۱۳۹۰/۳/۱۵

حمله دگمارویزیونیستی علیه اندیشه مائو را در هم شكنیم!- بخش دوم

بخش سوم ادامه انقلاب تحت دیكتاتوری پرولتاریا
مائوتسه دون در تكامل تئوری و پراتیك “ادامه انقلاب تحت دیكتاتوری پرولتاریا” بزرگترین خدمت خود را به ماركسیسم ـ لنینیسم نموده و این علم را تكامل داد. در جریان مبارزه علیه رویزیونیسم مدرن، و مخصوصا در جریان انقلاب فرهنگی پرولتاریایی، ماركسیست ـ لنینیستهای راستین این حقیقت را تشخیص دادند. در واقع خوجه و حزب آلبانی از این خدمت مائو بسیار صحبت كردند. میتوان گفت كه تمایز بین ماركسیسم ـ لنینیسم و رویزیونیسم، قبول تكامل ماركسیسم ـ لنینیسم توسط مائوست. بنابراین تعجب آور نیست كه خوجه در تلاش خود برای به پایین كشیدن مائو از جایگاهش به عنوان یكی از آموزگاران و رهبران كلاسیك ماركسیست ـ لنینیست، حمله هیستریك و جنون آمیز خود را متوجه انقلاب فرهنگی نماید. اما حتی بدون اینكه برای یكبار هم كه شده مستقیما با درسهای تئوریك مائو و انقلابیونی كه همراه با او بر سر این مساله جنگیدند برخورد كند.
جمعبندی خوجه از انقلاب فرهنگی در ارائه خطی سطحی و ارتجاعی، بسی برجسته است:
"جریان حوادث نشان داد كه انقلاب كبیر فرهنگی پرولتاریایی نه انقلاب بود، نه كبیر بود، نه فرهنگی بود و مخصوصا به هیچوجه پرولتاریایی نبود. بلكه یك قیام درون قصری در سطح گسترده تمام چین برای تصفیه نمودن مشتی ارتجاعی بود كه قدرت را در دست گرفته بودند.
البته (!)، این انقلاب فرهنگی یك حقه بود. هم حزب كمونیست چین و هم سازمانهای توده ای را تصفیه نمود و به انحلال كشاند و چین را به یك هرج و مرج كشاند. این انقلاب توسط عناصر غیر كمونیست (بخوانید: گروه چهارنفر) هدایت شد، كسانی كه توسط عناصر ضدماركسیست و فاشیست از طریق یك قیام نظامی تصفیه شده بودند.(76)
بنابراین تز پایه ای خوجه درباره انقلاب فرهنگی، كه فرسنگها از واقعیت به دور است، چیزی نیست مگر گروه بندی و دعوا بر سر قدرت كه در دست مشتی از رهبران در راس حزب كمونیست انحصار شده بود. در واقع نشان میدهد كه خوجه از درك تكامل دیالكتیكی جامعه سوسیالیستی عاجز است و بنابراین در فهم انقلاب فرهنگی و درسهای تاریخی جهانی آن هم ناتوان میماند.
خوجه از انقلاب فرهنگی متنفر است چون كاملا با جهان بینی عمیقا متافیزیكی او مغایر است. جهان بینی كه در آن ثبات، وحدت و هماهنگی خصوصیات اصلی كهكشان میباشد و مسلما عالیترین هدف، كوشیدن در برقرار نمودن آنها بر روی جامعه زمینی است. صفت مورد علاقه خوجه برای نفرین نمودن انقلاب فرهنگی “هرج و مرج” است چون مفهوم “هرج و مرج” و در اصل مبارزه بین اضداد، مبارزه طبقاتی و خود انقلاب با دیدگاه خوجه از جهان و جایی كه به طرف آن در حركت است، مغایرت دارد. كه برای خوجه بسیار با مفهوم مذهبی “بهشت” شباهت دارد تا با ماتریالیسم دیالكتیك. قبل از اینكه به بررسی جهان بینی متافیزیكی خوجه كه در تمام حملاتش به مائو ریشه دارد بپردازیم، خوب است این “هرج و مرج” خاص در چین را كه آنقدر مورد تنفر خوجه است یعنی انقلاب فرهنگی را مورد بررسی قرار دهیم.
از دیدگاه دگما ـ رویزیونیستها، مائو در انقلاب فرهنگی مرتكب بزرگترین گناه كبیره شد، او توده های انقلابی را به مبارزه علیه رهبران رهرو سرمایه داری درون حزب كه بخشهایی از حزب و قدرت دولتی را قبضه كرده بودند برانگیخت تا قدرت را از چنگ آنان بدرآورند. حرف خود خوجه اینست كه او هیچ دعوایی بر سر دنبال كردن همان كسانی كه آماج انقلاب فرهنگی بودند ندارد ـ مقر فرماندهی رویزیونیستی لیوشائوچی و دن سیائو پین. (اگرچه خواهیم دید “مخالفت” خوجه با خط اینان بیشتر ذهنی و خیالپردازانه است تا واقعی). اما برانگیختن توفان مبارزه توده ای در یك مقیاس بیسابقه، و هدایت كردن مبارزه از پروسه های منظم حزب و دولت، و مهمتر از همه اتكاء مستقیم به توده ها، كارگران، دهقانان، سربازان و دانش آموزان! این چیز دیگری است!
این نظر خوجه است:
"وقتی ما دیدیم كه این انقلاب فرهنگی به وسیله حزب هدایت نمیشود، بلكه فوران هرج و مرج برانگیزی است كه به دنبال یك فراخوان از مائوتسه دون راه افتاده است، به نظر میامد كه این یك موضع انقلابی نمیباشد. اتوریته مائو میلیونها جوان، دانشجو و شاگرد غیر سازمان یافته شده را به حركت درآورد و به پكن سرازیر نمود، و به كمیته های حزبی و دولتی سرازیر نمود و آنها را متفرق ساخت. گفته میشد كه این جمعیت جوان “ایدئولوژی پرولتاریایی” را در چین نماندگی میكنند و به حزب و پرولترها راه “حقیقی” را نشان خواهند داد!.... این وضعیت اسفبار از دركهای ضدماركسیستی قدیمی مائو ناشی میشد كه نقش رهبری كننده پرولتاریا را كم بها داده و به نقش جوانان در انقلاب پربها میداد. مائو نوشت: “از “جنبش چهارم مه” تاكنون جوانان چینی میروند نقش پیشتبازی را بر دوش گیرند ـ این را امروزه همه كس بغیر از ضدانقلابیون افراطی تشخیص میدهد. نقش پیشاهنگ یعنی چه؟ یعنی گرفتن رهبری...”
بنابراین طبقه كارگر به كناری نهاده شد و در خیلی از موارد با گارد سرخ مخالفت نمود و حتی جنگید. رفقای ما كه در آن موقع در چین بودند با چشمان خود كارگران كارخانه را دیدند كه با جوانان میجنگند. حزب تجزیه شده بود. منحل شده و كمونیستها و پرولتاریا كاملا مورد بی اعتنایی قرار گرفتند. واقعا اوضاع وخیم و اسفباری بود."(77)
تصورش را بكنید! رفقای آلبانی فی الواقع “با چشمان خودشان” دیدند كه كارگران كارخانه با جوانان جنگیدند! برخورد خوجه را تنها میتوان با برخورد “حضرت آدم” بعد از گاز زدن سیب مقایسه كرد. خوجه شانس آورد در آن موقع خودش در چین نبود، وگرنه با دیدن صحنه ای كه كارگران با جوانان میجنگند، همانجا سكته میكرد. سوال جالبی است، كه الان نمیتوانیم پاسخ دهیم، ولی خوجه چگونه توانسته است یك انقلاب را پشت سر بگذارد و هنوز این چرندیات را ببافد؟!
این امر كه در جریان انقلاب فرهنگی، كمیته های حزبی منحل شدند، عملكرد منظم زنجیره دستورات حزبی به درجات زیادی معلق و تعطیل شد و غیره، بر همگان معلوم است. رویزیونیستهای شوروی همیشه این وقایع را پیراهن عثمان برای اثبات “ایده آلیسم” مائو و “اولترا ـ چپ” بودن او كردند. (نوشته های وان مین از مسكو ـ جایی كه او حرفه اش را به منزله پشتیبان رویزیونیسم شوروی به انتها رساند ـ و دوباره، رجوع به آنها حاوی عبرت و آموزش است و بعد از خواندن بد نیست به وارثین او پیشنهاد شود كه به خاطر دزدی مطالب كتابهای وان مین از خوجه غرامت گرفته شود!) قابل درك است چرا شورویها نمیخواستند درباره ماهیت كمیته های حزبی كه در جریان انقلاب فرهنگی منحل شدند، صحبت كنند، و درباره اینكه چه خطی دنبال مینمودند و غیره حرفی به میان آورند. اما از انور خوجه كمی انتظار میرفت بهتر از این باشد. درعوض هر چه از او میشنویم، نه درباره محتوای كمیته های حزبی، بلكه شكل آن است. و از آنجا كه همه خوب میدانند محتوای آن كمیته های حزبی چه بود و چه خطی آنها دنبال میكردند، خواننده مجبور است به خوجه مشكوك شود كه علیرغم اعتراضاتش، برای او “كمونیستهایی” كه چنان خشن “مورد بی اعتنایی” قرار گرفتند، كسان دیگری جز بوروكراتهای حزبی هم صف با لیوشائوچی نمیتوانند باشند.
اوضاعی كه مائو در شروع انقلاب فرهنگی در 1966 تشریح میكند كاملا روشن است. مقرهای فرماندهی رویزیونیستی در حزب به رهبری لیوشائوچی توانسته بودند قدرت را در بسیاری از صنایع، شهرها و روستاهای كلیدی قبضه كنند. دن سیائو پین كه در مقام دبیر كل حزب بود زنجیره فرمان حزب را در دست خود داشت. در جبهه های فرهنگی و آموزشی رویزیونیسم مسلط بود. بسیاری از مدیران كارخانجات و غیره از خط رویزیونیستی تبعیت میكردند. این اوضاع مقر فرماندهی بورژوازی را قادر ساخت خط انقلابی مائو را خنثی ساخته، به طور جدی از آموزش ماركسیسم ـ لنینیسم در میان توده ها جلوگیری نموده و به مقدار زیادی از ساختار تشكیلاتی حزب به مثابه سلاح استفاده كرده توده ها را سركوب كنند و تحت كنترل خود گیرند. (اینكه پدیدار شدن چنین اوضاعی نتیجه “اشتباهات” یا “لیبرالیسم” مائو نبود نیز بعدأ خواهیم پرداخت.) قدرت مقرهای فرماندهی رویزیونیستی را نه فقط از خلال اسناد و سیاستهای آن دوران چین قابل مشاهده بود، بلكه حتی بعد از ضربه بزرگی كه در انقلاب فرهنگی خوردند، متعاقب آن نیز از قدرت برخوردار بودند. چون مقرهای فرماندهی لیوشائوچی پیر در راس كه دن سیائو پین جانشین بر حق اوست همراه با بخشی از بوروكراسی وفادار به چوئن لای در كودتای ضدانقلابی 1976 نقش مركزی داشتند. شدت حمله ای كه كلیه رهروان سرمایه داری در چین به دستاوردهای انقلاب بردند و شتاب آنها در احیای سیستم سرمایه داری، هر دو بیانگر اینست كه این طبقه واقعا از قدرت برخوردار بود. با توجه به آنچه در چین گذشت، اگر جنایتكارانه نباشد، لااقل خنده دار است كه حل مسایل صرفا با تغییر چند مهره در حزب و صادر نمودن یكی دو رهنمود عملی میبود. در تایید این مساله، برنامه حاكمین رویزیونیست كنونی در چین روشن نموده كه مائو و چپ انقلابی برای چه میجنگیده است، كه صرفا یك نزاع غیرسیاسی بین “گروهبندیهای” حزب نبوده، بلكه در تعیین اینكه چین با چه خط و در چه راهی، بورژوازی یا پرولتاریا گام برخواهد داشت بین طبقات مبارزه درگرفته است.
به نظر میاید پیشنهاد خوجه به انقلابیون در چین به همان ترجیع بند خسته كننده همیشگی اپورتونیستهای زمان ماركس در كمون پاریس و پیشنهادات پلخانف در رابطه با انقلاب 1905 ختم شود كه “نمیبایست دست به اسلحه میبردند.” مسلما مساله بر سر به راه انداختن یا نینداختن مبارزه مسلحانه نبود، بلكه مساله یك انقلاب در میان بود كه آیا بدان نیاز بود یا نه، یك خیزش سیاسی كه علیه افراد حزبی در راس كه رهرو سرمایه داری بودند نشانه رفته بود. و در حین اینكه خصوصیات ویژه خود را داشت و تحت دیكتاتوری پرولتاریا به وقوع میپیوست. همچنان این حقیقت دارد كه مثل هر انقلاب دیگر، انقلاب فرهنگی فقط میتوانست از كوران یك مبارزه توفانی به پیش رود. نمیتوانست عملی شود مگر با خلاف جریانهای درون آن و درگیر شدن بخشهای مختلف توده های انقلابی كه به همراه خود تعصبات و محدودیتها و گاهی اوقات جهان بینیها و برنامه های متضاد خود را به درون مبارزه میاوردند، و درست مثل هر انقلاب دیگر ـ نمیتوانست با مقاومت سبعانه و لجوجانه ای مواجه نگردد، نه فقط از جانب نشانه های انقلاب كه تنها درصد بسیار كوچكی از جامعه و حزب چین را تشكیل میدهند، بلكه همچنین از جانب بخشهایی از خود توده ها، و شامل حتی بسیاری از كارگران، كه به درجاتی در گرهگاههای معین به مثابه بخشی از پایگاه اجتماعی و جنبش اجتماعی ارتجاعیون میتوانند بسیج شوند. این صرفا یكی از خصوصیات انقلاب فرهنگی نیست، بلكه قانون مبارزه طبقاتی، و در مجموع قانون انقلاب است. بد نیست تذكر مشهور لنین را در مورد شورش ایستر (عید پاك) در 1916 در ایرلند یادآوری كنیم كه علیه كسانی كه سعی میكنند “ماركسیسم” را مسخره نموده، بی اعتبار نمایند و به یك خیزش قهرمانانه تهمت “توطئه”/"كودتا" بزنند، با این كارشان در عینیت با بورژوازی امپریالیستی همنوا میشوند.
"كلمه “كودتا/“توطئه” در بعد علمی اش، تنها زمانی كاربرد دارد كه یك تلاش برای قیام روشن شود چیزی نبوده مگر از جانب باندی از توطئه چینان و دیوانه های احمق و كوچكترین همدردی و شوری را در میان مردم به وجود نیاورده است. جنبش ملی دیرینه ایرلند كه از مراحل متفاوت و تركیبهای گوناگون منافع طبقاتی گذر نموده است، خود را نشان داد و قد برافراشت، خصوصا در كنگره ملی توده ای ایرلندی در امریكا... كه فراخوان استقلال ایرلند را داد، و نیز در جنگهای خیابانی كه توسط بخشی از خرده بورژوازی شهری هدایت میشد و یك بخشی از كارگران، و بعد از یك دوره آژیتاسیون توده ای، تظاهرات، سركوب روزنامه ها و غیره، خود را نشان داد. هر كس چنین شورشی را “توطئه” بنامد، یا یك ارتجاعی سرسخت است یا نظریه پردازی كه نومیدانه عاجز از مشاهده انقلاب اجتماعی به مثابه یك پدیده زنده میباشد.
هر كس فكر كند انقلاب اجتماعی بدون شورشهای ملل كوچك در مستعمرات و اروپا، بدون طغیانهای انقلابی توسط بخشی از خرده بورژوازی با تمام تعصباتش، بدون یك جنبش از لحاظ سیاسی پرولتاریای ناآگاه و توده های نیمه پرولتر علیه سركوب مالكان ارضی، كلیسا، اشراف و علیه ستم ملی، غیره، بدون اینها انقلاب قابل تصور است، در واقع او انقلاب اجتماعی را نفی میكند. و چنین دركی داشته باشد كه یك ارتش در یك صف ردیف شده بگوید “ما طرفدار سوسیالیسم هستیم” و در صف مقابل ارتش دیگر بگوید “ما طرفدار امپریالیسم هستیم” و آنگاه آن را یك انقلاب اجتماعی محسوب كند! تنها آنها كه به طور مسخره ای ملانقطی هستند میتوانند به شورش ایرلند انگ “توطئه” بزنند. هر كس كه منتظر یك انقلاب اجتماعی “ناب” است هرگز زنده نمیماند آن را ببیند. چنین كسی بدون كوچكترین دركی از انقلاب فقط لبانش را در خدمت پرحرفی از انقلاب به كار میبرد."(78)
كلمات لنین به خط دگما ـ رویزیونیستی خوجه شدیدأ ضربه میزند. و او را به آنجا میرساند كه توده ای ترین و آگاه ترین خیزش انقلابی در تاریخ جهان را متهم به “توطئه درون قصری در سراسر چین” میكند.
نظری هم به شیوه خوجه در برخورد به مساله جوانان بیندازیم و نقشی كه آنها میتوانند به مثابه یك عامل شروع كننده در انقلاب بازی كنند. او انقلاب فرهنگی را از اینجهت محكوم میكند كه “میلونها جوان، دانشجو و شاگرد غیر سازمان یافته” “به پكن سرازیر شدند.” به عقیده خوجه، مبنای تئوریكی چنین “اشتباهی” را باید در اثر معروف مائو “سمتگیری جنبش جوانان” یافت در این اثر، مائو با جسارت میگوید كه “به نوعی” جوانان چینی میروند نقش پیشتاز را ایفا كنند. و بدینگونه این مطلب را تعریف میكند كه “رهبری را گرفته و پیشاپیش صفوف انقلابی گام برمیدارند.”(79)
باز هم در اینجا باید با مائو و نه خوجه موافقت كنیم. اول از همه این واقعیتی است كه هر كس یك ذره در جریان تاریخ بوده نمیتواند انكار كند كه جوانان چین واقعا “به نوعی” در جنبش 4 مه در چین و متعاقب آن نقش پیشتازی را ایفا نمودند. و این نیز انكار ناپذیر است كه این تجربه تاریخی كه جوانان “رهبری را گرفته”، “پیشاپیش صفوف انقلابی گام برداشتند” چندین بار در طول تاریخ تكرار شد. امروزه در مقابل چشمان خود در ایران میبینیم كه جوانان، شامل دانشجویان و روشنفكران جوان، در پیشاپیش جنبش نیرومند قرار دارند و در صدد كمك به بلند شدن توده های وسیع پرولتاریا و خلق ایران اند و جان خود را در مبارزه مسلحانه فدا میكنند.
در حقیقت درك هر پروسه واقعا عظیم و عمیق انقلابی، بدون صحت این امر به درجات زیاد، مشكل خواهد شد.
لیكن برای خوجه، نقش دینامیك جوانان، جسارتشان، میلی كه در ویران كردن جهان كهنه دارند و غیره، بیشتر بدهی است تا یك سرمایه، چیزی كه باید به آن حمله برد و خفه نمود مگر آنكه بتواند توسط طبقه كارگر و حزبش “رهبری شود” (كه در واقع منظور واقعی او كنترل شدن است) (مثل مساله دهقانان، كه مساله در این نیست كه آیا جوانان برخواهند خاست یا نه، بلكه مساله در اینست كه شور انقلابی آنها را رهبری نمود یا خفه كرد).
برای طبقه كارگر و حزبش، “رهبری كردن” جوانان به چه معناست؟ به عقیده خوجه، بدین معناست كه جوانان باید در عقب طبقه كارگر، با روحیه منفعل تلوتلو خوران راه روند و اندیشه این كه جوانان خودشان ممكن است نوعی پیشاهنگ داشته باشند كه در بسیج و سازماندهی صفوف مردم نقش رهبری كننده ایفا نماید را بهشت انور خوجه ممنوع كرده است.
البته برای مائو پرواضح است كه در كل، طبقه كارگر باید رهبری انقلاب را تامین نماید. همراه با مقاله ای كه خوجه از آن نقل قول آورد[1][1][4]، مائو مناسبات طبقاتی پایه ای را كاملا روشن میكند:
"انجام انقلاب دمكراتیك چین با نیروهای اجتماعی معینی وابستگی دارد. این نیروهای اجتماعی عبارتند از: طبقه كارگر، طبقه دهقان، روشنفكران و بورژوازی مترقی... و نیروی اصلی انقلاب، كارگران و دهقانان اند و طبقه رهبری كننده انقلاب طبقه كارگر است. بدون این نیروی اصلی انقلاب و بدون رهبری طبقه كارگر غیرممكن است كه انقلاب دمكراتیك ضدامپریالیستی و ضد فئودالی به پایان برسد."(80)
اما در این نكته مائو و خوجه با هم توافق دارند. برای یكبار هم كه شده بر سر این امر اختلافی نیست كه باید “رهبری طبقه كارگر” باشد (و این تنها بدین معناست، كه قبل از همه و هر چیز رهبری حزب طبقه كارگر و خط طبقه كارگر، ماركسیسم ـ لنینیسم). اما سوال باقی میماند. و آن اینكه محتوای این رهبری چیست؟ و این رهبری در جستجوی انجام چه وظیفه ای است؟ و همراه با چه خطی جوانان را هدایت میكند؟
كل محتوای مقاله مائو “سمتگیری جنبش جوانان” (همانطور كه عنوان مقاله نشان میدهد، و خوجه از آن “نقل قول” میاورد، دقیقا بر سر تامین رهبری، و جهتگیری جوانان است:
"روشنفكران و دانشجویان ما باید به میان كارگران و دهقانان كه 90% جمعیت را تشكیل میدهند بروند و آنها را بسیج و سازماندهی كنند. بدون برخورداری از نیروی عمده كارگران و دهقانان، ما نمیتوانیم در نبرد علیه امپریالیسم و فئودالیسم پیروز شویم، ما تنها با اتكاء به جوانان روشنفكر و دانشجویان نمیتوانیم پیروز شویم. بنابراین، روشنفكران جوان و دانشجویان سرتاسر كشور باید با توده های وسیع كارگران و دهقانان متحد شده و با آنها درآمیزند، و فقط در این صورت است كه نیروی قدرتمندی برای انقلاب آفریده میشود."(81)
مائو اشاره نمود كه “در جنبش دمكراتیك انقلابی چین روشنفكران قبل از همه بیدار شدند... اما اگر روشنفكران نتوانند با كارگران و دهقانان بیامیزند، هیچ كاری از پیش نخواهند برد.”(82)
مائو در اینجا دیدگاه درست و دیالكتیكی رابطه دو واقعیت را روشن میكند: واقعیت اینكه روشنفكران و مخصوصا دانشجویان اغلب اولین نیرو در جنبش انقلابی میباشند كه برای مبارزه برمیخیزند ـ و نقش حیاتی در كمك كردن به “بسیج و سازماندهی” توده های مردم ایفا میكنند، و واقعیت دیگر اینكه تنها با آمیختن با كارگران و دهقانان، روشنفكران میتوانند به طور واقعی به پروسه انقلاب خدمت كنند. و همانگونه كه مكررأ در آثارش توضیح میدهد، تنها در اینصورت است كه جوانان میتوانند جهان بینی خود را تغییر داده و ماركسیستهای راستین شوند.
این نمونه رهبری كردن واقعی است. و نه درك جنبش جوانان دست و پا بسته انور خوجه ای، كه مطیعانه یك قدم پشت سر كارگران رژه میروند. رهبری واقعا ماركسیست ـ لنینیستی در انقلاب بدین معناست كه بداند چگونه نیروها را به جلوی صحنه بیاورد و انرژی آنان را رها ساخته و به مبارزه برای انقلاب برانگیزاند و در عین حال برای كل جنبش و بخشهای خاص آن رهبری و رهنمود و جهتگیری صحیح تامین نماید. رهبری نمودن به معنای واقعی، به معنی نادیده گرفتن و یا كوشش در از بین بردن تضادهای بین بخشهای مختلف توده نمیباشد، بلكه تشخیص و استفاده از این تضادها برای هل دادن انقلاب به جلوست. درك انور خوجه از رهبری بیشتر طعم “همه چیز به فرمان من، همه چیز در اختیار من” را دارد: درك لیوشائوچی و نه روش ماركسیستی رهبری كردن كه مائو نشان داد.
تنها كسی كه نومیدانه و زندانی و گرفتار در همان جهان بینی كه لنین شرحش را داد كه برای ظاهر شدن دو بسته ارتش از پیش آماده و تروتمیز و مارك دار انتظار میكشد، قادر است از مائو به خاطر تشخیص دادن و استفاده از این واقعیت كه اغلب مبارزه انقلابی جوانان به نوعی نقش پیشتاز ایفا میكند، انتقاد نماید. و تنها كسی كه مصمم است انقلاب هرگز به وقوع نپیوندد، یا حداقل هیچ دركی از انقلاب ندارد مایل است از بسیج بخشهای توده های انقلابی و بخشهای كارگران جلوگیری كند تا زمانی كه آن روز فرا رسد كه كارگران به منزله یك كل واحد، مونولیتیك و متحد بلند شده انقلاب كنند. (با چنین دیدی آن روز در واقعیت هرگز فرا نمیرسد). چون تا هنگامی كه طبقات موجودند، هیچگاه امكان نخواهد داشت كه كارگران به بخشهای پیشرو، انقلابی ـ غیرانقلابی و حتی ضدانقلابی تقسیم نشوند كه هر كدام از این بخشها احساسات و خطوط خود را به همراه دارند. و این تقسیمات به تصادم منجر میشود (ایدئولوژیكی، سیاسی و بله، حتی در مواقعی تصادم فیزیكی) بین بخشهایی از كارگران و دیگر بخشهای توده انقلابی.
چنین دركی مائو را قادر ساخت كه در آستانه فوران انقلاب فرهنگی، به مقدار زیادی به شور و جسارت جوانان و دانش آموزان تكیه نموده، نه به مثابه نیروی جایگزین طبقه كارگر، بلكه در خدمت به بیدار نمودن و بسیج طبقه كارگر در چنین مصاف عظیم. خوجه باید با درك مائو در این مورد آشنا باشد، چون در دیدار نمایندگان آلبانی در 1967، مائو به طور مختصر گفت:
"“جنبش 4 مه” توسط روشنفكران به راه افتاد و هشیاری و پیشتاز بودنشان را تماماً به نمایش گذاشت. اما ما باید به آنها كه رسالت تاریخی دارند یعنی كارگران، دهقانان و سربازان اتكاء كنیم تا بتوانیم به مثابه یك نیروی عمده در پیشبرد انقلابهای همه جانبه، انقلابی مثل لشكركشی به شمال یا راه پیمایی طولانی پیش رویم... اگرچه این روشنفكران و توده های وسیع دانشجویان جوان بودند كه انتقاد از خط بورژوایی ارتجاعی را به راه انداختند، لیكن بدون سازندگان تاریخ، یعنی توده های وسیع كارگران، دهقانان و سربازان، به مثابه نیروی عمده در پیشبرد انقلاب تا به آخر، انقلاب به پیش نمیرود... روشنفكران همیشه در گوش به زنگ بودن تیز و سریع هستند، اما به خاطر محدودیتهای نیروشان، و به خاطر اینكه از خصلت عمیقاً انقلابی برخوردار نمیباشند، گاهی اوقات اپورتونیست اند."(83)
بنابراین روشن است كه مائو در تئوری (و نیز در پراتیك) به نقش دانشجویان در چین به مثابه اساسا یك نیروی شروع كننده مینگریست. او ضعفهای آنها را عمیقا تشخیص میداد، مخصوصا گرایش آنها به آنارشیسم و “اولترا چپ” و نیز گاهی اوقات گرایش به محافظه كاری. و به مسایل و مشكلات آنها در متحد نمودن صفوف انقلابی برای پیش بردن مبارزه تا پیروزی توجه مینمود. بدون نقش آغازگر و مبتكر دانشجویان، مخصوصا نقش قهرمانانه گارد سرخ، خیلی زودتر رویزیونیسم در چین پیروز میشد و انقلاب فرهنگی نمیتوانست پا بگیرد. بدون این واقعیت كه كارگران نیروی اصلی و رهبری كننده در انقلاب فرهنگی هستند، پیروزیهای آغازین به شكست منجر میشد و دستاوردهای عظیم انقلاب فرهنگی به وقوع نمیپیوست. و مطمئنا تحكیم نمیشد و در نتیجه رویزیونیسم سالها پیش از این در چین به پیروزی میرسید.
خوجه به نقش طبقه كارگر در انقلاب فرهنگی كاری ندارد چون با تصاویر خیالی او مطابقت نمیكند، تصاویری كه میخواهد به انقلابیون سراسر جهان بقبولاند. اما آیا میتوانیم از خوجه بپرسیم كه نیروی پیش برنده و محرك توفان ژانویه در شانگهای كی ها بودند، لابد اولین مثال توده های انقلابی هستند كه كمیته های حزبی را “منحل” میكنند؟ هر كس با كمترین آشنایی با وقایع چین میداند كه در شانگهای اساساً تشكیلاتهای كارگران انقلابی به رهبری چان چون چیائو، یائو ون هون، و وان هون ون بودند. رهبرانی كه امروزه به “باند چهارنفره” ملقب شده اند، چنین خیزشی را ترتیب داده بودند. و این صحنه از شهری به شهر دیگر در چین تكرار میگشت.
وقتی روشن شد كه بخشهایی از گارد سرخ قادر به پیش راندن باز هم بیشتر انقلاب نیستند و یا حداقل خودشان به این درك رسیدند، چه اتفاقی افتاد؟ دوباره، همه میدانند مائو رهنمود معروف خود را صادر نمود “طبقه كارگر باید بر همه چیز اعمال رهبری كند” و دهها هزار كارگر به طرف دانشگاهها رژه رفتند و مسئولیت آن را به عهده گرفتند. و بعد از رژه به طرف دانشگاهها، كارگران آنجا ماندند و با دانشجویان، استادان و كادرهای دانشگاهی متحد شده و در عرصه آموزشی عظیمترین تحولاتی كه جهان تاكنون به خود ندیده بود بپا نمودند. این دستاوردها، علیرغم میل انور خوجه غیرقابل انكارند.
بالاخره مساله رهبری حزب در انقلاب فرهنگی. انقلاب فرهنگی توسط حزب رهبری شد و این تنها شكل مناسب در شرایط مشخصی كه آن زمان حكمفرما بود. این انقلاب توسط خط رهبری كننده در حزب و كمیته مركزی رهبری شد، یعنی خط صدر كمیته مركزی، مائوتسه دون. جهتگیری عمومی انقلاب فرهنگی در 1966 توسط اكثریت شكننده از كمیته مركزی تصویب گردید. و وظیفه هدایت آن بر دوش گروه انقلاب فرهنگی قرار گرفت.(84) مائو خودش اشاره میكند كه در آنموقع مجبور بود “فرصت بخرد” تا بتواند اكثریت كمیته مركزی را موافق به راه انداختن انقلاب فرهنگی بكند. برخلاف انور خوجه، ما نظر خود را بر این پایه نمیگذاریم كه آیا انقلاب فرهنگی به پراتیك تثبیت شده هدایت مبارزه درون احزاب لنینیستی شباهت داشت یا نه. ما بدون هیچ ابهامی اعلام میكنیم كه مخصوصا حتی اگر اكثریت كمیته مركزی با انقلاب فرهنگی مخالفت مینمود، یعنی اگر كمیته مركزی به دست رویزیونیستها میافتاد هم مائو مسئولیت داشت توده های درون و بیرون حزب را به شورش علیه كمیته مركزی فرا خواند.
باید از انور خوجه سوال كرد زمانی كه امكان پیروزی بر رویزیونیسم قریب و نزدیك است، كمونیستهای راستین، كارگران و توده های انقلابی باید چه بكنند؟ و زمانی كه رویزیونیستها قدرت را قبضه كنند، موضع كمونیستها و توده های انقلابی چه باید باشد؟ آیا برای خوجه قابل قبول خواهد بود اگر بعد از “نطق محرمانه” خروشچف، طبقه كارگر شوروی برمی خاست و او را سرنگون مینمود؟ یا اگر درست قبل از كودتایش، ماركسیست ـ لنینیستهای واقعی در رهبری شوروی یك اكثریت شكننده ای را در كمیته مركزی جمع مینمودند و فراخوان یك انقلاب فرهنگی میدادند؟ و اگر اكثریت طبقه كارگر هنوز متوجه خطر قریب الوقوع رویزیونیسم نشده باشد، آیا رهبران حزبی اجازه خواهند داشت به دانشجویان روی آورده و یك مبارزه انقلابی را برپا نمایند یا اینكه بهتر است رهبران حزبی به اسم “هژمونی پرولتاریا” این دانشجویان را سركوب و خفه نمایند؟! شكی نیست كه كل خط خوجه به یك نتیجه گیری منجر میشود و آن اینست ـ انقلابیون نمیبایست دست به اسلحه میبردند (یا به طور نسبی مبارزه سیاسی “مسالمت آمیز”).
البته بحثهای خوجه تحت پوشش قویترین مدافع ماركسیسم و لنینیسم میباشد اما كوشش او در قرار دادن فرم (“معیارهای لنینیستی”) فراتر از محتوی (این اشكال در خدمت چه طبقه ای است) واقعا بیشتر وجه مشتركهای فراوانی با همان آواز معروف دارد كه در كشورهای بورژوا دمكراتیك در باب “دمكراسی” سر میدهند تا اینكه شباهتی به آموزشهای ماركس، انگلس، لنین و استالین داشته باشد. و این عین همان پراتیكی است كه لنین به باد انتقاد میگیرد: استفاده از كلام ماركسیسم بر علیه روح ماركسیسم! ته قضیه اینست كه خوجه بدین دلیل با انقلاب فرهنگی و خط مائوتسه دون مخالفت میكند، چون خط كسانی را ترجیح میدهد كه انقلاب فرهنگی خلع یدشان نموده بود! او زیر لب چیزهایی در ضدیت با لیوشائوچی و دن سیائو پین غرغر میكند، اما انتقاد او از لیوشائوچی بسیار بی محتواست و در مورد خط دن سیائو پین و هواكوفنگ، خوجه كلام اول و آخرش دائم انتقاد از “استراتژی سه جهان” است. بعدأ خواهیم دید كه خط خوجه در مورد خصلت سوسیالیسم، و مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم در ماهیت خود همان خط رویزیونیستی اما با یك پوشش نازك دگماتیستی، است كه توسط لیوشائوچی و دن سیائو پین ترویج مینمودند.
فی الواقع، خوجه در این كتابش بسیار ناشیانه سعی كرده است رد پای خودش را بپوشاند. منطق اصلی آن خواننده را به این نتیجه گیری میكشاند كه در چین بهتر میبود نیروهای لیوشائوچی (یا دیگر رویزیونیستهای طرفدار شوروی) پیروز از آب درمیامدند. اگر اندیشه مائوتسه دون از 1935 به بعد نوعی دیگر از رویزیونیسم است، چرا پشتیبانی ما جلب آنهایی نشود كه محكمتر از همه در ضدیت با او بودند؟ خوجه ادعا میكند كه حزب در كلیت خودش هرگز ماركسیست نبوده و هیچكدام از گروههای مختلف درون رهبری (حداقل در خلال دهه اخیر، و البته وان مین حسابش جداست) انقلابی نبوده اند. پس چرا خوجه نگران آنست كه انقلاب فرهنگی “هم حزب كمونیست چین و هم سازمانهای توده ای را منحل نمود”؟ اگر راست است كه “درون رهبری حزب كمونیست چین هیچ انقلابی ماركسیست ـ لنینیستی موجود نبوده”(85)، پس چه اهمیتی دارد كه منحل شود!اما نگرانی خوجه در مورد “منحل شدن”، نگرانی عاریتی و فرضی نیست، واقعی است. جمله او را در مورد انحلال “سازمانهای توده ای” در نظر بگیرید. اینطور نیست كه هر سازمان توده ای برچیده شد. به هر جهت فقط یك سبك مغز میتوانست انكار كند كه انقلاب فرهنگی چندین و چندین سازمانهای توده ای جدید آفرید: گاردهای سرخ، گروههای كارگران شورشگر و غیره در فازهای ابتدایی آن و بعدأ به بازسازی اتحادیه ها، سازمانهای زنان و دیگر تشكلات منجر گردید كه همگی بر پایه رهبری خط مائو و چپ بنا شده بودند. بنابراین روشن است كه نگرانی واقعی خوجه اینست كه سازمانهای توده ای تحت سلطه خط لیوشائوچی، مثل لیگ جوانان كمونیست، شكست خوردند و در حین دفاع از چنین سازمانهایی، خوجه جنون آمیز سازمانهای توده ای انقلابی كه از درون مبارزه بیرون آمده بودند را محكوم میكند.






و مضاف بر این، اگر مشكل اصلی در حزب كمونیست چین این بود كه از “ماركسیسم ـ لنینیسم” در انقلاب و ساختمان سوسیالیسم عدول نموده (منظور خوجه از این حرف، در واقع عدول از تجربه، راههای عملی نمودن مسائل در شوروی بوده است) آیا نباید از كسانی در حزب چینیها پشتیبانی نمود كه برای به كار بستن این اصول “لنینیستی” در چین جنگیدند؟ یك مزیت عمده در خواندن اصل كتابهای وان مین (در ضدیت با دزدی تالیفات او از جانب خوجه) اینست كه او نیرنگی كه هنوز خوجه استفاده از آن را مفید میداند، دور میریزد. وان مین آشكارا ادعا میكند كه “انترناسیونالیستهای حقیقی” در حزب چین، بغیر از لیوشائوچی كس دیگری در میان صفوفشان نمیتواند باشد، و نیز دیگر خائنینی كه امروزه دوباره به قدرت بازگردانده شده یا به وسیله دن سیائو پین از آنان اعاده حیثیت شد. 68 برای ویتنام هم روشن است كه ماركسیست ـ لنینیستهای حقیقی در چین لیوشائوچی و دن سیائو پین بودند. حمایت خوجه از ویتنام مرتبا افزایش می یابد و این امر حتی در زمانی است كه دیگر ویتنام كاملا زیر چتر اتحاد شوروی قرار گرفته است!(87)
انتقاد خوجه از انقلاب فرهنگی نتیجه قصور او در درك خصلت سوسیالیسم، دیدگاه متافیزیكی او و پراگماتیسم اوست. در “توضیحی” كه خود او درباره تغییر دراماتیك و تراژیك در خط حزب آلبانی در برخورد به مائو و انقلاب فرهنگی میدهد، ناخودآگاه پایه پراگماتیكی كه او را به “ارزیابی دوباره” از اندیشه مائوتسه دون واداشت را تبلیغ مینماید.
خوجه میگوید:
"با قضاوت عملكردهای مشكوك پیشین چینیها و نیز آنچه در خلال انقلاب فرهنگی مشاهده شد، و مخصوصا وقایع متعاقب این انقلاب از ابتدا تا كنون، افت و خیزهای آن یا گروهی كه در رهبری ماجرا بود، امروز گروه لین پیائو، فردا دن سیائو پین، هواكوفنگ، غیره... تمام این چیزها، حزب ما را بر آن داشت كه عمیقتر در نظرات و عملكردهای مائوتسه دون و حزب كمونیست چین كاوش نموده و شناخت همه جانبه تری از “اندیشه مائوتسه دون” به دست آوریم."(88)
و سپس اضافه میكند:
"پیشرفت آمیخته به هرج و مرج انقلاب فرهنگی و سپس نتایج آن این عقیده را تقویت نمود كه ماركسیسم ـ لنینیسم در چین درك نشده و اعمال نگشته است، البته هنوز این عقیده كاملا منسجم نشده ولیكن در ماهیت امر، حزب كمونیست چین و مائوتسه دون از نظرات ماركسیست ـ لنینیستی برخوردار نبوده اند..."(89)
بنابراین خوجه جهان بینی پایه ای و جهتگیری اش را در جمعبندی از مساله مائوتسه دون روشن میكند.
واضح است كه خوجه از “نتایج” كودتای 1976 در چین راضی نبود، مخصوصا سیاست تسلیم طلبانه هواكوفنگ و دن سیائو پین و اتحاد ارتجاعی آنها با امپریالیسم امریكا تحت پرچم استراتژی “سه جهان” را دوست نداشت. اشتباهات و جهان بینی خود خوجه، او را عاجز از تحلیل وقایع در چین از نقطه نظر مبارزه طبقاتی در چین و خاصاً مبارزه بین خط كلا رویزیونیستی هواكوفنگ و دن سیائو پین با خط انقلابی مائو و چهار نفر نمود. خوجه به جای برعهده گرفتن وظیفه ای كه تاریخ بر دوشش گذاشته بود، به جای رهبری دفاع از دستاوردهای انقلاب چین و خدمات مائو، بر آن شد كه از “نتایج” مبارزه طبقاتی در چین شروع كند و آن هم در سریعترین و تنگترین مسیر ممكن، و سپس به عقب برگشته و سعی نماید مبنای این “نتایج” را در خط و اعمال خود ماركسیست ـ لنینیستها بیابد.(90)
آنها شكست خوردند، در نتیجه باید اشتباه كرده باشند. این طرز تفكر هسته نقطه عزیمت خوجه در بررسی انقلاب چین است. از آنجا كه خوجه به درستی دینامیكهای انقلاب را درك نمیكند، و مخصوصا قوانین تكامل سوسیالیسم را نمیفهمد، برای او غیرقابل قبول است اگر رویزیونیسم بتواند پیروز شود، اما نه به واسطه اصولا اشتباهات انقلابیون (چرا كه هیچكس انكار نمیكند كه اشتباه اجتناب ناپذیر است) اما اساسا به خاطر قدرت نسبی طبقات متخاصم،[2][1][5] رویزیونیستها پیروز شدند. متاسفانه این دیدگاه بر تفكر بعضی از ماركسیست ـ لنینیستهای راستین هم تاثیر گذاشته است. كسانی كه از خدمات مائو دفاع میكنند هنوز با این مقدمه شروع میكنند كه از آنجا كه رویزیونیستها پیروز شده اند، دلایل پیروزی آنها را باید در اشتباهات انقلابیون جستجو نمود.
چنین خطی در استدلال كردن، حداقل تا آنجا كه به خوجه مربوط میشود، در حكم انكار هرگونه امكان واقعی احیای سرمایه داری در صورت “هوشیار” باقی ماندن حزب است. یعنی “هوشیارانه” از پدیدار شدن هر جناح، مقر فرماندهی یا خطوطی در مخالفت با رهبری بیرحمانه جلوگیری كند. اشكال این نظر و علت آنكه این دیدگاه در تقابل حاد با آموزشهای مائو قرار میگیرد اینست كه مساله مبارزه در حزب را از هر نوع تحلیل ماتریالیستی و دیالكتیكی اصیل در مورد مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم جدا میكند.
همانگونه كه تحلیل مائو از مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم تكامل نمود، مساله مقر فرماندهی بورژوازی درون خود حزب كمونیست بیشتر و بیشتر مورد توجه و دقت مائو قرار گرفت. حال حمله خوجه را به نظر مائو در مورد وجود دو خط و وجود بورژوازی درون حزب بررسی كنیم:
"خود مائوتسه دون نیاز برای وجود “دوخط” را درون حزب تایید نمود. بنا به عقیده مائو، وجود و مبارزه بین دو خط یك امری طبیعی است، و نمودار وحدت اضداد است، این یك سیاست منطقی است كه هم وفاداری به اصول و هم سازش را در خود متحد میكند....
این نظرات كاملا در ضدیت با آموزشهای لنینیستی در مورد حزب كمونیست به مثابه یك گردان سازمانیافته پیشاهنگ است كه باید یك خط واحد، اتحاد فولادین فكر و عمل داشته باشند.
مبارزه طبقاتی درون صفوف حزب به مثابه انعكاس مبارزه طبقاتی كه در خارج حزب جریان دارد، كوچكترین وجه مشتركی با درك مائوتسه دون در مورد “دو خط درون حزب” ندارد. حزب عرصه و فضای طبقات و مبارزه بین طبقات آنتاگونیستی نمیباشد. حزب گرد آمدن عده ای از مردم با اهداف متضاد نیست. حزب راستین ماركسیست ـ لنینیست، تنها حزب یك طبقه و آن طبقه كارگر و بر اساس منافع این طبقه است. این عامل تعیین كننده در پیروزی انقلاب و ساختمان سوسیالیسم است. دفاع از اصول لنینیستی در مورد حزب اجازه موجودیت چندین خط و گرایشات متضاد در حزب كمونیست را نمیدهد. ژوزف استالین تاكید میكند:
“... حزب كمونیست حزب یكدست (مونولیتیك) پرولتاریاست. حزب بلوكی از عناصر طبقات گوناگون نمیباشد.”
اما مائوتسه دون حزب را به مثابه یك اتحادیه ای از طبقات با منافع متضاد، به مثابه یك تشكیلاتی با دو نیرو، پرولتاریا و بورژوازی، “ستاد پرولتاریایی” و “ستاد بورژوایی” میپندارد كه باید نمایندگانشان را از پایه ای ترین سطوح حزب تا بالاترین ارگانهای رهبری در حزب داشته و علیه یكدیگر صف آرایی و مبارزه كنند.”(91)
خوجه در چندین قضیه اشتباه میكند: اشتباه در اینكه دیالكتیك را نمیفهمد، اشتباه در فهم آنچه به تمام احزاب ماركسیست ـ لنینیست راستین زندگی و شادابی میبخشد، و اشتباه در دركش از موقعیت واقعی كه حزب در جامعه سوسیالیستی اشغال میكند و بنابراین مختصات متفاوتی كه مبارزه در حزب به خودش میگیرد.
اول از همه باید تكلیف كار را با احمقانه ترین بحث انور خوجه معلوم كنیم. این كه “خود مائوتسه دون نیاز برای وجود “دو خط” را درون حزب تایید نمود. و به نوعی مائو ترجیح داد مقرهای فرماندهی بورژوایی در حزب موجود باشد یا وجود آن را مجاز دانست. مسلماً مائو هرگز چنین چیزی نگفت. آنچه او گفت و به درستی هم گفت این است كه دو خط درون حزب موجودند و به وجود آمدن جناحها یا مقر فرماندهی بورژوایی درون حزب یك پدیده گریزناپذیر است. و مهمتر از همه اینكه مائو درك تئوریكی از نیاز جنگیدن با خط بورژوایی و تلاشهای مكرر رهروان سرمایه داری درون حزب برای برقراری یك مقر فرماندهی در حزب، قبضه قدرت در عرصه های كلیدی حزب و دولت و تدارك برای یك یورش همه جانبه به رهبری پرولتاریا در حزب و دولت را تكامل بخشید. نه تنها مائو این نكته را در تئوری تكامل داد، بلكه مبارزه برای پیشبرد آن و بخصوص در انقلاب فرهنگی را رهبری نمود. قلب واقعیت است اگر از این امر نتیجه گیری شود كه مائو میخواست بورژوازی موجود باشد و گویا او علیه این طبقه نجنگید.[3][2][6]
ماركسیست ـ لنینیستها همواره از این تز فلسفی كه “آزادی درك ضرورت است” دفاع نموده اند. توانایی انسان در تغییر جامعه یا طبیعت در درجه اول به ارادة او بستگی ندارد، بلكه بسته به درك صحیح او از جهان عینی است. چون تنها با عمل كردن بر حسب قوانین حاكم بر جامعه و طبیعت است كه او میتواند بر آنها تاثیری بگذارد. گفتن اینكه مائو خط بورژوایی و ظهور مقر فرماندهی بورژوایی در حزب را تایید نمود صرفا چون او اولین نفر بود كه به طور همه جانبه و سیستماتیكی قوانین تعیین كننده در موجودیت بورژوازی را تشخیص داد، بدین میماند كه لوئی پاستور را متهم كنیم كه چرا وجود ویروس را تایید نمود!این قیاس را بخواهیم بیشتر ادامه دهیم، لوئی پاستور بدین دلیل قادر گشت اولین واكسن را تكامل دهد چون توانست وجود ویروس را كشف كند. و همینطور هم مائو بدین دلیل قادر گشت سیاستها و استراتژی و تاكتیكهای شكست دادن نه صرفا یكباره بلكه مكرر خط بورژوایی و مقرهای بورژوایی مختلف را تكامل دهد، چون توانست قوانین درون جامعه سویالیستی را كه به ظهور خط بورژوایی درون حزب پا میدهد كشف كند.
شاید خوجه فكر میكند كه با اعمال اصل یك بوقلمون در ادامه انقلاب تحت سوسیالیسم، خدمات ارزنده ای به ماركسیسم میكند. اما در واقع خلاقانه همان جهان بینی انساندوستانه خرده بورژوایی را اعمال میكند. كسانی كه گمان میكنند با انكار تشخیص تقسیم جامعه سرمایه داری به طبقات متخاصم، میتواند آنتاگونیسم را ناپدید گرداند.
خوجه با ارائه مبتذل كردن “اصول لنیستی” در مورد حزب و استفاده از نقل قول استالین درباره “حزب مونولیتیك پرولتاریا”، تنها كاری كه میكند افشای جهانبینی ضد دیالكتیكی و متافیزیكی خودش است و نیز عدم درك خود را از تكامل واقعی هر حزب ماركسیستی برملا میسازد. خوجه ادعا میكند كه اصول لنینیستی “وجود چنین خط و گرایشات متضاد را درون حزب كمونیسست مجاز نمیداند”. آفرین! با یك جمله خوجه نیاز جنگیدن با رویزیونیسم، دگماتیسم، تروتسكیسم و دیگر انحرافات قابل تصور را كه میتواند درون صفوف حزب رشد كند را به كلی منتفی نمود.
مثلا، هیچ گرایش رویزیونیستی درون حزب كار آلبانی موجود نیست؟ ما كه باور نمیكنیم! حتی اگر خوجه به جای اخذ مقام قهرمانی در یك گرایش رویزیونیستی نوین، از یك خط ماركسیست ـ لنینیستی دفاع مینمود هم باز ما باور نمیكردیم. علیرغم متوسل شدن خوجه به “اصول لنینیستی”، لنین و استالین به تشخیص و مبارزه و شكست دادن همه گونه “گرایشات متضاد” در حزب بلشویك توجه بسیاری مبذول داشتند.
در واقع به روش همیشگی و مورد علاقه خودش، كاری كه میكند اعمال تركیب دو در یك و در ضدیت با متد دیالكتیكی تقسیم یك در دو است. او مساله خطوط و گرایشات را مورد بررسی قرار میدهد و آنها را با مساله ای متفاوت ولی مربوط به این دو یعنی مساله جناحها قاطی میكند. وجود خطوط و گرایشات رویزیونیستی درون حزب بدین شكل نیست كه كسی به آنها “اجازه” وجود داده باشد. آنها انعكاس گریزناپذیر نیروهای طبقاتی درون جامعه اند كه موجودیت آنها به “اجازه” ماركسیست ـ لنینیستها بستگی ندارد، بلكه وابسته به شرایط مادی و ایدئولوژیكی در جامعه و از جمله بقایای طبقه استثمارگر جامعه در زیربنا و روبنای جامعه سوسیالیستی میباشد.
یك جناح رویزیونیستی درون حزبی میتواند ضربه خورده نابود گردد، رهبران اصلی آن میتوانند از حزب اخراج شوند و غیره، اما این بدین معنی نیست و نمیتواند باشد كه گرایشات رویزیونیستی و خطوط رویزیونیستی دیگر در حزب موجودیت ندارند. آنها نه تنها درون حزب در كلیت خود خواهند بود، بلكه در تفكر افراد حزبی نیز موجودند! حزب آلبانی در این مساله كله معلق میزند، از یك طرف با یك فرمولبندی التقاطی “مبارزه طبقاتی” در حزب را مجاز میداند، از سوی دیگر وجود خطوط متضاد را نفی میكند، چه دستاوردی! خوجه ظاهرأ معتقد است كه با انحلال ماموران دشمن، عناصر بورژوا و مرتدین، فوری میتواند از ظهور دشمن و خط بیگانه و بورژوایی درون حزب جلوگیری كند. انگار كه مساله موجودیت خطوط صرفاً بستگی به دسترسی به ماشین تحریرهای خود دارد! دوباره خوجه و نه مائوست كه از ماركسیسم ـ لنینیسم عدول میكند. ماركسیسم ـ لنینیسم به ما میاموزد مساله خط و مبارزه بر سر خط، روح زندگی بخش حزب است، چیزی كه بدون فرض گرفتن وجود چندین خط معنا پیدا نمیكند. چند مثال بزنیم. در كشورهای امپریالیستی، گرایش به طرف رویزیونیسم و مخصوصا در شكل اكونومیسم و تنزل دادن مبارزه كارگران به صرفا درخواست شراط بهتر برای بردگی گرایش سرسخت و خطرناكی است. لنین پایه اجتماعی چنین گرایشی را در اثر درخشان خود چه باید كرد؟ و در آثار بعدی اش درباره امپریالیسم به خوبی نشان داد. اما صرفاً بدین دلیل كه این گرایش قبلا شناسایی شده و ماركسیست ـ لنینیستهای راستین مبارزه بیرحمانه و طولانی مدتی علیه آن به راه انداخته اند، بدین معنا نیست كه دیگر به مثابه یك خط در ضدیت با ماركسیسم درون حزب منعكس نمیگردد. و همینطور هم، در بسیاری كشورها كه وظیفه فوری طبقه كارگر و حزب جنگیدن برای رهایی ملی است، گرایشهایی به طرف ناسیونالیسم تنگ نظرانه انعكاسی از نیروهای طبقاتی است كه در جنگ درگیرند و كمونیستهای این كشورها باید علیه این انحرافات از جمله و مخصوصا زمانی كه در درون حزب خودشان را منعكس مینمایند باید سرسختانه مبارزه كنند. و دوباره تشخیص خطوط غلط درون حزب و فهمیدن پایه طبقاتی و ریشه های تاریخی آنهاست كه ماركسیست ـ لنینیستها را قادر میسازد علیه آنها مبارزه نموده و آنها را شكست دهند. موضوع “اجازه” اصلا در كار نیست.
آیا وجود مبارزه دو خط درون حزب با این امر كه خوجه مطرح نمود كه “حزب ماركسیست ـ لنینیستها حزب تنها یك طبقه و آن طبقه كارگر است” منافات دارد؟(92) تنها كسانی كه ناتوان از درك دیالكتیك هستند چنین نتیجه گیری میكنند.
حزب كمونیست حزب طبقه كارگر است چون به وسیله ماركسیسم ـ لنینیسم، ایدئولوژی طبقه كارگر هدایت میشود. چون طبقه كارگر تنها طبقه ای است كه منافعش در سرنگونی سرمایه داری و همه اشكال استثمار و ستم و در تحقق كمونیسم نهفته است. و چون اصول تشكیلاتی حزب، “معیارهای لنینیستی” اگر دوست دارید، منعكس كنندة خصلت اجتماعی شدة تولید و خصوصا نقش پرولتاریا در تولید میباشد. بدین معنا و تنها با این نگرش صحیح است كه حزب كمونیست را به مثابه حزب طبقه كارگر دانست.
حزب، طبقه كارگر و ماركسیسم ـ لنینیسم در یك شكل “ناب” ظاهر نمیگردند. این امر مثلا در نگاه كردن به طبقه كارگر به وضوح دیده میشود. تنها یك درصد كوچكی از كارگران در جامعه سرمایه داری آگاه به نقش خود به مثابه گوركنان سرمایه داری هستند. وانگهی در میان صفوف پرولتاریا، انشقاق موجود است و همراه با آن خطوط سیاسی، ملی و اقتصادی نیز وجود دارد؛ اگرچه حتی تمام كارگران به طور عینی در منافع طبقاتی مشترك سهیم اند. بنابراین صحبت از پرولتاریای “ناب” كردن نهایت مزخرف گویی است و نیاز مبرم خود حزب كمونیست را نفی میكند. و به همان درجه هم صحبت از “ناب” بودن حزب و ماركسیسم ـ لنینیسم در بررسی وجود مشخص و واقعی هر حزبی یا خط هر حزب مزخرف میباشد. این كار نفی نیاز پیشبرد مبارزه درون حزب است. به همین خاطر است كه مائو بررسی درك “وحدت مونولیتیكی” حزب و جنبش بین المللی را به سخره میگیرد. (“بعضی ها فكر میكنند كه ... حزب را نباید تحلیل نمود و موضوع قابل تحلیل نیست، یعنی در واقع حزب مونولیتیك و اونیفورم ...”).(93)
برویم نقل قول استالین را بررسی كنیم كه خوجه امیدوار است به واسطه آن میتواند خواننده را از بررسی نقادانه این موضوع بترساند. و نیز با نقطه عزیمت دیالكتیكی به بررسی این نقل قول بپردازیم: “حزب كمونیست حزب مونولیتیك پرولتاریاست. حزب بلوكی از عناصر طبقات گوناگون نمیباشد.” نقل قول بالا از یك جنبه درست است و از جنبه دیگر نادرست. به مثابه یك انتزاع عملی به درجاتی این نقل قول موثر و مفید است، اما به مثابه یك تحلیل از هر حزب خاص، مضر و نادرست است. خط سیاسی و اصول تشكیلاتی حزب باید از یك انتزاع درست و علمی حركت نماید (همانگونه كه لنین طرح نمود، تا خصلت حزب را “عمیقتر، حقیقیتر و كاملتر” منعكس كند). بله، از این انتزاع باید حركت نماید كه حزب، حزب پرولتاریا و فقط پرولتاریاست. اما اعضای حزب كمونیست میتواند و باید شامل دقیقا “عناصر مختلف از طبقات مختلف” باشد. بله، آنها باید بر اساس اتخاذ جهانبینی و خط پرولتاریا به درون حزب پذیرفته گردند، اما آیا میتوان گفت كه در هیچ حزبی، روشنفكران به عنوان مثال با خود برخی جهانبینی، خطوط و عادات تشكیلاتی از بورژوازی و خرده بورژوازی را به درون حزب نمیاورند؟ آیا دهقانان با خود جنبه هایی از جهانبینی تولید كننده خود را به درون حزب نمیاورند؟ آیا غلط است اگر از اعضای حزب تحلیل طبقاتی نموده و (به شیوه دیالكتیكی و نه مكانیكی) چنین تحلیل طبقاتی را در خدمت فهمیدن انحرافاتی كه سر بلند میكنند و طریق مقابله با آنها قرار دارد؟ مسلما تمام اعضای حزبی، از جمله كارگران، زمانی كه به حزب میپیوندند، با خود انواع گوناگون ایدئولوژی بورژوایی و اشتباهات سیاسی به همراه میاورند. و هشدار طنزآمیز مائو هم در این باره است: “به نظر چنین میاید هر كس كه در حزب است، صددرصد باید ماركسیست باشد.”(94) “ماركسیست صددرصد” نداریم. نه انور خوجه و نه قهرمان او وان مین. وان مین در اوایل 1930 در بازگشت از مسكو، هیاهوی زیادی به راه انداخته و خودش و مشتی از دانشجویان اطراف خود را “صددرصد بلشویك” نامید.
آیا تشخیص اینكه حزب “مونولیتیك” نبوده و در واقع پر از تضادهای منعكس از مناسبات طبقاتی درون جامعه و آرایش طبقاتی خود حزب میباشد، آیا این امر نافی ضرورت مبارزه علیه فراكسیونیسم است یا این اصل را كه حزب تنها میتواند توسط یك خط واحد رهبری شود را نفی میكند؟ دوباره برای متافیزیسنها این سوالات مشكل ایجاد میكند ولی نه برای ماركسیست ـ لنینیستها.
تصدیق اینكه حزب در درون خود دو خط، و از یك جهت اساسی خطوط بورژوایی و پرولتری را در بر دارد، در عین حال قبول این امر است كه یكی از این خطوط باید مسلط و غالب باشد و به عبارت دیگر یكی از این خطوط عمده و تعیین كننده خصلت حزب است. و نیز به تصدیق امكان تبدیل شدن دو جنبه تضاد به یكدیگر و رویزیونیست شدن حزب میباشد. تا آنجا كه خط رهبری كننده درون حزب ماركسیست ـ لنینیستی است ـ كه در واقع، خط جمعی حزب و رهبری چون در تئوریها، سیاستها و نشریات و غیره حزب منعكس میشود ـ صحیح است كه آن حزب را حزبی ماركسیست ـ لنینیست، حزب طبقه كارگر خطاب كنیم. برای چنین حزبی باقی ماندن حزب به مثابه یك حزب ماركسیست ـ لنینیست مستلزم به راه انداختن مبارزه شدید و بیرحمانه علیه تمام مظاهر خط غلط میباشد. تصدیق این ضرورت در عین حال تصدیق ضرورت جنگیدن و خرد كردن جناحهای بورژوایی كه در حزب ظهور میكنند است.
تاریخ جنبش بین المللی كمونیستی بر ضرورت پیشبرد مبارزه بدین شیوه، شكست دادن تلاشهای بورژوازی در گرفتن كنترل حزب و اعمال خط رویزیونیستی به وسیله گروهبندیهای رویزیونیستی سازمانیافته درون حزب صحه میگذارد. كسب قدرت از مقامات بلندپایه رهروان سرمایه داری و شكست دادن و خرد نمودن مقرهای فرماندهی رویزیونیستی شان، وظیفه اصلی انقلاب فرهنگی بود. با اینهمه مزخرفات خوجه را بنگریم كه سعی دارد از انقلاب فرهنگی “اثبات” كند كه مائو موجودیت مقر فرماندهی بورژوازی درون حزب را “مجاز دانست”.
در عین حال تصدیق موجود دو خط در حزب و پایگاه طبقاتی برای موجودیت دو خط، تصدیق این امر نیز هست كه شكل گیری جناحهای اپوزیسیون بورژوایی در درون حزب امری تصادفی یا یك پدیدة سر خودی نبوده بلكه بخش گریزناپذیری از مبارزه طبقاتی و تكامل حزب است. هر جا گرایشات نادرست موجود باشد، هر جا خط نادرست در هسته خود موجود باشد (و به طور اجتناب ناپذیری این امر به دلایلی كه برشمردیم رخ میدهد)، دیر یا زود افرادی قدم به جلو گذاشته و مدافع این گرایشات شده آنها را به یك خط و برنامه كامل و تكامل یافته فرموله میكنند و برای جایگزین كردن این خط نادرست با خط ماركسیست ـ لنینیستی حزب مبارزه نموده برای آن میجنگند. درك این مطلب حزب و تمام بدنه آن و اعضایش را از تشخیص فوری این پروسه بازنمیدارد و آنها را قادر میسازد فورأ این پروسه را از شروع (مكرر) تكامل خود بازشناخته و علیه آن اقدامات قاطعی اتخاذ نمایند.
فراكسیونیسم، خودش نمایانگر خط نادرست است. فراكسیونیسم خصلت انشعابگر، رقابت جو و قانون جنگلی سرمایه داری را منعكس مینماید. و در ضدیت با خصوصیات همبستگی و اشتراكی كارگران به مثابه یك طبقه است. بنابراین ماركسیست ـ لنینیستها باید با فراكسیونیسم مبارزه كنند. همانطور كه مائو در سه آری و سه نه مشهور خود به این پدیده اعلان جنگ داد:ماركسیسم را به كار بندیم نه رویزیونیسم را، وحدت كنیم، انشعاب نكنیم، رك و صریح باشیم، تفرقه گر و توطئه چین نباشیم. اما همانطور كه انقلابیون در چین بدان اشاره نموده اند، دو دستورالعمل آخر “سه آری و سه نه” به اعمال دستورالعمل اولی بستگی دارد.(95) (رجوع كنید به گزارش وان هون ون در مورد اساسنامه كنگره دهم حزب) ماركسیست ـ لنینیستها در جستجوی وحدت اند و به تفرقه و توطئه چینی نیازی ندارند. نیروی آنها در این امر نهفته است كه خط آنها به درستی منعكس كننده واقعیت عینی است و در خدمت منافع اكثریت عظیم مردم بوده و به پیشرفت انقلاب منجر میشود. بنابراین هر چه بیشتر از اصول لنینیستی درست زندگی درون حزب حمایت گردد، در مجموع بیشتر به سود خط درست خواهد بود. واضح است آن كسانی كه از یك خط بورژوایی دفاع میكنند، به طرز گریزناپذیری در توطئه و دسیسه چینی و تفرقه افكنی آلوده خواهند گشت، چون در این عرصه است كه میتوانند جان بگیرند، و به همین دلیل است كه از مبارزه آشكار سیاسی میترسند و از زیرش در میروند. بنابراین موضوع “اجازه دادن” به فراكسیونیسم، توطئه چینی و تفرقه افكنی در حزب نمیباشد، بلكه مساله تصدیق مبارزه علیه این امر، بخشی از “كاربست ماركسیسم و نه رویزیونیسم” است. و اعضای حزبی و توده ها را به این حقیقت هشیار و گوش به زنگ مینماید كه آنانی كه از خط نادرست پیروی میكنند نمیتوانند بر روی اصول تشكیلاتی ماركسیست ـ لنینیستی پابرجا بمانند و نمیمانند. اصرار خوجه بر سر وجود “وحدت مونولیتیكی” در حزب انعكاس انكار او در تئوری و عمل در نقطه عزیمت و مبنا قرار دادن تقسیم یك بر دو در تحلیلهای اوست.
و بسیار مرتبط با این امر، اتخاذ خط “مكتب دبورین” در عرصه فلسفه است. (این مكتب به اسم فیلسوف روسی است كه در سالهای 1920 بخشاً از اهمیت برخوردار گشت، مخصوصاً در میان كسانی كه از میان همه چیزها، ستایشگر این امر بودند كه تضاد لزوماً در سراسر پروسه تكامل هر شیئی یا پدیده وجود ندارد، بلكه تنها در یك مرحله معینی از تكاملش ظهور میكند، مكتب دبورین در فلسفه بر آن بود كه درون “رتبه سوم اجتماع” هیچ تضادی وجود نداشته است، آن نیروهایی كه در دوره انقلاب فرانسه با اشرافیت و كلیسا ضدیت داشتند، در درون خودشان هیچ تضادی نداشتند، بلكه تضاد تنها بعدأ هنگامی كه تولید سرمایه داری بیشتر تكامل یافت، بین كارگران و سرمایه داران پدیدار شد.) مائو اهمیت زیادی به مبارزه علیه مكتب دبورین داد و در اثر مشهور خود درباره تضاد متذكر شد كه:ایده آلیسم دبورین در حزب كمونیست چین تاثیر بسیار زیانبخشی گذاشته است و نمیتوان ارتباط نظرات دگماتیستی درون حزب ما را با متدلوژی این مكتب نادیده گرفت.(96)
بنابراین تعجب آور نیست كه خوجه چنین وحشیانه به خط مائو حمله میكند و سعی میكند قضاوت تاریخ را در مورد وان مین برعكس نموده و به مكتب فلسفی پناه میبرد كه وان مین شاگرد آن بود.
چگونه میتوان بدون بررسی تضاد داخلی درون حزب، تضاد بین دو خط، پدیده ظهور و قدرتگیری رویزیونیسم را در حزب توضیح داد؟ یا باید تضاد داخلی را من حیث المجموع حذف نمود و آنرا صرفاً به مثابه قبضه حزب توسط نیروهای خارجی تصویر نمود یا بحث كرد كه تضاد داخلی در حزب فقط در یك مرحله معینی از تكاملش و در نتیجه فشار خارجی بروز میكند، “اشتباه” انقلابیون و غیره. هر دو این توضیحها متافیزیكی هستند.
استالین تضاد و دو خط را درون حزب نفی كرد. و آن را “مجاز” ندانست، با اینهمه از سر بلند كردن رویزیونیسم خروشچفی جلوگیری ننمود. آیا در اتحاد شوروی توده ها برای فهمیدن اینكه چه اتفاقی افتاده است و چه باید كرد، به واسطه این اشتباهات استالین، بهتر مسلح بودند؟ مسلماً در مورد استالین میتوان گفت كه زندگی حزب تحت سوسیالیسم را به طور یكجانبه بیان نموده است. و این در دورانی است كه هیچ تجربه پیشینی از یك حزب كمونیست راستین كه با موفقیت انقلاب نموده و به ضد خود (یعنی به حزب بورژوایی) تبدیل شده و سرمایه داری را احیاء كرده باشد در میان نبود.[4][3][7] اما در مورد خوجه موضوع كاملا چیز دیگری است. او در تكرار این اشتباهات استالین و ارتقاء آنها تا سطح اصول اصرار میورزد و آنهم زمانی كه تجربه تاریخی، پایه محكمی برای تصحیح این اشتباهات به دست داده است، در زمانی كه در واقع این اشتباهات توسط ماركسیست ـ لنینیستها و ورای همه آنها رفیق مائوتسه دون جمعبندی گشته و تكامل داده شده است.
هنگامی كه اپورتونیسم در انترناسیونال دوم در دوران جنگ جهانی اول پیروز شد، لنین توانست با به كار بستن علم دیالكتیك پیشرفت تضادی را كه منجر به این خیانت شد، تعقیب نموده و ریشه های اجتماعی و تاریخی آن را نشان دهد. او نشان داد چگونه سوسیال دمكراسی به دو بخش انقلابی و اپورتونیست تقسیم گردید، چگونه پایه مادی این پدیده در رشد آریستوكراسی كار در كشورهای امپریالیستی نهفته است و چگونه یك دوره درازمدت كار مسالمت آمیز و قانونی از یك طرف احزاب سوسیال دمكرات را به احزاب توده ای كارگران در اروپا منتهی گردانید و از طرف دیگر از جانب اكثر رهبران این احزاب، یك كشش قوی به جانب اتخاذ عملكرد و جهانبینی پارلمانتاریستی و فیلیستین (بی فرهنگی) به وجود آمده بود. او نشان داد چگونه با شروع جنگ جهانی اول دیگ اپورتونیسم جوش آمد.
خوجه نمیتواند قدرتگیری رویزیونیسم خروشچفی را توضیح دهد، زیرا او از تصدیق این امر امتناع میورزد كه تضادهای درون جنبش بین المللی كمونیستی با كودتای خروشچف ظهور نكردند، بلكه این كودتا صرفاً آنها را به انفجار رساند. و بنابراین، “خدمات عظیم” خوجه در نفی پیشرفتهای واقعی است كه در بیست ساله اخیر در مبارزه علیه رویزیونیسم به دست آمده میباشد و او اصرار میورزد كه هر فرمولبندی غلط، هرگونه اشتباه و مبنای ایدئولوژیك چنین خطاهایی، مثل كتاب مقدس، حرمتش ارج گذاشته شود و هر كس كه بر این تقدس تعظیم نكند، مفسد فی الارض محسوب میشود.[5][4][8]
و بالاخره در جواب به حمله های خوجه به مائو بر سر حزب، لازم است برخی گیجیها و اغتشاشاتی كه در مورد سیاستهای مائو در مورد برخورد به مبارزه درون حزبی به همه جا میپراكند را روشن كنیم. خوجه نقل قولی از مائو را انتخاب نموده است:
"از اینرو... ما در برخورد به رفیقی كه مرتكب اشتباه شده است دو دست داریم، یك دست برای مبارزه با او و دست دیگر برای وحدت با وی. هدف مبارزه حفظ اصول ماركسیسم است، و این به معنای اصولی بودن است. هدف وحدت فراهم آوردن راه خروج از بن بست یعنی سازش با اوست (كه به معنای نرمش پذیر بودن است.)(97)
خوجه به علاوه آنكه تعریف مائو از سازش را (“كه به معنای نرمش پذیر بودن است.”) به حال خود رها میكند، نتیجه گیری مائو را هم سر به نیست میكند: “تلفیق اصول با نرمش پذیری یك اصل ماركسیست ـ لنینیستی است و این یك وحدت اضداد است.”(98)
قبل از هر چیز، باید اشاره كرد كه مائو در مورد خصوصاً ضدانقلابیون سرسخت درون حزب، آنهایی كه جناحهای بورژوایی خود را بپا كرده اند صحبت نمیكند. مائو این پاراگراف زیر را مشخصاً قبل از پاراگرافی كه خوجه از آن نقل قول آورد، نوشته است:معذالك، رفتار ما با نوع دیگری از افراد متفاوت است. در قبال افرادی چون تروتسكی و چون چن دوسیو، جان گوتائو و كائوكان در چین، در پیش گرفتن برخوردی كمكی امكانپذیر بودند. (99) (دوباره اینجا ما سبك كار درخشان خوجه را در پلمیك مشاهده میكنیم. درواقع او دو كار میكند: اول، هر خواننده جدی را مجبور میسازد به دنبال پیدا كردن اصل كتابی باشد كه او از آن نقل قول آورده است، چرا كه بدون اینكار ممكن نیست از “نقل قولهای” خوجه فهمید مائو در مورد چه مطلبی صحبت میكند. دوم، او ورشكستگی كامل نظراتش را برملا میكند، نظراتی كه حتی خودش تشخیص داده كه نمیتواند با اندیشه مائوتسه دون رویارویی و مقابله كند.)
بنابراین كاملا روشن است كه مائو وحدت غیر اصولی با سرسختان را تایید نمیكند. و نكته اصلی او زمانی برجستگی بیشتری می یابد كه محتوای این سخنرانی بررسی گردد، مخصوصاً اینكه یك سخنرانی در میتینگ نمایندگان احزاب كمونیست و كارگری در مسكو در سال 1957 بوده است. و در این میتینگ بود كه مائو در دفاع از اصول ماركسیسم ـ لنینیسم یك مبارزه بسیار پیچیده ای را هدایت نمود، مبارزه ای كه سازشهای تاكتیكی با خروشچف را هم از یكطرف در بر میگرفت، و همچنین تلاش سرسختانه ای بود برای آنكه حتی الامكان از میان 60 حزب كمونیست حاضر در میتینگ، احزابی را جذب نموده و زمینه های مشترك با آنها بیابد. نكته مائو روشن است حتی اگر سعی نموده با زبان اوزوپ حرف بزند.
خوجه دائماً به مائو ایراد میگیرد كه چرا در 1956 پیشنهاد “انتخاب رهبران مختلف جناحهای راست و چپ در كمیته مركزی” را داده است. (100) انور خوجه مصمم است اسم این رهبران را نیاورد، چون در بحث اش سوراخ دیگری گشوده میشود ـ چون یكی از این رهبران كسی جز دوست قدیمی مان وان مین نیست، همان “صددرصد بلشویكی” كه خطش با خط خوجه شدیدأ جور میاید. وانگهی خوجه با این ایرادگیری اش از مائو دچار دردسر میشود چون باید توضیح دهد چرا هر چند وقت به چند وقت لنین و استالین با انتخاب شدن رهبران اپورتونیست كمیته مركزی موافقت مینمودند. قبل از هر چیز بگوییم كه تلاش برای جذب رهبران پیشین كه نمایندگان خطوط نادرست بوده اند كار درستی است. دوماً، همیشه امكان پذیر نیست و یا لزوماً قابل توصیه نیست كه رهبران اپورتونیست حزب در هر زمان خاصی به زیر كشیده شوند. برای مثال، شاید قضیه این باشد كه این رهبران هنوز افشا نشده اند و هنوز بر یك پایه اجتماعی فرمان میرانند، پایه ای كه با امكان برپایی یك مبارزه معین تا مدت زمان معینی، میتواند به مقدار عظیمی زنگ زدایی شده و متحول شود. در خیلی از مواقع قضیه بدین شكل بود، و استالین با به راه انداختن مبارزاتی در دهه 20 و اوایل دهه 30 بدین ترتیب علیه راست و “چپ” میجنگید. وانگهی موضوع بدین ترتیب میتواند باشد كه یك رهبری رویزیونیستی مشخص در همه مواقع نماینده اصلی و عمده خط رویزیونیستی نمیباشد و حمله بردن در دو جبهه یا بیشتر میتواند منجر به شكست گردد. البته اغلب در تاریخ جنبش بین المللی كمونیستی لازم بوده است كه همزمان در جبهه های متعددی جنگید، اما لحظه های زیادی نیز از دوران ماركس و انگلس گرفته تاكنون كه انقلابیون میبایست توجه خود را معطوف یك مبارزه درونی مینمودند و اگر طور دیگر عمل میكردند، عواقب جدی میتوانست در بر داشته باشد. اینكه چرا مائو توصیه نمود كه در كمیته مركزی سال 1956، وان مین و لی لی سان انتخاب شوند، ما همه دلایل را برای این عمل نمیدانیم. اما روشن است به سختی میتوان گفت چنین عملی، اصول مقدس ماركسیسم را زیرپا گذاشته است، و بیشتر از این انتخاب مكرر تروتسكی در كمیته مركزی حزب بلشویك تا سقوط نهایی او در 1927. یا آیا خوجه عقیده دارد لنین و استالین از ماهیت حقیقی تروتسكی شناختی نداشته اند؟
به استدلال مائو در مورد این مساله نگاه كنیم، همانگونه كه در هشتمین كنگره ملی حزب كمونیست چین ایراد نمود. او انتخاب دوباره لی لی سان و وان مین را در كمیته مركزی تایید نمود. مسلماً اینها دو نماینده برجسته از خطوطی هستند كه عواقب واقعاً وخیمی را در تاریخ حزب به بار آورده بودند. و دیگر اینكه مائو هیچ توهمی نسبت به خط كنونی آنها نداشت، خصوصاً وان مین كه سعی كرده بود انتقادی كه از خطاهای گذشته اش نموده بود پس بگیرد. در واقع مائو میگوید، “... مساله این نیست كه آیا وان مین و لی لی سان راه خود را تعمیر میكنند، اینها زیاد مساله مهمی نمیباشند،”(101) مهمتر اینكه كنه مطلب در اینجا اینست كه آنها چند فرد منفرد نیستند، بلكه بخش قابل توجهی از خرده بورژوازی را نمایندگی میكنند. چین كشوری با یك خرده بورژوازی وسیع است. بخش قابل توجهی از خرده بورژوازی نوسان میكند... (او صحبتش را درباره اقشار گوناگون خرده بورژوازی چین ادامه میدهد.) انتخاب این دو نفر كه دوستی وان مین و لی لی سان را نمایندگی میكنند گویای چیست؟ گویای آن است كه بین برخورد ما به كسانی كه مرتكب اشتباهات ایدئولوژیك شده اند و كسانی كه ضدانقلابی و تفرقه افكن هستند (آدمهایی چون چن دوسیو، جان گوتائو، كائوكان و ژائو ـ شوشی) تفاوت موجود است. وان مین و لی لی سان ذهنیگری و سكتاریسم خود را آشكارا و با سروصدای زیاد دنبال كرده و میكوشیدند مردم را با برنامه سیاسی خود مرعوب كنند... از اینرو مساله وان مین و لی لی سان فقط مساله دو فرد نیست، آنچه در اینجا اهمیت دارد علل اجتماعی نهفته در آنست.(102)
مائو ادامه میدهد كه حضور این دو نفر در هفتمین كمیته مركزی (انتخاب شده در 1945) برای پرولتاریا هیچ شكستی را موجب نمیشود: “به خاطر انتخاب وان مین و لی لی سان نه در انقلابمان شكستی متحمل شدیم و نه پیروزی مان (منظور پیروزی 1949) چند ماهی عقب افتاد.”(103)
مائو بیشتر شرح میدهد:
"اشتباه آنها درباره خط حزب در سراسر كشور و در سراسر جهان معروف است، و درست معروفیت آنها دلیل انتخاب آنهاست... در كشوری مانند كشور ما با آن خرده بورژوازی بسیار وسیعش، آنها معیار هستند. اگر آنها را انتخاب كنیم، بسیاری خواهند گفت: “حزب كمونیست هنوز با آنها صبورانه رفتار میكند و حاضر است دو صندلی را به امید اینكه راه خود را تصحیح میكنند به آنها بدهد.” این مساله كه آیا آنها راه خود را تصحیح خواهند كرد یا نه مساله دیگری است كه بی اهمیت است چه تنها مربوط به این دو نفر میشود. نكته اینست كه در جامعه ما خرده بورژوازی كثیرالعده است و در حزب ما بسیاری از عناصر متزلزل به استثناء خرده بورژوازی وجود دارند و بسیاری از این عناصر در میان روشنفكران هستند. همه آنها میخواهند ببینند در اینمورد چه رخ میدهد. وقتی آنها میبینند كه این دو هنوز آنجا هستند، احساس راحتی میكنند، راحت میخوابند و خشنودند. اگر ایندو معیار را پایین بكشند ممكن است وحشت كنند."(104)
این نقل قول و اصل ماجرا بود. مائو به آشكاری و بدون خجالت ورود اپورتونیستهای شناخته شده را به درون حزب پرولتاریا تایید میكند! استدلال مائو تماماً در اینجا نقل شده است، نه صرفاً به خاطر جنگیدن با شیوه غلط خوجه در نقل قول آوردن و چرخاندن مطالب مائو، بلكه به خاطر این قضیه خاص كه میتواند از جانب انقلابیون واقعی هم مورد سوال قرار گرفته باشد. اما در اینجا اشكال تفكر ما چیست؟ به چه طریق او اصول یك جهانبینی ماركسیست ـ لنینیستی را زیر پا میگذارد یا قدمی در خلاف جهت انقلاب كردن برمیدارد؟ به هیچوجه به مائو ایرادی وارد نیست. مائو میگوید وجود این دو نفر در كمیته مركزی به منافع انقلابی پرولتاریا ضربه نمیزند، و در عوض انقلاب را در شرایط خاص جامعه چین به جلو میراند.
این دو برای همگان شناخته شده و در واقع افشا گشته بودند و این بدین معناست كه در موقعیتی نبودند كه هیچ ضربه ای به انقلاب وارد آورند. از سوی دیگر (در آنموقع) آنها ضدانقلاب یا تفرقه افكن نبودند، بلكه آدمهایی بودند كه خیلی آشكارا مرتكب اشتباهات ایدئولوژیك شده و به ویژه دقیقا دچار اشتباهات تزلزل آمیزی شده بودند كه خرده بورژوازی به آن تمایل دارد. به همین دلیل آنها به مثابه سمبل خرده بورژوازی وسیع چین بودند. طبقه ای كه اگر پرولتاریا میخواست انقلاب در چین پیروز شود، در كل میبایست و مطلقا ضروری بود كه با آنها متحد شده و به طریقی غیر آنتاگونیستی با آنها مبارزه نموده و رهبری انقلاب را به دست آورد. (برای درك كامل این ضرورت، در نظر بگیرید كه اكثر صدها میلیون دهقان چینی بخشی از خرده بورژوازی هستند). بنابراین نگهداشتن این دو نفر در كمیته مركزی به انقلاب ضرری نمیرساند. اما از طرف دیگر به پایین كشیدن و خرد كردن آنها میتوانست ناگوار باشد، چرا كه ممكن بود موجب ناراحتی و شیپور خطری در پایه اجتماعی آنها شود، آنهم در زمانی كه حزب كمونیست درصدد وحدت و جذب پایه اجتماعی آنهاست.
اما هنوز ممكن است سوال شود كه حتی اگر حزب كمونیست چین درصدد جذب پایه اجتماعی این دو بود، چرا قرار دادن نمایندگان خرده بورژوازی در كمیته مركزی حزب پرولتری ضرورت داشت؟ آیا این تشكیلات قرار نیست دقیقا حزب پرولتاریا باشد و با این كار آیا واقعا این حزب به “بلوكی از عناصر طبقات مختلف” (عبارت استالین كه خوجه نقل كرده) تبدیل نمیشود؟
برای این قبیل سوالات، جوابهای زیادی موجود است. در درجه اول باید گفت حضور افرادی كه در اصل به مثابه نمایندگان خرده بورژوازی عمل میكنند درون حزب و یا حتی در كمیته مركزی، حزب را به بلوكی از عناصر طبقات مختلف مبدل نمیكند. بدین معنا كه لزوماً كاراكتر اصلی حزب را به مثابه نماینده و پیشاهنگ پرولتاریا و صاحب خط پرولتری تغییر نمیدهد و هر ناظری مجبور است اذعان كند كه حضور وان مین و لی لی سان كاراكتر اصلی یا خط حزب كمونیست چین را پس از آنكه خطشان افشا شد و شكست خورده بود، عوض ننمود.
ثانیاً، اوضاع مشخص انقلاب چین را باید مد نظر داشت. اولین مرحله انقلاب چین، انقلاب دمكراتیك نوین بود، و یا به عبارت دیگر پرولتاریا و حزبش اول میبایست انقلاب بورژوا دمكراتیك را رهبری كرده و به پیروزی میرساندند، انقلابی كه قبل از اینكه بتواند به انقلاب سوسیالیستی گذر كند، امپریالیسم و فئودالیسم را نشانه گرفته بود. (همانطور كه مائو گفت، انقلاب دمكراتیك نوین یك انقلاب بورژوا دمكراتیك است كه “... دیگر از نوع كهن نیست كه دیگر بدرد نمیخورد، بلكه از یكنوع خاص نوین است.” “... یك انقلاب ضدامپریالیستی و ضد فئودالی توده های وسیع تحت رهبری پرولتاریا.”) (105) با در نظر گرفتن این امر، به طور اجتناب ناپذیری وارد حزب میشدند، حزبی كه این انقلاب بورژوا دمكراتیك نوع نوین را رهبری مینمود. اینها واقعا در آن زمان انقلابیون راستینی بودند و حتی كمونیسم را قبول میكردند، ولی واقعا ماركسیسم ـ لنینیسم جذب نكرده بودند. اینها كسانی بودند كه بیشتر نمایندگی خرده بورژوازی را میكردند تا پرولتاریا. برای انقلاب نمودن در چین این یك ضرورت بود و تظاهر به ندیدن این مساله، چیزی نیست مگر نداشتن درك تاریخی یا تمایل به فرار از واقعیت. از آنجا كه این یك ضرورت بود، آیا اذعان این امر و برخورد به آن (همانگونه كه مائو با مساله روبرو شد) خیلی بهتر و یا ماركسیستی تر از این نیست كه وانمود كنیم چنین مساله ای وجود نداشته و فقط باید بر سر ناب بودن مونولیتیكی حزب بحث شود؟
ثالثاً، حتی اگر انقلابی با شرایط مشخص چین روبرو نیست، تظاهر به ناب بودن مونولیتیكی حزب انقلابی، از جمله بعد از كسب قدرت دولتی، فقط و فقط یك ادعای پوچ است. لنین این موضوع را به خوبی تشخیص داد:
تحت حكومت شوروی، شمار هرچه بیشتری از روشنفكران بورژوا از اینهم بیشتر به حزب پرولتری شما و ما رخنه خواهند كرد. آنها در شوراها، در دادگاهها و در ادارات رسوخ خواهند كرد، زیرا با دست خالی نمیشود كمونیسم ساخت، بلكه باید از آن مصالح انسانی كه سرمایه داری به وجود آورده است استفاده نمود. نمیتوان روشنفكران بورژوا را طرد و نابود كرد. باید بر آنها پیروز شد و آنها را اصلاح كرد و خمیره آنان را تغییر داد و به شیوه نوین تربیتشان نمود ـ همانگونه كه باید خود پرولترها را نیز در جریان مبارزه ای طولانی، بر زمینه دیكتاتوری پرولتاریا به شیوه نوین تربیت نمود. زیرا آنها نمیتوانند از تعصبات خرده بورژوایی خود بلافاصله و با معجزه و به حكم مریم مقدس و به دستور شعار و قطعنامه و به موجب فرمان دست بكشند، بلكه برای این منظور یك مبارزه توده ای و طولانی و دشوار علیه نفوذ توده ای خرده بورژوایی لازم است.")106)
چه! روشنفكران بورژوا در حزب پرولتری رخنه كنند! و نباید آنها را طرد و نابود كرد! اما ما باید به یاد بیاوریم كه این صحبتها از دهان لنین، لیبرال مشهور بیرون میاید و یك نمونه ناب فولادین پرولتری از نوع خوجه نمیباشد.
مسلم است بهتر میبود مجبور به چنین سازشهایی نباشیم. اما دور از آقای خوجه خیالباف، انقلابات دقیقا از درون چنین سازشهایی گذر میكند؛ حتی سازش در درون حزب پرولتاریا. در مورد انتخاب تروتسكی در ششمین كمیته مركزی حزب بلشویك در اوت 1917، خوجه چه دارد بگوید؟ آیا لنین تروتسكی را نمیشناخت؟ آیا میتوان بحث نمود كه او “پرولتر ناب” بود؟ یا اینكه دقیقا موضوع بر سر اینست كه اتحاد با او، سازشهایی را نیز میطلبید كه كمترین آن قرار دادن او در جایگاه رهبران بود تا پایه اجتماعی او جذب بلشویكها شود؟ او پایه اجتماعی در جهانبینی و تركیب طبقاتی به مقیاس عظیمی بیشتر خرده بورژوازی را تشكیل میداد تا پرولتاریا. و آیا خیلی از این آدمها همراه با تروتسكی به حزب نپیوستند؟[6][5][9]
و بالاخره، این عبارت كفرآلود مائو در رابطه با همین موضوع:
"آیا انتخاب آنان به معنای تشویق كسانی است كه اشتباه كرده اند؟ “حال كه افراد مرتكب اشتباه در كمیته مركزی هستند، بگذار تمام ما هم مرتكب اشتباه شویم. آنوقت ما هم امكان انتخاب شدن خواهیم داشت.” آیا چنین چیزی اتفاق خواهد افتاد؟ نه، چنین نخواهد شد. ببینید، حتی یك نفر از هفتاد و چند نفر عضو كمیته مركزی به خاطر آن كه مجدداً انتخاب شود كوشش نكرده مرتكب اشتباه شود... اشتباه آنها خط مشی حزب در سراسر كشور و در سراسر جهان معروف است، و درست معروفیت آنها دلیل انتخاب آنهاست. چه میشود كرد؟ آنها معروفند، اما شما كه اشتباه نكرده اید و یا فقط مرتكب اشتباهات كوچكی شده اید شهرتی مثل آنها ندارید."
خوجه كه قسمتی از این عبارت را نقل می كند و بسیار شوكه شده است. وجدا روحانی او جریحه دار گشته است. خوب چكار میشود كرد؟ به نظر میاید بخشی از “فرهنگ ماركسیست ـ لنینیستی” او بی ذوقی است. طنزی كه خوجه به مائو اصرار دارد دست از آن بشوید.[7][6][10]


[1][1][4] مقاله مختصر "جنبش 4 مه". این مقاله و سخنرانی بمناسبت بیستمین سالگرد جنبش 4 مه، در سال 1939 منتشر شد.
[2][1][5] خواننده ممكن است بپرسد اگر این امر حقیقت دارد پس چگونه خوجه میتواند بدون هیچ انتقادی از استالین دفاع نماید، در حالیكه رویزیونیسم درست كمی بعد از مرگ او در شوروی پیروز شد؟ مسلما این یك تضاد در خط حزب آلبانی است كه می كوشند از زیرش در بروند. آنچه در آثارشان بسیار برجسته است برخورد سطحی و عجز آنها در ارائه یك تحلیل واقعی از پیروزی رویزیونیسم در اتحاد شوروی است.

[3][2][6] در عین حال مائو گاهی ابقاء اپورتونیستهای شناخته شده در بخی مواضع حزبی را بدلایل تاكتیكی ضروری می دید و حتی مدافع اینكار بود. این مطلب را پائینتر مورد بحث قرار داده ایم.

[4][3][7] یوگسلاوی در این مورد یك استثناء است. اما واقعا برقراری سوسیالیسم در آنجا از همان آغاز زیر سوال است. و اتحادیه كمونیستهای یوگسلاوی را بسختی می توان در هیچ دوره ای از حیاتش ماركسیست ـ لنینیست دانست.

[5][4][8] اگرچه ارائه یك انتقاد همه جانبه از خط سیاسی خوجه از حوصله این مقاله خارج است ولی لازم است به اشتباهات دیگری كه سقوط خوجه را رقم زد نیز اشاره كنیم: قبول دربست و غیر انتقادی خط دیمیتریف و كنگره هفتم انترناسیونال كمونیست؛ قبول دربست این تز استالین در اوائل دهه 1950 كه بورژوازی امپریالیستی "پرچم ملی را فرو افكنده" و بر طبقه كارگر واجب است كه پرچم ملی را برداشته و بهترین رزمنده راه ملت باشد (حتی در كشورهای امپریالیستی)؛ عدم فهم این واقعیت كه مركز توفان انقلاب بعد از جنگ جهانی دوم از غرب به شرق (یعنی به كشورهای مستعمره و نیمه مستعمره) منتقل شده است و بحساب نیاوردن این واقعیت؛ اینها تماماً نمونه هائی است كه نشان می دهد خوجه مدافع تزهای نادرست بوده و در مقابل تكاملات ماركسیسم-لنینیسم از آنها دفاع می كند.

[6][5][9] البته تروتسكی از مهارتهای تشكیلاتی نیز برخوردار بوده كه بلشویكها میخواستند از آنها برای رهبری انقلاب استفاده كنند. و البته تروتسكی انتقاد از خود نموده و اشتباهات گذشته خودش را رسماً رد نمود. (همانطور كه وان مین و لی لی سان كردند).

[7][6][10] “عبارت كفرآلود” مائو در بالا از منتخب آثار او، جلد پنجم آورده شده است. خوجه (در صفحه 106 امپریالیسم و انقلاب) از نوشتن چنین مقاله هایی تحت رهبری مائو شكوه مینماید كه “پر است از فرمولهای كلیشه ای تیپیك چینی”، كه فهم آنها را برای تئوریسینهای آلبانی مشكل میكند، “...چون ما به فكر كردن، عمل كردن و نوشتن بر حسب تئوری و فرهنگ سنتی ماركسیست ـ لنینیستی عادت كرده ایم.”

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر