۱۳۹۲/۱۰/۱۳

مجموعه ای از مقالات باب آواكيان (بخش دهم)



مارکسیسم به مثابه یک علم ـ در رد کارل پوپر
"ابطال پذیری" مارکسیسم، تقلب کاری پوپر و یک رفتار علمی

حالا در این ارتباط، می خواهم درباره تلاش کارل پوپر برای بی اعتبار کردن و حمله به مارکسیسم صحبت کنم.  (1) پوپر ادعا می کند که مارکسیسم یک علم نیست زیرا ابطال پذیر نیست. یا به عبارت دیگر، پوپر اعلام می کند که مارکسیسم در واقع یک جهانبینی مذهبی است که دست به پیش بینی های تاریخی می زند؛ زمانی که به ادعای پوپر کذب بودن این "پیش بینی ها" معلوم می شود، یعنی وقتی که واقعیت خلاف "پیش بینی های" مارکسیسم از آب در می آید، آنگاه مارکسیست ها به سادگی توجیهاتی را برای منطقی جلوه دادن شکست "پیش بینی" خود اختراع می کنند.
این ادعا شایسته پاسخ گفتن است. زیرا درست مساله مرکزی در چگونگی دیدگاه و روش مارکسیستی را نشانه می گیرد. زیرا مارکسیسم نه تنها با معیارهای علم خوانایی دارد بلکه معرف پیگیرترین و منظمترین کاربست دیدگاه و روش علمی است و اساسی ترین و عمیقترین ضدیت را با جهانبینی ها و رفتارهای مذهبی در قبال واقعیت نمایندگی می کند.
بگذارید با بحث از مساله ابطال پذیری و کاربرد آن در مورد مارکسیسم شروع کنیم و سپس به برخی از حملات عمده پوپر به مارکسیسم بپردازیم و نشان دهیم که چگونه این حملات در واقعیت به توجیهاتی به سود سرمایه داری و امپریالیسم تبدیل می شود. آردی اسکای بریک در کتاب "علم تکامل و اسطوره خلقت ـ بدانیم که واقعیت چیست و چرا اهمیت دارد" بر این تقابل تاکید می گذارد: «برخلاف "باورهای مذهبی"، حدسیات  علمی (منجمله گمانه زنی ها در مورد فرایندهایی که در امر تکامل وجود دارند) به واقع قابل آزمایش و اثبات اند.» او ادامه می دهد که: «یک تئوری علمی خوب برخی گمانه زنی ها را درباره  آنچه ما در صورت صحت این تئوری، باید در دنیای واقعی انتظارش را داشته باشیم مطرح می کند. به علاوه پیش بینی هایی در مورد برخی چیزها که در صورت صحت این تئوری نباید در دنیا با آن روبرو شویم را جلو می گذارد. این را به عنوان اصل "ابطال پذیری علمی" می شناسیم: اصل اینست که یک تئوری علمی واقعی را باید بتوان توسط فاکت ها رد کرد. (منظور از فاکت ها، چیزهایی است که اگر کشف شوند می توانند صحت یا سقم تئوری شما را اثبات کنند.)»
به طور خلاصه، معیار "ابطال پذیری" به معنی اینست که اگر چیزی واقعا علمی است، پس می توان آن را در بوته آزمایش واقعیت گذاشت. اگر در واقعیت چیزهایی ظاهر شد که تئوری نه فقط انتظارشان را نداشت بلکه پیش بینی کرده بود که اتفاق نخواهند افتاد، واضح است که تئوری اشکالاتی دارد و اشتباه است. به مثالی که اسکای بریک آورده رجوع کنیم. اگر واقعا کسی نشان دهد که دایناسورها و انسانها همدوره بوده اند (منظورمان صحنه سازی هایی که در موزه های معتقدان به خلقت می شود نیست)  با این کار باطل بودن تئوری تکامل را اثبات کرده، نادرستی آن را نشان داده است. در واقعیت، دایناسورها و انسانها را یک فاصله زمانی ده ها میلیون ساله از هم جدا کرده است. در واقعیت، شواهدی که از زمان داروین تاکنون دائما در عرصه های مختلف کشف شده و مورد آزمون قرار گرفته، بیش از پیش تئوری تکامل را اثبات کرده است. یعنی از جهات متعدد نشان داده که این تئوری به واقع صحت دارد و غلط نیست. ولی نکته اینست که تکامل به مثابه یک تئوری علمی، ابطال پذیر است. و مارکسیسم یعنی تئوری کمونیستی علمی نیز به مفهومی اساسی و بنیادین چنین است.
البته ممکنست که یک تئوری علمی در جوانب عمده و اساسی خود صحیح باشد یعنی واقعیت را به درستی منعکس کند، اما معلوم شود که در برخی جوانب فرعی نادرست است. و بر حسب همین نادرستی ها، غلط بودن بعضی از پیش بینی های مشخص آن اثبات شود. در چنین مواردی، بکار بست روش علمی به تکامل بیشتر تئوری می انجامد. این کار از طریق کنار گذاشتن یا تصحیح برخی جوانب و اضافه کردن عناصر جدید به تئوری انجام می شود. در واقع، این چیزی است که همیشه در مورد تئوری های علمی در همه عرصه ها از فیزیک گرفته تا زمین شناسی و زیست شناسی و باستان شناسی و پزشکی و غیره اتفاق می افتد. برای معین کردن اینکه کل یک تئوری باطل است یا فقط برخی جوانب فرعی آن صحیح نیست، باید از طریق تحقیق و تجزیه و تحلیل و با استفاده از روش های علمی جلو رفت. برای این کار باید آزمود که آیا چیزهایی که معلوم شده نادرست اند مربوط به عناصر عمده و اساسی آن تئوری است و این عناصر را تخریب می کند؛ یا این که فقط به جوانب فرعی تئوری مربوط است و کاری به ماهیت کل تئوری ندارد. به عبارت دیگر، اگر عناصری که نادرستی شان معلوم شده را بتوان محو یا تصحیح کرد، بی آنکه مفاهیم بنیادین تئوری زیر سوال برود، آن وقت فقط جوانب فرعی تئوری است که نادرست است نه خود تئوری. به همین ترتیب، اگر نمایش نادرستی عناصر معینی از تئوری در واقع به فروپاشی کل تئوری انجامید، یعنی کل آن و ماهیت آن باطل بوده است.
بگذارید ببینیم که کل این بحث را چگونه می توان در مورد مارکسیسم به کار بست. چیزهایی از مارکسیسم قطعا ابطال پذیرند. برای مثال، ماتریالیسم دیالکتیک. اگر دنیا از چیزی غیر از ماده در حال حرکت تشکیل شده بود، و این را می شد نشان داد، آن وقت مارکسیسم به وضوح در بنیان ها، ماهیت و هسته مرکزی خود باطل می بود. یا اگر می شد نشان داد که بله، کل واقعیت از ماده تشکیل شده اما برخی شکل های ماده تغییر نمی کنند، فاقد تضاد درونی و حرکت و تکامل هستند، این نیز ردیه ای اساسی بر ماتریالیسم دیالکتیک می بود. ولی هیچ یک از اینها نشان داده نشده است.
"عنصر مرکزی" دیگر مارکسیسم در این اظهاریه مارکس که قبلا نقل شد متمرکز شده است. اظهاریه ای در مورد این که، شالوده کل جامعه در مبارزه مردم برای تولید و بازتولید ملزومات مادی زندگی است؛ و واقعیت اینست که مردم در جریان پیشبرد این اساسی ترین فعالیت، وارد مناسبات تولیدی معینی می شوند که مستقل از اراده آنان است. این اظهاریه، ابطال پذیر است. درست همانطور که تحلیل مارکسیستی از قوای محرکه پایه ای برای تغییر جامعه که ریشه در رابطه متضاد میان نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی، و زیربنای اقتصادی و روبنا دارد، (2) نیز ابطال پذیر است. اینها ابطال پذیر هستند ولی باطل نشده اند. واقعیت اینست که بررسی جامعه بشری به طریق علمی، حقیقتی را اثبات می کند که مارکس در تحلیل خود به شکلی متمرکز ارائه کرده است.
به طور مشخص از تضادهای اساسی و نیروهای هدایتگر و قوای محرکه نظام سرمایه داری، منجمله عنصر محوری تولید ارزش اضافه از طریق استثمار کار مزدی توسط سرمایه، یک تحلیل مارکسیستی وجود دارد. همه اینها ابطال پذیر است اما باطل نشده است. اینها صحت دارد و با واقعیت همخوان است.
در مورد خصلت دولت به مثابه بخشی تعیین کننده از مناسبات میان زیربنای اقتصادی و روبنای حقوقی و سیاسی و ایدئولوژیک، یک تحلیل مارکسیستی وجود دارد که توسط لنین روشن تر و برجسته تر شده است. تحلیل مارکسیستی اینست که دولت، هر نوع دولتی، همیشه نماینده دیکتاتوری این یا آن طبقه است. این نیز ابطال پذیر است. به ما دولتی را نشان دهید که ابزار حاکمیت طبقاتی نیست. اگر کسی بتواند این را نشان دهد، منظورمان در واقعیت است و نه در توهم و تخیل، آنگاه معلوم می شود که حداقل این بخش از مارکسیسم نادرست است (و این بخشی بسیار مهم از مارکسیسم است.) ولی نادرستی این نیز معلوم نشده است. تجربه در همه جا نشان داده که این تحلیل مارکسیستی از دولت عمیقا صحت دارد. این در مورد همه دولت ها صادق است، که حتی "دمکراتیک ترین" آنها نیز در واقع دیکتاتوری هستند. این واقعیت غالبا به بهای قربانی ها و رنج های عظیم به اثبات رسیده است.
همه اینها عناصر مرکزی مارکسیسم یا تئوری کمونیستی علمی هستند. همه اینها ابطال پذیرند اما بکار بست یک رفتار و روش علمی نشان داده که اینها نادرست نیستند بلکه صحت دارند و با واقعیت همخوانند.
بدون شک، مارکسیسم دقیقا به مثابه یک علم همچنان تکامل می یابد؛ یا اگر مایلید میتوانیم بگوییم که به پالایش تحلیل و سنتزش از واقعیت، هم واقعیت "طبیعی" و هم واقعیت اجتماعی، ادامه می دهد. مارکسیسم به دست کشیدن از آن جوانب مشخصی که نادرستی شان اثبات شده، یا دیگر قابل بکار بستن نیست، ادامه می دهد. برای مثال، لنین تکامل سرمایه داری به امپریالیسم را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد و معلوم کرد که این تکامل، خصوصیات معینی از "سرمایه داری کلاسیک"تری که مارکس از آن تحلیل کرده بود را تغییر داده است. (منظور، سرمایه داری قبل از رسیدن به مرحله ای است که با سلطه انحصارات و سایر خصوصیاتی که مشخصه مرحله جدید یعنی امپریالیسم است و لنین آنها را نشان داد، مشخص می شد.) به علاوه لنین نشان داد که تکامل از سرمایه داری به مرحله جدید امپریالیسم، به تغییراتی در قلمرو سیاسی و نیز عرصه اقتصادی منجر می شود. برای مثال، لنین انشعاب در صفوف پرولتاریا، خاصه در کشورهای امپریالیستی را تحلیل کرد. یعنی در جایی که بخشهای معینی از طبقه کارگر به میزان قابل توجهی توسط پس مانده های استثمار و غارت بین المللی امپریالیسم خریده شدند. لنین تاکید کرد که در این اوضاع، جنبش انقلابی که منافع پرولتاریا را به مثابه یک طبقه نمایندگی می کند اساسا باید خود را بر بخشهای "تحتانی تر و فرودست تر" پرولتاریا متکی کند که در نقطه مقابل بخشهای بورژوا زده تر طبقه کارگر یا "اشرافیت کارگری" قرار دارند.
این به معنای تغییراتی در تئوری کمونیسم بود، اما به منزله دست کشیدن یا رد کردن عناصر مرکزی و اساسی این تئوری علمی نبود.
مارکس و انگلس پیش بینی کرده بودند که انقلاب کمونیستی اول در اروپا اتفاق خواهد افتد. یعنی جایی که در آن زمان، سرمایه داری و به موازات آن پرولتاریا پیشاپیش به شکل کاملتری تکامل یافته بودند. چنین چیزی اتفاق نیفتاد، زیرا ما با یک مبارزه زنده واقعی روبروییم نه چیزی مقدر شده و نعل به نعل تئوری که به سوی فرجامی از پیش تعیین شده حرکت می کند. آنگاه بود که لنین این مساله را تحلیل کرد و نشان داد که چگونه ظرفیت نهفته سوسیالیسم بر پایه ای بین المللی به واقع تقویت شده، در عین حال که  پتانسیل انقلاب سوسیالیستی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی بر اثر تکامل سرمایه داری به امپریالیسم به نوعی فروکش کرده و به تعویق افتاده است. امکان انقلاب در این کشورها از میان نرفته بلکه به نوعی و برای دوره زمانی معینی، عقب کشیده است.
آیا همه اینها باعث می شود که مارکسیسم علم نباشد؟ خیر. در واقعیت، خصلت علمی مارکسیسم به نمایش در می آید: مارکسیسم به تصحیح شناخت خود از واقعیت ادامه داده، اما به درستی عناصر مرکزی و دیدگاه و متدولوژی خود را که ابطال پذیر است ولی باطل نیست حفظ کرده است.
به همین ترتیب، مائو نیز بر پایه تکامل امپریالیسم و تاثیراتش در کشورهایی نظیر چین (ظهور جامعه نیمه مستعمره ـ نیمه فئودال تحت سلطه امپریالیسم خارجی) دیدگاه و روش علمی کمونیسم را برای تحلیل از این واقعیت به کار بست و مقوله انقلاب دمکراتیک نوین در این نوع کشورها را ارائه کرد. این انقلابی است که مستقیما سوسیالیستی نیست بلکه نخست از مرحله ای اساسا بورژوا دمکراتیک عبور می کند. مرحله ای  که هدفش غلبه بر امپریالیسم و فئودالیسم است. انقلاب بعد از پیروزی در این مرحله (که مائو  نامش را "دمکراتیک نوین" گذاشت زیرا تحت رهبری پرولتاریا بود نه بورژوازی) به یک قدرت دولتی نوین دست می یابد. این شکل جدیدی از دیکتاتوری پرولتاریا است که در را به روی برقراری سوسیالیسم و پیشروی از طریق گذار سوسیالیستی به کمونیسم می گشاید. به موازات این، مائو مقوله استراتژیک و راه جنگ درازمدت خلق را به مثابه وسیله پیشبرد این انقلاب تدوین کرد.این عنصر جدیدی بود که بر یک مبنای علمی به مارکسیسم افزوده شد.
علاوه بر این، مائو بر پایه تجربه مثبت و منفی سوسیالیسم (نخست در اتحاد شوروی و سپس چین) که طی بیش از نیم قرن انباشت شده بود، تئوری ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا را تدوین کرد. زمانی که این تجربه به طور علمی مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت و سنتز شد، نشان داد که در خود جامعه سوسیالیستی طبقات آنتاگونیستی به حیات خود ادامه می دهند و خاصه یک بورژوازی نوین دائما بر پایه شرایط مادی به جا مانده از جامعه کهن باز تولید می شود. این شرایط مادی را فقط می توان از طریق یک فرایند طولانی و نهایتا در مقیاسی جهانی دگرگون کرد. این کار مائو نیز معرف بکاربست دیدگاه و روش علمی کمونیسم برای تحقیق در مورد تجارب تاریخی و به معنایی گسترده تر در مورد واقعیات، و بیرون کشیدن درسهای عمیق از آن بود.
 و در کل دوره ای که از زمان فرموله شدن کمونیسم به مثابه یک تئوری علمی توسط مارکس و انگلس آغاز شده و بیش از 150 سال از آن می گذرد، شاهد غنای مداوم درک از ماتریالیسم دیالکتیک بر پایه آموختن از کشفیات دائمی در علوم طبیعی و اجتماعی و تاریخ بوده ایم.  در درجه اول، این تکاملات خلاف ماتریالیسم دیالکتیک را اثبات نکرده است. یعنی خلاف این نیست که واقعیت فقط از ماده در حال حرکت تشکیل شده است. این تکاملات درک ما را از معنای این جمله عمق بخشیده و همزمان چالش های جدیدی را در درک شکل های مشخص ماده و جوانب مشخص قوانین حرکت ماده مطرح کرده است. برای مثال، دانشمندان در رشته فیزیک برای سنتز بیشتر تلاش می کنند. آنان  مشخصا در پی یافتن تئوری ای هستند که اصول نسبیت را با اصول مکانیک کوانتوم متحد کند. باید اذعان کنم که بیشتر خصوصیات و جزئیات این مساله فراتر از درک من است، اما روشن است که هیچیک از اینها هیچ نتیجه ای را خاطر نشان نمی کند مگر این که کل واقعیت از ماده در حال حرکت تشکیل شده است.
ما کمونیست ها به مثابه کسانی که طرفدار یک جهانبینی و روش پیگیر و منظم علمی هستیم و می خواهیم آن را بکار بندیم، به مبارزه برای تصحیح و تکامل درک خود در همه این زمینه ها منجمله اصول پایه ای علمی ماتریالیسم دیالکتیک و بکاربست آن در طبیعت و جامعه بشری ادامه خواهیم داد. اما بار دیگر باید بگویم که همه این کارها بر شالوده اصول پایه ای و روشهای معینی انجام خواهد شد که همچنان آنها را بکار می بندیم تا با واقعیت عینی همخوان شود. بله، این اصول و روش ها تابع معیار ابطال پذیری بوده و می تواند باشد. اما نادرست بودنش معلوم نشده است. در واقع معلوم شده که عناصر مرکزی و اساسی آن صحیح هستند.

دولت، دمکراسی و دیکتاتوری بورژوایی

عملکرد پوپر وقتی که سعی می کند تحلیل پایه ای مارکسیستی از دولت را رد کند هم چندان بهتر از موارد قبلی نیست. پوپر به مثابه بخشی لاینفک از برخورد کلی خود چنین استدلال می کند که دیدگاه مارکسیستی از دولت که آن را ابزار دیکتاتوری طبقاتی تشخیص می دهد،  یک عنصر قدرتمند از «ذات گرایی» است. به عبارت دیگر، مارکسیسم به جای اینکه در پی آزمودن آنچه واقعا در واقعیت اتفاق می افتد باشد، می کوشد «کاتگوری ها» را بر واقعیت اعمال کند. بدین ترتیب پوپر اعلام می کند که: «مارکس به جای اینکه خواسته ها و پیشنهادهای خود را در مورد عملکردهایی که از دولت و نهادهای قانونی و یا حکومت می طلبد جلو بگذارد، این سوال را مطرح می کند که "دولت چیست؟". با این کار، مارکس می کوشد عملکرد ذاتی نهادهای قانونی را کشف کند.» (همانجا)
این حرف مثل اینست که از شخصی تحت عنوان «ذات گرا» انتقاد کنید، چرا که وقتی تفنگی سرش را نشانه گرفته، توجهش را به خطری که این امر در بر دارد معطوف داشته است. یعنی به جای اینکه «خواسته ها و پیشنهادهای خود در مورد عملکردی که از تفنگ می طلبد را جلو بگذارد!»، توجه خود را روی «طبیعت ذاتی» تفنگ و گلوله هایی که می تواند شلیک شود، متمرکز کرده است. در اینجا باید بگویم که این مقوله «ذات گرایی» چیزی کاملا انحرافی و زیانبار است اگر به این معنا به کار برده شود که نباید برای تعیین جوهر واقعی یک پدیده تلاش کرد. در عین حال که باید در نظر داشته باشیم که همه پدیده ها، همه شکل های ماده در حال حرکت، خود در بر گیرنده تضاد درونی هستند و دائما در حال حرکت و تغییرند (در حال عمل متقابل و تداخل با سایر شکل های ماده در حال حرکت)، و این شکل های مشخص ماده در حال حرکت، آغازی و پایانی دارند (به وجود می آیند و سرانجام از میان می روند)، اما این نه تنها نادرست نیست بلکه بسیار اهمیت دارد که تشخیص دهیم که این شکل های مشخص ماده در حال حرکت در هر شرایط معین، یک هویت معین یا یک کاراکتر ذاتی دارند؛ و تشخیص دهیم که آن هویت یا کاراکتر ذاتی دقیقا چیست. (همانطور که مائو خاطر نشان کرد، ذات (جوهر) یک پدیده توسط جنبه عمده آن تعیین می شود. آن کاراکتر عمده، چیزی غیر قابل تغییر نیست ـ می تواند تغییر کند، و اگر جنبه عمده در نتیجه مبارزه تغییر کند، کاراکتر عمده هم تغییر خواهد کرد. اما طبیعت مشخص آن تغییر، و چیزی که به آن پا می دهد، تحت تاثیر طبیعت خود آن پدیده و جنبه های متناقض آن خواهد بود و به میزان زیادی توسط این طبیعت شکل خواهد گرفت. این تغییر و نتایج آن نمی تواند از آرزوها و خواسته های ذهنی این یا آن فرد نتیجه شود و یا توسط اینها تعیین شود. در اینجا نیز ما باز هم توازی تغییرات تکاملی در دنیای طبیعی و نقش محدودیت ها در ارتباط با آن، که قبلا به آن اشاره شد، را می بینیم.)
در این مورد نیز همانطور که جلوتر خواهیم دید، پوپر در واقع بر مبنای یک رفتار آپریوریستی و ابزارگرایانه حرکت می کند. او می خواهد استدلال کند که آنچه برای حل بیماری های معین سرمایه داری مورد نیاز است اصلاحات است، نه انقلاب. پوپر احساس می کند که این بیماری های معین را نمی خواهد منکر شود. این استدلال ها با تلاش هایی که او برای رد اعتبار تحلیل مارکسیستی از دولت به عمل می آورد خوانایی دارد. اما بررسی تلاش های پوپر نشان می دهد که این تلاش ها واقعا به تحلیل مارکسیستی از دولت نمی پردازد، چه رسد به اینکه بتواند ردیه ای بر آن باشد. به طور خلاصه، برای رد تحلیل مارکسیستی از (ذات) دولت، آنچه مورد لازمست نشان دادن اشتباه بودن آن است؛ و نه ایراد اتهامات نادرست و لجوجانه در مورد «ذات گرا» بودن این تحلیل. وقتی که پوپر می کوشد چنین کند، بار دیگر عیوب شیوه و رویکردش به شدت خونمایی می کند.
استدلال اساسی پوپر در این مورد چنین است: جایی که مردم بتوانند رهبران سیاسی خود را عزل کنند، نمی تواند یک دیکتاتوری وجود داشته باشد بلکه دمکراسی برقرار است. (پوپر این نظر رایج را مطرح می کند که جایی که دمکراسی هست، دیکتاتوری نمی تواند موجود باشد و برعکس.  او نمی تواند این واقعیت را تشخیص بدهد که یک نوع معین دمکراسی ـ یعنی دمکراسی بورژوایی ـ می تواند یک شکل قابل استفاده از سوی بورژوازی برای اعمال دیکتاتوری باشد؛ و اغلب نیز چنین است.) نقطه مرکزی تلاش های پوپر برای رد تئوری مارکسیستی که دولت را ابزار دیکتاتوری طبقاتی می داند عبارات زیر است:
«به علاوه، از دیدگاهی که ما به آن رسیده ایم، چیزی که مارکسیست ها آن را با درماندگی "آزادی صرفا صوری" توصیف می کنند، به اساس هر چیزی تبدیل می شود. این "آزادی صرفا صوری" یا به عبارت دیگر، دمکراسی، تنها وسیله شناخته شده ای است که ما از طریقش می توانیم خود را در برابر سوء استفاده هایی که از قدرت سیاسی انجام می گیرد حفاظت کنیم. دمکراسی یعنی اعمال کنترل بر حاکمان توسط کسانی که بر آنان حکم رانده می شود.» (همانجا)
هر چند که کتاب من تحت عنوان «دمکراسی: آیا ما نمی توانیم بهتر از آن عمل کنیم؟» در پاسخ به پوپر نوشته نشده بود، اما به یک مفهوم واقعی، کل این کتاب ردیه ای است بر همین اظهاریه پوپر و کلیت آن خط فکری که حرف های فوق الذکر یک جلوه معمول آن است. به طور مشخص در فصل سوم کتاب من که عنوان مناسب «توهمات دمکراسی» بر خود دارد، نشان داده ام که چگونه در یک دیکتاتوری بورژوایی به شکل دمکراسی (یعنی همان چیزی که پوپر و بسیاری افراد دیگر، بدون توجه به مضمون و کاراکتر طبقاتی واقعی آن، یا با نفی این مضمون و کاراکتر طبقاتی، به سادگی آن را "دمکراسی" قلمداد می کنند) ممکنست که مردم بتوانند سیاستمداران مشخصی را «کنار بگذارند» (یعنب آنان را با رای خود از کار بر کنار کنند)، اما به این وسیله ـ یا هر وسیله دیگری غیر از انقلاب ـ نمی توانند طبقه سرمایه دار (بورژوازی) را که در واقعیت بر جامعه حکم می راند، بر فرایند انتخابات اعمال کنترل می کند، به هر حال بر فرایند تصمیم گیری های سیاسی تسلط دارد، و اساسی تر از همه اینها، انحصار نیروی مسلح "مشروع" را در اختیار خود دارد، «کنار بگذارند.» همانطور که در آن کتاب و در جاهای دیگر خاطر نشان کرده ام. هیچ تحلیل جدی ـ و در واقع هیچ تحلیل علمی واقعی ـ از قوای محرکه قدرت سیاسی و فرایند تصمیم گیری سیاسی در کشورهای "دمکراتیک" نظیر ایالات متحده، نمی تواند ما را به هیچ نتیجه دیگری غیر از این برساند که این امور در واقعیت، کاملا تحت انحصار و تسلط طبقه حاکمه سرمایه دار ـ امپریالیست قرار دارند؛ و بقیه مردم که خارج از این طبقه حاکمه قرار دارند، علیرغم شرکت اهالی در انتخابات، به شکل موثری از اعمال قدرت سیاسی و تصمیم گیری های سیاسی جدی محرومند. البته بدون اینکه نیازی به عذرخواهی از پوپر باشد می توانیم و باید این نکته را بگوییم که علت این امر، خصلت ذاتی نظام سرمایه داری و دولتی است که بر پایه این نظام به ظهور می رسد و به حفظ آن خدمت می کند.
بنابراین پوپر عمیقا در اشتباه است ـ و دقیقا مسائل را وارونه می کند ـ وقتی که از این بحث می کند که پیروان مارکس (و از دید او، پیروان افلاطون و هگل) «هرگز متوجه نیستند که پرسش قدیمی "چه کسی باید حکومت کند؟" را باید کنار گذاشت و به جایش، سوال واقعی تر "چگونه می توانیم آن ها را مهار کنیم؟" را پاسخ داد.» (همانجا) اما در واقعیت، اینکه چه کسی ـ کدام طبقه ـ حاکم است و به طور مشخصتر اینکه در دنیای امروز، حاکمیت بورژوازی برقرار باشد یا حاکمیت پرولتاریا، خیلی فرق می کند: این یعنی دو نوع جامعه و دنیای کاملا متفاوت. تحت حاکمیت ـ دیکتاتوری ـ بورژوازی، توده های مردم هرگز نمی توانند به مفهومی موثر حاکمان را «مهار کنند.» نمی توانند به طور اساسی، خصلت بنیادین جامعه را تغییر دهند. اما با سرنگونی دیکتاتوری سرمایه داری، و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، سرانجام درها برای پایان بخشیدن به کل روابط سلطه و ستم و استثمار، و بالاخره الغای هر شکل از دولت (دیکتاتوری)، با تحقق کمونیسم در سراسر دنیا، گشوده می شود. البته همانطور که تجربه به روشنی نشان داده، حفظ حاکمیت توسط پرولتاریا زمانی که آن را به  دست آورد، و علاوه بر آن، ادامه این حاکمیت برای متحول کردن جامعه و غلبه گام به گام بر تقسیم کار فکری و کار یدی، و سایر تضادهای مهم اجتماعی که مشخصه جامعه منقسم به طبقات است، کشاندن بیش از پیش توده های مردم به فرایند تصمیم گیری و مدیریت جامعه، و ادامه پیشروی به سوی کمونیسم به مثابه بخشی از مبارزه کلی انقلابی در سراسر دنیا، مستلزم یک مبارزه عمیق و مداوم و طولانی است. در ادامه بحث، به برخی از درس های مهم مثبت و منفی که می توانیم و می باید از تجربه تاکنونی دیکتاتوری پرولتاریا بیرون بکشیم باز خواهم گشت. اما در اینجا باید تاکید کنم که سرنگونی دیکتاتوری بورژوایی و استقرار و اعمال دیکتاتوری پرولتاریا، یک تغییر تعیین کننده و کیفی در خصلت دولت است؛ در این که چه کسی بر جامعه حکم می راند؛ و بر چه کسی حکم می راند. این یک جهش ضروری، و نخستین جهش عظیم، است که باید انجام شود تا توده ها مردم حقیقتا بتوانند به صاحبان جامعه تبدیل شوند، و سپس بالاخره بتوان به جایی رسید که دیگر تقسیمات طبقاتی، دیگر استثمارگر و استثمار شده، ستمگر و ستمدیده، وجود نداشته باشد و بنابراین، نیاز و پایه و اساسی برای موجودیت و نقش یک نهاد (دولت) باقی نماند؛ یعنی نهادی که توسط آن یک طبقه بر طبقات دیگری که منافعشان در تضاد آشتی ناپذیر با او قرار دارد، حکم می راند و آنها را سرکوب می کند.

استثمار سرمایه داری

حالا بیایید به تلاش های پوپر برای رد تئوری استثمار مارکس (یعنی ایجاد ارزش اضافه از طریق استثمار کار مزدی پرولترها توسط سرمایه داران) بپردازیم. پوپر می خواهد نشان دهد که این تئوری نیز «ذات گرا یا متافیزیکی» است و بدون مکانیزم عرضه و تقاضا، چیزی ناکافی است. یعنی این تئوری، اهمیت کمتری از مکانیزم عرضه و تقاضا دارد و بدان وابسته است. (همانجا) در اینجا واقعا نمی شود در مورد همه اشتباهاتی که در بحث پوپر وجود دارد صحبت کنیم. کافیست بگوییم که در این مورد نیز مانند همه موارد دیگر، پوپر  تحلیل مارکس را نفهمیده و یا عمدا آن را جور دیگری معرفی می کند. فقط به این جنبه می پردازیم که مارکس به شکل همه جانبه ای چگونگی مکانیزم عرضه و تقاضا در نشان داد و در عین حال توضیح داد که «بالا و پایین رفتن های» قیمت چیزها، تعیین کننده ارزش چیزها نیست و نمی تواند باشد.  به همین علت است که مثلا، عرضه و تقاضا از یک سو ممکنست بر قیمت یک دانه شیرینی یا یک فروند هواپیما تاثیر بگذارد اما از سوی دیگر هیچ نوسانی در عرضه و تقاضا نمی تواند قیمت یک دانه شیرینی و یا فروند هواپیما را به همان علت اساسی که مارکس نشان می دهد، یکسان کند. چرا که ارزش واقعی هر یک از آنها توسط چیز دیگری غیر از عرضه و تقاضا تعیین می شود. ارزش آنها توسط کل میزان زمان کار اجتماعا لازمی که صرف تولید هر یک شده تعیین می شود.  بنابراین پوپر واقعیت را وارونه کرده است: زیرا مکانیزم عرضه و تقاضا تابع تئوری ارزش و ارزش اضافه است که توسط مارکس تدوین شده، و نسبت به آن اهمیت کمتری دارد. تئوری ارزش و ارزش اضافه مارکس توضیح می دهد که اقلام مشخص چرا این یا آن مقدار ارزش دارند؛ چگونه سرمایه داران از طریق استثمار کار مزدی پرولترها سود (ارزش اضافه) انباشت می کنند. یعنی به کارگران مبلغی معادل زمان کار اجتماعا لازم برای تولید مایحتاج زندگی آنان را می پردازند؛ این در حالی است که کارگران در جریان ساعات کار خود، ارزشی بیشتر از ارزش تجسم یافته در مایحتاج زندگی خود را تولید می کنند. این ارزش اضافه ای است که به جیب سرمایه دار می رود. همانطور که مارکس نشان داد، کالاها و مبادله کالایی پیش از سرمایه داری و مستقل از سرمایه داری وجود داشت. و صرفا تولید و مبادله چیزها به مثابه کالا، جنبه ممیزه سرمایه داری و راز انباشت سرمایه داری نیست؛ بلکه تبدیل خود نیروی کار (توانایی کار کردن به طور کلی) به کالا است؛ یعنی کالایی با این کیفیت خاص که می توان از طریق مصرف کردنش (به کار گرفتنش به این یا آن شکل در فرایند تولید تحت سرمایه داری) ثروت بیشتری تولید کرد. همانطور که در کتاب «آمریکا در سراشیب» در بحث از اصول پایه ای اقتصاد سیاسی مارکسیستی مطرح شده:
«سرمایه، ارزشی است که ارزش اضافه می زاید. سرمایه هم یک مناسبات اجتماعی است و هم یک فرایند که جوهر آن سلطه نیروی کار توسط منافع بیگانه و آشتی ناپذیر است؛ یک مناسبات اجتماعی و یک فرایند که قوه محرکه درونی آن بازتولید و گسترش مداوم خودش است.» (ریموند لوتا به کمک فرانک شانون، خط تاکید مربوط به متن اصلی است)

فلسفه و روش

مارکس در تشریح و تحلیل راهگشای خود از سرمایه داری و گرایش های درونی آن ـ و تکامل کل جامعه بشری ـ به نحوی زنده، جوانب اصلی و قوای محرکه  واقعی را مورد بررسی قرار داد؛ و بله، به جهتی که این تضادهای پایه ای، امور را به آن می رانند اشاره کرد. روش مارکس، و روش مارکسیسم که از زمان مارکس تکامل یافته است، هیچ ربطی به رویکرد متافیزیکی که از اصول و کاتگوری های مجرد حرکت می کند و به دنبال تحمیل آنها بر واقعیت است ندارد. برعکس، مارکس که پیش از هر چیز، بیش از دهسال را در کتابخانه موزه بریتانیا گذراند، با غربال کردن مطالعات حجیمی که از اقتصادها و جوامع مختلف وجود داشت و تحلیل انتقادی تئوری های متفاوت مربوط به اقتصاد سیاسی و نیز فلسفه و سایر موضوعات، به شیوه ای عمیق و همه جانبه به تحقیق در مورد واقعیت پرداخت و از طریق به کار بست اصول و روش های علمی، نتایج تئوریکی را از این تحقیق و مطالعه بیرون کشید. این است مارکس واقعی که در نقطه مقابل تصویر تحریف شده ای قرار دارد که دشمنانش منجمله پوپر از وی ارائه کرده اند. و از زمان مارکس تاکنون معلوم شده که به طور کلی چیزهای تعیین کننده ای که وی ارائه کرد حقیقت داشته اند. هر چند که برخی نتیجه گیری ها یا پیش بینی های مارکس عملی نشده است. تکامل مارکسیسم نیز مانند همه تئوری های راستین علمی از طریق به کار بست و محک خوردن اصول و روش های پایه ایش در پراتیک، استخراج نتایج از دل این فرایند، و بله، از طریق کنار گذاشتن یا تصحیح جوانب مشخصی از این تئوری، یا از طرف دیگر از طریق تقویت و تکامل بیشتر جوانب مشخصی از این تئوری، ادامه یافته است.
هر چند که مارکس و انگلس از هگل و شیوه دیالکتیکی او الهام گرفته بودند و از آن بسیار آموخته بودند، اما آنان از هگل و سیستم فلسفی او به لحاظ کیفی فراتر رفتند. آنان به وضوح تمام، هسته مرکزی ایده الیستی و متافیزیکی سیستم فلسفی هگل  با مقولاتی که مبتنی بر هدفمند بودن وقایع و تحولات است را کنار گذاشتند و در مقابل، روش دیالکتیکی هگل را پیشرفت و تکامل دادند و به مفهومی واقعی بر یک شالوده ماتریالیستی، بازسازی کردند.
مارکسیسم، کمونیسم علمی، هیچ شکلی از نظرات مبتنی بر اراده داشتن و هدفمند بودن وقایع و تحولات در طبیعت و تاریخ را (که پوپر اسمش را نظرات «تاریخ گرا» می گذارد) در بر نمی گیرد؛ بلکه در واقع اینگونه نظرات را رد می کند. همانطور که بیست سال پیش گفتم:
«نه پیدایش نوع بشر، چیزی از پیش تعیین شده بود یا در تعقیب مسیرهای از پیش تعیین شده صورت گرفت و نه تکامل جامعه بشری به آنچه امروز می بینیم. هیچ اراده یا مامور الهام گرفته از جایی در کار نیست که همه این نوع تحولات را ایجاد و تغییر داده باشد. به طبیعت و تاریخ نباید اینطور نگاه کنیم که گویی دو مقوله از پیش مشخص و تعریف شده هستند. بر عکس، چنین تحولاتی از طریق کارکرد متقابل دیالکتیکی بین ضرورت و تصادف، صورت می گیرند. که این در مورد تاریخ بشر، به معنی کارکرد متقابل دیالکتیکی بین نیروهای بنیادین مادی و فعالیت و مبارزه آگاهانه مردم است.» (نقل شده برای اولین بار در کتاب "از گام های ابتدایی و جهش های بعدی" ـ مقاله ای درباره پیدایش انسانها، سرمنشاء ستم بر زنان، و راه رهایی؛ نوشته آردی اسکای بریک)
اما این حرف معنایش این نیست که همه تاریخ، تصادف است. یا آنگونه که پوپر اساسا استدلال می کند، تاریخ هر تعریفی است که ما از تاریخ می سازیم. در اینجا دوباره به افق دید مهم دیگری که مارکس ترسیم کرد بر می گردیم: مردم تاریخ را می سازند، اما نه به هر صورتی که آرزو کنند. مردم، تاریخ را بر یک شالوده مادی معین که مستقل از اراده آنان است می سازند. معنایش این نیست که نمی توانند برای تغییر این واقعیت مادی فعالیت کنند؛ بلکه بدین معناست که مردم بر مبنای ـ و فقط بر مبنای ـ فهم صحیح از واقعیت مادی، اینکه چگونه حرکت می کند و تغییر می یابد، و امکاناتی که این حرکت و تغییر جهت این یا آن شکل از دگرگونی ریشه ای به وجود می آورد، می توانند چنین کنند. همانطور که مارکس خاطر نشان کرد، هیچ اراده یا هدف ـ یا هیچ فرجام از پیش تعیین شده ای ـ بر تاریخ بشری حاکم نیست؛ اما تاریخ بشر، انسجام معینی دارد. مارکس چنین توضیح داد:
«به خاطر این واقعیت ساده که هر نسل جدیدی خود را صاحب نیروهای مولده ای می یابد که در اختیار نسل قبل بوده، و نسل جدید همین نیروها را به مثابه ماده خام برای تولید جدید به کار می گیرد، انسجامی در تاریخ بشر به ظهور می رسد. تاریخ نوع بشر شکل می گیرد؛ هر چه نیروهای مولده انسانها و بنابراین مناسبات اجتماعی آنان بیشتر تکامل می یابد، آن تاریخ نیز بیشتر تاریخ نوع بشر می شود.» (نامه مارکس به پ. و. آننکف ـ بیست و هشت دسامبر ١٨٤٦)
انگلس با بسط این نکته، ماتریالیسم دیالکتیک مارکس را در ضدیت با ماتریالیسم مکانیکی و دترمینیستی، روشنایی بیشتری می بخشد:
«بر مبنای مفهوم ماتریالیستی از تاریخ، عنصر نهایتا تعیین کننده در تاریخ، تولید و بازتولید زندگی مادی است. نه مارکس، نه من، هرگز بیش از این را مطرح نکردیم. بنابراین اگر کسی این حرف ما را بپیچاند و تبدلیش کند به اینکه، عامل اقتصادی تنها عامل تعیین کننده است، او دارد موضوع مطرح شده از جانب ما را به یک جمله بی معنا، مجرد و مسخره تبدیل می کند. وضعیت اقتصادی، زیربنا هست اما اجزاء متشکله گوناگون روبنا... نیز تاثیر خود را بر جریان مبارزات تاریخی اعمال می کنند و در موارد بسیار، شکل مشخص آنها را تعیین می کنند.» (نامه انگلس به ی. بلوخ، ٢٢ ـ ٢١ سپتامبر ١٨٩٠؛ تاکیدات در اصل است)
بر مبنای همه اینها، می توان دید که حمله پوپر به مارکس در بر پیرنده تحریف مارکس است و بیشتر آن را باید دفاع خام و ناشیانه ای از نظام سرمایه داری ـ امپریالیستی دانست که خود مارکسیسم بهترین ردیه آن  است.... مارکسیسم واقعی، علم زنده ای است که مانند همه تئوری های علمی، دائما تکامل می یابد و این شامل زیر ذره بین قرار دادن و بازجویی مداوم از خود نیز هست.

علم و حقایق علمی

تحریفات مارکسیسم توسط پوپر در واقع ارتباط تنگاتنگ دارد با فهم نادرست و کاراکتریزه کردن نادرست علم به طور کلی توسط وی، و آنچه انسانها توسط علم در می یابند. پوپر در بخش «ضمایم» جلد دوم کتاب «جامعه باز و دشمنانش»، و طنز اینجاست که در جریان پلمیک علیه نسبیت گرایی، عناصر مهمی از نسبیت گرایی را در نگرش و رویکرد خود برملا می کند. (رجوع کنید به مقاله "فاکت ها، استانداردها و حقیقت: انتقادی بیشتر از نسبیت گرایی"، ١٩٦١) پوپر اصرار دارد که «هر چند ما ممکنست در جست و جوی حقیقت باشیم، و هر چند ممکنست که حتی به حقیقت دست یابیم (که به عقیده من در بسیاری موارد می توانیم)، ولی ما هرگز نمی توانیم کاملا مطمئن باشیم که حقیقت را یافته ایم.» او ادامه می دهد که: «ما نمی توانیم هیچ چیز را به مثابه چیزی حتمی یا حتی محتمل، تثبیت یا توجیه کنیم. بلکه باید به تئوری هایی دل خوش باشیم که در برابر انتقاد تاب می آورند.» (همانجا)
اما این آشکارا نادرست است. بعضی چیزها هست که می توان با اطمینان از آن آگاه شد. و بعضی تئوری ها هست که می توان با درجه بالایی از اطمینان، حقیقت بودنش را تعیین کرد. مثلا، تئوری تکامل. این واقعیت که من در جمله بالا از عبارت «با درجه بالایی از اطمینان» استفاده کرده ام بازتاب این واقعیت است که همانطور که لنین در نوشته های فلسفی خود (و مهمتر از همه جا در :ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم") تاکید کرده، مارکسیسم نسبیت گرایی فلسفی را رد می کند، اما تشخیص می دهد که حتی درون حقیقت مطلق هم عنصری از نسبیت وجود دارد. همانطور که مائو در مقاله "درباره پراتیک" نوشته:
«مارکسیست ها تشخیص می دهند که در فرایند مطلق و عمومی تکامل کائنات، تکامل هر فرایند مشخصی نسبی است. و علتش اینست که در جریان بی پایان حقیقت مطلق، شناخت بشر از هر فرایند مشخص در هر مرحله معین تکامل، فقط حقیقتی نسبی است.»
این حقیقتی نسبی است، اما حقیقت است. و باز هم بدون اینکه نیازی به عذر خواهی از امثال پوپر باشد باید بگوییم که دیالکتیک ماده چنین است.
طریقی که مارکسیسم خود را از تئوری پوپری شناخت، منجمله عناصر نسبیت گرایانه آن، متمایز می کند و علیه آن قرار می گیرد در تاکیدی که مارکسیسم بر مرکزی بودن امر پراتیک، دقیقا درون فرایند کسب شناخت، می گذارد نیز جلوه گر است. اصرار مارکسیسم بر آن است که هر چند تجرید تئوریک، و درگیر شدن و مبارزه کردن در عرصه تجرید تئوریک، فوق العاده اهمیت دارد و بدون شک برای تکامل شناخت واجب است، اما پراتیک سرچشمه نهایی و نقطه محک زدن شناخت تئوریک است. مارکس در «تزهایی درباره فوئرباخ» مساله را اینگونه مطرح می کند: «این پرسش که آیا تفکر انسان می تواند به حقیقت عینی دست یابد یا نه، یک مساله مربوط به تئوری نیست بلکه یک مساله پراتیکی است.» و اینکه:
«انسان باید حقیقت را در پراتیک اثبات کند. معنای حقیقت، واقعیت و قدرت، همه جانبه بودن، تفکر انسان است. مشاجره بر سر واقعیت و ناواقعیت در تفکر اگر جدا از پراتیک باشد، یک مساله اسکولاستیکی ناب خواهد بود.» (مارکس در تزهایی درباره فوئرباخ ـ تاکیدات در اصل است)
پوپر در ضدیت با این درک و رویکرد که در واقع درک و رویکردی صحیح است، در عین حال که در جریان جست و جوی حقیقت، برای پراتیک نقشی قائل است و چنین می نویسد که «در حیطه فاکت ها، ما نمی توانیم صرفا از تئوری های خود انتقاد کنیم، بلکه باید آنها را با توجه به تجربه عملی و مشاهده ای مورد نقد قرار دهیم» (همانجا ـ تاکید در اصل) اما برای پراتیک در زمینه تکامل شناخت بشری، نقش مرکزی و تعیین کننده قائل نیست.  بلکه این نقش مرکزی و تعیین کننده را به نقد می دهد. معنای جمله ای که از او نقل کردیم همین است: «ما نمی توانیم هیچ چیزی را به مثابه حتمی یا حتی محتمل، تثبیت یا توجیه کنیم. بلکه می باید به تئوری هایی دل خوش باشیم که در برابر انتقاد تاب می آورند.» (همانجا، تاکید اضافه شده است) پوپر در ادامه اعلام می کند که:
«ما بیشتر از اشتباهاتمان می آموزیم تا از انباشت اطلاعات... نقش اندیشه، پیشبرد انقلابات به وسیله مباحثات انتقاداتی است تا توسط ابزار خشونت و جنگ. این سنت کبیر خردگرایی غربی است که در نبردها به جای شمشیر با کلمات بجنگد. به همین علت است که تمدن غرب اساسا یک تمدن پلورالیستی است. و به همین علت است که اهداف اجتماعی تک جنبه ای (مونولیتیک) به معنی مرگ آزادی خواهد بود؛ مرگ اندیشه؛ مرگ جستجوی آزادانه حقیقت؛ و همراه با آن، مرگ خردورزی و شرف انسان.» (همانجا)
در اینجا، برای مشاهده جوانب نسبیت گرایانه پوپر، هم صف بودن وی با «شووینیسم غربی» و زیبا جلوه دادن خصلت «تمدن غرب» و مناسباتش با بقیه دنیا، و همراه با همه اینها، «پلورالیسم» بورژوایی پوپر، به قولی «دستمان پر است.» (او این واقعیت را که «خردگرایی غربی» اغلب برای منطقی جلوه دادن نجگ های تجاوزکارانه و نیز اشغال و غارت و استثمار مستعمراتی در داخل و خارج مورد استفاده قرار گرفته، نادید همی گیرد و با آن را می پوشاند.) اینجا نیز مانند همان چیزی که در عرصه سیاستی و به طور خاص در ارتباط با خصلت و نقش دولت دیدیم، پوپر طریقی را که مناسبات طبقاتی، مناسبات سلطه طبقاتی، همه چیز را در جامعه سرمایه داری تحت تاثیر قرار می دهد، نادیده می گیرد یا از تشخیص آن سر باز می زند. این همان جامعه سرمایه داری است که پوپر ایده الیزه اش می کند. برای مثال در عرصه علوم نیز، در عین حال که کارهایی نظیر «بازبینی موشکافانه» کشفیات و تئوری های علمی و امثالهم، (یعنی قرار دادن آنها در معرض انتقاد دیگرانب که شناخت و تجربه تخصصی در این زمینه را دارند) می تواند نقش مهم ثبتی بازی کند، اما به هیچ وجه نمی تواند تضمینی برای دستیابی به حقیقت تحت هر شرایطی باشد. متاسفانه بارها دیده ایم که وقتی چیزی به منافع اساسی طبقه حاکمه در چنین جوامعی برخورد می کند، این ملاحظات (مربوط به منافع) اغلب مسائل مربوط به حقیقت عینی را در موضوعات گوناگون و حتی به طور کلی در عرصه آموزش تحت الشعاع قرار می دهد.  اگر ما هم مثل پوپر می خواستیم «انتقاد» را در جایگزین پراتیک کنیم یعنی نقش مرکزی در ارزیابی خود از تئوری ها و به طور کلی از ایده ها را به انتقاد بدهیم، خود را از محکم ترین مبنای عینی برای تعیین اینکه چه چیزی حقیقت است، محروم کرده بودیم.
ولی این برای پوپر اهمیتی ندارد چرا که او امکان تعیین اینکه چه چیزی حقیقت است، یا حتی محتمل است، را نفی می کند. او اصرار دارد که ما باید خود را به چیزی خشنود باشیم که بهتر تاب انتقاد را می آورد. اینجا نیز بار دیگر نسبیت گرایی پوپر جلوه گر می شود. اگر حتی تعیین اینکه چه چیز محتمل ترین است امکانپذیر نیست و اگر بنا به بحث پوپر، تکامل تئوری ها و شناخت بشر فقط شامل جایگزینی یک تئوری که در آن زمان به نظر بهتر از بقیه می آید باشد، حتی اگر پوپر وجود حقیقت را مجاز بشمرد و حتی اگر قبول کند که نوع بشر می تواند شناخت خود از حقیقت را ارتقاء دهد، اما در واقعیت و به طور عینی حرف پوپر اینست که حقیقتی وجود ندارد؛ یا به هر حال ما واقعا نمی توانیم در امر نزدیک شدن به حقیقت پیشرفت کنیم؛ چرا که قبل از هر چیز مساله فقط اینست که یک تئوری «بهتر» جای تئوری دیگری را که نشان داده به آن خوبی نیست می گیرد. بنابراین واقعا هیچ راهی برای دانستن اینکه کدامیک از آنها حقیقت است ـ یا حتی کدامیک از آنها به هر صورت به حقیقت نزدیکتر است ـ وجود ندارد.
تکرار می کنم، این نظرات با دیدگاه پوپر خوانایی دارد؛ چرا که طبق نگرش «پلورالیستی» بورژوایی او، این ایده آل ـ توهم آمیز ـ مهم است که همه ایده ها و تئوری ها «فرصت یکسانی» برای بروز دارند. در اینجا نیز مانند همه شیوه های تفکر بورژوایی «یلورالیستی»، این واقعیت خاصه در مورد جامعه ای که تحت حاکمیت طبقه استثمارگر قرار دارد منجمله «دمکراسی های غربی»، نادیده گرفته می شود که همه ایده ها فرصت یکسانی برای ابراز شدن و مورد توجه قرار گرفتن نخواهند داشت. و برخی ایده های که برای نظم مستقر مخرب به حساب می آیند ـ و مشخصا وقتی که این خصلت مخرب، تهدیدی مهم برای آن نظم محسوب شود ـ فعالانه توسط طبقه حاکمه و دولتش سرکوب خواهند شد. همانطور که در کتاب «دمکراسی» خاطر نشان کردم، در واقع عملکرد «جایگاه بازار آزاد ایده ها» درون جامعه سرمایه داری به همان صورتی است که در بازار واقعی، در چارچوب قوای محرکه پایه ای انباشت سرمایه داری، انجام می گیرد: نه به شکل برابر، حتی در شکل حق برابر رقابت. بلکه در سلطه کسانی که یک جایگاه انحصاری و کنترل کننده را به دست آورده اند و مصمم به حفظ این جایگاه هستند.
از نقطه نظر کمونیست ها و تئوری علمی کمونیسم، ما امکان رسیدن به حقیقت و اهمیت جست و جوی حقیقت را قبول داریم و بر آن اصرار می ورزیم؛ حتی با وجود عنصر نسبیتی که درون حقیقت عینی هست. ما تشخیص می دهیم که طریق ممکن برای کسب مداوم شناخت، و توانایی تعیین اینکه آیا آن شناخت با واقعیت عینی خوانایی دارد یا نه، اینست که بر مبنای شناختی که تاکنون انباشت شده است حرکت کنیم و بدین نحو، بیشتر با واقعیات درگیر شویم تا «مواد خام» شناخت بیشتری را طی این فرایند ذخیره کنیم و سپس اینها را سنتز کرده به سطح تئوری ارتقاء ئهیم و بار دیگر آن را برای محک زدن واقعیتی که این تئوری در پی متمرکز کردن آنست به پراتیک بگذاریم. منظور من از شناختی که تاکنون انباشت شده، شناختی است که حقیقتی بودنش از طریق اعمال شیوه علمی و به کار گیری رابطه دیالکتیکی بین تئوری و پراتیک به نمایش در آمده است. و ما اهمیت برخورد ایده ها، مبارزه در قلمرو ایده ها، را تشخیص می دهیم. و این را هم تشخیص می دهیم که در شرایط رهایی از مناسبات سلطه طبقاتی، اهمیت مبارزه در قلمرو ایده ها بیش از پیش خواهد بود. روش و رویکرد کمونیستی، به کار بست تا حد ممکن پیگیرانه و منظم اصول علمی در پرداختن و آموختن درباره واقعیت و تغییر آن است. و همانطور که تاکید کرده ام این شامل فعالیت بر مبنای آن شناختی است که حقیقی بودنش در آن مقطع زمانی معین (از طریق به کار بست این رویکرد علمی) فهمیده شده است. در عین حال باید «در برابر اینکه ممکنست در این یا آن مورد مشخص و یا در مورد مسائل بزرگ، حق با ما نباشد گارد نگیریم و باز عمل کنیم.» (رجوع کنید به مقاله "مبارزه در قلمرو ایده ها" در کتاب "ملاحظاتی در مورد هنر و فرهنگ، علم و فلسفه")

توضیحات
1) کانون توجه بحثی که اینجا در مورد دیدگاه های کارل پوپر (فیلسوف انگلیسی قرن بیستم که زاده اتریش بود) ارائه شده، یکی از پر طرفدارترین آثار وی یعنی "جامعه باز و دشمنانش"، خاصه جلد دوم آن است که تحت عنوان "موج بلند پیشگویی: هگل، مارکس و بعد از آن" منتشرشده است.
2) اظهاریه مارکس را قبلا در بخش "تغییرات در جامعه و در مردم: یک درک ماتریالیستی و دیالکتیکی از مناسبات میان شرایط مردم و آگاهی آنان" مورد بحث قرار داده ایم. این اظهاریه در پانویس شماره 4 در همان بخش نقل شده است.       



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر