مدخلي بر علم انقلاب
لني ولف
فهرست مطالب
ديكتاتوري پرولتاريا "بعضي چيزها بنا بوده اينطور باشند ـ آنها هميشه بدينگونه بوده اند و خواهند بود." هركس كه از خود پرسيده باشد "چرا؟" ـ چرا جنگ، طبقات، بيعدالتي، يا چيزهايي از اين قبيل وجود دارد ـ آخرالامر، با چنين جوابي برخورد كرده است، بخصوص هنگاميكه سوال ميشود كه چرا بايد بعضي اشخاص از قدرت اعمال حاكميت بر ديگران برخوردار باشند، بكرات چنين جوابي شنيده ميشود.
اما اين امور "هميشه بدين ترتيب نبوده اند"؛ بطور مثال قبيله ايروكويي در آمريكاي شمالي را در نظر بگيريد. هنگام تجاوز شديد اروپائيان در اواسط قرن هفدهم، بيست هزارايروكويي وجود داشت. آنها قلمروي بزرگي را تحت اختيار خود داشتند و مسائل پيچيده شان را خودشان حل ميكردند، مثل حل اختلافات، تقسيم كار، توليد و توزيع، لشكركشيهاي بزرگ، دفاع از سرزمين هاي قبيله در برابر تجاوز اروپائيان، انتخاب رهبران و غيره. با اينحال، آنها همه اين كارها را بدون وجود دستگاه دولت انجام ميدادند ـ يعني بدون وجود آن نهادي كه ظاهراً مافوق كليت جامعه بوده و مدعي نمايندگي اراده اجتماعي بوده، و مي تواند دستورات خود را در مورد هر عضو جامعه از طريق بكارگيري حق انحصاري اعمال جبر (بشكل ارتش، نيروهاي پليس، دادگاهها، زندانها و غيره) به پيش ببرد. بعلاوه، ايروكويي ها فاقد دوچيز ديگر كه تصور ميشود جامعه بدون اين نهادها امورش نمي گذرد نيز بودند: خانواده پدرشاهي و مالكيت خصوصي.
بدين جهت، مطالعه جامعه ايروكويي مي تواند منشاء اين نهادها را روشن سازد. از همين رو است، كه انگلس در اثر بينهايت مهم خود "منشاء خانواده، مالكيت خصوصي و دولت"، بدان توجه ويژه اختصاص ميدهد. علاقه انگلس اسكولاستيك نبود، چرا كه اگر بعضي نهادهاي سركوبگر صرفاً تحت شرايط مادي خاص ظاهر شده اند، آنوقت كاملا اين امكان نيز وجود داد كه با تغيير شررايط و فقدان وجود تضادها، آنها نيز بنوبه خود از بين رفته يا بوسيله چيز ديگري جايگزين شوند. انگلس، بمنظور درك بهتر اينكه چه چيزي برايي نابود كردن اين نهادها لازم است، مي خواست منشاء آنها را كشف كند و پروسه نابوديشان را تسريع بخشد.
تيره، واحد پايه اي جامعه ايروكويي بود كه از يك گروه خويشاوند، داراي يك جد مشترك، تشكيل ميشد. تيره هاي ايروكويي مادرشاهي بودند، يعني عضويت در تيره ها از طريق تبار مادري شناخته ميشد و زن، جد مشترك فرض مي شد. "خانواده" گسترده مادرشاهي، مرتبط بود با تفاوتههاي مهم ديگر در موقعيت زنان جامعه ايروكويي با جوامع ديگر. (بجاي واژه "خانواده"، استفاده از واژه سيستم همخوني لفظ علمي تري است، چراكه واژه "خانواده" خود محصول تكاملات بعدي است).
عليرغم اينكه رهبران مرد بودند، كه ساچم ناميده ميشدند، اما بوسيله زنان انتخاب مي گشتند. و اگر ساچم وظايف خود را مطابق ميل آنها انجام نميداد، زنان قبيله مي توانستند او را عزل كنند. خانه هاي جمعي(1)، باغچه ها (حتي اگر بوسيله مردان كشت و كار ميشدند)، و همچنين ابزار كشت زمين در تملك زنان بودند. طبعاً كليه مالكيتها از طريق تبار مادري به ارث ميرسيد. شووهر بهنگام ازدواج، با حفظ عضويت تيره اصلي خود، به محل زندگي همسرش نقل مكان ميكرد.
درمورد ساچم ها بايد توجه داشت كه آنها وسيله اعمال زور و نيروي پليس ويژه در اختيار نداشتند. زماني كه قبيله كاربرد اسلحه را (چه براي فيصله اختلافات با قبايل ديگر، يا جهت دفاع از خوددر برابر مهاجرين اروپايي) لازم ميديد، تمامي مردان موظف بودند به گروههاي مسلح بپيوندند (كه تشكيل اين گروه ها منوط به رضايت زنان قبيله بود).
پايه اين شرايط چه بود؟ اين شرايط اساساً ناشي از نوعي "طبيعت خاص" ايروكويي ها نبوده، بلكه ناشي از سطح تكامل نيروهاي مولده در جامعه ايروكويي و مناسبات توليدي مربوط بدان بود. ايروكويي ها بيشتر غذاي خود را از باغباني كه تماماً تحت مسئوليت زنان بود، بدست مي آوردند، در حاليكه مردها درگير فعاليتهاي مكمل آن يعني صيد و شكار بودند. موقعيت برتر زنان از اهميت كاري كه انجام ميدادند، ناشي ميشد. در حاليكه اين تقسيم كار ممكن است بطور خودبخودي از نقش فيزيولوژيكي زنان در بچه داري و شير دادن بچه ها ناشي شده باشد، اما اين امر در آن مقطع باعث انقياد آنان توسط مردان نشد.
مالكيت خصوصي وجود نداشت، يا حداقل در حد قابل توجهي وجود نداشت. در حاليكه افراد صاحب ابزار و اسلحه بودند، اما زمين و قلمرو شكار متعلق به كل تيره بوده و به هيچ فرد خاصي تعلق نداشت. با اينحال، اين مردم حتي عليرغم آنچه كه تنها ميتوان بدان نام يورش قتل عام گرانه جامعه اي از نظر تكنولوژيك پيشرفته تر را داد، شكوفا شدند ـ شكوفايي بدون برخورداري از مالكيت خصوصي، تقسيم جامعه به طبقات، دستگاه دولت و يا خانواده محدود پدر شاهي. در حقيقت، همانگونه كه انگلس (بر مبناي كار ساير انسان شناسان) نشان داد، شواهد دال بر آنند كه نمونه ساختار جامعه ايروكويي در جوامع ابتدايي موردي استثنائي نبوده و ميتواند بمثابه يك مورد تيپيك از يك قاعده كلي باشد. پس چگونه و چرا مالكيت خصوصي و خانواده پيدايش يافتند.
در اينجا، انگلس تكامل يونان قديم، از جامعه اي تقسيم شده بر اساس تيره به جامعه اي طبقاتي ، را بررسي ميكند(2). در آنجا، تيره ـ حداقل از زمان تاريخ مدون ـ بر اساس حق پدري وجود داشت. علت اين امر، وجود تفاوت پايه اي ميان سطح تكامل نيروهاي مولده در قبايل يوناني و ايروكويي بود. در يونان گله داري و پرورش حيوانات تكامل يافته بود. بر اساس تقسيم كار كهن و خودبخودي ميان زن و مرد، گله ها به مردان تعلق يافتند. اين گله ها صرفاً ابزار توليد نبودند، بلكه مازادي را تشكيل ميدادند كه قابل مبادله بود. آنها ثروت بودند، آنها منبع قدرت اقتصادي جديدي بودند ـ فراتر از آنچه كه جامعه قبلا ميتوانست از طريق شكار يا صنعت خانگي كه بوسيله زنان انجام ميشد، بدست آورد (يا نگهداري كند). بعدها، اهلي كردن گاو، بهمراه تكامل قالب ريزي فلزات راه را براي شخم با گاو، هموار كرد.
در عين حال، در جامعه مادرشاهي، گله ها و ساير دارايي هاي مرد براي فرزندانش به ارث نرسيده بلكه به تيره اصلي خود او عودت داده ميشد(3). انگلس چنين توضيح ميدهد كه:
بدين طريق ازدياد ثروت، از يك جانب به مرد موضعي برتر از زن در خانواده ميداد، وازجانب ديگر انگيزه اي براي استفاده از اين موضع مستححكم شده به مرد ميداد تا ترتيب سنتي توارث را به نفع فرزندان خود عوض كند. اما اين امر، تا زماني كه نسب بر مبناي حق مادري بود، غيرممكن مي نمود. از اينرو اين ترتيب بايست منسوخ ميشد و منسوخ هم شد، و انجام آن به اندازه اي كه امروزه بنظر ميرسد، مشكل نبود........ يك تصميم ساده كافي بود كه طبق آن در آينده، اخلاف اعضاء مذكر در تيره باقي بمانند، ولي اخلاف اعضاء مونث از تيره خارج شده و به تيره پدري خود منتقل گردند. تشخيص نسب از طريق خط زن، و حق توارث از طريق مادر، منسوخ شده و تبار مرد و حق توارث از طريق پدر برقرار گشت. (منشاء خانواده،...صفحات 64 ـ 63)
چگونگي انجام اين كار هنوز روشن نيست، اما از وقوع آن همانقدر ميتوان اطمينان داشت كه از وجود زماني در تاريخ كه يكي از انواع ميمونها شروع به راه رفتن بر روي دوپا كرد(4). انگلس ادامه ميدهد:
برافتادن حق مادري، شكست جهاني ـ تاريخي جنس مونث بود. مرد فرمانروايي خانه را نيز بدست آورد. زن نيز تنزل مقام يافت، برده شد، برده شهوت مرد، و ابزاري صرف براي توليد فرزندان." (منشاء خانواده،... صفحه 65)
اين تغيير مهمي بود، اما تنها تغيير مهمي نبود كه در جريان تكامل نيروهاي مولده و پيچيده تر شدن روز افزون تقسيم كار پيدا شد. براي نخستين بار، برده داري كاري سودآور شد. در جامعه ايروكويي، كسي نام برده داري را هم نشنيده بود؛ اسرا يا آزاد شده يا كشته ميشدند و يا به عضويت قبيله در مي آمدند. اما همينكه توليد مازاد ممكن شد، ميزان كار بيشتر برابر با حجم مازاد بيشتر گرديد. بويژه، از آنجا كه رشد تعداد گاوهاي خانواده از طريق زاد و ولد بيش از رشد تعداد افراد خانواده بود، افراد بيشتري براي نگهداري آنها مورد نياز بود. بنابراين، اسرا نگهداري شده و تحت مالكيت مردان تيره به بردگي كشيده ميشدند. در عين حال، زنان و فرزندان نيز تحت سلطه پدر و به زودي تحت مالكيت وي درآمدند. در واقع، ريشه لغت "خانواده" در لاتين familius به معني برده است. اين لغت بخاطر نامگذاري يك واحد كامل زنان، فرزندان و بردگاني كه تحت مالكيت مرد بوده و زندگي و مرگ آنها در دست او بود، معناي جديدي حاصل نمود.
توارث، تمركز ثروت در خانواده هاي معين را تسهيل كرد و باعث تشديد تضاد ميان خانواده و تيره ها، گرديد. مبادله ميان مالكين مايملك خصوصي، و بهمراه آن دزدي و غارت در زمين و دريا براي نخستين بار به شكل سيستماتيك تكامل يافت. نيروهاي مولده جديد و اننقلاب در مناسبات توليدي (واجتماعي) كه در پي آن بوجودآمد بر نهادهاي كمونيسم اوليه پيشي گرفتند. از اينها گذشته، بردگان ـ بويژه زمانيكه به نيرويي مهم و سپس به اكثريت جامعه تبديل شدند ـ بايستي كنترل ميشدند، ثروت بايد از خطر دزدي و غارت دائماً محافظت ميشد. چارچوبي براي تنظيم مبادلات مورد نياز بود.
اما جامعه تيره اي قادر به انجام هيچكدام از اينها نبود. انگلس متذكر ميشود كه:
خلاصه اينكه يدر يونان باستان در آستانه تمدن ـ لني ولفه ثروت بمثابه نفيس ترين چيزها مورد ستايش و احترام قرار ميگرفت، و نهادهاي قبيله اي قديمي براي توجيه دزديدن ثروتها ـ تحريف ميشدند. فقط جاي يك چيز كم بود: نهادي كه نه تنها مايملك تازه بدست آمده افراد را در مقابل سنتهاي كمونيستي نظام تيره اي، حفظ كند، نه تنها مالكيت خصوصي را كه در گذشته آنقدر بي اهميت بود، تقديس كند، و اين تقديس را عاليترين هدف جامعه بشري اعلام دارد، بلكه به شكلهاي جديد تدريجاً تكامل يابنده براي كسب مالكيت ـ و بالنتيجه افزايش دائماً متزايد شونده ثروت ـ مهر تائيد كل اجتماع را بزند، نهادي كه نه تنها تقسيم طبقاتي جديد التاسيس جامعه، بلكه حق طبقه متمول به استثمار طبقات بي چيز، و حكمروايي اولي بر دومي را جاوداني كند. و اين نهاد فرا رسيد. دولت اختراع شد. (منشاء خانواده ... صفحه 127)
نخستين قانون اساسي آتني ها، يك سيستم اداري مركزي را بوجود آورد، كه از قدرت تصويب قوانين و تنظيم فعاليتها در قلمرو قبايل مختلف آتني و تيره اي، برخوردار بود. بواسطه افزايش مبادله و به تبع آن مسافرت اعضاء هر تيره به قلمرو تيره هاي ديگر كه بدانجا تعلق نداشته و از اهل آن قلمرو محسوب نميشدند، وجود يك قانون همگون الزامي گرديد. اين اقدام، كه در آن تقسيمات و ملاحظات ارضي تا حدود زيادي جايگزين وابستگيهاي خوني شده بود، قدرت تيره ها را درمقابل دولت بطور جدي تضعيف كرد. قانون اساسي آتني ها، بيش از پيش تمام مردم را براساس طبقات تقسيم بندي كرد ـ نجباء، كشتگران و صنعتگران (بردگان، مادون انسان بحساب مي آمدند و از هيچگونه حقوقي برخوردار نبودند) ـ و وظايف و اختيارات متفاوتي را در مورد هريك تنظيم كرد. اين تقسيم بندي بمعناي برسميت شناختن روابط اقتصادي جديد (كه شكل تيره را از ميدان بدر كرده) و نيز تقسيم بندي مهمتر از وابستگيهاي خوني، بود. بعلاوه، لازم بود يك نيروي پليس حرفه اي كه از مردم مسلح در كل يتشان مجزا باشد تحت نظارت دولت مركزي تشكيل شود تا بردگان را كنترل كرده، روابط ميان ساير طبقات را تنظيم نموده و تجار را از شر راهزنان محافظت نمايد. قوانين مربوط به پول، استقراض، اعتبار و تنزيل ـ كليه پديده هائي كه با مبادله كالايي بوجود آمدند ـ تدوين و اعمال شدند.
رشد مبادله كالايي و سپس به تبع آن، تقسيم جامعه به طبقات متخاصم، منجر به ايجاد دولت شد، كه از همان ابتدا بعنوان ابزار سركوب استثمار شوندگان و ميانجي تضادهاي ميان استثمارگران عمل ميكرد. بهمراه تقسيم جامعه به طبقات (نجباء، كشتگران و صنعتگران) و بردگان، انقياد زنان و تشكيل خانواده نيز پديدار گشت.
چقدر جالب و افشاگرانه است، هنگاميكه يونان باستان ـ دولتي كه 80% جمعيت آنرا بردگان تشكيل ميدادند ـ بعنوان "مهد دمكراسي" تصوير ميشود، و رم باستاني كه اينهمه بخاطر قوانين هماهنگش تقدير ميشود، اين قوانين را براي به انقياد كشيدن قبايل شكست خورده بربري تدوين كرد ـ و بسياري از اين قبايل هنوز به نهادهاي برده داري، سركوب زنان، و قدرت دولتي آلوده نشده بودند. در حقيقت، بورژوازيهاي مدرن غرب، همانگونه كه خود بطور خستگي ناپذير اعلام ميدارند، واقعا پاسداران "ميراث يونان و رم" هستند.
بدين سان، دولت از تقسيم جامعه به طبقات بوجود آمد، و هدف آن آشتي دادن طبقات با يكديگر نيست ـ زيرا تضاد ميان استثمارگر و استثمار شونده، برده و برده دار آشتي ناپذير است ـ بلككه ارگاني است كه به سلطه يك طبقه بر طبقه ديگر خدمت مي كند.
اما اين امر، پيوسته از سوي بورژوازي و مشاطه گراننش انكار ميشود ـ و همچنين توسط كسانيكه بينش و موقعيت اجتماعيشان در جامعه، مانع درك صحيح آنان از اين مسئله تعيين كننده ميگردد. درآمريكا، "پلوراليسم" (5) ايدئولوژي مسـلط در مورد دولت است. اين بينش، دولت را بعنوان دستگاهي اساساً بيطرف تصوير ميكند كه در ميان دستجات داراي منافع اجتماعي مختلف، منجمله طبقات، اقليتهاي ملي و قومي و ساير گروههاي اجتماعي، ولايات مختلف و غيره (مثل دستجات هوادار صلح، هوادار حفظ محيط زيست و غيره)، ميانجيگري ميكند. اين ديدگاه معتقد است كه اگرچه دولت در زمانها و مكانهاي ديگر ممكن است حاكميت گروهي ممتاز بر اكثريت را در برگيرد، اما دمكراسي مدرن اين امر راتغيير داده است، چرا كه امروزه بي چيزها ميتوانند حرف خود را بزنند، تشكيلات درست كنند و خواسته هاي خود رامطرح نمايند ـ بخصوص در پايي صندوقهاي راي.
اينگونه تجزيه وتحليل ، قلب هر دستگاه دولتي ـ يعني انحصار آن بر قدرت نظامي براي اعمال اوامر طبقه اي كه نمايندگي ميكند ـ را ناديده ميگيرد (ودر واقع، بر روي آن پرده ساتر ميافكند). چنانكه مائو ميگويد: "قدرت سياسي از لوله تفنگ بيرون مي آيد." بكارگيري پليس مخفي و قواي نظامي عليه جنبش سياهانن و ساير جنبشهاي سالهاي دهه 1960 در آمريكا، براستي جوهر واقعي و نقش قدرت دولتي در "آزادترين" دمكراسيهاي بورژوايي را روشن ساخت. در مقياسي كوچكتر، به ميدان آوردن نيروي پليس و برخيي اوقات ارتش در جريان اعتصابات كارگري، براي حمايت از اعتصاب شكنان و سركوب اعتصاب گران، دربر گيرنده همين نكته است. پتك قدرت دولتي بر فرق هر مبارزه اي كه ترس از گسترش آن از مرزهاي معين و فراگير شدنش وجود داشته باشد، فرود ميآيد؛ و براستي كه اين مرزها بسيار محدودند. اينهاست كه دمكراسي بورژوايي را شكل ميدهند، نه آن افسانه هاي اسكولاستيك در باره "آشتي منافع متفاوت".
در اين رابطه، دو نكته ديگر را بايد اضافه نمود. اولا، بورژوازي صرفاً خود را به استفاده از جبر محدود نميسازد، بلكه از چماق و شيريني با هم استفاده ميكند. بمنظور سرد كردن آتش مبارزات معين و تفرقه انداختن در ميان توده ها و كشاندن آنها به رقابت با يكديگر بر سر لقمه اي اساساً ناچيز، برخي امتيازات اعطاء مي گردد. در واقع، اين امتيازات سركوب قهري را موثرتر ميكند، و بالعكس، چرا كه ميگويند: آخر واقع بين باش ـ اگر زياده روي كني، ميداني كه چه ميشود، در حاليكه اگر بكار خود ادامه دهي لااقل هميشه شانسي براي اندكي بهتر شدن وضع وجود دارد. اين امتيازات همچنين در راه ايجاد قدرت و نفوذ براي آن رهبراني صرف ميشود كه كوشش ميكنند خشم، مبارزه و انگيزه هاي توده ها را به مجاري بي ضرر و غير انقلابي هدايت كنند.
با اين تاكتيكهاي دوگانه، عنصر مهمي از فريبكاري همراه است. بعنوان مثال، نقش عمده انتخابات اينست: كانديداها، مبارزات انتخاباتي، راي دادن، همه و همه، هيچ چيز اساسي و پايه اي را تعيين نميكنند (حتي در زمينه اختلافات واقعاً موجود ميان بورژوازي ـ كه بعداً بدان خواهيم پرداخت)، بلكه براي تعيين كردن چارچوب مناظرات سياسي بكار مي روند. اين برنامه ها، پارامترهاي "مواضع قابل قبول" در باره مسائل مهم سياسي را معين كرده، خشم و غليان توده ها را بوسيله عمل منفعل راي دادن خنثي نموده، و توده ها را از لحاظ سياسي بدنبالچه اين يا آن نماينده دلقك بورژوازي (يا بطور كلي سياست بورژوايي) مبدل ميكنند. توضيحي كه ماركس يكصد سال پيش در باره خصلت انتخابات بورژوايي اظهار كرد ـ اينكه توده ها هرچند سال يكبار تصميم ميگيرند كدام عضو طبقه حاكمه بنا است آنها را سركوب كرده و بفريبد ـ حتي ذره اي هم كهنه نشده است.
ثانياً، امپرياليستها انعطاف نسبي اين تاكتيكها را تنها برپايه اختناق مفرط در "جهان سوم" بدست آورده اند. توانايي آنان در دادن امتيازاتي به كارگران كشورهاي خود طي دوران متعاقب جنگ جهاني دوم، سلطه سياسي و ايدئولوژيك آنان را بر اكثريت اين كارگران تامين كرد، و اين امر غالباً آنان را از دست يازيدن به سركوب آشكار بي نياز مي ساخت. (البته سياستهاي رفرميستي كمونيستها در آن كشورها در دوره ماقبل جنگ و در بحبوبه جنگ در اينكه بورژوازي اين سلطه سياسي و ايدئولوژيك خودرا بگستراند و براحتي بدست آورد، عامل كوچكي نبود.سنگ بناي سياست رفرميستي كمونيستها عبارت بود از ضديت نورزيدن با سياستهاي استعماري و نواستعماري بورژوازي خودي). پلاتفرم دمكراسي در كشورهاي امپرياليستي (هرچند موريانه خورده) بر ترور فاشيستي در كشورهاي تحت سلطه استوار است. تضمين كنندگان واقعي دمكراسي بورژوايي در آمريكا، دادگاه عالي و قانون اساسي نبوده بلكه شكنجه گران برزيلي، آژانهاي آفريقاي جنوبي و خلبانهاي اسرائيلي هستند، مظاهر واقعي سنت دمكراسي، تصاوير آويخته در سالنهاي پايتختهاي غربي نيستند، بلكه ماركوس، موبوتو و دهها ژنرال، از تركيه گرفته تا تايوان، از كره جنوبي گرفته تا آمريكاي جنوبي هستند، كه همگيشان به نيروي نظامي آمريكا و متحدين امپرياليستش بقدرت رسيده اند و مورد حمايت قرار ميگيرند.
كميته اجرايي طبقه حاكمه
دولت، همزمان با سركوبي توده ها، بشكل فرعي بعنوان عرصه اي در جهت حل اختلافات دروني بورژوازي نيز عمل ميكند. در واقع، درون بورژوازي اختلافات واقعي و منافع متضاد ناشي از ماهيت آن بمثابه مجموعه اي از سرمايه هاي رقيب، وجود دارد. يكي از اعمال مهم دولت بورژوايي اين است كه بعنوان نوعي "كميته اجرايي" بورژوايي در حل اين تضادها عمل كند. با ظهور امپرياليسم و نقش تععيين كننده تر دولت و عملكردهاي گستره تر آن در رابطه با پروسه انباشت، اين كشمكشها شديدتر شده و دولت بيش از پيش عرصه متمركز اين زد و خوردها ميگردد. (اين عملكردهاي گسترده از لحاظ اقتتصادي توسط مداخلات و سياستهايش در عرصه انباشت، و مهمتر از آن از لحاظ سياسي توسط تاثيري كه سياستهايش بروي انباشت دارد ـ سياستهائي مانند مقابله با ملل ستمديده، با رقبا و غيره رقم مي خورد).
اينجاست كه دمكراسي واقعاً بكار گرفته ميشود: درون خود بورژوازي. لنين گفت كه جمهوري دمكراتيك "بهترين پوسته ممكن" براي سرمايه داري است. اين اصلي است كه رويزيونيستهاي فريبكار و مدعي هواداري از لنين بندرت بر زبان مي آورند، و آنرا از مضمون تهي ميسازند. اين گفته لنين صرفاً راجع به توانايي جمهوري دمكراتيك در فريفتن توده ها نبوده، بلكه در ارتباط با انعطاف پذيري است كه در حل اختلافات دروني، براي بورژوازيي فراهم مي سازد. ياد آوري مي كنيم كه اين دمكراسي درون بورژوازي را نميتوان به انتخابات تقليل داد ـ و انتخابات هم مهمترين عرصه اعمال اين دمكراسي نيست ـ بلكه اين دمكراسي از طريق مبارزه ميان مجموعه اي از نهادها به پيش ميرود (بعنوان مثال، گزارشات دروني پارلمان، درز كردن بعضي اخبار به مطبوعات و اشكال ديگر خلق افكار عمومي، صدور احكام قانوني، وغيره). اما اين دمكراسي هم مطلق نيست ـ چنانكه ترور شخصيتهاي سياسي مختلف بورژوا در آمريكا طي سالهاي اخير، نشان ميدهد.
خصوصيات نسبي بودن دمكراسي بورژوائي، خود را در فاشيسم نمايان ميسازد. هنگام سلطه فاشيسم، بورژوازي كليه حقوق و قوانين بورژوا ـ دمكراتيك را از طريق ترور آشكار ملغي ميكند. درك اين موضوع اهميت دارد كه فاشيسم اساساً شكل افراطي همان محتواي حاكميت بورژوازي است، شكلي ويژه از روبناست كه درطي بحرانهاي حاد اعمال ميشود، اما اين شكل ويژه بمنظور حفظ همان سيستم استثمار و ستم طراحي گشته و برپا شده است.
بهمين جهت، حتي زمانيكه تصور ميشود بورژوازي بسوي فاشيسم روي آورده، پرولتارياي آگاه نبايد خود را به مبارزه براي اشكال "ملايمتر و دمكراتيك تر" ستم تنزل دهد. عليرغم اينكه مبارزه عليه اقدامات ارتجاعي بورژوازي اهميت دارد، اما سمتگيري پرولتاريا و حزب او بايد در جهت يافتن راههايي براي استفاده از تضادهاي حادي كه بازتاب چنين اقداماتي اند، و براي تشديد مبارزه انقلابي، باشد. بعلاوه، پيگردهاي ارتجاعي قتل و زندان، صرفاً مختص به دوران فاشيسم نيستند. حزب پرولتري بايد آماده بوده و انتظار فعاليت در شرايط كاملا غيرقانوني را در هرزماني داشته باشد، و توانايي و قابليت خود را در افشاي سياسي بورژوازي، پيوند يافتن با مبارزات تووده ها، انداختن اين مبارزات در مجاري انقلابي ـ مهم نيست كه اوضاع چقدر دشوار باشد ـ را حفظ كند.
فاشيسم، برخلاف اعتقاد جنبش بين المللي كمونيستي دهه 0391، نماينده قدرت گيري "ارتجاعي ترين و شوونيستي ترين محافل سرمايه مالي"، نيست (6). جنبش بين المللي كمونيستي گذشته، هرگز اين خطا را تصحيح ننمود و امروزه اين نظريه نه تنها در ميان رويزيونيستها، بلكه در ميان نيروهاي انقلابي نيز نفوذ دارد. چنين بينشي، طبعاً به استراتژي جستجوي جناح باصطلاح كمتر ارتجاعي و دمكراتيك تر بورژوازي بمنظور اتحاد با آن (و در واقع قرار گرفتن در پناه آن) در مبارزه براي بازگرداندن (و يا حفظ) دمكراسي بورژوايي، منتهي شد ـ اين استراتژي فقط مي تواند پرولتاريا را در متابعت بورژوازي و وابسته به مراحم او نگاه دارد.
بعلاوه، دمكراسي بورژوايي حتي در دمكراتيك ترين شكل خود نيز (همانگونه كه لنين جمعبندي نمود)، "همواره محدود، سر و دم بريده، جعلي و سالوسانه باقي ميماند... كه براي توانگران در حكم فردوس برين و براي استثمارشوندگان و تهيدستان در حكم دام و فريب است." (انقلاب پرولتري و كائوتسكي مرتد صفحه 02) در عين حال، مسئله فقط اين نيست كه بورژوازي در رابطه با ايده آلهاي دمكراتيك مورد ادعاي خود بحد افراط فريبكار است، بلكه خود اين ايده آلها، اهداف ابدي كه جهت نيل بدانها تلاش شود، نيستند، آنها منطبق بر مناسبات توليدي بورژوايي بوده و در حصار چشم اندازهاي تنگ زندگي درون اين مناسبات، قرار دارند.
ايده آل دمكراتيك
انقلابات بورژوا ـ دمكراتيك، بقول انگلس، حكومت برهان را وعده ميدادند، كه در آن "... قرار بود، حقيقت ابدي، عدالت ابدي، برابري مبتني بر طبيعت و حقوق تخطي ناپذير انسان، جايگزين خرافات، بيدادگري، امتياز و ستمگري شوند." ؟؟ولي حقيقت چيز ديگري بود. او ادامه ميدهد:
امروزه ميدانيم كه اين حكومت برهان، چيزي جز حكومت آيده آليزه شده بورژوازي نبود، ميدانيم كه عدالت ابدي، تحقق خود را در عدل بورژوايي يافت. ميدانيم كه برابري، خود را برابري بورژوايي در برابر قانون تاويل كرد. ميدانيم كه مالكيت بورژوايي بعنوان اساسي ترين حقوق انسان اعلام شد. و ميدانيم كه حكومت برهان، قرارداد اجتماعي روسو، بصورت يك جمهوري دمكراتيك بورژوايي موجوديت يافت و تنها بدين صورت ميتوانست موجوديت بيابد. (آنتي دورينگ، صفحه 20)
اين امر از هر لحاظ، به آن روابط توليدي كه انقلاب بورژوايي خواستار تقويت و دفاع از آن بود، مربوط بوده و هست. حقايق آشكار و ابدي آزادي، فردي و برابري، ريشه در توليد كالايي و بازار دارند.
صاحب كالا، كالايش را با اراده خود به بازار مي آورد، اين مال اوست، و او هم قصد دارد كه بهترين نرخ را در برابر آن مطالبه كند. او مبادلات خود را با ساير صاحبان كالا، كمابيش بطور اتفاقي انجام ميدهد. ولي در عين حال، طي اين برخوردهاي اتفاقي، او ناخواسته با حق انتخاب ساير توليد كنندگان كالا (اينكه آيا آنها محصول او را ميخواهند؟) و ساير تمنيات بازار در كل يت خود، مشروط ميشود. بعلاوه، در زير پرده آزادي ظاهري وي، ضرورت غير قابل گريزي وجود دارد: او يا بايد كالايش را بفروشد و يا از بين برود. در واقع انتخاب آزاد فرد صاحب كالا همانقدر داوطلبانه است كه انتخاب آزاد سرمايه دار صنعتي در قبال اين امر كه آيا ارزش اضافه استخراج شده از كارگرانش را، سرمايه گذاري مجدد بكند يا خير. (چنانكه در فصل دوم نشان داده شد، حق انتخاب در بين نيست و يك ضرورت است).
اگر يك مولكول گاز از شعور برخوردار مي بود، شايد حركت اتفاقي خود را بهمين اندازه متكي بر اراده خود و هدفمند تصور ميكرد. اين مولككول لززوماً نمي فهميد كه حركتش، اگر در پرتو حركت مجموعه توده اي كه او جزئي از آنست مطالعه شود، تابع قوانين كمابيش معين است. تا هنگاميكه اوضاع ثباتي دارد او به آزادي خود دلخوش است. اما اگر زماني گرماي اين توده گاز چنان پائين بيايد كه گاز حالت جامد پيدا كند و حركت مولكولي بشدت تخفيف يابد، يا اگر گرما چنان بالا رود كه مولكولها تجزيه شوند، مولكول مورد نظر ما يا عليه اختناق و يا عليه آنارشي جبهه خواهد گرفت. بهمين شكل نيز، يك بورژوا ـ دمكرات بازار ايده آلي را متصور است كه در آن، او از جبر كاركرد آنارشيستي قوانين بنيادين سرمايه، رها باشد. و سپس، آگاهانه يا ناآگاهانه، اين ذهنيت را در قالب ايده آلهاي سياسي خويش، مثل اصاللت حقوق فردي و آزادي حق انتخاب، بيان مي كند (7).
در اينجا اغلب غيرقابل حصول بودن اين رويا تشخيص داده ميشود ـ در اينجا منظورمان يك سرمايه دار مالي بي احساس نمي باشد، بلككه صحبت از يك توليد كننده كوچك يا روشنفكر خرده بورژوا است كه بدين رويا باور دارد. و در واقعيت او عاقبت راضي به آن ميشود كه اگر صدايش را از درد بلند كند، كاري بكارش نخواهند داشت. و در واقع، براي اقشار معيني در كشورهاي امپرياليستي (بخصوص در بلوك غرب) و در دوره قبل مقدور بوده كه اين خواستهاي متعادل را تحقق بخشند (اگر چه همه اينها نسبي بوده و حتي اين افسار در دوران بحرانهاي شديد و يا فرا رسيدن جنگهاي امپرياليستي، محكمتر كشيده ميشود... از جمله امروزه).
اما، چرا اين حقوق فردي كه هر كس مجاز باشد هركاري (يا حداقل هر فكري) كه ميخواهد بكند، بالاترين آرزوي ممكن براي يك فرد (يا جامعه) مي باشد؟ ايده اي كه آزادي رابه شكل فقدان هرگونه اجبار نشان ميدهد، خيال دروغ و غير قابل تحققي بيش نيست. آزادي واقعي دقيقاً در فهم قوانين غالباً نامرئي تكامل و حركت جامعه و استفاده از اين فهم براي تغيير جامعه و بطور عام واقعيت مادي، است. اين نوع آزادي، تنها با ورود به عرصه مبارزه، و نه عقب نشيني از آن، و تنها با مبارزه جمعي بخاطر آن، ميتواند بدست آمده و اعمال گردد. در اين دو درك كاملا متضاد از آزادي، دو جهانبيني اساساً متفاوت متمركز شده اند ـ جهانبيني بورژوايي و جهانبيني پرولتري . دو روياي متفاوت را در بر ميگيرند ـ پيشروي بسوي جامعه بي طبقه كمونيسم، يا تلاش بيحاصل براي بازگرداندن تاريخ به دوران توليد كنندگان خرد كالايي، كه در واقع هرگز وجود نداشت.
برابري
ايده آل سياسي برابري افراد نيز، در روابط توليدي بورژوايي ريشه دارد. خواست برابري، در جامعه فئودالي كه اعتقاد بر آن بود كه خدا خود جايگاه هر كسي را در زندگي تعيين كرده، كفربود؛ اما مساعد حال بورژوازي طغيانگر بوده و در تطابق با برابري صاحبان كالا در بازار بود. در اينجا تقسيمات و امتيازات موروثي بحساب آورده نميشود، بلكه هر كالايي بايد بر مبناي خصوصيات خودش ـ يعني ميزان كار اجتماعاً لازم كه در آن متبلور شده است ـ ارزيابي شده و مبادله گردد. همه در برابر قانون... ارزش برابرند. و بنابراين، اين خواسته سياسي بورژوازي از ابتدا بوضوح (و همواره بطور اساسي) محدود به برابري ميان صاحبان كالا ميشد. (در ابتدا در دمكراسيهاي بورژوايي، فقط دارندگان مالكيت، مجاز به راي دادن بودند).
اما، حتي اكنون كه اين خواسته عمومي تر شده است، كماكان از مناسبات طبقاتي واقعي جامعه نشات ميگيرد و هم آنرا استتار ميكند. كنه مطلب اينست، كه چه نوع برابري ميان استثمار شوندگان و استثمار كنندگان ميتواند وجود داشته باشد؟
مثالي قابل لمس را ذكر مي كنيم. اين چگونه برابري در برابر قانون است، در حاليكه شركتهاي بيمه مستدل ساخته اند كه 80 درصد حريقهايي كه در آمريكا حادث ميشوند ـ و هر ساله صدها كشته برجاي مي نهند ـ بدستور صاحبان مستغلات صورت ميگيرند، با اين اوصاف اين اشخاص به يك "پس گردني" نيز محكوم نميشوند؟ اين را مقايسه كنيد با يك موردي كه بهيچوجه استثنائي نمي باشد: "جرج جكسن" نويسنده انقلابي و فعال سياسي، بعنوان يك جوان كارگر سياهپوست هفده ساله به اتهام سرقت 70 دلار از يك پمپ بنزين به 12 سال زندان محكوم شد (وسپس بوسيله مامورين در زندان بقتل رسيد). در جامعه طبقاتي، بسختي ميتوان گفت كه اعضاي طبقه بورژوازي در آتش نياز به دزدي "برابر" با پرولترهاي بيكار، ميسوزند. برابري ماسكي است كه نابرابري واقعي و معين و ستم را مي پوشاند ـ برابري رسمي يعني اينكه روساي شركت آي، بي، ام و جوانان بيكار، در صورتيكه كارشان به دادگاه بكشد، از اين حق برابر برخوردارند كه صدها هزار دلار خرج گرفتن بهترين وكلا كنند و كليه مراودات سياسي و تجاريشان را مورد استفاده قرار دهند. نوعي برابري مطلق در برابر عدالت (كه بهر حال نيز ناممكن است) راه حل نيست، بلكه جامعه اي فاقد طبقات و اجبار به سرقت، ضروري است.
سرمايه داري عليرغم اينكه منادي برابري (و تا حدودي رسميت بخشيدن بدان) است، خود بر اساس نابرابري ژرف ميان ملل و ميان زنان و مردان، پديدار گشت. در دوران اوليه تشكيل دولتهاي ملي بورژوايي، آناني كه زودتر تككامل يافتند، مناطق و ملل كمتر تكامل يافته و يا ضعيفتر را به انقياد كشيده و آنگاه از عقب ماندگي تحميلي و پايمال كردن حقوقشان سود جستند تا از كار ارزان زحمتكشان آن كشورها استفاده برند، چنين است تسلط انگليس بر ايرلند كه با نياز خيلي شديد اين كشور در قرن هفدهم شروع شد، و ستم بر سياهان در آمريكا كه بعد از جنگ داخلي، بر اساس سركوب و نابرابري، به شكل ملتي در "كمربند سياه جنوب" در آمدند (واز آنزمان تا كنون ـ در ابتدا بشكل زارع در مناصسبات نيمه فئودالي جنوب و سپس به شككل يك كاست درون طبقه كارگر ـ همواره مورد ستم واقع شده اند). با گذار به امپرياليسم و تقسيم تمام جهان، نابرابري وستم به مسئله اي جهاني در قلب موجوديت سيستم تبديل شد.
در عين حال، بورژوازي زنان را نيز، البته با ديناميكي متفاوت، در موقعيتي تبعي و تحت ستم به بند كشيده است. انقياد زنان با تققسيم كاري كه با ظهور طبقات مهر ستم برآن خورد، مرتبط است، وتنها ميتواند با نابود ساختن بافت تمام جامعه طبقاتي، واقعاً از بين برود. مناسبات اقتصادي سرمايه داري، پايه مادي بالاخص قدرتمندي را جهت تقويت آن ستم و نابرابري، تشكيل ميدهدد. موقعيت تبعي زن در خانواده، و در جامعه بطور عام، كار لازم براي نگهداري واحد خانواده و بارآوردن نسلهاي جديد را تضمين كرده و فراتر از آن، عاملي است كه خشم سركوب شده مرد بر سر آن، خالي ميشود. بعلاوه، موقعيت تحت ستم زن به سرمايه دار امكان ميدهد كه هنگام جذب او به نيروي كار، دستمزد كمتري به او پرداخت كند، در واقع جذب زنان به نيروي كار تا بدرجاتي صورت گرفته است، اما تحت اشكال بمراتب تحريف شده تر و گوناگون تري از ستم بر زنان كه خصيصه امپرياليسم است.
اعمال نابرابري و ستم بر ملل تحت سلطه و زنان، بورژوازي را قادر ميسازد كه هم سود بيشتري بدست آورد و هم ايدئولوژي بورژوايي تمايزات درون طبقه كارگر و كل توده ها را تقويت نمايد. در مورد نكته اول، اعمال تبعيض عليه زنان و كارگران ملل تحت ستم (و منجمله مهاجرين ملل تحت ستم در كشورهاي امپرياليستي) با آنچه كه اقتصاددانان بورژوا "اقتصاد دو لايه" ميخوانند، و در كشورهاي امپرياليستي معمول مي باشد، گره خورده است. مثلا، در حاليكه در آمريكا لايه تحتاني كم مزد و فوق استثمار شده كارگران، شامل بسياري پرولترهاي ذكور سفيد پوست است، اما عمدتاً از مليتهاي تحت ستم و زنان تشكيل ميشود. اين تقسيم بندي با تحليل لنين در مورد انشعاب در طبقه كارگرر، مطابقت دارد. سودهاي هنگفتي كه از اين لايه تحتاني حاصل ميشود، عنصري حياتي در حفظ و توسعه اقتصادهاي امپرياليستي بوده است.
اما فراتر از اين، در روبناي كشورهاي امپرياليستي، ساختار گسترده اي از تفوق مردان و سفيد پوستان (و يا اروپائيان) وجود دارد ـ كه در ميان كارگران مرفه تر يك همگوني شوونيستي با حكام "خودي" شان و احساس داشتن منفعت در دفاع از سيستم موجود را، تقويت مي كند. اين ساختار تفوق مردان و سفيد پوستان بر پايه امتيازات واقعي، اگرچه نهايتاً ناچيز، استوار است كه به مردان و سفيد پوستان (يا مردم محلي) منجمله درون طبقه كارگر، تعلق ميگيرد. بنابراين، اين نهادها همانند ستونهاي حياتي از سلطه ايدئولوژيك و سياسي بورژوازي خدمت ميكنند، كه بورژوازي در دفاع از آنها حدي براي خود قائل نيست ـ عليرغم ايده آلهاي رسماً اعلام شده آنها.
پرولتاريا، در نابودي اين چنين نابرابريهاي تحت حاكميتش، از همه گونه منافع و ضرورت برخوردار است. اگر اين نابرابريها هم در زيربناي اقتصادي و هم در روبنا مرتباً مورد حمله واقع نگردند و ريشه كن نشوند ـ و بعنوان بخشي از آن، تهاجمي همه جانبه عليه تفكر وسنن شوونيسم ملي و شوونيسم مرد سالارانه به پيش نرود ـ اتحاد پرولتري به ناگريز سست بنياد شده و به عبارتي توخالي تقليل خواهد يافت. گذشته از اين، اگر مبارزه لازم جهت تامين برابري براي ملل تحت سلطه سابق (هم درون و هم بيرون كشورهاي امپرياليستي) برپا نشود، پس آنگاه روابط سرمايه داري ميان ملل مختلف مجدداً برقرار شده و زمينه لازم جهت رشد ارتجاع و بورژوازي نوين فراهم خواهد گشت. همين امر در مورد نابرابري زنان نيز مصداق دارد.
در عين حال، از ميان برداشتن نابرابري اجتماعي صرفاً گشايشي است بر مسئله نابود ساختن ستم بر ملل و زنان. هدف پيشاروي پرولتاريا عبارتست از فراتر رفتن از برابري و نابرابري (چرا كه، برابري اجتماعي تا زماني يك مفهوم معني دار است كه متضادش يعني نابرابري اجتماعي به موجوديت ادامه ميدهد) و حركت بسوي امحاء كليه طبقات و كليه تمايزات طبقاتي.
حكومت اكثريت ؟
بخشي از شيوه كاربرد ايده آل برابري افراد، جهت لاپوشاني مناسبات طبقاتي واقعي جامعه، به مسئله انتخابات باز ميگردد. بورژوازي مدعي است كه كليه شهروندان در پاي صندوقهاي راي برابرند، و "مشروعيت" دولت بورژوايي (حداقل در شكل دمكراتيك آن) از همين ناشي ميشود. بورژوازي ميگويد كه اين ديكتاتوري طبقاتي نيست، بلكه حاكميت اكثريت مردم است. همانگونه كه بعداً اشاره خواهيم كرد، در حقيقت تنها تحت ديكتاتوري پرولتاريا است كه اكثريت جامعه واقعاً حاكميت خود را آغاز ميكند. اما اجازه بدهيد، ابتدا نگاهي دقيقتر به كل مسئله "حكومت اكثريت" بياندازيم.
براي شروع بايد بگوييم كه ايده آل سياسي حكومت اكثريت بيش از هر چيز نظريه "دستهاي نامرئي" آدام اسميت را انعكاس ميدهد. اسميت (يكي از نخستين پيشگامان اقتصاد سياسي بورژوايي) ميگفت كه اعمال هر صاحب كالاي منفرد در بازار فقط بنظر آنارشيستي ميرسد، ولي در واقع توسط "دستهاي ناامرئي" هدايت ميشود كه اين منافع متضاد و متغاير را به نفع تمامي افراد درگير حل ميكند. ترجمه اين مطلب به زبان سياسي چنين ميشود، كه اراده اكثريت اگر بلامانع باقي بماند، نهايتاً بيشترين ثمرات را براي بيشترين تعداد افراد ببار خواهد آورد. بيشك دستهاي نامرئي مورد ادعاي اسميت همان قانون ارزش بود، كه تنها چيزي كه عملكرد بلامانع آن ايجاد كرده است انباشت سرمايه در يك قطب، و فلاكت در قطب ديگر بوده (و هست). بهمين ترتيب، "بازار عقايد" نيز حقايق را بوجود نمي آورد، بلكه به سلطه ايدئولوژيك سياسي بورژوازي بر پرولتاريا تداوم مي بخشد.
بمحض اينكه هر مسئله سياسي مهمي بطور جدي مورد بررسي قرار ميگيرد، محدوديتهاي نظريه "حكومت اكثريت" بوضوح برملا ميشود. مثلا، مورد جنگ ويتنام را در نظر بگيريد. در ابتداي امر، اكثريت مردم آمريكا كوششهاي جنگ افروزانه دولت آمريكا را مورد حماييت قرار داده و يا حداقل با آن همراهي ميكردند. حتي اگر آراي جمعيت ويتنام نيز در "راي گيري" منظور ميشدند، نه نتيجه امر چيز بهتري از آب در ميآمد و نه شيوه مورد بحث . آيا اين كار چيزي را تصحيح كرده و عادلانه مينمود؟ آيا اين بدان معنا بود كه مردم ويتنام در آنزمان ميبايست سلاح خود را بزمين ميگذاشتند، و يا مخالفين اين جنگ در آمريكا مي بايست از حركت عليه اكثريت دست بر ميداشتند و از انجام هر كاري در افشاي جنگ و مخالفت با آن خودداري ميورزيدند؟
واقعيت اينست كه بر سر مسائل مهم و پيچيده سياسي، بورژوازي در اوايل امر قادرخواهد بود اكثريت را بدنبال خود بكشد. اين بخشي از امتياز در دست داشتن قدرت دولتي بورژوايي است. تا زمانيكه بورژوازي حكومت ميكند، وسيعترين توده ها براي برخورد نقادانه به مسائل پرورش نخواهند يافت ـ برخوردي كه با ايرادگيريهاي سطحي روزمره از جامعه بورژوايي فرق ميكند، و براي درك علمي از پشت پرده تحولات و مسايل سياسي و محركهاي واقعي آنها، ضروري ميباشد. و وقتي توده ها اينچنين پرورش نيافته باشند، براي بورژوازي نسبتاً سهل خواهد بود كه در مقاطع معيني اكثريت را شكل داده و آنرا آلت دست قرار دهد. از سوي ديگر، قدرت دولتي، كنترل كامل توده را براي بورژوازي فراهم نميسازد. برخي اوقات، تضادهاي ذاتي مناسبات بورژوايي شكافهايي را در جامعه ايجاد ميكنند، كه (بنا به تشبيه لنين) آتشفشان خشم سركوب شده ساليان، از مجاري آنها فوران ميكند.
هنگاميكه توده ها بپا ميخيزند و ابتكار عمل انقلابي را از آگاهانه بدست ميگيرند، بورژوازي به "حكومت اكثريت" اتكاء نميكند، بلكه به نيروي سلاح (و هرآنچه كه در اختيار دارد) متوسل ميشود. هنگاميكه پاي مسئله تعيين كننده كسب و يا حفظ قدرت دولتي بميان مي آيد، "حكومت اكثريت" و "برابري" بكنار نهاده ميشوند. استثمارگران اگرچه در اقليت ميباشند، اما حتي در برابر سلاح پرولتارياي بپا ساخته، براي بازپس گرفتن موقعيت خود با چنگ و دندان ميجنگند و از تمامي امتيازات خويش در اين نبرد استفاده ميكنند. لنين در بحبوحه جنگ داخلي كه پس از قيام اكتبر برپا شد، چنين جمعبندي نمود:
ميان استثمارگران ـ كه در جريان نسلهاي طولاني هم از لحاظ معلومات و هم از لحاظ ثروتمندي زندگي و هم از لحاظ ورزيدگي مشخص بوده اند ـ و استثمارشوندگان، كه توده آنان حتي در پيشروترين و دمكراتيك ترين جمهوريهاي بورژوايي ذليل و نادان و جاهل و مرعوب و متفرق اند، نميتواند برابري وجود داشته باشد. استثمارگران تا مدتهاي مديدي پس از انقلاب يك سلسله برتريهاي عملي عظيمي را ناگزير حفظ ميكنند: پول در دست آنها باقي ميماند (پول را في الفور نميتوان از بين برد)، مقداري از اموال منقول، كه غالباً مقدار قابل ملاحظه اي است در دست آنها باقي ميماند، ارتباطات آنها، ورزيدگي آنان در امر سازمان دادن و اداره كردن، وقوف آنان بر كليه "رموز" (عادات، شيوه ها، وسايل و امكانات) كشورداري، معلومات عاليتر آنان، نزديكي آنان با كادر فني (كه بشيوه بورژوازي زندگي و فكر ميكند)، ورزيدگي بمراتب بيشتر آنان در امور نظامي (كه موضوع بسيار مهمي است) و غيره و غيره، باقي ميماند.
اگر استثمارگران فقط در يك كشور شكست خورده اند (و البته اين يك مورد معمولي است زيرا انقلاب همزمان دريك سلسله از كشورها استثناء نادريست)، باز هم از استثمارشوندگان نيرومندترند، زيرا روابط بين المللي استثمارگران دامنه عظيمي دارد. اينكه بخشي از استثمارشوندگان از ميان كم رشدترين توده ها... از دنبال استثمارگران ميروند و ميتوانند بروند، موضوعي است كه تا كنون تمام انقلابها و منجمله كمون آنرا نشان داده است...
با چنين اوضاع و احوالي، اين پندار كه دريك انقلاب نسبتاً عميق و جدي موضوع را فقط و فقط مناسبات اكثريت با اقليت حل ميكند، بزرگترين كند ذهني، سفيهانه ترين خرافات يك ليبرال متعارفي، فريب توده ها و مكتوم داشتن يك حقيقت تاريخي عيان از آنان است. اين حقيقت تاريخي عبارت از آن است كه در هر انقلاب عميق مقاومت طولاني، سرسخت و تا پاي جانن استثمارگران، كه سالها برتري عملي زياد خود را بر استثمارشوندگان حفظ مينمايند، در حكم قانون است. (انقلاب پرولتري و كائوتسكي مرتد صفحه 35 ـ 34)
"ماشيـن حاضر و آماده دولتي"... و علت لـزوم درهم كوبيدن آن!
نقل قول فوق الذكر از كتاب "انقلاب پرولتري و كائوتسكي مرتد" آورده شده، كه جوابيه اي پلميكي است بر حملات كائوتسكي به ديكتاتوري پرولتاريا بطور اعم و انقلاب روسيه بطور اخص. كائوتسكي در ادامه خط "اولترا امپرياليسم" خود، همچنين عبارت "گذار مسالمت آميز به سوسياليسم" ـ يعني اين ايده كه پرولتاريا ميتواند سوسياليسم را از طريق بدست گرفتن اكثريت در پارلمانها و كنگره هاي بورژوايي بوجود آورد ـ را رايج ساخت. امروز اين خط مشي بوسيله احزاب رويزيونيست طرفدار شوروي و همچنين احزاب سوسيال ـ دمكرات كه في الواقع از سلاله كائوتسكي هستند، تبليغ ميشود. مثلا، حزب "كمونيست" آمريكا (CPUSA) سناريويي را (حداقل براي تغذيه عموم) تصوير ميكند كه مطابق آن، يك اصلاحيه در قانون اساسي براي ملي كردن كليه ابزار مهم توليد با چنان پشتيباني اكثريت روبرو ميشود كه بورژوازي نميتواند عليه آن اقدامي صورت دهد.
اين تخيل به انكار آن درس واقعي كه لنين بدانها اشاره نموده ـ و توده ها بهاي آنرا با خون خود پرداخته اند ـ برميخيزد؛ يعني اين مسئله كه قدرت دولتي فقط و فقط با قهر حل و فصل ميشود. در انقلابي كه به پيگيري و بيسابقگي انقلاب پرولتري باشد، اين مسئله مصداق بيشتري مي يابد. آنچه انقلاب پرولتري را از هر انقلاب ديگر تفكيك ميدهد، اين است كه پرولتاريا قصد ندارد يك نظام استثمارگرانه را با نظام استثمارگرانه ديگري تعويض كند، بلكه ميخواهد استثمار بكلي از ميان بر دارد (8)
اين مسئله بنوبه خود ما را به دلايل ژرفي رهنمون ميسازد كه چرا، بقول ماركس، "طبقه كارگر نميتواند ماشين حاضر و آماده دولتي را صرفاً تصرف كرده و براي اهداف خود بكار گيرد." (جنگ داخلي در فرانسه، چاپ پكن، 1977، صفحه 66) ماشين دولتي بورژوايي طي قرنها بوسيله بورژوازي براي حفاظت و در جهت خدمت كردن به منافعش ساخته شد. خود ساختار و نهادهاي آن نمايانگر نقش و منشاء آن بمثابه ارگان سركوب بورژوايي ميباشند.
"برنامه نوين" حزب كمونيست انقلابي آمريكا، اين نكته را موكد ميسازد، كه پرولتاريا نه تنها بايد "اشكال كهن حاكميت و نهادهاي سياسي را خرد و نابود سازد بلكه بايد بجاي آنها، اشكال نويني را كه حقيقتاً نماينده و متكي برتوده ها بوده، خلق نمايد و آنها را در گير حاكميت و تغيير جامعه بنفع خودشان و بر طبق اصول انترناسيوناليسم پرولتري سازد." و سپس اضافه ميكند كه:
اين كار مطمئناً نميتواند با انتصاب اعضاي حزب و يا انتخاب نمايندگاني از سوي كارگران و ساير توده هاي زحمتكش براي گرفتن مسئوليت موسسات كهنه يا نهادهايي كه اسماً متفاوت از نهادهاي كهن بوده ولي بر همان مبناي كهن سازمان يافته اند، انجام شود. بطور مثال، اگر كارگران به قضاوت در دادگاهها انتصاب شوند، اما دادگاهها همان موقعيت برتر از توده را داشته باشند و همان قوانين و روشها را بكار برند، اين قضات كارگر بسرعت مبدل به ستمگران توده ها شده و دادگاهها بارديگر بعنوان ابزار ديكتاتوري بورژوازي بر توده ها عمل خواهند كرد. عين همين اصل در مورد بوروكراسي، پليس و نيروهاي مسلح و غيره مصداق دارد. (برنامه نوين و...، صفحه 48)
و يا بطور مثال، ارتش را در نظر بگيريد. چنانكه "برنامه نوين" بازهم خاطرنشان مي سازد:
هدف نيروهاي مسلح بورژوايي ـ يعني، پيشبرد جنگ ارتجاعي عليه منافع توده وسيع مردم سراسر جهان، از جمله آمريكا ـ هم در استراتژيهاي جنگي و هم در سازمان دروني آنها متبلور ميشود؛ سازماني با سلسله مراتب ديكتاتوري متكي بر آتوريته مطلق افسران عاليرتبه و اساسي تر از آن متكي بر مرعوب ساختن سربازان خود و در جهل نگاهداشتن آنان نسبت به اهداف واقعي جنگهايي كه آنها را به آن وادار مي سازند و همچنين عدم آگاهي آنان بر نقشه ها و سياستهايي كه بر هر كارزار نبرد حاكم است. (برنامه نوين و... صفحه 49)
در حقيقت، اگر پرولتارياي مسلح (و ارتش واقعي كه او در جريان انقلاب بنا ميكند) ارتش بورژوايي را خرد، مغلوب و مضمحل نسازد، هسته ارتجاع برجاي باقي خواهد ماند و براي در هم شكستن پرولتاريا خود را بازسازي خواهد نمود ـ مهم نيست كه چه كسي انتخابات را برده است و يا اراده عموم چه باشد. كنه مطلب اين است كه دولت بورژوايي ـ تركيب افرادش هرچه كه باشد ـ بجز باز توليد سلطه سياسي بورژوازي، كار ديگري نميتواند انجام دهد؛ اين دولت نميتواند به وظايف پرولتاريا خدمت كند.
اين نكته، استنتاج مشهور ماركس در تحليل وي از كمون پاريس، بود. طرفداران "گذار مسالمت آميز" ـ عليرغم اصلاحات حقيرشان (و نيز "طرحهاي پنهانيشان") ـ اين اصل را منكر شده، واقعيت را قلب كرده.... و به توده ها خيانت ميكنند.
شيلي، لهستـان و راه پيشـرفـت
دو تجربه تلخ اخير، ميخ آخر را بر تابوت آن ميكوبد: شيلي و لهستان. در شيلي ائتلافي به رهبري سالوادور آلنده، كه حزب رويزيونيست شيلي هم در آن عضويت داشت، طي انتخابات 1970 بقدرت رسيد، واقعه اي كه هيچكس به اندازه فيدل كاسترو از آن بعنوان نمونه اي از كارآيي استراتژي گذار مسالمت آميز، تجليل نكرد(9).
آمريكا از طريق سازمان سيا و بهمراهي بورژوازي و بخشهاي معيني از خرده بورژوازي جامعه شيلي، كارزار سه ساله اي براي "بي ثبات" ساختن حكومت آينده آلنده و سرنگوني وي، طراحي كرد. طي اين دوران، حزب رويزيونيست شيلي به توده ها اطمينان ميداد كه ارتش به تبعيت از "بهترين سنتهاي شيليايي"، "بيطرف" خواهد ماند. حزب رويزيونيست تا بدانجا پيش رفت كه با مصادره مسلحانه زمينها توسط دهقانان مخالفت كرده و سلاحهايي را كه كارگران در كارخانه ها انبار كرده بودند، فقط چند روز و چند ساعت قبل از كودتا از آنان گرفته و آنها را خلع سلاح كرد! حال زمانيكه ارتش بحركت در آمد و آلنده را بقتل رساند، حزب رويزيونيست مردم راب به "آرامش" فرا خواند. اينهم يكي از مواردي است كه "گذار مسالمت آميز به سوسياليسم" تقريبا 03 هزار نفر دهقان، كارگر، دانشجو و روشنفكر را به خاك و خون غلتاند. مسئوليت ريخته شدن خون آنان در اين راه، بطور مساوي بر دوش ترور امپرياليستها... و خيانت رويزيونيستها است.
نمونه لههستان نيز همين مطلب را از جهت ديگر آن به اثبات ميرساند (كه دو ابر قدرت در آن نقشي واژگونه داشتند). اگر دمكراسي بورژوايي بخواهيد، هيچ كشوري در جهان، طي اوت 1980 تا دسامبر 1981، دمكراتيك تر از لهستان نبود. آيا كسي ميتواند تصور كند كه سرمايه داران آمريكايي حتي در برابر يك پنجم خواسته ها ـ يا يك دهم اعمال ـ كارگران لهستان (كه بسيار پرطمطراق، از آنها دفاع ميكردند ـ البته تا زماننيكه در "همان لهستان" بودند) ساكت بنشينند؟ اما رهبري آن مبارزه، از جمله بخشهايي كه روابط نزديكي با آمريكا داشتند، نيز بنوعي از گذار مسالمت آميز و سازش تاريخي، اگرچه نه در قالب اين لغات، معتقد بود. آنها ميكوشيدند مبارزات را به مسير نوعي "رفرم ساختاري" بكشانند، كه جاي پايي در ماشين دولتي لهستان براي عناصر طرفدار غرب باز ميكرد، اما كمترين تغييراتي در مناسبات طبقاتي ميان كارگران و حاكمين برآنها بوجود نمي آورد. در اينجا هم به كارگران اطمينان داده ميشد كه ارتش "جرات" نخواهد كرد بروي هموطنان لهستاني آتش بگشايد. اما هيچ بورژوايي نميتوانست بطور نامحدود مبارزه اي همچون مبارزه كارگران لهستان را تحمل كند. و زمانيكه شيوه هاي متعارف اعمال حاكميت فلج شدند، نهايتاً ارتش براي سركوب شورش وارد عمل شد.
هر دوي اين تجارب، علاوه بر درسهاي مهم ديگر، تاكيد دارند كه پرولتاريا تنها ميتواند قدرت دولتي را از طريق قيام مسلحانه، از طريق انقلابي قهرآميز عليه دولت بورژوايي، بدست آورد. و هرگونه خط مشي مخالف اين بهيچوجه بي ضرر نبوده بلكه كوششي است براي منحرف ساختن پرولتاريا از اين درك حياتي و از تدارك براي انقلاب، و جهت تقليل وي به دنبالچه اي براي اين يا آن بورژوازي و يا دارو دسته بورژوايي.
اما بلافاصله سوالي طرح ميشود: پرولتاريا پس از خرد كردن ماشين دولتي بورژوازي آنرا با چه چيزي جايگزين ميسازد؟
حتي همان زمان كه ارتش او براي سركوب و مغلوب ساختن قطعي بورژوازي پيش ميرود، پرولتاريا بايد ساختمان جامعه نوين را بر خرابه هاي جامعه كهن آغاز كند: پرولتاريا براي انجام اين مهم، آن ماشين دولتي را بوجود ميآورد كه نظير آن در تاريخ موجود نبوده است: ديكتاتوري پرولتاريا. كارگران (و توده هاي تحت ستم عموماً) توسط اين نوع جديد دولت، براي نخستين بار خود زمام سرنوشت خود را بدست ميگيرند. بعلاوه، دولت پرولتري خصلت طبقاتي خود را (يا جنبه دوگانه خود را، كه ديكتاتوري بر استثمارگران و دمكراسي براي توده هاست) نپوشانده، بلكه علناً منادي آنست.
اما اين عليرغم اهميت عظيمش، هنوز جوهره خصوصيت بينظير آن نيست. نكته حياتي اينجاست كه اين ديكتاتوري پرولتاريا براي تداوم نامحدود حاكميت يك طبقه بوجود نيامده، بلكه بخاطر نابودي كليه طبقات و كليه دولتها، ايجاد شده است. اين ابزاري است جهت نابود كردن كليه تمايزات طبقاتي، كليه ماشين سركوب و خود دولت. ديكتاتوري پرولتاريا، پلي است به جامعه كمونيستي. كليه خصوصيات گوناگونش، طرحها، دستاوردها و مبارزات آن بايد در پرتو اين نكته مورد ارزيابي قرار گيرند و تحليل شوند.
ماركس قبلا اين را تاكيد كرده بود:
سوسياليسم عبارتست از اعلان تداوم انقلاب، ديكتاتوري طبقاتي پرولتاريا بمثابه نقطه گذار ضروري به امحاء كليه تمايزات طبقاتي، به امحاء كليه روابط توليدي كه اين تمايزات از آنها ناشي ميشوند، به امحاء كليه مناسبات اجتماعي منطبق بر اين روابط توليدي، به تحول بنيادين كليه ايده هاي ناشي از اين مناسبات اجتماعي. (مبارزه طبقاتي در فرانسه، منتخب آثار ماركس، انگلس، جلد 1، صفحه 282)
بنابراين، ديكتاتوري پرولتاريا بيش از هرچيز گذاري است به شكل عاليتري از جامعه بدون طبقات و بنابراين بدون دولت. چنانكه باب آواكيان اشاره ميكند، بفراموشي سپردن اين دورنما و مطلق كردن ديكتاتوري پرولتاريا، به احياء سرمايه داري منجر ميشود.
اثر بعدي و مهم ماركس، بنام "نقدي بر برنامه گوتا"، خصوصيات ويژه جامعه كمونيستي را نشان داده و پيش شرطهاي مادي و اجتماعي رسيدن به آنرا در خطوط كلي بر شمرد:
در فاز عاليتر از جامعه كمونيستي، پس از اينكه تبعيت برده كننده فرد از تقسيم كار و نيز تضاد ميان كار يدي و فكري بهمراه آن از بين برود، پس از اينكه كار نه تنها وسيله زندگي بلكه به برترين خواست زندگي بدل گردد، پس از اينكه نيروهاي مولده نيز بهمراه تكامل همه جانبه فرد افزايش يابند، و كليه جويبارهاي ثروت كئوپراتيوي به وفور بيشتر جريان يابند ـ تنها در آنزمان است كه كل افق تنگ حق بورژوايي را ميتوان درنورديد، و جامعه بر درفش خود چنين بنويسد: "از هركس به اندازه توانش، به هركس به اندازه نيازش". (نقدي بر برنامه گوتا، چاپ پكن، 1972، صفحه 17)(10)
هرعضو جامعه كمونيستي، هم بعنوان برنامه ريز و هم بعنوان كارگر عمل خواهد كرد، و كار از زحمت شاق و كرخت كننده به عاملي تبديل ميشود كه از طريق آن "انسانها بطور داوطلبانه و آگاهانه خوود و جهان را تغيير ميدهند" (مائو ـ درباره پراتيك). در جامعه كمونيستي، بشريت فشار كور وبي منطق مناسبات كالايي، آنارشي آن و گرسنگي ناشي از آن را مغلوب خوواهد كرد؛ و مبارزه اعضاء جامعه براي ارتقاء مناسبات اجتماعي و اعمال سلطه خود بر طبيعت، ديگردر چارچووب محدود مدارهاي تخاصم طبقاتي، محصور نخواهد بود.
اما در حاليكه تحت كمونيسم بر تضاد طبقاتي و شيوه هاي مبارزه طبقاتي ـ از جمله مكانيسم دولت ـ غلبه خواهد شد، تضادهاي اجتماعي باقي خواهند ماند. تضادهاي ميان نيروهاي مولده و روابط توليدي، ميان روابط توليدي (زيربناي اقتصادي) و روبناي سياسي و ايدئولوژيك، ميان نو وكهنه، ميان ايده هاي صحيح و غلط، و حتي ميان رهبري و توده ها ادامه يافته، و مبارزه ناشي از آن نيروي محركه تكامل جامعه به پيش، خواهد بود. اما اين امر در سطحي از تكامل جامعه و در مقياسي خواهد بود كه ماقبل تاريخ ناميدن تمام دوران قبل از كمونيسم توسط ماركس را، تاييد خواهد نمود.
كمونيسم ضرورتاً جهاني خواهد بود. يك دليل آن اينست كه نيروهاي مولده جامعه مدرن، جهاني بوده و نهايتاً ميتوانند به بهترين نحو در سطح جهاني مورد استفاده قرار گيرند. بعلاوه، مبارزه طبقاتي جهاني است و تا زمانيكه بورژوازي بر هر كشوري كنترل داشته باشد (يا بعنوان يك طبقه به اين يا آن شكل بموجوديت خود ادامه دهد) آن كشور بعنوان يك منطقه پايگاهي بالقوه براي حمله به حاكميت پرولتاريا، درخواهد آمد. بنابراين، نيل به كمونيسم با نابودي تمايزات طبقاتي در سطح بين المللي و از بين بردن مرزهاي ملي و ملتها بطور كلي، و جايگزين كردن آنها با اشكال عاليتري از جامعه بشري، گره خورده است.
نابودي حاكميت بورژوايي، حتي در يك كشور، جهشي بزرگ براي پرولتاريا در راه نيل به اين هدف است. اما اين مبارزه بطور موزون پيش نميرود. انقلاب پرولتري در تمام جهان بطور همزمان انجام نشده و حتي در جايي كه پيروز شده، قادر به نابودي كليه مناسبات بورژوايي بسرعت و يا حتي طي چندين دهه، نشده است. اگر آزادي عظيم نوين ره آورد انقلاب براي پرولتاريا باشد، ضرورت كاملا نويني را نيز به او تحميل خواهد نمود... در پرتو اين واقعيت كه پرولتاريا تاكنون در يك و يا بطور همزمان در چند كشور قدرت را بدست آورده است (شكلي كه بيشك تا مدتها صحت خود را حفظ خواهد نمود)، با يك تضاد بينهايت مشكل روبرو ميشويم: تضاد ميان كسب قدرت در يك (يا چند) كشور، و استفاده از آن قبل از هرچيز بعنوان نيرويي در خدمت انقلاب جهاني پرولتاريائي. پرولتاريا با انقلاب پيروزمند خود، به يك معنا منطقه اي پايگاهي بدست مي آورد كه از آنجا ميتواند براي مبارزه بين المللي خود حمايت سياسي، مادي و نظامي فراهم آورد. يك مثال بسيار موثر بزنيم، دولت تازه متولد شده شوراها در 1918، يك ارتش نيرومند سه ميليوني را براي كمك به پرولتارياي آلمان در صورت تكامل اوضاع انقلابي در آن كشور به يك جنگ همه جانبه براي كسب قدرت، تهيه ديد ـ اقدامي كه قدرت پرولتاريا در روسيه را بخاطر بدست آوردن چيز بهتري براي جنبش بين المللي بخطر مي افكند (اگرچه انقلاب آلمان به آن درجه از بلوغ كه چنين كمكي ميتوانست نقشي كليدي بازي كند، نرسيد). اگرچه كمك نظامي مستقيم مهم مي باشد، اما از آن مهمتر الهامبخشي و تاثيرات سياسي دولت پرولتري است. مائو در باره انقلاب چين گفت: "توپهاي انقلاب اكتبر، براي ما ماركسيسم ـ لنينيسم را به ارمغان آورد." و آنجا بود كه پايه جهش مبارزه مردم چين در طول اين قرن عليه سلطه امپرياليسم، ريخته شد. بنابراين، جهت گيري عمده پرولتارياي در قدرت در هر كشور بايد نيل به بزرگترين پيروزيهاي ممكن در انقلاب جهاني، باشد.
اما برخي اوقات طي ايندوره، مبارزه انقلابي در سطح جهاني دچار ركود نسبي ميشود و دولت پرولتري مجبور ميگردد (براي پيشرفت بيشتر در آينده) بيش از حد معمول به تحكيم دستآوردهاي خود بپردازد. و اين امر ميتواند سازش با دول امپرياليستي و استفاده از تضادهاي درون كمپ آنها را در هنگام روبرو شدن با محاصره و كارشكنيهاي آنها، بدنبال داشته باشد. اين تضاد دقيقاً در مواقعي كه جهان بسوي يك گرهگاه مهم پيش ميرود، روشنترين تبلور خود را مي يابد. در آن هنگام، فشار بر دولت (يا دولتهاي) سوسياليستي بي اندازه افزايش پيدا ميكند، در حاليكه نطفه هاي فرصتهاي جديدي براي پيشروي در سراسر جهان تازه شروع به رشد كرده اند. در آن مقطع، پرولتارياي بين المللي چگونه از رابطه ميان استفاده از قدرت دولتي خود ـ و به مخاطره افكندن آن ـ بمنظور پيشبرد مبارزه در كشورهاي ديگر و استفاده از منطقه پايگاهي خود براي پيشبرد انقلاب جهاني پرولتاريائي بدون اينكه آنرا بيمورد و بسادگي فدا كند، ارزيابي مي كند؟ اين مسائل در تعيين اينكه آيا دولت پرولتري سرخ باقي مي ماند و انقلاب جهاني به پيش ميرود، مسائلي حياتي اند (11).
تكامل بيقواره جهان، ناشي از وجود امپرياليسم، نيز مشكل را پيچيده تر مي كند. تا كنون انقلاب در نقاط عقب مانده تر جهان صورت گرفته (حتي روسيه نيز عقب مانده ترين كشور امپرياليستي بود) و اين بمعناي بروز مشكلات بزرگي به شكل فشارهاي سياسي، نظامي، اقتصادي و ايدئولوژيك از خارج بوده است. اگرچه انقلاب در دژهاي امپرياليستي شرايط اين تضاد را بشدت تغيير خواهد داد، اما خود تضاد تا مدتها باقي خواهد ماند (يعني تمركز نيروهاي مولده در ملل امپرياليستي يا سابقاً امپرياليستي همراه با پديده يا ميراث پارازيتيسم در اين كشورها، و در مقابل، رشد معوج و محدود ملل تحت ستم) اين مسئله، بر اين واقعيت تاكيد دارد كه حتي توليد در يك كشور سوسياليستي بر متن شرايط تعيين كننده بين المللي انجام ميشود و پرولتارياي اين كشورها ـ بويژه پرولتارياي در قدرت در دژ امپرياليستي سابق ـ بايد توليد را بمنظور خدمت به انقلاب جهاني به پيش برد (و نه عمدتاً بخاطر ساختمان يك كشور سوسياليستي).
اينها زمينه ساز تضادهاي حادي است كه براي جامعه سوسياليستي بالنسبه دروني محسوب ميشود. در اينجا نيز آزادي عظيم نوين، علاوه بر ضرورت نوين، يافت ميشوند. در پرتو اين، يادآوري اين گفته ماركس و انگلس اهميت دارد كه پرولتاريا "نميتواند فقط" ماشين قديمي بورژوايي را "تصرف كند" و براي اهداف نوين پرولتاريايي بكار گيرد. دولت پرولتاريايي بايد كيفيتاً از هر دولت پيش از خود (چه قبلا انقلابي بوده يا خير) متفاوت باشد، زيرا وظايف تاريخي آن بسيار متفاوت است. انقلابات بورژوايي (كه هدف آنها تماماً جايگزين ساختن استثمار بورژوايي بجاي استثمار فئودالي بوده است) توده ها را فقط تا جايي كه براي درهم شكستن قدرت حكام قديم مورد نياز بودند، بميدان ميآوردند. بورژوازي پس از انقلاب، بي چون و چرا در جهت مهار انقلاب حركت ميكند. امپراطور شدن ناپلئون پس از انقلاب فرانسه و ترور سفيد در ايالات جنوبي آمريكا پس از جنگ داخلي، بخشاً اين پديده عمومي را نشان ميدهند.
بالعكس، پرولتاريا هدف غايي خود را بر ايجاد جامعه اي قرار داده است كه با مشاركت و مبارزه آگاهانه اعضاي آن مشخص ميشود، و قدرت اصلي خود را از توده ها و فعاليت آگاهانه آنها كسب ميكند. اين نكته كه پرولتاريا با اجتماعي شدن مالكيت بر ابزار توليد، پايه مادي جديد و قدرتمندي بدست مي آورد، درست و بسيار مهم است ـ اما حفظ و پيشبرد همين پايه مادي مشروط به آگاهي توده ها است. بدون آن دستگاه دولت كه وسيعترين بخشهاي توده ها را به زندگي سياسي بكشاند، به ارتقاء آگاهي آنان ياري رساند، و براي تامين و توسعه فعاليت آنها در دوره هاي افت و خيز (بويژه طي آن افت و خيزيهايي كه بر متن تعيين كننده ترين ـ و پيچيده تر ـ مبارزه بين المللي واقع ميشوند) عمل كند، پرولتاريا نميتواند اهداف فوري خود را بمرحله اجرا در آورد و بسوي هدف نهايي پيشروي نمايد. اينها مشكلاتي هستند كه پرولتارياي "متشكل بمثابه طبقه حاكم" را بمبارزه ميطلبند. بعلاوه، امتيازات عظيم او نيز از همينجا ناشي ميشوند.
لنين ديكتاتوري پرولتاريا را بمثابه اهرمي قدرتمند براي بحركت درآوردن ميليونها توده اي كه تا كنون منفعل و بخواب رفته بودند و كشاندن آنان به زندگي فعال سياسي، ارزيابي مينمود. او در مبارزه درون حزب براي انجام انقلاب اكتبر، بر روي اين نكته حساب ميكرد. لنين در مقابل كسانيكه استدلال ميكردند پرولتاريا ضعيفتر از آنست كه قيامي را به انجام برساند و قدرت سياسي خود را تحكيم كند، چنين پاسخ داد:
با اينحال ما هنوز قدرت مقاومت پرولتاريا و دهقانان فقير را نديده ايم، زيرا اين قدرت فقط زماني كاملا آشكار ميشود كه قدرت در دست پرولتاريا باشد، يعني آن هنگام كه دهها ميليون مردمي كه زير چرخ فقر و بردگي سرمايه داري له شده اند، به تجربه دريابند و احساس كنند كه قدرت دولتي در دست طبقات ستمكش است، كه دولت به بي چيزها براي مبارزه با زمينداران و سرمايه داران كمك ميكند و مقاومت آنها را در هم ميشكند. تنها در آنزمان خواهيم ديد كه چه نيروي مقاومتي در برابر سرمايه داران رها ميشود كه در خلق نهان بوده است. تنها در آنزمان آنچه كه انگلس "سوسياليسم نهان" خواند، بروز خواهد يافت. تنها در آنزمان، در برابر هر ده هزار دشمن آشكار و پنهان حكومت طبقه كارگر كه دشمني خود را فعالانه و يا با مقاومت منفعل نشان ميدهند، يك ميليون مبارز تازه نفسي سربلند خواهند كرد، كه تاكنون از لحاظ سياسي خفته بودند، در فقر و فلاكت دست و پا ميزدند، اعتقادشان را به انسان بودن خويش و حق حيات از دست داده بودند، نميتوانستند قرار گرفتن دولت متمركز در خدمت خود را متصور شوند، و باور نداشتند كه گروههاي ميليشياي كارگري، با اطمينان كامل آنها را نيز به شركت مستقيم، فوري و روزمره در اداره دولت فرا بخوانند. (آيا بلشويكها قادر به حفظ قدرت دولتي خواهند بود؟ كليات آثار لنين، جلد 26، صفحه 126)
بعدها، در هنگام تهاجم 14 ارتش امپرياليستي مختلف (در يك زمان و يا بدفعات) طي دوران جنگ داخلي، لنين چنين جمعبندي نمود كه، "مهمترين استنتاجي كه ميتوان از دو سال تكامل جمهوري شوروي استخراج كرد" اين بود كه "فقط با شركت كارگران در اداره عمومي دولت ما توانستيم در اين دوران پر از مشكلات باورنكردني خود را حفظ كنيم..." (دو سال حكومت شورايي، كليات آثار لنين، جلد 30، صفحات 28 و 29)
ديكتاتوري پرولتاريا، ديكتاتوري بر بورژوازي است، و براي نخستين بار دمكراسي واقعي براي پرولتاريا و توده هاي عظيم خلق ممكن ميشود. اما اين دمكراسي از ابعادي كاملا متفاوت از بورژوا دمكراسي، برخوردار است ـ چنانكه در اظهار نظر مائو در انتقاد به ديدگاه رويزيونيستي در مورد دمكراسي پرولتري، ميتوان ديد:
... به بحثي در مورد حقوقي كه كارگر از آنها برخوردار است برميخوريم، و هيچ سخني در مورد حق كارگر در اداره دولت، موسسات گوناگون، آموزش و فرهنگ، بهمراه آن بميان نيامده است. في الواقع، اين بزرگترين و اساسي ترين حق كارگر تحت سوسياليسم است كه بدون آن هيچ حق ديگري بر كار، تحصيلات، تعطيلات، و غيره، موجوديت نمي يابد.
مهمترين مسئله دمكراسي سوسياليستي عبارت از اينست كه: آيا كارگر از اين حق برخوردار است كه نيروهاي متخاصم گوناگون و نفوذشان را تحت سلطه خود در آورد؟ مثلا، چه كسي چيزهايي مثل روزنامه ها، مجلات، ايستگاههاي راديويي، سينما و... را كنترل ميكند؟ چه كسي انتقاد ميكند؟ (مائوتسه دون، نقد اقتصاد شوروي، مانتلي ريويو، 1977، صفحه 61)
بطور مثال، ديكتاتوري پرولتاريا وسايل ارتباط جمعي را كه اكنون تحت سلطه بورژوازي و ايدئولوگهاي دولت است، در اختيار توده ها قرار خواهد داد. اگرچه اين امر تحت رهبري و هدايت عمومي حزب پرولتري انجام ميشود، و اگرچه چنين حقي به بورژوازي داده نخواهد شد، توده ها در ارائه ايده هاي خود (حتي ايده هاي عقب مانده و غلط) و مبارزه حول آنها، آزاد خواهند بود. حتي در مورد افشاي كوششهاي ضد انقلاب براي پنهان شدن پشت اين حق، و در مبارزه عليه اين اشخاص و افشاء و سركوب آنها، باز هم بايد به توده ها اتكاء كرد. از طريق اين مبارزه است كه تفاوت ميان ايده هاي غلط توده ها و كوششهاي واقعي ضد انقلاب، عيان ميگردد.
بنابراين پرولتاريا بايد براي كشيدن توده هاي ميليوني به مبارزه عليه بورژوازي (واشكال نويني كه بورژوازي تحت سوسياليسم بخود ميگيرد ـ بعداً در اينمورد توضيح بيشتر ارائه خواهد شد) و در پيوند با آن، و مبارزه براي تغيير كل جامعه و بازسازي جهان، اشكال نويني را خلق كند. ارگانهاي دولتي، دادگاهها، و ارتش ـ همگي بايد انعكاس ضرورت پرولتاريا براي پيشبرد مبارزه عليه بورژوازي در تمام ابعادش بوده، و نيز بايد بيان آزادي او در رهاسازي فعاليت آگاهانه توده ها و اتكاء به آنان باشد.
آنارشيسم عليه گذار راستين به كمونيسم
اما بر خلاف مباني آنارشيسم، غير ممكن است كه دولت را يك شبه از بين برد و آنرا با شبكه اي از كمونهاي خودكفا يا كارخانجات با مديريت خودمختار و يا كئوپراتيوها، جايگزين كرد. در مدل نوع آنارشيستي جهان، اين واحدهاي غير متمركز تصميمات خود را غير رسمي اتخاذ كرده و در صورت مورد تهاجم واقع شدن، از طريق تسليح تمام مردم از خود دفاع ميكند، و به اين صورت نابودسازي فوري ارگانهاي دولتي و ارتش را امكانپذير ميسازد.
اين ديدگاه، از همان ابتدا "فراموش ميكند" كه انقلاب پرولتري پروسه اي جهاني است و پرولتاريا در هر جا قدرت دولتي را تسخير نمايد، مسئوليت دارد هم دستگاهي را بعنوان پايگاه و سكوي پرشي براي انقلابات ديگر تقويت كند و هم ـ بخصوص در دوران افت ـ مبارزه اي سرسختانه را براي حفظ مناطق پايگاهي كه بدست آورده و متحول ساختن بيشتر آن، سازمان دهد. بعلت رشد ناموزون انقلاب پرولتري، همه دول سوسياليستي تاكنون مجبور بوده اند ارتش حرفه اي كه الزاماً تا حد زيادي جدا از توده بوده و مسئوليت اصلي دفع تهاجمات را بر عهده داشته، ايجاد كنند. حتي در جائيكه توده ها وسيعاً تحت يك خط صحيح در ميليشياي توده اي سازماندهي شده اند، و حتي در جائيكه مبارزه و اقدامات لازم براي قرار دادن سياست پرولتري در رهبري ارتش و ميليشيا انجام شده است، هيچ راهي براي اجتناب جستن از اين نياز عيني به ارتش وجود ندارد، و اين خود مهمترين تبلور اين واقعيت است كه دولت فوراً نميتواند نابود شود.
بعلاوه، براي گذار كامل به كمونيسم، پايه اي مادي مورد نياز است كه ـ در عين نامعين بودن به يك معنا ـ حداقل بايد پايه لازم براي امحاء، بقول ماركس، "تبعيت برده گونه انسان از تقسيم كار" را در بر گيرد. ضرورت وجود تخصص تكنيسينها، دانشمندان، مديران و امثالهم، پايه مادي اين تقسيم كار است؛ و يك شبه نيز نميتوان بر آن فائق آمد. اين مسئله بناگريز باعث بروز گرايشي در متخصصين و متفكرين ميشود كه اين دانش و تخصص خود را بمثابه سرمايه در معامله با دولت پرولتري بكار گيرند و تا حد ممكن در مقابل تحديد تقسيم كار مقاومت كنند. بنابراين، پرولتاريا نيازمند دستگاهي است ـ مهم نيست نام آنرا چه بگذاريد، در ماهيت امر يك دولت است ـ كه براي كار كردن به اين قشر "رشوه" بدهد، آنهايي را كه ميتواند بسوي خود جلب كند، تحول در تقسيم كار را در هر زمان معين كه امكانپذير است در برابر مقاومت حتمي بخشهاي بزرگي از اين اقشار اعمال كند.
همين تضاد عام در مورد ساير اقشار موجود در ميان طبقات پرولتاريا و بورژوازي، بويژه دهقانان(12)، صدق ميكند. دهقانان اكثريت عظيمي را در بسياري از كشورهاي "جهان سوم" و مسلماً بخش بزرگي را در تمام اين كشورها، تشكيل ميدهند. در حاليكه پايه وسيع و در عين حال ژرفي براي عقد اتحاد ميان پرولتاريا و دهقانان موجود است، گرايش خودبخودي قدرتمندي بسوي مناسبات بورژوايي در روستا نيز موجود است. خصلت كماكان عقب مانده نيروهاي مولده (كه عموماً بوسيله افراد منفرد بكار برده ميشوند)، تداوم انفكاك طبقاتي (ميان دهقانان فقير و مرفه، و ميان تكنيسينهاي كشاورزي، مديران، فعالين حزبي، و غيره ـ يعني آنها كه به موقعيت ممتاز خود چسبيده اند ـ از يكسو، و توده ها از سوي ديگر)، و بالاخره اشكال بورژوايي مالكيت، منابع اين گرايش را تشكيل ميدهند. حتي مالكيت كلكتيو كه هنوز مالكيت دولتي نميباشد، يك بعد قدرتمند بورژوايي را حفظ ميكند؛ اگر كه كلكتيو تلاش كند موقعيت خود را نسبت به ديگر كلكتيوها و يا دولت بهبود بخشد. گرايش بسوي مناسبات بورژوايي، همچنين از آن ديدگاه تنگ و فردگرايانه اي تغذيه ميكند كه طي اعصار منتقل شده اند و تا حد زيادي با بقاياي قدرتمند حق بورژوايي و شرايط عقب مانده مادي كه مدتها در جامعه سوسياليستي، بخصوص در روستاها باقي خواهد ماند، تقويت ميشود.
اين تضاد خود بتنهايي بشدت مويد محدوديتهاي طرح آنارشيستي است. اما اساسي تر از اين، درك غلط آنارشيستها ازهدف نهايي است.
آنارشيسم اساساً جامعه كمونيستي را با نوعي دمكراسي "خالص" با مدل ميتينگهاي شهري مساوي قرار داده وآنوقت آنرا به مناسبات توليدي تعميم ميدهد. اول جنبه دوم را در نظر بگيريم. كنترل كارگران بر كارخانجات "خويش" را بعنوان عاليترين هدف قراردادن، بر خصلت الزاماً ادغام شده توليد در سطح بين المللي دراين عصر، چشم فرو بسته و در ضديت با اين نياز قرار ميگيرد كه جامعه بايد بمثابه يك كل توليد را تصاحب كرده و در يك بعد بين المللي برآن احاطه يابد. اگر قرار است شبكه اي موجود باشد كه اين كارخانجات را ادغام كند، چگونه تضاد ميان هر كارخانه و برنامه عمومي، حل خواهد شد؟ اين امر بدون استفاده از شكلي از مديريت در جامعه كه واحدهاي كوچكتر و پائين تر تابع آن باشند، انجام نميشود ـ در جامعه اي كه هنوز به طبقات منقسم است، اين فقط ميتواند شكلي از دولت باشد.
محدود كردن انقلاب به سطح كارگران يك كارخانه منفرد كه كمابيش بعنوان صاحبان آن عمل كنند، نه تنها عميقاً رفرميستي است، بلكه در صورت عملي شدن تنها ميتواند مجدداً به سرمايه داري منجر شود. از همه اينها گذشته، حتي در جامعه سرمايه داري مواردي وجود دارد كه كارگران براي تصاحب و بكار انداختن يك كارخانه در حال ورشكستگي به جمع آوري پول مي پردازند. باب آواكيان با اشاره به مسئله آنارشيسم، طي مصاحبه اي خاطرنشان نمود:
نشانه هاي تقسيم كار و ناهمگوني ميان كارگران وجود خواهد داشت، هنوز بقاياي توليد كالايي و غيره وجود خواهند داشت. اينها خواه و ناخواه تاثيرات خود را برجاي خواهند نهاد. نتيجه اينست كه در هر كارخانه منفرد و ميان آنان، رقابت و طبقه بندي سرمايه دارانه وجود داشته و بلافاصله ـ منظورم دقيقاً بلافاصله است ـ روابط سرمايه داري نيز ظاهر شده و اين كارخانجات بر مبناي سرمايه دارانه اداره خواهند شد. في الواقع، دولت بورژوايي براي حفاظت از منافع آن نيروهاي بورژوايي كه رو مي آيند و يا مي خواهند با پا گذاشتن بروي سر ديگران خود را بالا بكشند، دوباره بكار خواهد افتاد. چرا كه در كنار زمينه هاي مادي، مردم نيز از لحاظ ايدئولوژيك هنوز مهر و نشان جامعه كهن را بر خود دارند. (انقلابي تر از ماركسيسم ـ لنينيسم ـ انديشه مائوتسه دون، چيزي وجود ندارد، انتشارات آر سي پي، 1982، صفحه 8)
آنارشيسم از لحاظ سياسي با تاكيد بر "دمكراسي خالص" در سطح پايه، بسيار با اكونوميسم نزديك است ـ و با شوونيسم نيز. آنارشيسم، شيپور عقب نشيني از مبارزه پرولتاريا براي احاطه بر "امور دولتي"، پرداختن به مسائل عمده سياسي كه كل جامعه با آنها روبرو است و اعمال ديكتاتوري در همه زمينه ها را، بصدا در مي آورد. اين عقب نشيني ممكن است تحت پوششي راديكال انجام شود، اما در هر صورت سپر انداختن در برابر هژموني بورژوازي است.
آنارشيسم، از اين لحاظ شوونيستي است كه مسئله روابط توليدي ستمگرانه ميان ملل مختلف را پرده پوشي يا انكار ميكند. گرايشي است كه ميتواند تنها به سلطه ملل ستمگر منتهي شود (يا بهتر بگوئيم به حفظ و تعميق آن). ديگر مدعي كمونيسم و سوسياليسم بودن از جانب برخي دول و معمول داشتن بعضي رفرمهاي داخلي ـ بطور مثال، تيمهاي خودگردان كارگري در "سوئد سوسياليستي" ـ در حاليكه وحشيانه ترين استثمار را بر ملل تحت ستم اعمال داشته و در آن مشاركت ميكنند، پديده نوظهوري نيست. اين ستم مولفه اي اساسي از پايه اين رفرمها است، و مضمون اين دول را بمثابه دول امپرياليستي و بورژوازي (عليرغم اينكه نامشان چه باشد)، مشخص ميسازد.
و در آخر، آنچه كه بر آنارشيسم غلبه دارد، ديدگاه يك مالك خرد است كه بالاترين هدفش داشتن قدرت تعيين شرايط بلافصل زندگي خويش است. نقطه نظري كه نهايتاً با جهانبيني طبقه كارگر كه خصوصيت جمعي و بين المللي داشته و بايد بر آن اساس در تغيير جهان بكوشد، در تضاد قرار ميگيرد.
رويـزيـونيسم: دفاع از ضد انقلاب و پـديـده هاي عقب مانده
از سوي ديگر، همه اينها نشانگر برخي تضادهاي واقعي است كه پرولتاريا در امر استقرار ديكتاتوريش و پيشبرد ماموريت انقلابيش، با آن روبروست. ضرورتهاي منتج از اين تضادها، در طول تاريخ مورد سوء استفاده رويزيونيسم قرار گرفته است. در اين رابطه، رويزيونيسم خطر اصلي ايدئولوژيك و سياسي براي جنبش انقلابي است.
مثلا، اين درست است كه داشتن ارتش ضروريست و ارتش پرولتري كيفيتاً متفاوت از ارتش هاي بورژوايي خواهد بود، معذالك، اين ارتش يك شمشير دو دم است كه ميتواند در شرايط معيني عليه پرولتاريا نيز بكار رود. اگر باندي رويزيونيستي كنترل ارتش را بدست آورد، از پايگاهي نيرومند جهت حركت عليه ديكتاتوري پرولتاريا برخوردار ميشود. براي نمونه، نظامياني كه حفظ "استانداردهاي حرفه اي" را بعنوان عاليترين هدف خود درك ميكنند، بسادگي ميتوانند در برابر خيزشها و جوششهاي انقلابي درون جامعه سوسياليستي (كه ناگزير به ارتش نيز سرايت ميكند و آنرا در مي نوردد) بايستند، و در گرهگاه معين خود را در برابر مبارزه الزامي جهت پيشرفت جامعه بسوي كمونيسم بيابند (كه اين گرهگاهها مشتمل اند نه فقط بر مبارزات دروني كشورهاي سوسياليستي، بلكه همچنين الزامات انقلاب جهاني كه گاهي ممكن است نيازمند فدا كردن موقتي قدرت در اين يا آن كشور سوسياليستي و يا به خطر افكندن آن باشد).
دوتن از وزراي دفاع چين، پن ته هوا (1959) و لين پيائو (1971) دو تلاش براي سرنگوني پرولتارياي انقلابي و "اعاده نظم" بعمل آوردند. ارتش عموماً پايگاه مهم مقرهاي بورژوايي و شورشهاي ارتجاعي آنها، از جمله كودتاي 1976، بود. اين كودتا پروسه احياي سرمايه داري را آغاز كرد. با اينحال، پرولتاريا نميتواند بسادگي انحلال ارتش را استراتژي دراز مدت خود قرار دهد. حتي اگر انقلابيون بعد از 1976 ميتوانستند شورش موثري عليه ارتش كه درآنزمان عمدتاً به ابزار بورژوازي (نوين) مبدل شده بود دست زده و آنرا خرد كنند (چنانكه اين كار ميتوانست الزامي بوده باشد، اما نميتوانستند براي هميشه از تضادهايي كه اصولا وجود ارتش را ضروري ميسازند، خود را خلاص كنند، و مي بايد به سازماندهي مجدد يك ارتش دست ميزدند).
همين موضوع در مورد ساير نهادها و خصائل ديكتاتوري پرولتاريا صدق ميكند. اين نهادها و خصائل كه اسلحه و ابزار مهم پيشروي پرولتاريا هستند، در عين حال ميتوانند به ضد خود تبديل گردند. تحت ديكتاتوري پرولتاريا، برنامه ريزي متمركز ميتواند تمام منابع و نيروي كار سراسر كشور را در خدمت انقلاب جهاني و پيشرفت مناسبات سوسياليستي بسيج نمايد. تحت سلطه رويزيرويزيونيستها، اين برنامه ريزي متمركز، ميتواند روابط بورژوايي باقيمانده را در سطحي گسترده بازتوليد نمايد و براي سركوب ابتكار عمل توده ها ـ و مخالفتهاي آنها ـ بكار رود. تمام عرصه هاي جامعه نيز چنين است. واقعيت اينست كه خرد كردن اوليه مقاومت علني بورژوازي بوسيله قيام انقلابي و جنگ داخلي، استقرار قدرت پرولتري، و تغييرات اوليه در زير بناي اقتصادي، مسئله را حل نميكند. چنانكه مائو اشاره ميكند:
مبارزه طبقاتي بهيچوجه خاتمه نيافته است. مبارزه طبقاتي ميان پرولتاريا و بورژوازي، مبارزه طبقاتي ميان نيروهاي متفاوت سياسي، و مبارزه طبقاتي در عرصه ايدئولوژيك ميان پرولتاريا و بورژوازي، طولاني، پرپيچ و خم و حتي گاهي اوقات بسيار حاد خواهد بود. پرولتاريا در پي آنست كه جهان را برطبق جهان بيني خويش تغيير دهد. بورژوازي نيز همين قصد را دارد. در اين رابطه، اين مسئله كه كدام پيروز خواهد شد ـ سوسياليسم يا سرمايه داري ـ في الواقع، هنوز پايان نيافته است. (درباره حل صحيح تضادهاي درون خلق، منتخب آثار مائو، صفحه 464ـ 463)
لنين نيز بر خصلت متضاد در سوسياليسم تاكيد ورزيده و دوران گذار ميان سرمايه داري و كمونيسم را بعنوان دوره اي مشخص كرده كه "نميتواند چيزي غير از تركيبي از خصوصيات و خواص هر دوي اين اشكال اقتصاد اجتماعي باشد." او سپس چنين ادامه ميدهد:
اين دوران گذار نميتواند دوران مبارزه ميان سرمايه داري ميرنده و كمونيسم پديد آينده، يا بعبارت ديگر: ميان سرمايه داري مغلوب ولي هنوز محو نشده و كمونيسم پديد آمده ولي هنوز ضعيف نباشد. (اقتصاد و سياست در عصر ديكتاتوري پرولتاريا، نشر پكن 1975، صفحه 1)
اين مبارزه در تمام دوران گذار به كمونيسم ادامه داشته و متمركزترين و حياتي ترين شكل خود را در مبارزه طبقاتي ميان پرولتاريا و بورژوازي ـ از جمله بورژوازي (هاي) نوخاسته كه در جامعه سوسياليستي ظاهر ميشوند ـ مي يابد. براي درك قواي محركه جامعه سوسياليستي ضروري است تضادهايي را كه مشخص كننده اين جامعه اند، مورد بررسي عميقتري قرار دهيم.
تضادهاي جامعـه سوسياليستي
بخاطر سپردن اين مسئله كه حتي در جوامع سوسياليستي نيز شرايط مبارزه طبقاتي توسط اوضاع بين المللي تنظيم ميشوند، تعيين كننده است. بعنوان مثال، چگونگي وحدت و مبارزه پرولتاريا با ساير اقشار مياني گوناگون، ميزان امتيازاتي كه بايد براي آنان قائل شود، و نيز ميزان امتيازاتي كه ميتواند قائل شود، با قدرت او در سطح جهاني تعيين خواهد شد. و اشكالي كه تضادهاي مختلف امپرياليسم در سطح جهاني تكوين يافته و در هم تداخل مي كنند، منابع كمكي متفاوتي را در زمانهاي متفاوت در اختيار پرولتاريا يا بورژوازي درون كشور سوسياليستي قرار ميدهد (و ممكن است در عين حال الزامات ويژه اي در مقابل آنهايي كه براي خط و سياست پرولتري درون كشور سوسياليستي مبارزه ميكنند، قرار دهد). برچنين متني است كه تضادهاي دروني جامعه سوسياليستي سرباز كرده و رشد ميكنند.(13)
همانطور كه در فصل دوم تشريح شد، اساس هر جامعه بر پايه زير بناي اقتصادي آن قرار دارد. يعني، مناسبات توليدي كه سياست، فرهنگ، نهادها، ايدئولوژي و غيره، بعنوان روبنا بر آنها استوارند. زير بناي اقتصادي بنوبه خود با سطح تكامل نيروهاي مولده مشروط ميگردد. بطور كلي، نيروهاي مولده، در زير بناي اقتصادي تكامل يافته و بزودي از آن سبقت ميگيرند و ـ بقول ماركس ـ "اين روابط از قالبي براي تكامل نيروهاي مولده به مانعي در راه تكامل آنها، بدل ميشود." (درآمدي بر نقد اقتصاد سياسي، منتخب آثار ماركس و انگلس، جلد 1، صفحه 504) نيروهاي مولده هم خواستار تغيير در مناسبات اقتصادي براي تكامل بيشتر خود ميشوند، و هم دورنماي اين تغييرات را (بطور نسبي) تعيين ميكنند.
اولين اقدام كليدي ديكتاتوري پرولتاريا در تغيير زير بناي اقتصادي، عبارت است از تصاحب اهرمهاي هدايت كننده و شريانهاي حياتي اقتصاد، كنترل توليد، امور مالي، و تجارت. پرولتاريا با تثبيت قدرت، تقريباً به سرعت براي اجتماعي كردن مالكيت (مطابق با شرايط و بويژه سطح تكامل كشور)، اقدام مي كند. در عرصه توزيع، دولت پرولتري اصل "به هركس به اندازه كارش" (و نه برحسب سرمايه اش) را بر قرار ميكند، و از همان ابتدا خود كارگران اداره واقعي كارخانجات و ساير محلهاي كار را تا حد زيادي بر عهده ميگيرند.(14)
اين اقدامات، گسستي پايه اي از روابط بورژوايي توليد را تشكيل ميدهند، و پايه مادي نيرومندي را فراهم ميسازند كه پرولتاريا با استفاده از آن به پيشروي ادامه دهد، اما در صورتيكه اين اقدامات تعميق و تداوم نيابند، حتي تحت شكل كلكتيوي آن نيز عناصر سرمايه داري بار ديگر رشد كرده و تسلط خواهند يافت.
چرا چنين است؟ چنانكه ماركس اشاره ميكند، زيرا:
آنچه كه ما در اينجا با آن روبروييم يك جامعه كمونيستي است كه بر بنيانهاي خويش تكامل نيافته، بلكه بالعكس، از جامعه سرمايه داري بيرون آمده است. بنابراين، اين جامعه در همه زمينه هاي اقتصادي، اخلاقي، و روشنفكري مهر و نشانه هاي جامعه كهني را كه از بطن آن زاده شده، با خود حمل ميكند. (نقدي بر برنامه گوتا، آثار ماركس و انگلس، جلد 3، صفحه 17)
اين مهر و نشانها ـ كه شامل بقاياي توليد كالايي و مناسبات كالايي، نابرابري ميان كار فكري و يدي، شهر و روستا، صنعت و كشاورزي، و حتي دستمزد در قبال كار (كه نهايتاً تبلوري از تئوري ارزش كار است) ـ بنام حق بورژوايي شناخته شده و حاوي نطفه هاي مناسبات سرمايه داري هستند، كه در صورت قدرت گيري خط رويزيونيستي تقويت ميشوند.
تضاد مهم ميان كار فكري و يدي را در نظر بگيريم. تاكنون در هيچ جامعه سوسياليستي (و در هيچ جامعه سوسياليستي كه ممكن است در آينده بظهور برسد) اين امكان وجود نداشته است كه همه در عرض چند سال تعليم و تربيت لازم را براي در هم شكستن تمايزات ميان تكنيسينها، مهندسين، مديران و برنامه ريزان از يكسو و كارگران از سوي ديگر، كسب كنند. اين تفاوتها بخودي خود بمعناي استثمار نيست. اما پرداخت دستمزد بيشتر در قبال اين تخصصها (كه مطابق اصل دستمزد به اندازه كار است، و لازمه جلب همكاري اين قشر ميباشد) و گرايشات خودبخودي در كارگران فكري براي كنترل پروسه توليد، زمينه براي پرورش روابط استثمارگرانه در پوسته سوسياليستي را، فراهم ميسازد. اين امر، بويژه در مورد كادرهايي كه مسئوليت واحدهاي اقتصادي را بعهده دارند، حائز اهميت است.
باب آواكيان مينويسد:
اگر كادرهاي رهبري بهمراه توده ها در كار توليدي شركت نكنند، و در عين حال درآمد خود را از طريق افزايش اختلاف دستمزدها و پاداشهاي متناسب با دستمزدها و غيره افزايش دهند، اگر آنها سود را (بعنوان معياري براي تصميم گيري در مورد اينكه چه چيزي و چگونه توليد شود ـ لني ولف) در فرماندهي قرار دهند، و اگر آنها مديريت و برنامه ريزي را به انحصار خود در آورند، و بجاي آنكه از نظر سياسي به فعال كردن توده هاي كارگران يدي پرداخته و آنان را به مشاركت در امور بر انگيخته و در نظارت بر كادرهاي رهبري فعال كنند، آنان را بطور موثري از اين امور محروم نمايند، آنگاه اين سوال مطرح است كه رابطه ميان كادرهاي رهبري و توده هاي كارگر در جوهر خود چه تفاوتي با رابطه ميان سرمايه داران و كارگران در جامعه سرمايه داري خواهد داشت؟ (خدمات فنا ناپذير ...، صفحه 302)
او سپس به كنترل عرصه هاي مختلف توليد كه بطور كلي عرصه حساستري است، اشاره ميكند:
و در رابطه با مقامات بالا كه در رهبري وزارتخانه ها، امور مالي، تجارت و غيره قرار دارند، اگر آنها از همان خط رويزيونيستي پيروي كنند، خود را از توده ها و كار توليدي جدا سازند و بطور موثري كنترل بر اين عرصه ها را در انحصار خود در آورند، اين سوال مطرح ميشود كه تفاوت ميان آنها و هيئت مديره شركتها و بانكهاي بزرگ كشورهاي سرمايه داري چه خواهد بود؟ (خدمات فنا ناپذير ـ صفحه 305 ـ 302)
البته در اينجا تفاوتي وجود دارد و آن اين است كه قدرت دولتي در دست پرولتاريا است، و اقتصاد (و جامعه) در كليت خود خصوصيت سوسياليستي دارند ـ مگر اينكه يا تا زمانيكه تغيير كيفي در كل جامعه واقع گردد و قدرت بوسيله بورژوازي تسخير شود. اين نكته حساس و اساسي، بعداً بطور عميق بررسي خواهد شد. در ادامه بررسي تضادهاي زيربناي اقتصادي سوسياليسم، درك مضمون تقسيم بندي كار يدي و فكري و اين واقعيت كه اين تنها منشاء مبارزه در زير بناي اقتصادي نيست، مهم است. رابطه ميان شهر و روستا و ميان صنعت و كشاورزي نيز ميتوانند به پيش و يا به پس تغيير يابند.
هم رشد نابرابر شهر و روستا و هم خصلت اشكال سوسياليستي مالكيت در روستا، از اين زاويه اهميت دارند. در چين سوسياليستي، مالكيت در كشاورزي عمدتاً از مالكيت كلكتيوي دهقانان هر ناحيه فراتر نرفت. هر كلكتيو محصولات خود (يا بخش بزرگي از آن) را به دولت ميفروخت، و دولت بنوبه خود ماشين آلات و كود و غيره در اختيار كلكتيو قرار ميداد. در اينجا نهايتاً بخاطر سطح نيروهاي مولده، مناسبات ارزش بايد بحساب آورده ميشد ـ اين مبادله نميتوانست فقط بر مبناي نياز صورت گيرد ـ و بنابراين با وجود اينكه مبادلات اساساً مطابق برنامه اي دولتي صورت ميگرفت، اما برخي خصائل مبادله كالايي را دارا بود. اگر بدان درست برخورد نميشد، اين مسئله ميتوانست به تضادي آشتي ناپذير ميان كارگران و دهقانان تبديل شده و شكاف ميان آنان را ژرفا بخشد (چه از طريق تعيين شرايطي بسيار نامساعد حال دهقانان و تلاش در جهت صنعتي كردن كشور "از قبل آنان"، و يا بالعكس، مجاز داشتن بهره كشي دهقانان يا در واقع قشر مرفه آن از دولت و توده ها). بعلاوه، تكامل ناموزون ميان واحدهاي مختلف كشاورزي ـ اگر بحال خود رها شود ـ منجر به انحصار ماشين آلات، كود و غيره توسط واحدهاي مرفه تر ميشود. در نتيجه، شكاف بزرگي ـ به سبك و سياق رقابت و تجزيه سرمايه دارانه ـ ميان آنها پديد خواهد آمد.(15)
در پرتو مسائل فوق الذكر، تفاوت ميان اصل سوسياليستي "به هركس به اندازه كارش" و اصل كمونيستي "به هركس به اندازه نيازش" بايد مجدداً مورد مطالعه قرار گيرد. در حاليكه اصل توزيع سوسياليستي، پيشرفتي تاريخي نسبت به سرمايه داري محسوب ميشود ـ چرا كه اساساً (اگرچه نه مطلقاً) مانع از آن ميشود كه عده اي از قبل كار ديگران گذران كنند ـ اما هنوز نطفه هاي مناسبات بورژوايي را با خود حمل ميكند. نه تنها كارگران ماهر بيش از كارگران غير ماهر مزد ميگيرند، بلكه حتي در ميان كارگراني كه دستمزد مساوي دارند، شرايط متفاوت است (مثلا، كارگر مجرد در مقابل كارگر متاهلي كه خانواده بزرگي را اداره ميكند) و ميتواند به قطب بندي منجر شود. تا زمانيكه مالكيت كلكتيوي ـ بجاي مالكيت عمومي ـ بويژه در كشاورزي وجود دارد، تفاوت مهمي در دستمزد ميان كارگران و دهقانان و ميان دهقانان (يا كارگران موسسات كلكتيو) در واحدهاي مختلف، وجود خواهد داشت. بالاخره نظريه تبليغ "به هركس به اندازه كارش" بمثابه اصل كبير سوسياليسم، ميتواند به رفتار سودجويانه "به من چه مي ماسه؟" ميدان دهد ـ رفتاري كه براي مدتي در ميان بعضي بخشهاي جامعه اجتناب پذير بوده و نفوذ خود را بر جامعه بطور كل اعمال خواهد كرد. اما بايد براي رسيدن به كمونيسم عليه آن مبارزه شده و بطور كامل مغلوب گردد.
بنابراين، صرفاً تكامل نيروهاي مولده تحت مالكيت دولتي نميتواند تضادهاي مقابل پاي پرولتاريا را در راه هدايت دوره گذار بسوي كمونيسم، حل كند. اگر تكامل نيروهاي مولده، بعنوان هدفي در خود، فرض شود، ميتواند منجر به تعميق تمايزات و بازتوليد مهر و نشانهاي كهنه بورژوايي در مقياسي گسترده شده و پايه مادي و اجتماعي قدرتمندي براي نيروهاي خواهان احياي سرمايه داري فراهم سازد، اگرچه حتي سرمايه داري اينبار برچسب سوسياليستي داشته و بعضي اشكال ايجاد شده تحت سوسياليسم (از جمله مالكيت دولتي و كلكتيوي) را حفظ كنند. نظام مالكيت و زيربناي اقتصادي سوسياليستي بطور كلي ماشيني نيست كه با فشار يك دكمه سوسياليسم بيرون دهد، بلكه مجموعه اي سيال و پرتضاد از مناسبات اجتماعي است كه در صورتيكه پرولتاريا دائماً و مستمراً تحولات راديكال در آن بوجود نياورد و بسوي كمونيسم سوق داده نشود، ميتواند به ضد خود بدل گردد.
مبادله كالايي و قانون ارزش نيز در جامعه سوسياليستي به موجوديت خود ادامه ميدهد. اگر پرولتاريا بنحو صحيحي به آنها برخورد ننمايد، ميتوانند مناسبات بورژوايي را بازتوليد كنند. فرآورده هاي مصرفي در جوامع سوسياليستي كه تا امروز موجود بوده اند (و همچنين در آينده نزديك) عمدتاً بشكل كالا وجود داشته اند (يعني با پول مبادله ميشوند). بعلاوه، مناسبات ميان دولت و واحدهاي مختلف اقتصادي تحت مالكيت آن، و مناسبات ميان خود اين واحدها، عموماً بشكل تعهداتي كه بايد باجراء درآيند و مبادلاتي كه بايد تا حد زيادي قانون ارزش را منعكس نمايند، ميباشد. بنابراين، حتي ابزار توليد نيز جنبه هايي از كالا را در خود دارند. همه اينها در تضاد با درجه اي قرار دارد كه پرولتاريا بصورت توده اي ميتواند كنترل آگاهانه خود را بر روي كل پروسه برنامه ريزي، توليد، مبادله و غيره اعمال كند. اينكه كدام جهت اين تضاد توسعه پيدا ميكند، مسئله اي مهم و حياتي در تداوم بي وقفه تحول سوسياليستي ميباشد. يك تضاد مهم ديگر اينكه: يا پرولتاريا اين تبلورات باقيمانده از توليد كالايي و توزيع و قانون ارزش را آگاهانه بحساب آورده و در عين اينكه آنها را بحداكثر محدود ميسازد، مورداستفاده قرار ميدهد ـ يا اينكه خودرويي و حتي مهمتر از اين، نيروهايي كه بدنبال احياء سرمايه داري هستند، از كنترل خارج شده، و نتيجتاً بخشهاي مختلف اقتصاد را به سرمايه هاي مختلفي كه بطور آنارشيستي در حال رقابت با يكديگرند، تبديل ميكند.
بعلاوه، روبنا تاثير عظيمي بر زيربناي اقتصادي برجاي مي نهد. اگرچه اين موضوع خود را عمدتاً در اهميت تعيين كننده خط ايدئولوژيك وسياسي در جامعه سوسياليستي بيان ميكند (در اين مورد صحبت خواهيم كرد)، اما همچنين عرصه هايي از روبنا چون آموزش و پرورش، هنر و فرهنگ، روزنامه نگاري و غيره، بر زيربناي اقتصادي تاثير گذارده و قادرند كه آنرا در جهت پيشروي بسوي كمونيسم، يا عقبگردي بسوي احياي سرمايه داري متحول سازند.
آموزش و پرورش را در نظر بگيريد. آموزش و پرورش بورژوايي، چنانكه "مانيفست" دقيقاً خصوصيت آنرا نمايان ميسازد، "براي اكثريت عظيمي صرفاً تعليم براي كار كردن مثل ماشين است". اين سيستم از ويژگيهاي خاص خود برخوردار است، سيستم حذف و طبقه بندي اش، سيستم رقابت براي نمره، ديدگاهش نسبت به علم بعنوان مايملك خصوصي كه بايد بعنوان سرمايه مورد معامله واقع شود، جدا كردن تئوري از پراتيكش و نيز متد عموماً ايده آليستي و متافيزيكي آن و الزامش در اطاعت كوركورانه از آتوريته. آيا اين چنين سيستمي و يا حتي عناصري از آن، ميتواند به پايه سوسياليسم زيان نرساند؟ حتي از اينهم بالاتر نمي رويم و هنوز روشهاي شديداً سياسي ـ سياسي بورژوايي ـ تدريس تاريخ، ادبيات، علوم اجتماعي، علوم تجربي و غيره، را بحساب نمي آوريم. نتيجتاً، بدون شديدترين مبارزه عليه كهنه و خلق نو به وسيعترين و عميقترين وجه، محصول چنين سيستم آموزشي، توليد دستجات تكنيسين، كاركنان اداري، دانشمندان، معلمين ـ و كارگراني ـ با همان ديدگاه بورژوايي گذشته خواهد بود. يعني، كساني كه آموزش يافته اند بطور خودبخودي همان مناسبات سلسله مراتبي سرمايه دارانه را در توليد و نيز سراسر جامعه اعمال كرده و يا بدان تن در دهند.
و يا به فرهنگ و هنر بنگريد. وزنه اصلي هنر در جامعه بورژوايي جوابگوي نيازها و در خدمت ترويج ديدگاه بورژوايي و عقب مانده در جامعه است. بعلاوه، بورژوازي تبلورات پيشرو را در اين عرصه سركوب ميكند. در اينجا نيز وظايف پرولتاريا هم بسيار مهم و هم پيچيده و وسيع است. پرولتاريا نه تنها بايد كهنه را به نقد كشيده و كثافات ارتجاعي را از صحنه بروبد، بلكه مضافاً بايد رهبري خلق آثار هنري نوين و عاليتري كه حركت پيشرونده تاريخ، منافع و ديدگاه پرولتارياي بين المللي و مبارزه در همه عرصه ها براي نيل به كمونيسم را واقعاً فشرده سازند، بدست بگيرد.
طبقات تحت سوسياليسم
تضادهاي مختلف در زيربناي اقتصادي (و ميان زيربنا و روبنا) و نيز پيامدهاي آنها، در اثر پراهميتي كه در سال 1974 بوسيله اتحاديه انقلابي (سازمان بنيانگذار حزب كمونيست انقلابي آمريكا) بنام "چگونه سرمايه داري در شوروي احياء شده است، و اين براي مبارزه جهاني به چه معناست؟"، مورد مطالعه عميق قرار گرفته اند. در آنجا اشاره شده است كه اگر توده ها براي دردست گرفتن برنامه ريزي و پيشبرد پروسه توليد، بطور فعالانه و آگاهانه از لحاظ سياسي رهبري نشوند، "آنوقت بايد راههاي ديگري براي ترغيب و نهايتاً وادار ساختن توده ها به توليد مازاد، يافت شوند." و سپس چنين ادامه ميدهد:
غيرممكن است كه يك گروه "بوروكرات" بي طبقه بنام پرولتاريا برجامعه حكم براند. زيرا براي اين حكمراني، اين "بوروكراتها" بايد توليد و توزيع فرآورده ها و خدمات را سازماندهي كنند. اگر شيوه هاي بوروكراتيك براي انجام اينكار غالب شوند و از نظر سياسي پروسه برنامه ريزي تحت سوسياليسم را رقم زنند، و اگر يك گروه بوروكرات جدا از توده و بدون اتكاء به توده، چگونگي انجام اين پروسه را تعيين كند، آنگاه ناگزير اين كار بر مباني سرمايه دارانه انجام خواهد شد.
در تحليل نهايي، رويزيونيستها مجبورند بر قانون ارزش بمثابه "اهرم" سازماندهي توليد، تكيه كنند. آنان بايد كارگران را به سطح پرولترهاي فاقد مالكيتي كه براي زندگي مجبورند به رقابت بر سر فروش تنها كالايي كه دارند ـ نيروي كارشان ـ بپردازند، تنزل دهند. آنان بايد بر منافع شخصي تنگ نظرانه كارگران در اين رقابت بدمند و براي اين كار از قدرت دولتي بعنوان نيرويي كه برتر از كارگران قرار مي گيرد و بر آنان ستم مي راند ـ يعني سلاحي در دست دارندگان وسايل توليد ـ استفاده مي نمايند. آنان مجبور به انجام اين كار هستند، چون بايد راهي براي سازماندهي توليد كه راسا نميتوانند آنرا آگاهانه و از روي برنامه انجام دهند، بيابند. آنان راه ديگري جز بدل شدن به بورژوازي نوخاسته ندارند. (صفحه 56 ـ 55)
"آنها راه ديگري جز بدل شدن به بورژوازي نوخاسته ندارند". بعبارت ديگر، مناسبات بورژوايي ـ و يا حتي نطفه هاي مناسبات بورژوايي ـ در زيربناي اقتصادي، يك طبقه بورژوا را توليد ميكند كه (بقول ماركس در كاپيتال) بدان مناسبات شخصيت ميبخشد. بعلاوه، اين نيروهاي بورژوا زمينه رشد خود را نه فقط در زيربناي اقتصادي بلكه در روبنا نيز مي يابند (در اينجا بالاخص صحبت بر تاثيرات منفي است كه عادات انجام كارها، ايده ها و غيره بورژوايي در حكومت، آموزش و پرورش، هنر و غيره، بر روي زيربناي اقتصادي ميگذارند). اين نكته بوسيله چان چون چيائو در نوشته پراهميت وي بنام "در باره اعمال ديكتاتوري همه جانبه بر بورژوازي" چنين جمعبندي ميشود:(16)
... بايد متوجه بود كه هم در رابطه با مالكيت همگاني و هم در رابطه با مالكيت كلكتيو مسئله رهبري مطرح است. يعني اينكه كدام طبقه، طبقه مالك است (آنهم طبعاً نه از نظر صوري، بلكه در واقعيت).
.. كاملا درست خواهد بود كه به نقش تعيين كننده سيستم مالكيت در مناسبات توليدي دقيقاً توجه شود. اما عدم توجه به مسائل زير نيز نادرست است: حل شدن مسئله مالكيت از نظر ماهوي و يا صرفاً صوري، تاثير دو وجه ديگر مناسبات توليدي ـ مناسبات ميان مردم و شكل توزيع ـ بر سيستم مالكيت، تاثير روبنا بر زيربناي اقتصادي. اين دو وجه و نيز روبنا، تحت شرايط معين، ميتوانند نقش تعيين كننده اي ايفا كنند. سياست بيان فشرده اقتصاد است. اينكه كارخانجات واقعا بكدام طبقه تعلق دارند منوط به آنست كه آيا خط مشي ايدئولوژيك و سياسي صحيح است يا نه و اينكه رهبري در دست كدام طبقه است. (به نقل از "و مائو پنجمي بود"، ريموند لوتا ـ 1978، صفحه 214 ـ 213)
بدين جهت است كه مبارزه حول خط سياسي و ايدئولوژيك در سراسر جامعه سوسياليستي حاد و حياتي است. اگر آن رهبراني كه خط رويزيونيستي را دنبال ميكنند و براي در پيش گرفتن راه سرمايه داري مي جنگند، و آنها كه در جوهر خود نماينده مناسبات توليدي بورژوايي مي باشند كه مغلوب شده اما هنوز نابود نگشته اند، پيروز شوند، آنگاه ميتوانند مناسبات ميان خود و توده هاي تحت رهبريشان را به مناسبات استثمارگرانه و ستمگرانه مبدل كنند. بنابراين مناسبات بورژوايي درون شكل كلكتيوي بظهور رسيده و نمايندگان اين مناسبات، بورژوازي نوخاسته را تشكيل ميدهند. (اين بورژوازي نوخاسته متفاوت است از استثمارگران جامعه كهن كه عليرغم فراهم آوردن پايگاه مادي مهمي براي احياء سرمايه داري ـ پس از محروميت از مالكيت بر ابزار توليد و حقوق سياسي ـ تهديد عمده محسوب نميشوند). اين عناصر نوخاسته بورژوا براي خود متحديني مي يابند، فراكسيونها و ستادهايي ايجاد ميكنند، و نبرد هماهنگي را براي جا انداختن خط خود در كليه عرصه ها ـ و نهايتاً براي كسب قدرت سياسي بطور كل ـ سازمان ميدهند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر