اعمال
قدرت درجامعه سوسياليستي:رهبري، توده ها و ديكتاتوري پرولتاريا
با
توجه به مطالب فوق الذكر، مجدداً به مسئله "ديكتاتوري حزب" مي پردازيم.
سند CRC در ادامه مينويسد: "موضعي كه لنين در
ارتباط با حزب و ديكتاتوري پرولتاريا اتخاذ كرد تفاوت چنداني با موضع استالين و
عملكرد وي نداشت.” (پاراگراف V
ـ 9) اين نكته اساساً صحيح است ـ اگرچه اين موضوع بشدت متضاد است، ولي در وجه عمده
اش اين صحيح است كه استالين از اصل لنينيستي در رهبري ديكتاتوري پرولتاريا در
شوروي پيروي كرد و آن را بكار بست؛ و اين اعتباري براي استالين است. اما سند براي
بي اعتبار كردن استالين و لنين و مستدل كردن اتهاماتش عليه "ديكتاتوري
حزب"، ميگويد "استالين مطرح ساخت كه ديكتاتوري پرولتاريا "در جوهر
خود" همان ديكتاتوري حزب است، و در اعمال اين ديكتاتوري، حزب از شوراها
همانند اتحاديه هاي كارگري، انجمن جوانان و غيره صرفاً بمثابه تسمه نقاله، استفاده
مي كند.” (پاراگراف V ـ 9)
حيرت
انگيز است كه سند CRC اين عبارت را از استالين نقل ميكند، ولي از
آنچه كه وي بطور مفصل پيش و پس از اين نقل قول گفته، ذكري بميان نمي آورد. ابتدا،
زمينه بلافصلي كه استالين از اين عبارت استفاده مي كند را نقل مي كنيم:
"عاليترين
مظهر نقش رهبري كننده حزب در شوروي، در سرزمين ديكتاتوري پرولتاريا، اينست كه مثلا
شوراها يا ساير تشكلات توده اي ما هيچ يك از مسائل مهم سياسي يا تشكيلاتي را بدون
رهنمودهاي هدايت كننده حزب حل و فصل نمي كنند. اگر بدين معنا بگيريم، ميتوان گفت
كه ديكتاتوري پرولتاريا در جوهر خود، "ديكتاتوري پيشاهنگش"،
"ديكتاتوري" حزبش است كه نيروي عمده هدايت كننده پرولتاريا مي
باشد". (استالين، مسائل لنينيسم، بخش پنجم: درباره مسائل لنينيسم، تاكيد از
متن اصلي است)
استالين
در ادامه بحث صفحات زيادي را به توضيح مطلب فوق اختصاص داده و مي گويد نبايد چنين
برداشت كرد كه "مي توان بين ديكتاتوري پرولتاريا و نقش رهبري كننده حزب
("ديكتاتوري" حزب) علامت تساوي
گذاشت، يا ميتوان اولي را با دومي يكي شمرد، و يا ميتوان دومي يحزبه را
جايگزين اولي ي پرولتارياه نمود.” (همانجا. تاكيدات از متن اصلي است) وي بروشني
بحث مي كند كه ""در جوهر خود" به معناي "تماماً"
نيست". (همانجا) و علت آنرا مفصلا شرح ميدهد. او نه تنها بطور مفصل عليه خطي
كه تلاش دارد حزب را در اعمال اين ديكتاتوري بجاي توده ها بنشاند پلميك ميكند،
بلكه بطور مشخص ميگويد "كسي كه نقش رهبري كننده حزب را با ديكتاتوري
پرولتاريا يكي ميشمارد، حزب را جايگزين شوراها، يعني قدرت دولتي، مينمايد".
(همانجا. تاكيدات اضافه شده اند)
استالين
بر اهميت اعمال خط مشي توده اي تاكيد ميكند. او بر اين مصر است كه حزب بايد
"مناسبات متقابل" صحيح، مناسبات "اعتماد متقابل" با توده ها
برقرار سازد؛ و اين يعني اينكه "حزب بايد با توجه به حرف توده ها گوش فرا
دهد، نسبت به غريزه انقلابي توده ها دقيق باشد، تجربه مبارزه توده ها را مورد
مطالعه قرار دهد و صحت سياست خود را با آن بسنجد، و نتيجتاً نه تنها به توده ها
ياد بدهد بلكه خويشتن نيز از آنان ياد بگيرد" (همانجا). وي عليه هرگونه گرايش
به تبديل نقش رهبري كننده حزب، به ديكتاتوري عليه توده ها هشدار داده و موكداً
تذكر ميدهد:
"آيا
رهبري حزب را ميتوان با زور به طبقه تحميل نمود؟ خير، نميتوان. اين چنين رهبري
بهرحال نميتواند زياد دوام بياورد. اگر حزب ميخواهد حزب پرولتاريا باقي بماند، بايد
بداند كه مقدم بر هر چيز و عمدتا راهنما، رهبر و آموزگار طبقه كارگر است... اگر
سياست حزب غلط باشد، اگر سياستش با منافع طبقه كارگر تلاقي پيدا كند، در اينصورت
آيا ميتوان حزب را رهبر حقيقي طبقه دانست؟ البته نميتوان. در اينگونه موارد، اگر
حزب بخواهد همچنان رهبر باقي بماند، بايد در سياست خود تجديد نظر نمايد، بايد
سياست خود را اصلاح كند، بايد به اشتباه خويشتن اعتراف نموده و آنرا رفع كند.”
(همانجا. تاكيدات از متن اصلي است)
باز
هم استالين صفحات بسياري در تشريح نكات تعيين كننده بحث خود مينويسد تا نشان دهد
كه حزب نميتواند در اعمال ديكتاتوري پرولتاريا بجاي توده ها بنشيند و يا با تحميل
رهبري خود به آنان به قوه زور، عليه اراده و منافع توده ها ديكتاتوري اعمال كند.
اما
سند CRC به هيچكدام از اينها اشاره نميكند؛ عبارت
"در جوهر خود" را نقل كرده و اضافه ميكند كه استالين گفته است شوراها
"صرفاً بمثابه تسمه نقاله" توسط حزب مورد استفاده واقع ميشوند؛ و همين.
مشكل بتوان باور داشت كه نويسندگان اين سند زحمت خواندن كل مبحث مورد نظر را بخود
نداده اند ـ و حيرت انگيزتر آنكه اگر خوانده اند، خودسرانه تصميم گرفته اند تمام
مطالبي را كه استالين در مورد اين موضوع تشريح مي كند، ناديده بگيرند. اما باز هم
ميگوئيم كه اين شيوه خاص كساني است كه از زاويه دمكراسي بورژوايي (حتي دمكراسي
بورژوايي نوع راديكال يا "سوسياليستي") با تجربه تاريخي ديكتاتوري
پرولتاريا مخالفت ميورزند. كساني كه از "موضوعات اساسي كه تاكنون فرض مسلم مي
پنداشتيم" دست كشيده و به منطق بورژوايي درغلتيده اند، مجبورند به اين شيوه
ها دست بياويزند.
ميتوان
گفت كه عليرغم همه اينها، عليرغم همه آنچه كه استالين در مورد اين مسئله گفته و من
نقل كرده ام، باز هم اين فرمولبندي، كه ديكتاتوري پرولتاريا "در جوهر
خود" ديكتاتوري حزب است، يك فرمولبندي ناجور ميباشد. اين نكته بنظر من تا
حدودي صحت دارد. از قضا، اين فرمولبندي ميتواند عليه همان مناسباتي كه استالين در
باره شان مصرانه تاكيد مي ورزيد؛ يعني مناسباتي كه در آن توده ها ديكتاتوري
پرولتاريا را تحت رهبري حزب اعمال ميدارند، مورد استفاده قرار گيرد. شايد بتوان
فراتر رفت و متذكر شد كه اين فرمولبندي ميتواند گرايش سمتگيري "از بالا به
پائين" را بجاي اتكاء به توده ها منعكس سازد و يا حداقل ترغيب نمايد. بويژه
در پرتو تجربيات مثبت و منفي از آن زمان تاكنون بايد گفت كه اين نكته نيز تا حدودي
صحت دارد. اين گرايش در خود استالين چشمگير شد. اما اين پروسه اي تك خطي نبود.
همانگونه كه مائو متذكر شد، پروسه اي بود كه طي آن سمتگيري صحيح تر استالين، در
برخي جنبه هاي مهمش، به ضد خود تبديل گرديد.
اما
سند CRC طوري به مسئله برخورد ميكند كه گويي استالين
از همان ابتدا سمتگيري عدم اتكاء بر توده ها را داشت، و پاي جاي پاي لنين گذارد و
خطي را تبليغ كرد و به پيش برد كه ديكتاتوري حزب را جايگزين ديكتاتوري توده ها
ميكرد. در حقيقت، لنين اين خط را شديداً ميكوبيد و استالين اين خط مشي را ـ بطور
صريح، موكد و با استدلالات بسيار ـ در همان اثري كه خود سند CRC نقل كرده، مردود ميشمرد. استالين در آنجا ـ به تبعيت از لنين ـ
ديدگاه درست و ديالكتيكي رابطه ميان حزب و توده ها، بمثابه رابطه ميان نيروي رهبري
كننده و نيروي محركه را مطرح ميسازد.
سند
CRC با تحريف گفته استالين ـ "در جوهر خود" ـ آغاز ميكند تا اين
نتيجه را بگيرد:
"از
همين موضع، خصلت و جريان رشد روند بوروكراتيزه شدن و ظهور طبقات نوين بسادگي قابل
رديابي است. تحت يك چنين ساختار سياسي، فقدان يك سياست آگاهانه براي تحديد حق
بورژوايي و اتكاء فزاينده به انگيزه هاي مادي براي افزايش توليد، بنيان اقتصادي
سرمايه داري بوروكراتيك را ريخت. و زمانيكه ما به مرحله اي ميرسيم كه مائو درمي
يابد كه تحت ديكتاتوري پرولتاريا، بورژوازي از درون خود حزب سر بلند ميكند، تصوير
كامل ميشود.” (پاراگراف V ـ 9 تاكيدات اضافه شده اند)
اين
خلاف تحليل لنين از پايه هاي "ظهور طبقات نوين" و بويژه بورژوازي تحت
ديكتاتوري پرولتاريا است. لنين به كاركنان حكومت شوروي و قشر درگير در كار فكري
بطور عام و همچنين به تداوم توليد كوچك بعنوان منابع عمده ايجاد بورژوازي نوين
اشاره نمود. ليكن تحليل وي در ارزيابي ماترياليستي
از تضادهاي اجتماعي و طبقاتي كه در جامعه سوسياليستي برجاي مانده بود، ريشه داشت.
اين تحليل بدنبال يافتن سرچشمه يا منشاء بورژوازي نوين در "بوروكراسي"
نبود. لنين حق داشت ـ او در مسير صحيحي حركت ميكرد ـ سند CRC كاملا از مرحله پرت است.
همانگونه
كه قبلا گفتم، مائو تحليل ابتدائي لنين از اين مسئله را گرفته و آنرا تكامل داده و
به يك خط فراگير تبديل نمود. سند CRC
اين خط مشي ـ و واقعيت ـ را "وارونه" ميكند. اين سند بجاي حركت از
تضادهاي موجود در زيربناي اقتصادي (تفاوت ها و نابرابري هاي برجاي مانده، جان سختي
مناسبات كالايي و غيره) با در نظر گرفتن اوضاع بين المللي و سپس بررسي روبنا
(بويژه نهادها و ايده هاي حاكم بر جامعه) در پرتو اين تضادها، در حقيقت از تحليل
تحريف آميز تضادهاي روبنا آغاز كرده و آنها را بر زيربناي اقتصادي تحميل مي كند.
اين سند رابطه سياست و اقتصاد و رابطه زيربناي اقتصادي و روبنا را معكوس ميسازد.
اين شايد ظاهراً تحليلي مائوئيستي بنظر رسد، ولي درواقع نقطه مقابل آنست. اين شيوه
تحليل ايده آليستي است، درصورتيكه شيوه مائوئيستي، شيوه ماترياليستي است. اين
تحليل، انحرافات بوروكراتيك (برخي واقعي اند و بسياري ساخته و پرداخته اين سند) را
شالوده يا عامل اساسي در ايجاد "پايه اقتصادي سرمايه داري بوروكراتيك"
تصوير ميكند.
اين
ديدگاه ايده آليستي در مورد پايه هاي توليد بورژوازي نوين در جامعه سوسياليستي و
خطر احياي سرمايه داري بارها در سند CRC
تكرار شده است؛ منجمله در اين تز حيرت انگيز:
"بنابراين،
لنين به اين نتيجه رسيد كه صرفاً با تغيير
ديكتاتوري اقليت بر اكثريت به ديكتاتوري اكثريت بر اقليت ميتوان ديكتاتوري
پرولتاريا را جانشين ديكتاتوري بورژوازي ساخت. اينگونه بود كه هيچ گسست كيفي از
ساختار كهن الزام آور نگشت. در نهايت، آن ساختار كهن كه قدرت سياسي را در دست
رهبري دولتي متمركز ميسازد، به ظهور و تقويت يك طبقه نوين حاكمه از ميان خود طبقه
كارگر و بدنه و رهبري حزبش مي انجامد". (پاراگراف IX ـ 2، تاكيدات اضافه شده اند)
در
اينجا است كه ميتوان با صراحت بيشتر به اين نكته پي برد كه چگونه سند CRC روبنا ـ در حقيقت نماي تحريف شده اي از روبنا در جامعه سوسياليستي
ـ را عنصر تعيين كننده در "ظهور و تقويت يك طبقه حاكمه نوين" ميداند.
مائو
"تئوري نيروهاي مولده" ماترياليسم مكانيكي را رد كرد. اين تئوري،
نيروهاي مولده و زيربناي اقتصادي جامعه را بطور تقريباً مطلقي تعيين كننده مي داند
و نقش پوياي روبنا در تاثير متقابل بر زيربناي اقتصادي را نمي بيند، و قبول نمي
كند كه انقلاب در روبنا و در مناسبات توليدي، در را به روي رشد و انكشاف نيروهاي
مولده باز ميكند. اما مائو با ماترياليسم ديالكتيك به مقابله با اين ماترياليسم
مكانيكي برخاست نه با ايده آليسم؛ (6) نه با خطي كه نقش نهايتاً تعيين كننده
واقعيت مادي و بويژه زيربناي اقتصادي در رابطه با روبناي جامعه را انكار مي كند.
اما سند CRC تحت لواي مخالفت با "تقليل گرايي
اقتصادي" (پاراگراف VII ـ 4) خط مشي مائو را سوء تعبير ميكند، و
درواقع نافي نقش تعيين كننده اقتصاد در رابطه با سياست است (و كمي جلوتر خواهيم
ديد كه چگونه سند CRC ماترياليسم ماركسيستي را نيز بيش از پيش تحت
عنوان نفي "تقليل گرايي طبقاتي" رد ميكند.)
باز
هم تكرار ميكنم، خط مائوئيستي زيربناي مادي براي احياي سرمايه داري را در بقاياي
تضادهاي موجود در مناسبات اجتماعي (بيش از همه در مناسبات توليدي) درون جامعه
سوسياليستي و همچنين در مناسبات بين المللي، ميبيند. اين خط مشي اساسا در رابطه با
اين تضادهاست كه روبنا را كانون توجه ميكند. خط سند CRC تضادهاي زيربناي اقتصادي را درجه دوم و تابعي از به اصطلاح عنصر
تعيين كننده مي سازد: "عنصر تعيين كننده" از نظر سند عبارت است از وجود
"چنين ساختار سياسي"، يعني ديكتاتوري پرولتاريا كه بر دمكراسي صوري
بنيان نيافته است.
و
اينك اجازه دهيد به بحث سند CRC
در مورد مبارزه ميان تروتسكي و استالين بپردازيم و اينكه انتقادات تروتسكي نتوانست
پاسخي "به هيچيك از سوالات اساسي پيشاروي ديكتاتوري پرولتاريا" ارائه
دهد؛ اما تصادفاً ـ طوري برخورد شده كه گويا تصادفي بود ـ در "اختلاف
مهم" بين استالين و تروتسكي بر سر امكان ساختمان سوسياليسم در يك كشور، حق با
استالين بود. (رجوع شود به پاراگرافV
ـ 10)
اما
سوال اينست كه چطور ممكن بود حق با استالين باشد؟ چگونه استالين ميتوانست ساختمان
سوسياليسم را در شوروي به پيش ببرد، در حاليكه (بيش از هر كس ديگري) مسئول اعمال
ديكتاتوري حزب بر توده ها بود؟ او چه نوع سوسياليسمي را ميتوانست تحت يك چنين
ديكتاتوري بنا كند؟ شايد هم هيچوقت در اتحاد شوروي جامعه سوسياليستي بنا نشد؟ و با
استفاده از همين منطق، شايد در چين هم اصلا چنين نشد؛ در اين صورت زيربناي اقتصادي
اين كشورها چه بود؟ آيا در تمام اين مدت سرمايه داري بودند، يا چيز ديگري؟ كه در
اين صورت بالاخره به همان تحليل پايه اي تروتسكي مي رسيم.
باز
هم متذكر ميشويم، اين خط به رابطه ميان اقتصاد و سياست، ميان زيربنا و روبنا بطور
متافيزيكي برخورد ميكند، اگر چه نوعي "پيوستگي" هم در آن وجود دارد: اگر
اين خط پياده ميشد، هم زيربناي اقتصادي و هم روبنا تحت تسلط بورژوازي قرار ميگرفت.
شايد از قضا اين خط سعي دارد فرمولبندي خود مبني بر اينكه ـ دمكراسي توده اي بر
مبناي الگوي اكيد كمون پاريس به علاوه شيوه "سنتي ماركسيست ـ لنينيستي"
در زمينه اقتصاد سوسياليستي، شالوده جلوگيري از احياي سرمايه داري است ـ را بجاي
فرمولبندي رويزيونيستي مبني بر اينكه ـ مالكيت دولتي به علاوه نهادي كردن نقش
رهبري حزب برابر با سوسياليسم و يا ضامن آنست ـ بنشاند. هيچكدام از اين دو
فرمولبندي "بهتر" از ديگري نيست ـ هر دو غلط هستند.
با
توجه به تمام دلايلي كه برشمرديم، دست شستن از نقش رهبري كننده حزب به احياي
سرمايه داري منتهي خواهد شد و درست به همان اندازه، اصرار بر اينكه اين نقش نهادي
شده به خودي خود ضامن جلوگيري از احياي سرمايه داري است و نيز عدم توجه به خط مشي
حزب در رابطه با تضادهاي واقعي و مادي روياروي ديكتاتوري پرولتاريا در درون هر
كشور خاص و در سطح بين المللي، به احياي سرمايه داري منجر خواهد شد. يادآوري آنچه
قبلا گفته شد خالي از فايده نيست: اگر حزب چنين نقش رهبري كننده نهادي شده اي را
ايفا نكند، نيروي ديگري ـ در حقيقت دارودسته هاي بورژوايي ـ اينكار را كرده و
حاكميت بورژوازي را نهادي خواهند كرد. علت اين امر، تضادهاي موجود در اساس جامعه
سوسياليستي است و تحت چنين شرايطي امكان بكارگيري موبه موي ساختارهاي رسمي كمون
پاريس وجود ندارد. بعلاوه همانگونه كه مائو گفت اگر هم چنين ساختارهائي بكار گرفته
شوند، جاي فراواني براي مانور بورژوازي باز ميشود كه اين امر به تسلط آنها بر
ساختارها و بر كل جامعه خواهد انجاميد.
برويم
سراغ جمعبندي سند از آنچه كه "انتقادات تيز" رزا لوكزامبورگ از
ديكتاتوري پرولتاريا در شوروي ميخواند. (رجوع شود به بخش 6) به نظر لوكزامبورگ،
بلشويكها اساسا در اشتباه بودند، چرا كه آنها نيز مانند كائوتسكي "ديكتاتوري
را در مقابل دمكراسي قرار ميدهند.” لوكزامبورگ چنين بحث ميكند كه موضع بلشويكها
"از يك سياست سوسياليستي راستين فاصله بسيار دارد " او در واقع مي گويد
كه بلشويكها "مدافع ديكتاتوري در ضديت با دمكراسي بوده، و بنابراين طالب
ديكتاتوري مشتي افراد ميباشند، يعني طالب ديكتاتوري بر مبناي مدل بورژوايي.” (نقل
قولهاي لوكزامبورگ در پاراگراف VI
ـ 1 سند CRC به نقل از كتاب "رزا لوكزامبورگ سخن
ميگويد"، نيويورك، 1970 . تاكيدات اضافه شده اند) باز هم اين همان
"ديدگاه كلاسيك" خرده بورژوايي است كه بين بورژوازي و پرولتاريا ايستاده
و در ديكتاتوري هر دو تبعيت منافع خرده بورژوازي از منافع طبقه حاكم را مي بيند،
اما تفاوتهاي اساسي ميان ايندو ديكتاتوري را براحتي منكر ميشود.
سند
CRC "انتقادات تيز" لوكزامبورگ را
چنين مطرح مي كند:
"نظر
لوكزامبورگ اينست كه مدل ديكتاتوري پرولتاريا پياده شده تحت رهبري لنين و تروتسكي
ياحسنت!ه بعد از انقلاب اكتبر، در واقع در پي حذف خود دمكراسي، تحت اين عنوان بوده
كه "نهادهاي دمكراتيك انتخاباتي خصلتي دردسر آفرين دارند"...
"مطمئنا هر نهاد دمكراتيكي ـ مانند تمامي نهادهاي بشري ـ محدوديتها و
كمبودهاي خود را دارد. اما راه چاره اي كه تروتسكي و لنين پيدا كرده اند، يعني حذف
خود دمكراسي، بدتر از آن مرضي است كه خيال معالجه اش را دارند؛ چرا كه درست راه را
بر آن منبع زنده اي كه تنها سرچشمه تصحيح تمامي محدوديتهاي ذاتي نهادهاي اجتماعي
است مي بندد. اين منبع، زندگي سياسي فعال، نامحدود و پرانرژي وسيعترين توده هاي
مردم است" ...رزا لوكزامبورگ در ضديت با اين نظريه لنين كه سيستم شورايي
دمكراسي پرولتري يك ميليون بار بهتر از دمكراسي بورژوايي است، به ارزيابي از اوضاع
تحت ديكتاتوري پرولتاريا اعمال شده توسط بلشويكها، پرداخت: "لنين و تروتسكي
بجاي نهادهاي نمايندگي كه توسط انتخابات عمومي توده اي ايجاد شده اند، فقط شوراها
را بعنوان تنها نماينده واقعي توده هاي زحمتكش نشاندند. اما با سركوب زندگي سياسي
در سراسر كشور، حيات شوراها نيز بيش از پيش فلج خواهد شد. بدون انتخابات عمومي،
بدون آزادي نامحدود مطبوعات و اجتماعات، بدون برخورد آزادانه عقايد، زندگي در
نهادهاي عمومي به پايان ميرسد و صرفا به يك زندگي تصنعي تبديل مي شود كه در آن فقط
بوروكراسي بمثابه يك عنصر فعال برجاي مانده است. حيات عمومي تدريجا به خواب ميرود
و چند دوجين رهبر حزبي كه از انرژي پايان ناپذير و تجربه نامحدود برخوردارند،
رهبري مي كنند و حكم ميرانند.” " (پاراگراف VI ـ 2 و VI ـ 4، گفته هاي لوكزامبورگ در سند CRC از كتاب "لوكزامبورگ سخن ميگويد" نقل شده است ـ ص 378، 391)
اين
خط مشي سوسيال دمكراتيك است و اين واقعيت را به خوبي افشاء ميكند كه اين موضع بر
ديدگاهي بورژوا دمكراتيك منطبق است ـ عليرغم اينكه لوكزامبورگ تلاش دارد ميان موضع
خويش و دمكراسي بورژوايي خط فاصل بكشد. شكي نيست كه توده هاي مردم در شوروي آنزمان
ـ بويژه سالهاي نخستين جمهوري شوروي ـ در سطحي گسترده تر و عميقتر از آنچه تاريخ
تا آنزمان بخود ديده بود، با انرژي بسيار، فعالانه و آگاهانه در زندگي سياسي شركت
داشتند و بحث لوكزامبورگ به هيچ وجه نمي تواند بر ارزيابي لنين از ديكتاتوري
پرولتاريا در جمهوري شوراها، مبني بر اينكه براي توده هاي مردم "يك ميليون
بار دمكراتيك تر" از هر دولت بورژوا دمكراتيك است، خط بطلان بكشد. ارائه بحثي
خلاف اين ـ كاري كه لوكزامبورگ ميكند ـ و ادعاي اينكه بلشويكها سعي داشتند فعاليت
سياسي توده ها را خفه كرده و "نفس دمكراسي" را مضمحل سازند، افشاگر
ديدگاهي است كه فعاليت سياسي توده ها را با معيارهاي تنگ نظرانه فرماليسم بورژوا
دمكراتيك محك ميزند و "نفس دمكراسي" را با دمكراسي كه طبق اصول بورژوا
دمكراتيك به عمل در مي آيد، مي سنجد؛ و اين دقيقا كاري است كه لوكزامبورگ با تاكيد
بر "نهادهاي نمايندگي كه توسط انتخابات عمومي توده اي ايجاد شده اند" و
با مطرح كردن خواست آزادي "بي قيد و شرط" مطبوعات و اجتماعات، مي كند؛
توجه كنيد كه اينهمه را در ضديت با شوراها بمثابه نمايندگان حقيقي توده هاي زحمتكش
مطرح مي كند.
سند
CRC حتي از اينهم پيشتر رفته و ميگويد كه
"نقص اساسي نظام شوروي" (خوب توجه كنيد: نقص اساسي) "توسط رزا بدين
نحو برملا ميگردد: آن آزادي كه فقط براي هواداران حكومت، فقط براي اعضاي يك حزب
باشد، هر چقدر هم كه شمارشان بسيار باشد، به هيچ وجه آزادي نيست. آزادي هميشه و
منحصرا آزادي براي كسي است كه بگونه اي ديگر فكر مي كند.” (پاراگراف VI ـ 3، به نقل از كتاب "لوكزامبورگ سخن ميگويد")
اولا،
اين تحريف و افتراء است كه گفته ميشود تنها هواداران حكومت و بلشويكها از آزادي
برخوردار بودند. اين واقعيت دارد ـ و صحيح است ـ كه ضدانقلابيون بويژه هنگاميكه
عليه حكومت شوروي دست به اسلحه بردند، سركوب شدند. بطور مثال، واقعه معروف شورش
كرونشتات؛ و همانگونه كه لنين به صراحت معترف بود، توده ها هم در آن درگير بودند.
اما زياد طولي نكشيد كه به قول لنين تحريكات ژنرالهاي سابق گارد سفيد (يعني
ژنرالهاي سابق ارتش ضد انقلابي كه جنگ داخلي را عليه دولت پرولتاريا پيش برده
بودند) در رابطه با حوادث كرونشتات، و روابط امپرياليستها با اين ژنرالهاي سفيد،
برملا شد. معلوم شد كه خيزش كرونشتات تلاشي در جهت سرنگوني دولت پرولتري و احياي
نظم كهن بود. بنابراين طبيعي و نيز درست است كه افراد شركت كننده در چنين شورشهاي
ارتجاعي سركوب شوند. (رجوع كنيد به "كنگره دهم حزب كمونيست شوروي (بلشويك)، 12 ـ 8 مارس 1921 "، بخش دوم، "گزارش درباره كار سياسي
كميته مركزي ح ك ش (ب) 8 مارس"، مجموعه آثار لنين، جلد 32)
اما
انتقادات بسياري عليه حكومت و حزب انجام مي گرفت و "اجازه" داده شد كه
انجام بگيرد. اينرا به وضوح ميتوان از مطالعه نوشته ها و سخنرانيهاي لنين طي آن
دوره از حيات جمهوري نوين شوراها دريافت. لنين آشكارا صحبت از اين ميكند كه حزب و
حكومت در جو ي خرده بورژوايي بسر مي برند و بايد روش كنار آمدن با اقشار خرده
بورژوايي، بويژه در بين دهقانان را، بدون
دست كشيدن از منافع بنيادين
پرولتاريا، بياموزند. او كل مسئله را با معيارهاي تاريخي توضيح ميدهد، كه چگونه
ميتوان بورژوازي بزرگ را به محض كسب قدرت سريعا خلع يد كرده و سركوب نمود، ولي در
مورد توليد كنندگان كوچك و خرده بورژوازي بطور عموم بايد سياست همزيستي و مبارزه
درازمدت را در پيش گرفت. او مسئله را بدينگونه بيان ميكند كه بايد خرده بورژوازي
را هم تحمل نمود و هم در شرايط مادي و
جهانبيني اش تحول ايجاد كرد و اين امر بخشي از حركت بسوي محو تمايزات طبقاتي است.
(چنين بحثي را ميتوان بطور مثال در اثر "چپ روي بيماري كودكانه" كه طي
نخستين سالهاي جمهوري شوروي نوشته شده، يافت.) بدين ترتيب، معلوم ميشود كه نوشته
ها و سخنرانيهاي لنين طي اين سالها (كه اتفاقا برخي از آنها بنحو تحريف آميزي در
سند CRC نقل شده اند) روش پايه اي لنين در اين رابطه
را روشن مي كنند و نشان ميدهند كه سمتگيري او اين نبود كه هركس حكومت و يا بلشويكها
را مورد انتقاد قرار دهد بايد سركوب شده و حقوق سياسي اش نقض گردد.
سند
CRC به جاي اينكه بطور جدي با آنچه لنين در باره
اين تضادهاي پيچيده مي گويد دست و پنجه نرم كند، در انتقادات انحرافي لوكزامبورگ
دنبال راهنما مي گردد. اين گفته لوكزامبورگ كه آزادي "هميشه و منحصرا آزادي
براي كسي است كه بگونه اي ديگر فكر مي كند" اشتباه بودن اين انتقادات و
سمتگيري اساسي شان را خوب آشكار مي كند. البته اين نكته با فراخوان لوكزامبورگ
براي آزادي "بي قيد و شرط" مطبوعات و اجتماعات و غيره ربط دارد و منطبق
است با دمكراسي بورژوايي كلاسيك كه آزادي را برابر با حقوق اقليت عليه
"استبداد اكثريت" مي داند. بطور مثال، اين فرمولبندي شباهت بسيار با
فرمولبندي هاي نوشته هاي كساني همچون جان استوارت ميل و آلكسي دوتوكويل در مورد
دمكراسي و آزادي فردي دارد. در پاسخ به اين نكته، بايد اين پرسش را مطرح نمود: چه
كسي ـ جز بورژوازي و ضد انقلابيون ـ بيش از همه تحت ديكتاتوري پرولتاريا
"بگونه اي ديگر فكر مي كند"؟ شوخي نمي كنم. "نتيجه منطقي
منطق" لوكزامبورگ در اينجا اينست كه به اين افراد بيش از هر كس ديگر بايد
آزادي و حقوق كامل سياسي اعطا كرد. در اين صورت، تكليف ديكتاتوري پرولتاريا چه
ميشود؟ (7)
بهتر
است گفته هاي لوكزامبورگ در مورد آزادي، "همواره و منحصرا"، را با گفته
هاي عميق مائو درباره اجزاء متشكله آزادي يا حقوق اساسي زحمتكشان در جامعه
سوسياليستي مقايسه كنيم: حق كنترل جامعه، حق سلطه بر اقتصاد، حق كنترل و سركوب نيروهاي
متخاصمي كه در صدد احياي سرمايه داري اند، حق اعمال حاكميت بر كليه عرصه هاي
روبنا، به نظر مائو همه چيز از اين آزادي يا اين حقوق اساسي ناشي مي شود. اين
ديدگاه بسيار عميق تر و درست تر از تعريف لوكزامبورگ از آزادي است. در حقيقت، اين
قطب مخالف فرماليسم دمكراتيك لوكزامبورگ بوده و از كنه مطلب سخن
ميگويد:"اينكه كنترل ارگانهاي (قدرت) و موسسات در دست چه كسي است، شديدا
بر مسئله تضمين حقوق مردم تاثير دارد. اگر ماركسيست ـ لنينيستها كنترل داشته
باشند، حقوق اكثريت گسترده تضمين خواهد بود. اگر راست روها يا اپورتونيستهاي راست
كنترل داشته باشند، اين ارگانها و موسسات كيفيتا تغيير خواهند يافت و حقوق مردم در
رابطه با آنها تضمين نخواهد بود. بطور مجمل مردم بايد از حق اداره روبنا برخوردار
باشند.” (مائو، نقد اقتصاد سياسي شوروي، تاكيدات اضافه شده اند)
در
اينجا نيز مائو، همچون لنين، ديدگاه صحيح ماترياليستي و ديالكتيكي در مورد رابطه
ميان اعمال ديكتاتوري پرولتاريا توسط توده ها و نقش رهبري كننده پيشاهنگ كمونيست
آنان را ارائه ميدهد.
به
سراغ نكته ديگري در سند CRC مي رويم كه محتاج برخورد است: "اما
عليرغم همه اين راهگشايي هاي مهم، اكنون مي توانيم ببينيم كه ديكتاتوري دمكراتيك
نوين خلق كه بلافاصله پس از پيروزي انقلاب در چين برقرار شد و يا ديكتاتوري
پرولتاريا كه بدنبال آن آمد، هيچ پيشرفت مهمي نسبت به چارچوب بنا شده توسط لنين و
استالين را رقم نزد.” (پاراگراف VII
ـ 2)
با
توجه به روحيه و سمتگيري سند CRC
ميتوان گفت: "شكر خدا!" تا حالا بايد روشن شده باشد "پيشرفت
مهمي" كه نويسندگان اين سند متوجه فقدانش شده اند، در حقيقت عبارتست از دست
شستن از ديكتاتوري پرولتاريا و بجاي آن اتخاذ الگوهايي متكي بر "انتقادات
تيز" افرادي نظير لوكزامبورگ و افشاگريهاي او در مورد اينكه "نقص اساسي
سيستم شوروي" عبارت بود از دور شدن از فرماليسم بورژوا دمكراتيك.
به
بررسي فرمولبندي ديگري از اين سند ميپردازيم:
"مشكلات
پايه اي پيشاروي اتحاد شوروي در زمان لنين و استالين، مثلا فقدان يك سيستم سياسي
كه مردم بتوانند مستقيما در آن شركت كرده و اراده سياسي خود را اعمال كنند و يا
اجتماعي كردن ابزار توليد كه به تمركز و بوروكراتيزه شدن كل سيستم انجاميد، تماما
در چين نيز خودنمايي مي كرد. بدين ترتيب، همان پروسه احياي سرمايه داري كه در
آنزمان به يك مرحله پيشرفته در اتحاد شوروي رسيده بود، در چين نيز آغاز گشت.”
(پاراگراف VII ـ 3)
مبارزه
طبقاتي در
سوسياليسم و اشكال
حاكميت توده اي
از
آنجا كه چندين بار و از زواياي مختلف درباره تحليل اساسا غلط سند از نظام سياسي و
رابطه آن با نظام اقتصادي در اتحاد شوروي (و كلا جامعه سوسياليستي) صحبت كرده ام،
توجه تان را تنها به عبارت "بدين ترتيب" كه آخرين جمله بند فوق الذكر
سند با آن شروع ميشود، جلب ميكنم. اين عبارت تجلي تداوم برخورد ايده آليستي و
متافيزيكي به رابطه بين اقتصاد و سياست است كه پيش از اين بحث شد ـ بويژه در بخش
انتقاد از "تحليل وارونه" سند CRC
از پايه هاي احياء سرمايه داري. باز هم يادآوري ميكنم كه مائو اساس و پروسه
بازتوليد بورژوازي در جامعه سوسياليستي و خطر احياي سرمايه داري را اصلا
"بدين ترتيب" توضيح نداد.
در
واقع، جلوه ديگري از ايده آليسم كه اينجا در استفاده از "بدين ترتيب"
منعكس است، عبارتست از اين طرز تلقي كه احياي سرمايه داري عمدتا از سمتگيري اشتباه
و سياستهاي غلط انقلابيون در چين و شوروي ناشي شد. در حاليكه در عالم واقعيت، خطر
احياي سرمايه داري در تضادهاي بنيادين ريشه داشت كه مشخصه جامعه سوسياليستي كه
جامعه اي در حال گذار از سرمايه داري به كمونيسم در سطح جهاني است، مي باشد؛ و
پيروزي رهروان سرمايه داري نتيجه مبارزه طبقاتي درون خود كشورهاي سوسياليستي و نيز
در سطح جهاني بود. ديدگاه سند CRC
در مورد اين نكته تعيين كننده، پژواك جار و جنجالهايي است كه در اين روزها در مورد
"ورشكستگي" كمونيسم مطرح مي شود و قبول ندارد كه آنچه در چين و شوروي
اتفاق افتاد، در جوهر خود شكستي بود كه بورژوازي بين المللي بر پرولتارياي بين
المللي تحميل كرد و اشتباهات انقلابيون از نقش درجه دوم برخوردار بوده و عمدتا
اشتباهاتي بودند كه در راه حل و مشكلات واقعي و مقابله با خطراتي كه توسط خود امپرياليسم
و موقعيت كماكان مسلطش بر جهان ايجاد شده بودند، به ظهور رسيدند. (8) اينگونه شكستها از ديدگاه ماترياليسم تاريخي،
بويژه در اوان تخاصمات انقلاب پرولتري با ضد انقلاب بورژوايي، شگفت آور نيستند.
نكته اينست كه از تمام اين شكستها بايد آموخت ـ درسهاي واقعي را خوب دريافت ـ تا
بتوان بارها عقب نشينيهاي موقت را به جهشهاي نوين و بزرگتر تبديل نمود و در طول
نبرد تاريخي و مستمر به سوي پيروزي نهايي راه گشود.
ليكن
نيل به چنين هدفي ممكن نخواهد بود اگر مختصات واقعي مبارزه درك نشود و تحليلهاي
ايده آليستي جاي واقعيات را بگيرند ـ و اين شيوه ايست كه سند CRC اتخاذ مي كند:"در واقع او يمائوه هنگامي كه عرصه هاي مبارزه
در روبنا و در مناسبات توليدي را تشخيص داد، به جنبه تعيين كننده مسئله نزديكتر
گشت. به همين ترتيب، او اين واقعيت را دريافت كه قدرت سياسي در دست طبقه كارگر و
ديگر توده هاي زحمتكش خلق قرار ندارد. اينجا بود كه وي به جنبه تعيين كننده مسئله
سپردن قدرت سياسي به دست خلق پي برد.” (پاراگرافVII ـ 4)
غلط
است! مائو اين واقعيت را دريافت و گفت كه بخشهاي مهمي از روبنا در دست توده ها
نيست و آنها را به پس گرفتن آن بخشهايي از قدرت كه رهروان سرمايه داري غصب كرده
بودند، فراخواند. اما او هرگز نگفت كه رهروان سرمايه داري قدرت عالي را غصب كرده
اند و نگفت كه قدرت سياسي مسلط بر جامعه در كليت خود در دست پرولتاريا نيست.
انقلاب فرهنگي كبير پرولتاريايي در موقعيتي انجام شد كه پرولتاريا قدرت دولتي را
در دست داشت ولي درگير مبارزه مرگ و زندگي بر سر جلوگيري از به قدرت رسيدن
رويزيونيسم و احياي سرمايه داري بود ـ اين انقلاب ادامه انقلاب تحت ديكتاتوري
پرولتاريا بود.
"قطعنامه
16 ماده اي" كه در اوايل انقلاب فرهنگي
همچون رهنمود عمومي براي پيشبرد اين مبارزه انقلابي صادر شد، اين نكته را با صراحت
بيان مي كند. اين قطعنامه ميگويد كه انقلاب فرهنگي كبير پرولتاريايي "مرحله
نويني در تكامل انقلاب سوسياليستي در كشور ماست" و سپس ادامه ميدهد "اگر
چه بورژوازي سرنگون شده است، ولي هنوز تلاش دارد از ايده ها، فرهنگ، رسوم و عادات
كهن طبقات استثمارگر در به فساد كشاندن توده ها و به اسارت كشيدن ذهن آنان استفاده
كرده و زمينه هاي بازگشت خود را فراهم آورد.” و پرولتاريا بايد به شدت با اين مصاف
مقابله كند. هدف انقلاب فرهنگي چه بود؟ هدف مواجه با شرايطي كه توده ها قدرت سياسي
را در دست ندارند نبود، بلكه عبارت بود از "مبارزه عليه آن مقاماتي كه راه
سرمايه داري در پيش گرفته اند و سرنگون كردن آنها، انتقاد و طرد آن
"مراجع" آكادميك آموزشي كه بورژوا و ارتجاعي اند، انتقاد و طرد
ايدئولوژي بورژوازي و ساير طبقات استثمارگر، و تغيير محتواي آموزش، هنر و ادبيات و
ساير عرصه هاي روبنا كه با زيربناي اقتصاد سوسياليستي تطابق ندارند، براي تسهيل
رشد و تحكيم نظام سوسياليستي.” (قطعنامه كميته مركزي حزب كمونيست چين در مورد
انقلاب فرهنگي كبير پرولتاريايي يقطعنامه 16 ماده اي 8
اوت 1966، پكن. تاكيدات اضافه شده اند)
و
خود مائو طي مباحثه اي مهم با "چان چون چيائو" در اوج انقلاب فرهنگي (در
واقع همان مباحثه اي كه سند CRC
از آن نقل قول آورده است) روشن مي سازد كه:
"انقلاب
كنوني ما ـ انقلاب فرهنگي كبير پرولتاريايي ـ انقلابي تحت ديكتاتوري پرولتاريا است
و خود ما آنرا برپا داشته ايم. علت آنهم اينست كه بخشي از ساختار ديكتاتوري
پرولتاريا غصب شده و ديگر نه به پرولتاريا بلكه به بورژوازي تعلق دارد. بدين جهت،
چاره اي جز انقلاب نداشتيم.” (مائو، "رهنمود درباره انقلاب فرهنگي كبير
پرولتاريايي در شانگهاي" به نقل از "آثار پراكنده انديشه مائوتسه
دون" منتشره توسط خدمات مشترك تحقيقات و انتشارات، آرلينگتون، ويرجينيا،
آمريكا، جلد2 تاكيدات اضافه شده اند)
سند
CRC در اينجا "دو در يك" مي كند. سعي
ميكند خط انحرافي خود در مورد "ديكتاتوري حزب" را با تحليل صحيح و
كيفيتا متفاوت مائو از بورژوازي درون حزب (رهروان سرمايه داري) و ضرورت دست زدن به
مبارزه عليه آنها و انقلابي كردن بيش از پيش خود حزب همچون بخشي از كل مبارزه براي
ماندن بر مسير سوسياليسم و ادامه انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا تركيب نمايد.(9)
اما
سند CRC كه با اصرار ميخواهد ديدگاه ايده آليستي خود
را به واقعيت حقنه كند، اين جمعبندي را از انقلاب فرهنگي ارائه ميدهد:
"همانطور كه مائو خود خاطر نشان كرد توده ها اين شكل نوين مبارزه يعني انقلاب
فرهنگي را پروراندند. اين در واقع مبارزه اي عليه ساختارهاي بوروكراتيزاسيون موجود
تحت ديكتاتوري پرولتاريا بود. چون اين مبارزه يك خيزش خودبخودي توده ها بود،
انحرافات آنارشيستي آن نيز كاملا طبيعي بود. اما آنچه مي بايد انجام مي شد،
سيستماتيزه كردن تمامي اين درسها در يك سيستم نوين سياسي و شكل مبارزاتي براي به
اجراء گذاشتن تحت ديكتاتوري پرولتاريا بود. ولي متاسفانه نمي توانيم چنين تحول
مثبتي را طي دوران حيات مائو مشاهده كنيم.” (پاراگراف VII ـ 5)
باز
هم غلط اندر غلط! در آغاز بايد گفت كه اين
دنباله روي و كرنش به خودرويي است. طنز قضيه در اينجاست كه اين بحث "روي
ديگر" (يا "عكس برگردان") بحثي است كه اغلب در مورد انقلاب فرهنگي
مطرح ميشود و آنرا مبارزه دارودسته هاي بالايي برسرقدرت ميداند و مي گويد از توده
ها به عنوان سياهي لشكر استفاده شد. انقلاب فرهنگي "خود جوش" نبود.
انقلاب فرهنگي همچون تمام تلاشهاي انقلابي بزرگ، به معنايي اساسي توسط توده ها
آفريده شد ولي توده ها از رهبري يك پيشاهنگ كمونيست برخوردار بودند ( به ياد
بياوريم اين گفته مائو را كه "ما خودمان آنرا برپا داشتيم" و منظور از
ما مقر فرماندهي پرولتري در حزب كمونيست چين است) بدون اين رهبري، انقلاب فرهنگي
كبير پرولتاريايي دركار نمي بود. حتي اگر هم براه مي افتاد، در نطفه خفه ميشد و
بيشك به قله ها و دستاوردهاي عظيم ـ بدانگونه كه انقلاب فرهنگي دست يافت ـ دست نمي
يافت. انقلاب فرهنگي تركيبي از ابتكار توده ها و رهبري پيشاهنگ كمونيست بود.
نويسندگان
سند CRC حاضر به قبول اين نكته نيستند، زيرا با
خطشان كه قرار دادن توده ها در برابر حزب است جور در نمي آيد ـ خط آنها عبارت از
اينست كه رهبري حزب در ديكتاتوري پرولتاريا چيزي نيست مگر "ديكتاتوري
حزب" بر توده ها. بدين ترتيب، آنها ميگويند كه انقلاب فرهنگي كبير
پرولتاريايي "در واقع مبارزه اي عليه ساختارهاي بوروكراتيزاسيون موجود تحت
ديكتاتوري پرولتاريا" بود. خير، "در واقع" اين چنين نبود. در واقع
آن چيزي بود كه مائو گفت ـ مبارزه اي انقلابي كه آماج حمله اش آن دسته مقامات پر
نفوذ حزبي بود كه راه سرمايه داري در پيش گرفته بودند.
در
اينجا به بررسي برخورد سند CRC
به مباحثات مائو با "چان چون چيائو" در رابطه با كمون شانگهاي
ميپردازيم. سند CRC ميگويد "همانطور كه در مباحثات مائو با
چان چون چيائو در ارتباط با كمون شانگهاي مي بينيم، او هيچ پاسخ جديدي براي مسئله
پايه اي كه طي انقلاب فرهنگي در مقابلشان قرار گرفت ، ندارد. در عوض، او به اين
موضوع برمي گردد كه آتوريته نهايي حزب، حافظ ديكتاتوري پرولتارياست.” (پاراگراف VII ـ 5)
سند
CRC اصلا نكته را نگرفته است. مسئله اين نيست كه
مائو "پاسخ جديدي نداشت.” بلكه مسئله اينست كه نويسندگان اين سند پاسخ مائو
را "درنمي يابند". نكته اساسي مائو اين بود كه تحت شرايط مسلط در چين در
آنزمان ـ و با توجه اوضاع بين المللي ـ شكل كمون كه طي خيزش انقلاب فرهنگي در
شانگهاي انكشاف يافت، در آن مقطع شكل مناسبي براي ديكتاتوري پرولتاريا نبود ـ يعني
با شرايط مادي و بويژه قدرت نسبي طبقات مخالف در آن شرايط، وفق نداشت. به عبارت
ديگر، مائو مي گفت اگر انقلابيون مبادرت به حفظ كمون شانگهاي كنند (و آنرا به
سراسر چين گسترش دهند) منجمله الگوي كمون پاريس در سال1871 را اكيدا به اجرا
بگذارند، آنگاه ضد انقلابيون خواهند توانست فورا حاكميت پرولتاريا را سرنگون كنند
و يا در غير اينصورت از شكل كمون سوء استفاده كرده و آنرا به عكس خود تبديل كنند و
از آن براي غصب قدرت از دست توده ها استفاده كرده و سپس سركوبشان سازند. باز هم،
دليل اين امر چيزي بجز تضادهاي بنيادين جامعه سوسياليستي و نيز اوضاع بين المللي
نيست.
زماني
كه مائو مثال كمون پاريس را مي آورد، ميخواهد به اين نكته برسد. او گفت كه اگر
كمون پاريس سركوب هم نميشد، به كمون بورژوازي تبديل ميگشت. به عبارت ديگر، با توجه
به اوضاع واقعي در آنزمان، اگر كمون پاريس پا برجا ميماند و تلاش ميشد كه
ديكتاتوري پرولتاريا در همان شكل حفظ شود، نيروهاي بورژوايي آنرا از درون فتح
ميكردند. مائو بطور موثري تاكيد مي ورزد كه جوهر مسئله در محتوي نهفته است نه در
شكل؛ و اينرا در تجربه اتحاد شوروي بكار ميگيرد:
"هنگاميكه
شكل قدرت سياسي شورايي ماديت يافت، لنين به شوق آمده و آنرا خلقت خارق العاده
كارگران، دهقانان و سربازان و نيز شكل نوين ديكتاتوري پرولتاريا خواند. اما لنين
در آنزمان نميتوانست پيش بيني كند كه هر چند كارگران، دهقانان و سربازان ميتوانند
از اين شكل قدرت سياسي استفاده كنند، ولي بورژوازي هم ميتواند، خروشچف هم ميتواند.
بنابراين، شوروي كنوني از شوروي لنين به شوروي خروشچف تغيير يافته است.” (آثار
پراكنده مائو، جلد 2، ص 452)
در
اينجا هم نويسندگان سند CRC اگر چه اين گفته مائو را نقل ميكنند، اما در
واقعا لب مطلب را در نمي يابند ـ آنها مشاهدات ژرف و تاريخي مائو را "گيجي
مائو" ميخوانند! (پاراگراف VII
ـ 5) اين نه مائو، بلكه نويسندگان سند CRC
هستند كه درگيجي عميقي بسر مي برند. به نظر مي رسد كه فرماليسم بورژوا دمكراتيك و
كلا توهمات و تعصبات بورژوا دمكراتيك چنان كورشان كرده كه واقعا نمي فهمند كه مائو
دارد اين درس كلي را جمعبندي ميكند كه : مادامي كه طبقات و بويژه بورژوازي وجود
دارد، هيچ شكلي، بخودي خود، نميتواند سد غيرقابل نفوذي در برابر احياي سرمايه داري
باشد و بورژوازي ميتواند قدرت را غصب كرده و اشكالي را كه براي اعمال ديكتاتوري
پرولتاريا تكوين يافته اند به نفع خود مورد استفاده قرار دهد.
بدين
جهت، اصل (وجه عمده) موضوع، محتواست نه شكل. اين درك مائو در پيش بيني او كه
متاسفانه درست درآمد نيز منعكس شده است: "اگر بورژوازي مارا سرنگون ساخته و
قدرت را غصب كند، احتياجي به عوض كردن نام ندارد و كماكان آنرا جمهوري خلق چين
خواهد خواند. مسئله اصلي اينست كه چه طبقه اي قدرت سياسي را در دست دارد. اين
مسئله اساسي است، نه نام.” (آثار پراكنده مائو ، جلد 2)
اينها
نكات كليدي بودند كه مائو در مباحثات خود با "چان چون چيائو" مطرح ساخت:
اومي گفت بايد متوجه بود كه بورژوازي و پرولتاريا هر دو ميتوانند از ساختارهاي
رسمي ايجاد شده تحت ديكتاتوري پرولتاريا استفاده كنند؛ و بايد به محتوا ـ محتواي
طبقاتي ـ توجه داشت نه به شكل؛ و به طور اخص ميگفت كه تقليد از الگوي كمون پاريس
در شرايط آنزمان در واقع بيشتر به نفع بورژوازي تمام ميشود تا پرولتاريا : چرا كه
پرولتاريا را در اعمال ديكتاتوري خويش تضعيف ميكند و دست بورژوازي را در سرنگوني
اين ديكتاتوري و يا خرابكاري در آن از درون و تبديلش به ضد خود، تقويت ميسازد. يك
بخش كليدي از اين تحليل مائو تاكيد مشخص او بر لزوم رهبري پيشاهنگ بود. او ميگفت
مهم نيست كه حزب كمونيست خطابش كنيد يا چيز ديگر، مهم اينست كه كماكان هسته اي از
رهبران خواهيد داشت.
علتش
اين نيست كه مائو مصمم به تحميل "ديكتاتوري حزب" بود. بلكه اساسا
بدلايلي است كه در اينجا در مورد تضادهاي بنيادين موجود در گذار از سرمايه داري به
كمونيسم در سطح جهاني گفته شد و اينكه شور و انرژي انقلابي توده ها و مبارزه
طبقاتي بطور كل، نه در يك خط مستقيم بلكه موج وار و مارپيچي جلو مي رود. اين نكته
بسيار مهم را تكرار ميكنم: تضادهاي نهفته در جامعه سوسياليستي ـ بويژه ميان كار
يدي و فكري؛ و همچنين ميان شهر و روستا؛ و ميان كارگران و دهقانان و ساير تضادهاي
اجتماعي عمده نظير اينها ـ در وجود يك تفاوت عيني ميان بخش پيشرو طبقه و كل طبقه
متبلور خواهند شد.
اين
نيز بنوبه خود در شكل گيري اجتناب ناپذير يك هسته رهبري كننده متبلور خواهد شد ـ و
اگر اين هسته يك هسته رهبري كننده پرولتري نباشد، پس يك هسته رهبري كننده بورژوايي
خواهد بود، چه به صورت آشكار و چه زير نقاب "سوسياليستي"؛ و اين مرتبط
با اين نكته اساسي است كه اگر خط صحيح غالب نباشد، الزاما خط غلط غالب خواهد بود.
و خط صحيح را بايد با مبارزه آگاهانه بدست آورده و آگاهانه هم پياده نمود. اگر قرار باشد كه
ديكتاتوري پرولتاريابطور خودجوش
اعمال شود، آخرالامر به تسليم دو دوستي آن به بورژوازي ختم خواهد شد.
به
اين دلايل است كه مائو ميگويد بايد حزبي بمثابه هسته رهبري موجود باشد. و اين يكي
از آن دلايل اساسي است كه شكل كموني تحت شرايط موجود نمي توانست كار را پيش ببرد ـ
ديكتاتوري پرولتاريا را تضعيف كرده و به بورژوازي براي سرنگون ساختن اين ديكتاتوري
و يا فتح آن از درون كمك مي نمود.
كل
اوضاع بين المللي را نيز بايد به تمام اينها افزود: نهادها و تدابير لازم جهت
مقابله با خطر تهاجم امپرياليستي، و چگونگي تداخل و ربط آن با وجود طبقات و مبارزه
طبقاتي درون جامعه سوسياليستي و كليه تضادهايي كه در اين رابطه از آنها صحبت شد.
بحث مائو پايه در فهم و درك عميق وي از اين مسائل دارد و نشانگر آن است كه او سخت
با اين مسائل دست و پنجه نرم كرده است. اما سند CRC اينها را "درنمي يابد" و در عوض شيوه فرماليستي توخالي
را اتخاذ ميكند.
گفتن
اينكه مائو "به اين موضوع برمي گردد كه آتوريته نهايي حزب حافظ ديكتاتوري
پرولتاريا است" ساده نگري بوده و نشانه عدم دريافتن اصل موضوع است. مسلم است
كه مائو به دفاع از نقش رهبري كننده كلي حزب ادامه داد، اما در عين حال تصريح نمود
كه خود حزب نيز بايد بعنوان بخشي از انقلابي شدن كل جامعه، دستخوش انقلاب گردد.
حتي شيوه بازسازي حزب كمونيست در نتيجه موج خروشان انقلاب فرهنگي كبير پرولتاريايي
نشان ميدهد كه مائو تلاش داشت تا حداكثر ممكن روح و اصول پايه اي كمون پاريس را
بكار بندد ـ در عين حال كه معتقد بود نميتوان بسياري از اشكال و سياستهاي خاص كمون
را بطور اكيد بكار بست. حزب از سطوح پائيني تا بالايي بازسازي شد و اينكار بصورت
علني و از طريق جلسات توده اي علني انجام گرفت؛ كه طي آنها افراد واحدهاي حزبي كه
مي بايست بازسازي ميشدند مورد انتقاد و نظارت كلي توده ها قرار گرفتند. باز هم اين
چيزي نبود بجز بكارگيري روح و اصول پايه اي كمون پاريس؛ و بيان اين واقعيت بود كه
ديكتاتوري پرولتاريا توسط توده ها و تحت رهبري حزب اعمال ميگرديد.
در
رابطه با اشكال توده اي ديكتاتوري پرولتاريا، مائو از كميته هاي انقلابي بعنوان
صحيح ترين شكل رهبري تحت شرايط آنزمان حمايت كرده و آنها را عموميت داد. لازم به
تذكر است كه كميته هاي انقلابي نيز اساسا ساخته دست توده ها، تحت رهبري مقر
فرماندهي پرولتري در حزب بودند. اين شكل ابتدا طي خيزشهاي توده اي در شمال شرقي
چين، بطور خاص در استان "هيلون كيان" ايجاد شد و سپس جمعبندي گشته و
درسراسر جامعه و در تمام سطوح عموميت داده شد ـ آري، نهادي شد. اين "پديده اي
نوين" و فوق العاده مهم بود كه طي انقلاب فرهنگي خلق شد: همانگونه كه پيشتر
ذكر شد، شيوه اي بود براي تركيب توده ها با كادرهاي حزبي و دولتي در اشكال واقعي
حكومتي و اداري در تمامي سطوح جامعه چين.
جمعبندي
سند CRC از اين تجربه نشان ميدهد كه اصلا آنرا
نفهميده است. سند به همين راحتي ميگويد:
"در
اينجا نكته عمده مورد نظر مائو اينست كه مهم شكل ساختار دولتي نبوده بلكه طبقه اي
است كه قدرت را كسب ميكند. اين حرف نشان ميدهد كه تاكيد ماركس بر شكل نوين دولت
تحت ديكتاتوري پرولتاريا تقريبا بطور كلي فراموش گشته است.” (پاراگراف VII ـ 5، تاكيدات در متن اصلي است)
به
چه كسي اينرا نشان مي دهد؟! اصلا چنين چيزي را نشان نمي دهد. نويسندگان سند CRC يكبار ديگر مطلبي را خوانده اند (وحتي نقل كرده اند) اما آنرا
نفهميده اند. بالعكس، آنچه كه اين تجربه به واقع نشان ميدهد اينست كه مائو بطور
خاص توجه بسياري به اين موضوع معطوف داشت. مائو در عين حال كه تاكيد ميكرد شكل
بخودي خود اصل موضوع نيست، باز هم توجه بسيار زيادي به وحدت ميان شكل ومحتواي
ديكتاتوري پرولتاريا، بويژه به انكشاف اشكال نويني نمود كه بطور روزافزون توده ها
را قادر ساخت كه حاكميت خود را بر جامعه تحكيم بخشند ـ ديكتاتوري همه جانبه بر
بورژوازي اعمال كنند و اربابان اقتصاد سوسياليستي باشند.
اين
مائو بود كه پيش از آن، عليرغم مخالفت شديد رويزيونيستهاي موجود در رهبري حزب، از
توده ها در ايجاد كمونهاي خلق در روستاها حمايت و آنان رهبري كرده بود. كمونهاي
خلق در عين حال كه در تمام زمينه ها مو به مو از الگوي كمون پاريس تقليد نميكردند،
ولي اصول پايه اي آنرا بكار مي بستند. آنها اشكال نوين توليد سوسياليستي و مناسبات
سوسياليستي، و تحولي نوين در روبنا بودند بطوري كه پيشرفت بيشتر در استقرار مالكيت
عمومي اقتصادي را با اشكال پيشرفته تر اداره جامعه كه دخالت توده ها را در سطح
وسيع امكانپذير مي ساخت، يكجا در خود جمع داشتند. عامتر آنكه، مائو همچنين
تجربه پيشرو در رابطه با استقرار اشكال
نوين مربوط به مناسبات توليدي پيشرفته تر (در صنعت و كشاورزي)، يافتن طرق نوين
براي درهم شكستن تقسيم كار كهن و درگيرساختن توده ها در اداره و مديريت و در عين
حال درگير ساختن مديران، مسئولين و كلا كاركنان فكري جامعه در كار توليدي بهمراه
زحمتكشان را جمعبندي نمود و به آنها عموميت بخشيد؛ البته همه اينهاطي انقلاب فرهنگي
كبير پرولتاريايي جهش بزرگتري به پيش انجام دادند.
سند
CRC با ناديده گرفتن اين تجربه تاريخي غني، بر
فرماليسم ايده آليستي خويش پاي مي فشارد. چند صفحه بعد، سند CRC مجددا نكته پر معني مائو در باره اين واقعيت تاريخي كه شوراهاي
لنيني به شوراهاي خروشچفي تغيير ماهيت دادند و درس واقعي كه از اين تجربه بيرون
كشيد را سوء تعبير ميكند يا از درك آن باز ميماند. در حقيقت سند CRC چنين بحث ميكند كه، "مائو نيز اهميت ساختارسياسي تشكيلاتي
نوين را درك نكرد" و به نظر مائو "كشف شوراها هيچ اهميتي نداشته است.”
(پاراگراف VIII ـ 11)
باور
نكردني است! همانگونه كه ديديم نظر مائو اصلا چنين نيست. اما طنز قضيه در اينست كه
خود سند CRC قبلا بحث كرده بود كه شوراها هنگامي كه تحت
رهبري نهادي شده حزب قرار گرفتند ديگر چيز كيفيتا نويني نبودند، اگر چه لنين تصريح
كرد كه شوراها و نه حزب، وظايف حكومتي را بدوش داشتند و شوراها "نهادهاي
خاص" از "طراز نوين" بودند. (رجوع كنيد با پاراگرافهاي V ـ 7 و V ـ 8) و حالا سند CRC اين حرف كه شوراها چيز كيفيتا نويني نبودند را به مائو نسبت
ميدهد، در حاليكه مائو اصلا چنين چيزي نگفته و نكته اي كاملا متفاوت مطرح مي كند.
اجازه
دهيد نگاهي به ارزيابي سند CRC
از انقلاب فرهنگي كبير پرولتاريايي بياندازيم:
"انقلاب
فرهنگي فقط بواسطه رهبري مائو امكان پذير شد و خارج از ساختار سياسي موجود تكامل
يافت. هرچند مائو خاطرنشان ساخت كه طي كل دوران سوسياليسم نياز به انقلابات فرهنگي
بسيار است، روشن است كه اين انقلابات در فقدان سيستمي كه ضامن آنها باشد تداوم نخواهند يافت؛ و مائو
و ديگر رهبران سوسياليسم در چين نتوانستند چنين سيستمي را ايجاد يا ترسيم كنند.
تلاش آنها برقراري يك ديكتاتوري همه جانبه بر بورژوازي بود، يعني استفاده از همان
چارچوب قديمي ديكتاتوري پرولتاريا. چنين برخوردي بگونه اي بس آمرانه جلوه كرد و به
همين خاطر، حتي محتواي ضد بوروكراتيك انقلاب فرهنگي نيز بد جلوه داده شد.”
(پاراگراف VII ـ 6)
ايده
آليسم و متافيزيك بيش از پيش نشان داده ميشود. با توجه به تمام آنچه كه در رابطه
با خصلت پرتضاد جامعه سوسياليستي گفته شد، چگونه چنين "تضميني" ميتوانست
وجود داشته باشد؟ چه روشهايي يا كدامين نهادهاي رسمي ميتوانند وقوع انقلابات
فرهنگي "تضمين" نمايند ("تضمين " موفقيت آنها پيشكش) ؟ در ضمن
بايد پرسيد براي چه كسي "بگونه اي بس آمرانه" جلوه كرد ـ براي چه طبقه
اي؟ سند CRC در اينجا هم گرايش پابرجاي خود در دنباله
روي از عقب افتاده ترين اقشار و دفاع از تعصبات بورژوا دمكراتيك و بينش بورژوايي
بطور كلي ـ منجمله، واضح بگويم، آنتي كمونيسم ناهنجارـ را به نمايش ميگذارد. در
واقع، سند CRC كم و بيش علنا موضع بورژوازي و روشنفكران
بورژوايي كه اين آتوريته عليه شان نشانه رفته بود و آزارشان ميداد، را اتخاذ
ميكند. دراين رابطه بد نيست نظرات انگلس در استهزاي آنارشيستها را ذكر كنيم؛ انگلس
در اينجا بنحو جالب توجهي از تجربه كمون پاريس استفاده كرده و به آن رجوع مي نمايد
و اين درس را از آن تجربه جمع بندي مي كند:
"آيا
اين عاليجنابان تاكنون شاهد انقلابي بوده اند؟ انقلاب بيشك آمرانه ترين چيز ممكن
است. عملي است كه طي آن يك بخش از اهالي اراده خود را بزور تفنگ، سرنيزه و توپ كه
همگي ابزارهايي بسيار آمرانه اند، بر بخش ديگري از اهالي تحميل ميكنند. دسته فاتح
بايد حاكميت خود را به وسيله خوف افكندن در دل مرتجعين از طريق بكارگيري اسلحه حفظ
كند. آيا كمون پاريس حتي يك روز هم بدون استفاده از آتوريته مردم مسلح عليه
بورژوازي ميتوانست دوام بياورد؟ بالعكس، آيا نميتوانيم يكمون پاريسه را بخاطر
استفاده ناكافي از آن آتوريته سرزنش كنيم؟" (به نقل از لنين، دولت و انقلاب،
مجموعه آثار، جلد 52)
انگلس
بيشك محتواي طبقاتي ديكتاتوري پرولتاريا را در نظر داشت. او نه از آتوريته به
معنايي كلي يا انتزاعي، بلكه دقيقا از آتوريته انقلابي پرولتاريا دفاع ميكند. همين
نكته در مورد مائو و ساير "رهروان سوسياليسم" در چين نيز صادق است. آنها
به اعمال ديكتاتوري پرولتاريا توسط توده ها بر بورژوازي و كليه كساني كه مي
خواستند سرمايه داري را احيا كنند، حيات و شكل دادند و آنرا رهبري كردند. (10)
مشكل
بوروكراسي،نقش حزب و ساختارهاي دولتي
تحت سوسياليسم
مسئله
بعدي. زيرعنوان "اشتباه اساسي"، سند CRC بدنبال اين است كه در يابد "لنين چگونه و از كجا به اشتباه
رفت.” ولي با اين "اكتشاف" اشتباه اساسي خود را كه رد پايش در سراسر سند
هويداست، عميق تر مي كند. نه تنها استدلالات سند بد و بدتر مي شوند، بلكه بحثهاي جديدي
بميان مي آيد كه نشان دهنده گسست ـ يا عقب نشيني ـ واضح تري از ماركسيسم ـ لنينيسم
ـ مائوئيسم است. باقي نقد حاضر از سند CRC
عمدتا روي همين بحثهاي جديد ـ كه نشان مي دهيم چندان هم جديد نيستند ـ متمركز است.
سند
CRC مي گويد: "در ساختار سياسي كمون پاريس،
حزب كمونيست هيچ نقش مستقيمي بعهده نداشت.” (پاراگراف VIII ـ 4)
باز
هم بلحاظ تاريخي، تنها ميتوان گفت "خدا را شكر!" منظورم اين است كه اگر
يكي از بانفوذترين نيروهاي درون كمون پاريس چنين نقش رهبري "مستقيمي"
بازي كرده بود، رهبري بدست حزبي مي افتاد كه نماينده حقيقي پرولتاريا نبود چرا كه
نيروهاي رهبري كننده كمون پاريس هيچكدام واقعا كمونيست نبودند: سوسياليست بودند،
ولي نه سوسياليست علمي. اين نيروها مخالفين سياسي ماركس بودند و اگر كمون بيشتر
عمر مي كرد و رهبري آنها بر كمون تحكيم مي شد، كار بهرحال به احياء سرمايه داري مي
كشيد. باز تكرار مي كنم، فقدان يك حزب پيشاهنگ كمونيست واقعي يك ضعف حياتي كمون
بود. اين مربوط ميشود به نكته اساسي كه تجربه كمون پاريس داراي محدوديت بود و هر
چند در واقع انقلابات روسيه و چين از روح و جهت اساسي كه ماركس در كمون پاريس
تشخيص داد پيروي كردند، اما علم كردن تجربه بسيار محدود كمون در مقابل تجارب بسيار
عظيم تر بعدي ديكتاتوري پرولتاريا، اشتباه است.
به
نكته ديگري در سند CRC بپردازيم. "اينكه در شماي كلي
ديكتاتوري پرولتاريا كه توسط لنين در "دولت و انقلاب" ارائه شده هيچ
اشاره اي به نقش حزب نشده، جالب توجه است. اين ميتواند متاثر از ساختار سياسي كمون
پاريس باشد. اما در روسيه، بر خلاف كمون پاريس، حزب بواسطه اينكه بعنوان پيشاهنگي
كه منافع طبقاتي پرولتاريا را نمايندگي مي كرد تكوين يافته بود الزاما طي دوران
انقلاب اكتبر نقشي حياتي ايفا نمود. پس اين سوال تئوريك مهم آن دوران بود و بايد
پاسخ مي گرفت. بي توجهي كامل لنين به اين مسئله لغزشي جدي بود كه به اشتباه اساسي
در تكامل درك از ديكتاتوري پرولتاريا انجاميد.” (پاراگراف VIII ـ 5)
واقعيتي
است كه لنين در اثر "دولت و انقلاب " به نقش حزب در ديكتاتوري پرولتاريا
نپرداخت. هدف او از نوشتن دولت و انقلاب در فاصله بين انقلاب بورژوا دمكراتيك
فوريه 1917 و انقلاب پرولتري اكتبر 1917، اين بود كه ضرورت سرنگوني قهرآميز دولت
بورژوايي، نابودي ماشين كهنه دولتي و ايجاد دولتي از نوع نوين ـ ديكتاتوري
پرولتاريا ـ را نشان دهد. مسئله تئوريكي اساسي در آن لحظه تعيين كننده اين بود و
نه نقش حزب در ديكتاتوري پرولتاريا.
"دولت
و انقلاب" پلميكي بود عليه "سوسياليستهاي" اپورتونيست آن دوره (كه
"محترم ترين" و با نفوذترينشان كائوتسكي بود.) اين افراد ضرورت قهر
انقلابي و ديكتاتوري پرولتاريا را نفي و آموزه هاي بنيادين ماركسيستي در باره دولت
را تحريف ميكردند ـ آموزه هائي مبني بر اينكه دولت ابزار سركوب طبقاتي است، با شكل
گيري تخاصمات طبقاتي بوجود آمده و با نابودي اين تخاصمات و بطور كلي تفاوت هاي
طبقاتي از طريق انقلاب پرولتاريا و تحول ريشه اي جامعه و دولت از بين خواهد رفت.)
لنين در اين پلميك به جمعبندي ماركس و انگلس از تنها تجربه تاريخي ديكتاتوري
پرولتاريا در آن زمان يعني كمون پاريس، اتكاء كرد. مسئله نقش پيشاهنگ حزب كمونيست
در اعمال ديكتاتوري پرولتاريا هنوز بطور جدي مطرح نشده بود.
بعيد
نيست اگر لنين با استنباط از تجربه كمون پاريس ـ بخصوص كه در كمون پيشاهنگ كمونيست
واقعي موجود نبود ـ به نتايجي درباره ضرورت نقش پيشاهنگ حزب، نه تنها در سرنگوني
قدرت كهنه دولتي بلكه در ايجاد و اعمال قدرت نوين، رسيده باشد. ولي نپرداختن به
اين مسئله در دولت و انقلاب را "لغزشي جدي" كه به "اشتباهي
اساسي" منجر شد دانستن، نشاندهنده يك طرز تفكر ايده آليستي و متافيزيكي است.
دقيقا
اين تجربه انقلاب اكتبر و سپس اعمال قدرت توسط پرولتاريا بود كه مسئله نقش رهبري
كننده حزب را به ميان كشيد و مطرح ساخت. مسلم است كه در آن هنگام، لنين چه در حيطه
تئوريك و چه در حيطه پراتيك، مداوما در عرض چند سال بعد به اين مسئه پرداخت. او در
نوشته ها و سخنراني هاي خود در اين دوره (سالهاي اوليه ديكتاتوري پرولتاريا در
جمهوري شوراها و سالهاي آخر زندگي خود) بكرات در اين مورد بحث كرده و به تضادهاي
مربوط به اين مسئله پرداخته است ـ در واقع در بخش هاي ديگر اين سند هم از اين
نوشته ها و سخنراني ها نقل قول آورده شده است. (البته بطور تحريف شده و بمنظور
متهم كردن لنين به تبليغ "ديكتاتوري حزب" بر توده ها) (11)
نوع
مطرح شدن اين مسئله، خود رابطه واقعي بين تئوري و پراتيك را نشان مي دهد. در واقع
همانطور كه لنين گفت مهمترين عملكرد تئوري برخورد به مشكلات عاجل روز، برخورد به
مشكلات تئوريكي است كه توسط پراتيك مطرح مي شود.
به
نكته ديگري از سند CRC بپردازيم: "بعد از كسب قدرت در اكتبر،
كنگره شوراها به آتوريته رسمي قدرت سياسي نوين بدل گشت اما در واقع امر، حزب از
پشت صحنه نقش حياتي در ارائه تمامي سياستها و تاكتيكهاي مهم ايفا مي نمود. اگر چه
نقش حزب در ساختار دولتي نوين معين نگشته بود، اما در عمل شوراها را كنترل مي
كرد.” (پاراگراف VIII ـ 6)
با
كمال تاسف مي بينيم سند CRC ترس از همان شبحي را دامن مي زند كه عموما
بورژوازي علم مي كند ـ شبح كمونيستهاي حقه باز كه نقشه هاي مخفي در سر مي
پرورانند! و مي بينيم كه باز هم اين سند فرماليسم آشناي بورژوايي خود را پيش مي
كشد (گله مي كند كه واقعا به ساختارهاي رسمي دمكراسي اعتنا نمي شد)، ولي اينبار
تحت پوشش ضديت با فرماليسم (شوراها فقط آتوريته رسمي بودند ولي در پشت صحنه اداره
امور عمدتا دست كمونيستها بود) در واقع اين امر اصلا "پشت صحنه" نبود.
قبلا، سند CRC خود از لنين نقل قول آورده كه بلشويك ها
ضرورت نقش رهبري كننده حزب را به "جهانيان اعلام كردند.” واقعيت اين است كه
نقش حزب بعنوان نيروي رهبري كننده ديكتاتوري پرولتاريا در رابطه ديالكتيكي با توده
ها كه براي اعمال اين ديكتاتوري بسيج شده بودند، با وضوح هرچه بيشتري تعريف مي شد.
و لنين با مسئله، چه در تئوري و چه در پراتيك، به همين شكل برخورد كرد. استالين
نيز بخصوص در ابتدا، عمدتا چنين كرد. (تحليل مائو را بياد آوريد: در ابتداي رهبري
استالين، حزب بجز توده ها تكيه گاهي نداشت و بنابراين استالين خواستار بسيج همه
جانبه توده ها و حزب شد، ولي بعدا كه از اين طريق دست آوردهايي كسب شد، اتكاء به
توده ها تقليل يافت.
)سند
CRC چنين ادامه مي دهد:
"بنابراين،
تحت فشار شرايط، در مواجهه با تهديدات خارجي و داخلي، حزب مجبور شد كه نقش مركزي
را بعهده گيرد و شوراها را به پشت صحنه براند.” (پاراگرافVIII ـ 7)
صحبت
از "به پشت صحنه راندن" شوراها، عاميانه كردن مسئله و از بنياد غلط است.
حتي "تحت فشار شرايط" و با وجود تغييرات ضروري كه در وزنه شوراها نسبت
به ساير نهادها (از جمله و بخصوص نسبت به حزب ) در اداره جامعه و اعمال ديكتاتوري
پرولتاريا داده شد (چنانكه قبلا صحبتش شد)، همانطور كه لنين گفت براي اجراي امور
دولتي تحت رهبري حزب كماكان به شوراها تكيه مي شد؛ ولي اينجا بايد به يك مسئله
تاريخي جامع تر يعني نقش شوراها (و ساير نهادها و تشكلات توده اي مشابه) در پروسه
انقلاب سوسياليستي و پيشروي بسوي كمونيسم برگرديم.
استالين،
در گفتگويي در باره انقلاب چين و بخصوص در پاسخ به سوالي در باره تشكيل و نقش
شوراها در آن انقلاب (در سال 1927
يعني مراحل اوليه انقلاب چين) چنين بحث مي كند كه شوراها "ارگان قيام عليه
قدرت موجود، ارگان مبارزه براي قدرت انقلابي نوين، ارگان قدرت انقلابي نوين اند.”
(استالين "گفتگويي با دانشجويان دانشگاه سون ياتسن"، 13 مه 1927،
سوال هشتم، در "در مورد اپوزيسيون" ـ پكن؛ انتشارات زبانهاي خارجي صفحه 689) ما قصد وارد شدن به مسائل خاص و بغايت پيچيده تاكتيكي مورد بحث
استالين در باره انقلاب چين در آن دوران را نداريم، ولي اينجا استالين به يك مسئله
مهم و جهانشمول اشاره مي كند. در تجربه انقلاب بلشويكي ( و اين در مورد انقلاب چين
تحت شرايطي كه شوراها تشكيل شدند نيز صدق مي كند) شوراها از درون قيام توده اي
بوجود آمدند و تا مدتي بعد از كسب قدرت (12) همان تحركي را كه در طول قيام داشتند حفظ كردند. ولي روشن بود كه
اين تحرك را نمي توان بشكل "خط مستقيم" در همان سطح و براي مدت زماني
طولاني حفظ كرد.
اين
نيز مربوط است به نكاتي كه قبلا در باره مشكل حفظ انرژي و شور و شوق انقلابي توده
ها مطرح شد. مبارزه طبقاتي و طغيانهاي انقلابي توده ها در جامعه سوسياليستي ( و در
جامعه سرمايه داري) الزاما موج وار و مارپيچي تكامل مي يابند. و اين مسئله ناچارا
در درجه تحرك ـ و گاهي در فقدان نسبي تحرك ـ ارگانهايي از قبيل شوراهاي تحت رهبري
پرولتاريا انعكاس مي يابد.
اين
واقعيت كه در شوروي، شوراها هميشه آن تحرك دوران خيزش توده ها براي كسب قدرت و
سالهاي اوليه اعمال قدرت را نداشتند، بياني از اين تكامل عيني موج وار است و نه
آنطور كه سند CRC مي گويد نتيجه حقه بازيها و اعمال شيطاني
بلشويكها براي جايگزين كردن ديكتاتوري پرولتاريا با ديكتاتوري حزب.
و
درست بر خلاف آنچه اين سند مي گويد، لنين از اين مسئله كه نه توده ها و بلكه
"فقط حزب"، "مي تواند ديكتاتوري را اعمال كند"، اصل نساخت.
(پاراگراف VIII ـ 7) او با جديت به مشكل چگونگي شركت توده
ها در اداره دولت و مبارزه با گرايشات بوروكراتيكي كه مانع آن مي شوند، پرداخت.
نوشته هاي او در سالهاي آخر زندگيش نشان مي دهد كه شديدا با اين مسئله دست به
گريبان بود ولي در عين حال مجبور بود قبول كند كه بوروكراسي تا مدتها به اشكال
مختلف به زندگي خود ادامه داده و به اين زوديها از بين نخواهد رفت.
يكي
از شيوه هاي مهم لنين در رهبري مبارزه عليه بوروكراتيزه شدن و گرايش به فساد كه در
حزب كمونيست بخاطر در قدرت بودن رشد ميكند، كارزار تصفيه حزب از كاريريست ها يكساني
كه براي پيشرفت شخصي وارد حزب شده بودند ـ مه بود؛ اين تصفيه بخصوص شامل افرادي شد
كه بعد از تثبيت قدرت و زمانيكه حزب نقشي رهبري كننده در نهادهاي جامعه، در اقتصاد
و زندگي سياسي كشور ايفا مي كرد، به حزب پيوسته بودند. لنين اصرار داشت كه حزب،
بخصوص هنگامي كه نيروي رهبري كننده پرولتارياي در قدرت است، بايد همواره از افرادي
تشكيل شود كه حاضرند براي منافع پرولتاريا فداكاري كنند. در سال 1921 يعني دوران بعد از پيروزي در جنگ داخلي عليه
ارتجاعيون بومي كه با شماري از قدرتهاي امپرياليستي مرتبط بودند ، لنين در مورد
تصفيه حزب گفت:
"شكي
نيست كه تصفيه حزب به امري جدي و بسيار مهم تبديل شده است."
"در
برخي نقاط حزب عمدتا با كمك تجربه و پيشنهادات كارگران غير حزبي تصفيه مي شود؛ اين
پيشنهادات و نمايندگان توده هاي پرولتر غيرحزبي به طور جدي مورد ملاحظه قرار مي
گيرند. اين با ارزش ترين و مهمترين مسئله است. اگر ما در تصفيه حزب به اين شيوه،
بدون استثناء و از بالا تا پائين، واقعا موفق شويم، دست آورد عظيمي براي انقلاب
كسب خواهيم كرد."
"...حزب
بايد از آناني كه از توده ها بريده اند تصفيه شود ( چه برسد به كساني كه حزب را در
چشم مردم بي اعتبار مي كنند) طبيعتا ما به هرچه توده ها بگويند گردن نخواهيم
گذاشت. چرا كه توده ها نيز گاهي ـ بخصوص هنگام خستگي و فرسودگي مفرط ناشي از سختي
و رنج بيش از حد ـ غرق احساساتي ميشوند كه اصلا پيشرو نيست؛ ولي پيشنهادات توده
هاي پرولتر غير حزبي و در بسياري موارد توده هاي دهقان غير حزبي، در ارزيابي از
افراد و در انتقاد از كساني كه با انگيزه هاي خودخواهانه خودشان را به ما
"چسبانده اند"، از آناني كه تبديل به "كميسرهاي متفرعن" و
"بوروكرات" شده اند، بسيار با ارزش است. توده هاي زحمتكش حساسيت فوق
العاده اي دارند. بنابراين مي توانند فرق كمونيستهاي صديق و متعهد را با آنهائي كه
مايه نفرت كساني ميشوند كه با عرق جبين تامين معاش ميكنند و هيچ امتياز و هيچ
"راهي به مقامات بالا" ندارند تشخيص دهند."
"براي
تصفيه حزب در نظر گرفتن پيشنهادات مردم زحمتكش غير حزبي بسيار مهم است. اينكار
نتايج بزرگي بهمراه مياورد. اين كار حزب را به پيشاهنگي قوي تر از آنچه بود تبديل
مي كند. اين كار حزب را تبديل به پيشاهنگي مي كند كه با طبقه، بند هاي محكم تري
دارد و حزب را در رهبري طبقه از ميان انبوه مشكلات و خطرات بسوي پيروزي، تواناتر
مي كند.” (لنين، تصفيه حزب، منتخب آثار لنين. جلد 33، ص 40 ـ 39 تاكيد از لنين)
اين
تصفيه هاي حزبي و ساير اقداماتي كه عليه بوروكراتيزه شدن حزب تحت رهبري لنين اتخاذ
شد، نمي توانست بخودي خود مشكل را حل كند و نكرد ـ اين اقدامات نمي توانست تضادهاي
بنياديني كه زاينده بوروكراتيسم و كاريريسم در ميان سردمداران حزبي و دولتي و غيره
مي باشند را حل كند و نكرد. ولي اين سياستها نشان مي دهد كه لنين مصمم بود با
بوروكراتيسم و كاريريسم و ساير گرايشاتي كه ميخواستند ماهيت حزب و دولت را عوض
كرده و آن را به ابزاري براي ديكتاتوري بر توده ها تبديل كنند، بجنگد.
اين
مشكل، ابداعات نوين، كشف شيوه ها و ابزار جديدي از مبارزه را طلب مي كرد ـ و
انقلاب كبير فرهنگي پرولتري چين، آن ابداع نوين، آن شيوه و ابزار نوين مبارزه
انقلابي تحت ديكتاتوري پرولتاريا بود. ولي همانطور كه مائو گفت تنها يك انقلاب
فرهنگي نمي توانست همه مشكلات را حل كند؛ و نيز نمي توانست خصلت موج وار مبارزه
طبقاتي و خيزشهاي توده اي ، كه خصلتي عيني است، را از بين ببرد. همانطور كه مائو
گفت در طول جاده اي كه نهايتا به كمونيسم مي انجامد انقلابات فرهنگي متعددي لازم
است و با وجود اين، انقلابات فرهنگي هميشه بوقوع نمي پيوندند. در آن دوراني كه
انقلاب فرهنگي ميسر نيست بايد با گرايشات بوروكراتيك مبارزه كرد و اساسي تر از آن
بايد راههايي يافت تا بتوان از طريق آن شور و تحرك آگاهانه توده ها را به حد اكثر
ممكن بسيج كرد. ولي هيچ يك از اينها سدي آهنين و تضمين شده عليه احياء سرمايه داري
نخواهد بود و اين واقعيت را كه در دوره هايي حتي در جامعه سوسياليستي
"هيجان" انقلابي و ابتكار توده ها در اوج خود نيست، عوض نخواهد كرد.
در
اينجا مسئله ديگري نيز مطرح است و آن برخورد حزب، بعنوان نيروي رهبري كننده
ديكتاتوري پرولتاريا، به مخالفين و برخورد عقايد، چه درون حزب و چه بطور كلي در
سطح جامعه، مي باشد. در مقاله "پايان / آغاز" و برخي نوشتجات ديگر، من به
تبعيت از مائو به اهميت آزاد گذاشتن و حتي تشويق اختلاف نظر و برخورد عقايد تحت
ديكتاتوري پرولتاريا بعنوان يك اصل عام تاكيد كرده ام. ولي در عين حال بايد متوجه
بود كه به اين مسئله نيز نمي توان بطور مجرد و فرماليستي و با ديد دمكراسي
"ناب" و "غير طبقاتي" برخورد كرد ـ شرايط معين و بالاخص روابط طبقاتي و مبارزه طبقاتي چه در خود جامعه
سوسياليستي و چه در سطح بين المللي بر اين مسئله نيز تاثيري تعيين كننده دارد.
گاهي
امكانش هست ـ يعني در تطابق با منافع پرولتاريا است ـ كه به چنين مناظره و اختلاف
عقيده "ميدان" داده شود و حزب نبايد در چنين فرصتهايي از "ميدان
دادن" امتناع كند؛ گاهي هم بايد "صفها را فشرده" تر كرد و مبارزه
ايدئولوژيك و مناظره و غيره را به شيوه اي محدودتر پيش برد؛ و در شرايطي كه چنين
برخوردي ضروريست، حزب از اتخاذ اين روش هم نبايد طفره رود. با وجود اين، بايد اصل
راهنما در تمام اين موارد پيدا كردن شيوه هايي براي بحث، ابراز نظر مخالف و مبارزه
ايدئولوژيك، چه در درون حزب و چه در ميان توده هاي وسيع باشد؛ شيوه هايي كه با
شرايط وفق داشته باشد و در آن شرايط مشخص بر منافع پرولتاريا منطبق باشد؛ و بايد
از هر فرصتي براي حداكثر "ميدان دادن" استفاده كرد كه البته بايد در
تطابق با منافع پرولتاريا يعني با اعمال ديكتاتوري پرولتاريا توسط توده ها و ادامه
انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا و با رهبري حزب پيشاهنگ كمونيست باشد.
اين
كار بايد انجام گيرد ـ حتي با وجود اينكه الزاما خطرات زيادي در برداشته و مكررا
نظمي را كه تحت سوسياليسم جا افتاده، بهم خواهد زد؛ اما اينكار بايد به طريقي
انجام شود كه پايه هاي احياء نظم كهن و سرمايه داري را تقويت نكرده بلكه تضعيف
كند. اينجا بر مي گرديم به "جنبه مثبت تضادهاي حل نشده تحت سوسياليسم" و
اصل مرتبط بدان كه:
"حزب
در جامعه سوسياليستي بايد به دو صورت بمثابه پيشاهنگ عمل كند: نه تنها بعنوان حزب
در قدرت بلكه در رابطه با شركت فعال و در واقع به ميدان آوردن توده ها و رهبري
مبارزات آنها عليه آن جنبه هايي از نظم موجود كه در هر لحظه معين به مانعي در
مقابل انقلابي تر كردن جامعه و در مقابل نيروهاي نوين نوپاي انقلابي تبديل شده
اند. بطور خلاصه حزب بايد هم حزب در قدرت باشد و هم پيشاهنگ مبارزه انقلابي عليه
آن جوانبي از قدرت كه راه رهايي كامل را سد مي كنند.” (باب آواكيان،
"يادداشتي نهايي"، مجله انقلاب ـ پائيز 1990 ص 46،
تاكيدات از متن اصلي است)
كليت
اين مسئله سوالات عميقي را در بر دارد كه بايد با آنها دست و پنجه نرم كرد و پاسخ
داد ـ ولي تكرار كنم، اينكار بايد با اتكاء به ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم و با
جمعبندي ماركسيست ـ لنينيست ـ مائوئيستي از تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا صورت
گيرد. نفي اين تجربه تاريخي و جستجوي "جواب هاي راحت" كه حزب را در
مقابل توده ها قرار مي دهد، صريحا بگويم، شيوه كلاسيك ضد كمونيستي است. بيانيه
جنبش انقلابي انترناسيوناليستي بر نكته اي تاكيد مي كند كه در پرتو وقايع اخير
جهاني بيش از پيش اهميت يافته است:
"جمعبندي
از تجارب تاريخي، خود هميشه صحنه مبارزه طبقاتي حاد بوده است: از زمان شكست كمون
پاريس تاكنون، رويزيونيستها و اپورتونيستها بر شكستها و كمبودهاي پرولتاريا انگشت
گذارده اند تا درست و نادرست را وارونه جلوه داده جاي عمده و غير عمده را عوض كرده
و به اين ترتيب نتيجه گيري كنند كه پرولتاريا "نمي بايست دست به اسلحه مي
برد.” ظهور شرايط جديد اغلب بمثابه توجيهي براي نفي اصول اساسي ماركسيسم، تحت عنوان
"تكامل خلاق" آن، مورد استفاده قرار گرفته است. در عين حال اين نادرست و
بهمان ميزان مضر است كه روح نقادانه ماركسيسم را كنار نهاده، از كمبودها و
موفقيتهاي پرولتاريا همزمان جمعبندي نكرده و بدفاع از مواضعي كه در گذشته صحيح
ارزيابي مي شد و اتكاء به آنها قناعت كنيم. چنين برخوردي ماركسيسم ـ لنينيسم را
شكننده مي كند و در مقابله با حملات دشمن و هدايت پيشروي هاي نوين در مبارزه
طبقاتي ناتوانش مي سازد. في الواقع، چنين شيوه اي روح انقلابي ماركسيسم را مي كشد.
"در
واقع تاريخ نشان داده است كه تكاملات خلاق و واقعي ماركسيسم (و نه تحريفات
رويزيونيستي و قلابي) در ارتباط لاينفك با مبارزه حاد در دفاع و پشتيباني از اصول
پايه اي ماركسيسم ـ لنينيسم قرار داشته است. مبارزه لنين در دو جبهه عليه
رويزيونيسم آشكار و عليه افرادي همچون كائوتسكي كه تحت پوشش "ماركسيسم
ارتدكس" با انقلاب ضديت مي ورزيدند، و نبرد بزرگ مائو عليه رويزيونيستهاي
مدرن كه تجربه ساختمان سوسياليسم در شوروي لنين را نفي مي كردند، در عين پيشبرد
نقدي علمي و همه جانبه از ريشه هاي رويزيونيسم، شواهد اين مدعا هستند."
"امروزه
برخوردي مشابه به مسائل و مشكلات آزارنده تاريخ جنبش بين المللي كمونيستي لازم
است.” (بيانيه ج ا ا ـ ص 8)
متاسفانه
سند CRC از اين برخورد صحيح بريده و خلاف آن مي رود.
اين سند اصرار دارد بر اينكه "دو گام عملي توسط كمون پاريس برداشته شد: اولا،
يك سيستم سياسي كه توسط ماموران قابل عزل دولتي اداره مي شود و ثانيا، جايگزين
كردن خلق مسلح بجاي ارتش دائمي"؛ و مدعي است كه از اين زاويه در "قواي
محركه" قدرت سياسي تعمق مي كند (پاراگراف VIII ـ 9 ، پاراگراف VIII
ـ 10) و به اين ترتيب كاملا به نقطه نظر بورژوايي
نزول مي كند. سند با توصيف ماهيت دولت شروع مي كند:
"طبقه
مسلط در يك جامعه طبقاتي، قدرت سياسي را با ادعاي نمايندگي كل جامعه بكار مي برد.
اين بازتاب تضادي ميان اراده سياسي طبقه حاكم و اراده سياسي جامعه بطور كل است.
براي حل اين تضاد است كه قدرت در ساختار دولتي تمركز مي يابد و توسط طبقه حاكم
بمثابه قدرت اجرائي اش بكار برده مي شود. بنابراين، اين تمركز اراده سياسي طبقه
حاكمه تحت لواي اراده سياسي كل جامعه در شكل كنكرت دولت ( خصوصا در قدرت مسلح آن)،
صفت مميزه قدرت سياسي در جامعه طبقاتي از ديرباز بوده است" (پاراگراف VIII ـ 10
ـ تاكيد از من است)
اين
توضيح نادرستي از تضادهاي موجود و جوهر مسئله است. اعمال قدرت سياسي توسط طبقه
غالب، ماهيتا و بنيادا به منظور حل "تضاد بين اراده سياسي طبقه حاكمه و اراده
سياسي جامعه بطور كل " نبوده بلكه ماهيتا و بنيادا هدفش برخورد به تضاد ـ
خصمانه ـ بين طبقه غالب و طبقه (يا طبقاتي) است كه طبقه غالب براي حفظ موقعيت مسلط
خود در جامعه بايد بر آنها ديكتاتوري اعمال كند. و ريشه آن نه در برخوردي مجرد بين
"اراده هاي سياسي" بلكه در شرايط مادي زيربنايي نهفته است ـ يعني برخورد
منافع طبقاتي متفاوت كه منطبق بر مناسبات توده اي مادي مشخص است. ريموند لوتا
توضيح موشكافانه زير را از مسئله ارائه مي دهد:
"دولت
يك ساختار عيني جامعه است كه خصلتش نه توسط منشاء طبقاتي اعضاي رهبري كننده آن
بلكه توسط تقسيم كار اجتماعي مشخصي كه خود جزئي از آن است و روابط توليدي اي كه
بايد نهايتا به آن خدمت كرده و بازتوليدش كند، تعيين مي شود. (لوتا، "واقعيت
هاي سوسيال امپرياليسم در مقابل دگم هاي رئاليسم بدبينانه: ديناميسم شكل بندي
سرمايه در شوروي" از كتاب "اتحاد شوروي: سوسياليست يا سوسيال
امپرياليست؟ بخش 2، شيكاگو، انتشارات RCP 1983 ـ ص 41 ـ تاكيد از من است.)
ولي
سند CRC مسئله را درست برخلاف اين مطرح مي كند؛ تمركز
بروي "تضاد بين اراده سياسي طبقه حاكمه و اراده سياسي جامعه بطور كل"
نگرشي ايده آليستي به مسئله بوده و كار را به پرده پوشي ماهيت طبقاتي دولت مي كشد،
(خواهيم ديد كه اين سند هم دقيقا در اين جهت پيش مي رود) سند در ادامه بحث خود
مسئله را چنين ارائه مي كند:
"پرولتاريا
در پي گسست كيفي از اين ساختار است. او مي بايد روندي را آغاز كند كه جامعه را
بطور كل به جذب دوباره اين قدرت متمركز، قادر سازد؛ و جايگزيني ارتش دائمي با خلق
مسلح يك گام اوليه مشخص در اين جهت است. در فقدان يك سيستم كامل اقتصادي، سياسي و
اجتماعي كه ضامن اين جذب دوباره باشد، خود اين گام به تنهايي نخواهد توانست به هدف
ياد شده خدمت كند. در كل اين روند، شرايط و ساختارهايي مي بايد ايجاد شود كه اراده
سياسي كل جامعه بتواند بطور مستقيم بدون وساطت يك دولت بروز يابد و متحقق گردد.
فقط بعد از اين است كه پرولتاريا مي تواند به هدف خود يعني جامعه اي كه در آن دولت
ناپديد مي شود دست يابد. اگر پرولتاريا نتواند چنين آلترناتيوي را براي سيستم
سياسي ارائه دهد، نخواهد توانست هيچ گسست كيفي از سيستم بورژوايي موجود انجام
دهد.” (پاراگرافVIII ـ 10)
از
قسمت آخر شروع مي كنيم. در اين بخش رابطه بين اقتصاد و سياست بطور ايده آليستي و
متافيزيكي "وارونه" شده و به خود سياست ـ و بخصوص دولت ـ هم بطور ايده
آليستي و متافيزيكي برخورد مي شود. در اين ميان مسئله تعيين كننده دگرگون كردن
زيربناي اقتصادي در رابطه با "گسست كيفي از سيستم بورژوايي موجود" مطرح
هم نمي شود و مسئله "ارائه آلترناتيوي براي سيستم سياسي " از زيربناي
اقتصادي جدا مي شود و يا حداقل مسئله دگرگون ساختن زيربناي اقتصادي و فعل و انفعال
آن با امر ايجاد دولتي از نوع نوين كه بنوبه خود به از بين رفتن دولت بطور عموم مي
انجامد، اصلا در نظر گرفته نمي شود. فقط بطور سرسري به "سيستم كامل اقتصادي،
سياسي و اجتماعي كه ضامن اين جذب دوباره باشد" اشاره مي شود و بجاي اينكه
شرايط مادي زيربنايي را مركز توجه قرار داده و سيستم سياسي را در زمينه آن ـ يعني
در رابطه ديالكتيكي با شرايط اقتصادي زير بنايي كه نهايتا تعيين كننده اند ـ بررسي
كند، توجه اوليه و عمده را به مسئله سيستم سياسي معطوف مي دارد.
در
فرمولبندي "در كل اين روند شرايط و ساختارهايي مي بايد ايجاد شود كه اراده (
سياسي) كل جامعه بتواند بطور مستقيم بدون وساطت يك دولت بروز يابد و متحقق
شود" يك مسئله خيلي تعيين كننده از قلم افتاده است؛ مسئله اي كه "كل
روند" را مشخص مي كند؛ يعني مسئله وجود طبقات و مبارزه طبقاتي كه مهمترينش
تضاد و مبارزه خصمانه بين پرولتاريا و بورژوازي است؛ ولي همچنين تضاد و مبارزه بين
كارگران و دهقانان، بين زحمتكشان و روشنفكران، و ساير تضادهاي اجتماعي را هم در بر
مي گيرد، تضادهايي كه منعكس كننده تضادهاي طبقاتي اند و يا تخم تضاد طبقاتي و حتي
تخاصم طبقاتي را در بردارند.
درست
است كه با رسيدن به كمونيسم، كه لازمه اش تغيير انقلابي زيربناي اقتصادي و روبنا
است، چنان سيستم سياسي و اداري بوجود خواهد آمد كه در واقع بيان اراده كل جامعه
خواهد بود ـ البته اين به معني فقدان تضاد نيست . ولي روند رسيدن به كمونيسم از
طريق انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا براي حل تضادهاي عميق اجتماعي و برخوردهاي
طبقاتي ميسر مي شود و نه از طريق رشد كم و بيش تك خطي ساختارهايي كه "اراده
سياسي كل جامعه" و "جذب دوباره قدرت دولتي توسط كل جامعه" را بيان
مي كنند. (پاراگراف X ـ 3)
بعدا
سند بما مي گويد كه "كل سيستم ديكتاتوري پرولتاريا كه از زمان لنين تا مائو
در عمل پياده گشته، رفوزه شده است.” (پاراگراف VIII ـ 11) چون طبق نسخه اين سند يعني "آلترناتيوي براي سيستم
سياسي" جلو نرفتند و طبق نظر اين سند در مورد چگونگي از بين بردن دولت (يا
"جذب دوباره قدرت دولتي توسط كل جامعه") عمل نكردند. در اين مورد هم
بايد گفت "خدا را شكر!" اگر "كل سيستم ديكتاتوري پرولتارياي در عمل
پياده شده" كوشيده بود خط سند CRC
را در عمل پياده كند، اين ديكتاتوري پرولتاريا خيلي زودتر از اينها مضمحل شده و
سرنگون مي شد، و پرولتارياي بين المللي تمام آن تجارب غني تاريخي را كه از طريق
درسهاي واقعي كسب كرده، نداشت. و بايد اضافه كنيم كه كاش اين ديكتاتوري پرولتاريا
در امتحان سند CRC بيشتر از اينها "رفوزه" شده بود ـ
يا، اگر بخواهيم مسئله را بشكل مثبت مطرح كنيم، كاش بيشتر از اينها در ممانعت از
قدرت گيري بورژوازي موفق شده بود و هنوز در قدرت بود.
موضوع
تعيين كننده و مورد اختلاف بين ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم و خط سوسيال
دمكراتيك سند CRC در مورد دولت و بخصوص ديكتاتوري پرولتاريا
را تكرار و تاكيد مي كنم: اين سند طوري برخورد مي كند كه گويا به محض اينكه
ديكتاتوري پرولتاريا بدست آمد، مسئله اساسي در پيشروي بسوي كمونيسم گسترش دمكراسي
است ـ دمكراسي صوري. در حاليكه در واقعيت، نكته اساسي ـ يا همانطور كه مائو بروشني
گفت، حلقه كليدي ـ مبارزه طبقاتي است.
در
نوشتجات ماركس و انگلس (ولنين) مي توان فرمولبندي هايي يافت كه از برخي جهات بظاهر
به آنچه در مورد "جذب دوباره قدرت دولتي توسط كل جامعه" در سند CRC آمده است شبيه مي باشد، ولي اين سند اصل مسئله را نمي بيند (يا
نديده مي گيرد): دولت بر پايه شكاف جامعه به طبقات متخاصم بوجود مي آيد و ارگان يك
طبقه ـ طبقه اي كه از لحاظ اقتصادي غالب است ـ براي سركوب ساير طبقات است: دولت
ابزار ديكتاتوري طبقاتي است. اين مسئله در "منشاء خانواده، دولت و مالكيت
خصوصي"، نوشته انگلس، بوضوح و بطور كامل ادا شده: "پس دولت از روز ازل
موجود نبوده. جوامعي بودند كه بدون آن سر مي كردند و هيچ تصوري از دولت و قدرت
دولتي نداشتند. در مرحله مشخصي از تكامل اقتصادي كه تقسيم اجتناب ناپذير جامعه به
طبقات را به همراه داشت، وجود دولت، درست بخاطر اين تقسيم، لازم شد.” (انگلس،
"منشاء ...” در ماركس و انگلس، آثار منتخب، مسكو: انتشارات پروگرس، جلد 3، ص 330) و دولت، هر كجا كه موجود باشد و به هر شكلي كه حكومت كند،
"اساسا ماشين انقياد طبقه تحت ستم و استثمار است" (همانجا ص 332)
"جامعه
بطور كل" هيچ "اراده سياسي" ندارد ـ حداقل در جامعه طبقاتي. ميتوان
گفت طبقات "اراده سياسي" دارند؛ و تكرار مي كنم، قدرت دولتي (ديكتاتوري)
براي برخورد به تضاد بين "اراده سياسي" طبقه غالب ( بطور اساسي تر منافع
طبقاتي عيني آن) و طبقاتي كه مورد استثمار و ستم آن هستند بكار گرفته مي شود.
نكته
اساسي كه اينجا بايد مورد توجه قرار داد اينست كه نيروي مسلح دولتي فشرده ترين
تبلور قدرت سياسي است و تا وقتي دولت هست ـ بعبارت ديگر تا وقتي جامعه به طبقات
تقسيم شده ـ نيروهاي مسلح بهرحال يكي از طبقات را نمايندگي مي كنند. اين نيروهاي
مسلح نمي توانند "تمام خلق" و يا "كل جامعه" را بدون تمايز
طبقاتي نمايندگي كنند. تحت شرايط سوسياليسم ـ كه نه تنها يك جامعه طبقاتي است بلكه
جامعه ايست كه در آن تقسيمات طبقاتي خصمانه موجودند ـ فراخوان انحلال ارتش دائم
(حرفه اي و تمام وقت) و جايگزيني آن با تسليح "تمام خلق" را دادن به
معني درخواست حذف انحصار پرولتاريا بر نيروهاي مسلح است كه بنوبه خود به خواست
انحلال ديكتاتوري پرولتاريا مي انجامد.
زيرا
آن تضادهاي اساسي كه جامعه سوسياليستي را بمثابه جامعه گذار از سرمايه داري به
كمونيسم رقم مي زند پايه هاي مادي براي ادامه موجوديت طبقات و بخصوص براي بازتوليد
مستمر بورژوازي، ايجاد مداوم بورژوازي نوين چه از ميان كارمندان حزبي و دستگاه
دولتي و چه بطور كلي از صفوف مردم مي باشد. در چنين شرايطي منحل كردن ارتش دائمي
كه تحت رهبري حزب پرولتاريا (تنها حزب پيشاهنگ كمونيست آن) مي باشد (13) و جايگزيني آن با تسليح "تمام خلق" در واقعيت به رشد
نيروهاي مسلح متفاوتي كه نمايندگي طبقات متفاوتي، از جمله بورژوازي، را مي كنند مي
انجامد. حتي اگر طبقات حاكمه سرنگون شده و هواداران (علني) آنان از دسته بندي
"تمام خلق" كه قرار است جايگزين ارتش دائم دولت پرولتري شود، حذف شوند،
باز هم اين امر بوقوع خواهد پيوست. نيروهاي مسلح پرولتاريا تحليل رفته يا تضعيف
خواهند شد و قدرت، از جمله قدرت نظامي ساير نيروهاي طبقاتي، و از آنجمله نيروهاي
بورژوايي كه مترصد احياء سرمايه داري هستند، تقويت خواهند گشت. در واقع در چنين
وضعي حفظ قدرت سياسي و ادامه پيشروي بسوي كمونيسم براي پرولتاريا غيرممكن خواهد
بود. وقتي بياد داشته باشيم كه ضد انقلابيون "بومي " بدون استثناء
بدنبال ايجاد وحدت با قدرتهاي خارجي امپرياليستي و ساير دول ارتجاعي هستند، اين
مسئله را با وضوح بيشتري ميتوان ديد. نتيجتا انحلال نيروهاي مسلح تمام وقت و تعليم
يافته، دولت پرولتري را در نبرد با تجاوز امپرياليستي و نيروهاي احياگر سرمايه
داري درون كشور سوسياليستي بطور مهلكي فلج خواهد كرد.
البته
اين بمعناي بي اهميت بودن تسليح توده هاي وسيع تحت سوسياليسم نيست و براي حفظ
حكومت پرولتاريا نبايد تنها بر ارتش دائم تكيه كرد. در واقع چه از زاويه نبرد با
حملات مسلحانه ضدانقلابي (وتجاوز امپرياليستي) و چه از زاويه پيشبرد تغيير انقلابي
جامعه در جهت حذف تقسيمات طبقاتي (و به همراه آن دولت)، لازم و حياتي است كه در
كنار ارتش دائم دولت پرولتري (تا فرارسيدن زمانيكه بتوان ارتش دائم را از بين برد)
توده هاي وسيع "مسلح" بوده و مهمتر از آن وسيعا در ميليشياي خلق متشكل
شده و تعليم ببينند.
ولي
مسئله تعيين كننده، هم در رابطه ارتش دائمي و هم در رابطه با ميليشياي خلق، اين
است كه تفنگ بايد واقعا دست توده ها باشد نه فقط بطور صوري. اين مسئله به ماهيت رهبري اعمال شده در ارتش دائم و
ميليشيا منوط است. و ماهيت اين رهبري نيز بنوبه خود بطور فشرده در خط متجلي ميشود
ـ هم خط ايدئولوژيك و سياسي بطور عام و هم تبلور آن در سياستهاي مشخص. اين شامل
روابط دروني داخل نيروهاي مسلح (از جمله ميليشيا) و روابط بين اين نيروهاي مسلح و
توده هاي خلق است؛ همچنين مستلزم فرموله كردن قصد و هدف اساسي اين نيروهاي مسلح و
اصول نبرد و دكترين آن است كه از اين هدف اساسي سرچشمه مي گيرد.
در
همه اين موارد درك تفاوتهاي طبقاتي بين خلق و اصرار بر نقش رهبري كننده پرولتاريا
و حزب پيشاهنگش كه در خط و سياستهايش تبلور مي يابد، تعيين كننده است. فقط بكاربست
بي وقفه اين روش، و مبارزه مستمري كه كانون توجهش مسئله خط است، تعيين مي كند كه
نيروهاي مسلح دولت پرولتري نماينده قدرت مسلح توده ها هستند و در تطابق با منافع
انقلابي پرولتاريا عمل مي كنند يا نه.
انحلال
تحليل طبقاتي تحت عنوان مخالفت با "تقليل گرايي طبقاتي”
مسلما
موضع سند CRC چنين نيست. اين سند بر ماهيت طبقاتي دولت
پرده مي كشد. در واقع، تحليلش از دولت و روند زوال آن ("جذب دوباره قدرت
دولتي توسط كل جامعه") نه تنها دولت پرولتري بلكه دولت بورژوايي را هم اساسا
تحريف مي كند. تحت عنوان "ديكتاتوري بورژوائي و دمكراسي پرولتري" به اين
(تجديد) نظر بر مي خوريم:
"لنين
مطلقا حق داشت كه بگويد تمامي اشكال مختلف دولتهاي بورژوايي بناگزير ديكتاتوري
بورژوازي مي باشند و كليه اشكال متفاوت ممكن براي دولت در حال گذار پرولتري اساسا
ديكتاتوري پرولتاريا هستند. اما اين جنبه ديكتاتوري فقط جنبه اساسي آن است و نه
همه آن. دولت دمكراتيك بورژوايي با يك سوال مهم در جامعه بشري دست و پنجه نرم مي
كند. تضاد ميان فرد با جامعه. اما يك دولت بورژوا ـ فاشيستي هيچ جايي براي برخورد
با اين تضاد حتي در آن سطح باقي نمي گذارد. هر چند هر دوي اينها اساسا ديكتاتوري
هاي بورژوايي هستند. براي نخستين بار در تاريخ جامعه بشري، دمكراسي بورژوايي فرد
را بمثابه يك موجوديت سياسي به رسميت مي شناسد و به او (زن يا مرد) نقشي هرچند
صوري در سيستم سياسي ميدهد. ضعف اين دمكراسي بورژوايي آنست كه بر حاكميت مالكيت
خصوصي كه توسط آن ديكتاتوري بورژوايي تضمين مي شود استوار گشته است. بنابراين
برابري ادعائي آن نه فقط صوري بلكه دروغين نيز ميشود.” (پاراگراف 9 ـ 1) (14)
قبل
از هر چيز، انتقاد كردن از دمكراسي بورژوايي بخاطر "ضعفهايش"، بشيوه سند
CRC خود كاملا افشاگر است! ولي علاوه بر آن گفتن
اينكه دمكراسي بورژوايي "به حاكميت مالكيت خصوصي استوار است" بسيار
نادقيق و غلط مي باشد. بورژوا دمكراسي به سلطه مالكيت بورژوايي استوار است. اين
نكته ممكن است جزئي و بي اهميت بنظر آيد ـ و ممكن است در متن ديگري چنين نيز باشد
ـ ولي در زمينه تلاش سند CRC براي لاپوشاني پايه و خصلت طبقاتي دمكراسي
بورژوايي اصرار بر اين نكته و كاوش پيامدهاي بعدي اش ضروريست. جوهر مالكيت
بورژوايي استثمار پرولتاريا توسط بورژوازي است. ماركس و انگلس در مانيفست كمونيست
دقيقا بر اين نكته تاكيد كردند. آنها نشان دادند كه "مالكيت خصوصي بورژوايي
مدرن...بر تخاصمات طبقاتي، بر استثمار عده كثير توسط عده اي قليل استوار است.”
آنها تاكيد كردند كه از نظر كمونيستها نابودي مالكيت خصوصي بمعني نابودي اين روابط
و شرايط است ـ و بايد "به اين مفهوم" درك شود. (مانيفست حزب كمونيست،
پكن؛ انتشارات زبانهاي خارجي، صفحات 51
ـ 50)
مالكيت
خصوصي بطور عام لزوما اين تخاصم طبقاتي را در بر ندارد. مالكيت خصوصي، بعنوان يك
دسته بندي كلي، به مالكيت خصوصي ابزار توليد محدود نشده و اجناس مصرف شخصي را نيز
در بر مي گيرد. اين اجناس مصرف شخصي بخودي خود داراي روابط استثماري نيستند؛ و
بهمين قياس مالكيت فردي (خصوصي) ابزار توليد نيز لزوما چنين روابطي را در خود
ندارد (مثلا مزرعه اي كه متعلق به يك زارع بوده وخود روي آن كار مي كند) همانطور
كه ماركس و انگلس روشن مي كنند اين مالكيت خصوصي بورژوايي (و ساير مناسبات
آنتاگونيستي مالكيت نظير فئوداليزم و برده داري) است كه حامل اين روابط استثماري و
تخاصم طبقاتي مي باشد، و كمونيسم با وجود اينكه هدفش نابودي هرگونه مالكيت خصوصي
بر ابزار توليد و در واقع هرگونه توليد كالايي است، بين انواع گوناگون مالكيت
خصوصي بوضوح تفاوت مي گذارد. (15)
بسنده كردن به استفاده از عبارت كلي "مالكيت خصوصي" در اينجا، و صرفا
اظهار اينكه دمكراسي بورژوايي "بر حاكميت مالكيت خصوصي استوار است" كمك
به پنهان كردن تخاصم طبقاتي بنيادين جامعه سرمايه داريست ـ تخاصمي كه توسط جنبه
صوري رابطه بين پرولتاريا و بورژوازي در توليد سرمايه داري نيز پنهان ميشود (در
ظاهر چنين است كه اين رابطه بر مبادله برابر ميان مزد و نيروي كار قرار دارد، در
صورتيكه در واقع يك رابطه استثماري است.)
تمجيدهاي
علني اين بخش از سند CRC از دمكراسي بورژوايي واقعا چشمگير است
("براي نخستين بار در تاريخ جامعه بشري دمكراسي بورژوايي فرد را بمثابه يك
موجوديت سياسي برسميت مي شناسد و به فرد نقشي هر چند صوري در سيستم سياسي
ميدهد.") و مهم است توجه كنيد كه در اينجا براي جذاب تر نشان دادن دمكراسي
بورژوايي آنرا در مقابل فاشيسم بورژوايي هم قرار مي دهد. باز هم اينجا با تحريفي
روبروئيم كه تخاصم طبقاتي در دمكراسي بورژوايي را لاپوشان كرده يا در صدد تخفيف آن
است.
همه
اينها مهر آشناي التقاط رويزيونيستي بر خود دارد ـ از يك طرف دولتهاي بورژوا ـ
دمكراتيك "الزاما ديكتاتوري بورژوازيند" ولي از طرف ديگر "موجوديت
سياسي " فرد را به رسميت شناخته و به او "نقشي هر چند صوري در سيستم
سياسي مي دهد.” سند CRC ("هر چند صوري") تصديق مي كند كه
جوهر مطلب ديكتاتوري بودن همه دول بورژوايي است، ولي با بكار بردن روش التقاطي اش،
اين جوهر را غير اساسي مي نماياند. بحث را بر "تضاد بين فرد و جامعه"
متمركز مي كند و اين تضاد را با اين واقعيت اساسي كه همه اشكال دولت بورژوايي
ديكتاتوري اند در يك رده قرار داده ـ يا در واقع از آن مهمتر مي داند. دقيقتر به
مسئله نگاه كنيم.
در
واقع نه فقط دولت بورژوا دمكراتيك، بلكه همه دولتها نه فقط با طبقات بلكه به اشكال
متفاوت به افراد نيز برخورد مي كنند. در اين رابطه يادآوري نكته اي كه قبلا ذكر شد
مهم است: ديكتاتوري پرولتاريا جنبه اي از بكاربست زور بر افرادي از ميان توده ها
كه خود بطور كلكتيو ديكتاتوري اعمال مي كنند، نيز دارد. همه دولتها ـ همه
ديكتاتوري ها ـ از منافع كلي طبقه حاكمه حمايت مي كنند و ديكتاتوري قبل از هر چيز
و اساسا عليه طبقاتي بكار مي رود كه در تقابل خصمانه با طبقه حاكمه قرار دارند.
ولي اين ديكتاتوري عليه منافع مشخص افرادي از طبقه حاكمه ، در آن موارد و تا جايي
كه در تقابل با منافع عمومي طبقه حاكمه قرار گيرند، نيز اعمال مي شود.
درست
است كه دمكراسي بورژوايي نسبت به اشكال قبلي دولت، حقوق افراد را به اشكال جديد و
متفاوتي مطرح مي كند، ولي باز هم تحليل انگلس را تكرار مي كنم كه دولت با ظهور
تخاصم طبقاتي بوجود آمده و تمام دولتها ماهيتا ابزار سركوب طبقاتي اند، و دولت
بورژوا دمكراتيك نيز از اين قاعده مستثني نيست. ولي سند CRC آشكارا مي كوشد رابطه فرد با دولت را در جامعه بورژوا دمكراتيك از
روابط طبقاتي و ديكتاتوري طبقاتي جدا كند. بما مي گويد لنين "با معادل گرفتن
دمكراسي بورژوايي و دولت بورژوايي" "جنبه غير طبقاتي دمكراسي را كه در
دمكراسي بورژوايي بازتاب يافته، از ديده فرو مي نهد. به رسميت شناختن نقش سياسي
فرد در سيستم سياسي يك جامعه بواقع يك پيشرفت تاريخي در برخورد با تضاد غير طبقاتي
ميان فرد و جامعه است.” (پاراگراف IX
ـ 2)
وقتي
لنين كائوتسكي را بخاطر "تبديل ماركس به يك ليبرال متعارف" افشا كرد
(كائوتسكي ميخواست وانمود كند كه ماركس وقتي صحبت از ديكتاتوري پرولتاريا مي كرد
منظوري نداشت، چرا كه اين عبارت خود نقض دمكراسي است!) اين نكته مهم را مطرح كرد:
"ريشه هاي فلسفي اين پديده، نشاندن التقاط و سفسطه بجاي ديالكتيك است.”
(انقلاب پرولتري و كائوتسكي مرتد ـ مجموعه آثار لنين ـ جلد 28 ص 234
ـ 233). سند CRC نيز وقتي مي كوشد افراد را از آن طبقه اجتماعي كه در جامعه طبقاتي
به آن متعلقند جدا كند، وقتي براي دولت بورژوايي و تضادهايي كه با آن روبروست خصلت
"دوگانه" قائل مي شود، وقتي بر "جنبه غير طبقاتي" دولت بورژوا
دمكراتيك اصرار مي ورزد؛ به همين شيوه آشنا، التقاط و سفسطه را بجاي ماترياليسم
ديالكتيك مي نشاند.
مائو
و رفقايش در آخرين نبرد خود با دن سيائوپين و ساير رهروان راه سرمايه داري در چين
نشان دادند كه منظور دن و شركاء چيست وقتي كه آنان مي گويند توجه به انقلاب به
تنهايي كافي نيست بلكه بايد به توليد هم توجه كرد؛ و اينكه قوانين و مقررات در
موسسات توليدي نه فقط به مناسبات بين افراد در توليد (روابط طبقاتي) بلكه به
مناسبات بين افراد و طبيعت در روند توليد ("تضادي غير طبقاتي") هم مربوط
است. انقلابيون چين گفتند كه مناسبات (يا تضاد) بين افراد و طبيعت در توليد را نمي
توان اينگونه از مناسبات بين افراد در روند توليد (يعني مناسبات توليدي كه در
جامعه طبقاتي، مناسبات طبقاتي است) جدا كرد. آنها نشان دادند كه اين التقاط رويزيونيستها
كوششي است براي تحميل قوانين و مقرراتي با محتواي طبقاتي بورژوايي تحت پوشش
"تضاد غير طبقاتي" و ميخواهند تحت لواي بالا بردن توليد انقلاب را خفه
كنند و با خط مائو يعني "انقلاب را در يابيد، توليد را بالا بريد"
مقابله نمايند.
سند
CRC نيز وقتي مي گويد دولت بورژوايي فقط ابزار
سركوب طبقاتي نيست بلكه "جنبه غير طبقاتي" نيز دارد، درست از همين نوع
التقاط استفاده مي كند. مضمون و تاثير اين بحث، انكار و قلب اين واقعيت بسيار
اساسي است كه دولت بورژوا دمكراتيك يعني دمكراسي فقط براي بورژوازي و ديكتاتوري بر
پرولتاريا و توده هاي خلق. "فراموش" كردن اين مطلب و صحبت از
"پيشرفت تاريخي" دمكراسي بورژوايي در "برخورد به تضاد غير طبقاتي
فرد با جامعه" به معني فراموش كردن يكي از آموزه هاي اساسي ماركسيسم است: در
جامعه طبقاتي افراد بطور بسيار اساسي و تعيين كننده اعضاء طبقات هستند و حتي "اراده"
فردي آنها محصول شرايط اجتماعي و موقعيت طبقاتي آنهاست و نه زائيده يك جوهر فردي
مستقل از روابط اجتماعي. (16)
اينجا
براي روشنتر كردن مسئله و آشكارتر كردن پايه طبقاتي ـ و ديدگاه و منافع طبقاتي
موجود ـ در مواضع سند CRC راجع به دولت بورژوا دمكراتيك و رابطه آن با
افراد و با طبقات، بد نيست نگاهي به بخشهاي مهمي از آثار عمده ماركسيستي در اين
مورد بياندازيم. اول گفته اي از انگلس مي آوريم كه در آن ماهيت طبقاتي به اصطلاح
"اصول جهانشمول" انقلاب بورژوايي را برملا مي كند:
"مردان
بزرگي كه در فرانسه، افكار را براي انقلاب (بورژوايي) كه در راه بود آماده مي
كردند خود انقلابگراني افراطي بودند. اين اشخاص هيچگونه آتوريته بيروني را به
رسميت نمي شناختند. از مذهب، علوم طبيعي، جامعه و موسسات سياسي انتقاد بيرحمانه و
شديد مي شد: همه مي بايست مشروعيت خود را در مقابل محكمه عقل ثابت نمايند يا بوجود
خود خاتمه دهند"
"اكنون،
براي اولين بار روشني تجلي مي كند و براي اولين بار وارد قلمرو عقل مي شويم: حالا
خرافات، بي عدالتي، امتيازات شخصي و بالاخره ستم توسط حقيقت ازلي، حق ازلي، تساوي
مبتني بر طبيعت و حقوق تخطي ناپذير بشر مطرود مي شود و از بين مي رود."
"ما
امروز مي دانيم كه اين قلمرو عقل همان قلمرو بورژوازي بود كه بصورت ايده آل در
آورده شده بود؛ كه حق ازلي در عدالت بورژوايي تجسم يافت؛ كه برابري به برابري
بورژوايي در مقابل قانون نزول كرد؛ كه مالكيت بورژوايي يكي از حقوق اساسي انسان
خوانده شد؛ و حكومت عقل، قرارداد اجتماعي روسو، بمثابه جمهوري دمكراتيك بورژوايي
وجود يافت؛ و جز اين نيز نمي توانست باشد. متفكرين بزرگ قرن هيجدهم نيز مانند
پيشينيانشان قادر نبودند از محدوديتهاي تحميلي عصر خود بگذرند. (انگلس، سوسياليسم
علمي، سوسياليسم تخيلي، منتخب آثار ماركس و انگلس جلد 3 ص 116 ـ 115)
ماركس
نقل قول زير را "اصل راهنماي مطالعات" خويش خواند:
"انسانها
در توليد اجتماعي موجوديت خود، وارد روابطي مشخص و ضروري مي شوند كه خارج از اراده
آنهاست، يعني روابط توليدي منطبق بر آن مرحله مشخص از تكامل نيروهاي مادي توليدي.
مجموعه اين مناسبات توليدي ساختار اقتصادي جامعه را تشكيل مي دهد؛ اين زيربناي
واقعي است كه روبناي سياسي و قانوني از آن بر مي خيزد و اشكال مشخص آگاهي اجتماعي
مربوط به خود را دارد. شيوه توليد زندگي مادي، روند زندگي اجتماعي، سياسي و فكري
را در كليت خود تعيين مي كند. اين آگاهي انسانها نيست كه موجوديشان را تعيين مي
كند بالعكس موجوديت اجتماعيشان است كه آگاهي شان را تعيين مي كند.” (ماركس،
پيشگفتار و مقدمه كتاب "درآمدي بر نقد اقتصاد سياسي " ، پكن ؛ انتشارات
زبانهاي خارجي، ص 3)
بالاخره
لنين مي گويد:
"همه
ميدانند كه توده ها به طبقات تقسيم شده اند؛...
و
معمولا... طبقات توسط احزاب سياسي هدايت مي شوند؛ و احزاب سياسي عموما توسط گروه
هايي كمابيش ثابت كه متشكل از با نفوذترين، پرتجربه ترين و معتبرترين اعضاء هستند
هدايت مي شوند كه براي اشغال بالاترين مواضع مسئوليت انتخاب شده و رهبر خوانده مي
شوند. اينها مسائل ابتدائي است.” (لنين، بيماري كودكي چپ روي ـ پكن ؛ انتشارات
زبانهاي خارجي فصل 5 ، ص 29
ـ 28)
نكته
زيربنايي و مشترك اين نقل قولها اين است كه افرادي كه ديدگاهشان منطبق بر جهان و
جهان بيني بورژوايي است و توسط آن شكل مي گيرد ـ و اين در مورد خرده بورژواهاي
دمكرات هم صدق مي كند ـ قادر به درك آن واقعيت مادي بنيادين كه محتواي يك جامعه
معين و نهادها و ايده هاي آنرا تعيين مي كند، نيستند. آنها نمي توانند بدرستي
زيربنا و ماهيت طبقاتي دمكراسي بورژوايي و عقايد بورژوا دمكراتيك در مورد آزادي، فرديت
و غيره را بفهمند، و بر همين مصداق از درك صحيح محتواي دمكراسي پرولتري و
ديكتاتوري پرولتري نيز عاجزند. روابط بين طبقات مختلف، بين افراد و طبقات، و بين
اين طبقات و رهبري ايدئولوژيك و سياسي شان (احزاب) براي اين افراد روشن نيست.
سند
CRC كه مي كوشد به تحليل "غير طبقاتي"
ـ يا به تحليل خود از "جنبه غير طبقاتي" ـ اعتبار ببخشد، بخشي (يا بهتر
بگوئيم يك قسمت از يك بخش ) از فصل اول "ايدئولوژي آلماني" ماركس و
انگلس را نقل مي كند:"...در طول تكامل تاريخي ...تمايزي بين زندگي افراد تا
بدانجا كه شخصي است و تا بدانجا كه توسط رشته كار و شرايط مربوط به رشته كار معين
مي گردد، بوجود آمد" (ايدئولوژي آلماني منتخب آثار ماركس و انگلس مسكو ص 66)
در
سند CRC نقل قول به اين شكل آمده (پاراگراف 13 ـ 4) و فقط هم همين قسمت نقل شده و يك قسمت مهم حذف شده است. اگر
اين قسمت را بطور كامل بخوانيم مي بينيم كه قسمت از قلم افتاده، منظور ماركس و
انگلس را درست بر عكس آنچه CRC
ميخواهد بنماياند، ميرساند. ماركس و انگلس بروشني بيان مي كنند كه فرديت در جامعه
طبقاتي درون روابط طبقاتي شكل گرفته و توسط آن شكل مي گيرد. مثلا درست در جمله بعد
از قسمتي كه CRC نقل كرده، ماركس و انگلس مي گويند:
"منظور
ما اين نيست كه مثلا اجاره دار يا سرمايه دار ديگر بصورت فرد مطرح نيستند؛ بلكه
شخصيتشان توسط مناسبات طبقاتي كاملا مشخص شكل مي گيرد و تعيين مي شود و تمايز تنها
در تقابل با يك طبقه ديگر ظاهر ميشود و در ميان خودشان فقط وقتي ورشكست شدند مطرح
مي شود.” (منتخب آثار ماركس و انگلس جلد ا، ص 66)
اينجا
ماركس و انگلس نمي گويند كه در جامعه طبقاتي "زندگي افراد" و بويژه كار
آنها داراي يك "جنبه غير طبقاتي" است، بلكه مي گويند تضادي در اين
واقعيت است كه آنها همچون افرادي مجزا زندگي و كار مي كنند اما نقش آنها در توليد
و در جامعه بطور كل توسط روند كلي توليد اجتماعي و تقسيم كار آن شكل گرفته و توسط
آن تعيين مي شود. در جامعه سرمايه داري كار (و موجوديت) افراد به توليد و مبادله
كالايي و مهمتر از آن به پروسه انباشت سرمايه داري وابسته است. ماركس و انگلس اين
نكته را باز كرده و بطور مشخص به مسئله آزادي فردي مي پردازند كه بويژه تحت سرمايه
داري و خصوصا براي پرولتاريا، ظاهر آن (آزادي فردي) در تضاد با جوهرش (ستم و
استثمار طبقاتي) قرار دارد. اينجا در قسمتي طولاني تر از همين اثر اين نكته را بسط
مي دهند:
"اين
مسئله در زمينداري (و حتي بيشتر از آن در قبيله) نيز پنهان است. براي مثال يك
اشراف زاده همواره از اشراف است و عوام زاده هميشه از عوام و اين خصلت، صرف نظر از
ساير روابطش، از شخصيت او جدا نشدني است. جدايي بين فرد شخصي و طبقاتي و خصلت
تصادفي شرايط زندگي يك فرد، فقط با ظهور طبقه اي كه خود محصول بورژوازيست ظاهر مي
شود. اين خصلت تصادفي تنها با رقابت و مبارزه ميان افراد ظاهر شده و رشد مي كند.
بنابراين تحت سلطه بورژوازي افراد در خيال آزادتر از دوران قبل بنظر مي رسند، چرا
كه شرايط زندگيشان تصادفي به نظر مي آيد؛ البته در واقعيت كمتر آزاد هستند چرا كه
بيشتر در معرض خشونت امور قرار دارند. تفاوت سرمايه داري با زمينداري بويژه در
تخاصم بين بورژوازي و پرولتاريا ظاهر مي شود. (همانجا تاكيد از من)
ماركس
در گروندريسه اين نكته را بسط بيشتري ميدهد و مسئله اي را مطرح مي كند كه براي
افشاء موضع و ديدگاه سند CRC بسيار بجاست:
"در
روابط پولي و نظام مبادله اي توسعه يافته پيوندهاي وابستگي شخصي، پيوندهاي خوني،
تربيتي و غيره از هم مي گسلد بي اعتبار مي
شود، يا حداقل بندهاي اشخاص با هم جنبه خصوصي پيدا مي كند؛ (و همين مايه شيفتگي
دمكرات هاست) و افراد مستقل بنظر مي رسند (هر چند اين استقلال توهمي بيش نيست و در
واقع بيشتر بي اعتنايي به يكديگر است تا
استقلال) و به ظاهر آزادند كه با يكديگر برخورد كنند و در محيطي آزاد به مبادله با
يكديگر بپردازند. اين استقلال ظاهري فقط هنگامي است كه شرائط هستي ، روابطي كه
پايه و مايه پيوندهاي اجتماعي افراد با يكديگرند، در نظر گرفته نشود (و همين خود
نشان مي دهد كه شرائط مذكور خود كاملا مستقل از افرادند و گرچه آفريده جامعه اند
اما به نظر طبيعي و خارج از نظارت افراد آدمي، مي رسند... با اين همه، بررسي دقيق
تر اين مناسبات خارجي، اين شرايط، نشان مي دهد كه غلبه بر آنها براي توده افراد يك
طبقه و غيره بدون نابود كردن آنها ممكن نيست. )ماركس، گروندريسه ترجمه مارتين نيكولاس؛ كتاب پنگوئن؛ ص 194 ـ 193؛
تاكيدات در اصل(
ببينيم
تحريف مواضع ماركسيستي در مورد رابطه بين افراد و طبقات واصرار بر "جنبه غير
طبقاتي" دولت بورژوا دمكراتيك و "تضاد غير طبقاتي فرد با جامعه"
نويسندگان سند CRC را به كجا مي برد. طولي نمي كشد كه اين
تحريفات به يك انتقاد كامل از "گرايش غالب" در "خطي كه كمونيستها
از لنين به بعد دنبال كردند" مي رسد، يعني:
"…يك گرايش تقليل گرايي طبقاتي ... بدين
معني كه جامعه فقط بر حسب طبقه ومبارزه طبقاتي مورد تحليل قرار مي گيرد و بدين
ترتيب جوانب غير طبقاتي پديده پيچيده جامعه ناديده گرفته مي شود. يكجانبه نگري
لنين در درك پيچيدگيهاي ديكتاتوري پرولتاريا و بي توجهي كاملش به ضرورت تكوين يك سيستم
سياسي به اين گرايش تقليل گرايانه طبقاتي ياري رساند ـ گرايشي كه همچنان بر كل
جنبش كمونيستي مسلط است.” (پاراگراف X
ـ 6)
ادعاي
گنده اي است ! همه آنچه تا بحال، در انتقاد از اين سند، درباره تئوري و عمل لنين
در رهبري ديكتاتوري پرولتاريا گفتيم بكنار، ولي مثل اينكه نويسندگان اين سند
فراموش كرده اند كه لنين آثار متعددي در مورد حق ملل در تعيين سرنوشت خويش نگاشت و
افرادي مانند روزا لوكزامبورگ را كه گرايش داشتند مسئله ملي را منحل كنند و ستم
وارده به توده هاي ملل تحت سلطه را صرفا استثمار طبقاتي، آنهم به محدودترين معناي
آن، مي خواندند، محكوم كرد. تازه اگر بخواهيم عبارت "تقليل گرايي
طبقاتي" را برسميت بشناسيم، در مورد اين گرايش عاميانه اكونوميستي صدق مي كند
كه همه تضادها را به سطح محدودترين تبلور رابطه كارگر و سرمايه دار تقليل مي دهد؛
و هيچكس بيشتر و پيگيرانه تر از لنين با اين گرايش اكونوميستي خاص مبارزه نكرد.
ولي مبارزه لنين عليه تمام گرايشات اكونوميستي از زاويه يك طبقه مشخص بود ـ يعني
پرولتاريا؛ و نكته هم همينجاست. نويسندگان سند CRC هم وقتي شبح "تقليل گرايي طبقاتي" را علم مي كنند
منظورشان دقيقا تحليل طبقاتي ماركسيستي است. آنها از ريشه با اين گفته مائو كه
"در جامعه طبقاتي همه بمثابه اعضاء طبقه معيني زندگي مي كنند و هر تفكري بدون
استثناء مهر طبقاتي خورده است" مخالفند. (17) (مائو ـ درباره پراتيك، منتخب آثار، پكن؛ انتشارات زبانهاي
خارجي، جلد 1 ص 296)
تصويري
از اين امر را مي توان در مثالي كه خود مائو در "سخنراني در محفل ادبي و هنري
ين آن" زد ببينيم. او درباره مفهومي كه توسط برخي هنرمندان مطرح مي شد ـ بحث
"عشق به بشريت" ـ صحبت مي كند و مي گويد در واقعيت، در جامعه اي كه به
طبقات تقسيم شده است، هر چند افراد در مورد عشق به بشريت صحبت مي كنند ولي پياده
كردن آن در عمل براي هيچكس ميسر نيست؛ چرا كه جامعه به طبقات تقسيم شده و ممكن
نيست بتوان هم به ستمديده عشق ورزيد و هم به ستمگر. خواه ناخواه بايد سمتگيري كرد؛
و در هر جامعه طبقاتي اين اساسا توسط روابط طبقاتي تعيين مي شود. ممكن است، بخصوص
از نقطه نظر خرده بورژوايي، بنظر آيد كه "عشق به بشريت" خصلت طبقاتي
ندارد ـ يا ماوراء روابط طبقاتي بوده و به تضادي "غير طبقاتي" مربوط مي
شود ـ ولي در واقع هميشه (وتا وقتي جامعه به طبقات تقسيم شده) با مضموني طبقاتي
تبلور مي يابد. تاكيد بر اين نكته، "تقليل گرايي طبقاتي" نيست ـ
ماترياليسم ماركسيستي است.
ولي
با استفاده از مفهوم خود سند CRC
("تقليل گرايي طبقاتي") بايد گفت هر چند همه امور جامعه لزوما بيان فوري
و مستقيم طبقاتي نمي يابند ولي در تحليل نهايي همه را مي توان به بياني طبقاتي
"تقليل" داد. مثلا وقتي مائو در اعلاميه سال 1968 در دفاع از مبارزه خلق آفرو ـ آمريكايي گفت كه تضاد بين توده هاي
خلق سياه با طبقه حاكمه آمريكا در تحليل نهايي تضادي طبقاتي است، منظورش اين نبود
كه مسئله ملي در بين نيست؛ بلكه ميخواست بگويد كه اين تضاد نهايتا از طريق انقلاب
پرولتري حل خواهد شد. بطور كلي مبارزه ملي را در تحليل نهايي موردي از مبارزه
طبقاتي خواندن، نفي اين نيست كه مسئله ملي ديناميزم خاص خودش را دارد، بلكه بدين
معناست كه مسئله ملي نهايتا و ماهيتا مشروط به روابط بنيادين طبقاتي بوده و حل
نهايي آن از طريق حل مبارزه طبقاتي و پيروزي نهايي پرولتاريا بر بورژوازي و
دستيابي به كمونيسم ميسر است؛ يعني طبقات مختلف، چه در ميان ملل تحت ستم و چه در
ميان ملل ستمگر در مورد مسئله ملي هم، مانند ساير موارد، ديدگاههاي متفاوتي خواهند
داشت.
ديگر
بايد روشن شده باشد كه ضديت سند CRC
با "تقليل گرايي طبقاتي" در واقع يك خواست خرده بورژوايي براي
"رهايي" از شيوه ماركسيستي تحليل طبقاتي و كل بينش و متدولوژي پرولتريست
ـ خواستي است بموازات آرزوي "آزاد بودن" از پرولتاريا و ديكتاتوري اش در
دنياي واقعي، و انكار تمام تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا ("از لنين به
بعد") اينجا نقل قولي از ماركس مي آوريم كه بسيار بجاست. اين گفتار در مورد
يكي از انواع سوسيال دمكراسي خرده بورژوايي است كه در زمينه و شكل بخشا متفاوتي
مبلغ "تغيير جامعه بشيوه اي دمكراتيك، ولي تغييري كه درون مرزهاي خرده
بورژوايي صورت بگيرد" مي باشد. ماركس ميگويد:
"نبايد
به اين پندار كوته بينانه دچار شد كه گويا خرده بورژوازي بر پايه اصولي براي
پيشبرد مقاصد طبقاتي خودخواهانه خود مي كوشد. برعكس او معتقد است كه شرايط خاص
رهايي اش در عين حال همان شرايط عامي است كه نجات جامعه معاصر و اجتناب از مبارزه
طبقاتي فقط در چارچوب آن ميسر خواهد بود. ونيز نبايد تصور كرد كه تمام نمايندگان
دمكراسي دكاندار يا مفتون دكانداران هستند اينان از نظر معلومات و موقعيت فردي
خويش مي توانند زمين تا آسمان با آنها تفاوت داشته باشند. عاملي كه آنها را به
نمايندگان خرده بورژوازي بدل مي سازد اينست كه مغز آنها نمي تواند از حدي كه خرده
بورژوازي در زندگي خود قادر به گذشتن از آن نيست فراتر رود و بدينجهت در زمينه
تئوريك به همان مسائل و همان راه حل هايي مي رسند كه خرده بورژوازي بحكم منافع
مادي و موقعيت اجتماعي خود در زمينه پراتيك به آن مي رسد. بطور كلي رابطه
نمايندگان سياسي و ادبي يك طبقه با خود طبقه اي كه نمايندگي آنرا دارند نيز بر
همين منوال است..."
"ولي
دمكرات از آنجا كه بيانگر خرده بورژوازي يعني بيانگر طبقه اي در حال گذار است كه
در آن منافع دو طبقه برندگي خود را از دست مي دهد، مي پندارد كه اصولا مافوق تناقضات
طبقاتي قرار دارد. دمكراتها برآنند كه عليه آنها طبقه ممتازي قرار دارد ولي آنها
به اتفاق مجموع قشرهاي ديگر ملت مردم را تشكيل مي دهند و آنچه كه بدفاع از آن
مشغولند حق مردم است، آنچه كه در آن ذينفعند منافع مردم است. به اين جهت لزومي نمي
بينند كه در آستان مبارزه اي كه در پيش است به بررسي منافع و مواضع طبقات مختلف
بپردازند.” (ماركس هجدهم برومر لوئي بناپارت ـ مسكو انتشارات پروگرس ـ صفحات 40 ـ 41
ـ 43 ـ 44 ـ تاكيدات از متن اصلي است)
ارزيابي
از تجربه تاريخي
سند
CRC، با ديدگاه خود، كل تجربه سوسياليسم را چنين
جمعبندي مي كند:
"...ما بعنوان كمونيست در عين حال كه از
تلاش قهرمانانه براي خلق جامعه نوين و پديده هاي نويني كه در دل سوسياليسم به ظهور
رسيدند (چيزهايي كه نقشي مثبت در تحول تاريخ بازي كردند) دفاع مي كنيم، اين وظيفه
را بدوش داريم كه اشتباهات خود را كانون توجه قرار داده و تصحيح شان كنيم ـ نه
اينكه آنها را تحت عنوان محدوديتهاي تاريخي توجيه نمائيم.” (پاراگرافIX ـ 6)
در
جواب به اين، سه نكته را مي توان خاطر نشان كرد:1
ـ
وظيفه اصلي ما كمونيستها در اين رابطه، بخصوص در شرايط خاص حاضر، اين است كه نه
تنها "از تلاش قهرمانانه براي خلق جامعه نوين"، بلكه از دستاوردهاي عظيم
تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا در ايجاد جامعه اي بنيادا نوين (كه براي اولين بار در
شوروي بظهور رسيد و سپس با انقلاب چين و انقلاب كبير فرهنگي پرولتري به قله هاي
نويني رسيد) نيز دفاع كنيم. در عين حال ما بايد بر پايه اين دستاوردها، بيرحمانه و
عميقا از اشتباهات خود انتقاد كنيم و در جستجوي شيوه هايي باشيم كه در آينده از
اين اشتباهات اجتناب ورزيم و بطور كلي بكوشيم اشتباهات را به حداقل ممكن برسانيم.
سند
CRC از يك طرف مدعي دفاع از "پديده هاي
نويني كه از دل سوسياليسم بظهور رسيدند (چيزهايي كه نقشي مثبت در تحول تاريخ بازي
كرده اند)" است و از طرف ديگر اصرار دارد كه "از لنين به بعد" خط و
عمل كلي جنبش بين المللي كمونيستي در رابطه با مسئله تعيين كننده قدرت دولتي
پرولتري معيوب بوده و چند سال بعد از انقلاب اكتبر "ديكتاتوري حزب" بجاي
ديكتاتوري توده ها نشست و حتي انقلاب فرهنگي نيز نتوانست از اين چارچوب
"ديكتاتوري حزب" بگسلد ـ بايد صريحا گفت كه اين برخورد اگر عوامفريبانه
نباشد بسيار غيراصولي است. نتيجه گيري اصولي ـ از زاويه ماركسيستي ـ چنين تحليلي
بايد اين باشد كه در اين جوامع هرگز دگرگوني سوسياليستي صورت نگرفت. سوسياليسم هر
چند يك جامعه بي طبقه نيست ولي بيان يك تغيير تاريخي ـ جهاني است. از اينرو چطور
مي تواند بفكر يك ماركسيست خطور كند كه حزبي بجاي رهبري توده ها و اتكاء به آنان
ديكتاتوري خود را به آنان اعمال كرده و با اين وصف توانسته به چنين تغييرات تاريخي
ـ جهاني دست بزند؟! اگر با اين ديد بنگريم "پديده هاي نوين" و بخصوص
پديده هاي نوين سوسياليستي زيادي براي دفاع باقي نمي ماند.
2ـ
در رابطه با اشتباهاتمان، قبل از هر چيز بايد بدرستي سنجيد چه اشتباه بود ـ و چه
نبود؛ و بر اين پايه آنها را ريشه يابي كرد. اين ريشه ها برخي ذهني اند و برخي
عيني؛ برخي از محدوديت تاريخي و تناسب ناموافق نيروهاي طبقاتي منتج شدند و برخي
نتيجه اشكالات در ديدگاه و متدولوژي و اشتباهات در سياست و استراتژي بودند.
3ـ
سند CRC نمي تواند يك ارزيابي صحيح و آموزنده از
پيشروي هاي عظيم و اشتباهات واقعي موجود در اين تجربه تاريخي ارائه دهد. اين مسئله
اتفاقي نيست: بدون ارزيابي صحيح از دست آوردها، تحليل درست از اشتباهات امكان
ندارد و بالعكس (و اين كاملا با نكته اي كه "بيانيه جنبش انقلابي
انترناسيوناليستي" بعنوان جهت گيري اساسي به آن اشاره مي كند مرتبط است ـ
يعني جمعبندي از تجربه تاريخي خود عرصه مبارزه حاد طبقاتي است و انتقاد از اين
تجارب و تكامل خلاق ماركسيسم با مبارزه حاد براي دفاع از اصول اساسي ماركسيسم
رابطه تنگاتنگ دارد) ولي متاسفانه سند CRC
از اصول اساسي ماركسيسم دست كشيده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر