۱۳۹۰/۳/۱۹

گسست از ایده های کهن - بخش اول


گسست از ایده های کهن

این مقاله را که تحت عنوان پیشبرد جنبش انقلابی جهانی ارائه شده می­توان «گسست از ایده­های کهن» نیز نامید. چرا که اولین و اساسی­ترین کار، بریدن از نظریه­های بس رایج در جنبش بین­المللی­است. بر مبنای این نظریه انترناسیونالیسم جریانیست که از کارگران (یا خلق­های) یک کشور به کارگران (یا خلق­های) کشورهای دیگر بسط می­یابد، یعنی همان درکی که از ترجمۀ تحت الفظی عبارت «بین ـ ملل» بدست می­آید. راستش را بخواهید وقتی ما صفحاتی از نشریه­مان را بروی بحث و جدل پیرامون پیش­نویس «برنامه­ نوین» و «اساسنامه نوین » حزب خود ـ جهت دست­یابی به متون نهائی مدارک فوق ـ گشودیم، نامه فردی را منتشر ساختیم که معتقد بود باید ترم «انترناسیونالیسم» را بدور افکنده و بجای آن از «انقلابیگری جهانی» و یا عبارتی از این دست استفاده کنیم. زیرا ایشان حتی مفهوم «یک ملت به ملت دیگر» را که ممکن است از لفظ «انترناسیونالیسم» برداشت کرد، دوست نداشت. خوب این پیشنهاد نمونه­ای از شیوه مکانیکی حل مشکلات است. عبارت انترناسیونالیسم پرولتری خواهی نخواهی جا افتاده و در واقع این عبارت مبین یک خط مشی اساسی و متمایز کننده شده است و از همین نظر ترمی عالی است. ولی نامه مذکور ـ اگرچه نه به شیوه­ای کاملاً صحیح ـ به روی نکته­ای انگشت نهاده بود و آن انتقاد از دیدگاهی است که انترناسیونالیسم را جریانی بسط دادنی از کارگران و خلق­های یک کشور به کارگران و خلق­های کشورهای دیگر می­داند. دیدگاهی که عملاً انترناسیونالیسم را به امری درجه دوم و فرعی تنزل می­دهد، علیرغم اینکه در حرف آن را مهم بشمارد.
درباره تعیین کننده بودن اوضاع جهانی و چگونگی نگرش صحیح به فاکتورهای داخلی و خارجی در این دوره از عصر امپریالیسم، در مورد رابطه میان پروسه انقلاب در یک کشور معین و پروسۀ تحول از عصر بورژوائی به عصر کمونیسم در مقیاس جهانی، و بالاخره چگونگی تداخل تضاد و مبارزۀ زنده و پویا میان کشورهای معین و به پروسۀ سراسری، مشخص و اصلی تحول در عصر کنونی، حزب ما بکرات سخن گفته است. با در نظر داشتن این مباحث است که می­توان مبانی مادی و فلسفی برای دستیابی به شناختی صحیح از مقوله انترناسیونالیسم پرولتری را به وضوح دریافت. انترناسیونالیسم مسلماً تظاهری خشک و خالی نیست و نمی­توان آن را مقوله­ای درجه دوم، فرعی و یا چیزی که از پرولتاریای یک ملت به دیگری بسط می­یابد، معرفی کرد. انترناسیونالیسم باید اساس و نقطه عزیمتی برای پرولتاریای تمام کشورها باشد: پرولتاریا تنها در صورت نزدیکی به این سیاست و قبل از هر چیز، با پیشبرد آن در عرصه جهانی است که می­تواند مبارزه­اش را به پیش براند. البته معنای حرف من این نیست که شما بدون توجه به شرایط مختلف دنیا و یا شرایط درونی کشورهای خاص، انقلاب بیافرینید، غرض آن است که نزدیکی به این سیاست در واقع بمعنای ارجح دانستن منافع همه جانبه پرولتاریای جهانی و حرکت بر پایۀ اوضاع جهانی بمثابه عامل تعیین­کننده است. این حرف تنها یک نظریه خوب نیست. این ایده،  اساسی کاملاً مادی دارد  که از سیستم امپریالیستی نشئت گرفته است.١
نکته دیگری هم هست که قصد تحقیق درباره­اش را کرده­ام و در اینجا تنها اشاره­ای به آن می­کنم، ممکن است دیگران در این مورد بیش از من بدانند، بهرحال باید در این نکته دقیق شد. آنطور که من فهمیدم، بین لنین و جیمز کانلی (یکی از شخصیت­های رهبری­کننده انقلاب ایرلند که دوران جنگ جهانی اول در رهبری خیزش عید پاک نقش داشت) مبارزه یا عدم توافقی وجود داشت. (گرچه این مسأله هم نیاز به تشریح دارد) اختلاف آنان را به شکل خیلی فشرده خلاًصه کنیم: کانلی کم و بیش انترناسیونالیسم را بعنوان اتحاد بسط داده شده از یک خلق به خلق­های دیگر تصویر می­کرد، در حالی که لنین اصرار داشت و به درستی هم اصرار داشت که پرولتاریا در مفهوم ایدئولوژیک خود ملت ندارد. این بدان معنا نیست که کارگران اصولا و عینیتا در زمانی مشخص در یک ملت معین زندگی نمی کنند. بحث این است که آنان نماینده یک ملت خاص نبوده و از این زاویه ملتی ندارند، آنان نماینده پرولتاریای بین­المللی هستند.
این امر دقیقاً در یکی از پلمیک­های لنین علیه بورژواناسیونالیست­ها یا به  اصطلاح سوسیالیست­های بوند یهود درون جنبش سوسیال دموکرات روس، مشخص شده است. لنین از قول یکی از آنها نقل می­کند که: خوب، از نظر بلشویک­ها وقتی از یک کارگر در مورد ملیتش سئوال کنید، باید چنین پاسخ دهد «من یک سوسیال دموکرات هستم». آنگاه لنین خود ادامه می­دهد: این کمال هوشمندی یار اپورتونیست ماست که فکر می­کند پاسخ فوق، نمودی بلشویکی است. به بیان دیگر لنین دقیقاً چنین می­گفت: این پاسخی است که شما (منظور کارگران یهودی ـ م) باید ارائه دهید، جهت گیریتان باید چنین باشد، بعلاوه این کمال هوشمندی و خودنمایاندن شماست که این پاسخ را به عنوان شکلی از انحرافات بلشویک­ها می­کوبید این امر البته بدین معنی نیست که لنین نافی و منکر وجود ملت­ها، مسأله ملی و حق تعیین سرنوشت بود، درست برعکس، چیزی که او علیرغم همۀ این مسائل به آن اصرار داشت انترناسیونالیست بودن پرولترهاست. آنها در مفهومی ایدئولوژیکی و بعنوان اساس نقطه حرکتشان نمایندگان این یا آن ملت نیستند. نقطه نظر کانلی بعنوان مخالف دیدگاه لنین چنین بود، باید انترناسیونالیست باشید ولی برای مثال اگر ایرلندی هستید شما نماینده خلق ایرلند بوده و بر این اساس پشتیبان اتحاد با سایر خلق­های تحت ستم و کارگران ملل دیگر هستید. این دو نظریه کاملاً متضادند. بدبختانه من ناچارم کمی تحریک­آمیز بگویم از زمان مرگ لنین، این نظریه کانلی (اگر آن را بدین شکل بخواهیم توضیح بدهیم) بود که بشکلی روزافزون در جنبش بین­المللی کمونیستی شیوع یافت و نه دیدگاه لنین.٣
در ادامه تحریکات خود باید بگویم که نقطه نظر مائو هم کم و بیش چنین بود: علیرغم اینکه او برای انترناسیونالیسم پرولتری می­جنگید و مسلماً نمی­توان منکر شد که مائو در کل یک انترناسیونالیست پرولتری بود، ولی دیدگاهش نسبت به این مقوله همان است که در مؤسسه­ها و سخنرانی­هایش منعکس شده است. یعنی این نظر که ما نماینده ملت چین بوده و بر این اساس پشتیبان اتحاد با پرولتاریا و سایر خلق­های تحت ستم در سراسر جهان هستیم. این با نقطه نظری که لنین برای آن می­جنگید تفاوت دارد. از نظر لنین، چه در یک ملت تحت ستم و چه در یک ملت ستمگر، کمونیستها از نقطه نظر ایدئولوژیک  هیچ ملتی را نمایندگی نمی­کنند.٤ این انحراف مسلماً از مائو شروع نشده است. حتی ترجیح می­دهم مسئله را به شکل دیگری مطرح کنم، این جریان موجودی بود که مائو از آن گسست نکرد. مائو از دیدگاهی که بر جنبش بین المللی کمونیستی غالب شده بود، نگسست. در کتاب «فتح جهان» به قانون اشد مجازات و از جمله مجازات مرگ که سال ١٩٣٤در اتحاد شوروی وضع شده، اشاره کردم. این قانون مربوط به اعمال خیانتکارانه در قبال اتحاد شوروی بود و در مقدمه آن چنین آمده است: دفاع از سرزمین پدری والاترین وظیفه یک کمونیست است. من اینجا با نظرگاه لنین، با لنینیسم در مورد مسئله سرزمین پدری، با انترناسیونالیسم و غیره هیچ نقطه مشترکی نمی­بینم، لنین مرتباً اصرار می­کرد ـ بخصوص در مورد کشورهای امپریالیستی یعنی جائی که این نوع خط مشی بیشترین ضربه را خواهد زد ـ که در این کشورها سرزمین پدری یک مقولۀ مرده است. چرا که مسئله ملی و جنگ رهائیبخش ملی در کشورهای پیشرفته سرمایه­داری یک مقوله مرده است. او دقت داشت که هیچ پدیده­ای در جهان ناب و مطلق نیست، به همین خاطر هنگام بحث دربارۀ اروپا مشخصاً از مسئله ایرلند بعنوان مسئله ملی کماکان موجود در اروپای غربی سخن گفت. لنین گفت اما اگر بخواهیم نه به استثنائات که به قاعده بپردازیم و به عبارت دیگر نه جوانب درجه دوم و متضاد با جوهر پدیده که جنبه اصلی را مورد نظر قرار دهیم، در اروپای غربی (و در ایالات متحده که مسئله ملی بخصوص برای سیاهان وجود داشت) بطور کلی مسئله ملی منتفی است، بنابراین مسئله سرزمین پدری و دفاع از سرزمین پدری و غیره جائی در دستور کار این کشورها ندارد.
ولی حتی در کشورهائی که چنین مسائلی وجود داشته و از نظر سیاسی نه تنها دامن زدن به مبارزه آزادی­بخش ملی بلکه رهبری اینگونه مبارزاتی ضروری است هم کماکان مسئله جهت­گیری و موضع حرکت مطرح است. شما در جهت­گیری و موضع حرکت خود نماینده یک ملت هستید یا نماینده پرولتاریای بین­المللی؟ برای اینکه این امر را کمی تشریح کنیم، یا آن را به نوعی با مثال­های هندسی توضیح دهیم، باید بگویم که شما بعنوان یک کمونیست بهتر است بدنبال شجره و بندهای خود با پرولتاریا  و خلق­های تحت ستم سراسر جهان در عصرحاضر باشید تا اینکه بدنبال ریشه و هویتتان در دهها و حتی صدها و هزاران سال پیش بگردید. نه بدین معنی که شرایط مشخص و یا تاریخ و تحولات تاریخی ملت خود که عیناً بخشی ازآن هستید را نادیده بگیرید، بلکه در امر تعیین جهت­گیری، هویت شما باید در ارتباط با پرولتاریای بین المللی عصر حاضر تعریف شود و تأکید شما باید بر این واقعیت باشد که این عصر با دیگر اعصار تفاوتی بنیادین دارد و اینکه انقلاب پرولتری با سایر انقلابات تفاوتی بنیادین دارد. به قول مارکس و انگلس، این انقلاب چه از لحاظ مادی و چه ایدئولوژیک از گذشته، گسستی ریشه­ای دارد.
چرا چنین مسئله­ای را مطرح می­کنیم؟ خوب، می­دانید این خود مشکلی است. این مشکلی در جنبش بین­المللی کمونیستی است. مثلاً اینجا در فرانسه، اگر نیروئی مارکسیست ـ لنینیست پیدا شد که به وضوح بگوید «گور پدر انقلاب ١٧٨٩ و تمام سنن آن، اینها تماماً مربوط به گذشته است، ما را با آن انقلاب کاری نیست»، جهش عظیمی در جنبش مارکسیستی ـ لنینیستی فرانسه اتفاق خواهد افتاد. طبق مشاهدات من، سنگ آسیابی که به پای هر تشکلی در فرانسه زنجیر شده و تلاش او را در اتخاذ سیاستی مارکسیست ـ لنینیستی بی ثمر می­سازد، اعتقاد به وجود سنت کبیر «چپ» در فرانسه است. این اعتقادی است که برای یک لحظه و در هیچ کجا آنها را رها نمی کند. حتی کسانی که ممکن است از آن سنت با بدگمانی یاد کنند، کماکان بدان معتقدند و در مسیرش حرکت می کنند. این سنگ آسیاب عظیمی است زیرا در عصر حاضر سنت، بورژوائیست و یا در بهترین حالت بورژوائی «چپ» است ـ و هنوز در محدودۀ بورژوا دموکراسی است. تا جائی که انقلابات بورژوائی برد داشت، انقلاب فرانسه عالی بود، واقعی­ترین بود، فکر می­کنم به اندازه کافی درباره اش می­دانیم ، هیچ تصادفی نبود که مثلاً بلشویک­ها موارد مشابه خاصی را از این انقلاب به عاریت گرفنتد. حتی گاهی اوقات اسامی مستعاری را از آن برگزیده، قیاس­هائی با ژاکوبن­ها و غیره کردند. این انقلاب در عصر خودش، انقلابی بس عمیق بود. در عصر خودش، و این دقیقاً اصل مسئله است. من همین امروز صبح داشتم مقاله­ای می­خواندم که پلمیک لنین بود با بوریس سوارین یکی از رهبران اپورتونیست سوسیالیست­های فرانسه در طول جنگ جهانی اول. مطالعه این اثر بعد از مدتی اقامت در فرانسه ـ هر چند که فقط ناظر اوضاع این کشور هستم ـ مرا سرحال آورد. سوارین به لنین بخاطر موضع شکست طلبانه انقلابیش حمله کرده، برای خلط مبحث، انواع و اقسام بحث­های اپورتونیستی نوع کائوتسکی را استفراغ می­کند. او تاریخ فرانسه، تاریخ انقلاب فرانسه و سنن دمکراتیک و حتی انقلابی فرانسه را علم کرده، اصرار دارد که نمی­توان این همه را با آلمان و غیره مقایسه کرد. و لنین صراحتاً می گوید، ببین، این جنگ هیچ کاری با فرانسه اواخر قرن هیجدهم ندارد. این فرانسه امپریالیستی است که به جنگ دامن زده است. آن دوران سپری شده و ما را با آن کاری نیست. همانطور که مارکس در مبحث دیگری گفته: بگذار مردگان، خود مردگانشان را دفن کنند.٥
بنابراین می­بینید که این مسئله فقط نوعی مسئله صرفاً آکادمیک نبوده و دقیقاً به شرایط امروز و اغتشاش فکری میان ناسیونالسم و انترناسیونالیسم مربوط می­شود. به خصوص تلاش برای کسب مقام «وارث» بهترین سنن یک ملت و بهترین نماینده منافع ملت بودن از سوی کمونیستها، کماکان آفت جنبش بین­المللی کمونیستی و مارکسیست ـ لنینیستی در تعدادی از کشورهاست. البته ما نباید یک جانبه گذشته را نفی کرده یا حتی یک جانبه خود را از گذشته جدا کنیم ولی گسستی ریشه­ای لازم است. ما ادامه­دهندگان انقلابات قبل و دوران گذشته نیستیم. ما کمونیست­ها، این نیستیم و انقلاب پرولتری اینگونه نیست. در ایالات متحده نمونه ای مضحک داشتیم که شهرت بین­المللی پیدا کرد (اگر مضحک­ترین مثال نباشد، یکی از مضحک­ترین­هاست.) زمانی که ارل براودر رهبر حزب کمونیست آمریکا (CP) بود، شعاری با این مضمون اختراع کرد «کمونیسم، آمریکائی گری قرن بیستم است» (خنده حضار)، خندیدن به این حرف بسیار آسان است چون مثالی به غایت ناپخته و مضحک است. و تا همین امروز CP کتابفروشی­هائی با نام­های چون «کتاب فروشی جفرسون» و غیره دارد. ارل براودر رفته و وضع CP از آن دوران هم بدتر شده است. باید بدانیم آنها همواره چنین بوده­اند. از اواسط سال­های ٣٠ به بعد از ماجرای دیمیرتیف،٦ به اینگونه گرایشات موجود در CP بطور وسیعی پا داده شد و تاکنون همواره اینها غالب بوده­اند. این خط از زمان اقتدار ارل براودر و همچنین بعد از اخراجش توسط کمینترن و رهبری CP، همچنان پا بر جا مانده است. این فقط به CP منحصر نمی­شود. یادم می­آید فردی که درست بعد از پایان جنگ جهانی دوم به اینجا آمده بود ـ یعنی زمان رهبری موریس تورز در حزب کمونیست فرانسه ـ می­گفت، تورز در یکی از سخنرانی­هایش از اینکه چرا کمونیست­ها پشتیبان سنن، سنن کبیر انقلابی ملت فرانسه هستند و چرا آنان هنوز می­توانند شعار «زنده باد جمهوری» بدهند صحبت کرد. تورز بلافاصله اضافه کرد: البته این به آن معنی نیست که رفقای بریتانیائی می­توانند شعار «خدا ملکه را حفظ کند» بدهند. خوب چرا نه؟ بنظر من چاشنی خوراک غاز با خوراک مرغابی هم جور درمی­آید! اگر رفقای فرانسوی بتوانند «زنده باد جمهوری» بگویند، خیلی عادلانه است که رفقای حزب کمونیست بریتانیا هم بتوانند «خدا ملکه را حفظ کند» را سر دهند. به هرحال این رفقا به جز این شعار، هر چیز دیگری که بگویید را گفته­اند! (خنده حضار) حزب کمونیست بریتانیا بخاطر اینکه اولین جریان حامی فراخوان خروشچف در مورد گذار مسالمت­آمیز بود و سال­ها پیش از آن، خود چنین سیاستی را دنبال می­کرد بخود می­بالد.
باز به حزب کمونیست فرانسه و مسئله بخشی از سنت کبیر یک ملت بودن برگردیم. در قبرستان پرلاشز پاریس، قطعه­ای کامل بوسیلۀ PCF خریداری شده که متأسفانه به دیوار کمونارها ـ که PCF آن را به نوعی متعلق بخود می­داند ـ متصل است. این حزب همۀ اراضی واقع در قبرستان حول این دیوار را خریده است. این دیواری است که محل کشتار فجیع آخرین مدافعان کمون بود. خوب، بناهای نفرت­انگیزی بروی قبرهای مختلف این قسمت قرار دارد، مثلاً بنای یادبود دو سرباز از یک هنگ فرانسوی که در جنگ داخلی اسپانیا کشته شده­اند. گور آنان کنار هم است و حزب کمونیست برایشان سنگ قبری بپا کرده با این نوشته: «اینجا فردی است که به خدا عقیده داشت و اینجا فردی که نداشت» مسئله این است که بالاخره نمی­فهمید کدام یک از این دو عضو PCF بوده است. یکی از این دو عضو حزب بود و دیگری نه، یکی از اینها به خدا عقیده داشت و دیگری نه. آنان کنار هم قرار دارند چون شانه به شانه در جنگ داخلی اسپانیا جنگیده­اند. خوب، اینطور نیست که هر کسی در آن جنگ شرکت داشته باید حتماً لامذهب یا کمونیست باشد. ولی PCF صحنه را طوری جور کرده که به نتیجه­گیری معینی برسد. و اگر خوب دقت کنید، نتیجه­گیری هیچ چیز نیست جز بخشی از این شعار «آنها مردند برای این که فرانسه بتواند زندگی کند.» روی قبر اعضاء علنی PCF و حتی اعضاء کمیته مرکزی حزب، بناهای یادبودی با شعارهایی در باب چگونگی جانبازیشان در راه ملت فرانسه و یا برای افتخار فرانسه و... بچشم می­خورد ـ اینها هم مشتی است نمونه خروار از همان سنت کبیر و مداوم ملت کبیر فرانسه و جمهوری آن که گفتیم. این است چیزی که می گویند باید از آن پشتیبانی کرد. جملات زیر شاید در شمار ناپخته­ترین و مضحک­ترین مثال­ها باشند: "فلان و بهمان عضو دفتر سیاسی کمیته مرکزی که برای حفظ استقلال فرانسه در جنگ دوم و برای صلح و آزادی جنگید". شما باید بروید و اینها را ببینید تا به ماهیت بغایت رویزیونیستی­شان پی ببرید. متأسفانه، این امر با ژرژ مارشه (رهبر وقت PCF) شروع نشده و با او نیز تمام نخواهد شد. چنانکه در ایالات متحده نیز این نوع نظرات با ارل براودر شروع نشد و با او هم تمام نشدند. بلکه سرنخ این خط مشی پا برجا به میانه سال­های٣٠ برمی­گردد. حتی بعد از خلاصی از شر ارل براودر، این خط چون نخ تسبیحی در جنبش بجا ماند، گرچه همیشه به ناپختگی شعار «کمونیسم، آمریکائی گری قرن بیستم است» نبود.
یادم می­آید که زمانی با خبرنگاری مصاحبه داشتم. طرف خود را سمپاتیک می­دانست و گمان می­کنم از بعضی جهات نیز اینطور بود. او که مطمئناً حول و حوش CP می چرخید سعی می­کرد نظراتش را به من بقبولاند، ضمناً هندوانه هم زیر بغلمان می­گذاشت. به من گفت «حزب شما، نوعی از احزاب آمریکائی است،  از آنها که ریشه در خاک آمریکا دارند، اینطور نیست؟» جواب دادم: «نه». خوب این اصرار و انکار ادامه داشت تا بالاخره خبرنگار ما به روشنی حرفش را زد: «خوب، گوش کن، چیزی که من می­خواهم بگویم این است که شما یک پدیده آمریکائی هستید و این حرفی است که می خواهم از زبانتان بیرون بکشم». به او گفتم: «متوجه هستم و این دقیقاً چیزی است که به زبان نخواهم آورد. » با این اوصاف بخاطر دارم که این پسر کم و بیش سمپاتیک بود. او به CP نزدیک و این را امری مفید می دانست. جوانک خیال می­کرد با این حرف­هایش گل کاشته، فکر می­کرد نظراتش لقمه­های چرب و نرمی هستند که به دهانمان نزدیک کرده و ما تنها آرزویمان بلعیدنشان است. ولی حرف ما این چیزها نبود، این حرفها همان بود که CP می خواست بگوید و می گفت و طرف بخاطر تجربه تماسش با آنها گمان داشت ما هم میخواهیم همان حرفها را بزنیم. حرفهائی که CP نزدیک به پنجاه سال است میزند. وقتی آنها گفتند «کمونیسم آمریکائی گری قرن بیستم است»، متأسفانه از زاویه توضیح ماهیت خودشان صحیح بود. چیزی که آنها بعنوان کمونیسم عرضه میکردند، آمریکائی گری قرن بیستم یعنی امپریالیسم بود. همان پدیده­ای که آنها جزئی از آن و مدافعش شدند. زشتترین سیمای این سیاست طبیعتاً در کشورهای امپریالیستی جلوه میکند. کشورهائی که در ارتباط با مسئله ملی، نقش ستمگر بر سایر ملل را ایفا میکنند. کوشش برای وطن پرست بودن، بهترین مدافع ملت بودن و غیره طبیعتاً احمقانه­ترین و زیان­بارترین شکل را در کشورهای امپریالیستی بخود میگیرد. گرچه در کشورهائی که بالعکس کشورهای سرمایه­داری و پیشرفته، مسئله ملی وجود دارد طرح چنین نظری کم ضررتر است ولی بهرحال از زاویه ایدئولوژیک و بعنوان نقطه عزیمت برای کمونسیتهای هیچ کجای جهان صحیح نیست. در کشورهای تحت ستم، به مرور زمان، بخصوص بعد از پیروزی اولیه انقلاب و حرکت بسوی سوسیالیسم یعنی گذار از انقلاب آزادیبخش ملی و دموکراتیک نوین به انقلابی در جهت سوسیالیسم، چنین بینشی بیش از پیش با نیاز به تداوم انقلاب در تضاد قرار می گیرد و توانائی رهبران در امر پیشبرد انقلاب و برقراری اتحاد با مبارزۀ پرولتاریای جهانی را محدود میکند ـ یعنی با پیشبرد مسائلی که خود بخشی از جنبش انقلابی جهانی محسوب میگردند. خلاصۀ کلام، ما باید به انترناسیونالیسم عمل کنیم. ولی تنها خیال پشتیبانی و آرزوی اعمال انترناسیونالیسم پرولتری را در سر داشتن برای بعمل در آوردن آن کافی نیست. چرا باید با مسئله، قبل از همه و بعنوان نقطه عزیمت از زاویه اوضاع جهانی برخورد کرد؟ پایه­های مادی و فلسفی چنین برخوردی کدام است؟ همچنین بمثابه انعکاس ایدئولوژیک این برخورد، چرا کمونیست­ها در تعیین جایگاه اساسی و نقطه عزیمت خود نمایندگان یک ملت خاص و حتی کارگران یک ملت خاص (شکلی دیگر از انحراف ناسیونالیستی) نبوده بلکه نمایندگان پرولتاریای بین­المللی هستند؟ برای درک این مسائل باید از پایگاهی ماتریالیستی دیالکتیکی حرکت کنیم. انحراف ناسیونالیستی میتواند در شکل زیر بیان شود، ما نمایندگان کارگران آمریکائی یا بریتانیائی، فرانسوی و یا چینی و یا مصری هستیم. همین حرفی که شما هم میتوانید بزنید، برای اینکه خود را مشخص کنید. اما با وجود اینکه به بیان فوق «محتوای طبقاتی» داده شده، کماکان مبین انحرافی ناسیونالیستی است.
در نتیجه، حلقه اصلی، توسل به آن پایه­های مادی و فلسفی است که برای اثبات تعیین کننده بودن اوضاع جهانی و لزوم حرکت پرولتاریای بین­المللی از این موضع بکار می­آیند. در باب مفاهیم کنکرت و اشکال بروز تشکیلاتی مسئله مورد بحث، در پایان سخنرانی بیشتر صحبت خواهیم کرد. ولی حالا قصد دارم سخنم را بر اساس آنچه سنگ بنای مباحث بعدی است آغاز کنم. این حرفها تنها تکرار اصول کهنه نیستند، متأسفانه ـ بقول لنین ـ برای احیاء و نجات اصول اساسی م ـ ل باید خاکها را حسابی پس زد چرا که این اصول از بسیاری جهات به خاک سپرده شده، تحریف شده یا تماماً در جنبش بین­الملی کمونیستی طی دورانی به باد فراموشی سپرده شده­اند. کاری که از زمان مرگ لنین تاکنون به گونه­ای روزافزون دنبال شده است.

  
جبهه متحد بین­المللی

حالا به مسئله­ای میرسیم که خود بخش بزرگی از میراث همگانی ماست و بخصوص قسمت اعظمی از ساختمان عمومی دانش تئوریک و جهت­گیری عمومی جنبش مارکسیست ـ لنینیستی در مقابله با رویزیونیسم مدرن سال­های٦٠ را تشکیل میدهد و این مسئله جبهه متحد است. حتی قبل از١٩٦٠ این مسئله به اشکال گوناگون، همچون زرادخانه سیاسی له و علیه جنبش کمونیستی بکار گرفته میشد. بنابراین نقطه افتراقی که آن را از زوایای مختلف مورد بررسی قرار میدهیم، جبهۀ متحد علیه فاشیسم و خط مشی کلی هفتمین کنگره جهانی کمینترن است. فکر میکنم با در نظر گرفتن تصویر همه جانبه تاریخی و ارزیابی از آن در پرتو شرایط کنونی است که میتوان مسئلۀ جبهه متحد را در کل و نقش جبهۀ واحد ضد فاشیستی را بطور مشخص درک کرد.
استالین در «اصول لنینیسم» یک فرمولبندی عمومی صحیح جلو میگذارد اگرچه دچار گرایشات نادرستی است و بطور مکانیکی اعلام میکند که پیروزی انقلاب کبیر روسیه همه چیز را دگرگون ساخته است. شاید هم اشکالی چون تأکید بیش از حد بر نقش محوری اتحاد شوروی در وحدت میان پرولتاریای غرب و خلق­های تحت ستم شرق بنظرتان برسد، ولی با وجود همه این کاستیها فکر میکنم فرمولبندی اساسی استالین در «اصول لنینیسم» یک فرمولبندی صحیح است:
«و اما سومین نتیجه: تحت (سیستم) امپریالیستی جنگها اجتناب­ناپذیرند و ائتلاف میان انقلاب پرولتری اروپا و انقلاب مستعمراتی شرق تحت جبهۀ متحد جهانی انقلاب علیه جبهۀ جهانی امپریالیسم اجتناب­ناپذیر است. »٧
فکر میکنم تکیه بر این فرمولبندی در اینجا لازم است.
«ائتلاف میان انقلاب پرولتری اروپا و انقلاب مستعمراتی شرق تحت جبهۀ متحد جهانی انقلاب  علیه جبهه جهانی امپریالیسم اجتناب­ناپذیر است.»
بخشهائی از این فرمول بندی مهمند، چرا که نه فقط از جبهه متحد جهانی بلکه از جبهه متحد انقلاب نام میبرد. بعبارت دیگر چه محتوائی برای این جبهه پیشنهاد میشود؟ اهدافش چیست؟ محتوایش کدام است؟ انقلاب، نه صلح و نه چیز دیگر. و «علیه جبهه جهانی امپریالیسم» جهت­گیری کرده است. بهتر بگوئیم جهت­گیریش نه علیه این یا آن قدرت امپریالیستی که علیه جبهۀ جهانی امپریالیسم میباشد. بار دیگر استالین در فصل درباره مسئله ملی کتاب خود تأکید میکند:
«منافع جنبش پرولتری در کشورهای پیشرفته و جنبش آزادیبخش ملی  در مستعمرات، اتحاد این دو شکل جنبش انقلابی را در یک جبهه مشترک و علیه دشمن مشترک ـ امپریالیسم ـ ایجاب میکند. »٨
او سپس روشن میکند که تحقق این امر «بدون حمایت مستقیم و مشخص پرولتاریای ملل ستمگر از جنبش آزادیبخش خلق­های تحت ستم در مقابل امپریالیسم  کشور خودش» امکان­پذیر نیست و اینکه «بدون بکارگیری این شعار، اتحاد و همکاری ملل در یک سیستم واحد اقتصاد جهانی که پایه­ای مادی برای پیروزی سوسیالیسم جهانی است تحقق ناپذیر  است.»٩
اینجا لازم به تذکر است که رجوع دادن به سیستم واحد اقتصادی جهانی به عنوان پایه­ای مادی برای پیروزی سوسیالیسم جهانی بخودی خود اشتباه نیست. اما این بحث در ارتباط با تفکریست که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را بعنوان نمونه زنده­ای از اتحاد آینده مردم در یک سیستم واحد اقتصاد جهانی مینگرد. حال، فکر نمیکنم اساساً مسئله شوونیسم در کار باشد. دیدگاه لنین و دید غالب بر جنبش بین­المللی کمونیستی در آنزمان نیز همین بود. آنها وقوع انقلاب جهانی را بمراتب سریعتر از آنچه متأسفانه شد، انتظار داشتند. اگرچه در ١٩٢٤روشن بود که افتی موقتی در پیش است. ولی آنها مدتش را کوتاهتر از آنچه واقعاً شد می­پنداشتند. آنها تصور میکردند که حتی بطور مادی مرکز سیستم سوسیالیستی جهانی را خلق کرده­اند و بقیه جمهوریهای سوسیالیستی به آن خواهند پیوست ـ نه به صورت تحت سلطه بلکه (همانطور که خود دقیقاً گفته­اند) بصورت اتحادی آزاد با آن ـ حالا اگر مسئله باین شکل بود که مثلاً در دهه بعدی جبهۀ امپریالیسم بطور بنیادی و در نقاط مختلف دچار شکاف میشد ـ و اگر بخواهیم از عبارتی که بشدت بد بکار گرفته شده استفاده کنیم ـ و توازن قوا در جهان بشکلی تغییر می کرد که سوسیالیسم در جهان غالب می­شد، این نقطه نظر بطور مشخص اشتباه نبود. بنابراین قصد ندارم به روی نکات  اشتباه این دیدگاه تأکید بیش از حد کنم بلکه بیشتر اشکالات را در این میبینم که در تمام دوران جنگ بعدی هم به آن چسبیده بودند. به همان دیدگاهی که به وخیمترین شکل از زمان خروشچف توسط رویزیونیستهای در قدرت تثبیت شد. بر طبق این نظر اتحاد شوروی نه تنها از لحاظ ایدئولوژیک ـ که در این شرایط باندازه کافی نقش مخرب ایفا میکند ـ بلکه از نظر مادی نیز مرکز تمامی تحولات آتی بسوی سوسیالیسم است. ولی با تمامی اینها موضع اصلی که استالین در «اصول لنینیسم» پیش گذاشته یعنی جبهۀ مشترک علیه امپریالیسم و اتصال جنبش پرولتری در کشورهای پیشرفته با جنبش آزادیبخش ملی در مستعمرات با هدف ایجاد جبهۀ مشترک علیه دشمن مشترک یعنی امپریالیسم ـ یک فرمولبندی اساساً صحیح و یک تجزیه و تحلیل استراتژیک اساساً درست از مجموع شرایط عینی و صف­بندی عمومی نیروها درعصر امپریالیسم و انقلابات پرولتریست.


خط مشی جبهۀ متحد ضد فاشیسم

ولی همانطور که میدانید مسئله جبهۀ متحد به اینجا ختم نمیشود و این تنها برخوردی نیست که از آن دوره تا بحال، به مسئله شده است. اولین حرکت عمده در این جهت ـ بعنوان جهت­گیری عمده در استراتژی جنبش بین­المللی کمونیستی ـ با طرح جبهۀ متحد ضدفاشیسم در اواسط سال­های ١٩٣٠آغاز شد. و این بخشی واقعاً فرعی از خط مشی کلی بین­المللی و سیاست خارجی شوروی بود که رک بگویم بعدها بعنوان استراتژی یا تاکتیکی مبارزه پرولتاریا درآن مقطع مشخص، به جنبش بین­المللی کمونیستی تحمیل شد. در کتاب «فتح جهان» به نکته­ای اشاره کرده­ام که بنظرم خیلی مهم است. اینکه تمام استراتژی جبهۀ متحد ضدفاشیسم به دل نگرانی اتحاد شوروی نسبت به صحنه سیاست اروپا مربوط بود، بعبارت دیگر این سیاست تماماً بر پایه تأکید بر اهمیت وضعیت اروپا قرار داشته و از سوی اتحاد شوروی بمثابه استراتژی و جهت­گیری به جنبش بین­الملی دیکته میشد. با صراحت باید بگویم که این دیدگاهی شووینیستی و اوروسنتریک EUROCNTRIC بود که علناً تعصبات بورژوادموکراتیک و شوونیزم اروپایی را به کارگران و کمونیست­های اروپا القاء میکرد، بخصوص اروپای غربی. آنجا که سرمایه­داری به حداکثر رشد خود رسیده بود، قدرتهای استعماری متمرکز بودند و امپریالیسم بیشترین قدرت را داشت. آنجا که حتی در بحبوحه بحران دهه٣٠، امپریالیسم قادر به اعطای امتیازات فراوان بود. اگر در دوره بحران، مردم کشورهای امپریالیستی رنج میبردند ـ که میبردند ـ تصورکنید مردم مستعمرات و کشورهای تحت سلطه امپریالیسم دیگر چه حال و روزی داشتند. در اینحال، کمینترن در دفاع از موضع هفتمین کنگره و جبهۀ متحد علیه فاشیسم بحث­های ارائه کرد که انحرافاتی آشکار از موضع لنینیستی دفاع از سرزمین پدری بودند.
ما برخی از نقل قولها را ـ که واقعاً قابل توجهند ـ در جزوه­ای چاپ کردیم و چند خطی که هم دردفاع ازنهیلیسم ملی نوشتیم. منظورم جزوه «نمیتوانی دشمن را بکوبی، وقتی که خود پرچمش را برافراشته­ای است.  آنجا چند نقل قول ازکمینترن دراواخر سال­های٣٠ هست مبنی برآنکه دیدگاه کارگران نسبت به سرزمین پدری اینک باید با دوران جنگ اول جهانی متفاوت باشد و هست. اساساً بحث کمینترن این بود که کارگران در آن دوران واقعاً هیچ تره­ای برای ملیت خرد نمیکردند، از خارج بدان مینگریستند، هیچ حقوقی نداشتند، کاملاً تهیدست شده بودند و غیره و بنابراین از وضعیت موجود بسختی متنفر بودند. ضمناً اشاره­ای هم به موضع ذهنی لنین در ارتباط با احساسات کارگران در آن زمان شده است ـ البته آنها مستقیماً به لنین انتقاد نمیکنند. ولی نتیجه چنین بحث­هایی این است که احساسات ذهنی بخشی از کارگران باعث بروز موضع نهیلیستی آنان در قبال مسئله ملت شد ـ چیزی که آنها عملاً بر ذره­بین گذاشتند، در واقع به گفته مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست دربارۀ پرولتاریا مربوط میشد، که پشت هر نهادی چیزی جز منافع وحضور بورژوازی نمی­بیند١٠ـ یعنی مبنای موضوع و احساسات کارگرانی که در جنگ جهانی اول حول مسئله دفاع از سرزمین پدری گرد هم نیامدند. همان کارگرانی که برای امپریالیسم سرزمین پدری خود هیچ تره­ای خرد نمی­کردند و به همین جهت امکان بسیج آنان علیه سرزمین پدری موجود بود. ولی کمینترن مرتباً تکرار میکرد که در سالهای ١٩٣٠ کارگران کشورهای امپریالیستی، اتحادیه­ای صنفی و یکسری حقوق اساسی دیگر بدست آورده­اند و نتیجتاًَ علائقی به ملت دارند، یعنی حاضرند از آن به دفاع برخیزند. این بحث به هیچ وجه از چیزی که من اکنون ارائه میکنم پیچیده تر نبود و حزب ما حین تحقیق درباره این مسئله نقل قول­هائی پیدا کرد که بسیار قابل توجهند.
در «فتح جهان» این مسئله را به شکل سئوال مطرح کرده­ام اما اینجا جدیتر به آن میپردازم: فکر میکنم عمل آن دوران کمینترن، کوششی جهت بسیج آن بخش از کارگرانی بود که بیش از سایرین بورژوا زده شده بودند ـ کارگرانی که حتی در اواسط بحران دهه٣٠ بسیاری از تعصبات بورژوا دمکراتیک را حفظ کرده و مشتاق موقعیتی برتر بودند. موقعیتی که بر پایه جایگاه تاریخی کشورهای تاراجگر و استثمارگر امپریالیستی ­شان استوار بود. این فراخوانی به کارگران برای گردهم­آئی و دفاع از سرزمین پدری بود. آنهم نه برپایه عدم آگاهی بخشی از رهبران کمینترن و اتحاد شوروی به موضع لنینیستی و نه بر پایه توهم نسبت به ماهیت امپریالیستی این کشورها، بلکه صراحتاً براساس ناسیونالیسم تنگ­نظرانه و نیازهای کوته­بینانه دولت شوروی. دلیل بحث آنکه از هنگام آغاز جنگ در سپتامبر١٩٣٩ با وقایع لهستان تا زمان حمله به اتحاد شوروی و ورود این کشور در جنگ، یعنی١٩٤١، کمینترن بطور ناگهانی موضع لنینیستی درباره جنگ امپریالیستی را از نو کشف کرده بود. مثلاً نامه­ای از رهبری کمینترن به حزب کمونیست فرانسه در دست است ـ بدون شک برای مبارزه با انحرافات این حزب از لنینیسم و گرایش به دفاع از سرزمین پدری، احتیاج به نگارش نامه بوده ـ ولی خود این نامه می­توانست علیه موضع کمینترن قبل و بعد از دوران کوتاه ٤١-١٩٣٩ مورد استفاده قرار گیرد. نامه میگوید:
«این جنگ ادامه سالها رقابت امپریالیستی در کمپ سرمایه­داری است. »
دقت کنید! اینجا هیچ تمایزی میان یک سرمایه­دار (یا یک بخش) و دیگری قائل نشده:
«سه کشور ثروتمندتر انگلستان، فرانسه و ایالات متحده از تسلط خود به منابع عظیم و بازارهای جهان دفاع میکنند. آنها سرچشمه­های اصلی مواد خام را در جنگ خود دارند. منابع عظیم اقتصادی در دست آنهاست و بیش از نیمی از نژاد بشر را به انقیاد کشیده­اند. »١١
این جملات با توصیفات کمینترن از این سه دولت قبل و بعد از دوره ٤١- ١٩٣٩ناخوانی دارد ـ «صلح، عشق، دمکراسی» ـ نامه درباره این دولتها ادامه میدهد:
«آنها استثمارشان از کارگران و خلق­های تحت ستم را در پس نقاب دروغین دموکراسی میپوشانند که توده­ها را ساده­تر بفریبند.»
بر مبنای دیدگاه لنینیستی، هنگام بررسی یک جنگ نباید فقط به اتفاقاتی که یکروز، یکسال یا حتی چند سال قبل از وقوع آن رخ داد بسنده کرد، باید به کل خط تکاملی و حتی در مواردی به دهها سالی که جنگ ادامه آنست، توجه کنیم. دیدیم که ناگهان موضع لنینی دوباره کشف شده و برای انتقاد از حزب کمونیست فرانسه ـ که سزاوار انتقاد بخاطر خط آنچنانیش بود ـ بکار میرود ـ ولی متأسفانه باید از خودمان بپرسیم این انتقاد براساس اصول صورت گرفت یا به پیروی از یک چرخش مشخص حوادث و تاکتیکهای مشخص شوروی در امتداد علایق ملی اش درآن مقطع زمانی (که بنظر من قضیه همین بوده). اگر در آنچه قبل بعد از دوره ٤١- ١٩٣٩ گفته شده یا بدان عمل شده، تعمق کنید، مسئله نامه بطور انکارناپذیر برایتان روشن میشود. رجوع کنید به هنگامیکه سیاست جبهۀ واحد ضدفاشیسم تا حدود زیادی بر پایه بسیج شوونیسم اوروسنتریک قرار داشت. همانطور که گفتم، نامه کمینترن در انتقاد به حزب کمونسبت فرانسه، خود انتقادیست به کمینترن، یعنی به خط جبهۀ متحد ضدفاشیسم آن. ببینید این نامه درباره انگلستان، فرانسه، ایالات متحده چه میگوید. آنطور که رهبران کمینترن قبل از شروع جنگ و دوباره در دورانی که شوروی درگیر جنگ شد اعلام کردند، این دول، دول فاشیستی نبوده بلکه دولتهای دمکرات غیرمتخاصمند، آنها به سرچشمه­های اصلی مواد خام چنگ انداخته­اند و غیره، «آنها» ـ انگلیس، فرانسه و آمریکا بیش از نیمی از نژاد بشر را به انقیاد کشیده­اند» ـ از این دمکراسی بعنوان پوشش و نقابی جهت اجرای مقاصد خویش استفاده میکنند. اینها مطالبی کاملاً صحیح بوده (و هستند) و همانطور که قبلاً در «فتح جهان» اشاره کردم، اگر برای مثال آن روزها به هند میرفتید و به مردمی که حداقل آگاهی را نسبت به ستم وارد برخویش و ریشه­های آن داشتند، میگفتید اگر ژاپن پیروز شود اوضاع وحشتناکتر خواند شد، مطمئناً بحثتان خریدار نداشت. یا اگر به بخشهائی از آفریقا که مستعمره انگلستان یا فرانسه بود سفر میکردید و در آنجا بحث میکردید «آه! این آلمانیها، این فاشیستها حتی فرهنگ آلمان را بی­آبرو کرده­اند، آن را نابود کرده­اند» (این نیز یکی از بحثهای کمینترن بود که "این فاشیستها حتی به زبان آلمانی واقعی، زبان گوته و شیللر صحبت نمی­کنند" ـ این هم از اجناسی بود که بنام تجزیه و تحلیل کمونیستی عرضه میشد)، "چرا متوجه نیستید، این فاشیستهای آلمانی که حتی بزبان آلمانی سلیس نیز صحبت نمی­کنند، اگر در مخالفت با بریتانیا یا فرانسه به اینجا قدم گذارند، همه چیز وحشتناکتر خواهد شد" اگر شما از این قبیل حرفها به قربانیان ستم استعماری «دمکراتیک» میگفتید، بقول لنین باید آرزو میکردید که قانونی بر ضد خنده مردم در اماکن عمومی وجود میداشت، چرا که در غیر این صورت شلیک خنده شما را میکشت! تصور میکنید با وجود تاریخچه امپریالیسم بریتانیا، مردم هند را میتوان قانع کرد که حاکمیت ژاپن برایشان خیلی بدتر خواهد بود و نظایر این؟ یا همینطور در مورد چین؟ در چین آماده­سازی نیروها برای مبارزه علیه امپریالیسم ژاپن صحیح بود. این امر به موقعیت خاص چین مربوط می شد و نه برای اینکه امپریالیسم ژاپن کیفیتی متفاوت داشت یا از نقطه نظر مردم چین از آمریکا یا بریتانیا بدتر می­بود. این بیشتر به صف بندی نیروها، تضادهای درون امپریالیستی و امکانات استفاده و بهره­گیری از تضادهای مشخص برای پیشبرد مبارزه انقلابی مربوط میشد، البته تا زمانیکه ابتکار و استقلال عمل توسط پیشاهنگ کمونیست تأمین میشد. اما اگر بحث را تا این سطح تنزل دهیم که در چین یا هند، برمه یا هر جای دیگر، مثلاً در مصر یا آفریقای شمالی اگر ژاپنی­ها، آلمانی­ها یا ایتالیائی­ها قدرت را بدست میگرفتند اوضاع خیلی بدتر میشد، تنها خود را مسخره عام و خاص خواهیم کرد.
واقعیت این است این بحثها نه برای مردم مستعمرات، که برای بخشهای بورژوا شده کارگران و کمونیستهای دل خوش کرده اروپا مطرح می شد. یعنی همان کمونیستهایی که برای پیوند سیاسی و ایدئولوژیک با همان بخش از کارگران هدایت و به این کار تشویق میشدند. علاوه بر این، اگر به سخنرانی استالین درمورد قانون اساسی١٩٣٦شوروی١٢ نگاهی بیاندازیم، متوجه میشویم که از قشری وسیع و دمکرات، یعنی از قشرهای خرده بورژوازی و حتی بورژوازی کشورهای امپریالیستی معین، تقاضای اتحاد با شوروی بعمل آمده است. اتحادی بر مبنای دمکراسی، چرا که تهدید به زیر پا نهادن دمکراسی به معنای تهدید دنیاست و تمدن بشری برای دهها و صدها سال در صورت پیروزی بربریسم فاشیستی به قهقرا خواهد رفت. راستش مطالعاتی در رد کلی این نظریه انجام شده است. یک محقق «رویزیونیست» بریتانیائی (نه به معنی تجدید نظر طلب در م ـ ل ، بلکه بمفهوم تجدید نظر طلب در ضوابط ادراک تاریخ) اظهار نظری نسبتاً متهورانه کرده (گاهی فکر میکنم امپریالیستهای بریتانیائی در این کار استعداد دارند) مبنی بر آنکه تنها اشکال هیتلر از نقطه نظر سیاسی و دیپلماتیک، آلمانی بودنش بود. بعبارت دیگر، جوهر کلام او این است، هیتلر فقط یکی از دولتمردان امپریالیست و نماینده و موافق نیازها و منافع امپریالیسم آلمان در مقطعی خاص بود. یعنی موقعیت مشخص بیرون آمدن از جنگ اول جهانی و تمام دورانی که منجر به جنگ دوم شد. از مطالعاتی که برای نگارش «آمریکا در سراشیب» انجام شد، روشن میشود که هیتلر و اطرافیانش به هنگام جنگ دوم جهانی برداشتی غیرطبقاتی و غیرماتریالیستی از این جهان نداشتند١٣ (مثل فیلم چارلی چاپلین که هیتلر کره زمین را در دست میگیرد. با آن میرقصد و می خواند که «این جهان دوست داشتنی من است» و بقیه قضایا). هیتلر عملاً سعی داشت کم و بیش آنچه را که آلمان قبل از شکست در جنگ اول جهانی برای بدست آوردنش تلاش نمود و بدان نزدیک هم شد، به چنگ بیاورد.
اواسط جنگ اول جهانی لنین پلمیکهائی را علیه کائوتسکی ـ که ناگهان روی دنده راست افتاده و از «صلح بدون الحاق» دفاع میکرد ـ شروع کرد. در جریان بحث لنین سریعاً به روی این نکته انگشت گذاشت که چون آلمان تا آن لحظه در جنگ بسیار بهتر از انتظار عمل کرده بیان چنین سخنانی برای کائوتسکی مثل آب خوردن است. چرا که آلمان چند مستعمره را صاحب شده و مقادیر قابل ملاحظه­ای از متعلقات دشمن را نیز تصرف کرده است. پس اینجا امپریالیستهای آلمانی هستند که به سایر امپریالیستها (لنین این را به صراحت بیان کرد) میگویند حاضریم بخشهائی از فرانسه و بلژیک وغیره را با این یا آن مستعمره تاخت بزنیم. در واقع چه در جنگ اول و چه دوم هدف آنها مستعمره کردن باقی اروپا و بلعیدن کشورهای اروپائی توسط یک دولت بربر و یا تحت قیمومیت آلمان قراردادن آنها و امثالهم نبوده است.
البته یک آلمان فاتح، این کشورها را با ویژگیهای امپریالیستی خویش سازمانی دوباره میداد و خود در موقعیت سرکردگی جهانی قرار میگرفت. این امری است که همیشه بعد از پیروزی امپریالیستها در جنگ اتفاق میافتد. آنها هیچگاه بعد از پیروزی امور را بر اساس قبلی و یا بر اساس برابری سازمان نمیدهند. طبیعتاً اکثر غنائم به فاتح میرسد. این قانون بازی است ولی با وجود این (در جنگ جهانی دوم و همینطور اول) مستعمره ساختن بخشهائی از اروپا و تبدیلشان به خراجگزاران آلمان و گردآوری مردم تحت یک دولت بربر و غیره، هدف استراتژیک آنها نبوده، بلکه در پی بدست آوردن دوباره مستعمراتی که در جنگ جهانی اول کم و بیش از دست داده بودند (در آفریقا و خاورمیانه) بودند. به علاوه فکر تسلط بر بالکان و بخشهائی از اروپای شرقی را در سر میپروراندند که این نیز بدون کسب پیروزیهای نظامی در صحنه اروپا میسر نمیشد. یعنی تقسیم قدرت دوباره میان امپریالیستهایی که عمدتاً در اروپا تمرکز داشتند. هدف امپریالیسم آلمان زمانیکه در موضع افراطی قرار داشت، چنین بود و هیتلر بیان افراطی منافع امپریالیستی آلمان. لنین در پایان جنگ اول جهانی اشاره­ای به موقعیت بسیار نومیدکننده آلمان دارد. این امر حتی با یک نگاه سطحی به تاریخ هم مشخص میشود. اینجا نوعی طنز نهفته است چرا که بعد از یک دوره مشخص، بنظر من حتی لنین (و البته رهبران بعد از او) به اشتباه کوشید تا کمونیستهای آلمان را علیه شرایطی که پیمان ورسای به هنگام خاتمه جنگ اول به آلمان تحمیل کرده بود، به مبارزه بکشاند. و اگر بخواهید سیخکی و تحریک­آمیز برخورد کنید، میتوان گفت که کمونیستها فراخوان مبارزه با پیمان ورسای را صادر کردند و در این مبارزه نهایتاً پیروز شدند: سال ١٩٣٣ آلمان پیمان ورسای را پاره کرد و دیدیم چه پیش آمد.
این نشان میدهد که آن برخورد چه محدودیتها و کمبودهائی در برداشته است. البته کمونیستها ناموفق بودند، طنز داستان اینجاست که تلاش آنها (چرا که متأسفانه کوششهائی نیز کردند) در رقابت با بورژوازی خصوصاً افراطیون یعنی احزاب علنی ارتجاعی ـ از جمله نازی­ها ـ ناموفق ماند. کمونیستها نتوانستند با اینان بر سر پرچم ملی ملت لگدمال شده آلمان امپریالیستی رقابت کنند. پرچم ملی بدرستی بدست بورژوازی افتاد و در شرایط آلمان، بورژوازی ارتجاعی­ترین نمایندگانش را بصحنه کشاند و دیکتاتوری ارتجاعی عریانی را بنیان نهاد که ابعادی افراطی یافت. چرا که به افراط نیاز داشت. در برابر این جریان، هنگام تصویب و همچنین اجرای خط جبهه متحد ضدفاشیسم، روش تجزیه و تحلیل ماتریالیستی و دیالکتیک ماتریالیستی بدور افکنده شد. این بار همان خط مشی به مردم کشورهائی چون بریتانیا، فرانسه، آمریکا عرضه شد. یعنی کشورهائی که در واقع بیش از نیمی از نژاد بشر را تحت انقیاد گرفته و حتی در بحبوحه بحران بخشهائی از طبقه کارگر و قشرهای میانی خویش را فاسد میکردند (البته قبل از بحران این عمل در سطح وسیعتری انجام می­پذیرفت). قشرهای فوق بنوعی نسبت به پرولتاریای بین­المللی در کل و توده­های مردم دنیا، موقعیتی ویژه و تضمین شده داشتند و همین بخشهای بورژوا زده کارگران ـ یا آشکارا بقول کمینترن ـ مدافعین سرزمین پدری و همچنین قشرهای میانی و حتی بخشهائی از بورژوازی بودند که به جبهه متحد ضد فاشیسم دعوت شدند. به همین خاطر است که میگویم جذبه سوسیال شوونیستی و اوروسنتریک، رک و راست بدنبال بسیج مردم در کنار بخشهائی از بورژوازی بود. بسیج جهت جنگیدن بخاطر حفظ موقعیت کشورهای امپریالیستی«خودی» و بازداشتن امپریالیستهای «غیرخودی» از کسب آن موقعیت. این است جوهر سیاست شوروی و جبهۀ متحد ضدفاشیسم ـ جوهری که نتیجه بسط خط مشی بین­المللی و سیاست خارجی شوروی میشود و بنظر من مسئله را باید از این زاویه بررسی کرد.
اینجا دیگر مباحث فراوانی مطرح شده­اند، اول اینکه چرا منفرد ساختن دولتهای فاشیستی صحیح بوده است. جالب اینست که حتی درون نقطه نظرات اتحاد شوروی تناقضات آشکاری موجود است و بحثهای توجیهی حول استراتژی مورد بحث را شدیداً لنگ میکند. مثلاً خیلی از انقلابیون را می­بینیم که از بسیاری جهات واقعاً خوب حرکت میکنند ولی بمحض اینکه روی مسئله جنگ دوم جهانی و فاشیسم انگشت می­گذاریم، یکباره بدل به لیبرالهای معمولی میشوند. این خود قانون قدرتمند روبنا و آگاهی را نشان میدهد، ما همگی یاد گرفته­ایم که نه بصورتی ماتریالیستی که بگونه­ای متافیزیکی فکر کنیم و این ناشی از نحوۀ تربیت ماست. بخشی از این تربیت بوسیله جنبش کمونیستی صورت گرفته است. ما یاد گرفته­ایم که به مسئله مورد بحث برخوردی ایده­آلیستی داشته باشیم ـ باید از این نوع تفکر بطور ریشه­ای گسست کنیم ـ در بحثها ناگهان مسئله امپریالیسم ناپدید میشود، انگار جنگ و تمام مسائل مربوط به آن ادامه واقعی سیاستهای غارتگرانه هردو جناح (آن طور که زمانی کمینترن خود تشریح میکرد) نبوده، بلکه بالعکس نتیجه شهوت چند دیوانه و بدنهاد برای سلب حقوق دمکراتیک همه مردم و غلبه و به بند کشیدن دنیا است. تو گوئی خلق­ها و ملل تحت ستم پیش از این آزاد بوده­اند. ما با چنین طرز تفکری تربیت شده­ایم، طرز فکری بسیار سخت جان. خط این است که دولتهای فاشیستی بمنظور غلبه بر جهان سربلند کردند و خصومت عمیقشان با اتحاد شوروی و سرزمین سوسیالیسم بخش لاینفک از ماهیت مشخص اینان بود (گویا این در مورد سایر امپریالیستها صدق نمیکرد.) خصومتی آنچنان عمیق که جز با نابودی اتحاد شوروی در برابر دیدگانشان تسکین نمی­یافت. ولی حتی اگر مسئله را از این زاویه بررسی کنیم، این واقعیت که ژاپن، تقریباً در تمام دوران جنگ دوم جهانی با شوروی درگیر نشد ـ جز در اواخر جنگ که شوروی به ژاپن اعلان جنگ داد ـ چگونه قابل توجیه است؟ اگر این خصلت ذاتی فاشیستها بود که شوروی را به هر قیمت از بین ببرند، چرا امپریالیسم ژاپن (بعنوان یکی از محورهای فاشیسم) بعد از یک برخورد کوتاه در اوایل جنگ با شوروی کنار آمد و تقریباً تا به آخر از درگیری با این کشور به دور ماند؟
در واقع به این مسئله میتوان براحتی پاسخ گفت. پایه جواب ما بدین مسئله برمیگردد که منافع مشخص و نیازهای امپریالیسم ژاپن چنین ایجاب میکرد و نه تئوری غیرطبقاتی و غیرماتریالیستی فاشیسم. به علاوه تفاوتهای میان ایتالیا / آلمان، ایتالیا / ژاپن و ژاپن / آلمان ـ که همه در یک بلوک قرار داشتند ـ همانند تفاوتهایی که میان بلوک دیگر وجود داشت، تماماً از نقطه نظر تجزیه و تحلیل لنین در مورد امپریالیسم و از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک قابل فهم است. ولی این مسئله با برخوردی که توسط جبهۀ متحد ضد فاشیستی پیش گرفته شد، قابل توضیح نیست. حالا به توجیهی که اخیراً در این باب صورت گرفت، بپردازیم. به تازگی جزوه گروه منشعب از حزب کمونیست م ـ ل ترکیه را مطالعه  میکردم. همانها که به ملغمۀ عجیب اپورتونیستهای آلمان و اتریش پیوسته­اند، یعنی نوعی از رویزیونیستهای دگماتیک. اینها بشدت مخالف «تئوری سه جهان» رویزیونیستهای چینی بوده با هر صحبتی از وجود هر تفاوتی میان امپریالیستها، حتی در مورد نقشی که در دنیا ایفا میکنند، مخالفند. بعبارت دیگر، اینها به راحتی این بحث را قبول میکنند که امروز امپریالیسم آلمان همانند آمریکا یا شوروی امپریالیستی می­تواند بسادگی نیروی آغازگر جنگ باشد. یعنی هر کدام از دول امپریالیستی می­تواند بقیه را بسیج کرده و جنگ را شروع کند. بحث ظاهراً خیلی «چپ» بنظر می­آید ولی اینطور نیست. تازه همزمان با این جمع­بندی میکنند که چرا سیاست جبهۀ متحد ضدفاشیسم و اتحاد با بعضی دولتها علیه بقیه ـ آنطور که تحت رهبری استالین انجام شد ـ صحیح بوده است. چرا که اینها پشت خط دفاع از استالین هم حرکت میکنند. ضمناً گمان میکنند هر کجا مائو و استالین اختلاف داشتند، مائو اشتباه میکرده و هر وقت او از استالین انتقاد کرده، اشتباه از خودش بوده و نه استالین. بنابراین باید پدیده جبهۀ متحد استالین با امپریالیسم «دموکراتیک» در جنگ دوم جهانی را توجیه کنند. آنها به مائو حمله میکنند که چرا اواخر دهه ٧٠ بدنبال ساختن جبهۀ متحد علیه شوروی بود. پس کار استالین در جنگ دوم جهانی چه می­شود؟ خوب این متفاوت است، میدانید اینها یکسری دلیل می­آورند که اساساً غرغرۀ دلایلی است که در آنزمان برای صحه گذاشتن روی جبهۀ متحد ضدفاشیسم آورده میشد. یکی از دلایل این است که آنموقع یک کشور سوسیالیستی قدرتمند (اتحاد شوروی) وجود داشت که قادر بود جبهۀ متحد را رهبری کند.
خوب، چند نکته هست که راجع به این بحث باید گفته شود، از جمله مسئله رهبری. این رهبری که بحث شده مفهومی غیرطبقاتی و بی­محتوائی دارد. منظور از گفتن «آن را رهبری کند» چیست؟ این سئوال دارد. شما اول بگوئید که آن سیاست صحیح بود و آیا باید کسی آن را رهبری میکرد یا نه و بعد بر سر این موضوع که کسی قادر به رهبری بود یا نه بحث کنید. در نتیجه اینگونه بحث بر سر رهبری کردن کار زائدی است و باید از کنار آن گذشت. ولی مسئله دیگر ـ که واقعاً برآن تأکید شده ـ : آیا نیروئی که بوسیله اتحاد شوروی نمایندگی میشد، میتوانست ائتلاف مورد نظر خود با امپریالیستها را ـ که عملی هم شد ـ بگونه­ای رهبری کند که آن مؤتلفین حداقل در جنبه­های اصلی و در زمان ائتلاف، امپریالیست و ارتجاعی نباشند. بعبارت دیگر حتی اگر نمیتوانست ماهیت آنرا بطور همه جانبه تغییر دهد آیا میتوانست حداقل در آن مقطع باعث شود که آنها نه در جهت بسط اقتصاد و سیاستهای امپریالیستی بلکه بگونه­ای مترقی و در خدمت شکست کامل امپریالیسم، عمل نمایند؟ این است آن بحث واقعی که طلب میشود. من اعتقاد ندارم که این سیاست بر پایه بررسی ارتباط مشخص نیروها، فاکتهای معین، اوضاع مشخص و کل دورانی که در مجموع به جنگ دوم منتهی شد، مطرح شد و شما هم نمیتوانید چنین بحثی را اثبات کنید. فکر میکنم مسئله واضح و قابل جمع­بندی این است که در تمام طول این دوره، جنبه عمده (جنبه غالب) کار و ماهیت عملی که امپریالیستهای «دمکرات» انجام می­دادند، چیزی جز اعمال منافع امپریالیستی توسط ابزار امپریالیستی و در ادامه عملکردهایشان قبل از وقوع جنگ نبود. این مسئله در تمام طول این دوره وجود داشت.١٤ برای توجیه این نوع ائتلاف همه جانبه با دولتهای امپریالیستی در جریان جنگ دوم جهانی باید نشان دهید که ممکن است جوهر اعمال این امپریالیستها در مقطع زمانی مشخص تغییر یابد، بی­آنکه ماهیتشان عوض شده باشد. ولی چنین نشد و در واقع نمیتوانست هم بشود. ابزاری در دست نبود که حتی بتوان کاراکتر اساسی اعمال آنها را تغییر داد ـ یعنی بتوان آنها را به اعمالی واداشت که از زاویه محتوای عینی و تأثیر عینی، مترقی باشد. تنها راه ممکن (همان طور که تاکنون انجام شده) ماستمالی کردن قضیه است. بدین صورت که اعمال آنها اساساً مترقی بوده زیرا علیه دشمن عمده پای ائتلاف آمده بودند ـ این بحث نه تنها بدرد نخور است بلکه بر پایه اشتباه اساسی سیاست کلی شوروی در آن زمان استوار است: فرعی کردن مصالح انقلاب جهانی جهت دفاع از اتحاد شوروی.
بحث دیگر این است که آنموقع تنها دول فاشیست بودند که جنگ را دامن می­زدند و سایر دولتها موضوع غیرتهاجمی داشتند. بیان «چپ»تر استدلال فوق گاهی بدین شکل بروز میکند که امپریالیستهای غیرفاشیست در همان حال که بر مبنای توافقات مونیخ حرکت میکردند و غیره، دول فاشیست را برای حمله به شوروی تحریک می کردند. اما در هر صورت مسئول اصلی جنگ محور فاشیستها است. و بنابراین، بطور مثال یکسری توافقات امنیتی و نوعی اتحاد با دیگر امپریالیستها کار درستی بوده است، زیرا آنها هم بنا به دلایل و مصالح خودشان طالب جنگ نبودند. خوب این بحث هم از نقطه نظر م ـ ل هیچ آبی را گرم نمیکند. و فکر میکنم با دیدگاه اوروسنتریک که قبلاً صحبتش را میکردم مرتبط است. یکی از چیزهائی که دوران جنگ اول مرتباً مورد حملات مداوم لنین قرار میگرفت مشخصاً برخورد شوونیسم اروپائی به کل مسئله بود و آن اینکه هیچ جنگی، جنگ نیست مگر آنکه مشخصاً برای اروپا خرابی و مرگ ببار آورد. دنبال مقاله­ای میگردم ـ ولی چون نمیتوانم آن را بیابم ـ تنها به نقل آن میپردازم: لنین میگوید ما اروپائیان اغلب فراموش میکنیم که جنگهای مستعمراتی هم واقعاً جنگ هستند. او بحثش را در انتقاد به این نظر که اگر هیچ اروپائی کشته نشود پس جنگی در کار نیست یا جنگ آن است که ما اروپائی­ها در آن لطمه ببینیم و کشته شویم،١٥ ادامه میدهد. (این متأسفانه تا به امروز دید کاملاً رایج و معمول بوده است) درک مطلب مشکل نیست. این بخشی از دیدگاه شوونیسم اروپائی و طرفدار امپریالیسم است که سعی دارد موقعیت ویژه خود را حفظ کند و معتقد است هیچ مسئله­ای تا وقتی اروپائی­ها در آن درگیر نشده­اند، مایه نگرانی نیست.١٦
جدل لنین به گرد این مسئله، گوشه­ای از بحثهایش علیه استدلال «چه کسی تیر اول را شلیک کرد» است. او احمقانه و بی­ربط بودن این نوع استدلال را نشان داده، تأکید کرد باید به کل تاریخی که منجر به این جنگ (جنگ اول) شده نگریست. تاریخ فتح و غارت مستعمرات بوسیلۀ تمامی امپریالیستها و جنگ اساساً و عمدتاً بخاطر این مسئله صورت گرفته است. قضیه بدین شکل نیست که ناگهان یکی از آنها جنگ را آغاز کرده است. (در آن مقاله که فکر نمیکنم بتوانم پیدایش کنم) جائی لنین میگوید آلمانی­ها جنگ را شروع کردند ـ ولی او بلافاصله سئوال عمیقی طرح میکند «خوب، که چی؟» ـ اساس موضع او این چنین است. مهم نیست که چه کسی جنگ را «شروع» کرده ـ این امر هیچ ربطی به ماهیت جنگ ندارد. برای من مهم نیست که شما آلمان را آغازگر جنگ میدانید، میتوان از زاویه دیگر هم به این بحث برخورد کرد. مسئله این است که جنگ ادامه دهها سال سیاست و اقتصاد مشخص است. اقتصاد و سیاست امپریالیستی که خصوصاً در فتح  غارت و رقابت بر سر فتح و غارت مستعمرات خودنمائی میکند.
اگرچه جنگ اول جهانی ـ همانند جنگ دوم ـ در اروپا تمرکز داشت ولی هر دو اساساً جنگهائی بودند بر سر مستعمرات. این امر با نکته مهمی دربارۀ اوضاع کنونی جهان و تکامل آن بسوی جنگی جدید نیز ارتباط پیدا میکند. نظر چینی­ها این بود که در جنگ جهانی آینده، اروپا کانون مشاجره و غنیمت و غیره است و این فرمول­بندی چند سالی بسیاری از ما و از جمله حزب ما را به کجراه برده بود. یک فرمول­بندی انحرافی که متأسفانه از بسط اهداف مشخص چین ناشی میشد. حتی هنگامیکه کشوری سوسیالیستی بود. من صراحتاً و شاید دوباره کمی تحریک­آمیز فکر میکنم چینی­ها خیال داشتند امپریالیستها را وادار به ایجاد صف­بندی درونی در اروپا نمایند تا بدینوسیله خطر حمله شوروی به چین را برطرف ساخته یا لااقل این حمله را به تأخیر بیاندازند. یک نکته را نیز باید اضافه کنم که اگر مسئله را بطور مجرد و با معیارهای فوق بررسی کنیم از دیدگاه پرولتاریای بین­المللی نمی­توان بحث کرد که حمله متقابل و مستقیم بلوکهای امپریالیستی به یکدیگر و در نتیجه فرصت­یابی چین انقلابی برای اجتناب یا حداقل به تأخیر انداختن حمله، اوضاع را بدتر از آنچه در شرف وقوع بود میکرد. اما اگر به این موضع بیفتیم که مانورهایمان را برای تعیین شکل جنگ امپریالیستها یا امکان بروز آن تنظیم کنیم. به محدوده­ای پرخطر و دیالکتیکی بس خطرناک درخواهیم غلتید. میخواهم بحث را به این نکته اصلی برسانم که نه در جنگ جهانی اول، نه در جنگ دوم و نه در جنگ جهانی بعدی که در راه است اروپا کانون و نقطه اصلی نبوده و نخواهد بود. درست است که اروپا عرصه اصلی نبرد در دو جنگ جهانی بود ـ هر چند در جریان جنگ دوم عرصه وسیعتر شده، صحنه­های مهم جنگی از جمله در اقیانوس آرام بوجود آمد ـ و کماکان میتوان گفت که از زاویه تعیین­کننده­ترین نبردها، جنگ در آنجا متمرکزشده بود، ولی اگر نخواهید با دید اوروسنتریک به قضیه نگاه کنید، بروشنی خواهید دید که جنگهای اقیانوس آرام، آسیا و مسلماً انقلاب چین بخش عظیمی از عرصه عمومی جنگ دوم جهانی بودند. برگردیم به جنگ اول. تقریباً روشن است که نبرد اصلی و کانون درگیری عملی نظامی آن دوران در اروپا بود. ولی نقطه نظر لنین (و نکته­ای که من در اینجا بر آن تأکید بسیار دارم) مشخصاً این است که حتی در آن دوران، اصل قضیه نه تعیین آینده اروپا بلکه مبارزه بر سر مستعمرات بوده است.
حال ببینیم بحث لنین قابل انطباق به جنگ دوم هم هست یا نه؟ بعبارت دیگر این جنگ (همانطور که زمانی کمینترن خود میگفت) ادامه دهها سال یغماگری و رقابت امپریالیستی هست یا نه؟ در نامه معروف کمینترن گفته شده که این جنگ ادامه سالها رقابت امپریالیستی درون کمپ سرمایه­داریست. کاملاً صحیح است، همانطور که در مورد جنگ اول چنین بود. در واقع جنگ دوم جهانی شامل عناصر پیشرو انقلابی دیگری در مقیاسی وسیعتر از جنگ اول جهانی میشد. (لنین بدرستی و اگرچه کمی غلوآمیز در مورد جنگ اول گفت که تنها در مبارزه میان صربستان و اتریش است که جنگ جنبه ملی بخود گرفته است). عنصر ملی در جنگ اول بسیار محدود و طبیعتاً جنبی بود و به همین شکل در جنگ جهانی دوم. میدانیم که انقلاب چین از دل مبارزه با ژاپن پیش میرفت، شعله جنگهای آزادیبخش ملی اصیل (تحت رهبری پرولتری یا بدون آن) فروزان شده بود، بعلاوه نبرد شوروی برای دفاع از خود (حتی اگر خط مشی راهنمایش صحیح نبوده و بر پایه م ـ ل قرار نداشت) جنگی عادلانه بود با وجود تمام اینها اگر این قانون که ماهیت پدیده به وسیله جنبه­ای اصلی آن تعیین میگردد را قبول داریم و وضعیت را بدرستی سبک و سنگین کنیم، متوجه میشویم که جنبه اصلی یا ماهیت کلی دوران و نتیجه جنگ دوم جهانی، جنبه مترقی آن نبوده است. مسلماً این جنبه آتش جنگ را نیفروخت بعبارت دیگر اصولاً این جنگ نه ادامه مبارزات آزادیخش ملی بود نه ادامه کوششهای اتحاد شوروی در دفاع از خود (یا ترکیبی از این مسئله با مبارزات آزادی بخش ملی، جنگهای انقلابی داخلی وغیره)، بلکه بطور کلی، عمدتاً و خصلتاً (همانطور که کمینترن زمانی گفت) ادامه رقابتهای امپریالیستی درون کمپ سرمایه­داری بود.
لنین در ارتباطه با جنگ اول جهانی اصرار میورزید ـ که نباید فقط به اتفاقات چند سال گذشته نگریست ـ و این دیدگاهی بود که این بار نیز باید بکار گرفته میشد. نمیتوان فقط به آنچه که بدنبال حاکمیت هیتلر و شروع حرکت جنگ افروزانه آلمان یا تجاوز ژاپن به چین و همچنین تهاجم ایتالیا به حبشه (اتیوپی) اتفاق افتاده چشم دوخت ـ بلکه باید دقت کرد که مثلاً بریتانیا در مستعمراتش چه میکرد؟ یا آنروزها ایالات متحده در آمریکای لاتین چه روشی داشت؟ آیا آنها دیگر نمی­توانستند مردمی را که در مناطق وسیع جهان تحت سلطه­شان بودند سرکوب کنند؟ یا در طول دهه٣٠ آنها دست بسینه نشسته بودند و هیچ حرکت مسلحانه و سرکوبگرانه­ای علیه «بومیان» مستعمرات و کشورهای وابسته­شان نکردند؟ آیا آنها سعی نداشتند مناطق مستعمراتی تحت نفوذشان را گسترش دهند؟ اگر شما توانستید برای تمامی این سئوالات پاسخی بیابید، شاید بتوانید ادعا کنید که از دیدگاه لنینیستی، این امپریالیستها «محرکان جنگ نبودند». ولی اگر نتوانستید که نمیتوانید ـ فقط در صورتیکه شوونیسم کاملاً کورتان کرده باشد میتوانید بحث کنید که این قدرتهای امپریالیستی سیاستهای دوران٣٠-١٩٢٠را ادامه نمی­دادند ـ باید متوجه باشید که شروع جنگ در ادامه تمامی این سیاستها بود. بنابراین بحثی که فقط یک طرف (محور فاشیست) را مسئول جنگ دوم جهانی میداند از نقطه نظر علمی مارکسیستی ـ لنینیستی، خلاف واقع و بی­ارزش است.
و اما استدلال دیگری که مطرح شده که با کمی تفاوت به بحث قبلی مربوط می­شود ـ و آن اینکه عملاً در جنگ دوم، برخلاف جنگ اول، مشخصاً از جانب آلمان کوششی در جهت انقیاد برخی دولتهای اروپائی بعمل آمد و به همین علت دفاع ملی در آن موارد حقانیت پیدا کرد و این مسئله خود منجر به جنگ جهانی شد، یعنی چیزی متفاوت با جنگ اول. خوب جواب فشرده این استدلال چینن است، اهداف امپریالیسم آلمان (حتی بسیاری از تاکتیکهایش ـ اگرچه نه همه آنها) در جنگ دوم بسیار به جنگ اول شباهت داشت. از سوی دیگر در جنگ اول، آلمان به بلژیک حمله کرد و بخشی از فرانسه را هم اشغال کرد. در واقع مشکل است تصور اینکه در جریان جنگ، بخصوص جنگ میان امپریالستها، شما فقط برای متعلقات خودتان بجنگید یا در مناطق خارجی پیروز شوید ولی از اشغال آن مناطق امتناع ورزید. شما هنگام نبرد برای پیروزی مبارزه میکنید و بخصوص اگر از زاویه منافع و سیاستهای امپریالیستی حرکت کنید مطمئناً به سایر کشورها نیز حمله خواهید کرد. بحث لنین در ارتباط با جنگ اول دقیقاً در مورد جنگ دوم هم صدق میکند. او در مخالفت با سوسیال شوونیستهای آن زمان گفت اگر پاریس یا سنت پترزبورگ بوسیله ارتش «دشمن» اشغال شده باشد ـ که در هر دو مورد منظور آلمان است ـ آیا این امر ماهیت جنگ را تغییر نخواهد داد؟ مسلماً نه.١٧
منظور او این نبود که مثلاً یک وجب در خاک روسیه یا فرانسه پیشروی کرده باشند و مسئله تجاوز در حرف مطرح باشد. منظور لنین یک تجاوز جدی و یک اشغال عملی بود. او روشن کرد که در هر صورت این تجاوز تقریباً در هر جنگی اجتناب­ناپذیر است و این امر ماهیت جنگ و شرایطی را که جنگ ادامه و نتیجه آن است، تغییر نمیدهد.
بنابراین خود بحثهای مختلف در دفاع از جبهه متحد ضدفاشیسم کم و بیش در جهت منطقی نشان دادن قلابی سیاستی است که اولاً سعی داشت جنبش انقلابی جهانی را به دنبالچه و مدافع منافع دولتی و ملی سیستم موجود در اتحاد شوروی بدل نماید و در ثانی این امر بطور اجتناب­ناپذیر با انحارف و تحریف در م ـ ل، ماتریالیسم دیالکتیک و بخصوص خط مشی لنینیستی در مورد دفاع از سرزمین پدری در جنگ امپریالیستی همراه میشد. این را هم بگویم، آنجا که این سیاست پیش گذاشته شده و احزاب وابسته به انترناسیونال کمونیستی آن را عنوان جهت­گیری استراتژیک و راهنمای تاکتیکی خود، جداً بکارگرفته­اند، نتیجه­ای جز لغزیدن به مرداب رفرمیسم و تسلیم طلبی برابر بورژوازی حاصل نشده است. برای مثال در گزارش دیمیتریف، علناً این نکته ذکر شده که تضاد عمده کنونی یا مسئله در دستور کار، دیکتاتوری بورژوازی علیه دیکتاتوری پرولتاریا نبوده بلکه دمکراسی بورژوازی است علیه فاشیسم. این است جهت­گیری استراتژیک عرضه شده در گزارش. این جهت­گیری استراتژیک کاملاً با خط مشی بین­المللی عمومی شوروی مرتبط است، یعنی در یک صف قرار دادن خود و سایر نیروها در ائتلاف با آن امپریالیستهای غربی که دیکتاتوری نوع فاشیستی را اعمال نمیکردند. جهت­گیری استراتژیک بر این پایه قرار دارد. مسئله جنگ کنونی حفظ یا احیای دمکراسی بورژوائیست.
            گزارش هر چه جلوتر میرود مشخصاً سیر قهقرائی خود را نمایان میسازد. بحث با الهام از «چپ روی بیماری کودکی در کمونیسم» آغاز شده است. صحبت از نیاز به کشف آن اشکال انتقالیست که امر گذار (یا نزدیکی) به مبارزه جهت دیکتاتوری پرولتاریا را عملی میسازند. دیمتیریف، در ابتدا به این مسئله میپردازد. او به تأکید لنین در «بیماری کودکی» بروی این بحث اشاره میکند که بین «دوران عادی» و جوششهای انقلابی رده­های هر چند کوتاه­مدت انتقالی وجود دارد. لنین میگوید خصوصاً در این دوره­هاست که باید دانست، چگونه باید تاکتیکهای بحرکت درآورنده وسیعترین توده­ها را اعمال کرد، تأثیر بر توده­های وسیع و بهمراه داشتن پرولتاریای پیشرو و آگاه دیگر کافی نیست. باید راه فتح توده­های عقب مانده را نیز پیدا کنید. خوب، در ابتدای گزارش اعلام شد که این مسئله را بررسی خواهدکرد و آن را در شرایط مشخص اواسط دهه٣٠، پیشرفت بسوی جنگ امپریالیستی، بحبوحه بحران و امثالهم در نظر خواهدگرفت. ولی در انتها، گزارش دستخوش تغییراتی میشود تا آنجا که در خاتمه اعلام میکند مسئله اساسی دمکراسی بورژوائی است.
فکر میکنم دیدن ارتباط میان این گزارش و خط مشی کتاب ر. پالم دات یعنی «فاشیسم و انقلاب جهانی» مهم باشد. دات این نظر را ارائه میدهد که بورژوازی دیگر قادر به انجام رسانیدن مأموریت تاریخی خود یعنی انقلاب بورژوائی نیست ـ دیدگاه جنبش بین­المللی کمونیستی نیز چنین بوده، هر چند دات آنرا بشکلی خام بیان کرده است ـ بعبارت دیگر بورژوازی دیگر قادر نیست نیروهای مولده را رشد دهد و از دمکراسی و منافع ملت حمایت کند بنابراین بحث به اینجا میکشد که انجام تمام اینها بدوش پرولتاریا میافتد. ولی دات نمونه «چپ» این خط مشی است. زیرا میگوید تنها راه انجام این همه، انقلاب پرولتاریائیست. او نمیگوید که بعضی بورژواها خوبند و بعضی بد، یا بعضی فاشیستند و بعضی حاضر به قبول فاشیسم نیستند. او فاشیسم را محصول اجتناب­ناپذیر امپریالیسم میداند. ادامه تئوری «بحران عمومی» و کشاندن آن به یک افراط دیگر، با گفتن اینکه نه تنها سرمایه­داری (بعد از رسیدن به مرحله امپریالیسم و بخصوص بعد از انقلاب اکتبر) یک سیر مستقیم نزولی را طی میکند، بلکه به نقطه­ای رسیده که فاشیسم دیر یا زود بوسیله کل بورژوازی تمام کشورهای امپریالیستی قبول میشود، زیرا سراشیب امپریالیسم بطور اجتناب­ناپذیر آنها را بدین سمت هدایت میکند: آنها ناچارند از فاشیسم و رجعت به بربریسم و غیره حمایت کنند، تنها راه خروج از این اوضاع انقلاب پرولتریست. به همین دلیل تضاد عرضه شده در کتاب دات، نه دمکراسی بورژوائی علیه فاشیسم، که کمونیسم علیه بربریسم است. این تضادیست که دات مرتباً به آن تأکید میکند: یا باید نظام بربریت تحت سلطه فاشیسم حاکم شود و یا تکنیک تحت نظام کمونیسم که این بهترین حالت است. اساساً چنین دیدی از کمونیسم عرضه میشود ـ مشخصاً رهبری تکنیک و مرکزیت تکنیک. تقریباً مثل این است که یک نمودار ـ نمودار مهندسی ـ را بررسی کنیم. جائی که اتحاد شوروی و سوسیالیسم با تکنیک و رشد نیروهای مولده صعود میکننند، سرمایه­داری و امپریالیسم در حال نزولند. یکی بسوی آینده روشن کمونیستی تکنیک عالی پیش میرود و دیگر به بربریسم و تولیدات ابتدائی تحت شرایط بردگی رجعت میکند. مسئله بدینگونه توسط دات مطرح شده است.
خوب، این نوع اکونومیسم «چپ» و بیان «چپ» ماتریالیسم مکانیکی بخاطر عدم موفقیتش از گود خارج شد، خصوصاً بعد از نتایج نامطلوبی که در آلمان بدست داد. سپس نظرات اساسی مشابهی بر همان پایه بنا شد ـ بدون گسست از نظرات پیشین ـ که به شکل علناً راست روانه ورفرمیستی عرضه گشت و آشکارا در پی ائتلاف با بخشهائی ـ بخشهای دمکراتیک ـ از بورژوازی و کشورهای دمکراتیک بورژوازی بود. از همان قبیل بحثها که در دوره ما هم عرضه شده­اند. مسئله کماکان پیشبرد سنن جامعه و انقلاب بورژوائی در دفاع از ملت و حراست از آزادیهای دمکراتیک و البته به همراه آن رشد نیروهای مولده و بخصوص تکنیک تولیدی است. بعداً گفته شد بخشهائی از بورژوازی موجود بود که از بخش فاشیست جدا شده بودند و برای ورود به ائتلافی در دفاع از مسئله فوق رغبت نشان میدادند. یعنی بجای اینکه در مورد لزوم انجام انقلابات پرولتری جهت اجتناب از بربریسم بحث شود از وحدت با بخشهائی از بورژوازی صحبت میشد. گزارش دیمتریف وارد یک منطق بورژوائی میگردد. زیرا اول میگوید ما باید با توده­های وسیعی متحد شویم. سپس اظهار میکند بله البته این توده­ها تحت تأثیر نیروهای بورژوائی بوده و در حال حاضر پایه­های آن را تشکیل میدهند. با وجود این کماکان باید با آنها وحدت کرد. سپس در آخر کاملاً آشکارا اعلام میدارد که باید با بخشهائی از بورژوازی ـ بخشهائی که مایل به حفظ دمکراسی و دفاع از منافع ملت هستند و با فاشیسم و گرایش قهقرائی مخالفند ـ متحد شد. بنابراین فرم «چپ» و تمام تزئینات «چپ» بدور افکنده شده و چهرۀ راست روانه و رفرمیستی علنی گزارش، خود را مینمایاند. یعنی حالا همه چیز در گرو اتحاد با سوسیال دمکراتها بوده و هیچ کاری بدون این میسر نیست یعنی درست عکس برگردان اشتباه پیشین. قبلاً گفته میشد تا وقتی سوسیال دمکراتها، منفرد و درب و داغان و نابوده نشده­اند هیچ کاری امکان­پذیر نیست. بنابراین آنها را در هر دو حالت به هدف اصلی تبدیل کردند. سپس گفته شد بدون اتحاد با آنها ـ باز هم با این منطق که ما خواهان جذب پایه­های اجتماعیشان هستیم ـ هیچ کاری میسر نیست. چه از زاویه «چپ» و چه از زاویه علناً راست این سیاست، استراتژی تسلیم به سوسیال دمکراسی و بورژوازی و دفاع از رفرمیسم و رک بگویم سوسیال شوونیسم بود. این استراتژی به میزانی دنبال شد ـ میزانی گسترده ـ که تعجب­آور نیست اگر بگوئیم زمینه­ای وسیع را برای فساد کامل بخش عظیمی از احزاب درون جنبش بین­المللی کمونیستی حین جنگ یا بعد از آن فراهم کرد. بر همین مبنی زمان قدرتیابی خروشچف، واژه چپ (مسلماً بطور کامل) به مجمع سوسیالیستهای تن­پرور محترم اطلاق میشد (همان اصطلاح لنین برای توصیف اپتون سینکلر در مقاله «پاسیفیسم بریتانیائی و بیعلاقگی نسبت به تئوری»).١٨ این اوضاعی بود که حول و حوش بقدرت رسیدن خروشچف در اتحاد شوروی شاهدش بودیم، اما زمینه چنین وضعی از مدتها پیش خصوصاً در خط مشی جبهۀ متحد ضد فاشیسم پی­ریزی شده بود.
حال با وجود همۀ این بحثها اگر نخواهیم خود به یک دگماتیست یا فرمالیست مکانیکی بدل شویم، باید توجه کنیم که در جنگ دوم جهانی ـ در مقایسه با جنگ اول ـ عملاً عنصری نو بس مهم حضور داشت: یک کشور سوسیالیستی، عنصری که از هنگام شروع تا اواخر جنگ اول موجود نبود. درست است که دولت نوین سوسیالیستی در پایان جنگ اول جهانی پا بعرصه گذاشت ولی مشخصاً این پدیده منتج از کل تحولاتی بود که در ارتباط با جنگ و در حین آن بوقوع پیوست. بنابراین خود، عاملی که تحت شرایطی به صحنه جنگ وارد شده یا در آن دخالت کرده باشد، نبود. نتیجه آنکه وجود دولت سوسیالیستی در جریان جنگ دوم عنصر دیگری را وارد صحنه کرد و مسئله دفاع از این عنصر چیزی نیست که بتوان ساده انگاشت. بعبارت دیگر، حتی اگر به دولت شوراها بمثابه منطقه پایگاهی انقلاب جهانی نگاه کنیم، به این معنا نیست که بگوئیم «چه کسی اهمیت میدهد»، ما بسادگی مناطق پایگاهی را تسلیم میکنیم. نه! مسلماً نمیتوان چنین برخوردی به دستاوردها کرد. ما به شیوه لنین حاضریم در برابر کسب پیروزیهای بیشتر، از آنچه تاکنون بدست آورده­ایم، چشم بپوشیم ـ یا حداقل در صورتیکه واقعاً امکان پیروزیهای آتی موجود باشد، حتی اگر کاملاً به آن مطمئن نباشیم، حاضریم از دستاوردها چشم­پوشی کنیم ـ بخاطر فقدان چنین جهت­گیری لنینی است که ما میتوانیم و باید به رهبران اتحاد شوروی و کمینترن بخصوص در ارتباط با جنگ دوم جهانی انتقاد کنیم. ولی نمیتوان دامنه انتقاد را به افرادی که متوجه تضادی نوین و مهم در عرصه جهانی یعنی تضاد میان دولت سوسیالیستی و جهان امپریالیستی، شده بودند بسط داد. به مسئله چگونگی حل این تضاد برخورد صحیحی صورت نگرفت، این مسئله بدرستی حل نشد. ولی مسلماً برخورد درست و راه حل صحیح با نفی وجود این تضاد بدست نمی­آمد. هنگامیکه فرصتهائی تاریخی جهت پیشرفت، ظهور و گسترش می­یافتند ـ یعنی یکی دیگر از آن" لحظاتی" که بقول لنین" باندازۀ دهها سال ارزش دارند".١٩
هنگامیکه یکی از نقاط عطف تاریخ جهان نزدیک میشود ـ خصوصاً در چنین لحظاتی رهبران شوروی و کمینترن ندای عقب­نشینی سر دادند، بدین شکل که انقلاب جهانی تحت­الشعاع دفاع از اتحاد شوروی قرار گرفت (یعنی درست عکس آنچه باید میشد) و انتقاد ما باید مشخصاً بر این راستا صورت پذیرد.
دو اشکال در عمل وجود داشت: اول آنکه چنین خط مشی­ای در پیش گرفته شد و دوم اینکه علناً گفته نشد این چگونه خطی است. بعبارت دیگر اگر میآمدند و علناً اعلام میکردند «نگاه کنید. تلاش ما این است که همه را وادار به سازش در مبارزه با بورژوازی خودی و ورود به برخی توافقات مشخص با آن کنیم. زیرا به هر قیمت باید از اتحاد شوروی دفاع کرد» خوب ممکن بود حرفشان غلط باشد ولی حداقل همه می­توانستند آنچه را که واقعاً گفته شده بود ارزیابی کنند. آن همه منطقی نشان دادنها و پیچیده ساختنها فقط برای آرایش چهره سیاست و پوشاندن اصل قضیه یا نهان ساختن واقعیت کلام، بکار گرفته شده بود. اگر آنها حرفشان را بی­پیرایه میزدند، حداقل مبنایی برای مبارزه هرچه بهتر با آن سیاست در دست مردم قرار داشت. برای مبارزه بیرون کشیدن جوهر مطلب لازم بود و متأسفانه در بیشتر مواقع چنین نشد و نمیتوانست هم بشود. حتی امروز هم با در پیش گرفتن روشهای روبنائی در برخورد و رفتار دوستانه و متهوع ـ و با گفتن «خوب، میدانید، روشن است» ـ دیدگاه صحیح حاصل نخواهد شد.
برای مثال، سال١٩٧٦ در کمیته مرکزی حزب ما، مبارزه بزرگی بر سر مسئله شکست­طلبی انقلابی درگرفت. یا بهتر است بگویم که ما سعی کردیم به چنین مبارزه­ای دامن بزنیم. ما با گروه منشویکی که درون صفوف ما لجن­پراکنی میکردند، دست به گریبان بودیم و اینان خواهان مبارزه بر سر این مسئله نبودند. البته اینان از زمان انشعابشان تاکنون علناً بعنوان سوسیال شوونیست خود را نمایاندند. ولی حتی قبل از انشعاب هم ما سعی داشتیم سرنخ چنین مسائلی را نشان دهیم. آن روزها ـ یعنی قبل از کودتا در چین و زمانیکه چین هنوز کشوری سوسیالیستی بود ما میگفتیم ببینید در جنگ جهانی جدید دو مسئله، یکی دفاع از چین و دیگری مبارزه همه جانبه علیه امپریالیسم، وجود خواهند داشت. اگر با یک جنگ جهانی جدید روبرو شدیم، که خیلی هم بعید نیست، این مسائل موجود خواهند بود، چگونه آنها را حل خواهیم کرد؟ به چه شکلی میخواهیم از اشتباهات جنگ گذشته اجتناب کنیم؟ که بهر حال یکی از این منشویکها تنها بقصد طفره رفتن از جواب، یک جمعبندی «چپ» ارائه کرد و گفت: «خوب، چرا مسئله را بزرگ میکنید؟ بورژوازی اعلان جنگ می­دهد ما تبلیغ خط شکست طلبی انقلابی را میکنیم، ما جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل خواهیم کرد. حالا برویم بر سر مسائل دیگر بحث کنیم». خوب میبینید، همانطور که قبلاً هم اشاره کرده بودیم، روشن است که میخواستند به چه مسائلی بپردازند، آنها میخواستند از شر پیچیدگی مسئله راحت شوند، چرا که واقعاً قصد سوسیال شوونیست شدن را کرده بودند.
من فکر میکنم برخورد سطحی کردن به مشکل، راه ترکستان رفتن است. یعنی اگر پیچیدگی مسئله را درک نکرده و چگونگی حل تضادهای مختلف و روابط درونیشان را مشخص نکنیم، به کمپ سوسیال شوونیسم خواهیم شتافت. و شما ممکن است با نیاتی حسنه (هر چند در مورد آن منشویک چنین نبود) بخواهید یک شکست طلب انقلابی باشید ولی شاید کماکان نتوانید چنین عمل کنید. دلیل من برای پرداختن به چنین بحثی این نیست که الان با مسئله دفاع از یک کشور سوسیالیستی روبرو هستیم. می­دانید یکی از اعضای کمیته مرکزی ما بعد از کودتای چین گفت «جنگ نزدیک میشود و هیچ کشور سوسیالیستی وجود ندارد که بخواهیم از آن دفاع کنیم، خدا را شکر» ولی می­بینید این یک تعبیر نیشدار است، روشی بطور آگاهانه تحریک­آمیز و عامداً یک جانبه برای جمعبندی از تجربه گذشته جنبش بین­المللی کمونیستی است. این رفیق ادامه داد که البته مسئله این نیست زیرا کماکان ممکن است همان اشتباهات را تکرار کنیم و البته خیلی بهتر بود اگر یک کشورسوسیالیستی وجود داشت که از آن دفاع کنیم و نکته اینجاست که یاد بگیریم چگونه این تضاد را به شیوه­ای صحیحتر حل کنیم. مسئله فقط این نیست که از جایگاهی ایدئولوژیک بگوئیم «ما نباید از برباد رفتن دستاوردهایمان بیم داشته باشم، چرا که در اینصورت کسب دستاوردهای بیشتر برایمان ممکن نخواهد بود». برای یک کمونیست مبارزه با گرایش محافظه­کارانه که در حفظ پیروزیهای بدست آمده تبلور می­یابد، نوعی موضع استوار ایدئولوژیک است. این گرایش حتی در کائوتسکی و حزب سوسیال دمکرات آلمان هنگامی که در قدرت نبود وجود داشت و البته چنین گرایشاتی هنگام بدست داشتن قدرت بیشتر میشود. ولی حتی زمانیکه در قدرت نیستند، اگر در مقیاسی بمراتب کوچکتر و بشکلی بس محدودتر (حتی به مقیاسی بسیار کمتر از آنچه حزب سوسیال دمکرات آلمان را وارد جنگ اول جهانی کرد) امتیازاتی بدست آوردید، این امتیازات میتوانند به شیشه عمرتان بدل گردند. بنابراین مسئله موضع ایدئولوژیک مطرح است، بله طنز اینجاست که اگر شما از بر باد رفتن دستاوردهایتان بهراسید، سرانجام و بهر حال آنها را از دست خواهید داد و مطمئناً پیروزیهای بیشتر کسب نخواهید کرد. اما در کنار این، مسئله سبک کار، محتوای کنکرت و خط مشی سیاسی نیز وجود دارد: شما حاضرید برای دفاع از آنچه که بدست آورده­اید به هر کار ممکن دست زنید، در حالیکه آن را به مفهومی همه جانبه برای پیشبرد آتی انقلاب جهانی، برای پیروزی بر بخش بیشتری از جهان، بکار میگیرید؟
باید بطور عمیق و همه جانبه به این مشکل و اهمیت جمعبندی از کل این مسئله بنوبه خود برخورد کرد. ولی از آنجا که نه فقط در کشورهای بخصوص، بلکه در کل جهان به یکی از آن موقعیتها که بقول معروف زمان میوه­چینی است، نزدیک میشویم این مسئله اهمیت خاص می­یابد. لنین درباره جنگها گفت دهشتناک بودن جنگ زوائد بسیاری را جارو کرده، انگیزه اصلی مبارزه طبقاتی و پوسیدگی و کهنگی نهادها و جامعه را آشکار میسازد. او ضمناً اضافه کرد که این امر تا حدی در بحرانهای کم دامنه­تر نیز میتواند بوقوع بپیوندد. لهستان و تحمیل حکومت نظامی مثالی زنده و قابل توجه از این دست است. روابط واقعی آشکار میگردد: یا اینکار را میکنی یا نابود میشوی. مائو درباره اینکه قدرت سیاسی از کجا بیرون می­آید، به حقیقتی بنیادین اشاره کرد، حقیقتی بس آشکار و واقعی، چرا که اسلحه این یا آن طبقه، مجری قدرت سیاسی است. و در وضعیت دیگر، اگر شما در منطقه­ای زندگی میکنید که امروز در اشغال یک ارتش و فردا در دست ارتشی دیگر است ـ (و طبقات میانی همان طور که در انقلاب روسیه اتفاق افتاد، هر روز عکس رهبر یکی از دستجات را به دیوار میزنند ـ داشتم رمان چگونه فولاد آبدیده شد را میخواندم. گاهی «شهروندان محترم» عکس را اشتباهاً بالا میبردند، هنگامیکه قوای گارد سفید وارد شدند، عکس لنین را بالا برده بودند!) روابط واقعی طبقاتی و ماهیت نیروهای مختلف بتدریج برای شما بطور کامل آشکار خواهد شد و متوجه میشوید منظور لنین از شکافها و ترکهائی در جامعه که نارضایتی توده­ها میتواند از دلشان فوران کند، چه بود. همان گونه که او اشاره کرد طبقات حاکم نه فقط بوسیله نیروهای حیوان صفت خویش بلکه با نیروی عادت و سنگینی سنن و امثالهم حکومت میکنند. خوب، وقتی که قضایا بتدریج برملا میشوند ـ بطور مثال اگر امروز شخصی به زبان فرانسه به شما فرمان دهد، روز بعد به روسی، بعد به انگلیسی و به همین منوال، اینها همه درهم میشکند. قبل از هر چیز روشن میشود که قدرت حکومتی همه دولتها آشکارا پشت توپ و تفنگ، تانک و موشک و امثالهم قرار دارد و اینکه همه اینها دستخوش تغییر و تبدیل شود، مشخصاً برای پرولتاریا امری مطلوبست.
اما برای دست­یابی به آنچه مطلوب ماست، جهان­بینی مارکسیستی ـ لنینیستی لازم است. یعنی، نه فقط به یک موضع ایدئولوژیک بلکه به همراه آن به سبک کار و خط مشی سیاسی استوار نیاز داریم، تا امر مطلوب را از ورای دهشتناکی اوضاع و مشکلات راه بچشم ببینیم. همچنین حل صحیح تضاد مابین دفاع از دست­آوردها در هر مقطع و استفاده از اوضاعی چنین آشفته جهت پیشبرد همه جانبه انقلاب جهانی (یعنی استفاده از کشورهای سوسیالیستی بعنوان منطقه پایگاهی و در عین حال تلاش برای دفاع از آن، البته تا وقتی که واقعاً با پیشبرد آتی انقلاب جهانی درآنتاگونیسم قرار نگرفته باشد) نیز بکارگیری استوار مارکسیسم ـ لنینیسم را میطلبد. میگویم «درآنتاگونیسم قرار گرفتن» چرا که بطور اجتناب­ناپذیر در تضاد با یکدیگر قرار خواهند گرفت. این شتریست که به هرحال در خانه ما خواهد خوابید. یکی از بدترین اشتباهات رهبران کمینترن و اتحاد شوروی این بود که تضاد مابین دفاع از دستاوردها، بطور مشخص کشور شوراها، و پیشبرد انقلاب جهانی را ندیدند. آنها گفتند که این دو همگونند ـ نه به معنای دیالکتیکی وحدت اضداد، بلکه بدین معنی که یکی هستند. خوب، حتی اگر خط درست، پیگیرانه و در تمامی ابعاد بکار گرفته شود، کماکان تضادی واقعی بر جا مانده که میتواند بسیار هم حدت یابد. حال میتوان و باید از این نکته جمعبندی کرد که جنبش بین­المللی کمونیستی، به هنگام نزدیک شدن جنگ دوم جهانی و در حین آن، بخصوص در خط مشی جبهۀ متحد ضد فاشیسم بشیوه­ای بس خطرناک و بد تضاد فوق را حل کرد. اگر این مسئله حائز اهمیت بوده و خود به یکی از سلاح های تئوریک بدل شده، لازم است به همان میزان اهمیتش در انهدام خطوط اپورتونیستی بکوشیم و خط مشی صحیح­تری را تدوین کنیم. این امر ما را از مسئولیت تجزیه و تحلیل مشخص و هر چه عمیقتر مسئله چگونگی تکامل عملی تضاد فوق­الذکر در سطوح مختلف، معاف نکرده و مسلماً تضادی را که در تمام مراحل مبارزه و انتقال از عصر بورژوازی به عصر کمونیسم جهانی با ماست، حذف نمیکند. میخواهم بگویم این پدیده سراسری (این تضاد) خود را همه جا نشان میدهد: این که میخواهیم سدها را بشکنیم و پیروزیهائی بدست آوریم ولی حرکتمان بسوی کمونیسم مستقیم­الخط نخواهد بود. اینکه در مقابل پایمان نه تنها چرخشها و پیچشها که برگشتها و عقب­گردهائی هم قرار دارند و امور با حرکت شبه مارپیچی به پیش میروند. و اینکه دوره­هایی هستند که تأکید بر استحکام و آمادگی جهت خیزش آتی لازمه حرکت ماست. دورانی که سمتگیری عمده ما باید خطر کردن در راهگشایی های عظیم و نوین باشد ـ کاری که معمولاً امکان­پذیر نیست. و باز هم وجه دیگر تضاد دقیقاً در همین دوران به شکل خط دفاع از دستاوردها و خصوصاً در دفاع از دولتهای سوسیالیستی ظاهر میشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر