۱۳۹۰/۳/۱۰

مدخلي بر علم انقلاب (بخش پایانی)


خدمات تـاريخي مائو
 و اين دقيقاً همانست كه در سال 1956 منجر به كودتاي بورژوايي از درون حزب در اتحاد شوروي شد. بورژوازي نوخاسته شوروي در حاليكه برچسب سوسياليستي (و بعضي نهادهاي ديگر همچون برنامه ريزي متمركز، مالكيت دولتي و غيره) را حفظ ميكرد، قدرت يابي خود را با حمله مهمي توسط نيكيتا خروشچف به استالين (و بسط آن به پراتيك ساختمان سوسياليسم و جنبش بين المللي كمونيستي در كل، كه براي مدت سي سال پس از مرگ لنين در 1924 بوسيله استالين رهبري شده بود) اعلام كرد. خروشچف با ارائه يك سلسله ناسزاهاي تئوريك، ديكتاتوري پرولتاريا (و چند اصل مهم لنيني ديگر) را كهنه شده و غير قابل استفاده اعلام كرد. اين شكست، اكثريتي از جنبش بين المللي را گيج و سر درگم كرده و تحليل از اهميت كودتاي خروشچف و تهاجم تئوريك او حتي براي آنان كه ميخواستند در مسير انقلاب باقي بمانند، امري حياتي بود.
 اين تحليل، تحت رهبري مائوتسه دون انجام گرديد. او در يك سلسله پلميكهايي با حزب كمونيست شوروي و نيز ساير نوشته ها و سخنرانيهايش، نه تنها تجارب مثبت و منفي شوروي تحت رهبري استالين را جمعبندي علمي نمود، بلكه تئوري ماركسيستي گذار به كمونيسم و ديكتاتوري پرولتاريا را كيفيتاً تكامل داد(17). مائو وحزب كمونيست چين چنين جمعبندي كردند كه استالين در مجموع يك انقلابي كبير بود كه رهبري ساختمان نخستين دولت سوسياليستي را طي سالهاي بيسابقه و سخت، بعهده داشت. او تحول بنيادين مالكيت خصوصي در اتحاد شوروي (از جمله وظيفه واقعاً عظيم اجتماعي كردن كشاورزي)، و دفاع از جامعه نوين در مقابل فشارهاي عظيم از درون و بيرون را (كه در حملات فرساينده نيروي عمده ارتش آلمان در جنگ جهاني دوم متمركز شده ولي محدود به آن نيز نبود)، رهبري كرد.
 اما، استالين اشتباهاتي جدي نيز مرتكب شد كه بعضي از آنها در به انجام رساندن وظيفه بيسابقه اي همچون ساختمان سوسياليسم اجتناب ناپذير بودند، و برخي ديگر با اشكالات مهم در خط سياسي و ايدئولوژيك او ارتباط داشتند. تئوريهاي استالين در مورد مبارزه طبقاتي در جامعه سوسياليستي و بويژه ساختمان سوسياليستي، نيروهاي بورژوازي نوخاسته  را تقويت نمود.
 در نيمه دهه 1930، استالين مدعي شد كه با سوسياليستي شدن كشاورزي و نابودي پايه اي مالكيت خصوصي ديگر طبقات آنتاگونيستي تحت سوسياليسم وجود ندارند. او استدلال مينمود كه منبع تمام تضادهاي اجتماعي بايد در فعاليتهاي بقاياي استثمارگران و جاسوسان يكي از قدرتهاي امپرياليستي، نهفته باشد. اين نيروها در عين اينكه عليه دولت سوسياليستي مبارزه ميكردند، اما در مقايسه با نيروهاي بورژوايي كه بواسطه خصلت متضاد مناسبات سوسياليستي و روبناي سوسياليستي درون جامعه سوسياليستي توليد شده بودند، تهديد بزرگ و يا فوري براي پرولتاريا و دولت او، محسوب نميشدند. اما استالين بخاطر عدم درك اين موضوع، تمام مخالفتها و تضادها (از جمله مخالفت آنهايي كه در اشتباه بودند، يا كسانيكه در يك مقطع موضعي آنتاگونيستي اتخاذ كرده بودند، اما لزوماً ضد انقلابيون سرسخت نبودند، و يا حتي بعضاً انقلابيون واقعي) را بعنوان ضد انقلاب محسوب داشته و نتيجتاً آماج مبارزه طبقاتي را بيش از حد افزايش داده و اين مبارزه را بسيار سركوبگرانه به پيش برد. اما مسئله مهمتر اين بود كه بورژوازي واقعي ـ كه مائو بعداً وجود مقرهاي آنرا در عاليترين سطوح حزب كمونيست، تشريح نمود ـ از زير تيغ جان بسلامت برد و حتي قدرت يافت.
 اين اشتباه بنوبه خود با دفاع استالين از چيزي كه در نهايت شكلي از "تئوري نيروهاي مولده " بود، قرابت داشت. استالين معتقد بود همينكه مالكيت، عمدتاً سوسياليستي شد، رشد نيروهاي مولده تحت مالكيت سوسياليستي وظيفه كليدي در پيشرفت بسوي كمونيسم خواهد بود. اما همانطور كه قبلا اشاره شد، رشد نيروهاي مولده بعنوان هدفي در خود، بدليل وجود زمينه حق بورژوايي، توليد و مناسبات اجتماعي بورژوايي را، باز توليد خواهد كرد.
 در اينجا بود كه گرايشات ماترياليسم مكانيكي استالين خود را نمايان ساختند و منجر به نفي يا درك غلط او از نقش پراهميت ساير وجوه زيربناي اقتصادي (بخصوص مناسبات ميان مردم و مناسبات توزيع) و روبنا گرديد. او متوجه نشد كه چگونه عدم پيشبرد انقلاب در روبنا، ميتواند زيربناي اقتصاد سوسياليستي را مضمحل سازد. (او اين نكته را درك ننمود كه نظام مالكيت سوسياليستي ميتواند بواسطه وجود حق بورژوايي وسيعاً نامحدود در ساير وجوه زيربنا، تضعيف گردد). بنابراين، وي از درك اهميت مبارزه در متحول ساختن اين عرصه هاي حياتي، عاجز ماند. براين مبنا بود كه استالين بجاي ارتقاء آگاهي توده ها و اتكاء بر بسيج سياسي آنها، در اواسط دهه 1930 گرايشات روزافزوني را بسوي اتكاء بر انگيزه هاي مادي و آتوريته و دستگاه بوروكراتيك آغاز نمود.
 درك صحيح اين مسائل كليدي براي نخستين بار توسط مائو صورت گرفت. اگرچه اشتباهات استالين جدي بودند، ولي صرفاً به خود او مربوط نميشدند. ماركس، انگلس يا لنين هيچكدام خصلت (و اهميت حياتي) تداوم مبارزه طبقاتي در سراسر دوره طولاني گذار سوسياليستي را پيش بيني نكرده بودند (اگرچه همه آنها بيش از استالين، جامعه سوسياليستي را جامعه اي در حال تغيير و تحول پرتضاد ميديدند).
 فرمولبندي هاي اشكال دار استالين، بوسيله خروشچف تكامل كيفي يافتند و به يك خط بورژوايي تحول يافتند. در مخالفت با اين خط بود كه مائو خدمات بزرگ خود را به مبارزه طبقاتي تحت سوسياليسم، ارائه داد: ادامه انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا بمثابه وظيفه مركزي سوسياليسم و تشخيص بورژوازي درون حزبي بعنوان آماج عمده اين مبارزه.
 اين درك مائو، نه فقط در مخالفت با خروشچف بلكه در كوره مبارزه طبقاتي بر سر سمت و سوي جامعه چين، حدادي شد. اين مبارزه، در انقلاب كبير فرهنگي پرولتاريي در 1966 به اوج خود رسيد.

 انقلاب كبير فرهنگي پرولتاريايي
 انقلاب فرهنگي از هر لحاظ بيسابقه بود. براي نخستين بار توده هاي يك كشور سوسياليستي بپا خاستند و آن بخشهايي از قدرت سياسي را كه بوسيله بورژوازي نوخاسته و مقرهاي فرماندهيش در عاليترين سطوح حزب غصب شده بودند، بازپس گرفتند. در اينجا لازم است بارديگر به اجمال مسئله "وجود بورژوازي در حزب" را بررسي كنيم. مائو در رابطه با تجربه اتحاد شوروي چنين جمعبندي كرده بود كه "قدرت گيري رويزيونيسم بمعناي قدرت گيري بورژوازي است." بعبارت ديگر، رويزيونيستهاي جاخوش كرده در عاليترين سطوح رهبري حزب بايد آماج عمده مبارزه طبقاتي تحت سوسياليسم باشند.
 چرا؟ دليل آن باز ميگردد به خصلت رهبري سياسي تحت سوسياليسم و نقش محوري خط. سلطه بر روي ابزار توليد و توزيع در جامعه سوسياليستي در قدرت رهبري سياسي فشرده است: اينكه آيا توليد در خدمت انقلاب است (و يا در خدمت منافع و آسايش افرادي كه در موقعيت ممتاز هستند)، اينكه آيا روابط اقتصادي با سمت گيري كمونيستي متحول ميشوند (و يا مناسبات بورژوايي كهن تقويت و حمايت ميشوند)، اينكه آيا روبنا در خدمت به زير بناي اقتصادي و تحول سوسياليستي در مجموع متحول ميشود (و يا بالعكس، بعنوان دژهاي غيرقابل نفوذ مقامات بورژوا حفظ ميشوند)، همه و همه توسط اين مسئله تعيين ميگردد كه كدام خط سياسي بطور كلي و در عرصه هاي مختلف، پيروز ميشود.
 دقيقاً بخاطر ارتباط بسيار نزديك ميان قدرت سياسي و اقتصادي در جامعه سوسياليستي، هسته بورژوازي چيزي نيست مگر همان قدرتمندترين نمايندگان سياسي اش: يعني همانها كه در عاليترين مناصب حزبي جاي داشته و بر دنبال كردن خط سياسي رويزيونيستي مصر هستند (و بخاطر جنگيدن براي آن بناگزير ستادها، جناح بنديها و غيره خود را ايجاد ميكنند). آنها آماج عمده مبارزه طبقاتي تحت سوسياليسم هستند. از آنجا كه سمت و سوي خود جامعه و شرايط مبارزه ميان پرولتاريا و بورژوازي وابسته به خط سياسي است، بنابراين، حلقه كليدي در مبارزه طبقاتي در جامعه سوسياليستي عبارتست از، بسيج توده ها در درك مسائل حياتي خط سياسي و براين پايه مبارزه عليه مقرهاي فرماندهي بورژوايي، تشخيص خط آنها و انتقاد از آن، و پيشبرد عميقتر و قدرتمندتر تحول جامعه.
 اين همان چيزيست كه طي انقلاب فرهنگي بوقوع پيوست. و مهمتر از اين درسهايي است كه از آن استخراج شد. در حاليكه در باره آن مبارزه ميتوان كتابها نوشت (و نوشته شده و بايد مطالعه شوند)، و در حاليكه در اينجا ارائه شرح مفصل آن (يا حتي تلخيص كاملي از آن) ممكن نيست، ذكر يك چند نكته كليدي در باره آن ضروريست:
 يكم، انقلاب فرهنگي مبارزه اي واقعي بر سر قدرت دولتي پرولتاريايي بود و نه كمتر از آن. بويژه در اواخر دهه 1950، نقطه نظرهاي مختلفي در باره جهتي كه چين (هم در رابطه با خود چين و هم نقش چين در جهان و مناسباتش با انقلاب جهاني) بايستي در پيش ميگرفت، حول مقرهاي فرماندهي مختلف متمركز شدند. آماج مركزي حملات انقلاب فرهنگي ـ يعني نيروهايي كه حول ليوشائوچي و دن سيائو پين(18) گرد آمده بودند ـ خواهان بستن چين به اتحاد شوروي و كمابيش كپيه كردن سياستهاي شوروي داير بر قرار دادن سود در اولويت، مديريت فردي، انگيزه هاي مادي و غيره بودند. چنانچه آنها موفق ميشدند، چين بسرعت به نو مستعمره خراجگزار شوروي انحطاط مي يافت، و زياني غير قابل محاسبه (بويژه با در نظر گرفتن خدماتي كه چين بواسطه انقلاب فرهنگي ارائه نمود) نصيب آرمان پرولتارياي بين المللي ميشد. ليوشائوچي و دن سيائو پين واقعاً قدرت داشتند. آنها حتي در مقاطعي اكثريت رهبري حزب و دستگاه دولتي، ارتش، اقشار مرفه تر مردم و غيره، را باخود داشتند.
 دوم، شيوه اي كه براي مقابله با رويزيونيستها اتخاذ شد ـ مطابق نياز به اتكاء سياسي بر توده ها ـ انقلاب از پائين، تحت رهبري مقر فرماندهي پرولتري در حزب، بود. اين مسئله حقيقتاً در تجربه جامعه سوسياليستي بيسابقه بود. چنانكه مائو در سال 1967 گفت:

 درگذشته ما مبارزاتي را در مناطق روستايي، در كارخانجات، و در عرصه فرهنگ سازمان داديم، و جنبش آموزشي سوسياليستي را براه انداختيم. اما همه آنها از حل مشكل عاجز ماندند، چراكه ما شكل و شيوه اي را نيافته بوديم تا بكمك آن توده ها را در افشاي آشكار جوانب تيره مان، بطور همه جانبه و از پائين برانگيزانيم. (گزارش به نهمين كنگره حزب، چاپ پكن، 1969، صفحه 27)

  توده ها به تمامي عرصه هاي جامعه هجوم بردند، به تحقيق، بحث و انتقاد پرداخته و هرجا كه لازم (و ممكن) بود ارگانهاي نوين قدرت را تشكيل دادند. فراخوان اوليه انقلاب فرهنگي بر اين اصرار داشت كه "توده ها بايد خود را رها سازند"، و توده ها با غليان و خيزش خويش چنين كردند. همانگونه كه زماني ماركس (در مورد جامعه سرمايه داري) گفته بود، روزهايي در دوره هاي انقلابي هستند كه اهميتشان از 20 سال دوران آرامش بيشتر است.
 و بالاخره اينكه، حاصل همه اينها فقط شكست مقرهاي فرماندهي رويزيونيستي قدرتمند (و شكست مقرهاي جديدي به رهبري لين پيائو 5 سال بعد) نبود، بلكه مهمتر از آن متحول شدن سراسر جامعه بود ـ مهمترين آنها، ارتقاء درك و آگاهي توده ها (در چين و سراسر جهان) از تضادها و مبازه درگير در گذار به كمونيسم، بود. در رابطه با اين نكته آخر، باب آواكيان چنين نوشته است:

  مائو جمعبندي كرد كه اگر هرگونه متد ديگر (جز اتكاء به توده ها ـ لني ولف) مورد استفاده قرار گيرد، و آنگاه اگر رويزيونيستها بمواضع رهبري دست يابند و قادر گردند ـ كه در پوشش ماركسيسم ـ "مهر تاييد" رسمي بر يك خط ضد انقلابي بزنند، توده ها از نظر سياسي در يك موقعيت پاسيو خواهند بود و بنام وفادار ماندن به خط حزب و وفاداري به رهبري آن، به عقب و به جهنم سرمايه داري رهنمون خواهند گرديد. بطور خلاصه، نبايد بطور متافيزيكي ـ و به شيوه اي ايستا و مطلق ـ به ديكتاتوري پرولتاريا بر خورد كرد، وگرنه از دست خواهد رفت....
 ... به اين دليل است كه ... هدف واقعي انقلاب فرهنگي فقط سرنگون كردن آن رهروان سرمايه داري كه در آنزمان خود را درون حزب پرولتاريا مخفي كرده بودند، ينبوده، بلكه هدف آن بايد عبارت باشد از بازسازي جهانبيني توده هاي مردم، بطوريكه آنان بمواضع، نقطه نظر و متد پرولتاريا، ماركسيسم ـ لنينسيم دست يابند و بدين ترتيب بطور روز افزوني با قدرت تشخيص، ايزوله كردن و سرنگون ساختن رويزيونيستها هر زمان كه سربلند كنند مسلح گردند، و در عين حال تسلطشان بر جامعه (و طبيعت) و توانائيشان در جذب و بازسازي اكثريت روشنفكران، كادرها و غيره، تقويت گردد." (خدمات فنا ناپذير، صفحه 292 ـ 291)

 البته واقعيت اينست كه چنين چيزي بطور يكدست و همه جانبه بدست نيامده و بورژوازي مستمراً به ضد حمله مبادرت ورزيده و تسلط (يا حداقل نفوذ فراوان) خود را در بسياري از عرصه هاي حياتي كشور، حفظ كرد. مائو شخصاً اين موضوع را طي سالهاي جمعبندي و پيشبرد بيشتر انقلاب فرهنگي خاطر نشان كرده و مداوماً بر ضرورت چنين انقلاباتي در سراسر دوران گذار به كمونيسم تاكيد مي ورزيد.
 تداوم سلطه بورژوازي بر واحدهاي مختلف توليدي و عرصه هاي روبنايي، ممكن است سوسياليسم را به صفحه شطرنج شبيه كند كه بعضي خانه هاي آن بوسيله پرولتاريا و برخي ديگر بوسيله بورژوازي، اشغال شده اند. البته عنصري ـ و فقط عنصري ـ از حقيقت در اين تشبيه وجود دارد. زيرا تا زمانيكه جامعه در كل يت خود تحت حاكميت پرولتاريا است ـ يعني تا زمانيكه پرولتاريا قله هاي رهبري روبنا (بويژه دولت و حزب) را در اختيار دارد، و توليد و مبارزه طبقاتي بگونه اي پيش مي روند كه عموماً در خدمت پيشرفت پرولتارياي بين المللي بسوي كمونيسم باشد ـ آنگاه جامعه سوسياليستي است. اما اين مسئله اي ايستا نبوده و يا دليلي بر راحتي خيال نميباشد. بورژوازي و پرولتاريا در تمام عرصه ها در گير مبارزه اند و در دوره هاي نبردهاي همه جانبه، نيروهاي خود را براي تعيين اينكه آيا جامعه در جاده سوسياليستي باقي بماند، يا اينكه به جاده سرمايه داري منحرف شود، بسيج مي كنند. اگر پرولتاريا پيروز نشود، بورژوازي پيروز خواهد شد و قدرت پرولتري را در تمامي عرصه ها نابود خواهد ساخت.
 اين مبارزه بعنوان بخشي از مبارزه جهاني ميان پرولتاريا و بورژوازي جريان مي يابد و با وقفه ها و خيزشها و نقطه عطفهاي حاد مختص آن، پيش مي رود. رشد تضاد اساسي در مقياس جهاني درون كشورهاي سوسياليستي به گرهگاههاي حادي پا ميدهد (كه بمثابه بخشي از چنين گرهگاههايي در سطح جهاني رخ داده و بنوبه خود بر آنها تاثير مي گذارند) كه پرولتاريا و بورژوازي را به زورآزمايي هايي با تمام قوا بر سر ماهيت و جهت جامعه، واميدارد. بعنوان مثال، مبارزه اي كه طي "جهش بزرگ به پيش" در 1959 در چين روي داد، نه تنها بر سر سياستهاي انقلابي "جهش بزرگ" بود، بلكه بر متن (و قوياً و مستقيماً تحت تاثير) مبارزه عليه رويزيونيسم شوروي، صورت گرفت. اين پديده انقلاب فرهنگي را نيز رقم زد ـ كه در آن انقلابيون پرولتري، بدليل ضرباتي كه ايالات متحده از مبارزات رهائيبخش ملي، بالاخص ويتنام دريافت ميداشت، داراي آزادي معيني در بر داشتن گامهاي جسورانه بودند، و هم اين انقلاب بنوبه خود نقش بزرگي را در خدمت به آن ضربات و برانگيختن مبارزه انقلابي درون كشورهاي امپرياليستي، داشت. بعلاوه، انقلاب فرهنگي توده ها را بويژه در پشتيباني از مبارزات خلقهاي هندوچين و اتخاذ موضع، بمثابه يك پشت جبهه مطمئن براي آن مبارزات، و نيز حمايت از ساير مبارزات (منجمله جنبش سياهان، در آمريكا در اواخر دهه 1960)، بسيج نمود. از سوي ديگر، در آخرين مبارزه در چين سوسياليستي، در سال 1976، يك تناسب قواي نامطلوب در سطح بين المللي، منجمله خطر فزاينده تهاجم شوروي به چين بر متن حركت دو بلوك امپرياليستي در جهت جنگ، به نيروهاي دست راستي و محافظه كار توان بخشيد.
 در هريك از اين مقاطع اساسي ترين مسائل مطرح گشتند، مواضع متفاوت اتخاذ شدند، و نيروهاي مختلف بر سر دفاع از انقلاب جهاني، سياستهاي دفاع ملي، ساختمان اقتصادي، و مبارزه در روبنا، قطب بندي شدند. پرولتاريا مجبور بود بورژوازي درون حزب (و يا بعبارتي، بخشهايي از آن را كه به مخالفت علني با پيشروي بيشتر برخاسته بودند، بويژه آنان كه مناصب كليدي در دولت را در اختيار داشتند) را سرنگون سازد، تا بتواند با مصاف طلبيها مقابله كند و مسائل و تحولات مهم ضروري در آن مقطع تاريخي ـ در سطوح ملي و بين المللي ـ را به پيش ببرد. بورژوازي نيز مجبور به وارد شدن به اين مبارزات بود ـ اما نه فقط بخاطر حفظ پايه مادي و اجتماعي خود، بلكه بخاطر استفاده از فرصتهاي مرگ يا زندگي براي تغيير جهت حركت جامعه. اين مسئله صرفاً مختص چين سوسياليستي نبود، چراكه ديكتاتوري پرولتاريا پديده اي جهاني است.
 در اينجا اصلي كه بوسيله مائو بيان شد ـ يعني هسته مركزي بورژوازي در جامعه سوسياليستي، در عاليترين سطوح حزب كمونيست لانه دارد ـ اهميت حياتي مي يابد. او ميگويد: "با انقلاب سوسياليستي است كه خود آنها زير آتش قرار ميگيرند"، و سپس چنين ادامه ميدهد:

  در زمان تحول كئوپراتيوي در كشاورزي، كساني در حزب بودند كه به مخالفت با آن برخاستند. و هنگاميكه زمان انتقاد از حق بورژوايي رسيد، آنان امتناع كردند. شما در حال انجام انقلاب سوسياليستي هستيد و هنوز نميدانيد كه بورژوازي در كجاست. بورژوازي درست در حزب كمونيست است ـ همان كسانيكه در قدرت هستند و راه سرمايه داري را در پيش گرفته اند. رهروان سرمايه داري هنوز در راه سرمايه داري هستند. (به نقل از، خدمات فناناپذير، صفحه 298)

  عليرغم اينكه مائو در اينجا بطور خاص به گرهگاهي كليدي در انقلاب چين، بويژه گذار از آن از مرحله بورژوا ـ دمكراتيك به سوسياليسم اشاره دارد، اما نكته اي را مطرح ميكند كه از اهميت عام برخوردار است، انقلاب سوسياليستي بايد به پيشروي خود ادامه دهد، و در هر مقطع معين در حزب كساني يافت خواهند شد كه معتقد باشند كه پيشروي زياد از حد بوده، و در ابراز مخالفت با پيشروي بيشتر، بيرون خواهند جهيد.

حـزب در جامعه سوسياليستي
 توجه مائو به حزب ، براي درك صحيح از مبارزه طبقاتي (و انجام آن) در جامعه سوسياليستي، اهميت حياتي دارد. حزب حياتي ترين بخش روبناي سوسياليستي است، ليكن وضعيت و خصلتي دوگانه دارد. از يكسو، پرولتاريا تا نيل به كمونيسم به يك هسته رهبري احتياج دارد. اين امر ناشي از عوامل زير است: سلطه بين المللي (يا بهرحال بقاي قدرت بين المللي سرمايه)، مهر و نشانهاي سرمايه داري در جامعه سوسياليستي (از جمله بقايا و پايداري نفوذ سياسي و ايدئولوژيك بورژوايي بر توده ها، تداوم تضاد ميان كار فكري و يدي، وغيره)، و اين واقعيت كه در اين مقطع جامعه بطور خودبخودي بسوي سرمايه داري پيش مي رود تا بسوي كمونيسم. پس اين مسئله كه آيا پرولتاريا حاكميت مي كند يا نه و امر سوسياليسم پيش مي رود يا نه، خود را در مسئله صحت خط مشي و رهبري حزب متبلور و متمركز ميسازد و پيشاهنگ پرولتري بايد بعنوان بخشي كليدي از پيشبرد مبارزه جهاني، بيش از پيش ساخته شده و تقويت گردد.
 از سوي ديگر، وجود همان عواملي كه حزب را الزامي ميسازند ـ علاوه بر اين واقعيت كه حزب نيروي رهبري كننده در اعمال قدرت سياسي است ـ بمعناي آنست كه اگر اعضاي آن و بويژه مقامات رهبري، از ماركسيسم منحرف شوند، راهشان را از راه سوسياليسم سوا كنند، و خود را از توده ها جدا سازند، آنگاه موقعيت آنان بمثابه هدايت كننده توده ها بسوي كمونيسم به اقتدار ستمگرانه بر توده ها و وادار نمودن آنان به بازگشت به سرمايه داري ـ و تماماً تحت پوشش "سوسياليسم" و "كمونيسم" ـ تبديل خواهد شد.
 در جمعبندي از آنچه مطرح شد بايد بگوييم، با كسب قدرت توسط پرولتاريا و سوسياليستي شدن مالكيت بر ابزار توليد، حزب مبدل به مركز رهبري سياسي دولت سوسياليستي و نيروي عمده هدايت كننده اقتصاد، ميشود؛ و تضاد ميان حزب بمثابه گروه رهبري كننده و طبقه كارگر و توده هاي تحت رهبري آن، تبلور فشرده تضادهاي مشخصه جامعه سوسياليستي بمثابه گذاري از جامعه كهن به جامعه بي طبقه كمونيستي است. اين تضاد تنها ميتواند از طريق انقلاب مداوم پرولتاريا براي سرنگوني بورژوازي و هرچه بيشتر زير و رو كردن عرصه هاي موجد بورژوازي نوخاسته، بويژه بورژوازي درون عاليترين سطوح خود حزب كمونيست، تا نابودي نهايي كليه مناسبات بورژوايي، حل گردد.
 اين نبردهاي همه جانبه ميان بورژوازي و پرولتاريا، نه تنها تعيين كننده آنست كه پرولتاريا، يك كشور معين را بعنوان پايگاهي براي انقلاب تقويت مينمايد (يا حكومت بورژوايي احيا ميشود)، بلكه همچنين آن طريق عمده اي است كه پرولتاريا براي متحول كردن همه جانبه كل جامعه، عملا در آن آبديده ميگردد. اين نبردها با خيزشهاي همه گير، با فعاليت توده ها كه همه چيز را در ابعاد گسترده، زيرو رو مي كنند، ونيز با ورود تمام طبقات به عرصه سياست در فشرده ترين شكل خود، مشخص ميشوند. در حاليكه آموزش سوسياليستي مداوم و مبارزه مداوم براي انقلابي كردن زيربنا و روبنا در پيشرفت بسوي كمونيسم و ايجاد تحول در خود پرولتاريا (و نيز كسب آمادگي لازم براي دوره هايي كه جهشهاي بزرگتري ميتواند انجام شود) حائز اهميت فوق العاده است، انقلابات همه جانبه و صولتمند تحت ديكتاتوري پرولتاريا بطور خاص، توده ها را ضرورتاً و به نحوي بيسابقه آبديده ميكند.
 مسئله بهمين جا ختم نميشود. وجود اين مبارزات براي سرخ نگاه داشتن حزب و انقلابي كردن بيش از پيش آن، مطلقاً حياتي اند. اين مبارزات طريقي كليدي هستند كه توده ها توسط آنها بر حزب نظارت ميكنند، و حزب از آنطريق تجديد حيات مي يابد و ارتباط ميان توده ها و حزب تقويت ميشود. نيروهاي اصلاح ناپذير بورژوايي طرد ميشوند، بر متزلزلها شوك سياسي وارد ميگردد، و ديدگاهشان بيشتر بازسازي ميگردد، نيروهاي جديدي از ميان توده ها كه پيش ميآيند و در اين مبارزات پيچيده آبديده شده اند در حزب جذب ميگردند و خط انقلابي حزب و نقش آن را تحكيم مي بخشند و نسلهاي جديد انقلابيون را ـ در صورت پيروزي پرولتاريا ـ پرورش مي دهند.
 في الواقع، اين مبارزات مولفه هايي حياتي از تقويت ديكتاتوري پرولتاريا ـ يعني كنترل وي بر تمام عرصه هاي زندگي سياسي و اجتماعي ـ بر اساس خط مشي سياسي صحيح و رهبري صحيح حزب، هستند. آن درك سياسي كه اين كنترل بايد بر آن مبتني باشد، تنها ميتواند درون ژرفترين مبارزه، و وسيعترين جدلها بر سر هر مسئله مهم، دمكراسي واقعاً بيسابقه توده اي، حدادي گردد؛ اما آن دمكراسي هدفي در خود نيست (زيرا در اينصورت آنارشيسم را تغذيه كرده و نهايتاً به تفوق بورژوازي مي انجامد)، بلكه وسيله اي براي تحكيم كنترل آگاهانه پرولتاريا بطوركلي بر تمام عرصه هاي جامعه ميباشد. دمكراسي در ميان توده ها و ديكتاتوري بر بورژوازي، دمكراسي و سانترآليسم در ميان توده ها و در حزب، مبارزه و وحدت، انتقاد و تغيير ـ تمام اين وحدت اضداد بخشي از پروسه اي مي باشند كه جامعه تحت ديكتاتوري پرولتاريا، و بمثابه بخشي از پروسه كلي فتح جهان، متحول ميگردد.
  بنا به تمامي اين دلايل، انقلاب حلقه كليدي و وظيفه تعيين كننده پرولتاريا در دوره گذار به كمونيسم است ـ يعني مبارزه طبقاتي عليه بورژوازي و ساير نيروهاي ارتجاعي درون كشورهاي سوسياليستي و عليه امپرياليسم، ارتجاع و تمامي طبقات استثمارگر در عرصه بين المللي. بنابراين، همانگونه كه ظهور طبقات و مبارزه طبقاتي منشاء دولت است، همين مبارزه طبقاتي ـ و از آنطريق، محو نهايي طبقات ـ است كه دولت را محو خواهد ساخت. در جامعه كمونيستي آينده، بقول انگلس، بشريت "تمام ماشين دولتي را در جايي قرار خواهد داد كه بدان تعلق دارد: به موزه اشياء عتيقه، در كنار دوك نخ ريس و تبر مفرغي." (منشاء خانواده، صفحه 012)
 راه نيل به اين هدف بزرگ با مبارزات و خون بخاك ريخته شده پرولتاريا و ساير طبقات تحت ستم درخشندگي يافته است و بالاخص با سه مشعل راهنماي عظيم بر سر تيزترين پيچ و خمهايش، روشن گشته است: كمون پاريس، انقلاب اكتبر، و انقلاب كبير فرهنگي پرولتاريايي. بررسي اين تجارب و درسهاست، كه بقول باب آواكيان، ".... ما را به چيزي واقف كرده و نياز بدان را در مقابل ما تصوير ميكند: نياز به امتزاج يك ديدگاه گسترده تاريخي با موشكافي فعال و نقادانه تجربيات، آنهم بويژه تجربيات سخت و تعيين كننده تاريخي و بيرون كشيدن حداكثر درسهاي آن و مبارزه در جهت حدادي اين درسها بمثابه سلاحهاي برنده اي براي حال و آينده. در اينجامن، بطور خاص با تمركز كامل بر گرهگاهي كه در حال شكل گيري است، در مورد آينده بلافصل صحبت ميكنم. و اهميت جمعبندي از تاريخ، همين است." (فتح جهان؟ ..صفحه 9)

___________________________________________________

توضيحات دولت

  (1) اين خانه هاي جمعي، خانه هاي مستطيل شكل درازي شامل حجره هاي مختلف بودند. چندين خانواده مختلف در هركدام از اين خانه ها سكني داشتند.
  (2) انگلس، علاوه بر ايروكويي ها و يوناني ها، رومي ها، سلت ها، ژرمن ها و ساير خلقها را مورد بحث قرار داد. در حاليكه تكامل همه خلقهابوضوح يكسان نبوده است، تفاوت ميان ايروكويي ها و يوناني ها ميتواند پايه مادي گذار از جامعه فاقد دولت به "تمدن"، و برخي تضادهاي موجود در اين گذار، را نشان دهد.
  (3) اين بدان جهت است كه در جامعه تيره اي شوهران مالك زنان نبودند (يا زنان مالك شوهران نبودند). هرعضو بر اساس تولد در هر تيره، به عضويت آن در مي آمد. بنابراين، هربچه به تيره مادري متعلق بود. بهمين ترتيب، شوهر هم كماكان به تيره مادر خود تعلق داشت، و بدين جهت مايملكش به بچه هايش نمي رسيد.
  (4) انگلس در پيشگفتارش نشان ميدهد كه اين برافتادن، موضوع بسياري اساطير باستاني را تشكيل ميدهد، منجمله تراژدي يوناني اورستيا ... كه دو فرزند به انتقام خون پدر، مادر خود را ميكشند و دو بخش از خدايان در مورد تنبيه شدن يا نشدن آنها به مبارزه با يكديگر ميپردازند. انتقام جويي آنان، سمبل پيروزي پدر شاهي بود.
 (5) از آنجا كه آمريكا خود را سرزمين دمكراسي و سركرده "جهان آزاد" ميداند، ميتوان آنرا بعنوان برترين نمونه دمكراسي بورژوايي بحساب آورد.
  (6) براي اطلاع از فشرده ترين طرح اين موضع، رجوع كنيد به "جبهه متحد عليه جنگ و فاشيسم"، اثر گئورگي دميتروف.
  (7) خواست آزادي از سوي بورژوازي در دوران مبارزه اش عليه فئوداليسم، از بعد ديگري نيز برخوردار بود. بورژوازي خواستار آزادي خود از قيد تعرفه هاي قلمروهاي فئودالي و انحصار بعضي از شعب در دست اصناف بود، و به آزادي دهقانان و سايرين نيز نياز داشت. چنانكه قبلا گفته شد، وابستگي دهقان به ارباب و وابستگي كارگران بويژه كارآموزان به صاحبان حرف، سدي در راه تجمع پرولتاريا بود. سرمايه به كارگراني احتياج دارد كه به دو معني آزاد باشند: آزاد براي فروش نيروي كار خود بعنوان يك كالا، و نيز "آزاد" از هرگونه مالكيت بر ابزار توليد ـ تامجبور باشند آزادي اول را مورد استفاده قرار دهند .
 (8) از اينروست كه اعلان "بيانيه استقلال" بعنوان "پيشينه" برنامه خود از سوي تطقغا، هم غلط است و هم، شايد بدون وقوف بدان، افشاي خود است: از اين جهت غلط است كه جنگ داخلي (كه در حقيقت برده داري را ملغي نمود) مطمئناً قهرآميز بود (و جنگهاي نهايي و تعيين كننده آن بوسيله خود بردگان انجام شدند)، و افشاي خود است چرا كه بردگي معمول به بردگي مزدوري (و قيود نيمه فئودالي) تبديل گرديد.
  (9) في الواقع، گذار مسالمت آميز در اين مورد خاص پوششي بود براي اقدامات پيچيده تري كه شوروي، با اتكاء بر احزاب رويزيونيست طرفدار خود براي بدست آوردن جاي پا بشكل يك اقليت درون دولتهاي حوزه نفوذ آمريكا، در سطح بين المللي انجام ميداد. اين استراتژي "سازش تاريخي" امروزه نيز عمل ميكند (اگرچه بطور فزاينده اي با "رويزيونيسم مسلحانه" اي تكميل شده است كه شوروي از اين طريق در نقاطي كه رقابت شديدتر است از كودتاهاي نظامي توسط افسران طرفدار خود، حمايت ميكند). اين استراتژي به تفضيل توسط "ژرژ پالاسيوس" در كتاب "شيلي: كوششي براي "سازش تاريخي" (انتشارات بنر، شيكاگو، 1979) افشاء و تشريح شده است. تمركز ما بر روي شيلي تا بدانجايي مربوط ميشود كه اين شيوه استدلال گذار مسالمت آميز بكار گرفته شد، و آنچه كه اين تجربه بنوبه خود اين شيوه و استدلال را رسوا ميسازد.
  (10) در اصل، حق بورژوايي به حق برابر اعضاي جامعه سوسياليستي مربوط ميگردد، كه به هركس به اندازه كارش داده شود. در حاليكه اين حق برابر نسبت به جامعه سرمايه داري پيشرفت بزرگي است (چراكه، اگرچه بطور نسبي، اما در اساس خود استثمار را نابود ميسازد)، اما جنبه اي از مناسبات كالايي را در خود حفظ ميكند، زيرا كه اين خود هنوز تبلوري از قانون ارزش كار است. بعلاوه، از آنجا كه افراد مختلف قابليتها و نيازهاي مختلف نيز دارند، اين برابري رسمي پوششي براي نابرابري ميشود. بنابراين، همانطور كه ماركس خاطر نشان ميسازد، حق در اين مورد هنوز حقي بورژوايي است. حق بورژوايي از آنزمان تا كنون، در ميان ماركسيست ـ لنينيستها معني وسيعتري بخود گرفته و نماينده تمامي آن مناسبات موجود در جامعه سوسياليستي است كه نطفه هاي مناسبات كهن كالايي سرمايه داري را در خود دارند، و بايد براي نيل به كمونيسم نابود گردند.
  (11) در اينجا، بميان آوردن ذكري از تروتسكيسم (و جدش، لئون تروتسكي) لازم است. تروتسكي چندين ماه قبل از انقلاب اكتبر به بلشويكها پيوست. سپس، هنگاميكه خيزشهاي بين المللي حول جنگ جهاني اول و انقلاب اكتبر فروكش كردند، تروتسكي معتقد شد كه استقرار سوسياليسم در يك كشور براي پرولتارياي روسيه غير ممكن است. تروتسكي بجاي دست و پنجه نرم كردن با تضادهاي واقعي پيشاروي پرولتارياي بين المللي، عقب نشيني كرد. او اين عقب نشيني خود را در پس نقاب "چپ" فراخوان براي انقلاب فوري در سراسر اروپا، پنهان نمود. بخاطر فقدان شرايط براي اين پيشروي، تروتسكي بزودي به توجيه تسليم طلبي رسيد ـ برنامه اي كه او براي رشد اتحاد شوروي ارائه ميداد مبتني بود بر ديسيپلين سخت نظامي عليه كارگران و دهقانان و اتكاء بر سرمايه خارجي. او توسط استالين افشاء گرديد و مغلوب شد. استالين سپس دولت شوروي را در ساختمان و تحول سوسياليسم، رهبري نمود.
  (12) يكي از نشانه هاي تروتسكيسم، اصرار آن بر اين است كه پرولتاريا نميتواند اتحادي پايدار با دهقانان بر قرار سازد. عليرغم اينكه بيرون كشيدن دهقانان از توليد منفرد وظيفه اي مشكل و پرتضاد و مبارزه است، اما براي پيشبرد انقلاب امري ممكن و ضروريست، بويژه اگر قرار است انقلاب در كشورهاي تحت سلطه نقش كامل خود را ايفا نمايد.
  (13) براي بررسي مفصل از چگونگي تكامل اين مناسبات در چين، رجوع كنيد به: باب آواكيان، شكست در چين و ميراث انقلابي مائو تسه دون، انتشارات آر. سي. پي، شيكاگو، 1978.
  (14) مناسبات اقتصادي جامعه، خود به اجزاء زير تقسيم ميشود: 1) سيستم مالكيت، 2) مناسبات ميان مردم در پروسه توليد، 3) توزيع ـ به فصل 2 مراجعه كنيد.
  (15) آن خط مشي و سياست آشكارا رويزيونيستي كه بر اساس سود ("بمثابه يك انگيزه") منابع و زمينهاي كلكتيو وسيع را به كشاورزي فردي تبديل ميكند، نيز علناً از مناسبات بورژوايي حمايت كرده و آنها را باز توليد ميكند.
  (16) چان چون چيائو، از انقلاب فرهنگي به بعد، يكي از مهمترين رهبران مقر فرماندهي پرولتري تحت رهبري مائو در حزب كمونيست چين بود. اين مقاله وي در سال 1975 در يكي از مهمترين مراحل واپسين نبرد مائو عليه دارودسته رويزيونيستي چوئن لاي و دن سيائوپين، انتشار يافت. چان چون چيائو طي كودتاي ضد سوسياليستي 1976 دستگير شد. او بهمراه چيان چين ـ يكي ديگر از رهبران برجسته انقلاب فرهنگي كه بويژه خدمات ارزنده اي در زمينه هنر انقلابي ارائه نمود ـ نمونه جسورانه اي از مصاف طلبي پرولتري را طي محاكمات ضد انقلابي پكن در 18 ـ 1980، بنمايش نهادند.
  (17) رجوع كنيد به: "پلميكهايي در باره خط مشي عمومي جنبش بين المللي كمونيستي" (انتشارات رد استار، لندن، 1976)، "اختلافات از كجايند؟"، "و مائو پنجمي بود" (انتشارات بنر، شيكاگو، 1978). عليرغم اينكه پلميكهاي عليه شورويها مستقيما به مائو منتسب نشدند، اما از رهنمودهاي اساسي وي بهره گرفته و حتي برخي از آنها توسط خود او برشته تحرير درآمده اند.
(18) هنگاميكه دن سيائو پين مجدداً در اواسط دهه 1970 بصحنه بازگشت، اين بار با آمريكا پيوند داشت.


5
______________


  لنين در بحبوحه جنگ جهاني اول نوشت: "عليرغم اينكه جنگها دهشت و فلاكت بهمراه مي آورند، اما حداقل اين فايده كمابيش مهم را دارا هستند كه آنچه در نهادهاي بشري، فاسد، فرسوده و متحجر است را بيرحمانه آشكار و نابود ميسازند. جنگ 15 ـ 1914 در صحنه اروپا، بيشك با اعلام اين نكته به طبقه پيشرو كشورهاي متمدن، كه چه دملهاي چركين و ناپاكي در احزابش تكوين يافته و چه بوي تعفني بمشام ميرسد، كار خيري را آغاز كرده است." (ورشكستگي انتر ناسيونال دوم، مجموعه آثار، جلد 21، صفحه 208)
 پلميك لنين، احزاب انترناسيونال دوم را آماج حمله قرار ميدهد، احزابي كه يقيناً عملكردي تعفن آميز داشتند. جنگ جهاني،  هيچ چيز نبود جز حمام خون عظيمي كه قدرتهاي امپرياليستي براه انداختند. انترناسيونال دوم از سالهاي پيش چنين كشتاري را پيش بيني كرده و وعده مخالفت با آن را ميداد. انترناسيونال دوم حتي عهد كرده بود كه از چنين جنگي در جهت سرنگون ساختن بورژوازي به طريقي انقلابي در همه كشورها استفاده كند. اما هنگاميكه جنگ واقعاً آغاز شد، همه احزاب با حكومتهاي خودي در اعلان جنگ همصدا گشتند، و كارگران تحت رهبري خود را براي كشتن كارگران ساير كشورها و يا كشته شدن توسط آنان، بسيج كردند.
 تسليم طلبي اين احزاب، حداقل كاري كه انجام داد اين بود كه حركت خلاف جريان بلشويكها را برجسته تر ساخت. بهنگام ظهور جنگ بلشويكها به رهبري لنين موضعي اصولي عليه بورژوازي خودي اتخاذ نمودند، و پيگيرانه جهت تقويت مقاومت و ارتقاء درك توده ها در راستاي "تبديل جنگ امپرياليستي به جنگ داخلي" كوشيدند. با گذشت سه سال از جنگ، هنگاميكه ساختار سياسي اروپا پابپاي تكوين اوضاع انقلابي در برخي كشورها، شكاف برداشت و شكستن آغاز كرد، تفاوت بلشويكها با احزاب انترناسيونال دوم روشنتر گشت؛ اين فقط پرولتارياي روسيه ـ تحت رهبري بلشويكها ـ بود كه توانست امور را بسوي كسب قدرت و استقرار يك دولت سوسياليستي سوق دهد.
 تركيب پيچيده عواملي كه در موفقيت انقلاب دخيل بود را نميتوان صرفاً به يك علت تقليل داد. اوضاع عيني در روسيه از برخي جهات حادتر از ساير كشورها بود.(1) و پرولتاريا تمرين انقلاب شكست خورده 1905 را پشت سر داشت؛ اما صرف اين تفاوتها نميتوانست باعث يك انقلاب شود. اگر حزب بلشويكي وجود نداشت، يا اگر به ورشكستگي احزاب انترناسيونال دوم دچار مي شد، انقلاب پرولتري در روسيه بوقوع نمي پيوست.
 توانايي بلشويكها در اين مصاف كه در تقابل با ورشكستگي و افت ساير احزاب قرار داشت، امري بود كه در نتيجه مبارزه حاصل گشته بود. تحت رهبري لنين و طي برخوردها و مبارزات مكرر درون جامعه، و نيز درون حزب و جنبش انقلابي، خط ايدئولوژيك ـ سياسي حزب آبديده شد و تكامل يافت، كه از آن جمله است: تجربه انقلاب 1905، مبارزه عليه حملات ايدئولوژيك به ماركسيسم در فرداي شكست آن انقلاب، نبرد در دفاع از موضع انترناسيوناليستي در جنگ جهاني اول و تكامل تحليل ماركسيستي بر سر مقوله امپرياليسم توسط لنين. در اين ميان، مبارزه اي كه تحت رهبري لنين، حول اصول اساسي مربوط به نقش و خصوصيات حزب انقلابي به پيش برده شد از اهميتي خاص برخوردار است. اين مبارزه كه در پلميك كلاسيك 1902 لنين (مقاله "چه بايد كرد؟") تبلور يافته، حول تعيين وظايف سياسي، ايدئولوژيك و تشكيلاتي حزب، و مناسبات كلي آن با توده ها انجام پذيرفت، و بيك كلام بر سر اين سوال كه رهبري كردن يعني چه، متمركز شد. نتيجه اين مبارزه شالوده ساختمان حزب بلشويك گشت.
 از ديرباز، گرايش به كم اهميت جلوه دادن يا بنوعي قلب ماهيت نقش حزب، جنبش انقلابي را بطور جدي آلوده ساخته و تكاملات لنيني در مورد حزب نيز، از زواياي مختلف مورد مخالفت واقع گشته است. تاثيرات چنين گرايشي، خود ميتواند كم بهايي به اهميت واقعي و اساسي درك تئوري لنيني حزب را باعث شود. واقعاً گفته باب آواكيان در مورد اهميت حزب، نظري غلوآميز نيست:

  حزب نه مي تواند اوضاع انقلابي را "خلق" كند، و نه مي تواند در گوشه اي به پرورش خود مشغول شود تا اوضاع انقلابي فرا رسد و آنوقت براي كسب (قاپيدن) رهبري "مداخله" نمايد. اما از سوي ديگر، از طريق رهبري حزب و در تطابق با قوانين جامعه و تكامل اوضاع عيني و مبارزه طبقاتي است كه توده ها براي اوضاع انقلابي از نظر ايدئولوژيك، سياسي و تشكيلاتي مشخصاً آموزش يافته و آماده ميشوند؛ و از طريق رهبري حزب است كه آنها بهنگام پختگي اوضاع مي توانند و بايد براي انقلاب كردن رهبري شوند. چه كس ديگري ميتواند توده ها را جهت استفاده از فرصتها آماده ساخته و سپس رهبري كند و درست بهمين ترتيب، چه كس ديگري ميتواند چنين فرصتهايي را از دست بدهد؟ ("تاملاتي بر نكات مورد مباحثه"، گزارشي از باب آواكيان به پلنوم دوم، دومين كميته مركزي حزب كمونيست انقلابي آمريكا ـ 1978)

 نياز به يك حزب براي رهبري انقلاب و سپس گذار به كمونيسم، ريشه در تضادهاي مادي جامعه طبقاتي دارد. تقسيم كار در جامعه بورژوايي، فشار قدرتمند زندگي روزمره كه جهانبيني بورژوايي را در بخشهاي گوناگون توده تقويت مي كند (مثلا: رقابت ميان كارگران بر سر شغل، ساختار امتيازات نسبي كه در ميان اقشاري از پرولتارياي كشورهاي امپرياليستي ايجاد شده و حتي فشار پايان ناپذير "تنازع بقاء" در شرايط حاكميت قانون جنگل)، و سلطه بورژوايي بر روبنا، باعث ميشود كه پرولتاريا نتواند در شماري عظيم يا در اكثريت خود، ناگهان به طبقه اي آگاه تبديل شود يا به ضرورت انقلاب وقوف يابد. ميان اقليت پيشرو پرولتاريا و مابقي طبقه، ضرورتاً شكافي وجود دارد. براي پركردن اين شكاف (در جامعه طبقاتي)، براي ارتقاء مابقي طبقه به جايگاه بخش آگاه، به حزبي پيشاهنگ نياز است. سازماندهي پيشروان درون يك حزب سياسي مجزا، اين مشكل بالقوه را با خود بهمراه دارد كه حزب عليه توده ها قرار گيرد و به يك دستگاه سياسي رفرميستي، يا بعد از انقلاب به يك باند نوين حاكم تبديل گردد. با اين وجود، هيچ ابزار ديگري بجز حزب براي پركردن شكاف ميان رهبري كننده و رهبري شونده، ارتقاء آگاهي توده ها در پيچ و خمها، و بسيج آنها نه فقط جهت سرنگوني بورژوازي بلكه براي پيشبرد تحول جامعه بسوي كمونيسم وجود ندارد ـ يعني بسوي دوراني كه در آن طبقات و احزاب زوال مي يابند و نابود مي شوند.


تـدارك بـراي انـقـلاب
 "وظيفه مركزي و عاليترين شكل انقلاب، كسب قدرت بوسيله قدرت مسلح، يعني حل مسئله از طريق جنگ است. اين اصل ماركسيست ـ لنينيستي جهانشمول است..." ("مسائل جنگ و استراتژي"، منتخب آثار مائو، جلد دوم، صفحه 912)
 اگرچه نكته اي كه مائو بيان كرده، از اصول ابتدايي بنظر ميرسد، ولي بسيار عميق و همه جانبه است. بر اين مبنا، كه مجموعه كار حزب پرولتري (زماني كه قدرت سياسي را كسب نكرده) بايد بر تدارك و پيشبرد جنگ انقلابي جهت كسب قدرت سياسي ـ بهنگام پختگي اوضاع ـ متمركز شود. اما اوضاعي كه حزب طي آن بتواند في الفور پرولتاريا را مستقيماً بسمت "حل مسئله" رهبري كند، بندرت پيش مي آيد. اگر بخواهيم بطور خاص اما نه منحصراً از اوضاع انقلابي در كشورهاي پيشرفته امپرياليستي صحبت كنيم، چنين اوضاعي غير معمول است؛ (كمي جلوتر در مورد تفاوت هاي اين مسئله در كشورهاي تحت سلطه و مستعمرات صحبت بيشتري خواهيم داشت). لنين اصرار داشت كه تغييرات ناگهاني و عظيم در اوضاع عيني امري الزامي است كه خارج از اراده هر حزب و طبقه اي قرار دارد. چنين تغييراتي سلطه طبقه حاكمه  بشيوه معمول را ناممكن ساخته و توده ها را به چنان درجه اي بتكان وا ميدارد كه ميليونها نفر را "...بواسطه شرايط بحران و بوسيله خود "طبقات بالايي"، بدرون عمل مستقيم تاريخي مي كشاند." (ورشكستگي انترناسيونال دوم ـ مجموعه آثار، جلد 21، صفحه 214) اينها پيش شرطهاي لازم براي هر اقدام انقلابي بوده، و واضح است كه چنين بحرانهايي هر روز اتفاق نمي افتد.
 و حتي چنين تغييراتي هم بخودي خود نميتواند باعث انقلابي شود. لنين چنين ادامه ميدهد: "انقلاب صرفاً از اوضاعي سربلند مي كند كه طي آن، تغييرات عيني فوق الذكر توسط يك تغيير ذهني همراهي شود، كه اين تغيير ذهني عبارتست از قابليت طبقه انقلابي در قدرت كافي بخشيدن به حركت انقلابي توده اي در جهت در هم شكستن (يا جابجايي) حكومت كهن، حكومتي كه حتي طي يك دوره بحراني نيز بخودي خود "نمي افتد" مگر اينكه سرنگون شود." (مجموعه آثار، جلد 21، صفحه 214) در اينجاست كه اهميت حزب خود را عيان مي سازد ـ حزب در عين حال كه نمي تواند خالق اوضاع انقلابي باشد، اما ميتواند و بايد در "...نماياندن موجوديت اوضاع انقلابي به توده ها، تشريح دورنما و عمق اين اوضاع، ارتقاء آگاهي انقلابي و اراده انقلابي پرولتاريا، كمك به پرولتاريا براي آنكه دست به اقدام انقلابي بزند، و در اين راستا، تشكيل سازمانهايي در خور اوضاع انقلابي، ايفاي نقش كند." (مجموعه آثار، جلد 21، صفحه 217 ـ 216)
 قابليت تشخيص يك اوضاع انقلابي و اداي سهم در آن، و استفاده از فرصت جهت سرنگون ساختن رژيم كهنه، بايد پرورش يابد. پرولتاريا ـ بويژه، بخش پيشرو آن در هر مقطع معين ـ بايد پيش از شيوع كامل بحران، آموزش يافته و آماده باشد. بررسي خصلت پيچيده و پرهرج و مرج اوضاع انقلابي و خود انقلابات اين نكته را روشن ميسازد كه اوضاع انقلابي به هر چيز شبيه هست جز يك ميدان نبرد پاكيزه كه برآن پرولتاريا و بورژوازي، مثل دو تيم پيش از شروع "مسابقه بزرگ"، در برابر هم صف كشيده و روي پيراهنهايشان موضع آنها به روشني نقش بسته باشد، يكي مدافع ستم و استثمار و ديگري مدافع پايان بخشيدن به ستم و استثمار. در عالم واقعيت، انقلابات توسط خيزشهاي اجتماعي غيرقابل تصور و ظهور پديده هاي نوين و كاملا غير مترقبه و كشيده شدن نيروهاي طبقاتي گوناگون تحت پرچمهاي مختلف به زندگي سياسي، و همچنين ظهور گرايشهاي سياسي متفاوت درون صف گسترده طبقه كارگر مشخص ميشود. لنين، در مقاله ديگري طي جنگ جهاني اول، توضيح داد كه انقلاب سوسياليستي:

 ...نمي  تواند چيزي غيراز انفجار مبارزه توده اي از سوي همه و هرنوع عنصر ناراضي و تحت ستم باشد. بناگزير، اقشار خرده بورژوايي و كارگران عقب مانده، در آن شركت خواهند كرد ـ بدون چنين شركتي مبارزه توده اي ناممكن است، و بدون آن هيچ انقلابي امكانپذير نيست ـ و بهمان ناگزيري، آنها با خود پيش داوريها، تخيلات ارتجاعي، ضعفها و اشتباهاتشان را نيز بدرون جنبش مي آورند. اما از نظر عيني، آنها به سرمايه حمله ور ميشوند، و پيشاهنگ آگاه انقلاب، يعني پرولتارياي پيشرو، با تبيين واقعيت عيني اين مبارزه توده اي متنوع، ناهمگون، متضاد و ظاهراً هزار پاره قادر خواهد بود آن را متحد ساخته و در جهت كسب قدرت، تصرف بانكها، مصادره تراستها كه همه (اگرچه بدلايل مختلف!) از آن متنفرند هدايت كرده و ديگر اقدامات ديكتاتوري را اتخاذ كند، كه همه در مجموع خود به سرنگوني بورژوازي و پيروزي سوسياليسم منجر خواهد شد. اقداماتي كه بهيچوجه فوراً لكه خرده بورژوايي را از خود نخواهد "زدود". (بحث در باره جمعبندي تعيين سرنوشت، مجموعه آثار، جلد 22، صفحه 653)

 چنين است خصيصه اوضاعي كه پرولتارياي آگاه برايش تدارك مي بيند. در اينجا سوالي با صراحت مطرح ميشود: حزب چگونه پرولتاريا را آماده ميسازد، يعني اينكه چگونه اين قابليت را از آن طبقه كارگر مي سازد كه هنگام فرارسيدن زمان انقلاب، لحظه را دريابد؟ (2)

مـبـارزه خود جـوش وجـنـبـش انـقـلابي
 مصالح اوليه براي تدارك سياسي و آموزش انقلابي پرولتاريا در تضادهاي بنيادين امپرياليسم و در وقايع و تحولات انفجاري كه مستمراً از اين تضادها ناشي ميشوند، قرار دارد. در زماني كه اكثريت مردم جهان با جنگهاي تجاوزكارانه امپرياليستي (و مقاومت در برابر آن)، مناسبات اجتماعي عقب مانده و ستمگرانه كه بنيان اين نظام را تشكيل ميدهد (و مبارزه عليه اين مناسبات)، و فقر و محروميت شديد، منجمله سركوب روحي، مواجهند كه بشريت از قابليت پايان بخشيدن سريع بر اين فلاكت و رهايي فوري از قيد مناسبات عقب مانده امپرياليستي برخوردار است ـ اين عوامل باعث ميشود كه توده ها دائماً چشم باز كنند، مسائل را زير سوال كشيده، بپاخيزند و به مبارزه و قيام دست بزنند. در عين حال امپرياليستها خود با ضرورتي ديگر روبرويند، همانگونه كه لنين تاكيد نمود، امپرياليستها بويژه در هنگام بحران با اين ضرورت روبرويند كه توده ها را به حيات سياسي سوق دهند، تا حمايت شان را في المثل جهت انجام فداكاريهاي عظيم مورد نياز در جنگ جهاني جلب كنند. لذا تمامي اين مسائل باعث ميشوند كه پايه هاي پيدايش و آبديده شدن بخش آگاهي از پرولتاريا ريخته شود ـ قشري كه هم از نظر سياسي آگاه است و هم از قابليت رهبري عملي به هنگام بروز فرصتها برخوردار است.
 اما حزب پرولتري بايد چگونه بدين "مواد خام" بنگرد؟ و اين همان نكته اصلي مباحثه اي است كه در "چه بايد كرد؟" ارائه شده ـ مباحثه اي كه كماكان در همان زمينه هاي دوره لنين جريان دارد. اكونوميستها معتقد بودند، آن آگاهي كه توده ها در جريان مبارزات خودجوش بدان دست مي يابند بخودي خود كافيست ـ اكونوميستها بويژه بر مبارزه اقتصادي تاكيد داشتند (و عنوانشان نيز از همين روست). بالعكس، لنين اصرار داشت كه وظيفه حزب عبارتست از "... مبارزه عليه خودروئي، منحرف كردن جنبش طبقه كارگر از اين تلاش خودجوش و تريديونيونيستي كه بزير بال و پر بورژوازي مي خزد، و كشاندن آن بزير بال و پر سوسيال دمكراسي انقلابي (كمونيسم ـ لني ولف). (چه بايد كرد؟ صفحه 49)
 علت چيست؟ اگر چه مبارزه خودجوش ميتواند في النفسه ضربات مهمي بر پيكر سيستم وارد آورد، اما نهايتاً همان چارچوب سياسي (و اقتصادي) بورژوايي كه خود عليه آن شورش كرده را باز توليد خواهد نمود. به قيامها و خيزشهاي "جهان سوم" بنگريد. عليرغم اينكه اين مبارزات بواسطه وجود مناسبات بنيادين امپرياليسم ظهور مي يابد، اما انقلابي ترين آنها نيز در اساس ناسيوناليستي باقي ميماند و در نهايت زنجيرهاي امپرياليسم و بطور كلي  مناسبات استثمارگرانه را نخواهد شكست، مگر اينكه بوسيله يك حزب پيشاهنگ پرولتري رهبري شود.
 جريان خودجوش در ميان ملل تحت ستم، بويژه در قالب ناسيوناليسم انقلابي، اگرچه نقش بسيار مهمي در جريان مبارزه عليه امپرياليسم بازي ميكند، اما نهايتاً (در واقع از همان ابتدا) بايد عليه آن مبارزه نمود، و آنرا از مسير خود منحرف كرد. اما در كشورهاي امپرياليستي، خارج ساختن پرولتاريا و توده هاي ستمديده از كانالهايي كه در جريان خودبخودي ايجاد ميشوند، وظيفه عاجلتر و الزامي تري است. همانگونه كه باب آواكيان خاطرنشان ميسازد:

  اگر شما (درون كشورهاي امپرياليستي ـ لني ولف) فقط برويد و با توده ها در همان سطحي كه هستند پيوند حاصل كنيد و توجه خود را به مبارزات ترديونيوني معطوف كنيد، آنگاه كه جنگ رخ دهد (بالاخص صحبت از جنگ جهاني است ـ لني ولف)، حتي اگر سعي كنيد مبارزه را از عرصه ترديونيوني به عرصه بين المللي بكشانيد و انترناسيوناليسم پرولتري و شكست طلبي انقلابي را تبليغ كنيد؛ اين كارگران بزبان ترديونيوني بورژوايي پاسخ خواهند داد: "گوش كن، البته ما بايد براي كسب شرايط بهتر و غيره با اين حضرات مبارزه كنيم. اما از اينها گذشته، اين كشور ماست، اگر بجنگ نرويم و پيروز نشويم، نميتوانيم از شرايط بهتر صحبت كنيم." (جبران عقب ماندگيها در راه انقلاب، انتشارات آر.سي.پي، شيكاگو، 1980، صفحه 16 ـ 15)

 حتي دركي كه بطور خودجوش از مبارزه در عرصه هايي به غير از مبارزه اقتصادي ناشي ميشود (مثلا مبارزه عليه تهاجم امپرياليستي "بورژوازي خودي" به جهان سوم و يا مثلا خطر جنگ هسته اي) اگرچه غالباً در مخالفت و حتي افشاي عميق عملكردهاي دولت امپرياليستي باشد، اما گرايش بدين دارد كه اين مبارزه را در چارچوب خواسته هايي نظير حفظ ماهيت "ملت" و يا پايبندي به "قول واقعي" محدود كند. چنين موضعي نيز آخرالامر، زمانيكه موجوديت "ملت" (بوسيله انقلاب و يا جنگ با يك قدرت يا بلوك امپرياليستي رقيب) مورد تهديد واقع شود، مردم را بدفاع از بورژوازي خودي ميكشاند.
 پايه مادي ايدئولوژي بورژوايي، گسترده است. نه تنها روبنائي بورژوايي با تمام تاثيراتش وجود دارد، بلكه پاي مناسبات اقتصادي بنياديني در زندگي روزمره در ميان است كه بطور خودبخودي خصلت حقيقي خويش را پرده پوشي مي كند ـ مثلا ظاهر دستمزد بمثابه مبادله چيزهاي  برابر، يا گرايش مبادله كالايي به اينكه روابط ميان مردم را بمثابه روابط  ميان  چيزها نمايان سازد. اما از اين هم فراتر، روابط اقتصادي و سياسي ميان ملل است كه با گذار به امپرياليسم اهميت زيادي كسب ميكند . اين واقعيت كه اعطاي امتيازات اقتصادي به توده هاي كشورهاي امپرياليستي عمدتاً بر پايه افزايش توان امپرياليستها در غارت "جهان سوم" صورت مي پذيرد، شالوده گسترده و زهرآگين شوونيسم و اكونوميسمي را ايجاد كرده كه يكديگر را تقويت مي كنند، و اين امر ضرورت نبرد عليه جريان خودروئي را عاجلتر ميسازد ـ چرا كه جنبش خودرو به آساني ميتواند به مبارزه براي آن شيوه اي از زندگي تبديل شود كه بر گرده اكثريت مردم جهان استوار گشته است.
 با همه اين تفاصيل، باز هم از بطن اين تضادهاي سيستم امپرياليستي و مبارزات ناشي از آن ـ قيام خودجوش توده ها بمثابه يك جنبه مهم از آن ـ است كه كمونيستها و حزب كمونيست، جنبش انقلابي را برپا ميدارند. همانگونه كه قبلا در مورد تشبيه جريان خودجوش به مواد خام گفتيم، سنگ آهن براي اينكه ـ كيفيتاً ـ عوض شده و به فولاد تبديل شود بايد خرد شده، و در معرض حدادي و آبديده شدن قرار گيرد. همين در مورد جريان خودجوش نيز صدق ميكند: وقوع اعتراضات و شورشها در ميان توده ها و كشش آنها در دست يازيدن به اين و يا آن ايدئولوژي كه وعده نوعي تغيير يا رهايي ميدهد، بايد تجزيه شود، بايد "تقسيم به دو" گشته و به چيزي كيفيتاً متفاوت، چيزي در سطح كيفي عاليتر ـ يعني يك جنبش واقعي انقلابي ـ سنتز گردد.

نقـش افشـاگريهاي سيـاسي
 افشاگري سياسي در اين رابطه حلقه كليدي است ـ يعني تبليغ (اما همچنين ترويج)(3) كه كانونش مهمترين و فراگيرترين وقايع سياسي مورد بحث روز بوده، و آنچنان افشاگري كه مناسبات واقعي طبقاتي و علل اصلي اين وقايع رابيرون كشد. اينگونه افشاگري، نوعي جنگ سياسي با بورژوازي بر سر حياتي ترين خط تمايزات اجتماعي روز است. در همين ارتباط ـ و عمده تر از آن ـ افشاگري، افكار عمومي را در جهت انقلاب خلق مي كند. چنين افشاگري هاي مداومي تصوير همه جانبه اي از اين سيستم محكوم به مرگ ترسيم كرده و ايمان به بي ارزش بودن سيستم را تقويت مي كند. اين نوع افشاگري به ايجاد و تحكيم يك "قطب" انقلابي پرولتري در جامعه، از خلال افت و خيزهاي تمام دوران تدارك، كمك مي كند. بعنوان جزئي از آن، افشاگري بويژه كليد رشد يك روند انترناسيوناليستي در پرولتارياست. آيا توده ها (مشخصاً در كشورهاي امپرياليستي) مي توانند به طريقي غير از افشاي هزاران مورد مشخص ستم امپرياليستي، در حين وقوعشان، به ديدگاه عميق انترناسيوناليستي دست يابند
 افشاگري، توده ها را به سوي عمل سياسي نيز سوق ميدهد (كه بنوبه خود افكار عمومي بيشتري را در جهت انقلاب، خلق ميكند؛ و نيز بطور درجه دوم براي انقلاب نيرو گرد آورده و آبديده ميسازد). لنين خاطرنشان ساخت كه اگرچه فراخوان حزب به اقدامات عملي در برخي مواقع نقش مهمي بازي مي كند، اما افشاگري داراي الويت است و در پاسخ به اين سوال كه چرا كارگران روسيه از سطح "فعاليت انقلابي نازل" برخوردارند، نوشت:

  ما بايد خود و عقب ماندن خود از جنبش توده ها را سرزنش كنيم كه هنوز نتوانسته ايم وسايل افشاي بحد كافي پردامنه، روشن و سريع تمام اين پليديها را فراهم سازيم. اگر ما اين كار را انجام دهيم...آنوقت عقب افتاده ترين كارگر هم خواهد فهميد و يا احساس خواهد كرد كه دانشجويان و پيروان فرق مذهبي، موژيك و نويسنده از طرف همان نيروي سياسي در معرض توهين و بيدادگري هستند كه خود او را در هر قدم زندگانيش اينقدر مورد ظلم و فشار قرار ميدهد، و پس از اينكه اين مطلب را احساس كرد به فكر اين مي افتد و خواه ناخواه به فكر اين مي افتد كه خود او نيز برضد اين جريان واكنشي بخرج دهد و آنگاه مي تواند امروز بر ضد سانسورچيها هياهو براه اندازد، فردا در جلوخانه فرمانداري كه شورش دهقانان را سركوب كرده تظاهرات برپا كند، وپس فردا آن ژاندارمهاي ملبس به خرقه روحاني كه كار انگيزاسيون مقدس را انجام ميدهند تاديب نمايد، و غيره. (چه بايد كرد؟ صفحه 88 ـ 87)

 افشاگري بايد در عرصه سياسي متمركز شود. يكم آنكه، بورژوازي بطور سياسي حاكميت مي كند و پرولتاريا بايد بطور سياسي آنرا سرنگون سازد. ديگر اينكه، منافع كليه طبقات جامعه در عرصه سياسي فشرده شده است. بنابراين، بخاطر اينكه پرولتاريا براي اجراي وظايفش آماده باشد، وظايفي كه شامل پيشبرد انقلاب سياسي است و هم گرد آوردن متحدينش براي آن خيزش، بايد بيش از هر چيز از لحاظ سياسي تربيت شود. بالاتر از اين، وظيفه اساسي پرولتاريا ـ كه عبارت است از متحول ساختن تمام جامعه و امحاء كليه طبقات ـ مستلزم آنست كه وي قادر باشد در كليه عرصه ها و بويژه در عرصه سياست بطور آگاهانه عمل كرده و رهبري نمايد.
 اين تاكيد، تاريخاً مورد مخالفت اكونوميسم قرار گرفته است. اكونوميسم اساساً چنين استدلال مي كند كه كارگران ابتدا حول خواسته هاي "ملموس" اقتصادي بحركت در خواهند آمد و فقط بعداً ـ و بر همان اساس ـ در مبارزه سياسي (كه خود اين را به مبارزه براي رفرم تنزل مي دهند) شركت خواهند كرد. اكونوميسم پيشنهاد مي كند كه افشاگري عمدتاً بر روي استثمار اقتصادي پرولتاريا متمركز شود، و حتي از اينهم فراتر رفته و مطرح ميسازد كه جنبش انقلابي بايد در پيوند با مبارزه براي نان و كره و كسب رهبري از طريق تاكتيكهاي ماهرانه، ايجاد گردد.
 اما مبارزه اقتصادي درخود، بهيچ وجه توده ها را به درك عميق و همه جانبه از جامعه بورژوايي مسلح نميكند. چطور ميتواند چنين كند؟ در حاليكه شرايط و مبارزات (بخصوص مبارزات واقعاً حاد) روزمره توده ها منبعي براي افشاي امپرياليسم را فراهم مي سازد اما مبارزه بر سر دستمزد و شرايط كار اساساً نبرد بر سر شرايط فروش نيروي كار بوده و مي تواند در چارچوب محدود بورژوايي چانه زدن صاحبان كالاها بر سر قيمت گرفتار آيد. ديدگاه اساسي انتقادي نسبت به جامعه سرمايه داري كه لازمه گسست ريشه اي است، نمي تواند صرفاً از بطن نبردهايي كه در اين عرصه ها جريان دارند، زاده شود. زيرا، همانگونه كه لنين گفت: "اين چارچوب زياده از حد تنگ است". شيوه تفكري را كه قبلا از باب آواكيان نقل شد بياد بياوريد؛ يا فكركنيد چگونه كارگراني كه خواهان و مشتاق مبارزه حول مسائل اقتصادي هستند، مي توانند براحتي بزير پرچم سياسي بورژوازي مبني بر مبارزه براي "حفظ مشاغل" از دسترس مليتهاي اقليت يا كارگران كشورهاي ديگر، كشيده شوند. اين نكته يكبار ديگر عيان ميسازد كه در كشورهاي امپرياليستي تمركز يكجانبه بر عرصه اقتصادي ناگزير به شوونيسم مي انجامد، چرا كه بدون افشاي اينكه اقتصاديات امپرياليستي بر ستم و استثمار "جهان سوم" استوار است، انقلابيون (با هر قصد و نيت) فعاليت و تفكر كارگران را به مسير دفاع كور از آنچه كه رشوه و ريزه هاي خوان امپرياليسم است سوق خواهند داد (4).
 گذشته از اينها، اكونوميسم نيازهاي كارگراني كه در هر زمان تشنه دانستن و دست زدن به عمل انقلابي در مورد موضوعات سياسي هستند را انكار ميكند. اين كارگران بويژه در كشورهاي امپرياليستي حداقل تا زمانيكه جامعه "به هوا پرتاب شود" و چشم انداز انقلاب واقعاً مشهود گردد، عموماً در اقليت خواهند بود، اما گردآوري، آموزش و تبديل اين اقليت به يك نيروي سياسي آگاه به منافع طبقاتي است كه كليد رهبري ميليونها نفر در راستايي انقلابي در زمان پختگي اوضاع ميباشد. پشت كردن به آن كارگراني كه ديگر پا به زندگي سياسي گذاشته اند و واگذاري تفوق سياسي به بورژوازي در رابطه با بسياري مسائل سياسي كه در هر زمان حتي عقب مانده ها را نيز به جنب و جوش درآورده و وادارشان ميسازد كه سرخود را برافراشته و به اطراف بنگرند، بنفع كوچكترين مخرج مشتركي كه گويا همه مي توانند حول آن متحد شوند (مهم نيست برچه پايه اي!) ـ اين برابر است با رها ساختن نقش پيشاهنگ، و تنزل نقش حزب و بخش پيشرو پرولتاريا به پائين تر از سطح آگاهي عمومي. در بهترين حالت، اين دستورالعملي براي ايجاد يك جنبش غير انقلابي است.
 لنين در تاكيد بر اهميت بنيادين افشاگري سياسي نوشت:

 آگاهي سياسي و فعاليت انقلابي توده ها را با هيچ چيز نميتوان تربيت نمود مگر بوسيله همين افشاگريها... آگاهي طبقه كارگر نميتواند آگاهي حقيقتاً سياسي باشد مگر اينكه كارگران طوري تربيت شده باشند كه بدون استثناء به همه موارد خودسري و ظلم، اعمال زور و سوء استفاده، اعم از اينكه اين موارد مربوط به هر طبقه اي باشد، پاسخ بدهند. آنهم پاسخي فقط از موضع... (كمونيستي ـ لني ولف) و نه غير آن. آگاهي توده هاي كارگر نميتواند آگاهي حقيقتاً طبقاتي باشد مگر اينكه كارگران در وقايع و حوادث مشخص سياسي و آنهم حتماً روزمره (جاري) ياد بگيرند هر يك از طبقات ديگر جامعه را در تمام مظاهر حيات فكري، اخلاقي و سياسي مورد مشاهده قرار دهند، و مگر اينكه كارگران ياد بگيرند تجزيه و تحليل ماترياليستي و ارزيابي ماترياليستي را عملا در تمام جوانب فعاليت و حيات تمام طبقات و اقشار و دستجات اهالي بكار برند. (چه بايد كرد؟ صفحه 86 ـ 85)

 ابزار كليدي اين افشاگري، روزنامه حزبي است كه منظماً منتشر گشته، در سراسر كشور پخش شده، با ارائه تصوير و تحليل جامع از امپرياليسم، عملكرد اين سيستم در چهارگوشه جهان، و جهتگيري مبارزه اي كه بايد آنرا نابود سازد، در همه منافذ و عرصه هاي جامعه نفوذ كند. تنها چنين نشريه اي مي تواند حزب را به دامنه و عمقي كه لازمه خلق افكار عمومي انقلابي است، برساند. نشريه اگرچه تنها سلاح حزب نيست، اما سلاح عمده حزب در دوران تدارك براي اوضاع انقلابي است.
 در كنار وظيفه عمده خلق افكار عمومي انقلابي در پهنه جامعه، نشريه بعنوان سازمانده جمعي حزب و جنبش انقلابي عمل كرده و مداوماً سمت و سوي سياسي فعالين را تعيين مي كند. نشريه بمثابه يك شريان حياتي كه حزب را به توده ها و توده ها را به حزب پيوند مي دهد عمل كرده و به حزب اجازه مي دهد هم بر نبض وقايع دست بگذارد و هم ضربان آنرا تندتر سازد. لنين انعطاف پذيري نشريه را خاطرنشان ساخته و تاكيد مي كند كه:

 ...خود انقلاب را بايد بشكل يك سلسله خيزشهاي كمابيش قدرتمند كه دوره هاي آرامش در فواصلشان ايجاد ميشود مجسم كرد، نه بهيچ وجه به شكل يك عمل واحد. بدين جهت مضمون اصلي فعاليت تشكيلات حزبي ما و كانون اين فعاليت بايد كاري باشد كه خواه در دوره قدرتمندترين خيزش انقلابي و خواه در دوره آرامش كامل هم ممكن و هم لازم است؛ يعني كار تبليغ سياسي كه در تمام روسيه متحداً صورت گرفته، تمام جهات زندگي را روشن ساخته، و وسيعترين توده ها را در نظر داشته باشد. اما اينكار در روسيه فعلي بدون يك روزنامه براي سراسر روسيه كه خيلي زود به زود منتشر شود، غيرقابل تصور است. تشكيلاتي كه پيرامون اين روزنامه بوجود مي آيد، يعني تشكيلات همكاران اين روزنامه (بمعني وسيع كلمه يعني كليه كساني كه براي آن كار مي كنند)، براي همه چيز ـ حفظ حيثيت و اعتبار و ادامه كاري حزب در شديدترين دوره "ضعف" انقلاب گرفته، تا تدارك، تعيين زمان و اجراي قيام مسلحانه همگاني ـ حاضر و آماده است. (چه بايد كرد؟ صفحه 218 ـ 217)

خـلـق افـكـار عمـومي،
كسـب قـدرت سيـاسي
 حزب كمونيست انقلابي آمريكا در جريان مبارزه براي جمعبندي از تجارب خود و مهمتر از آن، تجربه جنبش بين المللي كمونيستي، بويژه در رابطه با اكونوميسم و در جريان بازبيني آثار لنين (بعلاوه دروس مهم انقلاب فرهنگي كه توسط مائو جمعبندي شده است)، وظيفه مركزي خود را چنين فرموله كرده است: "افكار عمومي را خلق كنيد، قدرت سياسي را كسب كنيد." اين فرمولبندي نكات اساسي در مورد اهميت افشاگري سياسي و نياز به حدادي حلقه هاي اتصال به اوضاع انقلابي آتي، در ايام غير انقلابي، را سنتز مي كند، و در تقابل با جهت گيري اساسي جنبش كمونيستي از زمان مرگ لنين، كه مي تواند به شكل نسبتاً دقيقي در قالب اين شعار جمعبندي شود: "با مبارزات ابتدايي توده ها پيوند يابيد و رهبري آنها را بدست آوريد" (5) قرار دارد. باب آواكيان در توضيح اين وظيفه مركزي، بويژه در مورد ارتباط آن با خود كسب قدرت، نوشت:

  وظيفه مركزي داراي دو جنبه است ـ خلق افكار عمومي و كسب قدرت سياسي ـ اما ديوار سنگي آنها را از هم جدا نميكند. ما افكار عمومي را خلق نمي كنيم كه صرفاً افكار عمومي خلق كرده باشيم. ما افكار عمومي را در جهت هدف كسب قدرت، خلق ميكنيم ـ در جهت قيام مسلحانه توده ها، و در جهت ايفاي نقش رهبري توسط حزب در به انجام رساندن آن و استقرار ديكتاتوري پرولتاريا. بطور مشخص اين بدان معناست كه تا چه حد خط حزب نفوذ يافته و چقدر در پرورش پيشروان بمثابه كمونيست و بمثابه رهبران انقلابي، به تمام معني پيشرفت حاصل شده است. به سخن ديگر، توطئه حول نشريه در چه عمق و گسترشي شكل گرفته است. اين نكته نه تنها اهميتي حياتي در تدارك چنين قيامي دارد، بلكه اهميت حياتي در تاثيرگذاري بر خصلت قيام (و حتي تعيين كردن خصلت قيام) و شانس آن در نيل به پيروزي واقعي دارد...
  "پيروزي در نبرد خلق افكار عمومي" در برابر بورژوازي قبل از سرنگوني آن غيرممكن است؛ اين پيروزي نه الزامي است و نه وظيفه مركزي. واقعيت اين است كه دير يا زود... در جريان تكامل اوضاع عيني و فعاليتهاي انقلابيون گوناگون كار بجايي ميرسد كه بخشهاي مهمي از توده ها به قصد گرفتن اسلحه عليه سيستم بپاخواهند خاست. و نيز كاملا محتمل است كه حتي اگر ما اوضاع را در آن جهت هدايت نكرده باشيم، چنان خيزشي بهر حالت صورت گيرد. اما توان پرولتارياي آگاه براي قرار گرفتن در راس اين خيزش، ايفاي نقش رهبري عمومي از سوي حزب، و امكان پيشبرد خيزش تا حد تغيير اساسي در مناسبات اقتصادي و سياسي بمثابه يك كل، همگي به كار ما از اكنون تا آنزمان (هر زمان كه باشد) وابسته است. در ارتباط ديالكتيكي با همين مسئله، همچنين بستگي به آن دارد كه وقتي آن زمان برسد، حزب و پرولتارياي آگاهي كه پرورش داده ـ و در كوران اوضاع انقلابي و مبارزه كماكان خواهد داد ـ تا چه حد در رهبري و هماهنگي سازي قيام تحت رهبريشان خوب عمل مي كنند. (چرا نقشه ما "خلق افكار عمومي، كسب قدرت است"، نشريه كارگر انقلابي، شماره 92، 13 فوريه 1981)

حـزب بـعـنـوان رهـبـر ايـدئـولـوژيـك و سـيـاسـي
 كم بها دادن به وظايف تئوريك و رهبري ايدئولوژيك ضروري حزب، بخش لاينفك درك اكونوميستي از حزب است. از يك جهت، اين امر ناشي از اين فرض است كه وظيفه حزب دنباله روي از مبارزات خودبخودي توده هاست. در اين صورت، تئوري ماركسيستي چه استفاده اي در انجام اين كار دارد؟ اين ايده كه حزب بايد درك كاملي از شرايط عيني ارائه دهد (از جمله تضادهاي نهان و جهت تكامل تضادها و تاثيرات متقابل آنها)، كه بايد در تجارب جهاني و تاريخي پرولتاريا بمنظور راهنمايي خود در انجام وظايف پيش پا تعمق كرده و از آنها جمعبندي به عمل آورد، كه بايد به معضلات گسترده و شايد قسماً ـ و يا حتي به غلط ـ حل شده ناشي از وقايع عظيم تاريخي نظير احياي سرمايه داري در كشورهاي سابقاً سوسياليستي پرداخته شود؛ در دنياي اكونوميستها هيچ جايي ندارد. كار تئوريك لازم توسط حزب، برپايه آن نوع مطالعاتي كه در بالا ذكر شد، به منظور اعمال رهبري در عرصه هاي مختلف و متنوع جامعه كه بر متن آن خيزشها بوقوع مي پيوندد (عرصه هايي كه بايد بمثابه بخشي از گذار به كمونيسم متحول شوند) نيز در دستگاه فكري آنها محلي از اعراب ندارد.
 آنچه كه اكونوميستها در كنه مطلب درك نكرده و يا صاف و پوست كنده رد ميكنند، اين است كه ماركسيسم در حاليكه ايدئولوژي پرولتارياست، علم نيز هست. اين حقيقت دارد كه فقط پيدايش توليد اجتماعي و نخستين مبارزات تاريخي پرولتاريا، بنيانهاي مادي ماركسيسم را فراهم ساخت. و اين نيز يك حقيقت است كه تحول كمونيستي تمام جامعه، به فعاليت آگاهانه پرولتاريايي كه نقش خود در جامعه را درك كرده، وابسته است. اما در عين حال، اين نيز حقيقت دارد كه اين علم خارج از طبقه  كارگر و به وسيله ماركس و انگلس تكامل يافت و پرولتاريا نمي تواند اين ديدگاه را صرفاً با كاركردن يا مبارزه جذب كند. اين ديدگاه تنها با مطالعه اين علم بمثابه يك علم حاصل شدني است. تنفر طبقاتي و احساسات انقلابي پرولتاريا براي انقلاب پرولتري لازم است، اما كافي نيست. اين تنفر و احساسات هنوز آگاهي طبقاتي نيست. و هنوز بر پايه درك علمي (حتي بمفهوم ابتدايي آن) از نقش و وظايف تاريخي پرولتاريا در مواجهه با تمام جامعه و آينده استوار نيست.
 بنابراين، حزب نه تنها بايد پرولتاريا را به لحاظ سياسي بلكه همچنين بايد او را در حدادي آن تئوري كه لازمه انجام اين كار است رهبري كند، بايد پرولتاريا را با جهانبيني و روش همه جانبه و علمي ماركسيسم ـ لنينيسم ـ انديشه مائوتسه دون، بلحاظ ايدئولوژيكي تربيت نمايد.

 مـشـي توده اي
 اما حزب بدون آنكه از توده ها بياموزد نمي تواند رهبري كند. اين به ماهيت دوگانه جريان خودجوش (هم بعنوان "ماده خام" جنبش انقلابي و هم چيزي كه مي بايست با آن مبارزه شده و از مسير خود منحرف گردد) و به اين واقعيت كه، بقول لنين، كمونيسم از منافذ خود زندگي مي جوشد مرتبط است. توده ها خود مستمراً به ضديت با مناسبات عقب مانده جامعه بورژوايي بر مي خيزند. آنها اشكال جديد مبارزه و چشم اندازهاي نوين در جامعه و جهان را مطرح مي سازند و مشقت متحول ساختن بشريت، جامعه و طبيعت را در غيرقابل پيش بيني ترين راهها و روشهاي غير مترقبه بخود هموار ميسازند. حزب اگر بنا است آنها را رهبري كرده و از مسير خودجوش  منحرف سازد، بايد از آنها نيز بياموزد. البته حزب بايد تمام اين آموخته ها را سنتز كرده و به سطحي عاليتر ارتقاء دهد. آري، اما اين سطح عاليتر ميان زمين و آسمان شكل  نميگيرد.
 تضاد ميان يادگيري از توده ها و رهبري كردن آنها در جريان كار برد مشي توده اي، اصلي كه براي نخستين بار توسط مائو تكامل داده شد، حل ميگردد. چنانكه در اساسنامه جديد حزب كمونيست انقلابي آمريكا فرموله شده ، اين اصل عبارتست از گرفتن:

  ...ايده هاي توده ها و تجارب مبارزه طبقاتي (و مبارزه توليدي و آزمونهاي علمي) در آمريكا و سطح جهان، و با بكاربست علم انقلاب در مورد آنها، فشرده كردن درسهاي حياتي، تشخيص سره از ناسره، و سپس بازگرداندن اين ايده هاي فشرده به توده ها، نشر وسيع و عميق آنها در ميان توده ها و متحد شدن با توده ها بمنظور بكارگيري آنها در متحول ساختن جهان از طريق مبارزه طبقاتي بمثابه حلقه كليدي. اين نيز پروسه اي مستمر است كه در يك جريان مارپيچي صعودي و در تطابق با تكامل شرايط عيني و مبارزه طبقاتي در مجموع، حركت مي كند. (برنامه جديد و اساسنامه جديد، صفحه 114)

 بعنوان جمعبندي بايد گفت كه حزب از طريق خط سياسي و ايدئولوژيك اعمال رهبري ميكند ـ يعني بوسيله بكارگيري ماركسيسم در مصافهاي روياروي پرولتاريا، فرموله كردن خط سياسي صحيح بر آن مبنا، و جلب توده ها به اين خط و به اين ادراك. اگرچه كانون توجه پيشاهنگ بيشتر از هر چيز بايد بر رهبري ايدئولوژيك و سياسي باشد، و اگرچه جهتگيري اكونوميستي در به چنگ آوردن مناصب عاليتر تشكيلاتي بايد افشاء و طرد شود، اما اين بدان معنا نيست كه حزب پرولتري در مورد مقوله هاي تشكيلاتي تسليم جريان خودبخودي گردد. چنانكه استالين گفت:

  حزب فقط گردان پيشرو طبقه نيست. اگر حزبي واقعاً بخواهد مبارزات طبقه را رهبري نمايد، بايد در عين حال گردان متشكل طبقه نيز باشد. وظايف حزب تحت شرايط سرمايه داري بينهايت زياد و متنوع است... اما حزب در صورتي ميتواند اين وظايف را به انجام برساند كه خود داراي نظم و تشكل بوده و بخش متشكل پرولتاريا باشد.(اصول لنينيسم، چاپ پكن، 1970، ص 106)

 مبارزه لنين عليه اكونوميسم بروي اختلافات تشكيلاتي نيز متمركز شد. اكونوميستها مدافع تشكيلات نسبتاً بي در و پيكر بودند، در حاليكه لنين براي يك پيشاهنگ سياسي و تشكيلاتي با ستون فقراتي متشكل از انقلابيون حرفه اي مبارزه ميكرد. لنين گفت كه اين هسته بايد بطور سيستماتيك براي به انجام رساندن وظايف كليدي تئوريك، سياسي و تشكيلاتي (بر حسب تخصصشان) براي رهبري حزب و توده ها در مجموع، و براي مبارزه با پليس سياسي و تامين قدرت حزب نه تنها براي عمل كردن بلكه قرار گرفتن در موضع تعرض در شرايط فعاليت غيرقانوني و حتي اختناق شديد پرورش يابد. لنين در استدلال عليه اكونوميستها نوشت:

  براي "مبارزه اقتصادي عليه كارفرمايان و حكومت" (عبارت ورد زبان اكونوميستها ـ لني ولف) هيچ احتياجي به ايجاد يك تشكيلات سراسري در روسيه كه همه و هرگونه مظاهر اپوزيسيون سياسي و اعتراض و برآشفتگي را در يك حمله مشترك گرد آورد، يعني تشكيلاتي از انقلابيون حرفه اي تشكيل شده و از طرف پيشوايان حقيقي سياسي مردم رهبري شود، نيست. علت آنهم واضح است. چگونگي تشكيلات هر موسسه اي را طبيعتاً و ناگزير مضمون فعاليت آن موسسه تعيين مي كند.(چه بايد كرد؟ ص 122)

  اين مسئله بويژه در طول جنگ جهاني اول حدت يافت. انترناسيونال دوم مطلقاً هيچگونه تدارك تشكيلاتي جهت فعاليت تحت شرايط غيرقانوني زمان جنگ نديده بود. اين امر اگرچه بوضوح مرتبط  و برخاسته از مسائل بزرگتر سياسي و ايدئولوژيك بود اما خود نيز به تمركز وتشديد نقاط ضعف اين احزاب ياري رساند و آنرا تقويت نمود. تلاشهاي حزبي اينچنيني ـ بواسطه خط تشكيلاتي اكونوميستي اش ـ حتي اگر خواهان پيشبرد خطي انقلابي هم بود در بهترين حالت بي ثمر ميگشت؛ اگر اصولا ميتوانست تلاشي صورت دهد.
 بخاطر اين دلايل خاص است كه اصول تشكيلاتي حزب بايد بنوبه خود بررسي شوند.


 حزب پيشاهنگ بر اساس اصول سانترآليسم دمكراتيك تشكيل ميشود. غرض از سانترآليسم دمكراتيك تلفيق همه جانبه ترين مباحثات و مبارزات بر سر خط حزب با قاطعانه ترين و منضبط ترين نحوه اعمال آن خط مي باشد. اصول سانترآليسم دمكراتيك مشتمل است بر تبعيت فرد از تشكيلات بمثابه يك كل، تبعيت اقليت از اكثريت، تبعيت سطوح پائيني حزب از سطوح بالايي آن، و بالاخره تبعيت تمامي حزب از كنگره حزبي (يا از كميته مركزي منتخب اين كنگره در فواصل نشست هاي آن).
 در صورتيكه پرولتاريا بخواهد وظايف خود را انجام دهد، مطلقاً به يك حزب متمركز ـ از لحاظ تشكيلاتي "سفت و سخت" و در عين حال انعطاف پذير ـ نيازمند است. وقتي به اين بينديشيم كه حتي براي پيروزي در مبارزه براي صرفاً اصلاحي تحت سيستم موجود هم به انضباط و وحدتي آگاهانه نياز است، آنگاه ابعاد آنچه لازمه پيشبرد وظيفه اساسي كسب قدرت و ساختمان يك نظم نوين اجتماعي است، را درك مي كنيم.
 اما سانترآليسم دمكراتيك صرفاً منعكس كننده الزامات سياسي كه پرولتاريا با آن روبرو مي باشد، نيست. اين اصل همچنين منعكس كننده تئوري ماركسيستي شناخت، و رابطه صحيح ميان دانستن و عمل كردن است. و اگر به اين امر كم بها داده شود، يا اين موضوع غلط فهميده شده و نادرست بكار برده شود، آنگاه خصلت ايدئولوژيك و سياسي نيز به ناگزير تنزل خواهد يافت و حزب نهايتاً به ضد خود بدل خواهد گشت. قدرت حزب در فرموله كردن (و بكارگرفتن) يك خط صحيح، بر شكل تشكيلاتي سانترآليسم دمكراتيكش استوار است.
 حزب بايد تجارب حاصله توسط مجموعه اعضايش در كار تبليغ، در ساير جنبه هاي كار عملي بين توده ها و در مبارزات تئوريك (از جمله مبارزه براي جمعبندي صحيح از پراتيك) را بدرستي فشرده كرده و سنتز نمايد. ساختار تشكيلاتي حزب بايد در خدمت اين پروسه باشد. اين كليدي است كه حزب را بعنوان يك مجموعه قادر ميسازد تا خطي سياسي را تدوين كند، كه واقعيت را حتي الامكان بطور همه جانبه و عميق منعكس سازد ـ بدين خاطر (و نه بخاطر نظريه بورژوايي و درخود "بگذار همه حرف خود را بزنند") است كه دمكراسي درون حزبي و مبارزه برسر خط تشويق ميشود. در اينجا دمكراسي ـ دمكراسي پرولتري ـ وسيله اي براي تدوين صحيح ترين چكيده ممكن از وسيع ترين تجارب و مبارزات و نتيجتاً تدوين يك خط سياسي صحيح براي هدايت مبارزه انقلابي، مي باشد.
 اينگونه دمكراسي بطور ديالكتيكي به سانترآليسم حزب پيوسته است. همينكه خط تعيين شد، حزب بايد به محكمترين شكل ممكن براي به عمل در آوردن آن متحد شود ـ و اين به دو علت است. اولا، بخاطر اينكه جنگ طبقاتي بينهايت جدي است و همينكه بر سر اقدام مشخصي تصميم گيري شد، وحدت آهنين براي پيشبرد آن لازم ميآيد. اساسي تر اينكه، سانترآليسم براي تداوم و پيشبرد مارپيچ شناخت به سطحي عاليتر الزامي است.
 منظور چيست؟ از يك نظر، بدون به عمل درآوردن متحدانه يك خط راهي براي تعيين واقعي درستي (يا نادرستي) و تعميق (يا تغيير) آن بر يك شالوده علمي وجود ندارد. اگر بروي يك خط يا سياست مشخص توافق حاصل شود، اما شاخه هاي حزب در بعضي مناطق از اجراي آن سرباز زنند، و اگر اين سياست به شكست بيانجامد، آنگاه تعيين اينكه مباني اين شكست چه بوده بس دشوار ميگردد ـ معلوم نيست خود فراخوان اشتباه بوده يا علت امرخرابكاري در برخورد به دستورات اجرائي است. عميقتر گفته باشيم، هدف از دانستن، عمل كردن است. حزب پرولتري، جهان را دقيقاً بمنظور تغيير آن شناسايي ميكند و اين زنجيره شناخت و پراتيك نبايد گسسته شود. به سخن ديگر، رهبري متمركز حزب واقعاً براي تغيير جهان، و تبديل خط حزب به يك نيروي مادي (و بر اين مبنا، تعميق و تكامل خط و بازگرداندن مداوم آن به پراتيك در سطحي عاليتر، و در مارپيچي بي انتها و صعودي) ضروري است.
 طي اين پروسه، ميان دمكراسي و سانترآليسم ديواري كشيده نشده ـ دمكراسي در سانترآليسم و سانترآليسم در دمكراسي موجود است و خط سياسي حلقه كليدي تداخل آنها و تبديلشان به يكديگر است. بعنوان مثال، مبارزه بر سر خط در كل حزب ـ جنبه اي از دمكراسي ـ نميتواند با هرج و مرج پيش برود، و اگر قرار است به پيشرفت و تعميق خط و تغيير جهان خدمت كند، بايد رهبري شود. بايد حتي براي روشنتر كردن مسائل مورد مطالعه و موازين مبارزه،  جايي كه مرزهاي شناخت بايستي پيش رفته و تعميق يابند تا مسائل به شكل صحيح و پايه اي حل گردند و غيره، رهنمودهاي مركزي صادر شوند. از سوي ديگر، حزب نبايد بدون جمعبندي مداوم از (و مبارزه برسر) تجارب حاصله از كاربرد اين خط در پراتيك و تعميق آن، بطور يكجانبه به اجراي خطش بپردازد.
 بدون سانترآليسم، دمكراسي درون حزب چه معنايي مي تواند داشته باشد؟ چگونه ابتكارات، توان، و خدمات اعضاء و واحدهاي حزب در تعميق، نقد و حتي اصلاح خطوط و سياستهاي حزب ميتوانند شكوفا شوند؟ اگر نقطه حركت مبارزه بر سر خط حزب، بكارگيري اين خط، و بدين وسيله تغيير واقعيت نباشد، آنوقت اين مبارزه به چه چيز مي تواند خدمت كند؟ و اگر خط سياسي بعنوان چيزي كه بايد به شكل متمركز و با قدرت تمام به عمل درآيد درك نشود، آنگاه مبناي هرگونه نظارت اعضاء بر رهبري چه مي تواند باشد؟ در عين حال، بدون دمكراسي ـ به معناي كاملترين مبارزه و شراكت ممكن كل اعضاء حزب از طريق كانالهاي حزبي ـ خط فرموله شده، واقعاً بي محتوا و يك جانبه بوده، و بكاربست آن بگونه اي متزلزل، بوروكراتيك و مكانيكي انجام خواهد گرفت.
 اين امر، در مناسبات بين سطوح بالايي و پائيني حزب و اصل اعمال رهبري بر پائين تبلور مي يابد. در حاليكه واحدهاي پايه اي در قبال خط فرموله شده حزب (و بكاربست آن) نقشي پراهميت دارند، اما هيچ يك از واحدها نميتواند به تنهايي خط كلي حزب را متحول سازد، يا كار خود را جدا از آن خط، بطور صحيح به پيش برد. هر واحد جداگانه مي تواند ـ بعنوان يك قاعده و در مجموع و در مقايسه با رهبري متمركز حزب ـ تصويري قسمي از كل واقعيت عيني، كار حزب و مبارزه طبقاتي در عرصه جهاني در دست داشته باشد. دانش جمعي و متمركز، عموماً نسبت به دانش فردي و قسمي صحيحتر است، و شكستن حلقه هاي اتصال شناخت و رهبري، به نشاندن امپريسم بجاي علم منجر ميشود.
  از سوي ديگر، بخش هاي مركزي حزب بيشتر قادرند يك خط صحيح را تدوين كنند؛ نه فقط بخاطر اينكه افراد مركزيت برمبناي توانائيهايشان در بكارگيري ماركسيسم انتخاب شده اند، و نه فقط بخاطر اينكه تقسيم كار درون حزب لازم مي كند آنها دقت بيشتري صرف مطالعه مسائل سياسي و تئوريك نمايند، بلكه همچنين به اين علت كه بالاترين هيئت هاي حزبي در موقعيت سنتز كردن دانسته هاي كل حزب قرار دارند. خطي كه در مركزيت حول آن مبارزه ميشود، مبارزات كليه سطوح را در عاليترين سطح ممكن فشرده مي كند. اين اساس ايدئولوژيك تبعيت سطوح پائينتر از بالاتر در حزب است.
 در عين حال، هيچكدام از اينها "تضميني" براي محق بودن هميشگي رهبري نيست. چنين نقطه نظري بيانگر آن نظريه مكانيكي است كه ساختار تشكيلاتي را تضمين كننده حقيقت ميداند. واضح است كه چنين نيست. بهمين دليل است كه اگر اعضاي حزب در مخالفت با حزب بعنوان يك مجموعه و رهبري آن قرار گيرند نه تنها مجازند عقايد خود را حفظ كرده و به هيئتهاي عالي حزب (از جمله خود كميته مركزي) رجوع كنند، بلكه اگر به صحت مواضع خود و اضطرار مسئله و اينكه خط اپورتونيستي تثبيت شده معتقد باشند، وظيفه دارند (بقول مائو) "خلاف جريان شنا كنند" و شورش نمايند. خلاف جريان خط اپورتونيستي رفتن و گردن نهادن به انضباط حزبي بطور ديالكتيكي به هم مرتبطند. همانطور كه در يكي از كتب منتشره از سوي حزب كمونيست چين تحت رهبري مائو توضيح داده شده: "هدف هر دو حفظ صحت خط حزب است." (درك پايه اي از حزب كمونيست چين، انستيتوي نورمن بسيون، 1976، ص 55)
 اصل اساسي مورد بحث در اينجا، مسئوليت تك تك اعضاي حزب در بذل توجه به مسائل مهم، به مبارزه شديداً سرسختانه براي آنچه كه به صحت آن اعتقاد دارند، و پيشبرد آن مبارزه با هدف نيل به وحدت عميقتر حزب حول خط صحيح و تغيير همه جانبه جهان مي باشد. مبارزه و تضاد، شريان حياتي حزب است. مائو در اين باره نوشت:

  تقابل و مبارزه ميان ايده هاي مختلف مستمراً در حزب جريان دارد. درون حزب، اين امر انعكاسي از وجود تضاد ميان طبقات جامعه و تضاد ميان نو و كهنه است. چنانچه تضادها و مبارزه ايدئولوژيك براي حلشان در حزب وجود نداشته باشد حياتش پايان مي يابد. (درباره تضاد، صفحه 93)

 هيچ حزبي "خالص" نيست و كوشش در راه خالص كردن آن نيز ايده آل ما نيست. احزاب در جوامع طبقاتي به ظهور مي رسند و تحت آن موجوديت مي يابند. تفكر طبقات مختلف بناگزير در احزاب منعكس مي شود. ليكن تنها اگر بطور جدي مبارزه جهت وحدت و با هدف تغيير جهان به پيش برده شود، و اگر زنجيره شناخت و زنجيره رهبري حزب برمبناي اصول سانترآليسم دمكراتيك ساخته شود، حزب قادر خواهد بود خصلت پرولتري خود را حفظ كرده و بطور اساسي تر توده ها را در انقلاب پرولتري رهبري نمايد. لنين در بخش نتيجه گيري مقاله "يك گام به پيش، دو گام به پس" به اهميت تشكيلات پرداخت و به پرولتاريا با قدرت اعلام كرد:

  پرولتاريا در مبارزه براي قدرت، سلاح ديگري بجز تشكيلات ندارد. پرولتاريا كه بعلت وجود رقابت پر هرج و مرج در جهان بورژوايي همواره دستخوش پراكندگي است و پشتش  زير بار كار اجباري براي سرمايه خم شده و دائما به "اعماق" فقر و مسكنت نگونسار ميشود، به حالت بهيمي و انحطاط در مي آيد، فقط از اين طريق ميتواند به نيرويي غلبه ناپذير مبدل گردد ـ و حتماً مبدل خواهد شد ـ كه اتحاد معنوي وي  مبتني بر اصول ماركسيسم است، بوسيله وحدت مادي تشكيلات كه ميليونها زحمتكش را در ارتش طبقه كارگر به يكديگر پيوند مي دهد، تحكيم گردد. در برابر اين ارتش، نه قدرت از هم پاشيده حكومت مطلقه روس را ياراي ايستادگي است و نه قدرت سرمايه بين المللي را كه در حال از هم پاشيدن است. (يك گام به پيش، دو گام به پس، مجموعه آثار، جلد 7 صفحه 412)

  تضاد ميان حزب و توده ها، و مبارزه بر سر خط حزب، تكامل حزب را در دوران موجوديتش به پيش ميراند. اما طرقي كه اين تضادها بدان وسيله خود ـ و محتوا و اهميت خود ـ را بيان ميكنند، هنگام بقدرت رسيدن پرولتاريا در يك كشور معين و تبديل حزب به نيروي رهبري كننده سياسي و اقتصادي در كل جامعه بطور ريشه اي متفاوتند.
 حتي تحت  سرمايه داري شكاف ميان رهبري و بدنه حزب ميتواند تبديل به پايه اي براي نخبه گرايي شود. اما همانطور كه باب آواكيان خاطرنشان ميسازد:

  ... اين موضوع عمدتاً نقشي كناري بازي ميكند؛ بخاطر اين واقعيت كه عضو حزب بودن يا به مفهومي وسيعتر، بخشي از نيروهاي پيشاهنگي كه براي رهبري مبارزه در راه سرنگوني سرمايه داري قدم پيش گذاشته بودن، بمعني شكار شدن، مورد ضرب و شتم و تعقيب ـ آزار، زندان و غيره و حتي قتل ـ قرار گرفتن است و بعلاوه اين جايگاهي "مورد قبول جامعه"  نبوده و معمولا پرستيژ بيشتري بهمراه نمي آورد. (كمونيستها شورشگرند ـ جزوه اي از جوانان كمونيست انقلابي، 1980، صفحه11)

 اگرچه مبارزه خطي درون حزب تحت  سرمايه داري اهميت حياتي دارد و گاهي اوقات ميتواند خصلت خصمانه (بشكل حملات اپورتونيستي، انشعابات و غيره) كسب كند اما اين  بندرت شكل اصلي مبارزه طبقاتي در جامعه است و مبارزه خطي عموماً بعنوان بخشي از مبارزه همه جانبه عليه بورژوازي انجام ميشود.
اين وضع با استقرار سوسياليسم تغيير مي كند. چنانكه در فصل پيشين تشريح شد براي بخشهايي از حزب، در جامعه سوسياليستي، پايه هاي اجتماعي و مادي ظهور مي يابد، تا به دارودسته هاي بورژوا، و فراتر از آن، به ستادهاي فرماندهي جهت احياي سرمايه داري مبدل گردند. چنين دارودسته هايي در شوروي و چين يكي پس از ديگري ظهور يافتند، مبارزه اي مستمر را به پيش بردند و موقتاً پيروز هم شدند.
  اما اين فقط يك روي سكه است. روي ديگر سكه آن است كه نه تنها پايه مادي براي مغلوب ساختن چنين دارودسته هايي موجود است، بلكه مبارزه عليه آنها، بمثابه بخشي كليدي از دوره گذار از سوسياليسم به كمونيسم، شيوه خود را نيز دارد. اين يكي از خدمات عظيم انقلاب فرهنگي و مائوتسه دون بود و بيان تعميق پراهميت درك ماركسيستي از حزب است.
 مبارزه حول خط رهبري حزب، در جامعه سوسياليستي، به مبارزه اي كليدي در سراسر جامعه تبديل ميشود. زمانيكه مبارزه طبقاتي در كشور سوسياليستي جريان يابد، ميليونها نفر را در خود درگير كند، آشكارا مسائل كليدي و حياتي يعني تعيين جهت جامعه و خط سياسي صحيح در مقابل ناصحيح به پيش رود و تضاد ميان رهبري كنندگان و رهبري شوندگان كه در جامعه سرمايه داري در هاله اي از رمز و راز پيچيده شده بعينه مورد موشكافي قرار گيرد، تحليل و بررسي شود، بر سرش مبارزه انجام پذيرد و قدم به قدم به حل نهايي نزديك گردد، آنوقت اين تحولات حقيقتاً بيانگر بخشي از پيشرفت عظيم انقلاب سوسياليستي است.
 مبارزه بخاطر متحول ساختن و انقلابي كردن حزب در هر مرحله از جامعه سوسياليستي (و بعنوان بخشي از مبارزه بزرگتر در عرصه جهان و مارپيچهاي آن)، مبارزه براي كم كردن فاصله ميان رهبري كننده و رهبري شونده، و درگير كردن بخشهاي بيشتري از جامعه در سطوحي عميقتر براي تشخيص جهت صحيح و ناصحيح جامعه، و بدينگونه مبارزه براي تقويت نقش رهبري حزب ـ همگي كليد مبارزه براي حذف كليه طبقات و احزاب و نيل به كمونيسم است. آنگاه ديگر نه فقط طبقات متخاصم زوال يافته و از بين ميروند و خصلت تقسيم كار سرمايه داري چيزي مربوط به گذشته ميگردد، بلكه سطح سياسي و ايدئولوژيك جامعه در مجموع به چنان تكاملي ميرسد كه تقسيم كار "دائمي" و نهادي شده ميان رهبري كنندگان و رهبري شوندگان كه در حزب متبلور شده غير لازم ميگردد.
 اما كمونيسم نخواهد توانست مبرا از تضادهاي ميان رهبري شونده و رهبري كننده، و صحيح و ناصحيح باشد. مكاتب متفاوت فكري بازهم حول مسائل مختلف ظهور خواهند يافت. اين مبارزه است كه جامعه را به پيش سوق خواهد داد و نه توافق. در مبارزه ميان صحيح و ناصحيح شكلي از رهبري بايد تكوين يابد، كه "دستور كار را معين نمايد" ( حتي اگر به پايداري بالنسبه حزب نباشد). مضاف بر اين، بايد نوعي از سانترآليسم (حتي اگر شده بطور داوطلبانه) براي بكارگيري خط معين در شكلي هماهنگ جهت بررسي درستي (يا نادرستي) آن خط موجود باشد.
 تحت كمونيسم سطح و دامنه اين مبارزه عميقاً متفاوت خواهد بود، و نقش تعيين كننده منافع طبقاتي وجود نخواهد داشت. همانطور كه تاكيد كرديم، اين قله تنها مي تواند از طريق صعودي طولاني و با گذر از ميان توفان و تندر، فتح شود. اين قله رفيع اگرچه بنوعي در دور دست قرار دارد، اما از لحاظ تاريخي كاملا نزديك است. تضاد ميان آن جامعه بشري كه ميتواند بر مبناي رها ساختن نيروهاي مولده و تكامل بيشتر شناخت بشر، فارغ از تمايزات طبقاتي كهن ايجاد شود و جامعه در حال حاضر، يعني جامعه اي گرفتار در زنجير مناسبات اجتماعي عقب مانده سرمايه، بيش از پيش محسوس ميشود؛ بويژه زماني كه تضاد اساسي ميان توليد اجتماعي شده و مالكيت خصوصي مجدداً به نقطه عطف يا گرهگاهي نزديك ميشود كه كليه تضادهاي بنيادين امپرياليسم در آن به نقطه جوش خواهد رسيد. رسالت نجات بخشهاي بزرگ از آينده بشريت از آتش و ويراني، بردوش پرولتارياي انقلابي و پيشاهنگش قرار دارد. فرصت براي برداشتن خيزهايي بيسابقه بسوي جامعه كمونيستي نمايان خواهد شد و تمام اينها تاكيدي است بر نقش حياتي حزب پرولتري.
 مائو در سال 1940، در بحبوحه واپسين گرهگاه بزرگ در سطح جهان نوشت:

  ...كمونيسم سيستم كامل و واحدي از ايدئولوژي پرولتري و در عين حال نظام اجتماعي نويني است كه با هر سيستم ايدئولوژيك و نظام اجتماعي ديگر تفاوت دارد و كاملترين، مترقي ترين، انقلابي ترين و منطقي ترين آنها در سراسر تاريخ بشريت است. سيستم ايدئولوژيك و نظام اجتماعي فئودالي، ديگر به موزه تاريخ سپرده شده است. سيستم ايدئولوژيك و نظام اجتماعي سرمايه داري نيز در بخشي از جهان (در اتحاد شوروي) يكه در آنزمان سوسياليستي بود ـ لني ولفه و در كشورهاي ديگر چون "آفتابي كه در پشت كوههاي باختر فرو مي نشيند و محتضري كه بسرعت خاموش ميشود" ميماند كه عنقريب به موزه تاريخ سپرده خواهد شد. تنها سيستم ايدئولوژيك و نظام اجتماعي كمونيستي است كه مالامال از طراوت و شادابي، با سرعت بهمن و با نيروي آذرخش، جهان را در مي نوردد." (در باره دمكراسي نوين، منتخب آثار، جلد 2، صفحات 361 و 360)

  شانس انجام خدمات تاريخي ـ جهاني واقعي براي نيل به اين هدف بندرت پيش مي آيد، اما چنين پيداست كه تاريخ اين شانس را به نسل انقلابيون حاضر بدهد.  در اين پرتو است كه وظيفه مسلح شدن به علم انقلاب و كاربرد آن ـ و نقش و اهميت حزب بعنوان ابزار اساسي به عمل در آوردن اين وظيفه ـ ميتواند به جامع ترين و عميق ترين وجه درك گردد.

_______________________________________________

توضيحات حزب

  (1) در عين حال اين نكته نبايد مطلق ديده شود. بعنوان مثال همان نكاتي كه غالباً ـ و عموماً بدرستي ـ بعنوان بخشي از شرايط مساعد ذكر شده (مثلا، عقب ماندگي نسبي روسيه و تجربه انقلاب 1905) جنبه هاي منفي نيز در بر داشتند: قلت پرولتارياي روسيه نسبت به جمعيت عظيم دهقاني (يك تبلور عقب ماندگي) مسبب مشكلات قابل ملاحظه اي بود، انقلابات شكست خورده نيز (علاوه بر آبديدگي) بناگريز روحيه باختگي فراواني بدنبال مي آورند.
  (2) درعين حال، ويژگيهاي مهمي در مبارزه ملل تحت ستم آسيا، افريقا و آمريكاي لاتين دخيل است. فرصتها براي شروع مبارزه مسلحانه در اينگونه كشورها عموماً نزديكتر از كشورهاي امپرياليستي است. اين مسئله ناشي از چندين عامل است: خصلت بس عقب افتاده نيروهاي مولده (منجمله حمل و نقل و ارتباطات) كه بقاي ارتش خلق و حتي مناطقي كه پرولتاريا در آنجا حاكميت خود را بطور موقت اعمال مي كند (حتي پيش از پيروزي سراسري) را امكانپذير مي سازد و موقعيت بس فلاكت بار توده ها، كه عده بيشتري از افراد را تشنه تحول انقلابي مي كند. و همچنين موقعيت بس متزلزل دارودسته هاي حاكم، و غيره. با اينهمه، در كشورهاي تحت سلطه نيز عموماً وجود بحران حاد جهت انجام تعرض نهايي در سطح سراسري ضروري است، و توده ها هم بايد از لحاظ سياسي آماده پيشبرد اين مبارزه باشند. مائو زماني از جنگ ضد ژاپني در چين بعنوان "دوران تدارك" ياد كرد. اگرچه در اينمورد، تدارك از همان آغاز شكل آشكارا نظامي بخود گرفت و نتايج نظامي آن بسيار حياتي بود، اما واقعيت اين است كه بسيج سياسي توده ها نكته كليدي آن بود. بخش حاضر از فصل "حزب" بيشتر بر وظايف حزب انقلابي در كشورهاي پيشرفته تاكيد دارد. اما ديدگاه لنيني از حزب و وظايف سياسي، ايدئولوژيك و تشكيلاتي آن در بسياري جنبه هاي مهم كاربرد عام دارند. بعلاوه، رشد مناسبات سرمايه دارانه در برخي بخشهاي "جهان سوم" ـ اگرچه بشكلي معوج و بيقواره صورت گرفته ـ اما از جهاتي مهم، بسياري اصول سياسي را بطور مستقيمتر قابل كاربرد ساخته است. براي درك بيشتر از وظايف احزاب در كشورهاي تحت سلطه، رجوع كنيد به "اصول پايه اي براي وحدت ماركسيست ـ لنينيستها و براي خط مشي جنبش بين المللي كمونيستي"، ص 43 ـ 39
  (3) لنين در "چه بايد كرد؟" توضيح داد كه تبليغ، يك واقعه چشمگير در جامعه  را انتخاب كرده و يك ايده  را بمنظور دامن زدن به "نارضايي و خشم توده ها عليه اين بيعدالتي توضيح ميدهد." (صفحه 82) (مثلا چيزي در سطح قتل عام فلسطيني ها در لبنان توسط اسرائيل را براي توضيح ايده ماهيت "نظم" امپرياليستي در "جهان سوم"). مروج، تحليل همه جانبه تري از همين واقعه ارائه خواهد كرد: از جمله نقش اسرائيل و روابطش با امپرياليسم آمريكا، اهميت كل بحران لبنان در پرتو اوضاع جهاني، نقش شوروي و غيره. مبلغ، يك ايده را به تعداد زيادي از مردم ارائه ميدهد، در حاليكه مروج ايده هاي متعدد ـ و كاملتري از چشم انداز جهان ـ را به معدودي از افراد معرفي مي كند.
  (4) مبارزه اقتصادي غالبا بمثابه راهي براي كشاندن اقشار عقب مانده پرولتاريا به زندگي سياسي و مبارزه عمل مي كند، كه بويژه در شرايط خيزشهاي سياسي انقلابي برجسته ميشود. اما در اينجا اگرچه اهميت و پتانسيل مبارزه اقتصادي تغيير مي كند، ليكن بندرت ميتوان آنرا به نوك پيكان هدايت كننده تبديل نمود. چنين كاري في الواقع آب سرد پاشيدن بر جنبش بزرگتر است.
 (5) بعنوان انعكاسي از اين ميراث، حزب كمونيست انقلابي آمريكا اين وظيفه را قبلا بدين شكل فرموله كرده بود: "مبارزه، آگاهي طبقاتي و وحدت انقلابي طبقه كارگر و اعمال رهبري اين طبقه بر جبهه واحد گسترده عليه امپرياليستهاي آمريكايي، بر متن جبهه واحد وسيع جهاني عليه امپرياليسم كه حكام دو ابر قدرت را نشانه رفته است."

***
  مائو تسه دونمبارزه انقلابي را به "توفاني" تشبيه كرد:
"نيروئي آنچنان تند و قوي، كه هيچ قدرتي هر قدر هم كه عظيم_باشد، ياراي ممانعت از آن نيست."

اما نتيجه نهائي توفانهاي انقلابي ـ اينكه شتاب و خشم خود رااز دست داده و در دشتي كه تغييري اساسي در آن بوجود نيامده فروكش ميكند و يا اينكه در قفاي خود براي آغازي نوين هوائي تازه و خاكي سرزنده بر جاي مي گذارد ـ عمدتاً به فهم و آگاهي مردم بستگي دارد. انقلاب، با مقاومت عادلانه متفاوت است براي انقلاب بايد جهانبيني و تحليلي علمي داشت

اين علم، بدنه واحد تئوري انقلابي كه در ارتباط تنگاتنگ با جنبشهاي انقلابي عظيم يك قرن و نيم گذشته تكوين يافته ماركسيسم ـ لنينيسم ـ انديشه مائوتسه دون مي باشد

پايه ها و اصول بنيادين اين علم در اين كتاب گردآمده و تشريح شده اند. اين كتاب، اثر مهمي است كه مطالعه آن براي هر فعال باتجربه و يا نوآموز ماركسيسم حياتي مي باشد.
 انتشارات  RCP