۱۳۹۰/۳/۱۷

حمله دگمارویزیونیستی علیه اندیشه مائو را در هم شكنیم!- بخش اول


حمله دگمارویزیونیستی علیه اندیشه مائو را در هم شكنیم!

نكاتی درباره كتاب " امپریالیسم و انقلاب" انورخوجه

بقلم جی. ورنر

(از انقلاب، نشریه تئوریك كمیته مركزی حزب كمونیست انقلابی آمریكا، شماره 5، نوامبر 1979)





در اولین بررسى كتاب جدید انورخوجه بنام " امپریالیسم و انقلاب" این گرایش شدیدا در آدم پیدا میشود كه آنرا بمثابه یك اثر حقیر و تو خالی بكناری گذارده و خواننده را به آثار مائوتسه دون رجوع دهد كه بروشنى دروغ بودن اتهاماتى را كه به او زده میشود را نشان می دهند. این اتهامات صرفا یكسرى دروغ هاى وقیحانه و آشكار و تحریف های نابكارانه میباشد.همچنین این گرایش در آدم بوجود می آید كه خواننده را به بسیارى از نقدهاى رویزونیستهاى شوروى از مائو رجوع دهد، چرا كه خوجه از متد و اكثر استدلالات آنان علیه مائو استفاده می كند، با این تفاوت كه انصافا مال شوروى ها داراى این حسن می باشد كه یك ارائه سیستماتیكى از خط رویزیونیستى است.

معذالك اوضاع كنونى در جنبش بین الملى كمونیستى (ج.ب.ك) پیش گرفتن چنین روشى را غیر ممكن میسازد. افتادن چنین انقلابى بدست رهروان سرمایه دارى، به تسلیم طلبى بسیارى از م _ لام هاى سابق و سرخورده شدن بسیارى دیگر انجامیده است. چشم بسیارى در جنبش بین المللى به خوجه و حزب كار آلبانى دوخته شده است، با این امید كه بحبوحه بحران و گیجى در صفوف كمونیستها، حزب كار آلبانى بتواند نقش رهبرى علیه رویزیونیسم را بازى كند. عكس العمل اولیه آلبانى به كودتا درچین اگر چه مملو از التقاط و تزهاى متناقض بود، منشا چنین امیدى گشت.

اما خوجه و رهبرى حزب كار آلبانى یك راه دیگرى در پیش گرفتند: پرستیژ ح ك آ (حزب كار آلبانى) ، ( پرستیژى كه بمقدار عظیمی به دلیل وحدت خوجه با مائو و انقلاب كبیر فرهنگى در زمانى كه از طرف همه رویزیونیستها مورد حمله بود، بدست آمده) ، سپرى براى آنان شد كه میخواستند از جایگاههاى پیش رفته اى كه در نبرد علیه رویزیونیسم مدرن در دو دهه گذشته بدست آمده بود، عقب نشینى كنند؛ و یك خط ایدئولوژیك _ سیاسى رویزیونیستى را بر پایه تقدیس و ارتقاى اشتباهات انقلابیون از اواسط 1930 به بعد، به وجود آوردند. و تمام اینها به نام" خلوص ماركسیسم _لنینیسم " انجام میشود .

البته این اولین بار در تاریخ نیست كه رویزیونیسم خود را بمثابه ماركسیسم "ارتدكس" ارائه كرده است. و باز اولین بار نیست كه رویزیونیسم سعى كرده است به انقلابیون كمونیست برچسب "انحراف از خلوص" ماركسیسم و فناتیسم زند. كارل كائوتسكى ماركسیست ارتدكس زمان خود در نبرد علیه لنینیسم بود. تروتسكى هم خود را به مثابه ماركسیست " پرولترى" و "خالص" مینمایاند، در حالیكه تمام تلاش خود را براى در هم شكستن اولین دولت سوسیالیستى بكار میبست .

برخلاف بینشى كه در سراسر نوشته انور خوجه حضور دارد، جهان بر روى خطى مستقیم و یكنواخت به پیش نمیرود؛ و آنچه كه در مورد خود جهان صادق است در مورد ماركسیسم _ لنینیسم نیزصادق است. ماركسیسم _ لنینیسم علمی است كه بر پایه فهمیدن تضادها در طبیعت و جامعه قرار دارد و ابزارى است براى پیشبرد جامعه بر طبق قوانین حركت این تضادها _ علمی كه مداوما در طول پراتیك انقلابى غنى تر و عمیقتر میگردد و فقط چنین میتواند باشد .

انور خوجه اتهامات زیادى به مائوتسه دون زده و استدلالات زیادى مطرح می كند كه ما تلاش داریم به یك یك آنها پاسخ گوئیم، اما آنچه كه بیشتر از هر چیز در این نوشته ها بچشم می خورد، عجزكامل خوجه در درك علم زنده دیالكتیك می باشد. او مایل بود گیجی هایش را پیش خود نگاه دارد ( تا زمانى كه چین انقلابى به پیشروى خود ادامه می داد و با دشمنان نبرد می كرد (دشمنانى كه خوجه نیز آنانرا دشمن میدانست)؛ اما این گیج سری به آنتاگونیسم بدل شد. وحال كه چین موقتا دچار شكست گشته است، او بدنبال آنست كه از تمام جنبش بین المللی كمونیستی انتقام بگیرد.

یكى از موارد نادرى كه خوجه تشخیص نسبتا درستى از خط مائو میداد این است:

"او (مائو) معتقد است كه (انقلاب) پروسه بى انتهائى است كه بطور دوره اى در سراسر دوره موجودیت بشر بر روى زمین تكرار خواهد شد. پروسه اى كه از شكست به پیروزى، و از پیروزى به شكست و همین طور تا بینهایت ادامه می یابد."(1) البته دراینجا خوجه سعى می كند كه این اتهام را بزند كه مائو پیشرفتى در این جامعه بشرى نمی بیند و صرفا به تكرار دایره وار چیزها معتقد است. اما آنچه كه بسیار روشنتر نمایان می شود نظریه خود خوجه از انقلاب است (چرا كه چنین تعریف عامیانه ای از بحث مائو از جانب كسانی كه آثار مائو را مطالعه كرده اند، خریدارى ندارد)؛ خوجه انقلاب را یك انقطاع نا مطلوب اگر چه لازم می بیند كه تاریخ بر جامعه و درلحظات نادرآنرا تحمیل می كند؛ انقطاعىكه با بسركار آمدن طبقه كارگر ( یا ناجیان فروتنى كه منافع او را در دل دارند) و سرنگون شدن استثمارگران قدیم، براى همیشه پایان می یابد و جامعه "پیشروى بلا انقطاع" خود را بر جاده مستقیم و پهن دورنماى آغاز می كند و آنهم بسوى هدفى كه وجه مشترك بسیارى با دیدگاه مذهبى مدینه فاضله بر روى زمین - جائىكه تضاد، مبارزه و نا همگونى از بین رفته وهمه اینها توسط قلمروى همگونى و ثبات عالى جایگزین خواهد شد دارد.

خوجه می خواهد به م ل - اندیشه مائو حمله كند و در همان حال خود را از رویزیونیسم مدرن متمایز سازد. نتیجه آنست كه نه تنها بینش پایه ای رویزیونیست ها را درآغوش میكشد، بلكه بسیارى از تزهاى رویزیونیستی كهنه را نیز اتخاذ میكند-كه همه شان توسط یك پرده دگماتیستى پوشانده شده اند. از این جهت است كه آنرا دگما رویزیونیسم می خوانیم.

كتاب "امپریالیسم وانقلاب" به موضوعات گوناگون برخورد میكند. وبرخورد به تمام اشتباهات و تحریفات ماركسیسم در این كتاب، نیازمند نوشتن كتابى طولانىتر ازكتاب خود خوجه است. مقاله زیرین صرفا به بخش 2و3كه تحت عنوان "اندیشه مائوتسه دون یك تئورى ضد ماركسیستى"است، خواهد پرداخت. وحتى دراینجا نیز به تمام جوانب تحریفات و اشتباهات واتهامات نخواهیم پرداخت. ولى با این اوصاف آنچه در اینجا نوشته شده به اندازه كافى طولانى و مفصل هست كه درك روشنى از خط ضد انقلابى خوجه بدهد! [1][1][1]



بخش اول - خوجه درمورد پروسه انقلاب چین

انورخوجه می گوید كه بر حزب كمونیست چین از سال 1935 "اندیشه رویزیونیستى مائو تسه دون " سلطه داشته است، یعنى درست ازسالیكه رهبرى مائو در حزب تثبیت شد. از قرارطبق گفته خوجه خط درست توسط وان مین نمایندگى می شد (اگرچه نام این مرتد دركتاب او ظاهر نمیشود). وان مین براى چند سال تا سال 1935 كه خط اش مغلوب گشت رهبر حزب كمونیست چین بود و موقعیت او درحزب با دو ویژگى رقم میخورد: اول اینكه او بطور پىگیرى داراى خط سیاسى غلط بود و مرتبا دچار انحراف اپورتونیستى "چپ " و راست می گشت؛ و دوم اینكه او از حمایت و اعتماد انترناسیونال كمونیستى و ظاهرا استالین برخوردار بود.

آنهایى كه در رهبرى حزب كمونیست چین (ح ك چ) با وان مین متحد بودند (كسانى كه خود را "انترناسیونالیست ها" می نامند و برخى اوقات به آنان "5/28 بلشویك " گفته می شد - بدین دلیل كه وان مین ادعا میكرد كه او و تعدادى معدودى دانشجویانى كه از مسكو بر می گشتند "صد در صد بلشویك" می باشند)، درگرهگاه مهمی از انقلاب چین رو آمدند. آنها حاضر نبودند قبول كنند انقلاب چین پس از شكست انقلاب در 27-1924دچاریك دوره عقب نشینى موقت شده اند و در نتیجه یك دوره طولانى دفاع استراتژیك الزام آور است.

مائو شرایط كنكرت چین را با اتكا بر ماركسیسم _ لنینیسم و همچنین تز هاى اساسى لنین و استالین درباره انقلاب چین را تحلیل كرده بود كه علیرغم شكست انقلاب شرایط گوناگونى براى برقرارى مناطق پایگاهى روستائى تحت محاصره دشمن در نقاط مختلف چین موجود بود. مسئله اى كه ربط بسیارنزدیك به این داشت، مسئله دهقانى بود و مائو بدرستى اذعان داشت كه دهقانان نیروى عمده (نه رهبرى) درانقلاب درمرحله دمكراتیك آن می باشند. بسیج دهقانان تحت رهبرى حزب كمونیست و پیشبرد انقلاب ارضى براى ساختمان مناطق پایگاهى ازاهمیت مركزى برخوردار بود. وان مین در مورد این تزهاى بنیادین بسختى با مائو به مخالفت برمیخاست. اوهمچنین برسر مسئله سیاسى و نظامی دیگرى كه از اینها نشئت می گرفت به مخالفت برخاست. وان مین هم مانند خوجه علیه تز مائو مبنى بر اینكه در چین شهرها باید از طریق روستا محاصره شوند، به مخالفت برخاست. وان مین همانند خوجه افت و خیز هاى انقلاب را نمی توانست بفهمد. و بجاى آن تصویرى از اوضاع عینى مساعد همیشگى را ارائه می دادكه در آن فقط فاكتور ذهنى لازم بود تا بتوان به یك هجوم موفقیت آمیز فىالفور علیه قدرت ارتجاع دست زند. وان مین حزب را بدرون خط نظامی و ایدئولوژیكى غلط كشاند و در نتیجه حزب در پنجمین عملیات محاصره و سركوب چیانكایچك شكست خورد و ارتش سرخ مجبور شدكه دست به عقب نشینى و آغاز راه پیمائى طولانى معروف خود بزند.

البته این مسئله بسیار معروف است و جمبندى سیاسى این انحراف بخشى مهمی از آثار مائوتسه دون را تشكیل می دهد. مضافا آنكه برپایه طرد این خط بود كه ح ك چ قادرگشت راه پیمائى معروف خود و فى الواقع انقلاب چین را با موفقیت به پیش ببرد.

اما انورخوجه مانند وان مین و رویزونیستهاى شوروى مائو را متهم به "ناسیونالیسم" و "بینش دهقانى" و "اپورتونیسم" میكنند، چرا كه او ماركسیسم - لنینیسم را به شرایط كنكرت در چین بكار بسته و یك خط سیاسى همه جانبه را تدوین كرد، خطى كه قادر شد انقلاب را بسوى پیروزى هدایت كند.

به برخى ازاستدلالات عمیق خوجه گوش دهید:

"مائو تسه دون این تز خرده بورژوایى (یعنى تشخیص ندادن نقش رهبرى پرولتاریا) را در تز عمومی اش كه عبارتست از"محاصره شهر توسط روستا" ارائه داد. او نوشت كه "...روستا هاى انقلابى میتوانند شهرها را محاصره كنند كار در روستا باید نقش درجه اول را در جنبش انقلابى چین بازى می كند وكاردرشهر نقش درجه دوم را" مائو این ایده را همچنین زمانیكه او در مورد نقش دهقانان در دولت صحبت كرد، بیان نمود. او گفته است كه تمام احزاب و نیرو هاى سیاسى باید تابع دهقانان و نظرات آنها باشند." میلیونها دهقان مانند یك طوفان قدرتمند به پا خواهند خاست، نیروئىكه اینقدر تند وخشن است كه هیچ قدرتى قادرنخواهد بودكه جلو آن را بگیردآنها هر حزب و هرگروه انقلابى، هر انقلابى را به آزمایش خواهند گذارد، كه یا نظرات آنان را قبول كنند یا آنانرا ردكنند."طبق گفته مائو این دهقانان و نه كارگران هستند كه باید نقش رهبرى را در انقلاب داشته باشند"(2)

چنین است طرزتفكرخوجه. ما می پرسیم كه اولا دركجا گفته شده در هركشورى مركز عمده كارحزب باید درشهرهاباشد؟ اگر انقلاب در كشورى صورت گیرد كه 80% جمعیت آن دهقانان باشند، اگر انقلاب ازشهرها به بیرون رانده شده است، اگر جنبش بطورموقت در حالت نزول است و اگر امكان آن موجود است كه قدرت سیاسى سرخ در روستا بر قرارشود(همانندچین)، چگونه می توان گفت كه "مركز عمده كارحزب" را در روستا گذاردن غلط است یا تدوین استراتژى محاصره شهرها از طریق دهات غلط است؟ درچنین شرایطى غفلت از انجام چنین كارى فقط می تواند مساوى با سیاست آوانتوریستى كه به تسلیم در مقابل دشمن خواهد انجامید، چرا كه خط "چپ" تمركز درشهرها و امتناع از"محاصره شهرها ازطریق دهات"، خطى است كه نمی تواند نیروها را براى انقلاب درشرایط كنكرت چین بسیج كند.

حمله خوجه به نقل معروف مائو كه از مقاله"گزارش در مورد جنبش دهقانى حونان"آمده نیز افشاگرانه است. این اثركلاسیك مائو تاریخا توسط رویزیونیست ها ازچن دوسیو تا وان مین تا مرتدین رویزیونیست شوروى به زیرحمله كشیده شده است.

بحث مائو در این مقاله آن نیست كه پرولتاریا نباید دهقانان را رهبرى كند، بلكه كاملا بعكس. او عمدتا علیه انحرافات راست مبارزه میكرد (انحرافات راست در فرم و مضمون). این انحراف راست در رهبرى حزب معتقد بودند كه جنبش دهقانان وحشتناك است، یا اینكه"دچار افراط" شده است. آنهایی كه میگفتند جنبش دهقانى"دچار افراط" شده از این می ترسیدند كه ائتلاف با بورژوازى ملى (درشكل گومیندان) بخطر بیفتد و از این نظر معتقد بودند كه با جنبش دهقانى باید مخالفت كرده یا حداقل با آن با بى تفاوتى برخورد كنند و آنرا ملایم سازند.

زمانى كه خوجه از مائو این نقل قول را می آورد: "هرحزبی انقلابى و هر رفیق انقلابى به آزمایش گذارده شده و طبق تصمیم شان قبول یا رد خواهندشد"، عمدتا جملات بعدى مائو حذف می كند. این جملات از این قرارند:

"سه آلترناتیو وجود دارد. در راس آنان قرارگرفتن و آنان را رهبرى كردن. از آنان دنباله روى كردن. و یا نق زدن و انتقاد كردن، یا برسرراه آنان ایستادن و با آن مخالفت كردن. هرچینى آزاد است كه تصمیم گیرى كند، اما وقایع همه را وادار به تصمیم گیرى سریع خواهد كرد."(3)

بنابراین روشن است كه مائو چه می گوید (البته وقتى نقل قول هاى او توسط خوجه قصابى نشود)، آنچه كه مائو می گوید رهبرى حزب توسط دهقانان نیست، بلكه بالعكس عبارتست از گام پیش گذاردن و در راس توفان جنبش دهقانى قرارگرفتن.

خود استالین علیه همان انحرافاتى كه اعضاى رهبرى حزب كمونیست چین به آن دچار بودند صحبت كرد:

"من می دانم كه یكسرى گومیندانیست و حتى كمونیست هاى چین هستند كه اعتقادى به دامن زدن به انقلاب در روستا ندارند، چرا كه آنان می ترسند اگر دهقانان بدرون انقلاب كشیده شوند جبهه ضد امپریالیستى بهم بخورد. رفقا این اشتباه عمیقى استمن فكر میكنم زمان آنست كه از بیروحى و"بیطرفى" نسبت به دهقانان بدرآئید."(4)

انزجار انور خوجه از دهقانان و كم بهادادن به نقش رهبرى آنان در انقلاب كشورهایىمانند چین مرتبط است با عجز او دردرك ماهیت این انقلابات. این نه مائو بلكه لنین و استالین بودند براى اولین بار این تز را مطرح كردندكه انقلابات دركشورهاى آسیا، انقلابات بورژوا دموكراتیك بوده و دو هدف را دربردارند: بیرون راندن امپریالیسم خارجى و در هم شكستن آن بخش هایى از طبقه سرمایه داركه مرتبط با آن می باشند؛ و حل مسئله زمین یعنى محو بقایاى فئودالیسم و به عمل در آوردن شعار زمین به كشتگر.

یكبار دیگر از استالین نقل می كنیم: "كمینترن بر این اعتقاد بود و هست كه شالوده انقلاب درچین در دوره حاضر (1927) عبارت است از انقلاب ارضى دهقانى."(5)

خوجه چنین اتهام می زند: "مائوتسه دون هرگز قادر نبود كه ارتباط تنگاتنگ انقلاب پرولترى و انقلاب بورژوا_دموكراتیك را بفهمد و تشریح كند. برخلاف تئورى ماركسیستى-لنینیستى كه بطور علمی ثابت نموده است دیوار چینى بین انقلاب سوسیالیستى و انقلاب بورژواد_ موكراتیك موجود نیست و این دو انقلاب توسط یك دوره طولانى از هم جدا نمی شوند، مائوتسه دون می گوید: "متحول كردن انقلاب دموكراتیك ما به انقلاب سوسیالیستى مسئله اى مربوط به آینده است ...در مورد اینكه گذار كى انجام خواهد شد.ممكن است كه خیلى طول بكشد. ما نباید این گذار را انجام دهیم تا زمانی كه شرایط لازم سیاسى و اقتصادى مهیا باشند و تا زمانیكه براى اكثریت عظیم مردم ما مثمر ثمر بوده و ضررمند نباشد."(8)

سئوال اینجاست كه در آن نقطه چین، خوجه چه چیزها را حذف كرده است در اولى این جمله مائوحذف شده است : "درآینده انقلاب دموكراتیك بطور اجتناب ناپذیرى متحول خواهد شد." در دومی اینرا حذف كرده است: "اینكه گذار چه زمانى صورت خواهدگرفت، وابسته خواهد بود به اینكه كى شرایط لازم فراهم می آید و این امر ممكن است طول بكشد."(9)[2][2][2]

بنابراین می بینیم كه خوجه دو نكته مهم را حذف كرده است 1- اینكه گذار به انقلاب سوسیالیستى اجتناب ناپذیر است 2- این گذار وابسته است به مهیا بودن شرایط لازم.

خوجه ادامه داده و میگوید:"مائوتسه دون، طرفدار این مقوله ماركسیستى بود،كه انقلاب بورژوا دموكراتیك به انقلاب سوسیالیستى متحول نمی شود حتى پس از رهایى. بنابراین مائو درسال 1940گفت: "انقلاب چین باید الزاما از مرحله دموكراسى نوین و سپس مرحله سوسیالیسم گذركند. از ایندو مرحله اول نیازمند یك دوره نسبتا طولانى خواهد بود"(10)

براى راحتى خواننده تمام پاراگرافى كه خوجه "نقل"می كند از ترجمه رسمی چینى بدون دستنویس هاى خوجه اینجا می آوریم:"بدون شك انقلاب حاضر اولین گام است كه در دوره بعد به دومین گام یعنى سوسیالیسم تغییر خواهدیافت. و تنها راه نجات چین ، سوسیالیسم است اما امروزه زمان وارد شدن به سوسیالیسم هنوز نرسیده است. وظیفه حاضرانقلاب درچین عبارت است از جنگ علیه امپریالیسم و فئودالیسم و تا زمانى كه این وظیفه انجام نگرفته سوسیالیسم مطرح نیست. انقلاب چین نمی تواند درابتدا دموكراسى نوین و سپس سوسیالیسم را از سر نگذراند. مضافا گام اول نیازمند یك زمان طولانى خواهد بود و نمی تواند یكشبه انجام گیرد. ما اتوپیست نمی باشیم و نمی توانیم خود را از شرایط واقعى كه درمقابل ما هست جدا سازیم."(11)

بنابراین یكبار دیگر روشن میشود كه خوجه سعى میكند هر مطلبى را تحریف كند. و سخنان مائو را كه انقلاب دموكراتیك به انقلاب سوسیالیستى گذر می كند را تحریف می كند.

خوجه وقتى می گوید كه "دیوارچین دو مرحله انقلاب را از هم جدا نمی كند، راست می گوید. اما او فی الواقع بدنبال آنست كه این واقعیت را نفی كندكه دو مرحله متمایز انقلاب موجود است كه هر كدام الزاما دربرگیرنده ائتلاف نیروهاى طبقاتى متفاوت از یكدیگر و وظایف متفاوت می باشند. خوجه سعى می كند كه همه چیز را قاطى كرده و دو در یك كند. ودرنتیجه یك انقلاب دموكراتیك - سوسیالیستى بى شكل را ارائه میدهد كه مختصاتش بطور اساسى درهر دو نوع كشورهاى امپریالیستى و تحت سلطه یكى است.

خط خوجه آنقدر التقاط و سردرگم است كه امكان تشخیص آنكه دقیقا چه می گوید وجود ندارد. آیا انقلاب چین قبل از 1949 انقلاب سوسیالیستى بود؟یا باید انقلاب سوسیالیستى باشد؟ آیا او دارد خط برخى از رهبران حزب كمونیست چین كه می گفتند انقلاب بورژوایى با كسب قدرت در یكى دو ایالت كلیدى ، به انقلاب سوسیالیستى گذر می كند (و مقدارى توسط كمینترن حمایت میشوند)، را تكرار می كند؟ یا مسئله اینست كه مائو نفهمید كه با كسب سراسرى قدرت انقلاب به انقلاب سوسیالیستى گذر میكند؟ بهر حال ما خواهیم دید كه این نه خوجه و وان مین بلكه مائو بودكه درست می گفت.[3][3][3]

عمدا خوجه این واقعیت كه انقلاب سوسیالیستى می تواند وظایف دموكراتیك نیز داشته باشد (انقلاب اكتبر مثال خوبیست) را بامقوله انقلاب بورژوادموكراتیك مخدوش میسازد. این تعحب آور نیست كه درآغازكتابش كه خوجه نسخه هاى خود را براى انقلاب درهركدام از كشورهاى جهان می پیچد، هیچ نشانى ازدرك این مسئله ندارد، بلكه یك آش شله قلمكار است.

"این ارتباط (بین انقلاب پرولترى درغرب و مبارزه دركشور هاى مستعمره و وابسته - توضیح از نویسنده) باتوجه به این امركه سیستم استعمارى كهن درهم شكسته شده، اكثر خلقها گام هاى بزرگى را بسوى استقلال از طریق ایجاد دول ملى خودشان برداشته اند و می خواهند فراتر از آن بروند، روشن و روشن تر شده است. آنها خواهان انهدام سیستم نواستعمارى، وابستگى به امپریالیسم و هرگونه استثمار سرمایه خارجى می باشند. آنها خواهان تمامیت ارضى و استقلال اقتصادى و سیاسى می باشند. این هم اكنون ثابت شده است كه چنین آمالى میتواند متحقق شوند و چنین اهدافى می تواند بدست آیند فقط از طریق نابودكردن هر گونه سلطه خارجى و وابستگى به خارجى ها و از طریق انهدام ستم و استثمار توسط حكام بورژوا و ملاك بومی.

بنابراین، انقلاب دموكراتیك_ملى، ضد امپریالیستى، رهائی ملى با انقلاب سوسیالیستى مرتبط است، چرا كه برامپریالیسم و ارتجاع كه دشمنان مشترك پرولتاریا و خلق هاى هستند ضربه می زنند، این انقلابات همچنین راه را براى تحولات اجتماعی عظیم بازكرده و به پیروزى انقلاب سوسیالیستى یارى می رسانند. وبالعكس انقلابات سوسیالیستى با ضربه زدن بر بورژوازى امپریالیستى، با نابودكردن مواضع اقتصادى، سیاسى اش شرایط مساعدى را براى پیروزى جنبش هاى رهائی بخش ایجادكرده و تسهیل مینماید".(15)

علیرغم اشاره خوجه دراینجابه"حكام ملاك" آنچه كه بطور واضع دراینجا غایب است و درواقع در كل كتاب خوجه غایب است، عبارتست از هر گونه بحثى در مورد كاراكتر ضد فئودالى انقلاب در بسیارى ازكشورهاى آسیا، آفریقا، آمریكاى لاتن. چراكه بخصوص مبارزه علیه فئودالیسم است كه به انقلاب دموكراتیك كاراكتر بورژوائى می دهد.

در جمله بالا انورخوجه میكوشد كه انقلاب سوسیالیستى را با انقلاب بورژوا_دموكراتیك با گفتن اینكه استقلال، تمامیت ارضى و غیره تنها می تواند" از طریق محو ستم بورژوازى محلى و حكام زمیندار بزرگ" بدست آید، درهم تركیب نماید. البته این درست است كه در تحلیل نهایى رهایی از امپریالیسم وابسته به انقلاب سوسیالیستى است. مائو بارها براین نكته تاكیدگذارد. بالاخص درآن جمله معروفش كه گفت "تنها سوسیالیسم می تواند چین را نجات دهد." اما این واقعیت كماكان موجود است كه انقلاب سوسیالیستى و انقلاب بورژوا_دموكراتیك یكى نبوده و دردومی یكسرى نیرو هاى بورژوا (استثمارگر) میتوانند نقش مثبتى بازى كنند.

جالب آنجاست كه علیرغم ادعاى خوجه در مورد میراث دار استالین بودن، این استالین است كه در پلمیك خود با یك مرتد دیگر اشتباهات خوجه در مورد انقلاب چین را مورد نقد قرار می دهد:" اشتباه اساسى تروتسكى(و در نتیجه اپوزیسیون) آنست كه به انقلاب ارضى درچین كم بها می دهند وكاراكتر بورژوا _دمومكراتیك آنرا نمی فهمند، آنها موجود بودن پیش شرط هاى یك انقلاب ارضى درچین را كه ملیونها نفر را قادر است دربر بگیرد، نفى می كنند و به نقش دهقانان در انقلاب چین كم بها می دهند."(16)

برخلاف اعتراضات خوجه این دقیقا خود مائو بود كه رابطه بین مراحل بورژوادموكراتیك و سوسیالیستى انقلاب را تشریح كرد. اول، مائو با اتكا‌ء برتزهاى لنینیستى پایه اى مبنى بر اینكه درعصر امپریالیسم و انقلاب پرولترى (یعنى از انقلاب اكتبر روسیه در 1917به بعد)، انقلابات بورژوا_دمكراتیك دركشورهاى مستعمره و وابسته دیگر بخشى از انقلاب بورژوا_دمكراتیك كهن نبوده بلكه بخشى از انقلاب نوین جهانى پرولترى می باشد تكیه كرد وآنها را تكامل داد.

مائو بارها و بارها تاكید كردكه بورژوازى ملى در چین و در كشورهایى همانند آن نمی توانند انقلاب بورژوا-دمكراتیك را بسوى پیروزى رهنمون شوند و بخاطر اینكه امپریالیسم بر آن ناروائى میكند، تضادهائى با آن دارد. بنابراین هر ازچند گاهى به صفوف مبارزه انقلابى می پیوندند. اما دقیقا بخاطر آنكه بورژوازى ملى ضعیف بوده و از نظر اقتصادى و سیاسى یك طبقه سست عنصر(متزلزل) می باشد، بخاطر آنكه بندهایى با بورژوزى بزرگ (كمپرادور) و مالكیت ارضى دارد. همیشه دربهترین حالت درنوسان بوده وبرخى اوقات تسلیم نیرو هاى امپریالیسم وارتجاع داخلى خواهدكرد.

از این جهت پرولتاریا باید مردم را- اول از همه و بیش از همه دهقانان را- درپیشبرد انقلاب دموكراتیك رهبرىكند. در واقع مائو خاطرنشان می سازد آنچه كه انقلاب چین را یك انقلاب دموكراتیك نوین (و نه كهن) می كند دقیقا بخاطر آنست كه توسط پرولتاریا و پیشاهنگش یعنى حزب كمونیست رهبرى می شود و اینكه این انقلاب دموكراتیك به "برقرارى جامعه سرمایه دارى ودولتى تحت دیكتاتورى بورژوازى منجر نخواهد شد، بلكه"این انقلاب فى الواقع به هدف بازكردن راه گسترده ترى براى رشد سوسیالیسم خدمت می كند."(17)

مائو اضافه كرد: "اگرچه انقلاب چین دراین مرحله (همراه با زیرمراحل بسیارش) نوع نوینى از انقلاب بورژوا_دمكراتیك می باشد و هنوز خودش یك انقلاب سوسیالیستى پرولترى درخصلت اجتماعى اش نمی باشد، اما مدتهاست كه بخشى از انقلاب پرولترى-سوسیالیستى جهان شده است و حتى اكنون بخشى از انقلاب جهانى ومتحد بزرگ آنست. اولین گام یامرحله در انقلاب ما مسلما برقرارى یك جامعه سرمایه دارى تحت دیكتاتورى بورژوازى چین نبوده و نمی تواند باشد، بلكه به برقرارى یك جامعه دموكراتیك نوین تحت دیكتاتورى مشترك تمام طبقات انقلابى چین، زیر رهبرى پرولتاریاى چین منجر خواهد شد. سپس انقلاب به مرحله دومش پیشروى خواهدكرد، جائى كه جامعه سوسیالیستى درچین برقرارخواهد گشت.

این كاراكتر اساسى انقلاب چین درحال حاضر می باشد. كاراكتر پروسه انقلابى نوین در 20 سال گذشته (از جنبش 4مه 1919) و جوهر زنده كنكرتش می باشد."(18)

مائو همواره بر رابطه واقعى بین انقلاب بورژوا_دموكراتیك و انقلاب سوسیالیستى تاكید كرد؛ او تاكید كرد كه فقط تكمیل انقلاب دموكراتیك (یعنى مغلوب ساختن امپریالیسم و فئودالیسم) راه را براى انقلاب سوسیالیستى كه بدون پیش شرط هایى نمی تواند برقرارگردد، باز می كند. اما مضافا مائو تاكید كرد كه آنچه گذار از انقلاب دموكراتیك به مرحله انقلاب سوسیالیستى را امكان پذیر میكند، عبارتست از رهبرى پرولتاریا وحزب آن.

این تعجب آور نیست كه انور خوجه نه تنها ازدرك ماهیت مرحله اول انقلاب چین عاجز است، بلكه همچنین به خط نظامی مائوتسه دون یعنى جنگ خلق كه دقیقا برفهم شرایط انقلاب در چین استوار بود ، حمله میكند . خوجه میگوید : "بر طبق شرایط كنكرت هركشور و اوضاع بطور كلى، خیزش مسلحانه میتواند یك برآمد ناگهانى یا یك پروسه انقلابى طولانى مدت باشد. اما نمی تواند یك پروسه بى انتها بدون دورنما آنگونه كه (تئورى جنگ دراز مدت خلق) مائو تصویر میكند، باشد. اگر شما تعلیمات ماركس، انگلس، لنین و استالین را درمورد قیام مسلحانه انقلابى با تئورى مائو درباره"جنگ خلق" مقایسه كنید، خصلت ضد ماركسیستى، ضد لنینیستى، ضد علمی این تئورى آشكار میگردد. آموزه هاى م- ل در مورد قیام مسلحانه مبتنى می باشد بر تركیب تنگاتنگ مبارزه درشهربا مبارزه در روستا تحت رهبرى طبقه كارگر و حزب انقلابیش.

تئورى مائو درمخالفت با نقش رهبرى پرولتاریا در انقلاب روستا را تنها پایگاه قیام مسلحانه قلمدادكرده و برمبارزه مسلحانه توده هاى كارگر درشهر چشم فرو میبندد. اینگونه موعظه میكند كه روستا باید شهر را كه نقطه قوت بورژوازى ضدانقلابیست، به محاصره در آورد. این بیان بى اعتمادى به طبقه كارگر، نفى نقش رهبرى آن می باشد."(19)

جالب است! بیانات بالا اعتراضات قبلىخوجه را درمورد اینكه مائو مرحله انقلاب دموكراتیك را "طولانى" می بیند، روشن تر میسازد.

خوجه ادعا میكند كه مائو فراخوان یك جنگ بى پایان"بدون دورنما"را میدهد. این بسیار خنده داراست. آنچه را كه مائو روشن كرد این بودكه جنگ شكل پایه اى براى پیشبرد انقلاب تا زمانى كه اهداف اولیه اش (یعنى بطورخاص، بیرون راندن امپریالیسم وحل مسئله زمین) كامل شود، خواهد بود. درانتقاد خوجه از جنگ خلق جوهر راست موضعگیرى "چپ" او بشدت بچشم می خورد. جالب است از خوجه بپرسیم كه بنظر او انقلاب چین پس ازشكست انقلاب در 27-1924، یعنى زمانیكه ضد انقلاب درشهرها پیروز شد وكمونیست ها قتل عام شدند، چه سیرى را باید پیش می گرفت؟ ظاهرا درست كردن مناطق پایگاهى درروستا تا زمانیكه "بدون دورنما " نماند خوب است- كه ما فقط میتوانیم آنرا (یعنى با"دورنما"بودن را) دست یابى به پیروزى سریع (در عرض چند سال) معنى كنیم! در واقع این خط وان مین بود كه به ارتش سرخ دستور داد كه مرتبا دست به تعرض بزند و میگفت كه دشمن درحال از هم گسیختگى است و پیروزى نزدیك را پیش بینى میكرد. نتیجه آن بود كه انقلاب چین متحمل یك شكست بزرگ، وازكف دادن تمام مناطق پایگاهى در جنوب چین شد و الزاماگام به راه پیمائى طولانى میگذارد.

بجرئت می توان گفت كه طبق دیدگاه انورخوجه تا زمانى كه دورنماى پیروزى فى الفور در افق نمایان نباشد، دست زدن به مبارزه مسلحانه غیر ممكن است. اگر امكان گرفتن سریع شهرها نباشد؛ پس برقرارى مناطق سرخ در روستا عبارتست از فراموش كردن طبقه كارگر و ازكف دادن اعتماد به نقش استراتژیك او. این تفكرى عمیقا مكانیكى است. اپورتونیستها ى حزب كمونیست چین (بالاخص تروتسكیستها) كه عین همین استدلالات را می آورند، امااین وان مین بود كه ازجایگاه خود درمسكو، حتى پس ازاینكه تاریخ ورشكستگى چنین نظراتى را ثابت كرده بود، این استدلالات را موعظه میكرد.

از نظر خوجه حزب كمونیست چین باید ارتش سرخ را منحل میكرد یا اگر چنین نمیكرد باید دست به حملات عجولانه وخودكشى مانند به شهرها می زد- درست زمانى كه شرایط براى پیروزى سراسرى مناسب نبود، كه این بنوبه خود مساوى بود با منحل كردن ارتش سرخ. آیاخوجه واقعا معتقد است كه اگر مناطق پایگاهى در روستا نبود، اگر حزب كمونیست تحت فشارهاى ترور سفید به نیروهاى پراكنده اى كه درحال پیشروى كارعلنى و غیرعلنى درشهربود تنزل می یافت،" هژمونى پرولتاریا" بهتر اعمال میشد؟ آیا واقعا حقیقت دارد كه چنان وضعى رشد یك برآمد سراسرى درچین را سرعت میبخشید؟ آیا این سیاست مائو مبنى بر استقرار مناطق پایگاهى نبود كه به آماده شدن شهرها براى تسخیر درزمانى دیگركمك كرد ؟

باید از خوجه پرسید كه كجاى نوشته هاى ماركس،انگلس، لنین، یااستالین خط روشنى در مورد اینكه دركشورهاى مانند چین طریق مبارزه مسلحانه براى كسب قدرت چیست، پیدا كرد؟ بر خلاف خوجه، رهبران بزرگ پرولتاریاطرفدار شرط بندى برروى اوضاع فرضى كه هنوز نرسیده نبودند. از آنجائیكه درچنین كشورى قبل از انقلاب چین هرگز انقلابى تحت رهبرى طبقه كارگر انجام نشده بود، آیا واقعا احمقانه نیست كه كسى سعى كند نوشته هاى مائو را با نوشته هاى نظامی رهبران م- ل قبلى مقایسه كند تا اشتباهات مائوكشف كند؟ فى الواقع وقتى چنین كنیم (مقایسه كنیم) چیزى دیگرى كشف خواهیم كرد و آن اینكه مائو بیش از همه معلمین بزرگ قبلى نه تنها پروسه جنگ انقلابى درچین را تحلیل كردبلكه همچنین خدمات بى نظیرى را به خط ماركسیستى در مورد امور نظامی كرد.(20) چنین امرى تعجب آور نیست چرا كه مائو تجربه اى بمراتب عظیمتر ازهركدام از رهبران قبلى در پیشبرد جنگ انقلابى داشت. باید گفته استالین را دراین مورد به خوجه یادآورى كرد: او درسال 1926 گفت كه "درچین انقلاب مسلح در حال جنگ با ضد انقلاب مسلح است. این یكى از ویژه گى هاى خاص و یكى از امتیازات انقلاب چین است."(21)

دگما_ رویزیونیسم خوجه نمیگذارد كه او رابطه بین سیاست و جنگ را بفهمد. از آنجائىكه درنظر او دوجنبه اضداد نمی توانند به یكدیگر تبدیل شوند، اونمی فهمد كه جنگ انقلابى درچین، خود ابزارعمده پیشبردكارسیاسى درمقیاس گسترده درمیان توده هابود. مائواین نكته را درارزیابیش از راه پیمائى طولانى بروشنى توضیع داد:

"راه پیمائى طولانى درصحفات تاریخ نخستین راه پیمائى درنوع خود است، راه پیمائى طولانى یك مانیفست است، گروه تبلیغات است، ماشین بذر افشانىست راه پیمائى طولانى یك مانیفست است. این راه پیمائى به سراسر جهان اعلام كردكه ارتش سرخ یك ارتش قهرمان است و امپریالیست ها و نوكران آنها، چیانكایچك و نظایرش بهیچ دردى نمی خورد.راه پیمائى طولانى همچنین یك گروه تبلیغات است .این راه پیمائى به دویست میلیون مردم یازده استان خبر داد كه راه ارتش سرخ یگانه راه آزادى است. بدون این راه پیمائى طولانى چگونه توده هاى وسیع مردم می توانستند به این سرعت بوجود حقیقت بزرگى در ارتش سرخ تجسم یافته پى ببرند؟ و باز راه پیمائى طولانى ماشین بذر افشانى است، زیرا كه در یازده استان بذرهای افشانده كه خواهند روئید، برگ و گل و میوه خواهندداشت ودرآینده حاصل خواهند دادچه كسى آن را بسوى پیروزى رهنمون كرد؟ حزب كمونیست. بدون وجود حزب كمونیست یك چنین راه پیمائى طولانى غیر قابل تصور بود."(22)

از اینجا می توان دید كه جنگ انقلابى صرفا یك امر نظامی نبود بلكه شكل عمده مبارزه طبقاتى درچین بود. آنهائى كه اصرار میكردند كه انقلاب باید برطبق مدل انقلاب روسیه جلو برود_ یعنى یك دوره طولانى تدارك كه در آن مبارزه عمدتا شكل سیاسى و نه نظامی داشت، و سپس قیام و جنگ داخلى - درواقع طبقه كارگر چین را محكوم به انقلاب نكردن می نمودند.

خوجه اعلام میكند كه كل خط مائو مبنى بر محاصره شهرها ازطریق روستابه معناى كنارگذاردن هژمونى پرولتاریاست. حقیقت آن است كه دست نزدن به مبارزه مسلحانه در روستا مساوى می بود با كنار گذاردن و رهبرى (هژمونى) پرولتاریا برانقلاب بالاخص برصدها میلیون دهقان چینى.

هژمونى پرولتاریا بالاتر از هرچیز عبارتست از رهبرى حزب سیاسى پیشاهنگ او یعنى حزب كمونیست. این بمعناى آن نیست كه لزوما پرولتاریا نیروى عمده انقلاب است. رهبرى پرولتاریا یعنى جلب توده هاى ستمدیده بزیر پرچم طبقه كارگر، به سوى برنامه او براى انقلاب. درشرایط كنكرت چین، این براى پرولتاریا بمعناى آن بود كه ازطریق حزبش در راس مبارزه علیه امپریالیسم و فئودالیسم قرار گرقته و در همان حال توان سیاسى مستقل حزب كمونیستش _ كه تنها این می تواند انقلاب را بسوى پیروزى و سوسیالیستم رهنمون شود_ را بسازد. با این دید، دست نزدن به جنگ درروستا مساوى میبود با اینكه پرولتاریا رهبرى دهقانان را نگرفته و انقلاب بالاجبار دچار شكست می شد. چرا كه انقلاب نمی توانست اول درشهرها پیروز شود و سپس به روستا گسترش یابد_ یعنى همانطوركه در روسیه شد؟ چرا كه شهرها نه تنها (به قول انور خوجه) بمثابه نقطه قوت ضد انقلاب نگریسته میشد، بلكه بواقع شهرها چنین نقاط قوتى بودند. شهرها مركز تجمع سربازان دشمن بوده، و بسادگى براى سربازان قدرت هاى امپریالیستى قابل دسترسى بود وآنها بطورموثرى می توانستند به ارتجاع محلى درشهرها كمك برسانند. طبقه كارگر هم درشهرها متمركزبود، اما به اندازه كافى قوى نبود و شرایط براى اینكه بتواند دست به قیام زده و درآن پیروز شود وبعد قدرت را نگه دارد، آماده نبود. در واقع كارگران دست به چنین قیام هایى زدند كه همه بخون كشیده شدند.

براى مقایسه میتوان اوضاع جهانى را بطوركلىدرنظرگرفت. ماركس و انگلس چنین احساس میكردند (واین به مثابه"اصل" ماركسیستى موردقبول بود) كه انقلاب اول دركشورهاى اروپاى غربى كه داراى بیشترین حد از رشد سرمایه دارى می باشد، صورت خواهد گرفت. فقط درزمان لنین و انقلاب اكتبر بود كه این تزمطرح شد كه انقلاب ابتدا در حلقه ضعیف سیستم امپریالیستى تكوین خواهد یافت. كائوتسكى، این"ماركسیست ارتدكس"، كه به لنین تهمت زد كه او با اعتقاد یافتن به اینكه انقلاب پرولترى می تواند، فى الواقع، اول درجامعه دهقانى مانند روسیه انجام شود، دست از پرولتاریاكشیده است. البته انقلاب اكتبردرستى حرف لنین را ثابت كرد ودرچین، روستا نه تنها محل تمركز تضاد مركزى (مسئله زمین) انقلاب دموكراتیك بود و با حل آن بودكه این انقلاب كامل میشد، بلكه دراینجا بود كه قدرت مرتجعین درضعیف ترین سطح خود بوده ودراینجا بود كه پرولتاریا می توانست توده هاى مردم را دراستقرار و نگاهدارى قدرت سیاسى هدایت كند.

خوجه تلاش میكند كه اینطور بنمایاند كه مائو معتقد بود در هر كشورى راه پیروزى در محاصره شهرها ازطریق دهات است . بالعكس، مائو بطورمشخص گفت كه مدل انقلاب اكتبر و یا قیام درشهرها، راه قدرت دركشورهاى امپریالیستى خواهد بود. مضافا، مائو هرگز نگفت كه در تمام كشورها وابسته و مستعمره انقلاب ازاین طریق تكوین خواهد یافت. درابتدا او براین عقیده بود كه چنین راهى به دلایل مشخص گوناگون اى فقط براى چین صادق است. (دلایل گوناگونى كه او مفصلا تحلیل كرد، از آن جمله اینكه چین یك كشور مستعمره نبوده بلكه نیمه مستعمره اى است كه قدرت هاى امپریالیستى گوناگون براى به انقیاد در آوردن آن رقابت می كنند، پهناورى چین امكان مانوردادن را فراهم میكند وغیره). معهذا تكوین مبارزات انقلابى، بالاخص در آسیا، بطورقطع ثابت كرده است كه خط مائو درمورد جنگ خلق، در مورد محاصره شهرها ازطریق روستا، وغیره كاربست بسیار گسترده تر ازچین دارد. اگرچه راه بسوى قدرت هرگز دردوكشورعینا یكى نخواهد بود، اما روشن است كه مبارزه مسلحانه، مثلادر ویتنام اساسا برطبق خطوط بیان شده توسط مائوجلو نخواهد رفت.

در حالیكه مطمئنا راه جنگ خلق كه درآن روستا شهر را محاصره میكند براى تمام كشورهاى آسیا، آمریكاى لاتین وآفریقا جهانشمول نخواهد بود، اما بهمان اندازه با اطمینان میتوان گفت كه این راه، راهى است كه بسیارى از خلقها درآن گام گذارده اند و راه پیروزى در بسیارى ازآنها، نه اكثرا، این راه خواهدبود. ضدیت با خط جنگ خلق مائو را به یك اصل بدل كردن عبارتست ازضدیت با انقلاب دركشورهاى تحت سلطه. خوجه اتهام میزندكه:

"طبقه دهقانان، خرده بورژواى، نمی تواند پرولتاریا را رهبرى كند. غیر ازاین گفتن و عمل كردن مساوى ست با ضد ماركسیسم _ لنینیسم بودن. اینجاست منبع عمده نظرات ضد ماركسیتى مائوتسه دون، كه تاثیرات منفى بر روى كل انقلاب چین داشته است."(23)

البته خوجه نمیتواند هیچگونه شاهدى ارائه دهد كه مائو فكرمیكرد دهقانان باید طبقه كارگر را هدایت كنند_ در واقع تمام نوشته هاى مائو خلاف اینها را بسیار واضح نشان میدهد و این نكته دهها بار در نوشته هاى مائو تكرار شده است. خوجه تنها یك كار می تواند بكند و آن اینكه بگوید چون مائو معتقد بودكه تمركزكار حزب باید در روستا باشد،كه انقلاب ارضى تضاد عمده داخلى است كه باید توسط انقلاب دمكراتیك حل شود؛ پس مائو باید بر این باور بوده باشدكه دهقانان كارگران را رهبرىكنند! مائوخیلى روشن و بدرستى گفت كه "در انقلاب چین نیمه مستعمره، مبارزه دهقانان اگرتحت رهبرى طبقه كارگر نباشد قطعا شكست خواهد خورد و چنانچه مبارزه دهقانان از نیروهاى كارگران سبقت بجوید، هرگزضررى به انقلاب نخواهد رسید."(24) این استدلال كه رهبرى پرولتاریا الزام آور میسازد كه تا خیزگرفتن جنبش كارگرى به مبارزه دهقانى نباید پرداخت و یا باید آنرا مهاركرد، خیانت به انقلاب است.

در واقع مائو مبارزه اى حاد را براى تضمین سلطه ایدئولوژى پرولترى، ماركسیسم _ لنینیسم به پیش برد و هژمونى آن را درحزب اعمال كرد و بطور لاینقطع علیه هرگونه انحراف بورژوایى و خرده بورژوایى كه در صفوف حزب ظاهر گشت، مبارزه نمود (درهردو مرحله انقلاب). او انحرافات مختلف را تحلیل كرد و پایه طبقاتى آنان را در جامعه روشن نمود (چیزى كه خوجه كاملا عاجز از آن است وقتى كه نوبت به تحلیل طبقاتى درجامعه سوسیالیستى می رسد) ، درمبارزه علیه انحراف خرده بورژوایى واقع در حزب كمونیست چین (كه بالاخص توسط قهرمان خوجه یعنى وان مین نمایندگى میشد). مائونكاتى را مطرح میسازد كه با بحث در مورد بینش خوجه مناسبت دارد:

"اول، شیوه تفكر. بطوركلی، خرده بورژوازى زمان برخورد وحل مشكلى سوبژكتیویستى و یكجانبه فكر می كند، یعنى ازتصویر عینى و كامل توانایى هاى نسبى طبقات گذشته و آرزوهاى ذهنى، دركهاى حسى و رویاهاى بى پایه و اساس خود را بجاى شرایط واقعی مینشاند، یك جنبه را بجاى تمامی جوانب، یك جز را بجاى كل و یك درخت را بجاى جنگل می نشاند. روشنفكران خرده بورژوا جدا از پروسه عملى تولید گرایش به تزگرائى دارند (یعنى كسى كه بدون توجه به مقتضات میخواهد نظریات خود را به اجرا درآورد) چرا كه آنها فقط ازكتابها چیز یادگرفته اند و فاقد دانش عملى می باشند. خرده بورژوازى كه باتولید سروكار دارد گرایش به امپریسم (تجربه گرایى) دارد؛ اگرچه اینان فاقد دانش حسى نمی باشند، اما درتنگ نظرى، عدم دیسپلین، انفراد وكارآكتر محافظه كارى تولید كنندگان كوچك رنج میبرند.

دوم، گرایش سیاسى. خرده بورژوازى بدلیل روش روشن زندگى و شیوه تفكر ذهنى و یك جانبه كه از آن نوع زندگى حاصل میشود، گرایش دارد به آن كه بین"چپ" و راست نوسان كند. بسیارى از انقلابیون خرده بورژوازى تیپیك آرزومند پیروزى سریع انقلاب،كه تغییرات رادیكالى را در وضعیت حاضر آنان بوجود خواهدآورد، می باشند، درنتیجه آنان حوصله شان از تلاش انقلابى طولانى مدت سر رفته و شدیدا به بیانات وشعارهاى انقلابى"چپ" علاقه مند بوده و مستعد آنند كه دراحساسات و اعمالشان سكتاریست یا آوانتوریست شوند. وقتى كه چنین گرایش سیاسى خرده بورژوایی درحزب منعكس میشود به اشتباهات"چپ" فوق الذكردرمورد وظایف انقلابى، پایگاهاى انقلابى، جهتگیرى تاكتیكى و خط نظامی پا می دهد.

اما تحت شرایط متفاوت، همان یا یك گروه دیگر از انقلابیون خرده بورژوا ممكنست به بدبینى و یاس دچار شوند و بدنبال بورژوازى افتاده و احساسات و نظرات راست اتخاذ كنند. چن دوسیو دردوره آخر انقلاب 27-1924، جان گوتائو در دوره آخر انقلاب ارضى و ماجراجوئى فرار از دشمن در اوائل دوره راه پیمائى طولانى همه انعكاسات چنین ایده هاى راست خرده بورژوایى درحزب بودند. و یك بارهم پس از آغاز جنگ ضد ژاپنى تسلیم طلبى ظاهر شدایدئولوژى خرده بورژوایی طرف بد خود را تحت فشار شرایط متغیر درنوسان بین"چپ" و راست، گرایش به افراط و تفریط، خوشخیالى یا اپورتونیسم نشان میدهد."(25)

بنابراین می بینیم كه در این نقل قول مائو دقیقا آگاه بود از شكل انحرافات در درون حزب (انحراف از م- ل) و پایه طبقاتى این انحرافات را نیز خاطر نشان ساخت. جاى دیگر در همان اثر فوق او به مسئله منشا طبقاتى خورده بورژوایی می پردازد، آن كسانى كه "از نظر تشكیلاتى به حزب پیوسته اند، اما از نظر ایدئولوژیك نپیوسته و یا كاملا نپیوسته اند و اغلب لیبرال، رفرمیست، آنارشىست، بلانكیست، درپوشش ماركسیست - لنینیست بوده و از این نظر نه تنها فردا قادر به هدایت جنبش كمونیستى چین بسوى پیروزى نیستند بلكه حتى امروز نیز قادر به هدایت جنبش دمكراتیك نوین نیستند." او تاكید كرد كه باید "آنان را تربیت كرد و علیه آنان بطور جدى بروشنى و باحوصله مبارزه كرد" و درغیر این صورت چنین كسانى "سعى خواهند كرد كه خصائل حزب، خصایل پیشاهنگ پرولتاریا را مانند خصایل خودكرده، و رهبرى را درحزب غصب كنند(26)

البته حزب كمونیست چین تا مدتها با این مشكل جدى روبرو بود و این به مقدار زیادى به غصب قدرت توسط رهروان سرمایه دارى در كودتاى 1976 كمك كرد. این روشن است كه مائو خیلى زود این مشكل را تشخیص داد و توجه جدى به یافتن اشكال مناسبى براى حفظ كارآكتر پرولترى حزب، معطوف داشت.

این خوجه و نه مائو، است كه خطى خرده بورژوایی و غیره پرولترى را درمورد انقلاب چین مطرح میكند، خط خوجه دقیقا همان خطى است كه در فوق مائو آن را بررسى میكند، خطى كه درعمل می تواند فراخوان پیروزى سریع و پیشرویهاى بى ملاحظه دریك مرحله از مبارزه را بدهد و وقتى كه این كار وعده "دورنماى"پیروزى سریع را نمی دهد به كمونیستها فراخوان میدهد كه رهبرى دهقانان را ول كنند، و كارخود را درشهرها متمركز كرده و منتظر باشند (یعنى تسلیم شوند) تا اینكه"شرایط مساعدترى" بظهور برسد.



مائو، كمینترن، شوروی و استالین

انورخوجه برای آن كه مائو را یك ناسیونالیست تنگ نظر و شوونیست چینی تصویر كند، سعی میكند از برخورد مائو به كمینترن مساله بسازد: اینكه مائو از رهنمودهای كمینترن بر سر خط عمومی راه انقلاب چین سرپیچی كرد، شوروی را به عنوان “میهن پرولتاریای جهان” قبول نداشت و جرات انتقاد از استالین به خود داد. نظر خوجه در این مورد ملغمه ای است از نظرات غلط، حقایق نیمه كاره و دروغهای آشكار.

هركس آثار مائو را خوانده باشد برایش روشن است كه مائو و حزب كمونیست چین همواره از شوروی و استالین دفاع میكردند. او مكررأ شوروی را سرزمین پرولتاریای بین المللی نامید و كمونیستهای چینی را با چنین روحیه ای پرورش داد. این مساله را كسی نمیتواند زیر سوال ببرد. مائو براستی به اهمیت تكان دهنده انقلاب اكتبر پی برده بود. او میدانست وجود یك دولت نیرومند سوسیالیستی در اتحاد شوروی واقعیت تكان دهنده ای است كه در تغییر كل معادلات سیاسی كره ارض نقشی پر اهمیت بازی كرده است. مائو اظهار داشت كه “آتشبارهای انقلاب اكتبر ماركسیسم ـ لنینیسم را برای چین به ارمغان آورد.

” و مسلماً با اظهاراتی شبیه آنچه در پایین آورده میشود، نمیتوان ادعا كرد كه مائو اهمیت اتحاد شوروی را در پیروزی انقلاب چین دست كم میگرفت:“محتملا چین بدون همیاری سرزمین سوسیالیسم و پرولتاریای بین المللی نمیتواند به استقلال خود دست یابد؛ یعنی بدون كمك اتحاد شوروی و كمكی كه پرولتاریای ژاپن، انگلیس، امریكا، فرانسه، آلمان، ایتالیا و پرولتاریای دیگر كشورها از طریق مبارزه شان علیه سرمایه داری تامین میكنند. اگرچه نمیتوان گفت كه پیروزی انقلاب چین باید در گرو پیروزی انقلاب در دیگر كشورها، یا در یكی دو تا از آنها باشد، اما شكی نیست كه ما بدون نیروی افزوده پرولتاریای كشورهای دیگر نمیتوانیم پیروز شویم. بطور مشخص، كمكهای شوروی برای پیروزی نهایی چین در جنگ مقاومت ضروری است. رد كردن كمك شوروی، انقلاب را ناكام خواهد كرد.” (27)

تا آنجا كه به استالین و كمینترن مربوط میشود، مائو با خط عمومی وی در مورد انقلاب چین موافق بود. دیدیم چطور بر سر مسائل اصلی انقلاب چین نه مائو بلكه انورخوجه است كه از اصول اساسی فرموله شده توسط استالین منحرف میشود ـ بویژه در مورد نقش كلیدی دهقانان و انقلاب ارضی، خصلت بورژوا دمكراتیك انقلاب و این اصل كه انقلاب مسلح در برابر ضد انقلاب مسلح صف كشیده است.

آنچه مائو برخلاف اصرار برخی دگماتیستها، بر سرش پافشاری مینمود این بود كه انقلاب چین نمیتواند فتوكپی انقلاب روسیه باشد و فراتر اینكه وظیفه مقابل پای ما تلفیق اصول اساسی ماركسیسم ـ لنینیسم با شرایط مشخص انقلاب چین است. بعلاوه كاملا روشن است كه استالین و مخصوصا نمایندگان كمینترن در چین وقتی خواستند جهت انقلاب چین را مشخصتر تعیین كنند، در مورد انقلاب چین مرتكب اشتباهات فراوان و متعددی شدند.

این را میتوان در موارد زیادی مشاهده نمود. در دوران انقلاب 27 ـ 1924، نمایندگان كمینترن در چین، به ویژه “بورودین” با حمایت از خط “اتحاد به هر قیمت” با گومیندان و چیانكایشك، نقش بسیار بدی در انقلاب بازی كردند. تا آنجا كه مائو گفت “بورودین یك كم راست تر از چن دوسیو قرار داشت و حاضر بود برای رضایت بورژوازی هر كاری بكند، حتی خلع سلاح كارگران كه بالاخره فرمان این كار را هم صادر نمود.” (28) اگرچه باید در نظر داشت بورودین خیلی از مواضع رسمی كمینترن راست تر حركت كرد، اما این موضوع به تنهایی اشتباهات او را توضیح نمیدهد. چیانكایشك را عضو افتخاری كمیته اجرایی كمینترن كرده بودند. او این جایگاه را تا سال 1927 كه ماهیت وی برملا شد، حفظ كرد. از این گذشته خود استالین انتظارات غیر واقع بینانه ای از حكومت گومیندان در ووهان داشت، (به غلط آن را خرده بورژوائی ارزیابی میكرد) و فكر میكرد حتی بعد از پشت كردن چیانكایشك به انقلاب، این حكومت به اتحاد خود با كمونیستها ادامه خواهد داد.

این كاملا روشن است كه كمینترن توصیه بدی به حزب كمونیست چین داد. همه علناً به این موضوع اذعان كرده اند مگر انورخوجه. خود بورودین در سال 1939 به “آنالوئیز استرانگ” گفت “من اشتباه كردم، من انقلاب چین را نفهمیدم... خیلی اشتباه كردم.” (29)

حتی بعد از شروع كشتار دهها هزار كمونیست و كارگر، رهبری اپورتونیست راست با حمایت بورودین و دیگر نمایندگان كمینترن و با وجود مخالفت مائو، به كارگران دستور داد خلع سلاح شوند و كوشید جنبش دهقانی را فرو نشاند؛ به این امید كه به اصطلاح “جناح چپ” گومیندان با اینكارها راضی شود.

خود استالین با وجودیكه بر سر نقش كلیدی بسیج دهقانان عموما خط درستی داشت، با فرستادن تلگرامی به شانگهای در اكتبر 1926 مرتكب اشتباه مهمی شد. او در این تلگرام قید نمود تا زمانی كه شانگهای را فتح نكرده اند، جنبش ارضی نباید تشدید شود و باید “مواظب و خویشتن دار” بود. بعدا استالین پذیرفت كه مضمون این تلگرام اشتباه بوده و گفت “هرگز، چه در گذشته و چه اكنون، كمینترن را بری از خطا تلقی نكرده است.” (30)

چند هفته بعد، استالین تلگرام را باطل نمود و در قطعنامه نوامبر كمینترن به درستی بر نیاز بسیج دهقانان تاكید گذاشت. اما تلگرام جدأ نقش مخربی بازی كرد و اعتبار حزب كمونیست شوروی و كمینترن را به پشتوانه خط جناح راست برهبری چن دوسیو و بورودین تبدیل كرد.

استالین در مورد مناسبات كمینترن و انقلاب چین اظهارات مهمی ایراد كرد كه در ترسیم نظرات غلط خوجه به ما كمك میكند:

“با وجود رشد ایدئولوژیكی حزبمان، هنوز متاسفانه “رهبرانی” پیدا میشوند كه واقعا باور دارند انقلاب در چین میتواند به وسیله تلگراف و بر اساس اصول عام و جا افتاده كمینترن هدایت شود. آنها ویژگیهای ملی اقتصاد، نظام سیاسی، فرهنگ، آداب و رسوم و سنتهای چین را نادیده میگیرند. در حقیقت آنچه این “رهبران” را از رهبران واقعی متمایز میسازد اینست كه همیشه دو سه نسخه “مناسب” از پیش آماده برای همه كشورها و “لازم الاجرا” تحت هر شرایطی، در جیب دارند. برای آنها لزوم در نظر گرفتن خصوصیات ویژه و مخصوص ملی هر كشور مطرح نیست...

اكنون كه احزاب كمونیست رشد كرده و به احزاب توده ای بدل شده اند، آنها نمی فهمند كه وظیفه اصلی رهبری، كشف و فهمیدن خصوصیات ویژه ملی جنبش در هر كشور و تطبیق ماهرانه آنها با اصول عام كمینترن است تا بدین طریق، اهداف پایه ای جنبش كمونیستی تسهیل و عملی شود.

نتیجه عمده رهبری این نارهبران، تلاش در ارائه رهبری كلیشه ای برای همه كشورهاست؛ تلاش مكانیكی برای تحمیل برخی فرمولهای عام بدون در نظر گرفتن شرایط مشخص جنبش در كشورهای مختلف؛ و تقابل بی پایان فرمولها با جنبش انقلابی در كشورهای متفاوت.” (31)

حال عبارت استالین را با پریشان گوئی های همیشگی خوجه مقایسه كنیم:

“در این دوره (یعنی از سال 1935 ـ نویسنده) مائوتسه دون و حامیانش تحت شعار مبارزه علیه “دگماتیسم”، “الگوبرداری”، “كلیشه برداری از خارجیها” و غیره كارزار “تئوریكی” به راه انداخته، ماركسیسم ملی را مطرح نموده و خصلت جهانشمول ماركسیسم ـ لنینیسم را نفی نمودند. او به جای ماركسیسم ـ لنینیسم ستایشگر “راه و روش چینی” در برخورد به مسائل و سبك چینی “... زنده و با روح و خوشایند گوش و چشم خلق چین” بود و بدین طریق این تز رویزیونیستی را ترویج نمود كه در هر كشور، ماركسیسم باید محتوای خاص و منحصر به فرد خود را داشته باشد.” (32)

قبل از نشان دادن حرف واقعی مائو در عبارتی كه از آن نقل قول آورده شده، باید گفت خوجه مبارزه علیه دگماتیسم كه استالین فراخوانش را داده بود كاملا نفی كرده و این ایده كه “كلیشه برداری از خارجیها” یا “الگوبرداری” میتواند یك معضل حزب و جنبش انقلابی باشد را به سادگی مسخره میكند. قصد او روشن است: میخواهد خط كلیشه ای حزب خود را به كل جنبش بین المللی كمونیستی تحمیل نماید. اما در مورد این اتهام كه مائو “خصلت جهانشمول ماركسیسم ـ لنینیسم” را نفی كرده، بهتر است یكبار دیگر نظر مائو را از زبان خودش و از همان پاراگراف (و پاراگراف بعدی) كه خوجه از آن “نقل قول” آورده، بشنویم:

“تئوری ماركس، انگلس، لنین و استالین دارای اعتبار جهانشمول است. ما باید به این تئوری نه به عنوان یك دگم، بلكه چون راهنمای عمل بنگریم. آموزش نباید فقط یاد گرفتن عبارات و جملات ماركسیست ـ لنینیستی باشد، بلكه باید یاد گرفتن ماركسیسم ـ لنینیسم بعنوان علم انقلاب باشد. كافی نیست كه فقط قوانین عامی كه ماركس، انگلس، لنین و استالین بر مبنای مطالعه همه جانبه از زندگی واقعی و تجارب انقلابی بدست آوردند را درك كنیم، بلكه باید موضعگیری و اسلوب آنها در بررسی و حل مسایل را نیز بیاموزیم. هم اكنون تسلط حزب ما بر ماركسیسم ـ لنینیسم از گذشته قدری بهتر شده است، ولی از نظر وسعت و عمق لازم هنوز خیلی دور است. وظیفه ما رهبری یك ملت بزرگ چند صد میلیونی در مبارزه ای عظیم و بیسابقه است. بدین جهت اشاعه و تعمیق تئوری ماركسیسم ـ لنینیسم برای ما مساله بزرگی است كه باید هر چه زودتر حل شود و تنها وقتی موفق به حل آن خواهیم شد كه به طور جدی در این راه بكوشیم...

...كمونیستها بعنوان ماركسیست، انترناسیونالیست هستند، لیكن ما وقتی میتوانیم ماركسیسم را به عمل درآوریم كه آن را با ویژگیهای مشخص كشور خود تلفیق دهیم و به آن شكل معین ملی ببخشیم. نیروی عظیم ماركسیسم ـ لنینیسم درست در تلفیق آن با پراتیك مشخص انقلابی تمام كشورها نهفته است. برای حزب كمونیست چین ضروری است كه بكار بست تئوری ماركسیسم ـ لنینیسم در شرایط مشخص چین بیاموزد. برای كمونیستهای چین كه بخشی از ملت بزرگ چین را تشكیل میدهند و گوشت و خونشان بخشی از گوشت و خون ملت چین است، هر صحبتی درباره ماركسیسم كه ورای خصوصیات چین باشد، ماركسیسم مجرد و میان تهی است. از این رو بكاربست مشخص ماركسیسم در چین، طوری كه ماركسیسم در تمام اشكال تظاهر خود خصوصیات لازمه چین را نمایان سازد، یعنی بكاربست ماركسیسم در پرتو خصوصیات چین، مساله ای است كه درك و حل آن برای كل حزب ضرورت مبرم دارد. الگوهای خارجی باید زدوده شوند، از عبارات میان تهی و مجرد باید پرهیز شود، دگماتیسم باید از میان برداشته شود و در مقابل، باید سبك و روح نوین زنده چینی جایگزین گردد كه مردم عادی چین دوستدار آنند. جدا كردن محتوای انترناسیونالیستی از شكل ملی، فقط میتواند كار كسانی باشد كه از انترناسیونالیسم بوئی نبرده اند. برعكس، ما باید پیوندی تنگاتنگ بین این دو برقرار كنیم. در این مورد، در صفوف ما اشتباهات جدی وجود دارد كه باید مجدانه بر آنها فائق آئیم.” (33)

پس می بینیم انور خوجه برای اثبات حرفش به چه دروغ مشمئزكننده ای متوسل شده است. بعلاوه، او اصلا موضوع را نفهمیده است. در اینجا مائو تاكید میكند كه كاربست ماركسیسم ـ لنینیسم جهانشمول است؛ چون میتواند و باید در شرایط مشخص هر كشور بكار برده شود. البته این كشف جدیدی نیست، بلكه یك اصل پایه ای ماركسیسم است. اگرچه این اصل هرگز به مخیله خوجه راه نمی یابد. بعبارت دیگر، اگر قرار باشد تحلیلها و استراتژی و تاكتیكهایی كه توسط ماركس، انگلس، لنین و استالین و مائو در مسیر پراتیك انقلابی شان تكامل یافته، به سادگی به هر اوضاع و احوال و شرایطی تحمیل شوند، پروسه واقعی تلفیق ماركسیسم با جنبش انقلابی واقعا “نفی” شده و معنای ماتریالیسم دیالكتیكی كاملا زیر سئوال میرود. اینكار فقط میتواند به شكست حزب پرولتاریایی و دست كشیدن از امر رهبری انقلاب منجر شود.

تیغ كشیدنهای خوجه، تلاش عامدانه است برای آنكه واقعیت گفته های مائو را وارونه جلوه دهد. خوجه مدعی است كه مائو “این تز رویزیونیستی را ترویج نموده كه ماركسیسم در هر كشور باید محتوای خاص و منحصر به فرد خود را داشته باشد.” اما مائو به روشنی میگوید كه محتوای ماركسیسم و انترناسیونالیسم نیازمند یك “شكل ملی” معین است. آیا خوجه قادر نیست تفاوت شكل و محتوا را بفهمد؟ یا اینكه دروغ پیشه كرده تا بتواند موضوع را بپیچاند؟

مائو، استالین و خروشچف

متاسفانه در تاریخ انقلاب چین، سال 1927 آخرین باری نیست كه كمینترن رهنمود ناجور به كمونیستهای چینی میدهد. قبلا اشاره كردیم كه كمینترن و شاید شخص استالین بدرجات گوناگون از خط وان مین حمایت كردند. با اینكه مدتهاست ثابت شده این خط غلط بوده، اما خوجه اینك با سماجت از آن دفاع میكند. از سال 1935 به بعد، طی دوره جنگ ضد ژاپنی، وان مین عموما خطی تسلیم طلبانه پیش گذاشت و یك بار دیگر از حمایت كمینترن در اعمال این خط راست برخوردار شد. وان مین در مخالفت مستقیم با فراخوان مائو مبنی بر “جمهوری خلق” و جبهه متحد علیه ژاپن، فراخوان “حكومت متحد دفاع ملی” را پیش گذاشت. در آن موقع وان مین از شرط چیانكایشك برای اتحاد با كمونیستها جانبداری مینمود. این شرط همانا سپردن كنترل ارتش سرخ به دست چیانكایشك بود. البته مائو بیرحمانه با این خط مبارزه نمود و آن را شكست داد.

عین همین گرایش در سال 1945 متعاقب شكست ژاپن در شكلی حادتر بروز كرد. در آن موقع استالین مصرانه بحث میكرد كه حزب كمونیست چین باید هرگونه دورنمای انجام انقلاب بورژوا دمكراتیك در آینده نزدیك را كنار گذارد و در عوض، برای دستیابی به یك نقش قانونی در جمهوری بورژوایی به رهبری چیانكایشك مبارزه نماید. مائو بدرستی در پاسخ به اوضاع بعد از شكست ژاپن با چیانكایشك وارد مذاكره شد اما در همان زمان روشن نمود كه تشكیل حكومت ائتلافی باید بر مبنای حفظ استقلال حزب كمونیست چین، مناطق پایگاهی و ارتش حزب باشد. در سال 1945 بود كه مائو جمله معروف خود را طرح نمود: “خلق بدون ارتش خلق هیچ ندارد” و این نكوهش مستقیم كسانی بود كه اگر رشته امور را در دست داشتند، ارتش خلق را منحل نموده و بدون قید و شرط جذب حكومت چیانكایشك میشدند. ذكر این نكته ضروری است كه حزب كمونیست چین را میخواستند وادار به اجرای سیاستی كنند كه همزمان به خط بسیاری از احزاب اروپای غربی (مثل فرانسه، ایتالیا، یونان) تبدیل شد و حاصلش چیزی جز از دست رفتن هرگونه چشم انداز فوری انقلاب نبود.

و در سال 1946، هنگامی كه تندباد رویزیونیستی با تمام قوا بر بسیاری از احزاب كمونیست جهان وزیدن گرفته بود و البته از پوشش سازشهای اتحاد شوروی با نیروهای امپریالیستی كه در دوران جنگ با این كشور متحد شده بودند استفاده میكرد، مائو این اظهاریه قاطع را ارائه داد:“چنین سازشهایی بدین معنا نیست كه مردم كشورهای جهان سرمایه داری باید عیناً از آن تبعیت كنند و در كشور خود دست به سازش زنند. مردم این كشورها بر حسب شرایط متفاوتشان، مبارزات گوناگون خود را پیش برده و ادامه میدهند. اصل نیروهای ارتجاعی در برخورد به نیروهای دمكراتیك مردم قطعاً نابودی هر آنچیزی است كه میتوانند نابود كنند و تدارك برای نابود كردن آنچه اكنون نمیتوانند. در رویارویی با چنین وضعیتی، نیروهای دمكراتیك مردم نیز باید عین همان اصل را در برخورد به نیروهای ارتجاعی بعمل درآورند.” (34)

تاریخ خود این را نشان داد. مائو حزب را در یك جنگ داخلی علیه چیانكایشك رهبری نمود (كه در حقیقت جنگی رهائیبخش علیه امپریالیسم امریكا و پشتیبانان داخلی آن به نمایندگی چیانكایشك بود.) این جنگ به پیروزی سراسری در سال 1949 منجر شد. استالین تا مدتها و حتی كمی پیش از پیروزی به توانایی حزب كمونیست چین در كسب قدرت مطمئن نبود و به برقراری ارتباط با دولت چیانكایشك (از جمله اعطای كمك نظامی) ادامه داد. انگار این دولت قرار است مدتها پا بر جا بماند.

استالین برخلاف خوجه فورأ اشتباه خود را در درك قدرت انقلاب چین و امكان پیروزی آن بر رژیم گومیندان قبول كرد. استالین صریحاً گفت از این كه غلط بودن دركش در این مورد ثابت شده كاملا خوشحال است.

اما علیرغم این اتهام خوجه كه مائو تقصیر شكستها و انحرافات درون حزب را به “گردن كمینترن و نمایندگانش در چین میندازد”،(35) وی سرزنش را متوجه آن دسته از “كمونیستهای” چینی نموده كه بر تبعیت كوركورانه از دیگران اصرار می ورزیدند و میكوشیدند از حمایت شوروی برای خود سرمایه ای بسازند تا خطوط نادرستشان را ترویج كنند. بد نیست دوباره نگاهی به نقل قولی كه خوجه از مائو انتخاب كرده بیندازیم و آن را با متن واقعی مقایسه كنیم. خوجه اشاره میكند كه مائو درباره استالین گفت: او “در مورد چین مرتكب برخی اشتباهات شد. هم آوانتوریسم “چپ” كه از جانب وان مین در دوره دومین جنگ داخلی انقلابی ترویج میشد و هم اپورتونیسم راست وی در اوان جنگ مقاومت ضد ژاپنی را میتوان به استالین و اشتباهات او مربوط دانست.” (36)

از دید خوجه، این نقل قول همراه با برخی نكات دیگر، نمونه ای از “حمله مائو به استالین است... به منظور بی اعتبار كردن آتوریته و كارهای او، و بالا بردن آتوریته مائوتسه دون تا سطح یك رهبر جهانی، و یك كلاسیك ماركسیسم ـ لنینیسم، كسی كه به عبث میخواهد ثابت كند همواره از یك خط درست و اشتباه ناپذیر پیروی نموده است.” (37)

نقل قولهایی كه خوجه آورده، نه تنها تلاشی برای “بی اعتبار كردن” استالین نیست، بلكه بخشی در مقاله مائو در دفاع از استالین علیه حمله رویزیونیستهای خروشچفی به اوست. پاراگرافی كه خوجه به میل خود بخشهایی از آن را انتخاب نموده، در اصل چنین است:“در شوروی كسانی كه در گذشته استالین را به عرش برین میرساندند، اكنون ناگهان او را دوزخی میشمرند. اینجا در چین هم برخی اشخاصی دنباله رو اینان شده اند. كمیته مركزی حزب ما معتقد است كه اشتباهات استالین فقط 30 درصد و خدماتش 70 درصد را تشكیل میدهد و با سنجش كلیه مسایل او یك ماركسیست كبیر بود. بر اساس این ارزیابی ما مقاله ای تحت عنوان “درباره تجربیات تاریخی دیكتاتوری پرولتاریا” نگاشتیم. ارزیابی سی درصد برای اشتباهات و هفتاد درصد برای خدمات خیلی محقانه است. استالین در برخورد با چین مرتكب اشتباهاتی شد. آوانتوریسم “چپ” وان مین در اواخر دومین جنگ داخلی انقلابی و فرصت طلبی راست او در اوایل جنگ ضد ژاپنی هر دو از استالین منشاء گرفتند. در دوران جنگ آزادیبخش، استالین در آغاز به ما اجازه نمیداد انقلاب را به پیش برانیم. او معتقد بود چنانچه جنگ داخلی رخ دهد ملت چین با خطر نابودی روبرو خواهد شد. هنگامی كه جنگ آغاز شد نیمی به ما اعتماد داشت و نیمی شك و تردید. بعد از آن كه در جنگ پیروز شدیم او باز تردید داشت كه پیروزی ما پیروزی نوع تیتو است. در سال 1949 و 1950 فشار بس عظیمی بر ما وارد آورد. با این وجود، ما باز هم معتقدیم كه اشتباهاتش سی درصد و خدماتش هفتاد درصد را تشكیل میدهد. این محقانه است.” (38)

در مورد اظهاریه بالا بد نیست چند نكته توضیح داده شود. اولا، این حرفها در آوریل 1956، درست چند ماه بعد از “سخنرانی محرمانه” خروشچف در تقبیح استالین، گفته شده است؛ یعنی هنگامی كه حزب آلبانی و از جمله خوجه هنوز رویزیونیسم خروشچفی را نمی دیدند. ثانیاً، مائو در برشمردن اشتباهات استالین در مورد انقلاب چین مطالبی را میگوید كه بر همگان معلوم است. تاكید مائو اینست كه علیرغم این اشتباهات، باید از استالین بعنوان یك “ماركسیست كبیر” دفاع كرد. مائو از كسانی كه دنباله رو رویزیونیسم هار و هیستریك خروشچف شده بودند، انتقاد نمود.

قابل ذكر است كه خوجه در كتابش جرات نمیكند دروغی كه در برخی گفته هایش مربوط به چند سال قبل سرهم بندی كرده بود تكرار نماید: (دروغهایی كه برخی گروههای طرفدار آلبانی پخش كرده بودند) كه حزب آلبانی آغازگر و مبتكر مبارزه علیه رویزیونیسم مدرن بوده است. چنین ادعایی كاملا با واقعیات مبنی بر بیانیه های عمومی این حزب تفاوت دارد. ولیكن خوجه با تردستی سعی دارد با گفتن این كه روابط بین احزاب چین و آلبانی “مخصوصاً وقتی حزب كمونیست چین نیز درگیر برخورد آشكار با رویزیونیستهای خروشچفی شد” (39)، نزدیكتر گشت، زیرجلكی وانمود كند خودش مبتكر این مبارزه بوده است. گفته زیر از مائو در نوامبر 1956، طرز برخورد مائو به استالین و رویزیونیسم خروشچفی را روشن میكند:مایلم چند كلمه ای درباره بیستمین كنگره حزب كمونیست اتحاد شوروی بگویم. من فكر میكنم دو “شمشیر” وجود دارد. یكی لنین و دیگری استالین. اكنون روسها شمشیر استالین را به دور افكنده اند. گومولكا و برخی اشخاص در مجارستان آن را برداشته اند تا به اتحاد شوروی زخم زنند و با به اصطلاح استالینیسم مخالفت نمایند. احزاب كمونیست بسیاری از كشورهای اروپایی نیز به رهبری تولیاتی مشغول انتقاد از اتحاد شوروی هستند. امپریالیستها نیز از این شمشیر برای كشتار خلق استفاده میكنند. مثلا دالس مدتی است آن را به دور سرش میچرخاند. این شمشیر قرض داده نشده، بلكه به دور افكنده شده است. ما چینیها آن را به دور نینداخته ایم. اصلا ما از استالین حفاظت میكنیم و ثانیاً در عین حال اشتباهات او را مورد انتقاد قرار میدهیم. ما مقاله “درباره تجربه تاریخی دیكتاتوری پرولتاریا” را نگاشته ایم. برخلاف برخی از اشخاص كه برای بدنام كردن و نابود نمودن استالین تلاش كرده اند، ما بر طبق واقعیت عینی عمل میكنیم.

اما در مورد شمشیر لنین، آیا رهبران شوروی آن را تا حدی به دور نیفكنده اند؟ به نظر من آن را به میزان قابل ملاحظه ای به دور افكنده اند. آیا انقلاب اكتبر هنوز معتبر است؟ آیا هنوز میتواند به عنوان نمونه برای كلیه كشورها باشد؟ گزارش خروشچف در بیستمین كنگره حزب كمونیست شوروی میگوید كه امكان دارد قدرت سیاسی را از طریق راه پارلمانی به دست آورد، یعنی گفتن این كه دیگر برای كلیه كشورها لازم نیست كه از انقلاب اكتبر بیاموزند. همین كه این دروازه باز شود، لنینیسم به طور كلی به دور افكنده میشود.” (40)

بنابراین به وضوح میبینیم زمانی كه به تصدیق خود حزب آلبانی، ماهیت خروشچف “هنوز كاملا معلوم نیست” و هنوز “كاملا قانع نشده است” كه این جریان رویزیونیسم خروشچفی است،(41) مائو جوهر مساله استالین و ماهیت رویزیونیسم خروشچفی را درك نمود. جستجوی بیهوده ای خواهد بود اگر بخواهیم در منتخب آثار خوجه از میان نوشته های دوره اواخر سالهای 50، هیچ جمله ای حاكی از چیزی شبیه منظور مائو از آنچه در شوروی در حال تكوین بود پیدا كنیم. تنها چیزی كه پیدا میكنیم تصدیق اینكه بعد از كنگره بیستم حزب كمونیست شوروی، از حمله خروشچف به استالین، امپریالیستها و دیگران (مثل یوگسلاویها) استفاده نموده به سوسیالیسم حمله میكنند، و یا شكایتهایی از شوروی كه چرا موضع خود را درباره یوگسلاوی نرم كرده اند. (42) و حتی در اینجا هم در عین اینكه البته حمله به رویزیونیسم آشكار تیتو درست بود، ولیكن اغلب نگرانی خوجه پیش از آنكه از موضع انترناسیونالیسم پرولتری باشد، از زاویه تنگ ناسیونالیسم بود: او با اظهار ترس از “... دخالت و اشغال نظامی یوگسلاوی در آلبانی به بهانه نجات سوسیالیسم.” (43) موضوع این نیست كه چنین ترسی بیجهت بوده چرا كه مبنای واقعی برای این نگرانی موجود بود، آثار این دوره حزب آلبانی كه برای تجدید چاپ انتخاب شدند، كوچكترین تلاشی را از جانب خوجه برای تحلیل كردن خط عمومی كنگره بیستم حزب كمونیست شوروی منعكس نمیكند.

البته حداقل به یك نوشته خوجه در یادداشتهای منتخب آثار اشاره شده ولیكن در خود منتخب آثار چاپ نشده است. این نوشته سخنرانی او “در دیدار رسمی به مناسبت پانزدهمین سالروز بنیانگزاری PLA حزب كار آلبانی در 8 نوامبر 1956” (44) میباشد. در روزنامه “پراودا” به تاریخ 8 نوامبر 1956، عین این مقاله، یا هم مضمون با آن منتشر شد. عنوان مقاله چنین بود: “مقاله “حزب كار آلبانی پانزدهمین سال خود را سپری نمود” نوشته رفیق انور خوجه”.(45) خود خوجه میگوید “...بدون كوچكترین تغییری، تمام مقاله در “پراودا” به چاپ رسید.”(46). درواقع خیلی هم تعجب آور نیست كه حزب آلبانی ترجیح داد مقاله را دوباره چاپ نكند، چرا كه در واقع، در حین حمله به یوگسلاوی و تیتویسم، به نوعی كنگره بیستم را صحه میگذارد!(47)

البته نباید متوقع بود همه از ابتدا در پاسخ به هر مساله مطلقاً دید روشنی داشته باشند. و در صورت فقدان دید روشن، به آنها فوری انگ مرتد زده شود. ولی موضوع بر سر اینست كه با وجود شواهدی كه نشان میدهد خوجه بر سر رویزیونیسم روسی تزلزل به خرج داده و به درك قسمی خود از آنچه میگذشت هم خیانت نموده و نتوانست هیچگونه تحلیلی در مورد غصب قدرت در شوروی توسط رویزیونیستها حتی در سطحی پایینتر از تحلیل حزب كمونیست چین كه به رهبری مائو از این واقعه صورت گرفت ارائه دهد، حال چگونه خوجه میتواند ادعا كند كه در جنگ علیه رویزیونیسم روسی او مرد پیشتاز بوده و از این ادعای خود مفتخر هم باشد؟!

و تازه قضیه اصلا بدین شكل نبوده كه حزب كمونیست چین “نیز” درگیر برخورد آشكار با رویزیونیسم روسی شد. امر مسلمی است كه حزب كمونیست چین (بسیار ضروری است كه تاكید شود به رهبری مائو) در 16 آوریل 1960 با انتشار “زنده باد لنینیسم”! در پرچم سرخ نشریه تئوریك حزب مقابله بر سر تزهای رویزیونیستی كنگره بیستم شوروی را علناً بیرون داد. حزب چینیها به حمله خود در نشست فدراسیون جهانی اتحادیه های كارگری در ژوئن 1960 واقع در پكن ادامه داد. بعد از گذشت یك ماه، در كنگره سوم حزب كمونیست رومانی در بخارست، نمایندگان احزاب كمونیست كشورهای مختلف “... از میان موضوعات دیگر، به منظور مباحثه بر سر اختلاف نظرهای موجود بین حزب كمونیست شوروی و حزب كمونیست چین قرار برگزاری یك جلسه با شركت همه احزاب و با تعیین زمان و مكان جلسه را تعیین نمودند.” این نقل قول كه منظور جلسه را به خوبی شرح میدهد، انور خوجه در آن زمان نوشته بود و ادامه میدهد: “ما نه تنها باید ببینیم حرف رفقای روسی چیست، بلكه همچنین باید به رفقای چینی هم گوش دهیم، و آنگاه در مباحثه حرف خود را خواهیم گفت.”(48). بعدأ در همان سال، هنگام انعقاد جلسه مذكور (نوامبر 1960 در مسكو)، جهتگیری سخنرانی خوجه به روشنی جانبداری از تحلیل و موضع حزب كمونیست چین و دفاع از چینیها در رد تز “جدید” كنگره بیستم بود. تزی كه دیگر آن موقع آلبانیها تصمیم گرفتند رد كردن آن را صحیح اعلام كنند.

خوجه اكنون با معرفی خودش به عنوان رهبر در جنگ علیه رویزیونیسم شوروی و متهم نمودن مائو به “تزلزل”، واقعاً خنده آور شده است.



بخش دوم - ساختمان سوسیالیسم در چین

نقد همه جانبه از تحلیل خوجه از تكامل یا فقدان سوسیالیسم در چین بسیار مشكل است، چون این بخش از كتاب او مملو است از اقتباسهای تكه تكه، حمله های بازاری و دروغپردازیهای عامیانه. به نظر میاید تز پایه ای او چنین باشد “كه انقلاب چین یك انقلاب بورژوا دمكراتیك باقی ماند و به یك انقلاب سوسیالیستی تكامل نیافت.”(49)

كنه بحث خوجه اینست كه پرولتاریا تحت رهبری مائو با بورژوازی ملی “در قدرت شریك شدند”. او اظهار میكند:

“تنها زمانی گذار از انقلاب بورژوا دمكراتیك به انقلاب سوسیالیستی میتواند متحقق شود كه پرولتاریا قاطعانه بورژوازی را از قدرت كنار زده و از او سلب مالكیت كند. تا هنگامیكه طبقه كارگر در چین با بورژوازی در قدرت سهیم است، تا هنگامیكه بورژوازی امتیازات خود را حفظ نموده، قدرت دولتی كه در چین برقرار گشته است نمیتواند قدرت دولتی پرولتاریا باشد و در نتیجه انقلاب چین هم نمیتواند به یك انقلاب سوسیالیستی رشد كند."(50)

زمانی كه ارتش رهائیبخش خلق در سال 1949 موفق شد گومیندان را در هم بكوبد و به پیروزی سراسری دست یابد، انقلاب دمكراتیك در اصل و جوهر خود به انجام رسیده بود. مائو به درستی اعلام نمود كه همه آن اقشاری كه با فئودالیسم و امپریالیسم مخالف بوده و تمایل دارند یك نظم اجتماعی بر پایه منافع طبقه كارگر و اتحاد كارگر ـ دهقان را بپذیرند، میتوانند در دولت نوین از حقوقی برخوردار گردند. این در شرایط مشخص چین به معنای بخشهایی از بورژوازی، به ویژه بورژوازی متوسط، یا بورژوازی ملی بود كه در تطابق با این معیارها، بدون دیكتاتوری دمكراتیك رهبری پرولتاریا میگنجیدند و یا حداقل در آن هنگام آماج چنین دیكتاتوری نبودند. این تحلیل كاملا با خط عمومی و صحیح مائو در مورد خصلت انقلاب چین، آماج آن، نیروهای محركه آن و متحدین متزلزل انقلاب خوانایی دارد.

مائو در آن موقع در مارس 1949، حتی قبل از دستیابی به پیروزی سراسری، سیاست عمومی دولت نوین را برای متحول كردن به انقلاب سوسیالیستی مطرح نمود. مائو به روشنی گفت:

"پس از نابودی دشمنان تفنگ به دست، دشمنان بدون تفنگ هنوز بر جا خواهند ماند و اینان مسلماً بر ضد ما به مبارزه مرگ و زندگی دست خواهند زد، ما هرگز نباید به این دشمنان كم بها بدهیم...

ما در مبارزات خود در شهرها به چه كسی باید تكیه كنیم؟ بعضی از رفقایی كه دچار آشفتگی فكری اند، میپندارند كه ما نه به طبقه كارگر، بلكه باید به توده تهیدستان تكیه كنیم. رفقای دیگر كه دچار آشفتگی بیشتری هستند، تصور میكنند كه ما باید به بورژوازی تكیه كنیم. در مورد سمت تكامل صنایع، برخی از رفقایی كه دچار آشفتگی فكر اند، بر این نظرند كه ما باید به طور عمده به تكامل موسسات خصوصی یاری برسانیم و نه به تكامل موسسات دولتی. برخی دیگر برعكس آنند كه كافی است به موسسات دولتی توجه شود و موسسات خصوصی زیاد مهم نیستند. ما باید این نظرات آشفته را مورد انتقاد قرار دهیم. ما باید با تمام وجود به طبقه كارگر تكیه كنیم، سایر توده های زحمتكش را با خود متحد سازیم، روشنفكران را به سوی خود بكشیم و عناصر بورژوازی ملی و نمایندگان آنها را كه میتوانند با ما همكاری كنند، به تعداد هر چه بیشتر به طرف خود جلب كنیم و یا آنها را به بیطرفی بكشانیم تا آنكه بتوانیم علیه امپریالیستها، گومیندان و بورژوازی بوروكراتیك به مبارزه ای خصمانه دست زنیم و قدم به قدم بر این دشمنان چیره شویم." (51)

این استراتژی برای به پیش راندن انقلاب بر پایه شرایط مشخص چین ترسیم گشت. كشوری كه صنعت مدرن تنها 10% اقتصاد ملی را تشكیل میداد، در حالیكه 90% بقیه آن كشاورزی و صنایع دستی بود. مائو مطرح نمود كه در حالیكه چنین وضعیتی، شركت بورژوازی ملی در اقتصاد و ایفای نقشهایی را حتی درون خود دولت را موجب میشود ولیكن اساساً وجود صنعت مدرن، طبقه كارگر را قادر ساخته انقلاب را رهبری نموده و ساختمان سوسیالیسم را به انجام رسند. او بیان نمود:

"و درست به همین علت است كه در چین طبقات جدید و احزاب سیاسی جدید پدید آمده اند -- پرولتاریا و بورژوازی، حزب پرولتاریایی و حزب بورژوایی. پرولتاریا و حزب آن به علت رنج و ستمی كه از دشمنان رنگارنگ دیده است، آبدیده شده و برای رهبری انقلاب خلق چین شایستگی یافته است. كسی كه این واقعیت را از دیده فرو گذارد و یا كوچك بشمارد، مرتكب اشتباهات اپورتونیستی راست خواهد شد."(52)

و مائو ادامه میدهد:

"صنایع مدرن چین، اگرچه ارزش تولیدی اش فقط 10% ارزش كل تولید اقتصاد ملی است، بسیار متمركز است، بزرگترین و عمده ترین قسمت سرمایه در دست امپریالیستها و چاكران آنها یعنی بورژوازی بوروكراتیك چین متمركز شده است. مصادره این قسمت از سرمایه و انتقال آن به جمهوری توده ای كه تحت رهبری پرولتاریاست، به وی امكان خواهد داد كه شریانهای حیاتی اقتصاد كشور را در دست بگیرد، و به اقتصاد دولتی امكان خواهد داد كه به صورت بخش رهبری كننده تمام اقتصاد ملی درآید. این بخش از اقتصاد خصلتاً سوسیالیستی است نه سرمایه داری. كسی كه این واقعیت را از دیده فرو گذارد و یا كوچك بشمارد، مرتكب اشتباهات اپورتونیستی راست خواهد شد."(53)

بنابراین جهتگیری مائو حركت به سوی سوسیالیسم، “حرف” صرف آن طور كه خوجه به سخره میگوید نبود، بلكه بر مبنای واقعیات عینی چین قرار داشت و پشتوانه آن، دیدگاه روشنی بود كه مائو در مورد چگونه شروع كردن پروسه تغییرات سوسیالیستی اقتصاد داشت. در عین حال مائو تشخیص داد كه این امر با یك ضربت نمیتواند عملی گردد. بخشهای عظیمی از كشاورزی و صنایع دستی همچنان باقی مانده بود كه سرمایه داران در آن نقش داشتند و فورأ نمیشد آنها را محو و نابود كرد. او بحث میكند كه:

"در این دوره باید به كلیه عناصر سرمایه داری شهری و روستایی كه به حال اقتصاد ملی زیانمند نیستند بلكه سودمندند، امكان وجود و تكامل داد. این امر نه فقط اجتناب ناپذیر است، بلكه از لحاظ اقتصادی ضرور است. معذالك وجود و تكامل سرمایه داری در چین چنان بدون مانع و محدودیت مانند كشورهای سرمایه داری نخواهد بود. سرمایه داری در چین از چند جانب محدود خواهد شد: در میدان عمل آن، از راه سیاست مالیاتی، از راه قیمتهای بازار و از راه شرایط كار...

سیاست تحدید سرمایه داری خصوصی ناگزیر به درجات مختلف و به شكلهای گوناگون با مقاومت بورژوازی و مخصوصا صاحبان بنگاههای بزرگ خصوصی یعنی سرمایه داران بزرگ برخورد خواهد كرد. تحدید و مخالفت با این تحدید، شكل عمده مبارزه طبقاتی در دولت دمكراسی نوین (در طی گذار به سوسیالیسم ـ نویسنده) خواهد بود.(54)

خوجه این سیاست را، سیاست مقدم شمردن رشد سرمایه داری مینامد! خواننده تعجب خواهد كرد از این كه چگونه خوجه انتقاد خود را از مائو درسالهای اولیه جمهوری خلق با سیاست اقتصادی نوین مشهور لنین در سالهای اولیه جمهوری سوسیالیستی بعد از جنگ داخلی وفق میدهد. خوجه از لنین نقل قول میاورد كه:تا زمانی كه پرولتاریا قدرت سیاسی را محكم در چنگ گرفته و تا زمانی كه حمل و نقل و صنعت بزرگ را محكم در دستان خود دارد، هیچ خطری دولت پرولتاریایی را تهدید نخواهد كرد.(55)

و خوجه در اینجا اظهارنظر میكند:

"درواقع، نه در سال 1949 و نه در 1956، زمانی كه مائوتسه دون این چیزها را ترویج مینمود، پرولتاریا در چین نه قدرت سیاسی و نه صنعت بزرگ را در دست خود نگرفته بود.

به علاوه لنین برنامه نپ را به مثابه یك اقدام موقت، كه شرایط مشخص روسیه در آن زمان تحمیل كرده بود، در نظر داشت، ویران شدن روسیه بعد از جنگ داخلی. و به آن به عنوان یك قانون جهانشمول برای ساختمان سوسیالیسم نگاه نمیكرد. و یك سال بعد از اعلام نپ، لنین تاكید نمود كه دوران عقب نشینی به سر رسیده و شعار تدارك برای تعرض علیه سرمایه خصوصی در اقتصاد را داد. در صورتی كه در چین، به دوران حفظ تولید سرمایه داری طوری برخورد میشد كه قرار است تقریبا تا ابد پابرجا بماند. بنا به نظر مائوتسه دون، نظمی كه در چین بعد از رهایی قرار است برقرار گردد، باید نظم بورژوا دمكراتیك باشد، در حین اینكه حزب كمونیست چین باید در قدرت ظاهر شود. این است “اندیشه مائوتسه دون”(56)

ملغمه همیشگی از تحریف و دروغ خوجه ای! قبل از هر چیز باید بگوییم كه قدرت سیاسی و نیز حمل و نقل بخشهای كلیدی صنعت بزرگ را پرولتاریا فورأ بعد از رهایی در 1949 در دست خود گرفت. پرولتاریا و حزب كمونیست چین در دولت نقش رهبری كننده داشتند. اما مساله حمل و نقل و صنعت بزرگ به طور خاص، تا آنجا كه مربوط به در دست خود نگرفتن از جانب پرولتاریا مطرح شد، ظاهرأ خوجه باور دارد كه اگر چیزی را در عالم خیال خود روی كاغذ بیاورد، مردم بدون انتقاد فورأ آن را قبول میكنند. البته شاید در مورد “انترناسیونال” درب و داغانی كه سعی دارد دور خودش جمع و جور كند صحت داشته باشد، اما این اراجیف را ماركسیست ـ لنینیستهای راستین هرگز قبول نخواهند كرد.

خنده دار اینجاست كه خوجه بر این گفته های لنین تاكید میكند كه “اقدام موقت كه شرایط مشخص روسیه در آن زمان تحمیل كرده بود”. خوب، شرایط مشخص در چین به مراتب برای سلب مالكیت فوری از كل بورژوازی نامساعدتر بود. همان طور كه پیشتر گفتیم چین به مراتب عقب مانده تر از روسیه بود، و نه صرفاً در عرض سه چهار سال جنگ داخلی، بلكه در طی سه دهه جنگ ویران گشته بود. و امپریالیسم و فئودالیسم این كشور را تحت انقیاد، فشار و ركود قرار داده بودند. این شرایط مشخص چین بود كه مائو را به اتخاذ چنین سیاستهایی و اجرای آنها واداشت.

خوجه آنچنان اظهار عقیده درخشانی در مورد لنین دارد كه نپ را به مثابه “یك قانون جهانشمول برای ساختمان سوسیالیسم” در نظر ندارد (تو گویی مائو دارد) و از طرف دیگر ادعا میكند كه “مائو به دوران حفظ تولید سرمایه داری طوری برخورد میكند كه گویا قرار است تقریباً تا ابد پابرجا بماند”. تنها كاری كه میتوانیم بكنیم یادآوری یك نكته به انور خوجه است. یادآوری كلماتی كه لنین علیه یك پلمیك گر درخشان به اسم كائوتسكی به كار میبرد، و میگفت كه نسبت دادن یك موضع به وضوح احمقانه به یك مخالف و بعد تكذیب آن روش هیچ بنده خدای زیركی نیست، چه رسد به یك ماركسیست. در پایین به طور كاملتری به تئوری مرحله دمكراتیك نوین انقلاب در چین خواهیم پرداخت. اما قبل از آن میبینیم كه مائو حتی در اولیه ترین مرحله جمهوری خلق چین، زمانی كه بر تحكیم پیروزی بر امپریالیستها، مالكان ارضی و سرمایه داران بزرگ چینی كه در ارتباط مستقیم با امپریالیستها بودند تاكید میكرد و این تاكید ضرورت هم داشت، اما قدمهای ضروری برای تضمین پیشروی به سوی سوسیالیسم و نه سرمایه داری را قبلا برداشته بود. مائو با اتخاذ اقدامات سوسیالیستی مشخص تضمین نمود كه عامل رهبری كننده اقتصاد بخش سوسیالیستی باشد كه در مالكیت دولت قرار دارد. و از آن مهمتر اینكه مائو در درون حزب مبارزه شدیدی بر سر روشن نمودن سمت و سوی انقلاب چین و آماده كردن توده ها برای چنین مبارزه ای به راه انداخت.

مائو در اوایل 1952، تئوری “تركیب زیربنای اقتصادی” را بیرحمانه مورد انتقاد قرار داد. این خطی بود كه از جانب لیوشائوچی ترویج میشد و بر این نظر بود كه اقتصاد چین یك تركیب هماهنگ از صنعت سوسیالیستی، صنعت خصوصی و یك اقتصاد دهقانی باشد. در حالیكه مائو به درستی بیان كرد كه كلیه عناصر سرمایه داری در شهر و روستا را نمیتوان به یكباره از بین برد، و برخی خصوصیات آن تا نسبتاً مدتهای مدیدی باقی خواهند ماند. او روشن نمود كه گذار به جامعه سوسیالیستی آغاز گشته است و كوشش برای “تحكیم” نظم دمكراتیك نوین به معنی فرو بردن چین در مسیر سرمایه داری است. به شكل تئوریك آن، مائو در ژوئن 1952 چنین بیان میكند:

"با سرنگونی طبقه مالكین ارضی و طبقه سرمایه داران بوروكرات، تضاد میان طبقه كارگر و بورژوازی ملی به صورت تضاد عمده در چین درآمده است. از این رو بورژوازی ملی دیگر نباید به مثابه یك طبقه میانی تعریف شود."(57)

بنابراین مائو به روشنی مطرح نمود كه در انقلاب سوسیالیستی بورژوازی ملی آماج حمله است. آیا این بدین معناست كه به واسطه آن كلیه مالكیتهای بورژوایی فورأ خلع ید شده یا از لحاظ سیاسی كل بورژوازی با یك ضربت از هر گونه حقوق محروم گردد؟ نه. واقعیتهای اقتصاد چین هنوز شركت بخشهایی از بورژوازی را طلب مینمود و هنوز لازم بود توده ها را برای پیشبرد انقلاب سوسیالیستی متحول نمود. مخصوصاً برای كلكتیویزه كردن كشاورزی، دهقانان فقیر و میانه حال را بسیج و انگیزه های آنان را در انجام این امر رها ساخت. و همچنین عده ای تحصیلكرده را مورد استفاده قرار داده و آنها را به سوی پرولتاریا جلب نمود، چون تا سطح وسیعی به بورژوازی ملی دلبستگی داشتند. یكبار دیگر نقل قول مائو را بخوانیم چون خود نقل قول به مراتب مفیدتر از شرح و تفسیرهای خوجه از مطلب میباشد:برخی افراد فكر میكنند كه دوره گذار، بیش از حد طولانی است و شكیبایی خود را از دست میدهند. این امر موجب اشتباهات انحرافی “چپ” میگردد. سایرین هنوز در جایی قرار دارند كه پس از پیروزی انقلاب دمكراتیك قرار داشتند. آنها درك نمیكنند كه تغییری در خصلت انقلاب روی داده است و به جای گذار سوسیالیستی، “دمكراسی نوین” شان را به پیش میرانند. این امر منجر به اشتباهات انحرافی راست خواهد شد....

“نظم اجتماعی دمكراتیك نوین را استوارانه برقرار سازیم”. این یك فرمولبندی زیانبخش است. در دوران گذار دائماً تغییرات رخ میدهند و هر روزه عوامل سوسیالیستی ظهور میكنند. چطور این “نظم اجتماعی دمكراتیك نوین” میتواند “استوارانه برقرار گردد؟... دوره گذار سرشار از تضاد و مبارزه است. مبارزه انقلابی كنونی ما حتی ژرفتر از مبارزه انقلابی مسلحانه در گذشته است. انقلابی است كه نظام سرمایه داری و دیگر نظامهای استثماری را یكبار و برای همیشه به گور خواهد سپرد. ایدة “برقرای استوار نظم اجتماعی دمكراتیك نوین” در جهت مخالف واقعیات مبارزة ما حركت میكند و امر سوسیالیستی را از پیشرفت باز میدارد.“

از دمكراسی نوین به سوی سوسیالیسم حركت كنیم.”، این فرمولبندی مهمی است. تنها حركت به سوی هدف و نه چیز دیگری؟ هر ساله حركت به سوی آن و پس از گذشت پانزده سال هم هنوز حركت به سوی آن؟ صرف حركت به سوی سوسیالیسم به معنای آنست كه به هدف دست نیافته ایم. فرمولبندی فوق خوش ظاهر است اما تحمل بررسی دقیق را ندارد."(58)

عبارت بالا كه مائو در سال 1953 بیان كرد به روشنی خط او را در این مورد نشان میدهد، او اصرار میورزید كه انقلاب سوسیالیستی شروع شده است و باید به انجام برسد و باز هم به روشنی با تعاریف خوجه از خط مائو در ضدیت است. بنابراین ادعای خوجه مبنی بر حمایت مائو از برقراری “نظم بورژوا دمكراتیك” “در دوره بعد از رهایی چین” دیدیم كه با حقیقت در تضاد است. “نظم بورژوا دمكراتیك” در دوره بعد از رهایی، برای مائو چیزی نبود مگر گذار به سوسیالیسم كه با حاكمیت پرولتاریا، در اتحاد با دیگر نیروهای مترقی (كه وجود داشتند و در شكل دیگری در روسیه نیز بودند)، و از همه مهمتر توده های دهقان (كه در چین بیشتر از روسیه بود) به انجام رسد. وانگهی، هر كسی كه كمترین آشنایی با انقلاب چین داشته باشد به خوبی میداند كه مائو و حزب كمونیست چین طی سالهای 1952 تا 1956 مبارزه ای را در ابعاد غول آسایی در چین رهبری نمودند كه در نتیجه آن اجرای پایه ای ساختمان یك زیربنای اقتصادی سوسیالیستی به انجام رسید.

اصلیترین آنها مبارزه عظیمی بود كه در روستاها برای متحول كردن كشاورزی از اقتصاد مالكیت فردی دهقان به مالكیت سوسیالیستی درگرفت. مائو دهقانان را در فراتر رفتن از “تیمهای كمك دوجانبه” كه در دوران جنگ داخلی بعد از رفرم ارضی در مناطق پایگاهی عملی شده، رهبری نمود و سپس بعد از پیروزی 1949 در سراسر چین معمول گشته بود. “كمك دوجانبه” اگرچه عناصر سوسیالیستی آینده را در درون خود داشت، اما به طور اساسی مناسبات كهنه مالكیت را تغییر نمیداد و مالكیت خصوصی بر زمین را دست نخورده نگاه میداشت. مائو برای رهبری دهقانان در تشكیل كئوپراتیوهایی در سطح بالاتر و دستیابی به مالكیت جمعی پایه ای و آنگاه تشكیل فوری كمونهای خلق در سطح گسترده مبارزه نمود. این كمونها شكل بنیادین مالكیت سوسیالیستی در روستاها را برای یك دوره طولانی نمایندگی كردند تا این كه رشد نیروهای مولده و ارتقاء آگاهی سوسیالیستی دهقانان، جهش به تشكیل مزارع با مالكیت دولت را ممكن گردانید. در این مزارع دهقانان دیگر كارگران مزد بگیر شدند.

مائو برای پیش بردن چنین كارزار عظیمی، میبایست با چنگ و دندان علیه راستهای درون حزب بجنگد. راستها میگفتند “مكانیزاسیون مقدم بر كلكتیویزه كردن است” و برای اینكه به حرف خود حقانیت بیشتری ببخشند، به تجربه اتحاد شوروی استناد میكردند كه در آنجا تا سال 1930 كلكتیویزه كردن صورت نگرفت. مائو تصریح نمود كه چین اگر بخواهد برای كلكتیویزه كردن صبر كند تا پایه صنعتی ضعیفش تراكتور و غیره برای مكانیزه كردن كشاورزی تولید كند، انقلاب دچار فاجعه میشود. بعد از اجرای رفرم ارضی، قطب بندی بین دهقانان به سرعت شدت یافت كه برخی از موقعیت مرفهی برخوردار شده و بقیه نسبتاً فقیر باقی ماندند. مائو بیان نمود كه به حال خود رها كردن این وضعیت و رشد بیشتر این قطب بندی منجر به پاره شدن اتحاد كارگر ـ دهقان خواهد شد، اتحادی كه چه در مرحله دمكراتیك نوین و چه در مرحله سوسیالیستی، بستر انقلاب چین بوده است. (اگرچه در مرحله سوسیالیستی این اتحاد در سطح بالاتری است).

در شهرها، آن كارخانه هایی كه بر مبنای دولت سرمایه داری به كار مشغول بودند (و قبلا هم اشاره كردیم كه هرگز عامل مسلط در صنعت جمهوری خلق نبودند) و یا كارخانه هایی كه بر مبنای مشترك دولتی خصوصی اداره میشدند، همگی به مالكیت دولت درآمدند. این حقیقت دارد كه در خیلی از موارد صاحبان قبلی این كارخانه ها در ازای سلب مالكیت شدنشان، از حقوق و منافع ثابتی برخوردار بودند ـ كه در واقع شكلی از استثمار نیروی كارگر بود. این كار دلایل زیادی داشت. اولا، به خاطر ویژگیهای مرحله طولانی دمكراتیك در انقلاب چین بسیاری از اعضای بورژوازی ملی نیز در خلال این مدت دستخوش تغییراتی كه صورت گرفته بود شده و به انقلاب همیاری كرده بودند. مائو حتی در گرماگرم دست به كار شدن برای سرنگونی و انهدام بورژوازی به مثابه یك طبقه، برخی مزیتهای تاكتیكی تشخیص داد: كه لزوماً به هر فرد بورژوا به عنوان دشمن سوگند خورده انقلاب برخورد نشود. دوماً كماكان برای به راه انداختن بعضی كارخانه ها و غیره به تخصص بورژوازی نیاز بود. این سیاست زیاد با سیاست مشهور “رشوه دادن” لنین تفاوتی ندارد. برای عملكرد دولت شوروی به برخی از تكنیسینها و مدیران طبقه سرمایه دار قدیم امتیازاتی میدادند. این سیاستی بود كه تا سالهای 1930 ادامه داشت و از یك سازش ضروری حكایت میكند.(59)

خوجه و دیگران از این واقعیت كه این امتیازات تا چند سال بعد از تحولات سوسیالیستی صنعت در چین پرداخت میشد استفاده كرده و اصرار دارند بگویند كه در چین هرگز یك تحول سوسیالیستی راستین صورت نگرفت. البته این تحریف زیاده از حد بزرگ است. از آن لحظه ای كه ابزار تولیدی كه قبلا در دست بورژوازی ملی بود، دولت در دست گرفت و ملی شدن صنایع عمل گشت، دیگر كسی نمیتواند ادعا كند كه اینها بنگاههای سرمایه داری هستند. كارخانه ها در شكل مالكیت دولتی به كل مردم تعلق داشت تولید بر مبنای نیاز عمومی جامعه صورت میگرفت. سطوح و برنامه ریزی تولیدی توسط برنامه ریزی دولت پیاده میشد نه توسط الزامات بازار و نه بر مبنای سود. مالكان پیشین نمیتوانستند متعلقات گذشته خود را بفروشند یا به چیز دیگری تبدیل كنند. و آن بهره ناچیزی كه از قبل املاك گذشته خود دریافت مینمودند، نمیتوانست دوباره به مثابه سرمایه، سرمایه گذاری شود. با وضعیت مشابهی، حتی در كارخانه هایی كه صاحبان قبلی از همه اختیارات بركنار نشده اند، دیگر در تصمیم گیریها بر سر شرایط كار، قوانین كار و غیره حرفشان تعیین كننده نبود. و محصولاتی كه كارگران تولید میكردند دیگر به طور خصوصی تحت مالكیت كسی درنمیامد. خلاصه كلام، در صنعت مناسبت بنیادین سرمایه داری دیگر موجود نبود. مسلماً بهره ای كه به سرمایه داران پرداخت میشد از قبل كار طبقه كارگر میامد و بنابراین میتوان آن را شكلی از استثمار محسوب نمود. همانطوری كه یك كشور سوسیالیستی كالای سرمایه داری از كشورهای امپریالیستی وارد میكند و باید برای آن سودش را بپردازد (به اشكال گوناگون)، كه نمایانگر شكلی از استثمار امپریالیستی میباشد. اما فقط یك دگماتیست، یك ماتریالیست مكانیكی (مثل انور خوجه) میتواند برای یك كشور سوسیالیستی، بزرگ یا كوچك، توافق گرفتن هر گونه وامی را با امپریالیستها غیرمجاز بداند. اینگونه استدلال قبل از هر كس لنین را زیر سوال میبرد. چون تحت شرایط مناسب او تمایل داشت وارد برخی قراردادهای مشابه بشود. یا استالین كه در این امر مشهور است، از منابع غربی چندین كارخانه را از جمله كمپانی موتور فورد وارد نمود. (این سیاست استالین بیشتر باید مورد انتقاد قرار گیرد تا این كه بخواهیم از آن پیروی نماییم، اما این اوج عوامفریبی خوجه را در این مورد و مثل هر مورد دیگر نشان میدهد كه از یكطرف پراتیك استالین را بر حسب این كه اهدافش را برآورده میكند یا نه، اعمال استالین را “ملتفت نمیشود”، و در عین حال بر علیه مائو با چه قشقرقی از استالین دفاع میكند. و به علاوه در این مورد به طور كلی، یعنی مجاز بودن توافقهایی بر سر وام و غیره در شرایط معین، برخلاف خوجه، حق با استالین است.)

منظور از بحث، دقت كردن بر روی این واقعیت است كه حتی در جایی كه مناسبات تولیدی سوسیالیستی قاطعانه برقرار است، همچنان بقایایی از مناسبات كهنه كه میتواند به سر بلند كردن مناسبات سرمایه داری و در اینجا به شكل پرداخت بهره و امتیازات بروز كند، موجود باشد. مائو نیروی خود را همانطور كه بعدأ خواهیم دید بسیار صرف حل مسئله وجود عناصر سرمایه داری حتی در دوران سوسیالیسم نمود. و این مسئله بستری است كه دوباره مبارزه طبقاتی حادی را علیه استثمارگران به راه انداخت.

اگرچه خوجه به نظر میاید “فراموش” كرده است، اما مشهور است كه در طی انقلاب فرهنگی سیاست پرداخت بهره و امتیاز به صاحبان قبلی كاملا لغو شد. اگر نه چرا حاكمین كنونی چین “گروه چهار نفر” (و عملا مائو) را متهم میكنند كه “با بورژوازی ملی رفتار بدی داشته اند.” و چرا همه شان تقاضای بازگردانده شدن اموال و بهره های قطع شده شان را میكنند؟ و همراه با آن چین آشكارا درهای خود را طاقباز و با عجله برای استثمار امپریالیستی میگشاید!طبعاً متحول نمودن زیربنای اقتصادی در سالهای اولیه جمهوری خلق چین، نمیتوانست بدون مبارزه شدید در روبنا ـ در نهادهای دولتی، درون حزب، در عرصه های آموزش و فرهنگ و كلا در زمینه ایدئولوژی به پیش رود. پیش بینی مائو مبنی بر “تحدید یا عدم تحدید سرمایه داری” در جمهوری جدیدالتاسیس خلق چین شكل اصلی مبارزه طبقاتی خواهد بود، خود را با صلابت نشان داد. بسیاری از نیروهای بورژوایی كه با رژیم خلق همراه بودند. با تعمیق انقلاب سوسیالیستی به طور روزافزونی به صف مخالفین درآمدند. در طی سالهای 59 ـ 1956، بسیاری از این مبارزات به اوج خود، به یك گرهگاه حساسی در مبارزه طبقاتی در چین رسیدند. مائو در طی آن سالها در مبارزه برا كمونهای خلق و دیگر جنبه های جهش بزرگ به پیش پیروز و سربلند بیرون آمد. جنبه های دیگر این مبارزه اقدامات معین با هدف تسریع انقلاب سوسیالیستی و ساختمان مناسبات تولیدی نوین سوسیالیستی و در عین حال هل دادن اقتصاد به جلو بر مبنای زیربنای سوسیالیستی بودند. درست در همان دوران “سخنرانی محرمانه” خروشچف در بیستمین كنگره حزب كمونیست شوروی ایراد گردید كه آنچنان هم “محرمانه” نبود بلكه چشمكی بود به رویزیونیستهای احزاب سراسر جهان تا به خود آیند و برای یك خط رویزیونیستی مبارزه كنند. (و مسلماً چین هم از این قاعده مستثنی نبود). همزمان در تعدادی از كشورهای اروپای شرقی، بخصوص مجارستان و لهستان، ضدانقلابیون بر صحنه ظاهر شده و زیر تابلوی مخالفت با “دیكتاتوری” و درخواست دمكراسی (بورژوایی)، آشوب به راه انداختند. این اوضاع بر چین نیز و بخصوص در میان روشنفكران بورژوا تاثیرات خود را میگذاشت. مائو علیه چنین زمینه ای، با شعار “بگذار صد گل بشكفد، صد مكتب فكری با هم به رقابت برخیزند” كارزار “صدگل” را به راه انداخت. خوجه بدون هیچ تحلیل واقعی از این جنبش، از این شعار چنین نتیجه میگیرد كه منظور مائو “دوشادوش ایدئولوژی پرولتری، ماتریالیسم و بی خدایی، وجود ایدئولوژی بورژوازی، ایده آلیسم و مذهب، رشد “علفهای هرز” در كنار “گلهای خوشبو”، غیره باید مجاز باشد.”(60) در واقع هر مطالعه واقعی از آثار مائو مربوط به این دوره منظور مائو را از كارزار “صد گل” درست برخلاف ادعای خوجه به وضوح روشن میكند.

مائو تحلیل نمود كه هنوز در جامعه چین طبقات آنتاگونیستی ـ بورژوازی و پرولتاریا ـ موجودند و مبارزه طبقاتی بین این دو طبقه با یك فرمان و یا خودبخود محو نمیشود. در ضمن او گفت كه در میان صفوف خلق نیز از جمله كارگران و دهقانان تضادهای زیادی نهفته است كه اگر به آنها درست برخورد نشود میتوانند به تضادهای آنتاگونیستی تبدیل شده و انقلاب را به شكست بیانجامند. بنابراین مائو به طور مشخص با موقعیت مشكل برخورد به دو نوع تضاد آنتاگونیستی و غیرآنتاگونیستی به طور همزمان روبرو بود. او این تضادها را بر حسب اینكه با هم تداخل نكرده، اما در واقع به هم مربوط بوده و احتمال دارد به ضد خود تبدیل شود طبقه بندی نمود. تضاد با روشنفكران كه از یك سو اكثرأ دولت خلق را پشتیبانی میكردند و از سوی دیگر هنوز بازسازی نشده و ایدئولوژی بورژوایی را از ذهن خود نزدوده بودند، عمدتاً یك تضاد غیرآنتاگونیستی بود. این تضاد میبایست از طریق مباحثه و مبارزه و نه با زور یا محروم كردن از حقوق، حل شود. در عین حال كاملا روشن بود كه تضاد بین این روشنفكران بورژوازی بازسازی نشده با تضاد آنتاگونیستی با ضد انقلابیون تداخل مینمود و خیلی از مواقع رهبران راست در بیرون و درون حزب از این امر استفاده كرده و این روشنفكران را به عنوان بخشی از پایه اجتماعی خود در حمله به سیستم سوسیالیستی بسیج مینمودند.

تفكر مائو در حل این معضل تحت تاثیر جمعبندی او از تجربه شوروی نیز بود. این نه صرفاً جمعبندی از ظهور رویزیونیسم خروشچفی، بلكه همچنین تحلیل از اشتباهات استالین را در بر گرفت. مخصوصاً در اواسط و اواخر سالهای 1930، بعد از به انجام رسیدن تغییرات پایه ای سوسیالیستی در صنعت و كشاورزی، استالین اعلام نمود كه دیگر در اتحاد جماهیر شوروی طبقات متخاصم وجود ندارند و امكان ظهور این طبقات را هم نمیدید. بعدأ در این مقاله به مساله اساسی مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم خواهیم پرداخت، اما در همین مرحله ابتدایی انقلاب، زمانیكه هنوز مساله برخاستن بورژوازی نوین از میان صفوف حزب كمونیست و دولت مساله اصلی برای انقلاب چین نبود، با اینحال انتقادات مائو از اشتباهات استالین تاثیر مهمی بر جهتگیری او داشت. او تشخیص داد اگر نتواند تفاوت بین دو نوع تضاد را ببیند، اگر این دو را با هم قاطی كند در واقع دو موضوع پیش میاید ـ اول اینكه امكان احیای سرمایه داری و ضرورت اعمال دیكتاتوری بیرحمانه علیه آنهایی كه میخواهند رهروانش باشند را نفی میكند. و دوم از درك تضادهای درون خلق و شیوه متفاوت برخورد و حل آنها عاجز میماند. تضادهایی كه از طریق بحث و مبارزه باید حل شوند و اگر برخورد درستی به آنها نشود منجر به تبدیل تضادهای غیرآنتاگونیستی به آنتاگونیستی شده بنابراین ضدانقلابیون امكان می یابند بخشهای وسیعی از خلق را به مثابه یك نیروی اجتماعی برای احیای سرمایه داری بسیج نمایند. كنه سیاست مائو از “بگذار صد مكتب با هم به رقابت برخیزند” نه “لیبرالیسم” بلكه این مشكل بود.

مائو با درك از ادامه مبارزه طبقاتی تحت سیستم نوین سوسیالیستی و تشخیص این كه شرایط بین المللی و داخلی دست به دست هم داده، اوضاع آبستن یك نبرد اصلی است، فراخوان “بگذار صد گل بشكفد، صد مكتب با هم به رقابت برخیزند” را صادر نمود. مردم را تشویق نمود آزادانه عقاید و نظرات خود را از حزب كمونیست و نقایص آن بیان نموده و در عرصه های فرهنگی، آموزشی و علمی به بحث و مناظره بپردازند. در عین حال مائو تصریح نموده بود كه ضدانقلابیون اجازه ندارند از آزادی سخنرانی برخوردار باشند و مهمتر این كه مائو به توده ها رهنمودهایی برای متمایز كردن “گلهای خوشبو” از “علفهای هرز” داد: (مائو در اینجا به عناصری كه ماهیتشان برملا شده اشاره میكند).

ظاهرأ این دو شعار ـ یعنی “بگذار صد گل بشكفد” و “بگذار صد مكتب با هم رقابت كنند” ـ هیچگونه خصلت طبقاتی ندارند، پرولتاریا میتواند از آنها استفاده كند، بورژوازی و هر كس دیگر نیز میتواند از آنها استفاده كند. طبقات، قشرها و گروههای اجتماعی هر كدام درباره این كه گل خوشبو چیست و علف سمی كدامست، نظرات خاصی دارند. حال ببینیم از دیدگاه توده های وسیع مردم چه چیزی میتواند برای ما معیار تشخیص گلهای خوشبو از علفهای سمی باشد؟ و در زندگی سیاسی خلق ما چگونه باید صحت و سقم گفتار و كردار را تشخیص داد؟ ما معتقدیم كه این معیارها را میتوان به طور كلی به صورت زیر خلاصه كرد:

1ـ گفتار و كردار باید به وحدت ملیتهای مختلف با هم كمك كند، نه اینكه باعث تفرقه آنان گردد.

2ـ گفتار و كردار باید تحول سوسیالیستی و ساختمان سوسیالیسم را به پیش راند، نه این كه به حال آن زیانبخش باشد.

3ـ گفتار و كردار باید به تحكیم دیكتاتوری دمكراتیك خلق كمك كند، نه اینكه باعث تخریب و یا تضعیف آن گردد.

4ـ گفتار و كردار باید به استحكام سانترالیسم دمكراتیك كمك كند، نه اینكه باعث تخریب و تضعیف آن گردد.

5ـ گفتار و كردار باید در جهت تقویت رهبری حزب كمونیست سیر كند، نه اینكه باعث كنار گذاشتن و تضعیف آن گردد.

6ـ گفتار و كردار باید به حال همبستگی بین المللی سوسیالیستی و همبستگی خلقهای صلحدوست جهان سودمند باشد، نه زیانبخش.

از این 6 معیار راه سوسیالیستی و رهبری حزب از همه مهمتر است.(61)

مائو هیچگونه توهمی نداشت كه بورژواهای راست در مبارزه ای كه پیامد این فراخوان درمیگرفت این معیارها را تبعیت كنند. درست برعكس، او كاملا از آنها انتظار داشت كه به رهبری حزب و راه سوسیالیسم، به گونه دوستانشان در مجارستان، یورش وحشیانه ای برند. او میدانست آنها از لانه های خود بیرون خزیده و كوشش خواهند نمود افكار عمومی را برای احیای سرمایه داری بسیج كنند، حال میخواهد حزب “اجازه داده باشد” یا نه، برای آنها نباید فرقی بكند. و مائو با صادر نمودن شش معیار (و مخصوصاً تاكید بر روی دوتای آنها) بهترین شالودة ممكن را برای توده ها در تشخیص “گل” از “علف” در جریان سیل عقاید و نظرگاههای سیاسی متفاوت كه مطمئناً ظاهر میشدند، داد.

در هفته های نخستین كارزار “صد گل” در بهار 1957، یك حزب سیاسی بورژوا به نام لیگ دمكراتیك یورش همه جانبه ای به حزب برد. این حزب در دولت جمهوری خلق شركت داشته و روزنامه ون هوی پائو لئة دلإ طأ را بیرون میداد و با نمایندگان پیشین بورژوازی ملی ارتباط نزدیكی داشته و دیدگاههای سیاسی بورژوازی ملی را نمایندگی میكرد. به علاوه اعضای حزبی هم یافت میشدند كه به این حمله هیستریك بپیوندند. راستیها فراخوان نهاد “دمكراسی” به شیوه غربیها دادند و طالب آن شدند كه “حزب كمونیست از تخت خود پایین آید”. در مقرهای مختلف راستیها، مخصوصاً در دانشگاهها پوسترهایی با این مضمون بالا رفتند. به علاوه وقایع زشتی نیز رخ میدادند، در جایی كه پوسترهایی كه در دفاع از حزب بودند پاره میشدند و مردم را كتك میزدند و از این قبیل.

سیاست مائو این بود كه عقب بنشیند و برای چند هفته ای صبر كند، بگذار راستیهای بورژوا بیرون پریده و خود را افشا كنند و نیز بگذار آن عده از اعضای حزبی كه عقیده و برنامه مشابهی با راستیها دارند، به دفاع از آنها برخیزند. مائو بدون این كه جایی برای “همزیستی” مسالمت آمیز بین خط بورژوایی و ماركسیسم ـ لنینیسم باقی بگذارد، توده های خلق را در یك ضدحمله بیرحمانه علیه بورژوا راستها رهبری نمود. دست راستیهای بورژوا تحت فشار حملات حزب و توده ها مجبور به عقب نشینی عجولانه شدند و در این پروسه رهبری حزب در میان توده ها تحكیم گشت. مطبوعات غربی و راستیها در چین با تلخی مائو را متهم كردند كه به آنها “كلك زده است”. چون ابتدا به آنها اجازه داد كه خود را نمایان كرده و برنامه ارتجاعی شان را بیرون دادند و مائو آن را نقش بر آب ساخت. مائو در این مورد چنین گفت:

"بدین ترتیب توده ها میتوانستند به روشنی بین آنهایی كه انتقاداتشان خیرخواهانه بود و آنهایی كه به اصطلاح انتقاداتشان بدخواهانه بود تمیز دهند و بدین صورت برای حمله متقابل در زمان مناسب نیرو جمع گردد. بعضی میگویند این یك نقشه پنهانی بود. ما میگوییم این یك نقشه آشكار بود. زیرا ما آن را قبلا برای دشمن روشن كردیم. فقط وقتی بگذارید ارواح و هیولاهای مهیب ظاهر گردند میتوانید نابودشان كنید، تنها هنگامی كه به علفهای سمی اجازه دهید از خاك جوانه بزنند میتوانید ریشه كن شان كنید. مگر دهقانان هر سال چندین بار وجین نمیكنند؟ به علاوه علفهای ریشه كن شده را میتوان به صورت كود به كار برد. دشمنان طبقاتی ناگزیر به دنبال فرصت میگردند تا خود را تثبیت كنند. آنها به میل خود دست از قدرت دولتی و مالكیت نمیكشند. هر چند حزب كمونیست از پیش به دشمنان خود هشدار دهد و استراتژی اساسی خویش را به اطلاعشان برساند، آنها باز حملاتی میكنند. مبارزه طبقاتی یك واقعیت عینی مستقل از اراده انسان است. یعنی مبارزه طبقاتی اجتناب ناپذیر است. از آن نمیتوان اجتناب كرد حتی اگر مردم بخواهند از آن اجتناب ورزند. تنها كاری كه میشود كرد استفاده حداكثر از اوضاع و هدایت مبارزه به سوی پیروزی است”(62)

مائو در طول كارزار “صد گل”، مبارزه را به سمت پیروزی هدایت نمود. توده ها برخاسته بودند و حمله های آشكار به پیروزیهایی كه در انقلاب به كف آورده بودند و تغییرات سوسیالیستی را نمیتوانستند تحمل كنند. دست راستیهای بورژوا عقب نشینی كردند، اما مائو به آنها اجازه نداد تا با چند تا عبارت توبه آمیز انتقاد از خود از این وضعیت ناگوار خود را به راحتی نجات دهند. آنها كه در فعالیتهای ضدانقلابی شركت داشتند، (نمونه هایی مثل زدوخورد، و حتی جنایت مرتكب شده بودند) دستگیر شده و در معرض عدالت قرار گرفتند. علیرغم این كه خوجه میكوشد مائو را یك لیبرال تصور كند كه از وجود ضدانقلابیون دور و بر خود لذت میبرد، ولی مائو در بحبوحه ضدحمله علیه دست راستیهای بورژوا به روشنی اعلام داشت كه:هر جا ضدانقلابیون پیدا شدند باید از میان برداشته شوند. عده كمی را اعدام كنید، اما به هیچ ترتیبی مجازات اعدام را لغو ننمایید و عفو عمومی اعطا نكنید... همینطور اشخاصی را كه از جانب مردم به عنوان عناصر بد انگشت نما شده اند مجازات كنید. در حال حاضر كاركنان معینی در ادارات قضایی و امنیت عمومی وظایف خود را فراموش كرده و اجازه داه اند افرادی كه باید دستگیر و مجازات شوند، آزادانه بگردند. این غلط است، همان طور كه مجازات بیش از حد غلط است، كم مجازات كردن هم نادرست است و این روزها خطر دومی زیادتر است.(63)

به علاوه دست راستیهای بورژوا در درون یا بیرون حزب كه تحت این نام شناخته شده بودند، به طور جدی در داشتن حقوق سیاسی محدود شدند. در واقع تنها بعد از مرگ مائو حقوق این ارتجاعیون توسط هواكوفنگ و دن سیائو پین متعاقب كودتای رویزیونیستی شان دوباره احیاء گشت.

كارزار “صدگل” تا 1958 ادامه یافت. اما بعد از تابستان 1957، دست راستیهای بورژوا دیگر در موضع تهاجمی نبودند و روزنامه های دیواری و روزنامه ها درعوض متعلق به توده های وسیع، مخصوصاً كارگران و دهقانان گشت. همچنان انتقادات به حزب روی دیوار منعكس میشد اما با خصلتی كاملا متفاوت و در واقع بر مبنای شش معیار مائو. این وقایع كمك كردند حزب كمونیست آبدیده و قدرتمند شود. و بحثهای گسترده در میان مردم به آنها درك به مراتب بهتری از خط حزب و ماهیت انقلاب سوسیالیستی داد و عزم و توانایی توده ها را در پیشبرد این انقلاب ارتقاء داد.

همانگونه كه مائو نیز بیان نمود، كارزار “صد گل” مدرسه مهمی برای خود حزب و نیز توده ها بود:

"ماركسیستها نباید از انتقاد هیچكسی ترس و وحشت داشته باشند. بعكس، ماركسیستها باید خود را در آتش انتقاد و در توفان مبارزه آبدیده كنند، رشد و تكامل دهند و دائماً مواضع نوینی را تسخیر نمایند. مبارزه علیه افكار نادرست مانند واكسیناسیون است. انسان در نتیجه تاثیر واكسن مصونیت بیشتری در برابر بیماری پیدا میكند. گیاهانی كه در گلخانه میرویند، نیروی حیاتی زیادی نخواهند داشت. اجرای رهنمود “بگذار صد گل بشكفد، بگذار صد مكتب با هم رقابت كنند” موضع رهبری كننده ماركسیسم را در صحنه ایدئولوژیك تضعیف نمیكند، بلكه بعكس آن را تقویت مینماید.

پس ما چه سیاستی باید نسبت به نظرات غیرماركسیستی اتخاذ كنیم؟ این مساله در مورد ضدانقلابیون شناخته شده و خرابكاران در امر ساختمان سوسیالیستی به آسانی حل میشود: ما به طور ساده حق بیان را از آنها سلب میكنیم. ولی برخورد با افكار نادرست درون خلق كاملا مطلب دیگری است. آیا عملی خواهد بود اگر ما چنین كاری را قدغن كنیم و از آنها امكان هرگونه تظاهری را بگیریم؟ یقیناً خیر. سعی در حل مسایل ایدئولوژیك درون خلق و یا مسایل جهان معنوی انسانها به وسیله شیوه های سطحی و ساده نه تنها موثر نیست، بلكه فوق العاده زیانبخش است. ممكن است كه بتوان از بیان نظرات نادرست جلوگیری كرد، ولی نظرات نادرست مع الوصف همچنان باقی خواهند ماند. وانگهی اگر نظرات صحیح در گلخانه رشد كرده باشند و باد و باران ندیده و مصونیت پیدا نكرده باشند، در برخورد با نظرات ناصحیح پیروز نخواهد شد. از اینرو فقط به وسیله شیوه بحث و انتقاد و اقناع است كه میتوان افكار صحیح را واقعا رشد داد و افكار ناصحیح را برطرف ساخت و فقط از این طریق است كه میتوان مسایل را واقعا حل كرد."(64)

بنابراین دو جنبه از كارزار “صد گل” را به روشنی دیدیم كه توسط خوجه و دیگر دگمارویزیونیستها با كینه و فریب مورد حمله قرار گرفته است (و رویزیونیستهای خروشچفی نیز در آن موقع اتهام “لیبرالیسم” به آن زدند. جنبه اول، كوششی بود برای نابود كردن و عقب راندن گرایش ضدانقلابی در چین كه در نتیجه تغییرات سوسیالیستی و سلب مالكیت از بورژوازی این كشور سر بلند میكرد و ظهور و رشد رویزیونیسم بین المللی، خصوصا در شوروی و نیز شورش ضدانقلابی در مجارستان. جنبه دوم، كارزار “صد گل” فراخوانی بود برای یك بحث سراسری و در میان صفوف مردم در جبهه ایدئولوژی. بحثهایی كه بیش از هر چیز نفوذ ماركسیسم ـ لنینیسم را در صفوف پرولتاریا و خلق چین تعمیق بخشید.

یكی ممكن است بپرسد چرا دگمارویزیونیستها آنقدر از كارزار “صد گل” كینه و غیظ دارند؟ مسلماً واضحترین پاسخ این است كه این كارزار بهترین فرصت را به خوجه و كمپانی میدهد تا با خالی كردن نقل قولها از محتوا، كله پا كردن واقعیت، مائو را به عنوان یك لیبرال معمولی جلوه دهد. اما فراتر از این، خوجه از كارزار “صد گل” دچار جنون و پریشانی میشود. چون درك سیاسی محرك این كارزار عمیقاً به تمام نظرات مكانیكی و دروغین خوجه بر سر تكامل سوسیالیسم ضربه میزند. بر حسب نظر مسلط حزب آلبانی، توده ها ماركسیسم را در آغوش گرفته و ایدئولوژی بورژوایی را دور میاندازند؛ اما نه در كوران مبارزه حاد بین دو خط و دو راه، نه از طریق رها شدن توفانی از بحث و مبارزه، بلكه در خلال یك پروسه یكنواخت و “لاینقطع” تربیت توده توسط حزب این امر صورت میگیرد. نظری كه همان طور كه بعدأ خواهیم دید كار خوجه را به ارزیابی ضدانقلابیش از انقلاب كبیر فرهنگی پرولتاریایی میكشاند.

اگرچه ارائه تحلیل همه جانبه از خط خوجه و پراتیك حزب آلبانی از ظرفیت این مقاله خارج است، ولیكن مفید است نقطه نظر مائو در كارزار “صد گل” را با طرز برخورد حزب آلبانی به مبارزه طبقاتی تحت سوسیالیسم در كنار هم قرار داده و تضاد و تفاوت این دو را بهتر درك كنیم. به عنوان مثال قانون اساسی جدید آلبانی مصوبه اواخر 1976 تصریح میكند:

"در جمهوری خلق سوسیالیستی آلبانی هیچ طبقه استثمارگر، وجود ندارد، مالكیت خصوصی و استثمار انسان از انسان از بین رفته است و ممنوع میباشد."(65)

اما مهم نیست در اسناد قانونی آلبانی چه نوشته شده و چقدر آقای خوجه آن را ممنوع كرده باشد، طبقات آنتاگونیستی هنوز در آلبانی موجودند همانطور كه در چین موجود بود و هست. این ماده از قانون اساسی نشان دهنده اغتشاش بین اشكال قانونی با واقعیت اجتماعی میباشد. در این برهه از تاریخ، بیانگر انكار آگاهانه ماركسیسم است.

از آنجا كه خوجه وجود طبقات متخاصم را در سوسیالیسم بعد از سلب مالكیت از بورژوازی تشخیص نمیدهد، نمیتواند تصور كند چگونه با انواع متفاوت تضادهای درون جامعه سوسیالیستی برخورد صحیح نموده آنها را حل كند و ناگزیرأ به یكسری انحرافات “چپ” و راست درمیغلطد. این انحرافات منجر به آن میشود كه مثلا تضادهای غیرآنتاگونیستی میان خلق را تبدیل به تضادهای آنتاگونیستی نموده و پایه تغییرات سوسیالیستی نادیده گرفته میشود. در ارتباط نزدیك با انتقادات خوجه از كارزار “صد گل” و متهم نمودن مائو به “لیبرالیسم” در برخورد به بورژوازی ملی، انتقادات دیگر خوجه از سیاست حزب كمونیست چین است كه چرا به برخی احزاب سیاسی بورژوازی اجازه میداد باشند و در بدنه های حاكم در دولت اظهارنظر هم بكنند. خوجه از مائو نقل قول میاورد: “در تحلیل نهایی كدام بهتر است؟ داشتن فقط یك حزب یا چندین حزب؟ همانگونه كه میبینیم بهتر است چندین حزب داشته باشیم. در گذشته این امر خوب بوده است و در آینده هم خوب خواهد بود. این به معنای همزیستی درازمدت و نظارت دو جانبه است.”(66) (كلماتی كه زیرش خط كشیده شده در ترجمه انگلیسی آثار مائو موجود نیست)

خوجه اظهار عقیده میكند و ادامه میدهد:

"مائو به شركت احزاب بورژوا در قدرت دولتی و اداره كشور طوری برخورد میكند كه با حقوق و امتیاز برابر با حزب كمونیست به اندازه وجود آن ضروری میباشد. و به اینجا هم ختم نمیشود، او عقیده دارد كه این احزاب بورژوا كه “تاریخی بوده اند” فقط زمانی از بین خواهند رفت كه حزب كمونیست چین هم از بین برود، كه معنی اش این میشود كه آنها تا كمونیسم با هم همزیستی خواهند داشت."(67)

مفید است باز هم بگذاریم مائو را از زبان خودش بشنویم و از همان قسمتی كه خوجه از آن “نقل قول” آورده است:

"حزب كمونیست و احزاب دمكراتیك همه محصول تاریخند: آنچه در صحنه تاریخ ظاهر میشود، از صحنه تاریخ محو میگردد. بدین ترتیب سرانجام روزی حزب كمونیست محو میگردد. این امر در مورد احزاب دمكراتیك هم صادق است. آیا این واقعه ناگواری است؟ به عقیده من امری است بسیار مطبوع. به نظرم امر خوبی است كه روزی ما بتوانیم حزب كمونیست و دیكتاتوری پرولتاریا را از میان برداریم. وظیفه ماست كه نابودی آنها را تسریع نماییم. ما در اینمورد بارها صحبت كرده ایم. اما در حال حاضر وجود حزب پرولتری و دیكتاتوری پرولتاریا نه تنها ضروری است، بلكه اجباری است كه باز هم بیشتر آن را تقویت نماییم. در غیر اینصورت ما قادر نخواهیم شد كه ضدانقلابیون را سركوب كنیم. در برابر امپریالیسم مقاومت نماییم و سوسیالیسم را بسازیم یا حتی پس از ساختمان، آن را تحكیم نماییم. تئوری لنین درباره حزب پرولتری و دیكتاتوری پرولتاریا آنطوری كه بعضیها ادعا میكنند بهیچوجه “كهنه” نشده است."(68)

بنابراین میبینیم كه آنچه مائو میگوید شباهت كمی با آنچه خوجه سعی میكند در دهان مائو بگذارد، دارد. ما فرض میكنیم وقتی خوجه میگوید احزاب دمكراتیك “تاریخی بوده اند”، به جمله مائو اشاره میكند كه هم حزب كمونیست و هم احزاب دمكراتیك “همه محصول تاریخند”. این امر واضحی است كه هم حزب كمونیست و هم احزاب دمكراتیك یك روز از بین میروند. در اینجا مائو نمیگوید كه احزاب دمكراتیك تا هر آنگاه كه حزب كمونیست وجود دارد، یعنی تا آستانه كمونیسم باید باشند.

علت سیاست مائو مبنی بر “همزیستی طولانی مدت و نظارت دو جانبه” حزب كمونیست و احزاب دمكراتیك، مستقیماً به شرایط واقعی تكامل انقلاب چین گره خورده است. چون انقلاب چین از یك فاز دمكراتیك طولانی مدت میگذرد، طبیعی و صحیح بود كه برخی از احزاب بورژوا كه به درجاتی در مخالفت با امپریالیسم و فئودالیسم بودند و مشتاق بودند با حزب كمونیست چین همكاری نمایند و در نتیجه باید به آنها اجازه داده میشد نقش معینی در رژیم جدید ایفا كنند. این نه تنها مساله كوشش برای وحدت با برخی شخصیتهای بورژوا در راس این احزاب، بلكه مهمتر از آن، مساله متحد شدن و جذب و بازسازی بخشهایی از مردم بود كه تحت نفوذ این احزاب بودند و نسبتاً نیروی اجتماعی قابل توجهی هم محسوب میشدند.

در عین حال مائو روشن نمود كه تنها بر اساس رهبری حزب كمونیست چین و قبول گذار به سوسیالیسم است كه هرگونه همكاری بین حزب كمونیست و احزاب دمكراتیك میتواند برقرار گردد. ایده ای كه خوجه به مائو نسبت میدهد كه احزاب دمكراتیك از حقوق و امتیاز برابر با حزب كمونیست برخوردار بودند، مزخرف است. “حق” و “امتیاز” رهبری نمودن انقلاب مسلماً وظیفه حزب كمونیست بود و تنها بر این اساس احزاب دمكراتیك میتوانستند نقشی داشته باشند.

مائو كوچكترین توهمی نسبت به نقش احزاب دمكراتیك نداشت. او تصریح نمود:

"آنها با خیلی از سیاستهای حزب كمونیست مخالفند و نیز جهان بینی كاملا متفاوتی دارند. اما با این حال اشاره نمود “آنها در اپوزیسیون هستند و نیستند و اغلب از اپوزیسیون بودن به اپوزیسیون نبودن حركت میكنند.”(69)

تنها این پروسه حركت به اپوزیسیون نبودن بود كه پایه همكاری طولانی مدت را فراهم مینمود و مائو تمایل داشت كه چنین امكانی را به روی آنها نبندد.

اما مائو برای یك امكان دیگر هم آماده بود و آن اینكه احزاب دمكراتیك میتوانستند علیه انقلاب شوند. او به روشنی در اوایل كارزار “صد گل” در 1957 گفت:

"همزیستی طویل المدت حزب كمونیست با احزاب دمكراتیك آرزو و همچنین سیاست ماست. اینكه آیا این احزاب دمكراتیك میتوانند مدت مدیدی به موجودیت خود ادامه دهند، تنها به خواست حزب كمونیست مربوط نمیشود، بلكه مربوط به آنست كه این احزاب دمكراتیك چگونه رفتار میكنند و آیا آنها از اعتماد خلق برخوردارند.”(70)

بنابراین مائو روشن نمود كه “شرایط تاریخی” برای منحل نمودن و محو شدن احزاب بورژوایی چه میباشد و روشن است كه با شرایط از بین رفتن حزب كمونیست یكی نیست. “چگونه از عهده خودشان برخواهند آمد” تنها میتواند بدین معنی باشد كه آیا این احزاب مایلند به قبول كردن تغییرات سوسیالیستی ادامه دهند یا نه و این جمله كه “از اعتماد خلق خوشنود باشند” نیز بدین معنی است كه چه برخوردی را آنها میخواهند در رابطه با كارگران و دهقانان اتخاذ كنند و آیا هنوز این احزاب از پایه اجتماعی برخوردار هستند كه باید با آنها متحد شد و به طرف خود جلب نمود یا نه.

در واقع در دوران انقلاب فرهنگی احزاب دمكراتیك وسیعاً از حیات ساقط شدند. شكل شركت آنان در دولت، كنفرانس مشورتی سیاسی در دوران انقلاب فرهنگی به یك ارگان جزء و كناری، بدون هیچ قدرتی و معمولا بدون برگزاری جلسه مبدل شد. از دیدگاه مائو و آنهایی كه مقرهای فرماندهی انقلاب را برپا نمودند روشن بود كه شرایط تاریخی كه همكاری با احزاب دمكراتیك را طلب مینمود دیگر موجودیت ندارد. (بغیر از شاید در یك حد محدودی در تایوان) باید ذكر شود علیرغم تلاش خوجه در جلوه دادن این موضوع كه وجود چندین احزاب با لنینیسم مغایرت دارد، در خود شوروی و نیز در دیگر كشورها تجربه تاریخی چنین وضعیتی را نشان میدهد. به عنوان مثال انقلاب اكتبر فقط توسط حزب بلشویك بپا نشد. (اگرچه مسلماً حزب بلشویك نیروی رهبری كننده و به پیش راننده انقلاب بود) اما سوسیال رولوسیونرهای چپ نیز شركت داشتند. لنین پیشنهاد نمود كه نمایندگان این حزب در دولت جدید یعنی همان شورای كمیسارهای خلق، شركت نمایند. و اساس چنین همكاری را در آثارش شرح داد. او گفت كه سوسیال رولوسیونرهای چپ نفوذ عظیمی در میان دهقانان داشته و به درجاتی آن دهقانانی را كه مایلند به انقلاب بپیوندند را نمایندگی میكردند. و بنابراین لنین نتیجه گرفت كه در حین و بعد از كسب قدرت باید با آنها متحد شد. همكاری بلشویكها و سوسیال رولوسیونرهای چپ دیری نپایید، نه به خاطر اینكه لنین و حزب بلشویك سیاست شكستن این اتحاد را اتخاذ نموده بودند بلكه خود سوسیال رولوسیونرهای چپ علیه رژیم جدید و مخصوصاً در مخالفت با قرارداد صلح برست ـ لیتوسك بلند شدند. حزب بلشویك تحت آن اوضاع و احوال یورش شدیدی را به سوسیال رولوسیونرهای چپ رهبری نمود كه به عینیت دیكتاتوری پرولتاریا مبدل گشت. بسیاری از دلایل خاص این كه چرا اعضای این حزب از در مخالفت با پرولتاریا و رژیم سوسیالیستی درآمدند در این امر نهفته بود كه انقلاب تحت فشار از جمله از جانب امپریالیستها و ارتجاعیون، در حالت تدافعی قرار داشت. اگر اوضاع متفاوت بود، چه بسا فرق میكرد چرا كه در هیچ نوشته ای از لنین، در مورد عدم امكان و مجاز نبودن همكاری با سوسیال رولوسیونرهای چپ در یك دوره درازمدت تر صحبت نمیكند. لنین حتی تا آنجا پیش میرود كه میگوید “محروم كردن بورژوازی از هرگونه حقوق، خصوصیت ضروری و لازم الاجرای دیكتاتوری پرولتاریا نیست.”(71) درست است كه این جمله لنین جدا از متن اكنون میتواند نادرست ارزیابی شود (حداقل اگر به معنای اجابت آن در سراسر دوره سوسیالیسم باشد)، اما غلط تر خواهد بود كه بر حسب این جمله او را یك لیبرال معمولی بنامیم. و درواقع این تهمت ضدانقلابیون به اوست! نكته در اینست كه دفاع و حمایت از دیكتاتوری پرولتاریا یكی از اصول كمونیستهاست. اما برای اجرای آن برحسب اوضاع متفاوت، اتخاذ تاكتیكهای گوناگون میتواند (و مطمئناً پیش خواهد آمد) ضروری باشد. در این زمینه هیچ اتهامی از جانب خوجه وارد نیست (بگذریم كه او حتی در مورد مائو و حتی اشتباهات تاكتیكی او بهیچوجه حاضر به صدور اتهام سبكتری نیست). به علاوه زمانی كه موضوع بحث “نقش غیرقابل تقسیم و رهبری كننده حزب ماركسیست ـ لنینیست در انقلاب و ساختمان سوسیالیسم است”.(72) بد نیست اشاره كنیم، به تصدیق تاریخ رسمی حزب آلبانی، سالها بعد از پیروزی، “حتی بعد از اینكه حزب آلبانی، حزب رهبری كننده در قدرت شده بود، اما در یك وضعیت نیمه قانونی باقی ماند... برنامه حزب در پشت برنامه جبهه دمكراتیك مخفی شده بود... اعضای حزب، مخفی بودن عضویت خود را حفظ نموده بودند و ... رهنمودها و فرمانهای CPA (حزب كمونیست آلبانی ـ قبلا به این اسم بود) تحت عنوان رهنمودهای جبهه دمكراتیك صادر میگشت”!(73) خود حزب آلبانی از این سیاستهای خود، انتقاد از خود نمود و در پیوند با خط “همه چیز از طریق جبهه متحد” نشانگر اشتباهات فاحشی بودند.

مائو حتی در حین اینكه از یكسو اجازه میداد احزاب دمكراتیك موجودیت داشته و همكاری با آنها را تشویق میكرد، از سوی دیگر تصریح نمود كه در صورت چرخش انقلاب، اگر انقلاب مثلا در یك مقیاس وسیع مورد حمله امپریالیستها قرار بگیرد، هیچ بعید نیست احزاب دمكراتیك به راحتی چرخش به جانب ضدیت شدید با انقلاب نكنند. او با طنز و طعنه هشدار داد: “آیا باید اتفاقی مثل افتادن بمب اتم بر پكن یا شانگهای بیفتد تا این آدمها عوض شوند؟ حتی در آنصورت هم ممكن است به خود تكانی ندهند... خیلی از آنها كوته بین هستند.”(74)

و بالاخره در این مورد لازم است به طور همه جانبه به یك مساله تئوریكی در درك ماهیت انقلاب چین در دوران گذار از انقلاب بدمكراتیك به انقلاب سوسیالیستی بپردازیم. و آن مساله “دیكتاتوری دمكراتیك خلق” است. هنگامی كه مائو این شعار را پیش گذاشت، یعنی شعار دیكتاتوری مشترك چهار طبقه، طبقه كارگر، دهقان، خرده بورژوازی شهری و بورژوازی ملی، هنوز انقلاب چین در اولین فاز دمكراتیك خود بود. روشن است كه هر كدام از این چهار طبقه، به درجات كمتر یا بیشتر منافع عینی در انجام انقلاب دنبال میكردند. وانگهی، یكی از ویژگیهای انقلاب چین این بود كه جنگ طولانی مدت و وجود مناطق پایگاهی در واقع به معنای تقابل دو رژیم با یكدیگر بود. به عنوان مثال در سومین جنگ داخلی انقلابی (آخرین جنگ علیه چیانكایشك) مناطق پایگاهی كمونیستها با داشتن 100 میلیون جمعیت در مقابل مناطقی تحت كنترل گومیندان قرار داشت. طبیعتاً وجود این مناطق به معنای این بود كه دولت انقلابی میبایست قادر بود ضدانقلابیون را سركوب كند، رفرم ارضی را انجام رساند، برای ارتش رهائیبخش خلق غذا و لباس لازم تهیه نماید، اقتصاد را بچرخاند و غیره. سیاست دیكتاتوری دمكراتیك خلق مائو در دوران جنگ داخلی در مناطق پایگاهی اجرا میگشت و در ارگانهای قدرت ، احزاب سیاسی، شخصیتها و از این قبیل از هر چهار طبقه نماینده داشتند. كاملا روشن است كه در اجرای وظایف انقلاب در آن مرحله این سیاست صحیحی بود.

وقتی در 1949 جمهوری خلق برقرار گشت، همین چهار طبقه را در بر داشت ـ اساسا آن نیروهایی كه در ضدیت با امپریالیسم، فئودالیسم و سرمایه داری بوروكرات در كنار انقلاب بودند. در عین حال این حكومت نوین كه تحت رهبری طبقه كارگر و حزب كمونیستش و بر پایه اتحاد كارگر ـ دهقان بود، وظیفه فوری پیش روی برای گذار به سوسیالیسم را بر دوش داشت. بنابراین از همان ابتدا، “دیكتاتوری دمكراتیك خلق” دو جنبه متضاد در خود داشت: از یك طرف پیروزی انقلاب دمكراتیك كه شامل نمایندگان بورژوازی ملی نیز بود را نمایندگی میكرد و از طرف دیگر حكومتی بود به رهبری نمایندگان سیاسی طبقه كارگر كه مصمم بودند انقلاب را تا سوسیالیسم و تا محو نهایی بورژوازی رهبری نماید.

به تاریخ كه نگاه كنیم روشن است كه جنبه دوم یعنی این امر كه رژیم جدید مسیر سوسیالیسم را در پیش گرفته بود جنبه عمده بود و خصلت سوسیالیستی انقلاب را تعیین میكرد. مائو در 1956 در اشاره به دولت چین، “دیكتاتوری پرولتاریا” و “دیكتاتوری دمكراتیك خلق” را مترادف و قابل تبدیل به مثابه دولت ارزیابی میكند. نشریات سالهای بعد به برقراری دیكتاتوری پرولتاریا در 1949 اشاره مینمایند كه با پیروزی انقلاب دمكراتیك در مقیاس سراسری به دست آمد.

بنابراین به عقب كه برگردیم روشن است رژیمی كه در 1949 برقرار شد یك شكل از دیكتاتوری پرولتاریا بود ـ دیكتاتوری پرولتاریا با به حساب آوردن ماهیت جامعه چین و شرایط تاریخی كه باید از مسیر انقلاب دمكراتیك گذر كند.

لنین در مورد روسیه مشاهده بسیار مهمی داشت كه در تشریح این موضوع قضیه را برایمان روشنتر میكند. او گفت كه در شرایط روسیه دیكتاتوری پرولتاریا، شكل خاصی از اتحاد طبقاتی، مخصوصاً اتحاد طبقه كارگر با دهقانان فقیر كه با هم، اكثریت مردم را تشكیل میدهند میباشد. تعجب آور نیست كه شكل اتحاد طبقاتی لازم برای پرولتاریا برای اعمال حاكمیتش، یعنی اعمال دیكتاتوریش، در چین با شوروی تفاوت میداشت، و این به واسطه شرایط مادی متفاوت و شكل گیری متفاوت طبقات در این دو كشور و راه انقلاب متفاوت برای كسب قدرت بود. و باز هم روشن است كه این اتحاد، چیزی ساكن نبوده و با گام برداشتن انقلاب در مسیر سوسیالیستی، ماهیت این اتحاد تغییر میكرد ـ از اینروست كه مائو در 1953 اعلام میكند كه “دیگر نمیتوان بورژوازی ملی را به مثابه یك طبقه میانی تعریف نمود.” و این نیز مهم است ذكر شود كه مائو آثار تئوریك اصلی خود را درباره این موضوع در دورانی نوشت كه پرولتاریا و حزب كمونیست آن از هیچ تجربه تاریخی در به پیروزی هدایت نمودن انقلاب دمكراتیك و ساختن یك نظم نوین اجتماعی بر این اساس برخوردار نبودند. تجربه دمكراسیهای خلق كه در اروپای شرقی (و از جمله آلبانی) بر اساس غلبه بر فاشیسم شكل گرفته بودند، نیز در ادبیات كمونیستی آن دوران از دیكتاتوری پرولتاریا متمایز میشدند. (كه بر حسب تصادف اغلب چندین احزاب در حكومت بودند). اما این تجربه، به چندین دلیل برای مائو قابل جمعبندی در یك سطح تئوریكی در آن زمان نبود و در هر صورت شرایط این كشورها هم به طور مشهودی با شرایط چین فرق داشتند. بنابراین مائو واقعا با یك شرایط تاریخی نوین دست و پنجه نرم میكرد كه كاملا هم درست به آن برخورد نمود. و در انجام این امر به ماركسیسم ـ لنینیسم و انقلاب پرولتاریایی خدمات نوینی عرضه داشت.

نهایت عوامفریبی انور خوجه زمانی ثابت میشود كه مخصوصاً بعد از دستیابی به تحولات پایه ای سوسیالیستی در مالكیت در چین در 1956، رژیم چین را هر نوع رژیمی الا دیكتاتوری پرولتاریا ارزیابی میكند. تمام ادبیات دوران انقلاب فرهنگی تا كودتای 1976، كاملا نشان میدهد كه خط مائو و خط انقلابیونی كه از او دفاع میكردند، اعمال دیكتاتوری همه جانبه پرولتاریا بر بورژوازی در همه عرصه های زندگی اجتماعی بود. به علاوه، تمام تجربه انقلاب چین نشان داد كه مائو پرولتاریا و توده های چین را در سركوب بیرحمانه بورژوازی رهبری نمود. چه بورژوازی در شكل استثمارگران قدیمی كه آرزوی بازگشت داشتند و چه عناصر بورژوازی نوین كه از درون خود جامعه سوسیالیستی تولید میشوند. اما خوجه كارش به آنجا كشیده شده كه دائم ترجیعبند حقیر، خسته كننده و غیرقابل باور تروتسكیستها را تكرار میكند كه چرا دولت چین دیكتاتوری پرولتاریا نبود؟ ـ ستاره های پرچم جمهوری خلق!(75)

حمله های خوجه به مسیر انقلاب چین تا برقراری پایه ای اقتصاد سوسیالیستی در 1956 و كارزار “صد گل” در سال بعد را بررسی نمودیم. و قبل از آنكه بخواهیم حمله های او را به انقلاب فرهنگی و خط مائو مبنی بر ادامه انقلاب تحت دیكتاتوری پرولتاریا دنبال كنیم، بد نیست یك لحظه قدمی به عقب برداشته و بپرسیم چرا خوجه آنقدر مبنای انتقادش را در مائو، بر این دوره از انقلاب چین قرار میدهد و تقریبا تمام جدل خود را بر این محور قرار میدهد كه مائو با استثمارگران پیشین چین “صلح و مصالحه” كرد.

اولا انور خوجه دوست دارد بر زمینی كه فكر میكند سفت است بایستد. از آن گذشته، تحلیل نمودن از طبقات و تضادهای طبقاتی تحت سوسیالیسم هنر او نیست و این امر اصلا به او مربوط نمیباشد!، او امیدوار است كه با جفت وجور كردن یك فراخوان ساده به تفكر مكانیكی و دگماتیك به علاوه رونویسی از تاریخ میتواند خوانندة خوش باور را جذب نتیجه گیریهای ارتجاعی خود انور خوجه كند. اما مهمتر اینكه، خوجه آگاهانه میكوشد مسیر بحثها را از مهمترین و مركزیترین نكته آن بلغزاند و منحرف كند و آن مساله جلوگیری از بورژوازی نوین است كه در جامعه سوسیالیستی متولد میشود و مساله جلوگیری از كسب قدرت این بورژوازی و احیای سرمایه داری است. چرا كه مائوتسه دون، هم در تئوری و هم در پراتیك دقیقا حول این مساله حیاتی ترین و درخشانترین خدمات خود را به ماركسیسم ـ لنینیسم و انقلاب پرولتاریایی عرضه كرد. خوجه نمیتواند و نمیخواهد مستقیما خط مائو را مقابله كند. او میداند كه در این عرصه به دردسر دفاع از اشتباهات استالین خواهد افتاد و اشتباهات استالین را آخرین حكم ماركسیسم خواهد نمود. او بدون شك میترسد فرمولبندیهای التقاطی و آشفته حزب آلبانی بر سر این مسائل را برای جهانیان آشكار كند. بنابراین او امیدوار است كه توجه همه را از مساله انقلاب فرهنگی و خطی كه در پشت آنست منحرف نموده و درعوض بر روی استثمارگران قدیم در جامعه چین جلب نماید كه در واقع نقش درجه دومی در احیای سرمایه داری در چین داشتند. خوجه با تلاش خود در پیشبرد بحث بر این پایه، عملا پا بر جای پای حاكمین رویزیونیست كنونی چین میگذارد. حاكمینی كه مضطربانه میخواهند ثابت كنند كه خطر احیای سرمایه داری از همه جا ممكن است برخیزد الا خودشان. هواكوفنگ و تنگ شیائوپینك با اتمام كودتا و روزبروز برملا شدن ماسك ماركسیستی كه تلاش میكردند بر چهره شان بگذارند، هم اكنون استثمارگران جامعه قدیم را نیز به صحنه برگردانده، و به هر فرومایه ای خوشامد گفتند.



[1][1][1] خوجه مثل حكام رویزیونیست كنونی چین می كوشد استراتژی ارتجاعی "سه جهان" را به مائو بچسباند. حزب كمونیست انقلابی آمریكا به این مسئله در مقاله "استراتژی سه جهان: مدافع سازش" (نشریه انقلاب، نوامبر 1978) پرداخته است. در مقاله حاضر به تصویری كه خوجه از اوضاع جاری جهان ارائه می دهد یا به تطابق بیش از پیش دیدگاههای وی با نسخه های سوسیال امپریالیستهای شوروی نپرداخته ایم.

[2][2][2] یا مترجمان آلبانیایی عامدانه در نشر آثار مائو به زبان خود دست برده ان تا خواننده نتواند تحریفات خوجه را بفهمد، و یا صرفا از خود در مورد مسئله ای به این مهمی بی مسئولیتی نشان داده اند. در هر صورت، اكثریت قاطع خواننذگان آثار مائو به زبان آلبانیائی بهیچوجه نمی توانند اصل مطلب را دریابند؛ خصوصا آن بخشهائی كه در كتاب خوجه بصورت نقل قول مشخص نشده است.

[3][3][3] البته این امكان هم وجود دارد كه خوجه عامدانه بهتان زنی به مائو را پیشه كرده و خود بخوبی بدین كار آگاه باشد. بهرحال، واضح است كه انقلاب آلبانی نیز خصلت دو مرحله ای داشته و در تاریخ رسمی ارتش آزادیبخش آلبانی این مسئله به اندازه كافی روشن بنظر می آید. در آن تاریخ می خوانیم كه انقلاب آلبانی "یك انقلاب دمكراتیك ضد امپریالیستی" بوده و سپس به یك انقلاب سوسیالیستی تكامل یافته است. و اینكه "...در مرحله اول انقلاب، هدف استراتژیك حزب تضمین استقلال ملی و برقراری نظم دمكراسی خلق بود..." (12) بعلاوه خط حزب كار آلبانی بعد از رهائی بگفته خودشان چنین بود: "تحت شرایط جدید، حزب شعار وحدت ملی را پیش گذاشت. علاوه بر توده های وسیع خلق كه بخشی فعال در جنبش رهائیبخش ملی بودند، این اتحاد باید همه كسانی كه توسط مراكز ارتحاعی فریب خورده یا منفعل بوده اما حالا می توانند به ساختمان جامعه نوین ما خدمت كنند را در بر بگیرد."(13)
این مسلما نشان می دهدكه یك مرحله را می خواهند تثبیت كنند نه اینكه سوسیالیسم را برقرار كنند! این می توانست خط صحیحی باشد كه در آن زمان حزب آلبانی باید اتخاذ می كرد. مسئله حالا این نیست كه خطشان در آن موقع درست بود یا نبود (هرچند خودشان اذعان دارند كه یكرشته اشتباهات راست روانه در آن دوره مرتكب شده بودند.)(14) نكته اینجاست كه خوجه رهبر انقلابی بو كه بوضوح در یك مرحله دمكراتیك بسر می برد. خوجه و حزبش این مرحله را برای مدتی بعد از كسب قدرت هم پایدار می دانستند. بنابراین چرخش خوجه و محكوم كردن مائو بخاطر فرموله كردن تئوری انقلاب دمكراتیك نوین، یك تحریف عامیانه است تا اینكه نشان گیج سری خوجه باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر