۱۳۹۲/۱۰/۱۳

مجموعه ای از مقالات باب آواكيان (بخش پایانی)



تمركز، عدم تمركز و زوال دولت

همانطور كه ديديم موضع غلط در مورد نقش حزب، بخصوص تحت ديكتاتوري پرولتاريا، در دست كشيدن سند CRC از اين اصول نقش محوري دارد. اين سند حتي كار را بجايي رسانده كه مي گويد، "يك گرايش ديگر نيز توسط موضع لنين درباره نقش مركزي حزب در ديكتاتوري پرولتاريا ترغيب شد. اين گرايش كه تفكر مسلط در جنبش كمونيستي است بر اين پايه مبتني است كه در ارتباط با انقلاب اجتماعي همه چيز را حزب تعيين مي كند.” (پاراگراف IX ـ 7)
تنها با انكار واقعيت (پراتيك لنين بعنوان رهبر انقلاب اكتبر و جنبش بين المللي كمونيستي و خدمات او در تكامل تئوري ماركسيستي) است كه مي توان چنين موضعي را به لنين نسبت داد. ولي نسبت دادن اين موضع به مائو واقعا وقاحت مي خواهد. اين درك كه توده ها سازندگان تاريخند، آنها و فقط آنها نيروي محركه تاريخ جهان مي باشند، توسط مائو تبلور يافت ـ مائو به اين درك بيان فشرده تئوريك داد و بدون وقفه در عمل، در مبارزه براي كسب قدرت، در اعمال ديكتاتوري پرولتاريا و پيشبرد مبارزه انقلابي بسوي كمونيسم، آنرا بكار بست. و عجيب نيست كه سند CRC، با توجه به درك تحريف شده اي كه از عمل و "تفكر غالب" در جنبش بين المللي كمونيستي دارد، در حاليكه "از يك طرف" براي پيشاهنگ كمونيست نقش رهبري قائل مي شود، "از طرف ديگر" فورا و ماهيتا اين نقش را نفي مي كند.
مسئله، آنجا كه اين سند باصطلاح "جهت گيري نوين" را مطرح ميكند، روشنتر مي شود. طبق معمول اين جهت گيري "نوين" اصلا هم "نوين" نمي باشد، درك آشنايي است كه در ميان قشر خاصي از "سوسياليستهاي" بورژوا و خرده بورژوا متداول است. و چنانچه معمول اين نوع دركهاست، اين "جهت گيري نوين" عميقا در ايده آليسم ريشه دارد. تضادهاي واقعي درون جامعه سوسياليستي و در سطح بين المللي در اينكه تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا در عمل از آنچه ماركس با جمعبندي از تجربه بسيار محدود و كوتاه كمون پاريس پيش بيني كرده بود تفاوت داشت، نقش اساسي داشتند. ولي سند CRC از دست كم گرفتن و ناديده انگاشتن اين تضادها دست بر نداشته اصرار دارد كه، "نقطه آغاز مي بايد يك درك كيفيتا نوين از قدرت سياسي پرولتري باشد. اين مي بايد بازتاب درك ماركس از كمون پاريس مبني بر جذب دوباره قدرت دولتي توسط كل جامعه باشد. بنابراين دولت پرولتري نبايد دولتي شبيه به دولت بورژوايي يا دولت تحت سوسياليسم ـ آنگونه كه تاكنون كمونيستها با تمركز كل قدرت در يك ساختار متمركز دولتي آنرا عملي ساخته اند ـ باشد. اين مي بايد يك سيستم سياسي نوين باشد كه دولت با آغاز روند جذب دوباره قدرت دولتي توسط جامعه، از طريق روند تمركز زدايي قدرت سياسي و با هدف رسيدن به مرحله اي كه اراده سياسي كل جامعه مستقيما بتواند بدون وساطت دولت تبارز يابد و متحقق شود، از جنبه دولت بودنش دست بكشد. چنين سيستمي تنها مي تواند از طريق اجتماعي كردن واقعي ابزار توليد تكوين يابد كه به نوبه خود فقط از طريق يك سيستم سياسي متكي بر دمكراسي پرولتري مي تواند تضمين گردد. اين سيستم سوسياليستي كه در آن زيربناي اقتصادي سوسياليزه و سيستم سياسي دمكراتيك پرولتري جوانب مكمل يكديگر هستند، بايد به خودي خود قادر به ادامه حيات بوده و تبديل به يك سيستم اجتماعي شود كه از جانب كل خلق قابل قبول بوده و توسط آنها تحت رهبري پرولتاريا بعمل درآيد.” (پاراگراف X ـ 3)
معادله را بنگريد: تمركز ـ بد؛ عدم تمركز ـ خوب. اين است انزجار كلاسيك خرده بورژوايي از حكومت پرولتاريا كه از طريق دولت، قدرتمند متمركز آن و كنترل متمركزش به اقتصاد اعمال مي شود. اين سند عملا خواهان انحلال دولت پرولتري ـ به محض تحكيم حاكميت پرولتاريا و اجتماعي شدن مالكيت ـ و جايگزيني آن با يك سيستم سياسي دمكراتيك بدون دولت است.
در واقعيت امر، زوال دولت به معناي از بين رفتن ساختار متمركز اداري نيست ـ در جامعه كمونيستي نيز به چنين ساختاري نياز است، هر چند كه اين ساختار، حتي در مقايسه با جامعه سوسياليستي ، ساختاري كاملا نوين خواهد بود. و روند زوال دولت ـ روند "جذب دوباره قدرت دولتي توسط كل جامعه" ـ اساسا بشكل تضعيف دستگاه متمركز دولتي و جايگزيني آن با نهادهاي سياسي غير متمركز تبلور نخواهد يافت. جوهر اين پروسه عبارتست از شركت توده هاي وسيع (و نهايتا تمام خلق) در اداره جامعه ـ هم در سطوح مركزي و هم در سطوح محلي ـ و اينكار بخشي از يك مبارزه كلي براي غلبه بر اختلاف بين كار يدي و كار فكري، و تقسيم كار ستمگرانه از هر نوع و نابرابري هاي مربوط به آن در جامعه است.
كمي بيشتر به مسئله تمركز ـ عدم تمركز و ديد معوج سند CRC از اين موضوع بپردازيم. در واقع "جهتگيري نوين" اين سند همان خط كهنه آناركو ـ سنديكاليستي است كه لنين مورد انتقاد قرار داد؛ اين خطي است كه عدم تمركز را در مقابل قدرت دولتي متمركز و كنترل اقتصاد توسط دولت پرولتري قرار مي دهد و رابطه ايندو را خصمانه قلمداد مي كند و رابطه ديالكتيكي و غير آنتاگونيستي بين شان را درك نمي كند. تحت ديكتاتوري پرولتاريا، اگر يك دولت مركزي قدرتمند و كنترل متمركز آن بر اقتصاد موجود نباشد، عدم تمركز ناچارا به برخورد منافع محلي و منفرد كشيده خواهد شد، به رقابت سرمايه دارانه پا خواهد داد و به احياء سيستم سرمايه داري خدمت خواهد كرد. در جهان واقعي امكان ندارد پرولتاريا بتواند بدون اعمال چنين تمركز قدرتمندي، بر دشمن ديكتاتوري اعمال كرده، در ميان خلق دمكراسي برقرار كند و بر اقتصاد مسلط باشد. بدون چنين تمركزي امكان حفظ يك اقتصاد همگون و متحد سوسياليستي، اقتصادي كه بر توسعه موزون و برنامه ريزي شده استوار بوده و منافع انقلابي پرولتاريا را نمايندگي مي كند، وجود ندارد؛ و بدون آن نميتوان منافع طبقاتي جامع تر پرولتاريا را در خطوط و سياستهايي كه كل جامعه را هدايت مي كنند، منعكس ساخت.
از طرف ديگر تمركز بدون اتكاء به توده ها و ميدان دادن به ابتكارات سطوح پائيني و محلي نيز به احياء سرمايه داري خواهد انجاميد كه (حداقل در ابتدا) شكل سرمايه داري دولتي بخود مي گيرد. بهمين دليل مائو تاكيد كرد كه در فرموله كردن برنامه هاي اقتصاد سوسياليستي و بهنگام پياده كردن اين برنامه ها، مانند هر كار ديگر، بايد خط توده اي بكار برده شده و اساسا بر فعاليت آگاهانه توده ها تكيه شود. ريموند لوتا تجربه بي همتاي اجراي خط "انقلاب را دريابيد توليد را افزايش دهيد" در چين سوسياليستي را چنين جمعبندي مي كند: "سيستم برنامه ريزي چين تصميم گيري را به آتوريته هاي سياسي محلي محول كرد كه در پيوستگي با جهت گيري سياسي متحد و اشكال نوين مديريت سوسياليستي، اعمال كنترل جمعي توسط پرولتاريا را افزايش داد. انقلابيون چيني نشان دادند كه تركيب كنترل سيستماتيك با آزمونهاي خلاق، كنترل مركزي با ابتكارات محلي، توازن با ارتقاء سطح و هماهنگي اقتصادي با كارزارهاي سياسي توده اي، امكان دارد. آنها سياست انقلابي را در فرماندهي توسعه اقتصادي قرار دادند. اين مدل بيانگر جهشي كيفي در تئوري و عمل برنامه ريزي سوسياليستي است..."
"مائو جمعبندي كرد كه زياده روي در كنترل از بالا به پائين (عمودي) بر اقتصاد، ابتكار عمومي را خفه مي كند. چنين سيستم برنامه ريزي به توانايي هاي محلي نقش كافي نداده و امكان استفاده خلاق از منابع محلي را سد مي كند. اين نوع برنامه ريزي، رهبري متحد بر اقتصاد را نيز تضعيف مي كند چرا كه هر قدر هم اطلاعات آماري و محاسبات قيمت دقيق در دست باشد، اداره كردن يك اقتصاد گوناگون و پيچيده از طريق فرمان هاي جزء به جزء از بالا، امكان پذير نيست..."
"چنين بود كه سياست باز گذاشتن دست آتوريته محلي در وحدت ديالكتيكي با رهبري مركزي متحد و برنامه ريزي متحد پياده شد. ابتكار محلي، رهبري متمركز و برنامه ريزي متحد را تقويت كرد نه تضعيف. ولي چسب واقعي اين سيستم كه ضامن تحقق منافع جمع و احتياجات انقلاب بطور كلي بود، چسب ايدئولوژيك سياسي بود و در اينجا بكاربست خط توده اي تعيين كننده بوده و تضمين مي نمود كه برنامه ريزي منطبق بر منافع توده ها و بر پايه بسيج آنان، انجام شود.” (لوتا، "برنامه ريزي مائوئيستي در تئوري و عمل: از سوسياليسمي كه آرزويش را در سر ميپرورانيم و قابل تحقق است، به دفاع برخيزيم" اين مقاله در شماره آينده مجله انقلاب (شماره 62) منتشر خواهد شد ـ تاكيدات از اصل است.)

اگر پيشاهنگ رهبري نكند چه كسي خواهد كرد؟

بيائيد با توجه به اين سوال به فرمولبندي "جهت گيري نوين" سند CRC برگرديم: "سيستم سوسياليستي كه در آن زير بناي اقتصادي سوسياليزه و سيستم سياسي دمكراتيك پرولتري جوانب مكمل يكديگر هستند، بايد بخودي خود قادر به ادامه حيات بوده و تبديل به يك سيستم اجتماعي شود كه از جانب كل خلق قابل قبول بوده و توسط آنها تحت رهبري پرولتاريا به عمل در آيد.” اينجا بايد پرسيد منظور از "كل خلق" چيست؟ آيا اين فرمولبندي استثمارگران سرنگون شده را نيز شامل مي شود؟ برخورد به استثمارگران نوپا كه از درون خود جامعه سوسياليستي سربيرون مي آورند چگونه است؟ عناصر منحط درون زحمتكشان چه مي شوند؟ بهرحال هيچ آدم منطقي نمي تواند منكر آن شود كه در جامعه سوسياليستي چنين افرادي پيدا خواهند شد. همينكه پذيرفته شد بايد بر اين گروهها ديكتاتوري اعمال شود به اين واقعيت بر مي گرديم كه "يك سيستم اجتماعي كه از جانب كل خلق قابل قبول باشد و توسط آنها به عمل در آيد" نمي تواند بلافاصله و يا در كوتاه مدت بوجود آيد ـ اين امر بدون يك مبارزه طولاني، و گاهي مبارزه بسيار حاد طبقاتي و در واقع دگرگوني كامل زيربناي اقتصادي و روبناي جامعه و تمامي جهان ميسر نيست.
"بايد بخودي خود قادر به ادامه حيات" باشد در اين زمينه چه مفهومي دارد؟ آيا بدان معناست كه اگر "تمام خلق" تصميم بگيرند كه اين نظام را نمي خواهند، بايد آنرا تا آينده نامعلومي كنار گذاشت ؟ مثلا تا زماني كه اين "تمام خلق" دوباره تصميم بگيرند كه حداقل براي چند صباحي، خواهان اين نظام اند؟ مزخرف بودن اين درك ـ كه مرتبط است با مزخرفات شبه خروشچفي "تمام خلق" بي طبقه ـ آشكار است.
اما آنها گفته اند كه اين "تمام خلق" بايد اين نظام "سوسياليستي" را "تحت رهبري پرولتاريا" به اجرا درآورد. ولي اينجا سند CRC با تضادي منطقي كه خود ساخته روبرو مي شود. طبعا، طبق منطق خود سند، ميتوان پرسيد: چه كسي به پرولتاريا "حق" اعمال رهبري داده است؟ آيا از نقطه نظر "تمام خلق" اين امر به همان هولناكي "ديكتاتوري حزب" نيست؟ ولي حتي اگر اين رهبري پرولتاريا مورد قبول واقع شود، در عمل چگونه اعمال خواهد شد (بعنوان يك نهاد يا "غير نهاد") و از چه ابزار و مكانيزم هايي بايد استفاده شود كه دوباره عملا بهمان وضعيتي كه پيشاهنگ پرولتاريا نقش رهبري كننده ايفا مي كند برنگرديم؟
در واقع باز هم منطق سند به اين نتيجه خواهد رسيد كه هيچ پيشاهنگي، حداقل پيشاهنگ پرولتري، نبايد موجود باشد. و در پس آن به اين نتيجه هم خواهد رسيد كه هيچكس، هيچ نيرو و طبقه اجتماعي را نبايد از صف "تمام خلق" كنار گذاشت؛ چه كسي به گروهي "حق" داده خود را به كرسي قضاوت نشاند و تصميم بگيرد چه كساني جزو "تمام خلق" محسوب مي شوند؟ البته اين سوال جوابي  دارد، ولي اين جواب با ديدگاه بورژوا ـ دمكراتيكي كه در اين سند موجودست، فراهم نخواهد شد.
بنظر مي رسد فعلا سند CRC مي پذيرد كه رهبري حزب پيشاهنگ براي سرنگوني قدرت دولتي كهن، در هم كوبيدن ماشين دولتي كهن و سپس "برقراري سيستم سياسي نوين" ضروريست (پاراگراف X ـ 4) و چنين ادامه مي دهد "حزب پيشاهنگ پرولتاريا مي بايد نقش رهبري كننده را تا زمانيكه سيستم سياسي نوين بطور موثر بكار افتد (از طريق كامل كردن روند اجتماعي كردن ابزار توليد و سپس تحكيم قدرت در دست طبقات حاكمه نوين تحت رهبري پرولتاريا) بازي كند. زمانيكه اين امر به انجام رسيد، حزب مي بايد از نظارت انحصاري اش بر تحولات انقلابي دست بكشد و بگذارد سيستم خودش كار كند. تحت سيستم دمكراتيك پرولتري، كارآرايي سيستم جديد از سوي خلق و از طريق يك روند دمكراتيك باز كه تمام خلق آزادانه از طريق تشكلات سياسي خودشان يا هر چيز ديگر در آن درگير خواهند بود، مورد قبول واقع شده يا رد خواهد شد.” (همانجا) يكبار ديگر سند در آشفته بازار تضادهاي منطقي كه خود ساخته گير كرده است.
يكم، در مورد سرنگوني قهرآميز نظام كهن و نقش حزب پيشاهنگ در آن، كه در ابتداي اين نقد به آن اشاره رفت، در ارتباط با سند CRC چند نتيجه گيري كلي كنيم: موضع اين سند در مورد به اصطلاح ديكتاتوري حزب بطور گريز ناپذير در پيوند با موضعي قرار دارد كه طبق آن سرنگوني قهرآميز هم، بخصوص اگر توسط حزب پيشاهنگ رهبري شود، غلط بوده ـ و عملي نخبه گرايانه و قهرآميز نه فقط عليه بورژوازي بلكه عليه توده هاي خلق است چون امكان دارد اين توده ها، حداقل در ابتدا، با حزب پيشاهنگ در مورد لزوم اين سرنگوني قهرآميز هم نظر نباشند. آيا اين سوال كه نظام كهن را بايد برانداخت يانه، نبايد به راي "تمام خلق" گذاشته شود؟ يا شايد بايد از "تمام خلق" منهاي طبقه حاكم و كسانيكه علنا از آن حمايت مي كنند، راي گيري كرد؟ ـ ولي باز به همان مشكل آزار دهنده بر مي خوريد: چه كسي تصميم مي گيرد، چه كسي "حق" دارد تصميم بگيرد، كه چه افرادي را بايد از صفوف "تمام خلق" كنار گذارد و چه كساني را نگذارد. طولي نخواهد كشيد كه اين مشغله فكري دمكراتيك صوري جاي هرگونه گرايشي به سرنگوني سيستم را بگيرد!
اين شايد، بنظر كاريكاتوري از موضع سند CRC برسد، اما اينطور نيست. تصادفي نبود كه خط خروشچف در مورد "دولت تمام خلقي" بخشي از يك مجموعه بود كه "گذار مسالمت آميز به سوسياليسم" را نيز در بر مي گرفت. با توجه به خط و منطقي كه در سند CRC پيش گذاشته شده نيز چنين وجه اشتراكي را ميتوان ديد. اگر بر اين خط و منطق پافشاري شود، ديري نخواهد كشيد كه نسخه كم و بيش آشكاري از "گذار مسالمت آميز" نيز پيچيده شود.
برگرديم به اين مسئله كه چه وقت و با چه معياري بايد تعيين كرد كه حزب ديگر نبايد داراي يك نقش رهبري نهادي شده در جامعه نوين باشد. اينجا هم به يكي ديگر از تضادهاي منطقي آشناي سند CRC برمي خوريم. چه كسي تعيين مي كند كه چه زماني "سيستم سياسي نوين بطور موثر" بكار افتاده است و مشخصا چه موقع "قدرت در دست طبقات حاكمه نوين تحت رهبري پرولتاريا" باندازه كافي تحكيم شده است كه پرولتاريا ديگر بايد از نقش خود دست بكشد؟ آيا حزب است كه تصميم مي گيرد؟ ولي اين خود يك تضاد است ـ حزب چطور مي تواند براي توده ها تصميم بگيرد كه آنها ديگر به نقش رهبري نهادي شده حزب نيازي ندارند؟ يا، اگر اين حزب نيست كه تصميم مي گيرد، اين تصميم توسط چه كساني و چگونه اتخاذ خواهد شد؟ به راي مردم گذاشته مي شود؟ چه كسي تصميم مي گيرد كه زمان راي گيري فرا رسيده، چه كسي سازماندهي اش مي كند و قواعدش را تعيين مي كند و غيره و غيره؟ مسخرگي اين سوالات انعكاس ايده آليسم اساسي خطي است كه در سند CRC پيش گذاشته شده است.
در بررسي جنبه اقتصادي بايد گفت كه تاكنون در هيچ يك از كشورهاي سوسياليستي روند اجتماعي كردن مالكيت بهيچوجه كامل نشد، بخصوص به آن مفهومي كه ماركس آنرا در نقد برنامه گوتا تصوير كرد (تمام انواع مالكيت به مالكيت تمام جامعه در مي آيد) و تجربه بما مي گويد كه براي رسيدن به توليد كاملا اجتماعي شده، به زماني دراز نياز است. هم در شوروي و هم در چين زمانيكه سوسياليستي بودند، امور هنوز به مرحله اي كه تمام ابزار توليد در مالكيت تمام خلق باشد تكامل نيافته بود و اين واقعيت يكي از دلايلي بود كه باعث مي شد كالاها و بهمراه آن قانون ارزش كماكان نقشي مهم، اگر نه تنظيم كننده، در اقتصاد ايفا كنند. در چين مالكيت جمعي گروههاي دهقان هنوز متداول ترين شكل مالكيت بود و تيم هاي نسبتا كوچك توليد هنوز واحدهاي اصلي محاسبه اقتصادي بودند. مائو، و بدنبال او چان چون چيائو، اين مسئله را تضادي مهم و دراز مدت تشخيص دادند، تضادي كه با موجوديت طبقات و مبارزه طبقاتي و توليد مثل مداوم بورژوازي تحت سوسياليسم پيوند تنگاتنگ دارد. سند CRC بدون برخورد به اينگونه سوالات حياتي، مي گويد وقتي روند اجتماعي شدن تكميل شد حزب بايد از نقش پيشاهنگ نهادي شده خود دست بكشد؛ اين نشانه اي ديگر و جدي تر از ايده آليسم اين سند است.
دقيقا بخاطر وجود اين تضادهاي عميق و انعكاس آنها در روبنا، حزب بايد تا مدتها ـ في الواقع در سراسر دوره تاريخي گذار سوسياليستي كه با اين تضادها رقم مي خورد ـ نقش رهبري كننده داشته باشد؛ و براي ايفاي صحيح آن ـ در رابطه صحيح با توده ها ـ اين نقش رهبري كننده بايد نهادي شود و اگر چنين نشود، همانطور كه قبلا اشاره شد، بخاطر تضادهاي كماكان موجود، لاجرم گروهي ديگر بر ديوان تصميم گيري خواهد نشست، گروهي از ميان دستجات بورژوازي.

چه نوع حزبي،چه نوع انقلابي؟

"جهت گيري نوين" سند CRC در تضاد با درك فوق الذكر بوده و معتقد است كه از زمان كسب قدرت، حزب، حتي زمانيكه هنوز بايد نقش پيشاهنگ ايفا كند، "مي بايد آتوريته اش را فقط بلحاظ سياسي از طريق نهادهاي انتخاب شده توسط خلق اعمال دارد" و بعلاوه حزب بايد بمثابه "يك حزب علني" عمل كند و "بسيار دمكراتيك بوده و حتي وجود فراكسيونها و غيره را بعنوان يك اصل مجاز شمارد.” (پارا گراف X ـ 5) و هنگاميكه عملكرد سيستم نوين سياسي و اقتصادي، بنا بر اصول ارائه شده توسط اين سند، تكوين يافت، حزب "مي بايد رسما از انحصار قدرت خود دست كشد" و "حق حاكميتش مي بايد كاملا متكي بر پشتيباني انتخاباتي بدست آمده بر پايه پلاتفرم حزب، نظير هر پلاتفرم ديگر باشد.” (پاراگراف X ـ 9)
باز هم ايده آليسم. اين در بهترين حالت بازي با انقلاب سوسياليستي است. اين حزب ممكن است بدرد جامعه سوسياليستي اي بخورد كه در يك دنياي خيالي و شاعرانه بوجود آيد، دنيايي كه در آن از محاصره امپرياليستي خبري نيست، زمينه اي براي توليد مثل مستمر بورژوازي درون خود جامعه سوسياليستي وجود ندارد، تمايزات اجتماعي و تضادهاي طبقاتي بين خود مردم ناچيز است، طبقات استثمارگر نفوذ ايدئولوژيك ندارند و قس عليهذا. ولي روشن است كه اين حزب هيچ ربطي به يك حزب انقلابي كه بايد بمثابه پيشاهنگ يك مبارزه طبقاتي قاطع (درون كشور و در سطح بين المللي) عمل كند، ندارد؛ و ربطي ندارد به حزبي كه بايد عليه دشمن طبقاتي برزمد، دشمني كه هنوز از پايه اي قدرتمند در سطح بين المللي برخوردار بوده و حتي درون جامعه سوسياليستي شرايط مادي قدرتمندي بنفعش عمل مي كند. (18)
يك "حزب علني" كه وجود فراكسيونها را "بعنوان يك اصل" مجاز مي شمارد و غيره، ممكن است "خيلي دمكراتيك" بنظر آيد. ولي در واقعيت اين دستورالعمل ساختن حزبي است كه "مراكز" متعددي دارد كه هيچكدامشان، بخصوص بهنگام مبارزه حاد طبقاتي، قادر به نمايندگي منافع انقلابي پرولتاريا نيستند ـ چنين حزبي به انحطاط فرقه گرايي بورژوايي در خواهد غلتيد. واقعا "خيلي دمكراتيك" است ـ خيلي بورژوا دمكراتيك است ـ اين "اصل" يك اصل بورژوايي است.(19)
فراموش نكنيم كه يكي از جوانب مهم تجربه حزب بلشويك، در رهبري انقلاب اكتبر و ايجاد دولت شوراها، عبارت بود از گسست از نفوذ سوسيال دمكراسي، كه يكي از نمايندگان برجسته اش حزب سوسيال دمكرات آلمان به رهبري كائوتسكي بود. اين گسست روندي بود كه در برخورد به جنگ اول جهاني به اوج خود رسيد و به گسست كامل انجاميد؛ جنگ اول تند پيچي بود كه در آن انحطاط اپورتونيستي اكثريت احزاب انترناسيونال دوم از كميت به كيفيت رسيد و بلشويك ها نيز در گسست از گرايشات غلطي كه در جنبش بين المللي سوسياليستي سلطه قابل ملاحظه اي داشت، از كميت به كيفيت رسيدند. يكي از حادترين كانونهاي اين مبارزه دقيقا مسئله حزب بود.
همانطور كه ميدانيم، بلشويكها، تحت رهبري لنين، جهت آماده شدن براي انقلاب اكتبر و رهبـري آن مجبـور شدند براي ايجاد و حفظ حزب پيشاهنگي كه براي انجام وظايف انقلاب پرولتري لازم بود، با چنگ و دندان بستيزند. بعد از كسب قدرت نيز بلشويكها مجبور شدند درك از حزب پيشاهنگي كه قادر به رهبري مبارزه ممتد باشد را تكامل داده و به آن جامه عمل بپوشانند. يكي از تبارزات مهم اين مسئله غيرقانوني كردن فراكسيونهاي درون حزب بود. هر چند به اين مسئله در ابتدا بعنوان اقدامي موقتي در مقابله با شرايط بغايت دشوار بعد از جنگ داخلي نگريسته مي شد، ولي واقعيتي است كه بعدا جنبه عمومي و دراز مدت يافت. و اين درست بود.
احزاب واقعا كمونيست، پيشاهنگان واقعي انقلاب پرولتري، نيازمند برخورد ديدگاههاي مخالف و مبارزه شديد ايدئولوژيك درون صفوف خود هستند، ولي اين امر بايد از طريق ساختار تشكيلاتي متحد حزب پيش رود و نه از طريق تشكيل فراكسيون هاي متشكلي كه هركدام رهبران و پلاتفرم هاي متفاوت خودشان را دارند و غيره. موارد جدي نقض انضباط و فعاليت فراكسيوني درون حزب كمونيست نزديك بود قيام اكتبر را نابود كند (كامنف و زينويف كه با قيام، يا حداقل با زمان آن، مخالف بودند، برنامه قيام را علني كردند و اينكار ميتواست نتايج مهلكي در برداشته باشد)؛ و اگر فراكسيونها (در سال 1921 ) غير قانوني نمي شدند، سر جمهوري نوين شوراها را به باد مي دادند و واضح است كه از ساختمان سوسياليسم تحت رهبري پرولتاريا ممانعت مي كردند. (20)
با خطي كه در مورد ماهيت و نقش حزب تحت سوسياليسم در اين سند CRC پيش گذاشته شد، چگونه پرولتاريا قادر خواهد بود رهبريش ـ درواقع ديكتاتوري همه جانبه اش ـ را در روبنا، از جمله در عرصه هاي مهمي مانند فرهنگ اعمال نمايد؟ در چنين حالتي، چه نوع فرهنگي، نماينده چه طبقه اي بر صحنه سلطه خواهد داشت؟ لازم به يادآوريست كه مائو از دلايل ضروري و بينهايت بموقع بودن انقلاب كبير فرهنگي پرولتري، يكي به اين نكته اشاره كرد كه حتي بعد از كسب قدرت و تا زمان وقوع انقلاب فرهنگي، آموزش و فرهنگ رويهمرفته در تسلط بورژوازي (بويژه رويزيونيست ها) باقي مانده بود. بيرون آوردن اين عرصه هاي حياتي از دست رويزيونيست ها و آغاز تغيير ريشه اي اين عرصه ها، مبارزه اي عظيم مي طلبيد. تصور اينكه خط پرولتري بر پايه خودرويي و بدون رهبري سيستماتيك و همه جانبه حزب بر عرصه فرهنگ غالب خواهد شد، ايده آليسم محض است ـ و براي ايفاي نقش رهبري، به يك حزب واحد كه بحول خطي واحد متحد باشد نياز است نه حزبي كه به فراكسيون ها تقسيم شده و اسير فراكسيونيسم مي باشد. در غياب اين رهبري، روبنا در سلطه بورژوازي درآمده و اين بنوبه خود بمعناي تسلط مناسبات سرمايه داري بر زيربناي اقتصادي مي باشد ـ و سرمايه داري در كل جامعه احياء خواهد شد. (21)





 مدل انتخاباتي بورژوايي يا رهبري توده ها براي بازسازي جهان

 آري، حزب بايد به توده ها تكيه كند نه به موقعيت پرنفوذ خويش؛ ولي تكيه به توده ها به اين معنا نيست كه مثل احزاب سوسيال دمكراتيك دنبال توده ها بيفتد و از چارچوب و محدوده بورژوا دمكراتيك سياست بازي براي كسب راي فراتر نرود و از زير بار مسئوليت خويش يعني ايفاي نقش پيشاهنگ و رهبري توده ها در انقلاب شانه خالي كند.
تا اينجا بايد روشن شده باشد كه در واقعيت ديد سند  CRC از عملكرد "سيستم دمكراتيك پرولتري" با سيستم بورژوا دمكراتيك تفاوت كيفي ندارد. طبق "مدلي" كه اين سند پيش مي گذارد "حق حاكميت" حزب كمونيست "كاملا متكي بر پشتيباني انتخاباتي بدست آمده بر پايه پلاتفرم حزب، نظير هر پلاتفرم ديگر" است؛ چنين "مدلي" در بهترين حالت شرايطي پيش مي آورد كه در آن مراكز قدرتي كه حول پلاتفرم هاي متفاوت گرد آمده اند، براي راي توده ها به رقابت برمي خيزند. نتيجه (بازهم در بهترين حالت) نوعي دولت "ائتلافي" است كه در آن "كمونيستها" و "سوسياليستها" ي گوناگون با نمايندگان ساير گرايشات "دمكراتيكي" كه بطور علني تر بورژوا و خرده بورژوا هستند، درهم مي آميزند و منافع اساسي توده ها را "متحدانه" زيرپا ميگذارند، هيچ تغيير ريشه اي در جامعه صورت نمي گيرد (وهر تلاشي براي انجام چنين تغييراتي فوراً و بيرحمانه توسط اين دولت "ائتلافي" سركوب خواهد شد) آيا به اندازه كافي ـ يا درواقع بسيار بيش از اندازه ـ در سراسر جهان تجاربي اينگونه نداشته ايم؟ (22)
اگر كسي با پروسه انتخاباتي آشنا بوده و دچار "نسيان سياسي" نباشد، با شنيدن اين نظريه كه يك چنين روند انتخاباتي به بيان "اراده سياسي" توده ها منتهي خواهد شد، خنده تلخي تحويل خواهد داد. فقط كساني كه بورژوا دمكراسي را از خود بورژوازي جدي تر ميگيرند، ميتوانند معتقد به اين نظريه باشند ـ آنها يا نياموخته اند كه اين دمكراسي و روند انتخاباتي اش ابزاري است در خدمت اعمال ديكتاتوري بورژوازي به توده ها، و يا "آموخته ها را بدور افكنده اند" البته اين بمعناي نامشروع بودن نقش انتخابات در جامعه سوسياليستي نيست، ولي بايد دانست كه روند رسمي انتخابات والاترين و اساسي ترين تبلور "اراده سياسي" توده ها نيست؛ در روندي كه "اراده سياسي" توده ها از طريق آن بيان مي شود، انتخابات فقط ميتواند يك نقش تبعي داشته باشد؛ و اينكه در جامعه طبقاتي، انتخابات نيز درست مثل ساير امور توسط روابط بنيادين طبقاتي تعيين شده و شكل مي گيرد؛ و در جامعه سوسياليستي انتخابات بايد منعكس كننده اعمال قدرت سياسي پرولتاريا و نقش رهبري كننده حزبش بوده و به آن خدمت كند.
توضيح زير در مورد نقش انتخابات در جامعه بورژوايي، در مورد روند (بورژوا) دمكراتيك انتخاباتي كه سند CRC براي "جامعه سوسياليستي" و "سيستم دمكراتيك پرولتري" خويش تصوير ميكند، نيز صادق است:
"خود روند انتخاباتي، مناسبات طبقاتي ـ و تخاصمات طبقاتي ـ بنيادين جامعه را مي پوشاند و شركت سياسي اشخاص منفرد شده در جاوداني كردن وضع حاضر را نهادي كرده و بدان بيان رسمي مي بخشد. اين روند مردم را به افراد ايزوله تبديل كرده و در عين حال موقعيت آنها را از لحاظ سياسي به يك موقعيت منفعل تقليل مي دهد و جوهر سياسي اين انفعال منفرد شده را تعيين ميكند ـ چرا كه هر شخص، منفرداً جدا از سايرين بر يكي از موضوعات مورد انتخاب تاكيد مي گذارد و اين موضوعات خود توسط قدرتي فعال كه ماوراء "توده هاي منفرد شده "شهروندان" قرار دارد فرموله و معرفي مي شوند.” (آواكيان، دمكراسي، ص 70 ـ تاكيد در اصل)
در سراسر سند CRC موارد زيادي از رجوع به "اراده سياسي" خلق و پرولتاريا ديده مي شود. ولي يكبار هم به اين مسئله توجه نشده كه براي تحقق، و يا حتي براي تعيين "اراده سياسي" پرولتاريا و توده ها هيچ راهي بجز نقش رهبري حزب ـ از طريق اعمال خط توده اي و كلا خط سياسي و ايدئولوژيك كمونيستي ـ وجود ندارد، درواقع سند CRC چنين نظريه اي را نفي كرده است.
در واقع همانطور كه ديديم، سند CRC مرتباً نقش پيشاهنگ حزب را در مقابل فعاليت آگاهانه توده ها مي گذارد. جاي شك و شبهه باقي نمي ماند: ميگويند وقتي ارتش دائم منحل شد و خلق مسلح جاي آنرا گرفت، و هنگاميكه حزب و "نقش پيشاهنگ" بجايي رسيد كه بر پايه پلاتفرم خود (نظير هر پلاتفرم ديگر) با ساير احزاب به رقابت بر سر آراء پرداخت، آنگاه است كه "در ساختار سياسي نوين، بر خلاف اشكال تاكنون اعمال شده ديكتاتوري پرولتاريا، خلق واقعاً صاحب قدرت و سلاح بر كف نقش بسيار فعالي در حيات كلي سياسي جامعه بازي خواهد كرد. بدين ترتيب بهترين ضامن عليه احياگري و بهترين شرايط براي كسب دوباره قدرت اگر احياء صورت پذيرد، فراهم خواهد گشت.” (پاراگراف X ـ 9، تاكيد از من است).
چه اظهاريه شگفت انگيزي! چطور كساني كه مثلا با انقلاب كبير فرهنگي پرولتري آشنايي دارند ميتوانند ادعا كنند كه توده هاي چين "نقش بسيار فعالي در كل حيات سياسي جامعه" بازي نمي كردند؟ ـ چه بطور كلي و چه بطور خاص و در مبارزه با رويزيونيسم و احياي سرمايه داري. با مقايسه انقلاب فرهنگي و "شورش هاي" (بورژوا) "دمكراتيك" اخير در چين بدون ذره اي ترديد ميتوان گفت كه در انقلاب فرهنگي، فعاليت انقلابي و ابتكار انقلابي آگاهانه توده هاي خلق چين "ميليونها بار بيشتر" تبلور يافت؛ و اين تنها به اين دليل است كه در انقلاب فرهنگي توده ها از رهبري پيشاهنگ كمونيست برخوردار بودند، در صورتيكه مبارزات اخير چنين رهبري نداشت. (23) درمبارزات اخير عوامل مثبتي موجود بود و نيروهاي مترقي و حتي انقلابي در آن شركت داشتند ـ احترام به مائو و دفاع از خط مائو بطور علني بيان مي شد و روشن بود كه مردم بين مائو و پيروان انقلابيش از يك طرف و حكام رويزيونيست فاسد كنوني از طرف ديگر تفاوت قائلند. ولي با اين وجود، بطور كلي نيروها و خطوطي كه در اين قيام توده اي موضع رهبري را اشغال كردند نماينده منافع بورژوازي بودند.
جا دارد پاراگراف زير را در مورد نقش حزب لنينيستي و رابطه آن با توده ها، كه هم در مورد مبارزه براي كسب قدرت و هم بعد از كسب قدرت و سراسر دوران گذار سوسياليستي صدق مي كند، تكرار كنيم:
"لنين از اصولي كه قبل از او توسط ماركس و انگلس تدوين شده بود فراتر رفت و بعلاوه از ذهنيت رسمي و عمل جنبش ماركسيستي آندوره گسست كرد و به اين ترتيب بود كه اين اصول را تكامل داده و بعمل درآورد. ولي لنين اينكار را بر پايه اصول اساسي ماركسيستي انجام داد، به متدولوژي آن وفادار ماند و در تطابق كامل با روح انقلابي و نقادانه ماركسيستي حركت كرد. علم كردن تجربه كمون پاريس كه بخشاً و نه عمدتاً، به دليل فقدان حزب لنيني شكست خورد يا انترناسيونال دوم كه به انحطاط كامل در غلتيده و آلت دست امپرياليسم شد، در مقابل اصول لنين، اگر بخواهيم با ملايمت بگوئيم، نشاندهنده طرز تفكر وارونه و رو به عقب است. ريشه يابي انحطاط انقلاب روسيه در خصلت و نقش حزب لنيني در تناقض با واقعيات بوده و نيز طفره رفتن از مشكلات اساسي است. بحث لنين در "چه بايد كرد" اين بود كه هرچه حزب متمركزتر و متشكلتر باشد، و بيشتر تشكيلات پيشاهنگ واقعي انقلابيون باشد، نقش و ابتكار توده ها در مبارزه انقلابي عظيم تر خواهد بود. صحت اين بحث در خود انقلاب روسيه و در همه انقلابات پرولتري با وضوح تمام به اثبات رسيد. هيچ كجا بدون چنين حزبي چنين انقلابي صورت نگرفته، و هيچ كجا فقدان چنين حزبي به رها شدن ابتكار توده هاي تحت ستم در مبارزه آگاهانه انقلابي خدمت نكرده است. و... گفتن اينكه چون ممكن است حزب پيشاهنگ لنيني منحط شده و به دستگاهي براي ستم به توده ها تبديل شود پس بهتر است چنين حزبي نباشد، مساوي است با اين بحث كه بهتر است اصلا انقلاب نشود. با اين شيوه نميتوان تضادهايي كه وجود چنين حزبي را ضروري ميكند، از بين برد ـ يعني آن شرايط مادي و ايدئولوژيك كه بايد با رهبري چنين حزبي تغيير كند تا تمايزات طبقاتي از بين رفته و در نتيجه آن نهايتاً به وجود حزب پيشاهنگ نيز نيازي نباشد.” (آواكيان ، براي دروي اژدها، شيكاگو، انتشارات RCP، 1983، ص 84، تاكيدات از متن اصلي)

 سانتراليسم دمكراتيك مبارزه دو خط و حفظ پيشاهنگ درجاده انقلاب

 سند CRC بحث خود در مورد حزب را با بررسي "اصل سانتراليسم دمكراتيك طرح و اعمال شده توسط لنين" بمثابه اصل تشكيلاتي احزاب كمونيست ادامه ميدهد. (پاراگراف XI ـ 2) سند CRC در تئوري سانتراليسم دمكراتيك را تاييد ميكند ولي در ادامه بحث ميگويد كه نهايتاً در بكار بست آن گرايشي مبتني بر تاكيد بيش از حد به سانتراليسم غالب شد و كار به حذف كامل دمكراسي رسيد (طبق گفته سند CRC اين امر كه بخصوص از زمان غيرقانوني شدن فراكسيون ها در حزب بلشويك بچشم مي خورد بعداً بعنوان يك اصل درآورده شد و مورد قبول احزاب كمونيست قرار گرفت) اين امر در "مقوله كلي حزب كمونيست مونوليتيك ييكدسته كه توسط استالين ارائه گشت و طي دوره كمينترن برقرار شد" بيان تئوريك يافت (پاراگراف XI ـ 4)؛ و حتي "تلاشهاي مائو براي تكوين مبارزه دو خط درون حزب" بعنوان "گامي جهت برقراري مجدد سبك كار سانتراليسم دمكراتيك بگونه لنين، بنحوي سيستماتيك تر"، هيچ بهبود اساسي بهمراه نداشت چراكه مائو هم نخواست از آن جهت گيري كه اولين بار با غيرقانوني كردن فراكسيون ها و سپس با كل تجربه رهبري استالين در شوروي و كمينترن پيش گذاشته شده بود گسست كند. نتيجتاً "مبارزه دو خط و غيره فقط برخي گام هاي كوچك تصحيحي، درون يك چارچوب كلي سابقاً مستقر شده بود" (پاراگراف XI ـ 5) آنچه سند CRC در مقابل اين گرايش مطرح ميكند نياز به "يك ارزيابي مجدد همه جانبه از مقوله حزب كمونيست و نقش آن در روند تاريخي ساختمان سوسياليسم و كمونيسم" است. (پاراگراف XI ـ 7)
تا اينجا به تفصيل منظور سند CRC از مفهوم و نقش حزب كمونيست را بررسي كرده ايم ولي بد نيست ببينيم چطور تحت عنوان "اسرار زدايي از حزب كمونيست" يك خط نسبي گرايانه و پراگماتيستي جلو ميگذارد. سند با اين حكم شروع مي كند كه "نقش حزب كمونيست بعنوان پيشاهنگ پرولتاريا مي بايد در جريان روند تاريخي آزموده شود و به اثبات رسد" و فقط وقتي حزب كمونيست "فهميد هميشه تابع آزمون واقعيات تاريخي است آنگاه ميتواند با پيچيدگي هاي واقعيت رو در رو گردد. فقط آنگاه است كه ميتواند بفهمد طبقه كارگر، خلق و يا تاريخ هيچ آتوريته اي را به او ارزاني نداشته اند.” (پاراگراف XII ـ 1)، سپس در مورد "تمايز كيفي ميان حزبي كه يك انقلاب را بسوي كسب قدرت رهبري مي كند و حزبي كه انحصار قدرت را بدست دارد" بحث مي كند: در مورد اول "حزب مجبور است خود ـ منقد باشد و مداوماً خط و پراتيكش را تصحيح كرده و تكامل دهد تا بتواند توده ها را براي انقلاب بسيج نمايد.” در حاليكه "در مورد دوم، فشار شرايط در جهتي خلاف اين عمل ميكند.” (پاراگراف XII ـ 1)
سند CRC بروي برخي مسائل عميق و واقعي انگشت مي گذارد و ممكن است بنظر آيد كه به شيوه اي صحيح و ديالكتيكي به اين سوالات برخورد مي كند. ولي متاسفانه اينبار هم چنين نيست. قبل از هر چيز بايد گفت كه هرچند حزبي كه در قدرت نيست مجبور است نسبت به خود ديد نقادانه داشته باشد و خط توده اي اعمال كند و نتيجتاً خط و توانائي اش در "بسيج توده ها براي انقلاب" را بطور مستمر تكامل دهد، ولي فشار اين ضرورت را تنها تا زماني احساس خواهد كرد كه اين حزب، حزبي انقلابي بوده و جهت گيري رهبري توده ها براي سرنگوني نظم كهن و پيشبرد مبارزه انقلابي در جهت كمونيسم را حفظ كند. بعبارت ديگر هر آن ممكن است كه حزب بجاي بكارگيري انتقاد از خود و جمعبندي نقادانه از خط و عمل خود و تكامل آن در جهتي انقلابي تر، درست عكس اين عمل كند ـ يعني راه انقلاب را رها كند و بدين ترتيب نياز به انتقاد از خود و تصحيح و تكامل مداوم خط و عمل خود جهت بسيج توده ها براي انقلاب را منتفي سازد.
اين نكته را اصلا نبايد دست كم گرفت. احزابي كه وظيفه رهبري مبارزه براي سرنگوني نظم كهن را بعهده مي گيرند در معرض فشاري واقعي و بسيار قدرتمند قرار دارند ـ فشار رها كردن اين مبارزه و تبديل شدن به احزاب رفرميست و رويزيونيست. در سند CRC اين فشارها نديده گرفته شده. تجربه تاريخي نشان ميدهد كه مقاومت در مقابل اين فشارها و ادامه راه انقلاب كاري است بس دشوار و مبارزه اي بي امان مي طلبد.
در مورد احزاب در قدرت بايد گفت كه هرچند فشاري واقعي در جهتي كه سند CRC مطرح ميكند موجود است ـ يعني در جهت عدم اعمال سيستماتيك خط توده اي و عدم جمعبندي نقادانه از خط و عمل خود ـ نبايد اصل را بر اين گذاشت كه اين احزاب به محض رسيدن به قدرت خواه ناخواه (يا بقول سند CRC، بخصوص اگر "انحصار قدرت" در دستشان باشد) منحط خواهند شد. اين واقعيت ندارد. در هر دو مورد سند CRC يك نكته را از معادله حذف كرده ـ يا حداقل بعنوان نكته تعيين كننده مطرح نمي كند ـ و آن دقيقا عبارتست از مبارزه ايدئولوژيك درون حزب بر سر مسائل مهم خطي. بنيادي ترين اين مسائل هدف نهائي حزب ـ كه في الواقع بايد مقاصد حزب را تعيين كند ـ و ارتباط اهداف و سياست هاي فوري حزب با اين هدف و نقش آنها در رسيدن به اين هدف نهائي مي باشد.
بيخود نيست كه سند CRC به مبارزه دو خط درون حزب كم بها داده و خدمات عظيم مائو به اين مبارزه را محدود و پر اشكال مي خواند. در واقع مائو با اصرار بر اهميت تعيين كننده مبارزه درون حزب بين دو خط ماركسيسم و رويزيونيسم، و دو راه سوسياليسم و سرمايه داري يك ابزار كليدي براي مقابله با گرايش حزب ـ بخصوص حزب در قدرت ـ به سقوط در ورطه رويزيونيسم بدست ما داد. و انتقاد مائو از نظريه غيرديالكتيكي "حزب يكدست" نقش مهمي در اين مسئله داشت. "مثلا در مقاله "صحبت در شن دو" مائو ميگويد "هميشه از وحدت يكدست صحبت كردن و از مبارزه دم نزدن ماركسيست ـ لنينيستي نيست" ـ "مائوتسه دون، پرداخت نشده ـ صحبت ها و نامه ها"، ويراستار استوارت شرام، لندن، نشر پنگوئن، ص 107)
مائو متوجه بود كه بطور عيني در حزب گرايشات متفاوتي موجود است كه انعكاس نيروهاي متفاوت و نهايتاً منافع طبقاتي متفاوت در جامعه هستند و وحدت حزب نسبي است نه مطلق. اين وحدت، نه ثابت بلكه متحرك مي باشد و از درون پروسه مبارزه ـ وحدت ـ مبارزه تكامل مي يابد. ولي مائو لزوم مبارزه درون حزب را در مقابل لزوم وحدت پولادين حزب بحول يك خط واحد و بر پايه آن ايفاي نقش ـ نهادي شده ـ در رهبري جامعه سوسياليستي تا رسيدن به كمونيسم، قرار نداد؛ درك اين مسئله اساسي است ـ و همين نشاندهنده تفاوت اساسي خط مائو با خط سند CRC مي باشد.(24)
مائو از زاويه فراكسيونيسم بورژوايي يا آنارشيسم خرده بورژوايي به مسئله مبارزه درون حزب برخورد نمي كرد. او متوجه بود كه در جامعه اي كه مهر تضاد و مبارزه طبقاتي خورده است، فراكسيون سازي درون حزب بطور اجتناب ناپذير به فراكسيونيسم بورژوايي خواهد كشيد. فراكسيون هاي متشكل نه تنها به وحدت عمل حزب لطمه ميزنند بلكه وحدت اراده حزب را نيز مختل مي كنند؛ توانائي حزب در رهبري توده ها و در يادگيري از آنها را ـ كه در كسب توانائي رهبري كردن توده ها ضروري است ـ تحليل ميبرند. فراكسيون ها نه تنها زنجيره فرماندهي حزب بلكه حتي اساسي تر از آن زنجيره شناخت حزب ـ يعني جريان يابي ايده هاي توده ها از سطوح پايه اي حزب به رهبري حزب ـ را نيز از هم مي گسلد. بطور خلاصه توانائي حزب در ايفاي نقش پيشاهنگ پرولتاريا در مبارزه انقلابي چه قبل و چه بعد از كسب قدرت مختل ميشود.
به تمام اين دلايل بود كه مائو هرچند بر اهميت و لزوم مبارزه دو خط درون حزب تاكيد گذارد ولي بر سه اصل زير نيز پافشاري كرد: به ماركسيسم عمل كنيد نه به رويزيونيسم؛ وحدت كنيد نه انشعاب؛ رك و صريح باشيد و توطئه چيني نكنيد. بهمين خاطر، مائو پيوسته مي گفت كه حزب كمونيست بايد دائماً خود را انقلابي كند ولي در عين حال بايد بر همه امور رهبري اعمال كند.
هدف خط مائو حفظ حزب بر جاده انقلاب و تقويت نقش آن بمثابه پيشاهنگ انقلابي است. ولي خط سند CRC، برخلاف خط مائو، حزب را درحد يك حزب رفرميست پائين مي آورد، حزبي كه در نسبي گرايي غوطه مي خورد، به دنباله روي از توده ها مي پردازد، و خطش را با تطبيق دادن اصول بر شرايط هر لحظه، تدوين مي كند. اين نكته را آنجا ميتوان ديد كه مي نويسند "منافع طبقه پرولتر تحت يك شرايط معين نيز بسيار نسبي بوده و با توجه به واقعيات متحول تغيير مي كند، هرچند كه نفع نهايي طبقه كارگر در ساختمان كمونيسم بمثابه يك هدف درازمدت برجاي مي ماند" (پاراگراف XII ـ 1) اين از بنياد غلط است، منافع طبقاتي پرولتاريا آنطور كه سند CRC ميگويد عوض نمي شوند؛ برخي تاكتيك ها يا حتي استراتژي ها، برخي سياست ها يا حتي برنامه ها ممكن است به اين شكل عوض شوند، ولي منافع طبقاتي پرولتاريا عوض نمي شود.
اختلاف ممكن است صرفاً لفظي بنظر آيد چراكه سند CRC كمونيسم را بعنوان "هدف درازمدت" نفي نمي كند؛ اما سند CRC اين هدف درازمدت را از "پرولتاريا تحت شرايط معين" جدا كرده و منافع طبقاتي پرولتاريا تحت شرايط معين را "بسيار نسبي" مي داند؛ يعني همه چيز ـ هر سياست مشخص و غيره اي ـ اگر چند جمله عام در مورد هدف نهايي كمونيسم را يدك بكشد ميتواند در خدمت منافع پرولتاريا باشد. فرمولبندي اين سند در مورد منافع طبقاتي، "دو در يك" است چون بطور التقاطي منافع طبقاتي پرولتاريا را با سياست هاي خاص و غيره در هر زمان مشخص مخلوط مي كند. درك درست و ديالكتيكي از مسئله اين است كه منافع طبقاتي پرولتاريا عوض نمي شود ولي در هر مقطع مشخص اين منافع در سياست هاي معيني بيان ميشود كه ممكن است تغيير كنند و مي كنند.
تكرار كنيم، نكته اينست كه هميشه و تحت هر شرايطي، هدف نهايي كمونيسم بايد مبناي حركت و قطب نماي همه چيز ـ تمام سياست ها، برنامه ها، استراتژي ها، و تاكتيك ها ـ باشد و همه اينها نه فقط در حرف، بلكه در عمل، بايد همچون اجزاء پلي باشند كه حال و آينده كمونيستي را به هم متصل ميكند. بين منافع پرولتاريا در هر زمان مشخص و منافع كلي پرولتاريا در رسيدن به كمونيسم يك همگوني اساسي موجود است و اين همگوني بايد در وحدت بين سياست هاي حزب در هر زمان معين و خط پايه اي پيشبرد مبارزه انقلابي براي رسيدن به كمونيسم منعكس باشد. سند CRC با التقاط، نسبي گرايي و پراگماتيسم خود اين وحدت را زير پا مي گذارد.
جاي تعجب نيست كه سند CRC، با توجه به نظرگاه كلي اش، ضرورت حزب كمونيستي را كه اصول تشكيلاتي آن منطبق بر اهداف انقلابي و ايدئولوژي پرولتاريا بوده و بيان اين ايدئولوژي و اهداف است قبول ندارد، درحاليكه حزب فقط در اينصورت مي تواند در سراسر دوره مبارزه طولاني و بي سابقه عليه دشمن طبقاتي قدرتمند و مستاصل نقش پيشاهنگ خود را ايفاء كند ـ و اين دشمن وقتي سرنگون شد و خطر نابودي تاريخي خويش را حس كرد، استيصالش صد چندان شده و بيش از پيش در صدد شكست پرولتاريا بر ميآيد. سند CRC از حزب مورد نقدش "اسرار زدايي" نكرده بلكه "انقلاب زدايي" كرده است؛ و اين در تطابق با همان ديد غيرانقلابي و سوسيال دمكراتيك از "سوسياليسم و كمونيسم" است كه متاسفانه سراپاي سند CRC را رقم مي زند.

نتيجه: مسئوليت انقلاب راگرفتن يا نفي آن

يا نفي آنتا اينجا به تزها و بحثهاي اصلي سند CRC برخورد كرديم و سوالي كه دوباره مطرح مي شود اينست كه كار آنهايي كه از دنبال كردن اين خط دست برنمي دارند به كجا خواهد كشيد. در آخر، سند به "چند سوال ديگر" ميپردازد كه عواقب گسترده تر اين خط و متدولوژي را عيان مي كنند. بويژه سعي مي كند نظريه ضديت با "تقليل گرايي طبقاتي" را بكار ببندد و "جنبه هاي غيرطبقاتي" يك رشته از مسائل مهم اجتماعي را عمده كند. بنابراين روشن است كه يك عقب نشيني كامل از اصول اساسي و شيوه هاي ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم در جريان است.
و اين عقب نشيني نه تنها در مواضع مهم سياسي، بلكه در مورد مسائل مهم خط ايدئولوژيك نيز تبلور مي يابد. در اواخر سند و در حين بحث در مورد برخورد درست به اشتباهات و خدمت رهبران پرولتارياي بين المللي به اين جمله برمي خوريم: "حتي طي تجارب گرانبهاي انقلاب چين، فقط خدمات مائو براي غني كردن ماركسيسم بحساب آورده مي شد.” (پاراگراف XII ـ 2)
در جــواب بـه ايــن نـكته بـايد تـاكيـدكرد كه اينجا مسئله فرد مائو يا آتوريته او بعنوان يك رهبر بطور مجرد ـ يا رسمي ـ مطرح نمي باشد؛ و اينطور هم نيست كه مائو هيچ اشتباهي نكرده و نبايد از اين اشتباهات جمعبندي كرد. نكته اين است كه خط ايدئولوژيك و سياسي مائو بيان علمي فشرده تجارب غني انقلاب در چين و در سطح بين المللي است ـ اين خط، عبارت است از سنتز اين تجارب توسط تئوري كمونيستي و تكامل ايدئولوژي كمونيستي به سطحي نوين. عدم درك اين مسئله ـ يا بهتر بگوئيم، طفره رفتن از قبول آن ـ تحت عنوان اجتناب از توجه يكجانبه به خدمات آتوريته هاي رهبري كننده، بازهم نشانگر التقاط است. اين ايده آليسم و متافيزيك است كه در ضديت با ديالكتيك ماترياليستي، حلقه رابط بين پراتيك و تئوري (بعنوان فشرده پراتيك) را مي گسلد. اين نسبي گرايي است و در را بروي بحث متداول نسبي گرايانه كه معتقد است همه ايده ها به يك اندازه ارزش دارند، چهارطاق باز مي كند؛ و اين يكي ديگر از تبارزات عمده نگرش خرده بورژوايي اين سند است.
جريان خيلي شبيه موقعيتي است كه لنين در مقاله "ورشكستگي انترناسيونال دوم" توضيح مي دهد: يك چرخش عمده در وقايع جهان، عده اي را به جهت گم كردگي و وحشت انداخته و براي خلاصي از دست اصول شديداً به تكاپو افتاده اند. چراكه اين اصول، در راه كرنش به خودرويي توده ها (بخصوص كرنش به باورهاي خرده بورژوايي و توهمات دمكراتيك) و دنباله روي از بورژوازي زحمت جان هستند نه قاتق نان. قبلا شايد مي شد "مردم عادي" را بخصوص در مورد شوروي قانع كرد كه: "اين كمونيسم واقعي نيست.” ولي حالا همان "مردم عادي" شاهد پائين كشيده شده مجسمه هاي لنين در شوروي هستند و اين "ديد خود بخودي" (پرورده بورژوازي) در آنها تقويت ميشود كه "كمونيسم هرگز، حتي در سرزمين اولين انقلاب كمونيستي، چيز خوبي نبوده است."
اين نوع دنباله روي از نيروها و احساسات عقب مانده يكبار ديگر در پايان سند CRC بطرز فاحشي بچشم ميخورد. در پاراگراف آخر مي خوانيم: "زمانيكه مردم كشورهاي سابقاً سوسياليستي، استراتژي كمونيستي مبني بر انحصار قدرت حزب در طول دوره گذار سوسياليسم را به محكمه تاريخ مي سپارند، كمونيست ها صرفاً نمي توانند دلشان را با گفتن اينكه اين امر نتيجه افكار عقب افتاده توده هاست، خوش كنند. بالعكس، اين تجربه بازهم نشان مي دهد كه آموزه ماركسيستي مبني بر اينكه توده ها سازندگان تاريخند درست است.” (XIV ـ 2)
قبل از هر چيز گفتن اينكه "مردم" اين كشورها اصل نقش نهادي شده رهبري حزب را به "محكمه تاريخ سپردند" بسيار گزافه گويي است. مثلا در چين (واين مثال مهمي است)، توده ها اصلا چنين موضعي ندارند: بسياري از آنها فرق كيفي بين حزب كمونيست مائو و "حزب كمونيست" فاسد زيردست دن سيائو پين را واقعاً حس مي كنند. براي اولي احترام زيادي قائلند و دومي را بشدت تحقير مي كنند ـ و اين بخصوص در مورد توده هاي كارگر و دهقان صادق است.
در مورد شوروي بايد گفت كه هرچند هستند افرادي (بخصوص كارگران مسن) كه فرق كشور تحت رهبري استالين و دوران بعد را بطور كلي حس مي كنند (وبدلايل مختلف اولي را قويا ترجيح مي دهند)، ولي با اطمينان ميتوان گفت كه در شوروي (ودر ساير "كشورهاي سابقاً سوسياليستي" كه بخشي از بلوك شوروي بوده اند) تعداد افرادي كه در عمرشان يك توضيح سيستماتيك در مورد تحليل مائوئيستي از روند احياء سرمايه داري و ماهيت طبقات حاكمه در كشورهاي رويزيونيستي و برخوردهاي جناح هاي متفاوت درون اين طبقات حاكمه، بگوششان خورده باشد، بسيار كم است. اين تحليل علمي دقيقاً همان چيز مورد نياز است. ولي سند CRC بجاي ارائه يك تحليل ماترياليستي از آنچه در اين كشورها گذشت ـ از جمله تحليل طبقاتي از نيروها و خطوط درگير ـ از كرنش به گيج سري و عقب ماندگي بخشهايي از مردم در ارتباط با اين وقايع يك اصل فلسفي ساخته و مي گويد "اين تجارب بازهم نشان ميدهد كه آموزه ماركسيستي مبني بر اينكه توده ها سازندگان تاريخند، درست است."
مجسم كنيد اگر لنين ميخواست مثل سند CRC رفتار كند بايد در آغاز جنگ جهاني اول، يعني وقتيكه موج شوونيسم ملي روسيه را فرا گرفته بود، به پيشواز احساسات و تظاهرات شوونيستي توده هاي خلق روس مي رفت و مي گفت اين ها شاهد زنده "اين آموزه ماركسيستي" است كه "توده ها سازندگان تاريخند"! در واقع منطق سند CRC به اينجا مي رسد كه هرچه توده ها ـ و بخصوص توده هاي مياني و حتي عقب مانده، يعني آنها كه بيشتر از بقيه تحت تاثير بينش و تبليغات بورژوايي قرار دارند ـ در يك لحظه معين فكر مي كنند، تبلور منافع واقعي و والاي آنهاست. اين خيلي شبيه همان فرمولبندي رويزيونيستي است كه لنين شديداً آن را مورد انتقاد قرار داد: يعني "آنچه مطلوب است كه ممكن است و آنچه ممكن است همان چيزي است كه در آن لحظه معين بوقوع مي پيوندد.” با اين جهت گيري و شيوه نميتوان توده ها را در شكستن زنجيرهاي نظم كهن ـ كه در آن ميان زنجيرهاي فكري اهميت زيادي دارند ـ و ساختن جهاني نوين، طي يك مبارزه انقلابي، رهبري كرد. اين نسخه اي براي دنباله روي زبونانه از توده هاست كه آنها را اسير دور باطل ميكند؛ بدون اينكه هرگز از بند اين زنجيرها رها شوند.
در رابطه با وقايع اخير در كشورهاي رويزيونيستي (سابق) سوالات واقعي و عميقي بطور متمركز بروز يافته اند. براي جواب به آنها بايد در ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم عميق تر شد و پايه خود را در اين علم محكمتر كرد و بر اين پايه، با شجاعت و برخورد علمي بيرحمانه، تجارب تاريخي جنبش بين المللي كمونيستي را بررسي كرد. ولي بازهم بگويم، در سند CRC برخوردي متفاوت موجود است و ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم و "آن درك اساسي كه تا كنون از آن دفاع شده" آشكارا نفي مي شود.
نكته ديگري كه لنين در "ورشكستگي انترناسيونال دوم" مطرح كرد را بخاطر آوريم: چنين جهشي به رويزيونيسم از "ناكجاآباد" نيامده است بلكه انفجار برخي گرايش هاي غلطي است كه در دوراني طولاني تر رشد كرده اند. (لنين تشبيه غد ه چركيني كه مي تركد را بكار برده است) يكي از جنبه هاي مهم خطي كه در سراسر سند CRC بچشم ميخورد، دنباله روي از ناسيوناليسم است كه از مدتها پيش از ويژگي هاي خط CRC بوده است و بخصوص در نظريه "مجموعه انقلابات دمكراتيك نوين" تبلور مي يابد؛ اين نظريه بر آن است كه راه و محتواي انقلاب دمكراتيك نوين در هند حاصل جمع انقلاباتي جداگانه توسط ملل مختلف درون هند (كنوني) است. 25)
نويسندگان سند CRC مي گويند كه اين حزب هنگام فرموله كردن خط خود در مورد مسئله ملي "با مشكل تقليل گرايي طبقاتي" روبرو بود و ادامه ميدهند، "هرچند ما مسئله در تقابل قرار دادن مبارزه طبقاتي با مسئله ملي را حل نموديم، اما هنوز جنبه غيرطبقاتي مسئله ملي را به سبب برخورد تقليل گرايي طبقاتي خودمان درك نكرده بوديم.” (پاراگراف XIII ـ 2) ولي اكنون "به عمق شكستي كه جنبش كمونيستي بدليل نداشتن درك صحيح ديالكتيكي از جوانب طبقاتي و غيرطبقاتي دخيل در تكوين يك نظام سياسي و اقتصادي در دوره گذار سوسياليسم خورد" پي برده ايم؛ و نتيجتاً اكنون متوجه لزوم يك مبارزه هماهنگ عليه "تبارزات كنكرت اين برخورد تقليل گرايانه طبقاتي" شده ايم (همانجا)؛ تا در موقعيتي قرار گيريم كه بتوانيم بطور سيستماتيك تر متدولوژي و ديدگاه نوظهور خود را در مورد مسئله ملي و برخي مسائل مهم ديگر بكار ببنديم.
بعبارت ديگر بين مواضع غلط CRC بر سر تعدادي از مسائل يك رابطه موجود است. شكي نيست كه حركت رو به عقب CRC بدليل عوامل متعددي مي باشد و تحليل تمام ريشه ها و تكوين آنها خارج از بحث اين مقاله است. ولي CRC در روند اتخاذ يك موضع غلط در مورد رابطه بين مسئله ملي و انقلاب دمكراتيك نوين در هند ـ و همينطور ساير مسائل كليدي ـ بوضوح از جايگاه طبقاتي پرولتاريا كناره گرفت تا به موضع طبقاتي خرده بورژوايي بپيوندد، دنباله روي از انواع نيروهاي ناسيوناليست درون ملل تحت سلطه در هند نيز از آن جمله است. اين جايگاه خرده بورژوايي كه گرايش به مقاومت در برابر هر قدرت حاكمه متمركزي را با خود دارد (حال اين قدرت حاكمه نماينده پرولتاريا باشد يا طبقات ارتجاعي برايش فرقي نمي كند)، بنوبه خود به انكار "تفسير سنتي ماركسيست ـ لنينيستي" از تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا ("از لنين به بعد") ـ كه مستلزم يك دستگاه دولتي مركزي قدرتمند و رهبري نهادي شده حزب پيشاهنگ كمونيست مي باشد ـ پا داد؛ و اين جهش در انكار اصول اساسي ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم درباره مسئله اي به اين اهميت، بنوبه خود به يك بينش و متد غلط و اتخاذ مواضع غلط در مورد بسياري مسائل مهم ديگر خواهد كشيد ـ چنانچه كشيده است.
خود نويسندگان سند CRC مواضع سياسي غلطشان را در ارتباط با يكديگر دانسته و خودشان بخش تعيين كننده اي از آن بينش و متدولوژي كه مواضع غلطشان را بهم مرتبط مي كند آشكار مي سازند؛ كه عبارت است از: رها كردن موضع طبقاتي پرولتاريا و دست كشيدن از تحليل طبقاتي ماركسيستي ـ و درواقع ماترياليسم ماركسيستي در كل ـ تحت لواي مخالفت با "تقليل گرايي طبقاتي."
نويسندگان "درباره دمكراسي پرولتري" به آنچنان موضعي عقب نشسته اند كه در واقع گذشتن از افق محدود حق بورژوايي ـ و حتي گذر از مرزهاي دمكراسي صوري بورژوايي ـ را ناممكن و نامطلوب مي دانند. جواب آنها به اين سوال كه "آيا نميتوان به چيز بهتري دست يافت؟" منفي است. عليرغم اظهارات و يا نيات ايشان در مورد دفاع از هدف غائي كمونيسم، نويسندگان اين سند عقب نشسته و با "تم كلاسيك" مورد استفاده همه جناحهاي بورژوازي (از بورژوازي بي نقاب گرفته تا بورژوا ـ سوسياليست ها) هم آوا شده و همان آواز قديمي و بي حال را سر داده اند. آنها با كساني هم آواز شده اند كه امروزه بلندتر از هر روز جار مي زنند كه نميتوان و نبايد از اين مرحله از تاريخ بشر، مرحله اي كه در آن جامعه به طبقات تقسيم شده و با تخاصمات اجتماعي رقم خورده است، فراتر رفت.
موضع آنها، خواسته يا ناخواسته، توده ها را محكوم به ماندن در موقعيتي مي كند كه نمي توانند بپا خيزند و نظم كهن را سرنگون كنند، نمي توانند بر طبقات استثمارگر اعمال ديكتاتوري كنند و نمي توانند تحت اين ديكتاتوري انقلاب را تا رسيدن به هدف غائي كمونيسم به پيش برند. اين موضع توده ها را تحت سلطه سيستم اقتصادي استثمار سرمايه داري و سيستم سياسي بورژوايي منطبق بر آن، بحال خود رها مي كند ـ سيستمي كه بقول ماركس توده ها هرچند سال يكبار ميتوانند دسته اي استثمارگر را براي حاكميت و ستم بر خود انتخاب كنند. نفي تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا در جامعه سوسياليستي و درسهائي كه كمونيست ها بايد از اين تجارب بياموزند و جايگزيني آن با مطالبه يك دمكراسي توهمي، نتيجه اي جز اين ندارد. اين نوع دمكراسي تحت شرايط سوسياليسم نه ممكن است و نه مطلوب و با رسيدن به جامعه كمونيستي در سطح جهان نه تنها غيرلازم بلكه به مفهومي عميق غيرممكن نيز هست.
اينجا قصد و هدف من بررسي تمام ارتباطات بين خط سراپا اپورتونيستي اين سند CRC در مورد ديكتاتوري پرولتاريا و ساير گرايشات غلطي كه مشخصه CRC است، نيست. مركز بحث من افشاي اين خط سراپا اپورتونيستي است كه يك بينش، شيوه و خط سياسي نادرست را در خود متمركز كرده است. همانطور كه در ابتداي نقدي بر سند CRC گفتم، اميدوارم اين نقد به رفقاي CRC كمك كند كه خود نقدي همه جانبه از اين سند ارائه داده و آن را طرد كنند و در عين حال ديگر مواضع CRC را بازبيني كنند، نقاط مشترك اين مواضع را با بينش، شيوه و خط نادرست اين سند (يا حداقل با جنبه هائي از آن) بيابند.



1 ـ اين سند CRC در دسامبر 1990، پيش از حوادث مربوط به كودتا و ضد كودتا در شوروي در تابستان 1991، انتشار يافت. اين حوادث باعث شد كسانيكه در شوروي در قدرت بودند تظاهر به "كمونيسم" را بطور كل كنار گذارند، و بر موارد تظاهرات توده اي آشكارا ضد كمونيستي افزوده گردد. همانگونه كه خواهيم ديد، اين سند از كل ميراث انقلاب پرولتري و ساختمان سوسياليسم ـ از انقلاب اكتبر تا انقلاب چين و انقلاب كبير فرهنگي پرولتاريايي ـ دست مي شويد. از آنجا كه واضح است كه وقايع چند سال اخير در چين و شوروي، حتي پيش از حوادث مربوط به كودتا و ضد كودتا در شوروي و وقايع پس از آن، محرك بلافاصله اين عقب نشيني نويسندگان سند CRC است، متاسفانه بايد قبول كنيم كه وقايع تازه اين عقب نشيني را در ذهن كساني كه كماكان با مفروضات آن سند موافقند، بيش از پيش معقول جلوه خواهد داد.
2 ـ در سراسر اين نقد، هر آنجا كه از مردود شمرده شدن "كل تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا" توسط اين سند CRC صحبت ميكنم، منظورم بطور خاص تجربه اي است كه با انقلاب اكتبر 1917 آغاز گرديد. گرچه سند CRC مدعيست برخي دستاوردهاي اين تجربه تاريخي را قبول دارد، اما از بررسي اين سند ـ و حتي بر حسب آنچه گفته و بدون توجه به نتايج الزامي از مواضعش ـ معلوم ميشود كه كل اين تجربه را اساسا معيوب دانسته و مصر بر اينست كه سمتگيري نويني بايد اتخاذ گردد. همچنين بايد اضافه نمود، سند CRC در هنگام مقايسه تجربه محدود كمون پاريس با تجربه ديكتاتوري پرولتاريا از آن زمان به بعد، بجاي اينكه وحدت اساسي ميان آنها را دريافته و بر آن تاكيد ورزد، في الواقع روح و درسهاي اساسي خود كمون پاريس را بدور مي افكند.
3- رويزيونيستها نيروهاي ميليشيا را به كلي از بين نبردند، بلكه آنها را دگرگون كرده و به بخشي از دستگاه سركوب بورژوايي شان و در خدمت به حاكميت رويزيونيستي خويش بر توده ها، به ارتش دايمي ملحق كردند.
4 ـ نقش شوراها و بطور عام تر نقش نهادهاي انقلابي و تشكلات توده اي، در رابطه با روند گسترده تر و درازمدت تر تحول سوسياليستي جامعه، مسئله اي بسيار مهم و پيچيده است. در هنگام پاسخ به مباحثات بعدي سند CRC در مورد اينكه شوراها "به كنار رانده شدند"، به اين مسئله برخورد خواهم كرد.
5 ـ در حقيقت، اعضاي حزب كمونيست چين كه تعدادشان به ميليون ها نفر بالغ شده و درصد بسيار بالايي از كارگران و دهقانان را دربر ميگرفت، از حق راي رسمي عزل مائو برخوردار بودند. دقيقتر صحبت كرده باشم، آنها از حق انتخاب هيئت هاي نمايندگي براي شركت در كنگره حزبي برخوردار بودند. اين كنگره، اعضاي كميته مركزي حزب را انتخاب ميكرد و حق رسمي داشت كه از انتخاب مائو به كميته مركزي امتناع ورزد. اينكه آنها اينكار را نكردند و يا چرا چنين نكردند، از زواياي مختلف تائيد ديگري است بر نكته اساسي ما: نه شكل بلكه محتواي اجتماعي (طبقاتي) كه در تضادهاي مادي اساسي ريشه دارد، ماهيت مسئله است.
6 ـ در حقيقت "تئوري نيروهاي مولده" (و بطور كلي ماترياليسم مكانيكي) نهايتاً ايده آليستي است. اين تئوري بطور متافيزيكي ماده را از شعور جدا ميكند. بقول مائو، طريق تبديل ماده به شعور و شعور به ماده را درك نميكند. بدين ترتيب، نه پايه مادي كليه ايده ها را بدرستي درك ميكند، و نه اينكه چگونه ايده ها ميتوانند به نيروي مادي عظيم تبديل شوند.
7 ـ مهم است شيوه برخورد لنين به لوكزامبورگ را كه چه پيش از انقلاب اكتبر و چه پس از آن، سالها بر سر نكات بسيار بطور جدي با وي عدم توافق داشت، ذكر كنيم. عليرغم اينكه لنين انتقادات شديد بسياري از مواضع و متدولوژي لوكزامبورگ به عمل آورد، به عنوان رفيقي درون اردوگاه انقلاب با او مبارزه مينمود. خود سند CRC اذعان دارد كه لوكزامبورگ بسياري از اين انتقادات در مورد نظام نوين شوروي را از درون زندان كرده بود و "پس از خروج از زندان و كسب اطلاعات مستقيم درباره اوضاع روسيه، برخي از آن انتقادات را پس گرفت و در مورد برخي ديگر سكوت اختيار كرد. او دشواريهاي ناشي از اعطاي آزادي نامحدود به دشمنان را دريافت.” (پاراگراف VI ـ 6) اما متاسفانه عليرغم اين، سند CRC باز هم از انتقادات لوكزامبورگ مصرانه دفاع ميكند، بويژه در مورد مسئله دمكراسي تحت ديكتاتوري پرولتاريا، و آنها را بخش مهمي از زرادخانه خود در حمله به ديكتاتوري پرولتاريا در شوروي (و نيز چين) مي كند.
8 ـ براي مباحثه بيشتر در اين مورد رجوع كنيد به: باب آواكيان، "پايان يك مرحله ـ آغاز مرحله اي نوين"، نشريه انقلاب، شماره 60، پاييز 1990، شيكاگو، انتشارات RCP، "بعد بين المللي شكست در چين"، صفحات 11 ـ 9
9 ـ در واقع، خط سند CRC در اينجا اساسا در وحدت با خط اپورتونيسم "چپ" است كه طي انقلاب فرهنگي مطرح شد ـ خطي كه ميگفت كل رهبري حزب كمونيست و دولت (به استثناي مائو و چند تن ديگر) رويزيونيست بوده و بنابراين لازم است "به همه مظنون" بوده و حتي "همه سرنگون" شوند. اين خطي بود كه اگر در رهبري انقلاب فرهنگي قرار ميگرفت، به آن ضربه مي زد و به تقويت رويزيونيستها به رهبري "ليوشائوچي" و "دن سيائوپين" مي انجاميد. در حقيقت، مقر فرماندهي رويزيونيستي در حزب اين خط "چپ" را در جهت به انحراف كشاندن انقلاب فرهنگي ترغيب ميكرد و يا به هر صورت از آن سوء استفاده ميكرد.
10 ـ در اينجا لازم به يادآوري مجدد است كه انگلس (و ماركس) خط سير واقعي انقلاب پرولتري و آن شرايطي كه تاكنون ديكتاتوري هاي پرولتري با آن روبرو شدند را پيش بيني نميكردند؛ در همين رابطه، آنها طولاني بودن و پيچيدگي روند گذار از سرمايه داري به سوسياليسم را پيش بيني نكردند.
گفته انگلس متاثر از اين وضع بود. انگلس مي گويد كه فقدان تمركز و آتوريته به قدر كافي قدرتمند براي كمون پاريس حكم نابودي را داشت. و از سوي ديگر، "زمانيكه شما پيروز شديد، هر كاري كه دلتان خواست با اين آتوريته مي توانيد بكنيد.” (انگلس، به نقل از سند CRC، پاراگراف III ـ 5، نامه به "كارلو تراگي" تاكيدات از CRC ) نكته تعيين كننده آنست كه دست يافتن به چنان وضعيتي كه "شما پيروز شده ايد" ـ يعني وضعيتي كه پيروزي پرولتاريا آنچنان محكم و بطور غيرقابل برگشتي تثبيت گشته كه ديگر نيازي به يك تمركز و آتوريته قدرتمند نيست (و "هر كاري دلتان خواست با اين آتوريته مي توانيد بكنيد") ـ  تنها ميتواند حاصل يك مبارزه طبقاتي دراز مدت در جامعه سوسياليستي و نيز در سطح بين المللي باشد، و طي تمام اين دوران بايد با اتكاء به توده ها و تحت رهبري پيشاهنگ كمونيست، از اين قدرت و آتوريته متمركز دفاع كرد و آنرا اعمال نمود. دقيقا همين تمركز و آتوريته است كه مورد لعن سند CRC واقع ميشود.
11 ـ در واقع لنين  تا بعد از انقلاب اكتبر (حتي در نوشتجاتي كه تنها بعد از مرگش انتشار يافت) هيچوقت بطور سيستماتيك به اين مسئله نپرداخت و اين خود ضربه ايست به آنان كه مي گويند لنين از همان اول قصد داشت "ديكتاتوري حزب" را بنا كند و "چه بايد كرد" را سرنخ "ديكتاتوري حزب" مي دانند. (بحثي كه بين سوسيال دمكراتها و امثالهم بسيار متداول است)
12 -  در انقلاب چين اين به معني كسب قدرت در بخشهايي از كشور و مدتها قبل از كسب سراسري قدرت است.
13 ممكن است پرسيده شود كه چرا نميتوان ارتش دائمي تحت رهبري حزب را با تشكيلات ميليشياي توده هاي وسيع تحت رهبري حزب تعويض كرد. دليل اينكه چرا تابحال در جوامع سوسياليستي امكان داشتن چنين ميليشيايي بجاي (و نه در كنار) ارتش دائمي موجود نبوده قبلا بحث شد و برخي ارزيابي هاي كلي در باره شرايط لازمه براي برداشتن چنين قدمي ارائه گشت. ولي بايد توجه نمود كه نكته اي كه اينجا تاكيد كرده ام ـ يعني نقش رهبري كننده حزب در نيروها ي مسلح (ارتش دائم و ميليشيا) ـ دقيقا همان چيزيست كه سند CRC قاعدتا بايد با آن مخالفت كند. چرا كه هيچ چيز بيشتر از اعمال رهبري بر نيروهاي مسلح نشاندهنده "ديكتاتوري حزب" نيست. طبق منطق سند CRC، اين رهبري بدين معناست كه حزب انحصار نيروهاي مسلح كه خود بيان فشرده قدرت است را دارد. واضح است كه اين ديدگاه با آنچه اينجا ( در انتقاد به سند CRC) در مورد نقش رهبري در نيروهاي مسلح و ارتباط آن با اين مسئله اساسي كه آيا نيروهاي مسلح (ارتش دائم و ميليشيا) واقعا بيانگر قدرت مسلح توده ها و مدافع منافع انقلابي پرولتاريا هستند يا نه، گفته شد شديدا مغاير است.
14 اظهار نظر در مورد فرمولبندي "نه تنها صوري بلكه دروغين" ضروريست. "دروغين" و "صوري" را اينجا نمي توان زياد از هم جدا كرد. از آنجا كه "برابري ادعائي" دمكراسي بورژوائي ناچارا فقط "صوري" است لاجرم جنبه هايي از دروغين بودن را در خود دارد. ولي از طرف ديگر كاملا هم "دروغين" نيست ـ و برخي از جنبه هاي مساوات واقعي را در خود دارد. نكته اساسي ـ نكته عميقي كه ماركسيسم بر آن تاكيد دارد ـ اين است كه همه نوع برابري، حتي آن برابري موجود تحت ديكتاتوري پرولتاريا، در عين حال نابرابري نيز هست. بعلاوه برابري همانند دمكراسي، انعكاس موقعيتي است كه در آن تضادهاي طبقاتي هنوز موجودند؛ و در واقع برابري، بهمراه جنبه نابرابري خود، بذر تقسيم طبقاتي را در خود دارد، هرچند در جنبه صوريش چنين تظاهر ميكند كه تفاوت طبقاتي را قبول ندارد.
15 اين نقد بر سند CRC بخشي بود از كتاب "كمونيسم دروغين مرد، زنده باد كمونيسم واقعي" اينجا تكرار زيرنويسي كه در آن كتاب در بخش ديگري آمده بي فايده نيست:همانطور كه تاكيد شد هدف انقلاب كمونيستي از بين بردن آن روابط مالكيت است كه در آن افراد توسط افراد ديگر استثمار مي شوند و نه آنطور كه برژنف مي گويد "محروم كردن مردم از تمام مايملكشان"، ولي با وجود اين در گذار به كمونيسم ـ و بطور كاملتر در خود جامعه كمونيستي ـ بسياري از چيزهايي كه در جامعه حاضر جزء تعلقات فردي (يا در محدوده خانواده كنوني) بوده و بطور فردي مصرف مي شود، به درجات مختلف اجتماعي شده و در يك زمينه اجتماعي شده مصرف خواهند شد. از آنجمله است غذا (چه تهيه و چه مصرف آن) كه امروزه محدوده افراد يا خانواده هاي مجزا بوده و بخصوص باري بر دوش زنان اين خانواده ها مي باشد. و بطور كلي تر آنچيزهايي كه در جامعه كنوني براي مصرف بايد ابتدا بعنوان كالا خريده شوند (نه فقط غذا بلكه ساير احتياجات اوليه و برخي از اجناس مصرف شخصي) با محو توليد و مبادله كالايي بطور مستقيم و بدون واسطه پول (و ساير كالاهاي معادل) مطابق احتياج مردم و بدون واسطه قابل دسترسي خواهند بود. هر چند در اين زمينه ـ در غياب كالا و پول ـ تعلقات شخصي گوناگون (بخصوص اقلام مصرف شخصي) كماكان موجود خواهد بود، اما هرگز از سطح تعلقات شخصي تجاوز نخواهد كرد. يعني تبديل به يك منبع بالقوه براي انباشت ثروت شخصي و قابل تبديل به سرمايه و پايه اي براي استثمار سايرين نخواهد شد.
16 شايد لازم باشد اشاره كنيم كه انگلس در نامه اي كه در سال 0981 به بلوخ نوشت (ماركس و انگلس، نامه هاي منتخب، پكن انتشارات زبانهاي خارجي ص 78 -75) در مورد مسئله اراده فردي "زياده روي " كرد. قصد او در اين نامه اين بود كه تاكيد بيش از حدي را كه او و ماركس بالاجبار بر نقش زيربنايي نيروهاي مادي (توليدي) در تعيين پيشرفت اجتماعي بشر گذاشته بودند، "متعادل" كند. انگلس در اين نامه برخوردهاي جامعه را برخورد اراده هاي اجتماعي متعددي مي خواند كه نهايتا توسط نيروهاي مادي زيربنايي تعيين مي شوند. در اين توصيف يك واقعيت اساسي جا افتاده و يا "كنار گذاشته شده" و آن اينكه افراد و "اراده هاي اجتماعي" توسط موقعيت اجتماعي شان شكل مي گيرند و اين در جامعه طبقاتي بيش از هر چيز به معني موقعيت طبقاتي شان است. ولي اين گرايش خاص، در اين نامه خاص، اين واقعيت را كه انگلس، و ماركسيسم بطور كلي، معتقد به نقش طبقات و مبارزه طبقاتي (از زمان بوجود آمدن طبقات) است عوض نمي كند. اين مسئله چه در مانيفست كمونيست و چه در ساير آثار متعدد ماركسيستي مشهود است.
 17 ـ از اين نكته نبايد استنتاج كرد كه بين موضع طبقاتي يك فرد معين و طرز تفكرش در همه موارد يك رابطه مستقيم و فوري موجود است. همانطور كه ماركس و انگلس گفتند ايده هاي  حاكم بر جامعه، ايده هاي طبقه حاكم است و اين ايده ها تاثير قابل توجهي به افكار جامعه و حتي اعضاء طبقه ستمديده مي گذارد. بعلاوه ايده ها، كه از واقعيت مادي سرچشمه مي گيرند، بنوبه خود تاثير زيادي به واقعيت مادي مي گذارند. نتيجتا ايده ها، بويژه ايده هاي صحيح، توانايي زيادي در تاثيرگذاري وسيع بر مردم يك جامعه دارند. اين يك اصل اساسي ماترياليسم ديالكتيكي، ماركسيستي است. (اين اصل توضيح مي دهد كه چرا مثلا برخي افراد، بخصوص روشنفكراني كه از درون بورژوازي و خرده بورژوازي برخاسته اند، ديدگاه پرولتاريا را برگزيده و به مبارزه انقلابي مي پيوندند) ولي با همه اينها، در تحليل نهايي، بين موقعيت طبقاتي و ديدگاه توده هاي مردم يك انطباق كلي موجود است. و بطور كلي تر، اين حقيقتي است كه بقول مائو، در جامعه طبقاتي افراد بعنوان اعضاء يك طبقه مشخص زندگي مي كنند و همه افكار بدون استثناء مهر طبقاتي خورده است.
18 ـ سند CRC كاملا فراموش نكرده مبارزه طبقاتي را متذكر شود و مي گويد سيستم دمكراسي پرولتري مورد نظرش "مي بايد بيشتر تكامل يابد" ("از آنجا كه سوسياليسم خود يك دوره تحول انقلابيست") و "چنين تغييراتي در ساختارهاي سياسي ـ اجتماعي ـ اقتصادي، خود موضوع مبارزه طبقاتي خواهد گشت.” (همانجا) ولي اين درك مبهم از "مبارزه طبقاتي" بخشي از ديد خيال گونه سند CRC از "جامعه سوسياليستي" مي باشد كه در آن پايه مادي موجوديت و قدرت بورژوازي نه بطور جدي بحساب آمده ـ و نه حتي بدرستي فهميده شده است. "مبارزه طبقاتي" شان هم مثل "سوسياليسم" شان تخيلي است و هيچ ربطي به مبارزه طبقاتي واقعي و تعيين كننده اي كه بايد در سراسر دوران گذار سوسياليستي، بمثابه حلقه كليدي، جريان داشته باشد، ندارد. جايي كه ماهيت "دوره تحول انقلابي" تحريف شده و پايه تضاد طبقاتي و مبارزه طبقاتي، و مركزي بودن آنها، در سراسر اين دوره بد فهميده مي شود و نادرست مطرح مي شود، صحبت از "مبارزه طبقاتي" و "دوره تحول انقلابي" فايده اي ندارد.
19 ـ يكي از تبلورات مهم اين اصل بورژوايي اينست كه به ايده ها، و از آنجمله خطوط و "پلاتفرم هاي" احزاب سياسي ، بمثابه كالاهايي برخورد مي كند كه ارزششان در "بازار ايده ها" تعيين مي شود (و بويژه خرده بورژوازي ، مستعد گرفتاري در اين توهم مي باشد كه با عملي شدن "بازار آزاد" عملا مساوات برقرار خواهد شد. اينجا به يك مسئله توجه نشده و آن اينكه جوهر بازار سرمايه داري مشخصا سلطه و استثمار طبقاتي است.
20ـ ممكن است خيانت ضد انقلابي كامنف و زينويف در شرايطي كه از لحاظ سياسي (و هم به معني واقعي كلمه) مسئله مرگ و زندگي در ميان بود، نتيجه شركت ايشان در يك فراكسيون سازمان يافته نبوده باشد ـ و بهرحال، با يك اقدام تشكيلاتي مبتني بر غير قانوني كردن فراكسيون ها نميتوان از اين مسائل جلوگيري كرد ـ ولي اعمال آنها آشكارا خصلت فراكسيوني داشت: مطابق خط و انضباط خود و برخلاف خط و انضباط حزب عمل ميكردند. و بواقع هر قدر موجوديت فراكسيون ها طولاني مدت تر و تكامل يافته تر باشد، وحدت اراده و عمل حزب را جدي تر زير ضربه مي برد و توانائي ايفاي نقش پيشاهنگ، رهبري توده ها در مبارزه انقلابي، (براي كسب قدرت و ايجاد ديكتاتوري پرولتاريا و سپس پيشبرد انقلاب تحت اين ديكتاتوري) را از حزب سلب مي كند.
براي اينكه مسئله را بيشتر بشكافيم بد نيست شرايط خاصي كه منجر به غيرقانوني كردن فراكسيون ها در حزب بلشويك در سال 1921  شد را بررسي كنيم. اقتصاد جنگ زده اي كه در شرف فروپاشي كامل بود نيازمند بازسازي بود و بلشويك ها را بمصاف مي طلبيد، بايد با بخش هاي كليدي جمعيت (بخصوص در روستا) مجدداً پيوند برقرار مي كردند، و تشكيلات بايد در ميانه جابجائي اجتماعي، نارضايتي سياسي (از جمله در ميان طبقه كارگر شهري ) و تزلزل اقشار مياني، تقويت مي شد. جنگ داخلي با پيروزي خاتمه يافته بود، ولي سرنوشت انقلاب هنوز روشن نبود. وظايف نويني در پيش رو بود، تغييراتي جدي در سياست طلب مي شد (سياست اقتصادي نوين بيان سيستماتيك اين نياز بود) و بايد مهارت هاي نويني، بخصوص در زمينه مديريت اقتصاد، پرورش مي يافت. به مصاف وضعيت نوين رفتن حزبي متحد و مصمم ميخواست، ولي حزب خود تحت تاثير كشاكش و خيزش دوران جنگ داخلي بود، و جز اين نيز نميتوانست باشد. مبارزه دو خط شديدي بر سر راهي كه بايد در پيش گرفته مي شد، درگرفت. اين امر اجتناب ناپذير بود. ولي مشكل فزاينده فراكسيونيسم، پيگرد موفقيت آميز اين مبارزه را مشكل ميكرد.
گروه هاي گوناگون مخالف بحول پلاتفرم هاي جداگانه سازماندهي ميكردند، دستور جلسات حزب را به مسائل ثانوي ميكشاندند و تبعيت از پلاتفرم خود را به انضباط حزبي ارجح مي شمردند. خطر واقعي انشعاب حزب، در اين اوضاع وخيم ، لنين را نگران كرده بود. او نگران اين بود كه لزوم ليبراليزه كردن امور اقتصادي به گرايشات بورژوا ـ دمكراتيك درون حزب دامن زند. اوضاع بگونه اي بود كه عناصر فراكسيوني هر كجا و هر وقت كه دستشان مي رسيد، درصدد پياده كردن برنامه هاي خود برمي آمدند (مثلا پيروان تروتسكي سعي ميكردند برنامه خود در ميليتاريزه كردن اتحاديه ها را پياده كنند، سياستي فاجعه بار كه به سرخوردگي درون اتحاديه ها و بي اعتمادي كل جامعه به حزب پا ميداد، و اين درست زماني بود كه زنده كردن اعتماد عمومي به انقلاب بسيار اهميت داشت.
) هجوم اعضاء جوان و بي تجربه به حزب، بهمراه بسياري از سوسيال رولوسيونرها و منشويك هاي سابق ولي اصلاح نشده، زمينه مساعدي براي سازماندهي فراكسيون ها درون حزب بوجود آورد.
اگر فراكسيونيسم بحال خود رها مي شد، تصميم گيري و انجام تصميمات حزبي مشكلتر مي شد، وحدت حزب ضربه ميخورد و سياست هاي غلط آزادي عمل بيشتري بدست مي آوردند؛ خلاصه اينكه پايه هاي حكومت پرولتري تضعيف مي شد. بعلاوه، دقيقاً به اين خاطر كه بلشويك ها اكنون يك حزب در قدرت بودند، فراكسيونيسم ابعاد جديد و تهديد كننده اي بخود گرفت. دشمنان داخلي و خارجي انقلاب براي پيشبرد منافع خويش مي توانستند روي توطئه و كار فراكسيوني از طريق گروهبندي هاي نزديك به قدرت حساب باز كرده و از آن سود جويند، و اين در حالي بود كه تكثير گروه هايي كه حول برنامه هاي خود سازمانيافته بودند به دشمنان درون انقلاب فضاي بازتري جهت مانور و سازماندهي ميداد.
هرچند شرايط ويژه اي كه در سال 1921  به غيرقانوني كردن فراكسيون ها درون حزب بلشويك انجاميد، براي دولت نوين پرولتري و حزب رهبري كننده اش شرايطي بغايت بحراني بود، و هرچند وجود فراكسيون در يك حزب در قدرت پايه هاي قدرتمندي براي نيروهاي ضدانقلابي ايجاد ميكند كه بتوانند چه از داخل و چه از خارج كشور سوسياليستي، دولت سوسياليستي را تضعيف يا حتي سرنگون كرده و يا از درون منحطش كرده و به ضد خود تبديلش كند؛ با وجود اين، در اين مورد اصول عام تري دخيل مي باشد. تاريخ حزب بلشويك نشان مي دهد كه حتي قبل از كسب قدرت نيز بلشويك ها مجبور بودند از خط تشكيلاتي كه بر احزاب سوسياليست انترناسيونال دوم غالب بود، بطور كاملتر گسست كنند، خطي كه وجود فراكسيون و غيره را درون حزب مجاز ميشمرد. اين خط از ديدگاه و برنامه رفرميستي اكثريت اين احزاب (و پرنفوذترينشان)  نشئت مي گرفت ـ جهت گيري اين خط، رهبري توده ها براي سرنگوني و خرد كردن دستگاه دولتي كهن و ايجاد دولت نوين پرولتري نبود. غيرقانوني كردن فراكسيونها در حزب بلشويك در سال 1921  ـ و سپس تثبيت آن بعنوان يك اصل اساسي تشكيلاتي در احزاب كمونيست ـ بيانگر هم خط شدن كاملتر اصول و عمل تشكيلاتي با احتياجات عيني مبارزه انقلابي پرولتري، چه قبل و چه بعد از كسب قدرت بود.
در بحث بخش هاي نتيجه گيري سند CRC، بيشتر به مسئله فراكسيون هاي درون حزب مي پردازيم.
21ـ در جزوه "سه مبارزه عمده در جبهه فلسفي چين" اين هشدار مائو آمده كه "اگر ما يك اقتصاد سوسياليستي بنا ننهيم، ديكتاتوري پرولتاريائي ما به يك ديكتاتوري بورژوايي، به يك ديكتاتوري ارتجاعي فاشيستي بدل خواهد شد" ("سه مبارزه عمده" ـ پكن، انتشارات زبانهاي خارجي سال 1973، ص 19) و طرف ديگر قضيه اينست كه اگر پرولتاريا، در روبنا و از جمله عرصه هاي فرهنگ و ايدئولوژي، يك ديكتاتوري همه جانبه بر بورژوازي اعمال نكند، ساختمان اقتصاد سوسياليستي و ماندن بر جاده سوسياليستي امكان ندارد. خط سند CRC پژواك ـ يا درواقع "آنروي سكه" خط ليوشائوچي و پيروان فلسفي اوست. آنها، بعد از كسب قدرت سياسي سراسري در چين، مي گفتند كه طي يك دوره طولاني، اقتصاد بايد خصلتي داشته باشد كه "سنتز" سوسياليسم ـ سرمايه داري است و روبنا هم به بخش سوسياليستي خدمت كند و هم به بخش سرمايه داري و "هم در خدمت بورژوازي باشد" (همانجا ص 16) خط سند CRC "از يك جهت ديگر" به همينجا ميرسد چرا كه پايه هاي اعمال ديكتاتوري همه جانبه پرولتاريا بر روبنا را سست كرده و شرايطي بوجود مي آورد كه طي آن، در تئوري، نيروهاي مختلف طبقاتي در روبنا "شريك قدرتند"؛ و البته اين روبناي "سنتز" شده به معناي اين خواهد بود كه بورژوازي پرولتاريا را "سنتز" ميكند ـ يعني"ميبلعد" ـ و كنترل كل روبنا را به دست ميگيرد و جامعه را بشيوه خود دگرگون ميسازد و سرمايه داري را احياء ميكند.
22ـ احزاب كمونيست و سوسياليست متعددي به پارلمانتاريسم بورژوايي سقوط كردند و  يا شركت در دولت هاي "ائتلافي" در كنار انواع نيروهاي بورژوا را كانون تلاش هاي خود قرار دادند؛ ولي شايد بتوان گفت كه تجربه حزب كمونيست اندونزي در اواسط سال هاي 1960از تمام اين فجايع اسفبارتر بوده، كه به كشتار صدها هزار كمونيست (و ساير مردم اندونزي)، خرد شدن يك حزب كمونيست قدرتمند توسط ارتجاعيون انجاميد. قبل از اينكه كار به اينجا بكشد، حزب اندونزي بطور روزافزون توجه خود را به كار پارلماني و ساير اشكال مبارزه قانوني معطوف كرده بود؛ بطور روزافزون به موفقيت هاي پارلماني و مواضعش درون دولت ائتلافي (كه سوكارنوي بورژوا ـ ناسيوناليست در راس آن قرار داشت) تكيه ميكرد؛ و در نتيجه براي كودتاي ضدانقلابي اي كه توسط ارتش اندونزي (به رهبري سوهارتو) انجام گرفت ـ و سياي آمريكا علاوه بر پشتيباني از اين كودتا و هدايت آن از پشت صحنه در آن شركت فعال نيز داشت ـ آماده نبود. (رجوع كنيد به "سند تاريخي: انتقاد از خود حزب كمونيست اندونزي، 1966"، مجله انقلاب، شماره 55، زمستان، بهار 1987)
مسلم است كه حكومت سوكارنو نماينده ديكتاتوري پرولتاريا نبود، ولي وضعيت حزب كمونيست اندونزي در حكومت "ناسيوناليست" با موقعيتي كه حزب كمونيست، در صورت اعمال خط سند CRC در مورد چگونگي عملكرد حزب تحت ديكتاتوري پرولتاريا به آن دچار خواهد شد، جاي مقايسه دارد. همانطور كه قبلا ذكر شد، چنين حزبي در عمل از يك حكومت "ائتلافي" سر درمي آورد و قادر نخواهد بود رهبري مطلق خويش را اعمال كند ـ في الواقع اصلا قادر به اعمال رهبري نخواهد بود. حزب و بطور كلي توده هاي انقلابي در مقابل كودتاي ضدانقلابي (وقتل عام هاي متعاقب آن) شديداً آسيب پذير ميشوند. اينجا بازهم توجه به يك نكته حياتي است و آن اينكه در شرايط جامعه سوسياليستي "تمام خلق"، حتي اگر طبقه حاكم سرنگون شده را هم كنار بگذاريم، بسياري طبقات مختلف ـ از جمله نيروهاي نوپاي بورژوايي ـ را در بر ميگيرد، و"تسليح تمام خلق" درواقع به معني رشد اردوگاه هاي مسلح مختلف در ميان خلق است و اين شامل نيروهاي مسلحي كه بطور موثر تحت فرمان رهبري ضدانقلابي بورژوايي قرار دارند نيز ميشود.
23ـ بعلاوه بايد اشاره كرد كه در انقلاب فرهنگي به ميدان آمدن توده ها در اين وسعت به اين دليل امكان داشت كه انقلاب فرهنگي تحت ديكتاتوري پرولتاريا صورت گرفت در حاليكه وقايع سال 1989 توسط يك دولت بورژوايي، يك ديكتاتوري بورژوايي، سركوب شد.
 24ـ بسال 1962 مائو در يك سخنراني "درباره سانتراليسم دمكراتيك" مي گويد "فراكسيون هاي مخفي" را بايد ممنوع كرد، اما "ما از گروه هاي مخالف علني هراسي نداريم، فقط از گروه هاي مخالف مخفي مي ترسيم.” (مائوتسه دون، پرداخت نشده ـ ص 183) با توجه به روح كلي نظرات مائو و با خواندن اين مقاله مائو، روشن است كه او روي جهت گيري استقبال از مبارزه ايدئولوژيك، درصورتيكه آشكارا و علني پيش رود، تاكيد ميكند. و وقتي ميگويد از گروه هاي مخالفي كه مخفي نيستند نمي ترسيم، منظورش فراكسيون هاي متشكلي كه وحدت و انضباط مختص به خود را درون حزب برقرار مي كند و عليه خط و انضباط حزب فعاليت مي كند نيست. بلكه منظورش گروه هايي از افراد است كه بطور غيررسمي تر با هم در مي آميزند تا در مورد مسائل مشخص موضع واحدي پيش گذارند. مائو تاكيد ميكند كه "همه اعضاء رهبري كننده حزب بايد مروج دمكراسي باشند و بگذارند مردم حرفشان را بزنند" (همانجا) ولي همانجا تاكيد ميكند كه اين كار بايد بر اساس "پيروي اعضاء از انضباط حزبي، تبعيت اقليت از اكثريت و تبعيت تمام حزب از مركز" باشد. بعبارت ديگر افراد، حتي در صورت عدم توافق با يك سياست مشخص و يا خط غالب بر حزب، بايد از انضباط پيروي و وحدت را حفظ كنند ـ و منظور وحدت و انضباط حزب است نه فراكسيون ها. مائو ميگويد "اگر افراد انضباط شكني نمي كنند و مشغول فعاليت مخفي فراكسيوني نيستند بايد هميشه به آنها اجازه صحبت داد و حتي اگر اشتباه مي كنند، نبايد تنبيه شان كرد. اگر اشتباه مي كنند بايد به آنها انتقاد كرد ولي براي متقاعد كردنشان بايد استدلال را بكار گيريم.” (همانجا)
در اين رابطه مائو بر يك اصل مهم ديگر نيز تاكيد مي كند، "به كرات، ايده هاي اقليت درست از آب درمي آيد. تاريخ پر از چنين مثال هايي است. در ابتدا حقيقت نه در دست اكثريت بلكه در دست اقليت است.” (همانجا) ولي وجود فراكسيون ها درون حزب به فهم حقيقت و جلب سايرين بدان خدمت نمي كند بلكه به آن لطمه ميزند. و بهمين دليل حزب كمونيست چين تحت رهبري مائو هميشه در تلاش براي رسيدن به موقعيتي بود كه طي آن در تمام حزب (وبطور كلي در جامعه) بحث و مبارزه ايدئولوژيك و زنده و فعال صورت بگيرد، ولي فراكسيون هاي متشكل درون حزب را (حداقل به شكل تمام عيار، رسمي شده و "دائمي") مجاز نمي دانستند.
واقعيت اينست كه وجود فراكسيون هاي متشكل به فراكسيونيسم مي كشد ـ افرادي كه درون اين فراكسيون ها هستند خط و "وحدت" فراكسيون خود را وراي خط و وحدت حزب قرار مي دهند. در برخي موارد استثنائي كه رهبري حزب بدست عوامل اپورتونيست افتاده كه خط ضدانقلابي بر حزب تحميل كرده اند، ولي رها كردن بلافاصله حزب بدست اين رهبري و ايجاد حزب نوين صحيح نمي باشد، تشكيل فراكسيون انقلابي براي پيشبرد مبارزه جهت غلبه بر خط و رهبري اپورتونيستي، بمنظور بازسازي حزب بر پايه انقلابي، ممكن است ضرورت يابد. ولي اين مبارزه بعد از مدتي بايد به سرانجام برسد ـ يا خط انقلابي پيروز شده و حزب را بر پايه انقلابي بازسازي مي كند و يا خط و رهبري اپورتونيستي كاملا غالب ميشود، كه در اينصورت بايد از چنين حزبي بريد و بر پايه اصول انقلابي، و خط ايدئولوژيك، سياسي و تشكيلاتي ماركسيست ـ لنينيست ـ مائوئيستي، حزبي نوين ساخت.
25ـ طبق درك پايه اي لنينيستي، مسئله ملي در عصر امپرياليسم بخشي از انقلاب جهاني پرولتري است و جهت گيري لنينيستي عبارت است از دفاع از حق تعيين سرنوشت ملل تحت ستم و در عين حال ـ بويژه در رابطه با ملل مختلف درون يك كشور ـ سعي در پيشبرد مبارزه متحد انقلابي و ايجاد يك دولت انقلابي واحد و متحد در وسيعترين سرزمين ممكن و بر پايه مساوات بين ملل (و منجمله حق تعيين سرنوشت) با وجود اينكه مسئله ملي در هند مسئله اي پيچيده بوده و نياز به مطالعه دقيق دارد، ميتوان گفت كه خط CRC از خط و گرايش لنينيستي فوق الذكر منحرف شده است. خط CRC از دفاع حق تعيين سرنوشت در اين شرايط فراتر رفته و عملا جدايي را تبليغ مي كند و كار را بجايي مي رساند كه حتي به وجود جنبش هاي انقلابي مجزا و انقلابات دمكراتيك نوين جداگانه براي هر يك از ملل تحت سلطه اصرار ميورزد. اگر چنين خطي بعمل درآيد نتيجه اش اين خواهد بود كه در كشور هند، پرولتاريا ـ كه مي تواند و بايد از طريق نقش پيشاهنگ يك حزب چند مليتي متحد شود تا بتواند نقش رهبري را در يك انقلاب دمكراتيك نوين سراسري بازي كند ـ در امتداد خطوط ملي منشعب شده و در واقع درون ملل جداگانه تابع نيروهاي طبقاتي و برنامه هاي غيرپرولتري خواهد شد. اينجا بار ديگر مي بينيم كه چطور موضع CRC، مواضع ـ ديدگاه و منافع ـ پرولتاريا را رها كرده و در اين مورد دنباله روي نيروهاي بورژوا (وساير طبقات استثمارگر) ملل تحت سلطه كشور هند مي شود.)


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر