقعاً به پای چنین جنگی با آلمان و ژاپن نمیرفتند. یعنی این تودههای اتحاد شوروی و مدافعینش بودند که باید امپریالیستها را هل میدادند تا واقعاً به جنگ دامن زنند. خوب تا سطحی بسیار محدود و فرعی احتمالاً این کوششها تأثیری داشتهاند. ولی دراساس برای پرولتاریا واقعاً لازم نیست که به امپریالستها حالی کند منافعشان چیست و کوشش کند آنها را وادار به جنگیدن برای کسب آن منافع کند. نه فقط در اصل یا بطور مجرد بلکه بشکلی کاملاً مشخص، در جنگ دوم جهانی، امپریالیستها مجبور بودند علیه یکدیگر وارد جنگ شوند. این واقعیتی است که آنها هم برخی تاکتیکهای مشخص را برای برخورد به مسئله برگزیدند. یک کشور سوسیالیستی و یک جنبش بین المللی قوی ممکن است روی بعضی از اینها بطور درجه دوم و تاکتیکی تأثیر بگذارد و این تأثیر در بعضی جنبهها ممکن است مهم باشد، ولی اینکه گمان کنید میتوانید به شیوهای سیاسی یا بمثابه جنبهای اصلی در تجلیات روابط درون امپریالیستی تأثیر بگذارید، اشتباهی جدی مرتکب شدهاید. اشتباهی که شما را به سمتی می راند که به دنبالچه بورژوازی تبدیل شوید. بعبارت دیگر شیوه جنگی امپریالیسم آمریکا در جنگ دوم جهانی عمدتاً به دلیل تضاد در عینیت منافع امپریالیستی بود. ملاحظات تاکتیکی، استراتژی نظامی و همه اینها ـ دیپلماسی سیاست ـ در آن تضاد میگنجیدند. هیچ چیز از قبل زمینهچینی نشده بود و خیلی بیشتر از تاکتیکهای اتحاد شوروی و انترناسیونال کمونیستی در عرصه دیپلماتیک یا در مقیاس بینالمللی، به طور عینی و نهایتا منافع اقتصادی اساس نیروی هدایتکننده بود.
بنا بر آنچه گفته شد در واقع دلیل تقسیمات میان بورژوازی خیلی بیشتر مربوط به اساس ماهیت خود سیستم کاپیتالیستی و بطور مشخص نیروی جبراً آنارشی و تجلیاتی است که درعصرامپریالسم تظاهر میکند. در زمان حال، بطور خیلی مشخص جدائی میان امپریالیستها بسیار عمیق است. مثلاً این خلاف پانزده یا بیست سال گذشته است (زمانیکه انورخوجه میخواهد ما را به آنجا رجعت دهد). اگر ارتباط میان آمریکا و بلوکش و اتحاد شوروی و بلوکش را در نظر بگیریم (مثلاً اوائل سالهای٦٠) وحدت میانشان عمده بود. حتی هنگامیکه از یکدیگر جدا بوده و با هم برخورد داشتند علیه انقلاب و بر ضد تودههای تحت ستم و مبارزاتشان در جهان با یکدیگر اتحاد داشتند. بعبارتی در برخوردهای میان آنها تبانی عمده بود ـ در آن مقطع این یک واقعیت بود. گرچه تفاوتهای میان این دو وجود داشت. برخورد موجود بود و بر سر مناطق تحت نفوذ با یکدیگر نزاع هم میکردند. ولی امروز مسئله برعکس است. به وضوح برخورد نسبت به تبانی عمدگی دارد و جنبه اصلی رابطه میان آمریکا و بلوکش از یکطرف و اتحاد شوروی و بلوکش از طرف دیگر، بدین شکل نیست که اینجا و آنجا در ضدیت با تودهها و مبارزات انقلابی متحد باشند، بلکه بگونهای است که با هم شدیداً برخورد داشته و در واقع در جهت تصادمی همه جانبه با یکدیگر حرکت میکنند. این واقعاً نیرو بالقوۀ بسیار مطلوبی را تأمین میکند. اگر به این مسئله توجه شده و بکارگرفته شود، میتواند امکان یک انقلاب پرولتری را افزایش دهد. می تواند خود بخشی از آن شود یا مسلماً بدان بدل شود. همانطور که گفتم وقوع انقلاب روس بر آن زمینه اتفاقی نبود ـ یعنی خصوصاً وجود شکافهای آنتاگونیستی میان امپریالیستها، و جنگ جهانی مطرح بود. لنین و استالین بر این مسئله تأکید میکردند. اگر امپریالیستها در جنگ با یکدیگر نبودند و در موقعیت گردهم آئی علیه انقلاب روس قرار داشتند بطور یقین میتوانستند این انقلاب نوزاد را تقریباً خفه کنند. زمانیکه آنها گردهم آمده و سعی کردند کاری صورت دهند، کمی زیادی دیرشده بود. آنها نمیتوانستند مانع استحکام انقلاب شوند، اگرچه تا حدی تلاش خود را کردند. بنابراین فکر میکنم بحثهائی از این دست، که پایه کلی جهتگیری سیاسی را بر نظریه تقسیمسازی بورژوازی بینالمللی تقسیم شده استوار میکند، از درک صحیح واقعیت عاجز مانده است. صاحبان این نظریه به اندازه کافی به اساس دیالکتیک ماتریالیستی و شناخت واقعی نیروهای واقعاً محرک و پیش برنده و همچنین امکانات و پتانسیل حقیقتی وضعیت کنونی، عمیقاً متکی نبوده و به شکلی جدی از آن دور افتادهاند.
فکر میکنم در ضدیت با این نظر باید آن استراتژی صحیحی را قبول کنیم که قبل از هر چیز پایه خود را بر شناخت همه جانبه از دو جریان عمده جنبش انقلابی و دشمن مشترک در مقیاسی جهانی یعنی سیستم امپریالیستی و سرمایه مالی، گذاشته باشد. بعبارت دیگر انگشت نهادن بروی نکتۀ قطعی و خط جدائی: همه کشورهای جهان، بعنوان یک پدیده عمومی، تحت سلطه سرمایه مالیند ولی تعدادی چند از کشورها (و بورژوازی آنها) هستند که آن سرمایه مالی را کنترل میکنند و اکثریتی از کشورها هستند که بورژوازی آنها (یا میتوانید بگوئید خود آن کشورها) سرمایه مالی را کنترل نمیکنند. شکل دیگر مطرح کردن قضیه این است که در جهان امروز نهایتاً دو نیرو موجود است که قادر به اداره و شکل دادن جامعه میباشد. یا سرمایه مالی چنین کاری میکند و یا پرولتاریای در قدرت با پیشبرد انقلاب، ساختمان و تکامل آن بعنوان منطقهای پایگاهی برای انقلاب جهانی. این امر نهایتاً یا در تحلیل نهائی است ـ مهم است که عبارت «در تحلیل نهائی» را درک کنیم و از آن این معنی مستفاد نشود که مرحله بلاواسطه در اغلب نقاط دنیا، مبارزه عاجل برای انقلاب سوسیالیستی است. زیرا دقیقاً سلطه سرمایه مالی در اغلب کشورهائی که بطور محلی کنترل نمیشود، آن نوع عقبماندگی و انفصال راتحکیم و تقویت میکند که صفت ممیزه «جهان سوم» است و دامن زدن به مبارزهای ضد امپریالیستی با عنصر دمکراتیک ـ عموماً بشکلی ضد فئودالی ولی بهرصورت عمدتاً از جنبه دمکراتیک را لازم و ممکن میسازد. مبارزهای که بطور عام پله اول انقلاب را شکل میدهد و پیامد مرحلۀ سوسیالیستی را آماده میسازد و لازم است چنین کند. در غیر اینصورت این دو کم و بیش (زیرا هیچ چیز مطلق نیست، ولی کم و بیش) دو مرحله مجزا خواهند بود. مهم است بگوئیم این مطلق نیست چرا که، باز هم، عرصه بینالمللی و تکامل تضادها در سطح جهانی بمراتب تعیینکنندهتر از مسائل موجود در یک کشور مشخص است. اگر در آلمان همزمان با انقلاب اکتبر روسیه، انقلاب پرولتری موفقی به وقوع میپیوست، کل برخورد به مسئله دهقانان در روسیه متفاوت میشد. نه اینکه آنها باید سیاستهای تروتسکی را قبول کرده، میگفتند «خوب، حالا میتوانیم کار همه دهقانان را یکسره کنیم» و ازاین قبیل حرفها ـ یعنی تمام دهقانان را در کمپ دشمن اعلام می کردند ـ بلکه آنها قادر بودند با مساله دهقانان برخورد متفاوتی داشته باشند. ممکن است بتوانند سریعتر به طرف سیاست کلکتیویزه کردن بروند و با داشتن پایه مادی قویتر، پروسه کلکتیویزه کردن کشاورزی را طوری پیش برند که دهقانان بسمت اپوزیسیون رانده نشوند. زیادی غرق فکر و خیال شدیم ولی فکر میکنم برخی واقعیات در این بحث نهفته بود. مثلاً اگر زمانی که چین سوسیالیستی بوسیله امپریالیستها از هر دو طرف احاطه شده بود (هردوبلوک) یک انقلاب موفق در ایران رخ میداد / یا بگوئیم حتی در یکی ازکشورهای امپریالیستی کمتوانتر، این امر مسلماً در چین تأثیر بسزائی بر مبارزه طبقاتی و سیاست در همه سطوح میگذاشت. بنابراین میتوان گفت که انقلاب جهانی صاحب کاراکتری سراسری است که در آن دو گونه مختلف از انقلاب در دو نوع مخلتف از کشورها وجود دارد ـ کشورهائی که در آنجا سرمایه مالی بطور محلی کنترل میشود، و آنجاهائی که اینطور نیست، و در همین ارتباط، نقاطی که در آنجا انقلاب سوسیالیستی پرولتری پلهای بلاواسطه است و آنجایی که نیاز به وجود جبهۀ متحد وسیعتری از مبارزات ضد امپریالیستی و دمکراتیک در جهت آمادگی برای پیامدی سوسیالیستی است. جبههای که میتواند بوجود آید. این پدیدۀ عمومی و اصلی عام است که ما باید آن را در دست گرفته و به کارش گیریم. ولی همزمان نباید با آن بگونهای مطلق رفتار کرد. زیرا نفوذ متقابلی مابین وضعیتهای متفاوت و مبارزات موجود است و همچنین تکامل امور در سطح جهانی صورت میپذیرد که خود تعیینکنندهترین عامل در مشخص کردن تمامی مسائل است.
خوب، با بخاطر داشتن تمام اینها و با نگریستن به تحولات مشخص امروز، به وضعیت واقعی و صفبندی نیروها، بنظرم میرسد که ملاحظات تاکتیکی مشخصی و با اهمیتی وجود دارند. یکی از آنها این واقعیت است که شما با نقش ویژه دو ابرقدرت عمدۀ امپریالیستی روبروئید، این دو بنوعی در نقش خود نسبت به سایر قدرتهای امپریالیستی جایگاه متفاوتی دارند. حال تأکید بر این مسئله حائز اهمیت است که سایر امپریالیستها جدا از ملزوماتشان و دقیقاً جدا از روابط واقعیشان، بسوی جنگی برای تقسیم مجدد جهان کشیده میشوند. بطور مثال امپریالیستهای غربی را با رابطه واقعیشان با سایر نیروهای بلوک آمریکا، روابط مابین آن بلوک را عنوان یک کل با «جهان سوم» و مابین آن بلوک و بلوک شوروی با تعیین وضعیت و حرکت کنکرت و واقعی امور، در نظر بگیرید، همه آنها ـ این البته درموارد مختلف تبلورات متفاوتی دارد ـ ولی همۀ آنها احتیاجی جبری به تقسیم مجدد جهان دارند. هیچکدام از این دول امپریالیستی غربی (و اینجا ژاپن را هم اضافه کنید) قادر نیست خود را از وضعیتی که در آن گرفتار آمده، رها کند و مسائل را مجدداً طوری شکل دهد که از نو به او حیات بخشد ـ همانطور که مثلاً بعد از جنگ دوم جهانی به شکلی محدود و جزئی ولی با این حال واقعی اتفاق افتاد ـ هیچ یک از آنها نمیتواند، مگر از دل تقسیم مجدد جهان به این امر لازم دست یابد. اگرچه دول امپریالیستی متفاوت، نقش و روابط متفاوتی در بلوکهای خویش و برخوردهای مابین بلوکها و همچنین در ارتباط با «جهان سوم» و غیره، دارا هستند، ولی این واقعیتی است که تمامشان بدون تقسیم مجدد قادر نیستند از نو حیات یابند. هر یک از آنها محتاج چنین تقسیم مجددی است، بدان اجبار داشته و به سویش رانده میشود.
همزمان، در شرایط حرکت واقعی بسوی جنگ و در موقعیت که امور عملاً در حال تکاملند ـ بخصوص در فرمولبندی سیاست، حرکات واقعی برای صفبندی ائتلافات و امثالهم ـ حقیقت این است که دو ابرقدرت نقش ویژهای را ایفا میکنند. قبل از هر چیز و بعنوان مهمترین نکته، آنها نقشی ویژه و در مفهومی خاص و مهم نقشی کیفیتاً متفاوت را در ارتباط با دو بلوک مربوطه بازی میکند. آنها سرکرده واقعی این دو بلوک هستند، آنها نیروی عمده در حفظ متحدان خود با یکدیگرند، برای هر دوی آنها ـ این امر مثلاً برای امپریالیسم آمریکا خیلی جدیست ـ برخی از مسائل مشخصی که آنها را بسوی جنگ میکشاند، دقیقاً مشکل حفظ نیروهای متشکله در هر بلوک با یکدیگر است. نه به این معنی که سایرین همگی میخواهند راه مستقل خودشان را روی جادهای صلحآمیز بروند. بلکه منافع متضاد امپریالیستی بسیار در کار است. اگرچه همه و هر یک از آنها به تقسیم مجدد جهان محتاجند، پای منافع متضاد بسیاری در کار است. حفظ بلوک در کنار یکدیگرمشکل است. اگر به خاورمیانه نگاه کنیم: کمپ دیوید ... خداحافظ سادات ... سلام آواکس آمریکا به عربستان سعودی و باقی قضایا. حفظ این مجموعه درکنار هم امری بس بغرنج است. سپس با جنبش عمومی ضد جنگی روبروئیم که در اروپای باختری جریان دارد و امپریالیستهای آمریکائی خصوصاً احتیاج دارند که همین حالا ریگان نقش گاوچران خشن را بعهده گیرد، افسار از گردۀ پایه اجتماعیشان در آمریکا بردارد و کمک کند تا روابط دلخواه بینالمللی دقیقاً برای تدارک جنگی قالبریزی شوند. ولی از طرف دیگر چرندیاتی درباره نتایج زیان بار نقش ریگان در تمامی کشورها مؤتلف مطرح است، چرا که آنها نمیخواهند چیزی درباره چگونگی پرواز کلاهکهای هستهای بر فراز اروپا و امثالهم بشنوند، حتی اگر همین امپریالیستهای اروپای غربی به جنگ نیاز داشته باشند بر مبنای منافع و احتیاجات خودشان است. از نقطه نظر آمریکا فاکتور دیگریست که مشخصاً حرکتش را بسوی جنگ سرعت میبخشد، چرا که تمامی این مشکلات نه در جهت از بین رفتن سیر میکند و نه سبکتر میشود.
شورویها از طرف خودشان مسلماً نقش متفاوتی را در حفظ آن بلوک در کنار یکدیگر بعهده دارند، نقشی بیشتر از سایر بورژواهای رویزیونیست آن بلوک، حتی بیشتر از بورژوازی آلمان شرقی یا چکسلواکی که بر کشورها نسبتاً تکامل یافتهتر و پیشرفته فرمان میرانند. بلوک شوروی ویژگیهای خود را داراست، از جمله ـ و این بحثی عملاً در مخالفت با کائوتسکی است ـ این که برخی از کشورها از لحاظ صنعتی متکاملتر در بلوک شوروی عملاً در مقابل دریافت محصولات کشاورزی، کالاهای صنعتی به اتحاد شوروی میفرستند، که این موافق دید کلاسیک کائوتسکی از امپریالیسم نیست. میدانید کائوتسکی میگفت امپریالیزم سلطه کشورها پیشرفته صنعتی است بر کشورهای عقب مانده کشاورزی. خوب، عملاً و در اشکالی محدود و جزئی، عکس این قضیه بنوعی در بلوک شوروی صادق است. این مربوط میشود به کل تاریخ و تکامل آن بلوک. ولی این واقعیت امر را که بلوک مزبور، بلوکی امپریالیستی است و منافع آن امپریالیستی است را نفی نمیکند. اگرچه مسئله فوق تصویر یا انعکاسی از این وقایع است که اتحاد شوروی نقش ویژهای را در بلوک خویش بازی میکند.
بنابراین نقش ویژهای را که این دو ابرقدرت بازی میکنند، باید در ملاحظات تاکتیکی بحساب آورد. چگونه؟ نه بوسیله جدا کردن دو ابرقدرت بعنوان دشمن عمده و محور عمده مبارزاتمان، نه بعنوان هدف مبارزاتمان بقیمت حذف سایرین، بلکه از طریق آموزش پرولتاریا در مورد نقش ویژه این دو ابرقدرت و به همان اندازه درباره ماهیت و نقش سایر امپریالیستها و بعنوان بخش مهمی از این آموزش، آگاهسازی تودهها نسبت به این امر که در جریان مبارزهشان. این نکتهای است که در مدرک «اصول اساسی» بر آن تأکید شده ـ خیلی احتمال دارد که قبل از کسب پیروزی کامل تقریباً در همه کشورهای جهان، بطریقی با این واقعیت سروکار پیدا کند که دو ابرقدرت نه تنها در ارتباط با سرکردگان بلوکهای امپریالیستی مربوطه خود به هم سرشتن بلوکهای خویش نیروهای عمدهاند، بلکه همچنین بطورجداگانه و حتی در برخی موقعیتهای مناسب با یکدیگر در جهت مقابله و منکوب ساختن انقلاب، سنگرهای عمدۀ ارتجاع را تشکیل میدهند. مثلاً این مسئله را میتوان در مبارزاتی که هنوز حتی بطور آگاهانه انقلابی نیستند ـ در لهستان و یا سایر نقاط جهان ـ مشاهده کرد. در جریان پیچیده پیشبرد عملی یک انقلاب و خصوصاً هدایت آن بسوی مرحله سوسیالیستی در شرایط حاضر، بسیار بعید است که بتوان در هیچ کشور یا هیچ شرایط قابل توجهای، چنین فعالیتی را پیش برد، بی آنکه در اشکال مختلف با نیروی دستآموز از سوی این یا آن (و گاهی هردو) ابرقدرت که برای منکوب ساختن انقلاب وارد صحنه گشتهاند، روبرو شد. حتی مثلاً در اروپای غربی، جائی که هدف عمده و بدون واسطه باید بورژوازی خودی و نه دو ابرقدرت باشد، این واقعیت تغییر نمییابد که شما بطور قریب به یقین باید با دو ابرقدرت در جریان چرخشها و پیچشهای مبارزه انقلابی سرو کار پیدا کنید. نتیجتاً ملاحظات هر چند تاکتیکی ولی با اهمیت وجود دارد که باید بخشی از شناخت ما را تشکیل داده و به تفکر استراتژیک ما در این مقطع اضافه شود.
این نیز حقیقتی است که دقیقاً در برخورد به مسئله در مقیاسی جهانی، ما باید در هر زمان بعنوان یک اصل عمومی، بدنبال ایجاد عظیمترین پیشرفتها در پیریزی جنبشهای انقلابی و تدارک جهت تکامل وضعیت انقلابی در تمامی کشورها باشیم ـ با تشخیص اینکه اوضاع انقلابی بدون خبر و ظاهراً غیرمنتظره پدیدار شده و حدت مییابد. ولی در هر نقطه معین، جهتگیری تاکتیکی ما باید این باشد که دقیقاً با در نظر داشتن مسائل در سطح بینالمللی و نقطه شروع حرکت را عرصۀ جهانی نهادن، گوش بزنگ بوده، در برابر شرایط ویژهای که در هر مقطع معین نقطه تمرکز تضادهای جهانی و حلقههای بالقوه ضعیف میگردند. هشیار باشیم. نقاط پتانسیلی که میتوانیم بعنوان پرولتاریای بینالملی در آنجا سدشکنی کنیم در آن شرایط ظهور میکنند. آنجا که، بنا بر بحث ما توجه و انرژی پرولتاریای بینالملی باید بطور مشخص و در زمان معین تمرکز یابد. ویتنام دهها سال پیش، مثالی برای این بحث بود. لهستان نیز در شرایط کنونی بنوعی متفاوت چنین است. بطورخلاصه ما باید دستاورهایمان را در ارتباط به چنین نقاط تمرکزی که بوضوح پدیدار میشوند، به حداکثر رسانیم و همزمان فعالانه بسوی سدشکنیهای انقلابی و تدارک این امر هرجا که اوضاع امکان حاد شدن دارد، حرکت کنیم. چرا که حلقههای ضعیف از قبل مقدر نگشتهاند و فقط یکبار پدیدار نمیشوند. این حلقهها دقیقاً میتوانند کانون تضادها را تغییر دهند و نقطه شکستن تضادها میتواند تغییر یابد. ما باید گوش بزنگ باشیم.
این بحث من را به نکته آخر میرساند. یا کمک میکند از جهتی دیگر به نکته مرکزی بحث برسیم: فقط با حرکت از عرصه جهانی است که شما امکان تدوین استراتژی جهت انجام عظیمترین پیشرفتهای ممکن در هر زمان معین را بدست میآورید. بهمین دلیل، حزب ما تأکید روزافزون دارد که هنگام تلاش در انجام هر کار ممکن بخاطر انقلاب در آمریکا و بکارگیری فرصتی انقلابی ـ چه اتفاق بیفتد و چه نیفتد ـ این فعالیت را بمفهومی کلی بمثابه بخشی فرعی از کل مسئولیتهایمان بشمار آوریم. البته اگر چنین امری ممکن باشد ـ و ما میگوئیم ممکن، نه مسلم. بله ممکن ـ در دورۀ چند سالۀ آتی در آمریکا تکامل خواهد یافت. بطور کلی در حالیکه مشخصاً بخاطر وجود حزبمان در آمریکا، ما در این کشور تمرکز یافتهایم ـ میکوشیم تا برای پیشبرد مبارزه در سطح جهانی هر کار ممکن را انجام دهیم و این نه یک بحث پیش پا افتاده است و نه حتی فقط یک اصل عام. این به معنی ارزیابی کنکرت امور در مقیاسی جهانی است تا بتوان نقاط گرهی و بالقوه شکننده را پیدا کرد. بدین معنا که فعالیت و مبارزه خود را بسمت کمک در بکارگیری چنین فرصتهائی جهت دهیم و عموماً مبارزه را در سطح جهانی به پیش بریم. حتی اگر احتمالا در کوتاهمدت، مشکلات مشخص اضافی برای فعالیت انقلابی در کشور معین خودمان ایجاد شود. نتیجه فوری چنین بحثی این است که اگر یک حزب معین در یک کشور معین هنوز در چارچوب بحث چگونگی تغییر و چه باید کرد، محدود است، ما مشخصاً بحث را بر سر تشکیلات بینالمللی پرولتاریا و پیشاهنگ کمونیستاش کشانده ایم. چرا که شما بدنبال متحد ساختن کل پرولتاریای بینالملی بمثابه یک توده نبوده ولی میتوانید پیشاهنگشان را متحد کنید. علیرغم تمام تجربیات منفی که باید حتی بگونهای عمیقتر جمعبندی شود، به انترناسیونال کمونیستی نیاز داریم. به انترناسیونالی نیاز داریم که از تمامی تجارب مثبت و منفی گذشته درس گرفته و خود را بر پایه این شناخت که خط مشی ایدئولوژیک ـ سیاسی تعیینکننده است، استوار کند. خط مشی ایدئولوژیک ـ سیاسی را مبنای تکامل و پیشرفت بداند و به اتحاد پرولتاریای بینالمللی و خصوصاً نیروهای پیشاهنگش شکل سازمانی بخشد. بنظر من، شکل سازمانی منطقی تمامی تحلیلها و اندیشههای سیاسی ایدئولوژیکی که تا اینجا مطرح ساختهام بینالملل کمونیستی است. بیان منطقی این واقعیت است که تکامل امور در مقیاس جهانی و در عرصه جهانی تعیینکننده است. شما باید قادر باشید حتی هنگام پیشبرد فعالیت همه جانبه عمومی در همه کشورها و تدارکات برایراهگشاییهای انقلابی ممکن ـ آنجا که فرصتی پیش آید ـ از نقاط گرهی و شکننده حداکثر استفاده را کرده، آنها را بکار گیرید.
این حقیقتی است که تجارب منفی بسیاری وجود دارد، تسلط احزاب متکاملتر بر احزابی که کمتر تکامل یافتهاند، احزاب بزرگتر بر احزاب کوچکتر، احزاب در قدرتی که با احزاب خارج قدرت به مخالفت برمیخیزند ـ این چنین مسائلی باندازه کافی در واقعیت وجود داشته ـ ولی قبل از هر چیز میتوان دید که مسئله با فقدان یک انترناسیونال حل نشده است. تجربه حزب کمونیست چین ـ بطور مشخص جنبههای منفی این تجربه ـ ثابت میکند که بدون یک انترناسیونال کمونیستی میتوان همه آن انحرافات را با خود حمل کرد و در واقع شانس کمتری برای مبارزه با آنها داشت. من قصد داوری مشخص ندارم، در حقیقت حتی از برخورد حزب چین به مسئله انترناسیونال مثلاً درسالهای٦٠ـ هنگام گسست از رویزیونیستهای شوروی شناخت کاملی ندارم. میدانم که مسلماً بسیار پیچیدگیها در مسئله بوده است. مانند این واقعیت که چینیها قصد کشیدن احزاب میانی نظیر ویتنامیها را داشتند. و شاید احساس میکردند فشار گذاشن برای ایجاد این یا آن انترناسیونال ممکن است به چنین مقاصدی ضربه بزند. مطمئن نیستم که طرز فکرشان این بوده و آماده هم نیستم که درستی یا نادرستی آن را ثابت نمایم. مسئله احتیاج به نگرش و جمعبندی عمیقتری دارد ولی بعنوان یک اصل عام و بخصوص در واقعیت کنکرت امروز، این نه یک احتیاج بطورعام، که احتیاجی اضطراریست. نه اینکه دنبال تشکیل فوری آن باشیم، بلکه باید بطور کنکرت و پله به پله بسوی ایجاد انترناسیونال کمونیستی نوین و انقلابی پیش رفت ـ انترناسیونالی که از تجارب مثبت و منفی گذشته درس گرفته باشد. معضلاتی از قبیل «احزاب پدر» که در امور داخلی احزاب دیگر دخالت میکنند و امثالهم ـ وقتی که بعنوان بحث در مخالفت با انترناسیونال علم میشوند را میتوان مؤدبانه همچون تاپالهای دفع نمود. اینها نیز به مسئله خط مشی مربوط است. اگر ما واقعاً انترناسیونالیست هستیم، اگر ما واقعاً اهمیت حرکت از عرصه جهانی و بالاتر از هر چیز منافع انقلاب جهانی را درک کنیم، آینده کار مورد نیاز و چگونگی مبارزه درونی مطرح میشود. این دیگر مسئله معرفت (علم معرفت) و تئوری شناخت ماست و اینکه در مورد رابطه میان تئوری و پراتیک، و شناخت حسی و تعقلی چه فکر میکنیم. اینجا دیگر تمامی مسائل مربوط به سبک برخورد که کماکان مسئله خط مشی بوده و میباید از مبارزه منتج شود، طرح میشود. ولی اساساً بحث این است که کمونیستها به متشکلترین وجهی گرد هم میآیند تا قدرتمندترین بیان را به امر تدوین و اجرا خط مشیها و سیاستها بخشیده مبارزه را در سطح جهانی با تمرکز بر نقاط کلیدی مشخص مبارزه جهان و در هر زمان معین، به پیش برند.
در مورد ایجاد انترناسیونال و تکاملات بعدی و نقش آن ـ و همچنین آینده این پدیده، خط همیشه عامل تعیینکننده باقی خواهد ماند. این در مورد انترناسیونال اول صادق بود، در مورد انترناسیونال دوم صادق بود، در مورد سومی صادق بود و در مورد انترناسیونال نوینی که نیاز به ساختنش داریم، نیز صادق خواهد بود. بنابراین فکر میکنم کل درکی که در این بحث عرضه شد، تمام تأکیدات بر تعیینکنندگی عرصه جهانی و لزوم بکار گرفتن آن، تأکیدات بر مفهوم واقعی انترناسیونالیسم ـ نه بعنوان مقولهای بسط داده شده از یک کشور یا پرولتاریای یک کشور به دیگری ـ بلکه بمثابه اساس و نقطه شروع حرکت پرولتاریا، نه تنها در زمینه ایدئولوژیک و سیاسی که همچنین در ارتباط با بیان متشکل هم باید خط مشی راهنمای ما را هدایت کند. یعنی باید از زاویه تشکیلاتی نیز خط مشی راهنمای ما باشد. این بحث، خواستهها و پیشنهاداتی را در مورد اهداف معین و نکات عینی مشخص مربوط به امر ایجاد ـ حرکت پله به پله بسوی ایجاد ـ انترناسیونال کمونیستی را عرضه میکند. و این امر دقیقاً بخاطر مواجهه، مشخصاً مواجهه کنونی، با فرصتهای اعتلا یافته و مبارزات کاملاً واقعی موجود، است. من فکر میکنم همۀ ما در یک احساس عمیق با هم شریکیم. احساس نومیدی و کلافه بودن در برخورد به این واقعیت عینی که فاکتور ذهنی از تکامل عینی اوضاع و امکانات و چشماندازها عقب مانده است. و برای جبران این فاصله نه فقط به کوشش عظیم بطور عام بلکه به جهشهائی در سطوح ایدئولوژیک، سیاسی و همینطور تشکیلاتی نیاز است. برای اینکه واقعاً قادر باشیم کاری کنیم کارستان یا به اصطلاح میانبر بزنیم، برای اینکه واقعاً فرصتهای مورد بحث را از آن خود سازیم، به همکوشی و مبارزه مشترک نیروهای مارکسیست ـ لنینیست در سطح بینالمللی و به شکلی سازمان یافته در سطح انترناسیونال نیاز است.
یاداشتها:
١– در قسمت اعظم انتشارات حزب ما در چند سال گذشته و از جمله در برنامة نوین و اساسنامة نوین RCF با پیگیری بر این نکته تأکید شده است. برای نمایش عمیق این مطلب نگاه کنید به " امریکا درسراشیب" AMERICA IN DECLINE تحلیلی از تکاملات سالهای١٩٨٥بسوی جنگ وانقلاب درآمریکا و در سطح جهانی (شیکاگو ، ادارة نشریات BANNER ١٩٨٤) اثر ریموند لوتا با یاری فرانک – شانون.
٢– نگاه کنید به و– ای– لنین (نکات انتقادی دربارة مسئله ملی) مجموعه آثار به انگلیسی ، جلد٢٥، صفحه ٢٧(مسکو ، نشر پروگرس٧٧)
٣– با تأکید بر صحبتهائی که در بارة اختلافات میان لنین و کانلی شنیده ام ، رجوع میدهم به نقطه نظرات کانلی . ولی از مسئله نمایندگان مشخص این گرایش هم که بگذریم ، واقعیت این است که خود گرایش بمفهومی عام درون جنبش انقلابی و خصوصاً در جنبش بین المللی کمونیستی بمدت چند دهه ، تأثیر نیرومندی گذاشته و بر آن غالب بوده است.
٤– اظهار نظراتی از مائو (و حزب کمونیست چین تحت رهبری وی) در دست است که بحث از انترناسیونالیسم و نه ناسیونالیسم بعنوان جهانبینی کمونیستها میکند. - نکته ای که در مجادلات علیه رویزیونیستهای شوروی به آن اشاره شد (مثلاً نگاه کنید به " پیشنهادی در بارة خط ومشی عمومی جنبش بین المللی کمونیستی " که بعنوان " نامة ٢٥نکته ای" نیز شناخته شده (پکن – ادارة نشریات زبانهای خارجی١٩٦٣نکته ٩). ولی با در نظر گرفتن مجموعة نوشته ها و سخنرانیهای مائو بطور کلی ، عادلانه است بگوئیم او به تضاد میان انترناسیونالیست بودن و همزمان کوشش بخاطر نمایندگی کردن عالیترین منافع ملت توجه نداشت.
٥- نگاه کنید به "نامة سرگشاده به بوریس سوارین " مجموعه آثار لنین ، جلد ٢٣، صفحه ٢٠٤– ١٩٥.
٦– گئورگی دیمتریف "جبهة متحد علیه فاشیسم " (نیویورک قرن جدید ١٩٤٥) سخنرانیهای ایراد شده در کنگرة هفتم انترناسیونال کمونیستی (25 جولای تا ٢٠اوت ١٩٢٥).
٧– ژ- و-استالین " اصول لنینیسم " (پکن – ادارة نشریات زبانهای خارجی١٩٧٥) فصل ٣: " تئوری" صفحه ٢٧.
٨– همانجا فصل ٦: " مسئله ملی" صفحه ٧٧.
٩– همانجا
١٠– کارل مارکس وفردریش انگلس " مانیفست حزب کمونیست" (پکن– ادارة نشریات زبانهای خارجی١٩٧٧) صفحه ٤٥- ٤٤.
١١– ترجمة ما از کمیتة اجرائی کمینترن به حزب کمونیست فرانسه در سال ١٩٣٠.
١٢- نگاه کنید به" دربارة پیش نویس قانون اساسی اتحاد شوروی سوسیالیستی " استالین (٢٥نوامبر١٩٣٦) در مسائل لنینیسم (پکن – ادارة نشریات زبانهای خارجی ١٩٧٦) صفحه ٨٣٤- ٧٩٥.
١٣- نگاه کنید به " امریکا در سراشیب" لوتا ، صفحه ٢٠٩، یادداشت ٦٥.
١٤– عملاً ، مسئله رهبری در تفکر این اپورتونیستها بهر حال قلابی است. بدین دلیل که چرا نمیتوان از اینکه چین بعنوان یک کشور سوسیالیستی میتوانست بهمین ترتیب نقش رهبری را ایفاء کند، صحبت کرد؟ پس چرا به سیاستهای مائو در مورد جبهة متحد ضد شوروی حمله کرده و از جبهة متحد ضد آلمان (فاشیستی) استالین دفاع میکنید؟
١٥- نگاه کنید به لنین" برنامة جنگی انقلاب پرولتری " در" لنین در بارة جنگ و صلح، سه مقاله " (پکن – ادارة نشریات زبانهای خارجی١٩٦٦) صفحه ٧٢– ٥٨، همینطور نگاه کنید به مجموعه آثار لنین جلد ٢٣، صفحه ٧٨– ٧٧.
١٦– البته وقتی میگوئیم اروپائیها بطور عام ، منظورمان امپریالیستها (یا ساکنین کشورهای امپریالیستی ) هستند که شامل ژاپن . مسلماً ایالات متحده و همینطور اتحاد شوروی هم میشود.
١٧- نگاه کنید به " کاریکاتوری از مارکسیسم و اکونومیسم امپریالیستی "مجموعه آثار لنین جلد ٢٣، بخصوص صفحه ٣٤– ٣٣.
١٨- نگاه کنید به " صلح طلبی بریتانیائی و عدم علاقه بریتانیائی به تئوری ، مجموعه آثار لنین جلد ٢١، صفحه ٢٦٤.
١٩– " فروپاشی انترناسیونال دوم" مجموعه آثار لنین جلد ٢١، صفحه ٢٥٤.
٢٠- نگاه کنید به هنری کیسینجر " سالهای کاخ سفید " (بوستون ، لیتل ، براون و شرکاء – ١٩٧٩) فصل١٩: " مسافرت به پکن " بخصوص صفحه ٧٨٢– ٧٨١.
٢١– مثلاً نگاه کنید به " صحبتهائی در کنفرانس چنگتو ، مارس ١٩٥٨– صحبتی دربارة ١٠مارس " در" صدر مائو با خلق سخن میگوید" گردآوری شده توسط استوارت شرام (نیویورک – پانتئون ، ١٩٧٤) صفحه ١٠٤– ٩٦.
٢٢- نگاه کنید به لین پیائو " زنده باد پیروزی جنگ خلق ! " (پکن – ادارة نشریات زبانهای خارجی ١٩٦٦).
٢٣- برای مثال نگاه کنید به " نامة سرگشاده به بوریس سوارین " مجموعه آثار لنین جلد ٢٣، صفحه ٢٠٤– ١٩٥.
٢٤- مثلاً نگاه کنید به مائوتسه دون " در بارة جنگ طولانی" منتخب آثار (پکن – ادارة نشریات زبانهای خارجی ١٩٦٧) جلد ٣، صفحه ١٩٤– ١١٣، بخصوص صفحه ١٣٠.
٢٥- نگاه کنید به " دربارة سیاست " منتخب آثار مائو ، جلد ٢، صفحه ٤٤٩– ٤٤١بخصوص صفحه ٤٤٣.
٢٦– همانجا صفحه ٤٤٤– ٤٤٣.
٢٧– مثلاً نگاه کنید به " زیر پرچمی دروغین" مجموعه آثار لنین جلد ٢٢١، صفحه ١٥٧– ١٣٧.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر