۱۳۹۲/۱۰/۱۳

مجموعه ای از مقالات باب آواكيان (بخش یازدهم)



درباره فهميدن و تغيير جهان

طی چند سال گذشته باب آواکيان مباحث مهمی در زمينه های گوناگون جهان بينی و متد کمونيستی طرح کرده است. او در ادامه تلاشهای تئوريک پر سابقه اش فراخوان دستيابی به يک سنتز نوين کمونيستی را طرح کرده است. باب آواكيان در فراخوانش چند نكته مهم را طرح می كند.
او به اين نكته مرکزی می پردازد كه ما ديكتاتوری پرولتاريا را به مثابه بخشی از ساختن جامعه ای كه واقعا آدم دلش بخواهد در آن زندگی كند چگونه بايد  اعمال كنيم؟ او تاكيد  می كند كه ما می توانيم به كمونيسم دست يابيم  اما بشرط آنكه نقد صحيح از ضعفهای جوامع سوسياليستی سابق را در درك مان از ديكتاتوری پرولتاريا تحت رهبری پيشا هنگ كمونيست آن ادغام كنيم.  برای اينكار از يكسو بايد  آن تصويری از جامعه كمونيستی را كه در اصل و در خطوط كلی توسط ماركس و انگلس ترسيم شد و توسط لنين و بخصوص مائوتسه دون تكامل يافت احياءكنيم.  (بخصوص گذر به ورای ”افق محدود حق بورژوائی”) اما بايد  بدانيم كه اين تصوير از جامعه كمونيستی را نمی توانيم احياءكنيم (حداقل بطور كامل و قاطعانه نمی توانيم احيا كنيم) مگر اينكه همزمان آن را  در پرتو تجربه تاريخی و پيشرفتهای درك بشر از نو ترسيم كنيم. 
ما برای آشنائی خوانندگان نشريه حقيقت با نظرات جديد  باب آواکيان اقدام به ترجمه مقاله زير کرديم.  اين مقاله نخستين بار در شماره 1262 نشريه کارگر انقلابی در 19 دسامبر 2004 منتشر شده است. به اميد  آنکه اين مباحث توجه فعالين جنبش کمونيستی ايران را نسبت به خود جلب کند.
متاسفانه به دليل محدود بودن صفحات نشريه قادر نشديم که پانويس های اين مقاله را که عمدتا اشاره به آثار گوناگون باب آواکيان دارد، درج کنيم.  هيئت تحريريه نشريه حقيقت
   
                                                                    *****

هر چيز ی که حقيقت داشته باشد برای پرولتاريا خوبست؛ همه حقايق می توانند در رسيد ن به کمونيسم به ما کمک کنند.
 باب آواکيان

باب آواکيان با عده ای از رفقا در مورد اپيستمولوژی صحبت می کند: در باره فهميد ن و تغيير جهان!

مقدمه ناشر: مقاله زير بر پايه بحثهائی که باب آواکيان با عده ای از رفقا در مورد اپيستمولوژی داشت، تهيه و تنظيم شده است. اپيستمولوژی به تئوری شناخت اشاره دارد؛ اينکه انسان ها چگونه دانش کسب می کنند، ماهيت حقيقت چيست و مردم چگونه به آن دست می يابند. صحبت های باب آواکيان و بقيه رفقا در مورد اپيستمولوژی نظرياتی است که در طول يک جلسه بحث بيان شده اند و بر مبنای آمادگی قبلی نبوده است و متن زير بر پايه يادداشتهائی که در جلسه برداشته شده تنظيم شده است.
                                                                           *****

در يک چشم انداز تاريخی می نگريم نقش روشنفکران را نيز می بينيم. آيا اينها اساسا برای ما مشکل آفرينند؟ برخی ها مسئله را اينطور می بينند. در تاريخ جنبش ما اين يک گرايش معين و يک مشکل بوده است.
اگر مسئله را از يک چشم انداز تاريخی گسترده نگاه کنيم اينطور نمی بينيم. مثلا يک فيز يک دان به نام برايان گرين که کتابهائی را برای فراگير و توده فهم کردن فيز يک نوشته، راجع به اين تضاد بزرگ که فيز يکدان ها نمی توانند حل کنند صحبت می کند: تضاد بين نسبيت و مکانيک کوانتوم. سوالی که با آن مواجهند اين است: چگونه می توان به سطح ديگری از سنتز رسيد؟ خب! ما کمونيستها در اين مورد چه فکر می کنيم؟ آيا اينطور فکر می کنيم که  اگر بطور تنگ نظرانه ای به هدف ما خدمت نکند تلف کردن وقت است؟ البته که بايد  با افرادی که در اين زمينه ها (آزمون های علمی مترجم) کار می کنند کلنجار رفت و مبارزه کرد اما با يک روش خوب بايد  اينکار را کرد. اگر در اين عرصه ها ما با روش خوب کار می کرديم می توانستيم مبارزات خوب و جالب زيادی بحول انواع و اقسام سوالات با اين افراد داشته باشيم منجمله بحول سوالاتی که از زمينه کاری خودشان سربلند می کند. اما برای اين کار اول از همه بايد  در کاری که می کنند و با مسائلی که دست و پنجه نرم می کنند درگير و آشنا شويم.  ما بايد  اينکار را با روشی متفاوت از آنچه که در تاريخ جنبشمان بوده انجام دهيم.  آيا اگر اين فيز يکدان ها به درک و شناخت از جنبه های بيشتری از جهان نائل ايند به کار ما در رسيد ن به اهدافمان کمک می کنند؟ بله. آيا بايد  به آنها"آزادی عمل" داد که به درک بالاتر از جهان برسند؟ بله. آيا لازم است که با آنها مبارزه هم بکنيم؟ بله. آيا لازم است که به آنها بگوئيم از اسب پآئين بيائيد  و از توده ها هم چيز ی بياموزيد ؟ بله. اما يک نکته را بايد  درک کرد و اين نکته ايست که بيل مارتين در مقدمه کتابی که بزودی منتشر می شود (و شامل مکالمه ای ميانمن و اوست) اشاره کرده است: از يک طرف وقتی  روشنفکران در برج عاج  و دور از توده های مردم می نشينند مشکل بوجود می آيد  ولی از طرف ديگر آنها نياز به جو و فضای مناسبی دارند که بتوانند کارشان را انجام دهند.
بله بايد  از کوه پآئين بيائيم و با توده ها قاطی شويم اما  بايد  به بالای کوه هم برويم چرا که در غير اينصورت نمی توانيم کارمان را خوب انجام دهيم.  در مورد اشتباهات استالين بايد  بگويم که برخی از اشتباهات استالين متعلق به خودش بود که به مقدار زيادی از اشکالات متدولوژيک خودش ناشی می شد اما برخی از آنها  از دوره لنين موجود بود. من در اين باره هم در "فتح جهان" صحبت کردم.
 ديد  تنگ نظرانه در مورد روشنفکران در جنبش ما منجمله در انقلاب کبير فرهنگی پرولتاريائی يک ديد  غالب بود. اما در چند دهه گذشته يک گرايش متفاوت هم موجود بود که من برايش جنگيد ه ام. آيا اين را برسميت می شناسيد  يا اينکه رد ميکنيد  و می خواهيد  بطرف ديگری برويد ؟ خطها و راه های متفاوتی در اين رابطه هست. يکی از رفقای رهبری در حزبمان به من گفت، يکی از مهمترين کارهای تو انجام همين کاری است که داری می کني. من به او گفتم حداقل بهمان اندازه اهميت دارد که تو  نيز اين کار را بکنی. ما بايد  يک هسته مستحکم که بدور يک خط صحيح متحد است داشته باشيم و اگر چنين چيز ی نداشته باشيم آنگاه ابتکار عمل های افراد مختلف خوب نخواهد بود. اگر افراد بدور اين خط متحد شوند ما خيلی چيز ها می توانيم راه بيندازيم و هر کدام در جهات متفاوت خواهد رفت و برخی اوقات در جهات بسيار جالبی، اما مبارزه خواهيم کرد و بجائی خواهيم رسيد .
ما بايد  چگونه به تاريخ بشر نگاه کنيم؟ مثلا در مورد خلقهای بومی که مذهبشان بخش حياتی از هويتشان است چه می گوئيد ؟ موضوع سختی است. اما بدون اين نوع جهان بينی و متدولوژی که من طرح می کنم ما بجائی نمی رسيم.  بدون اين جهان بينی و متدولوژی، دنباله رو اين گرايشا ت در ميانمردم می شويم يا اينکه وقتی ديد يم تبديل به مانعی در مقابلمان شده است بيرحمانه سرکوبش می کنيم.  مائو اين مسئله را بهتر از شوروی ها می فهميد . او بشدت به سياست شوروی ها انتقاد کرد که مردم مناطق مسلمان نشين را مجبور می کردند خوک پرورش دهند. اما ما بايد  فراتر از اينها برويم.  مائو سی سال است که مرده  و لنين 80 سال. اگر به ورای آنها نرويم پس چکار داريم می کنيم؟
اين يک گسست اوليه، يک گسست اپيستمولوژيک بود که در "فتح جهان" منعکس شد. مسئله ما تغيير جهان است و برای اينکار بايد  واقعيت را بفهميم و بشناسيم.  داروين و  نيوتون به درک بخشی از واقعيت کمک   کردند. اما پس از گذشت زمان معلوم شد که تئوری های آنها دارای محدوديت است و در برخی زمينه ها هم غلط است. البته داروين در اساس درست بود و دفاع از اساس تئوری تکامل داروين بسيار مهم است. بخصوص در مقابل حملات بنيادگرايان مذهبي. اما درک از تئوری تکامل هم پيشرفت کرده و به ورای داروين رفته است.  بله ما نمی خواهيم که روشنفکران در برج عاج بنشينند اما نکته بيل مارتين درست است که آنها برای اينکه کارشان را انجام دهند نياز به يک فضای معينی دارند. اين تضادی است که بايد  حلش کنيم.  ما بايد  اين مشکل را در ميانتوده ها طرح کنيم.  و اگر آن را درست حل نکنيم حتا پس از اينکه قدرت را گرفته ايم و داريم جامعه سوسياليستی را هدايت می کنيم، مردم ما را سرنگون خواهند کرد يا اگر هم سرنگون نکنند وقتی که يک ارتش بزرگ حمله کند، خودشان را کنار می کشند. صدام يک نمونه است: او به مردم ستم می کرد و ستمگر بود؛ هر چند مردم او را سرنگون نکردند اما وقتی که يک ستمگر قوی تر (امپرياليسم آمريکا) برای سرنگون کردن او حمله کرد، برای دفاع از او برنخاستند. اگر ما در جامعه سوسياليستی  مشکلات واقعی (منجمله مشکلات روزمره توده ها )  را حل نکنيم ما هم به اين سرنوشت دچار می شويم.  اما ما بايد  توده ها را رهبری کنيم و حتا  اين تضادها را در مقابل اقشاری که پيشرو نيستند نيز   بگذاريم و از اين طريق با آنها مبارزه کنيم.  بگوئيم که اين است تضاد و اين است راه حل ما، انتقاد شما نسبت به آن چيست؟ اينکاری است که بايد  بکنيم و نه اينکه ارتش را فرابخوانيم که آنان را سرکوب کند. من ايد ه آليست نيستم و می دانم که برخی اوقات به ارتش هم نياز خواهيم داشت اما اين نبايد  اولين ابزاری باشد که به آن دست می اندازيم.  بايد  تضاد را طرح کنيم و بپرسيم: بنظر شما اين را چطور بايد  حل کرد؟ مردم نياز به علم پزشکی دارند؛ اين تضاد را چطور بايد  حل کنيم که از يک طرف  منجر به بازتوليد  همان نابرابری های عظيم که فقط عده معدودی می توانند در حيطه علوم درگير شوند و از طرف ديگر مانع کار کارکنان بخش علوم و دانش نشويم.  يا دولت سوسياليستی به محاصره قدرتهای امپرياليستی در آمده است. راه حل شما چيست؟ تضادها اين است، بيائيد  با آنها دست و پنجه نرم کنيد . اين تضادها را چطور بايد  حل کرد؟
نه اينکه مائو اصلا نمی کرد.  چرا می کرد. اما آنطور که من دارم طرح می کنم کمی متفاوت است. ما به توده ها اعتماد داريم که اگر مشکلات را برايشا ن طرح کنيم، می توانيم باهاشان مبارزه کنيم، از آنها ياد بگيريم، رهبريشا ن کنيم و در اين حين بخش بزرگی از آنها را جلب کنيم.  من  نمی خواهم در اين راه تنها باشم؛ اين اصلا چيز  خوبی نيست. و ما را به چيز ی که می خواهيم نمی رساند. من می خواهم همراهان بيشتری داشته باشم که من را قادر به انجام کارم کنند و خودشان هم کار کنند. افرادی که در اينجا هستند و افراد حزبمان و بسيار کسان در بيرون حزب می توانند خدمات خود را به اين فرايند بيفزايند. اين فرايند خيلی خوبی است. در جواب به سخنرانی که تحت عنوان "انتخابات، دموکراسی و ديکتاتوري؛ مقاومت و انقلاب" کردم پروفسوری به انتقادات من از استالين و متدولوژی استالين و اينکه من گفته بودم ما بايد  بهتر از او عمل کنيم، گفت اگر کسانی در اطراف استالين بودند که او را به چالش می طلبيد ند اشکالات وی اينهمه مسئله بوجود نمی آورد. اين پروفسور اضافه کرد که، "چالش من اين است: چطور می توانيد  از شوروی دهه 1920 و 1930 و چين در دوره انقلاب کبير فرهنگی پرولتاريائی بهتر عمل کنيد "؟ او بيشتر توضيح داده و گفت:" من مشکل را اينطور می بينم: وقتی به قدرت برسيد  مردم عليه شما شروع به صحبت خواهند کرد و خيلی زود شما دست به استفاده از ارتش زده و سرکوب خواهيد  کرد."
اين نکته مهمی است. يک تضاد واقعی است. و بايد  با افرادی مانند اين پروفسور يک ديالوگ ادامه دار داشته باشيم و بطور کلی بر سر اين مسئله بايد  يک ديالوگ ادامه دار داشته باشيم.  بنظر من ميتوانيم يک راه حل خوب برای اين تضاد پيد ا کنيم اما راحت نخواهد بود و واقعا نياز به کار و مبارزه خواهد داشت تا بتوانيم اين تضاد را درست حل کنيم.
اينهم يک مشکل بزرگ ديگر است: وقتی که زمانش برسد، زمانی که يک اوضاع انقلابی ظهور کند، نيروی مادی ما بايد  بتواند مقابل امپرياليستها بايستد و آنرا شکست دهد؛ نيروی ما بايد  هسته مرکزی انجام اين کار باشد بطوريکه بتوانيم هسته مرکزی را مستقر کنيم و سپس درها را باز کنيم.  اگر مسئله پايه ای سوسياليسم را به مسابقه انتخاباتی بگذاريد  کشتی را غرق خواهيد  کرد. ما بايد  آن نيروی مادی را توليد  کنيم که دشمن را شکست دهد و شرايط و چارچوبه های جامعه جديد  را تعيين کند. سپس بايد  آن کار ديگر را بکنيم يعنی "جامعه را باز کنيم" و در انطباق با آن توده ها را رهبری کنيم: اينجاست تمام نکته مربوط به فرايند حرکت "هسته مرکزی فشرده با  انعطاف پذيری زياد". {اين نکته اشاره دارد به مقوله "هسته مرکزی فشرده با انعطاف پذيری زياد" که صدر آواکيان بر آن تاکيد  کرده است؛ او می گويد  اين اصلی است که هم در جامعه سوسياليستی و هم در جريان انقلاب بايد  آنرا عملی کرد و  هدف را دست يابی به  کمونيسم جهانی قرار داد. برای بحث بيشتر در اين مورد به مقاله "ديکتاتوری و دموکراسی و گذار سوسياليستی به کمونيسم" رجوع کنيد . متن کامل اين مقاله در شماره مختلف نشريه کارگر انقلابی از شماره 1250 تا 1252 و 1254 تا 1255 و 1257 تا 1258 و 1260 موجود است.}
مسئله "هسته مرکزی فشرده همراه با انعطاف زياد" چيز ی  نيست که يکبار حل می شود و تمام می شود. هر چه هسته مرکزی ما بزرگتر شود، در تمام شرايط، در همه سطوح، انعطافمان بايد  بيشتر شود. نمی توانيم يک هسته مرکزی داشته باشيم که در درونش هيچ انعطاف نيست. هسته نمی تواند آنقدر قوی باشد که مانند سياه چاله ها تمام نور را بکشد.
انجام هر دو طرف مسئله خيلی مشکل است. بيائيد  به اين جنبه نگاه کنيم که  نيروی مادی ما دشمن را مغلوب می کند و چارچوب  را تعيين می کند. اين شبيه فيلم " تيتان ها را به خاطر آور" است. تصميم گيری شد که دبيرستانی و تيم فوتبالی را در ويرجينيا ادغام کنند و قرار شد که مربی تيم فوتبال سياه باشد. اين تصميم گيری شد و پس از آن همه چيز  وابسته به مبارزه بود. اين کار چارچوب بهتری را نسبت به اينکه صرفا گفته شود "آيا می خواهيد  ادغام صورت بگيرد يا نه" فراهم کرد. در آن صورت بسياری از سفيد  پوستان می گفتند، "نمی خواهيم"! اگر نيرويش را داريد  که  چارچوب را تعيين کنيد ، وضع برای حل درست مسئله  بسيار مساعدتر است.  ما بايد  بگوئيم « خير، در جامعه سوسياليستی نمی توانيد  در مدارس مذهب درس دهيد ؛ اگر می خواهيد  می توانيد  با صرف وقت خودتان با فرزندانتان حرف بزنيد . اما آنها وارد مدرسه شده و علم و تاريخ و يک برخورد حقيقتی نسبت به واقعيات خواهند آموخت.» اين سياست برای کاتوليک ها ( که فقط با وجود پاپ خوشحالند) چه معنا دارد؟ همانطور که می دانيد  بدون پاپ، کاتوليسمی موجود نيست. و اين يک تضاد بزرگ خواهد بود. اينها تضادهای سختی است اما بدون اتخاذ سياستی که می گويم هيچ شانس نخواهيم داشت. من در صحبت بر سر ديکتاتوری پرولتاريا صادقانه حرف زدم. در ضمن ارائه برخی ايد ه ها سعی نمی کنم جواب های کاملی به همه اينها بدهم و صرفا می خواهم به يک متد معين اشاره کنم. اما بنظر من اين طوری بايد  جلو برويم و مسائل را حل کنيم.  زيرا ما را به جائی که می خواهيم برويم می برد و هم اينکه در انطباق با هدف نهائی ما کمونيسم است.
کتاب "آنتی دورينگ" (نوشته انگلس) در مورد يک واقعيت خيلی روشن و صريح است:  اينکه اغلب دانستنی های زمان، توسط دانستنی های پيشرفته تر کنار زده شده و جايگزين خواهد شد. اين يک جهت گيری درست  است؛ هم ديالکتيکی است و هم ماترياليستي.  مذهبی نيست. نظريه نيوتون يک سطح از حقيقت را روشن می کند اما واقعيت بزرگتری را درک نمی کند.  اين در مورد ما هم صادق است يعنی خيلی چيز ها هست که ما شناخت نداريم، بسياری چيز ها هست که بعدا کشف خواهد شد که برخی از چيز هائی را که الان فکر می کنيم درست است کنار خواهد زد و جايگزين آن خواهد شد؛ اما برای رسيد ن به آنها اين راه را بايد  طی کنيم.  اين راهی است با مسيرهای از هم دور شونده زياد. چگونه می توانيد  همه آنها را در يک جهت خوب نگه داريد  بدون اينکه بطور تنگاتنگی در هماهنگی باشند؟ هر چه بيشتر درک کنيم که اين صحيح است بيشتر می توانيم دارای هسته مرکزی باشيم که ما را قادر می کند دست به اين کارها بزنيم.  مسئله اين است که آيا پروژه کمونيستی ما بالندگی و جذابيت خواهد داشت، و در جنبه مثبت درهای ديگری را برای حل اين تضادها باز می کند و راهی را برای ديگران  ارائه می دهد.
اين ها راه ها هستند و من  مسئله را اينطور می بينم. آيا در اين راه قرار خواهيم گرفت يا نه؟ آيا چيز ی که می گويم درست است؟ آيا خودمان را بايد  اينطور ببينيم؟ يا اينکه اين غير واقع بينانه و ايد ه آليستی است و ربطی به جهان واقعی ندارد و نبايد  دنبالش برويم و نبايد  سعی کنيم که  به آن جا برويم.  آيا راست می گويند که "شما می خواهيد  اينکار را بکنيد  ولی نمی توانيد "؟ نه تنها می توانيم بلکه اين تنها راهی است که می توانيم آن کاری را که لازم است انجام دهيم.  شما نمی توانيد  تجربه  { انقلاب پرولتری و جامعه سوسياليستي} را تکرار کنيد . نمی توانيد  دوباره کمون پاريس و اتحاد شوروی را تکرار کنيد . خيلی چيز ها عوض شده است. حتا اگر تبليغات بورژوازی هم نبود مسئله اين است که تکرار همان چيز  به مردم الهام نمی بخشد. مردم بايد  بفهمند که اين تجارب در زمان و مکان خود عمدتا الهام بخش بودند. انقلاب چين بهتر از انقلابات پرولتری قبلی بود و بدون شک خيلی بهتر از آن چيز ی بود که الان در چين است. اما با اين وجود تکرار همان برای الهام بخشيد ن به مردم کافی نيست. مردم همان چيز  را نمی خواهند و درست هم است که نخواهند. آيا من دارم حرفهای ايد ه آليستی می زنم؟ يا اينکه اين تنها راه پيشروی است؟ حقيقت ماجرا چيست؟

 حقيقت عينی و حقيقت جانبدار: به حقيقت دست يافتن

باب آواکيان: در کتاب Feigon در باره مائو، نقل از مائو است که با خواهر زاده اش در باره خواندن انجيل صحبت می کند. دختر خواهر مائو از او می پرسد چگونه می تواند خودش را در مقابل انجيل "واکسينه" کند. مائو جواب می دهد: "برو عميقا آن را بخوان، از آن طرفش روشن بيرون خواهی آمد." اين متد مائو بود. البته با چيز های ديگری هم مخلوط بود. اما مسلم است که  يک بخش از متد او همين بود: يعنی نمی ترسيد  که در جستجوی حقيقت همه چيز  را عميقا بشکافد؛ شايد  حتا بيشتر از اين لنين اين مشخصه را داشت اما در لنين  هم مسئله "حقيقت سياسی” يا "حقيقت طبقاتی” در مقابل اين متد، ممانعت ايجاد می کرد. مائو بشدت مشغله توده ها را داشت اما اين نيز   با چيز های ديگر قاطی بود. در اينکه می گويد ، "نيازی به واکسن نداري! فقط برو بخوان و از آن طرفش روشن بيرون خواهی آمد"  خيلی خوب است. اما مسئله "حقيقت طبقاتی پرولتاريا" هم در متدش قاطی بود که در اين زمينه شبيه روش های تنگ نظرانه استالينی ليسنکوئی بود.

رفيق اول: در مورد اينکه بينش پرولتاريا يا بينش کمونيستی دارای دو جنبه "عينی بودن" و "جانبدار بودن" است  چه؟

باب آواکيان: ما بايد  بهتر از هر کسی بتوانيم حقيقت را درک کنيم.  جانبدار بودن را نبايد  به معنای ابزاری (مفيد  بودن) فهميد . ما بينش و متدی داريم که منطبق بر طبقه ای است که در مقطعی از تاريخ  ظهور کرد و اين طبقه نمی تواند از  وضع فعلی اش بيرون آيد  مگر اينکه وضع تمام جامعه را عوض کند. پس اين بينش منطبق بر منافع پرولتاريا است. اما نه به يک معنای تنگ نظرانه و محدود.
دارم کتابی در باره ايران و مصدق می خوانم. (همه مردان شاه نوشته استفن کينزر) در آن زمان اغلب  روزنامه ها  که تحت کنترل "سيا" بود و از آنها برای بسيج سياسی عليه مصدق استفاده می شد که  پر از حملات روزانه عليه او بودند. مصدق دست به سرکوب آنها نزد. موقعی که کتاب را می خواندم پيش  خودم گفتم: « ای بابا اين مقوله هسته مرکزی فشرده با انعطاف زياد ممکنست ما را به هچل بيندازد.» (خنده)  به اين دليل است که نمی توان از هسته مرکزی دست کشيد  و ما با مصدق فرق داريم.
مثال برژينسکی را بزنم. او نوشته است که در جنبش کمونيستی روسيه سنت اتوکراسی موجود بود. من در کتاب "کمونيسم دروغين مرد زنده باد کمونيسم واقعی” جواب او را اينطور دادم که انقلاب روسيه سنت اتوکراسی را نفی کرده بود. اما بعدا بيشتر سر اين مسئله فکر کردم و بنظرم آمد جواب کاملی نيست. در حرف او نکته ای است و ما بايد  قبول کنيم که آن سنت اتوکراسی در برخی جهات به در درون جنبش کمونيستی نيز   نفوذ کرد. در مقاله "دو مانع بزرگ" به اين نکته پرداختم.
وقتی من می گويم که بايد  در جامعه سوسياليستی به مرتجعين اجازه نشر کتبشان را بدهيم، نمی خواهم "يک ابزار زيرکانه" ارائه دهم. مسئله اين است که خوب است کسانی باشند که ما را زير سوال بکشند زيرا موجب می شود که شناختمان از واقعيت بالا رود. اين جزئی لاينفک از مجموعه روش های ما برای آموختن است؛ بخشی از روشی است که ما خواهيم آموخت و توده ها خواهند آموخت. مسئله پيچيد ه ای است. مثال بزنم : دانشگاه های آزادflying universites    و هيپ هاپ ضد زن. {رفيق ديگری در اين بحث گفته بود که هيپ هاپ از بين توده ها برخاست و دارای ماهيت متناقضی است. و مثال دانشگاه های آزاد را در لهستان دهه 70  زده بود که دارای خط ضد رژيمی بودند و سرکوب شدند}. ما (وقتی در قدرت هستيم مترجم) نمی توانيم صرفا به اين اتکاء کنيم که  توده ها را برانگيز يم تا عليه اين چيز ها حرکت کنند. اين فرقی با سرکوب دولتی ندارد. فقط شکل ديگری از آن است.  ما نمی توانيم اجازه دهيم که زن ستيز ی شکوفا شود و آن را به چالش نطلبيم  و به طرق معينی سرکوبش نکنيم.  اما از طرف ديگر سرکوب کردن هميشه  راه حل درست نيست حتا اگر با اتکاء حرکتهای توده ه ای  انجام شود. اينکار هميشه  راه حل درست نيست. البته که ما بايد  بدانيم در اين دانشگاه های آزاد  چه می کنند و نمی توانيم مثل مصدق عمل کنيم.  و  نياز به پليس سياسی خواهيم داشت زيرا بايد  از توطئه هائی که برای سرنگون کردن دولت سوسياليستی شکل می گيرد با خبر شويم.  اما نبايد  برای برخورد به هر مخالفتی از سرکوب دولتی استفاده کنيم.  اصلا برخی اوقات نمی خواهيم که آدمهای ما داخل اين دانشگاه ها شوند چون در آن صورت ديگر دانشگاه آزاد نيست  و ورود افراد ما تاثير منجمد کننده خواهد داشت. پس بايد  در مورد اين چيز ها فکر کنيم.  اما اگر عده زيادی را نداشته باشيم که دارای اين بينش و متدولوژی باشند و آن را بکار بندند و عميقا اين نوع بينش، متد و برخورد را درونی کرده باشند، هرگز نخواهيم توانست اين تضادها را درست حل کنيم.  اين چشم انداز، يک چشم انداز متفاوت است؛ حتا از بهترين جنبه انقلاب کبير فرهنگی پرولتاريائی چين نيز   متفاوت است: يک بعد ديگر (غير از انقلاب فرهنگی - مترجم) برای به غليان و جوشش آوردن جامعه نياز داريم که  در باره اش صحبت کرده ام؛ يک بعد متفاوت در زمينه جوشش و غليان در جامعه منجمله جوشش روشنفکري.  اين با مائو بيگانه نيست. اما او اين تفکر را در سطح يک تفکر استراتژيک تکامل نداد.
در کتاب  Feigon  می گويد : مائو از درون مدل شوروی بيرون آمد و سپس گفت نه اينطور نمی شود و ما بايد  از اين راه ساختمان سوسياليسم گسست کنيم.  مائو اولين تلاش در اين زمينه بود. اما يک بعد  استراتژيک ديگر در حل مسئله موجود است. اين بعد ديگر، به ورای انقلاب فرهنگی می رود يعنی انقلاب کبير فرهنگی پرولتاريائی را هم ادغام می کند.  مدت مديد ی است که من برای اين بعد می جنگم . عملی کردن چيز ی که من فراخوانش را می دهم خيلی سخت است اما تنها راهی است که واقعا می توانيم آن کار را انجام دهيم.  در اينده ديگران در کليه زمينه های مربوط به رسيد ن به کمونيسم خيلی پيشتر از اين خواهند رفت اما در حال حاضر اين راه را طی کنيم.
هر چيز ی را (حتا بهترين جنبه های انقلاب کبير فرهنگی پرولتارئی را)  در مقابل اين چشم انداز قرار دهيم به ضد خود بدل خواهد شد. انقلاب مرحله به مرحله تکامل می يابد و آدمها درجا می زنند و چيز های خوب هم به ضد خود بدل می شوند؛ وقتی ضروريات نوينی موجود است که بايد  به آن جواب دهيم، آن چه پيشرو بود ديگر پيشرو نمی ماند.
برای جا انداختن اين روش مبارزات زيادی با توده ها لازم است. زمانی که داشتم در مورد سوال آن پروفسور حرف می زدم (سوالش اين بود که آيا ما می توانيم بهتر از شوروی سوسياليستی و چين سوسياليستی عمل کنيم) گفتم: برای ساليان دراز توده ها تحت حکمرانی کسانی بودند که بيشتر از توده ها سرشان می شود و می دانند؛ و وقتی جامعه سوسياليستی برقرار شود توده ها کسانی را که بخواهند بگويند جامعه نوين خوب نيست تحمل نخواهند کرد. در آن صحبت گفتم: اما من به اين اعتقاد ندارم که به صرف اينکه توده ها ستمکشيد ه اند بايد  از آنها دنباله روی کنيم.  توده ها جامعه را هدايت خواهند کرد و بايد  ياد بگيرند که اينکار را بدرستی انجام دهند. برای تحقق اين امر بايد  با آنها مبارزه کرد که درستش را ياد بگيرند. آنها بايد  ياد بگيرند ميانکسانی که عقايد  ارتجاعی دارند و عقايد شان را بيان می کنند و آنهائی که پيگيرانه برای سرنگون کردن کليت نظام سوسياليستی فعاليت می کنند فرق بگذارند. حتا مهمتر از اين بايد  بدانند که چرا تمايز  گذاشتن مياناين دو، مهم است. در مورد سوال آن پروفسور من در حد توانم صحبت کردم و مسئله را شکافتم. زيرا مسئله ايست که يک بعد استراتژيک کامل به نظريه ما اضافه می کند و نه تنها انقلاب کبير فرهنگی پرولتاريائی را در بر می گيرد بلکه به ورای آن هم می رود.
ما از يک طرف بايد  همواره طرفدار حقيقت باشيم و آنرا بيان کنيم (و نه طرفدار "حقيقت سياسی” يا "حقيقت طبقاتی” ) و از طرف ديگر بايد  بدون تضعيف هسته مرکزی، پروسه انقلاب و جامعه  را رهبری کنيم.  اين تضاد پيچيد ه ای است و حل صحيح آن کار ساده ای نيست. برای حل اين تضاد برخی ها گرايش به سوسيال دموکراسی پيد ا کرده اند و برخی ديگر حاضر نيستند قبول کنند که اشکالاتی موجود بوده  و حتا حاضر نيستند انتقادی به استالين کنند. در چنين وضعی برخی خود را اينطور قانع می کنند که در انتقاد به استالين عده ای در دست چپ ما ايستاده اند و عده ای در دست راست، پس موضع ما بايد  صحيح باشد! خير. صحيح بودن يا نبودن موضع ما بر پايه اينکه حقيقت است يا نه سنجيد ه می شود.
عينی و جانبدار بودن يعنی اين: اگر حقيقت دارد بايد  بخشی از پيشرفت کردن باشد و ما را بسوی هدفمان ببرد. اگر حقيقت نيست حتما در مقابلمان قرار خواهد گرفت. اگر حقيقت دارد، بايد  از آن استقبال کنيم حتا اگر زشت ترين جنبه های ما را آشکار می کند (مثلا اگر آن کتاب سياه حقيقت داشت، ما بايد  می پرسيد يم چطور شد که اينطور شد و چگونه جلويش را بگيريم)؛ مسئله اصلی در اين ميانآن است که حقايق را ، حتا اگر مربوط به جوانب بد اعمال ما باشد، ما می توانيم جذب کرده  و بخشی از خودمان کنيم.  {"کتاب سياه " اشاره به کتابی است که ادعا می کند "داستان حقيقی کمونيسم" را بيان می کند و می گويد  کمونيسم يک جنايت هولناک بود. اين کتاب سراسر  دروغ و تهمت، برای درست نشان دادن ادعاهايش به برخی از اشتباهات واقعی که در تجربه جامعه سوسياليستی رخ داد نيز   اشاره می کند.}
اين است سنتز دو جنبه "عينی” و "جانبدار" بودن بينش کمونيستي.  ما يا به اساسی ترين حقايق مربوط به سرمايه داری و کمونيسم باور داريم يا نداريم.  که اگر نداريم کارمان به ترس از حقيقت خواهد کشيد . ما يا يک درک علمی مستحکم داريم که چرا کمونيسم بايد  و می تواند جايگزين سرمايه داری شود يا نداريم.  اگر نداريم کارمان به ترس از حقيقت خواهد کشيد .
ما بايد  بيشتر از اينها از ابزارگرائی گسست کنيم.  منظورم از ابزار گرائی، واقعيت را تبديل به "ابزار" هدفها کردن و با قصد خدمت به اهداف آن را تحريف کردن است. مثلا آنچه به  "حقيقت سياسی” معروف شده است از اين دست است. حقيقت و حتا "حقايقی که ما را به وحشت می اندازد" بايد  قوه محرکه پيشبرنده ما باشد. ديناميسم ما بايد  روی اين سوار باشد. در اين صورت  ميد ان را برای آن جوششی که صحبتش را کردم باز می کنيم تا بتوانيم واقعيت را بهتر بفهميم.  اين عينی گرائی علمی و ماترياليستی است.  اگر شما عميقا درک کنيد  که همين تضادهائی که در جامعه سوسياليستی طرح هستند و حل آنها ما را به عصر ديگری می رساند آنگاه  مشتاقانه محرکهائی را بکار خواهيد  انداخت که  مردم کمبودهای شما را بيرون بکشند و نشان دهند. منظورم اين نيست که همه و هر گونه اشتباهی را بايد  علم کرد  طوريکه کارمان را در خود غرق کند اما به يک معنای کلی و استراتژيک بايد  از اين روش استقبال کنيم و تلاش نکنيم آن را خيلی کنترل شده انجام دهيم . يعنی بايد  اجازه دهيم که بر سر آن بحث و سوال و جواب شود.  ما  اين را نياز داريم.  در اينترنت بهتان های زياد و حتا چيز هائی که خيلی شبيه کار خوکها (پليس سياسی مترجم) است عليه من راه افتاده است که به نفع کسانی که می خواهند کار مثبتی در دنيا کنند، نيست. اما همچنين بحثهای سياسی در مورد نقش من بعنوان رهبر و بطورکلی رهبران کمونيست راه افتاده است. اين بحثها عموما سطحشان پآئين است ولی حداقل محتوائی دارند. آيا داشتن چنين بحثهائی در حال حاضر و حتا در اينده در جامعه سوسياليستی بد است؟ خير بد نيست. خيلی هم خوبست. اين خوبست چون هم باعث می شود که مردم چيز های بيشتری ياد بگيرند و هم باعث می شود ما چيز های بيشتری ياد بگيريم.  ما هم می فهميم که چه مسائلی طرح است؟ راه های پيشروی کدام است؟ بارهائی را که بايد  زمين بگذاريم کدام است؟ اگر کسی مسئله اش اپيستمولوژی باشد حتما از اين بحثها استقبال می کند. اين فقط يک تاکتيک نيست بلکه يک نظريه استراتژيک است که از اين نظريه اپيستمولوژيک ما ناشی می شود که اين فرايند چگونه بايد  باشد و اينکه چنين جوششی ما را به جائی که می خواهيم برسيم می رساند. مسئله اين نيست که بايد  در قبال آن بردبار باشيم بلکه بايد  مشتاق آن باشيم.  منظورم بردباری در مقابل فحش نيست بلکه بطور کلی است. آيا ما فکر می کنيم چنين فرايندی را نه فقط امروز بلکه بايد  تحت ديکتاتوری پرولتاريا هم داشته باشيم؟ فکر می کنيم فرايند خوبی است؟ يا اينکه به راه های ظاهرا مطمئن که قبلا از سر گذرانده ايم اکتفا می کنيم؟
منظورم يک سنتز جديد  است: يک اپيستمولوژی کاملا ماترياليستی. لنين در کتاب "ماترياليسم و امپريوکريتيسيسم " عليه چيز هائی مانند "حقيقت سياسی” يا "حقيقت بعنوان يک اصل سازمانده" پلميک کرد اما گاهی اوقات لنين عملی گرا در مقابل لنين متفکر فيلسوف قرار می گرفت. ضروريات عاجلی که پيش  می آمد و خود را تحميل می کرد باعث می شد که لنين برخی تضادها را به گونه ای حل کند که جوانبی از استالين را در خود داشت. مثالهای زيادی را می توان زد که در کتاب The Furies هست.{کتابی است در باره انقلاب فرانسه و روسيه نوشته آرنو ماير} برخی اوقات، در برخی مناطق، بخصوص در دوران جنگ داخلی که بعد از انقلاب اکتبر 1917 شروع شد، بلشويکها مثل "مافيا" رفتار می کردند. در برخی موارد، وقتی مرتجعين توده ها را برای جنگ با بلشويکها متشکل می کردند، بلشويکها بطور گسترده و بيرحمانه تلافی می کردند. و افراد را نه بخاطر فرار از ارتش سرخ بلکه حتا بدليل تزلزل در جنگ داخلی می کشتند. برخی اوقات در بحبوحه يک جنگ دست زدن به  اقدامات اضطراری لازم است اما اين نمی تواند سياست عمومی و کلی در حل اينگونه تضادها باشد. در مقاله "دو مانع بزرگ" در مورد برخی از اين مسائل صحبت کردم. حرفهای لنين را در اين مورد خواندم و پيش  خود فکر کردم که "اين درست نيست". مسائل اپيستمولوژيک نيز  با اين مسائل مربوط است.

ما کمونيستها طرفدار حقيقت هستيم

ادامه بحثهای باب آواکيان: من دارم سعی می کنم چارچوبی را برای کليت برخوردمان به پروژه مان طرح کنم. کی راست می گويد : من يا کسانی که می گويند حل مسائل به گونه ای که تا کنون حل شده اند، اجتناب ناپذير است؟ برخی حتا می گويند: « من آرزو دارم که اينطور که تو ميگويی بشود اما فکر نمی کنم بشود.» آيا نظری که من  در رابطه با پروژه مان (کمونيسم و رسيد ن به کمونيسم مترجم) طرح می کنم  ماترياليستی هست يا نه؟ آيا برای رسيد ن به هدفمان لازم است اينطور عمل کنيم يا نه؟ اگر بخواهم تشبيه کنم آيا اين "از نيوتون به انيشتين" است يا اينکه يک مشت ياوه گويی است (بهرحال فيز يک نيوتون می تواند واقعيات حول و حوش ما را تشريح کند و شواهد امپريک هم آن را تائيد  می کند) آيا واقعا هيچ راه ديگری برای رسيد ن به کمونيسم نيست؟ يا اينکه در واقع  راه ديگری که من طرح می کنم واقعيت مسئله است؟
آيا بحثهايی که می  کنم صرفا يکر شته نظريات جالب و افکار تحريک آميز  است يا اينکه واقعا آن راهی است که بايد  برای برخورد به امور اتخاذ کنيم؟ نظر من اين است که واقعا آن راهی است که بايد  اتخاذ کنيم.
قبلا در مورد اين که چرا برای کمونيستها اينقدر سخت است اشتباهاتشان را قبول کنند گفتم اين مسئله ربط دارد به اينکه هيچکس ديگر نمی خواهد جهان را عوض کند. ولی اساسی تر از اين آيا برای ما درک حقايق امور مهم نيست؟ يا اينکه ما فقط سياستمدارانی هستيم که سعی می کنيم به يکسری اهداف سياسی برسيم و همه حرفهای ديگر در مورد حقيقت يابی فقط يکسری ياوه های بورژوائی است زيرا ضرورت وجودی ما "رسيد ن به قدرت" است؟ اين يک مسئله اساسی  که دو راه را از هم متمايز  می کند. يکی از سوالات بزرگ اين است: آيا ما واقعا کسانی هستيم که داريم سعی می کنيم به حقيقت دست يابيم  يا اينکه فکر می کنيم "حقيقت يک اصل سازمانده است". لنين اين فکر را که "حقيقت يک اصل سازمانده است" به لحاظ فلسفی نقد کرد. ما هم می توانيم برای نقد مذهب و اپورتونيسم آن را نقد کنيم چون اين گرايشا ت مذهبی و اپورتونيستی به ضرر ما هستند. با اين وجود، خودمان هم می توانيم آن را (حقيقت اصل سازمانده را مترجم) به شکل ديگری  تکرار کنيم.  مائو گفت ما کمونيستها طرفدار حقيقت هستيم.  او گفت ما بايد  علمی و صادق باشيم.  آيا چنين چيزی بايد  مشغله ما باشد؟ يا اينکه فقط لازم است حقيقت را تا آن حد بدانيم که بتوانيم در اين مقطع و آن مقطع به هدفمان (آنطور که در تصورمان است) برسيم؟ همان اندازه حقيقت که برای تحقق اهدافمان کافی باشد، برای ما کافی است! حتا ممکنست به اين مسئله تنگ نظرانه هم برخورد نکنيم و بگوئيم به آن حد حقيقت نياز داريم که ما را به "چهار کليت" برساند. آيا همين اندازه می خواهيم؟ {"چهار کليت" اشاره دارد به جمله مارکس که گفت ديکتاتوری پرولتاريا دوره  گذار ضروری برای محو کليه تمايز ات طبقاتی، محو کليه روابط توليد ی که به اين تمايز ات طبقاتی پا می دهد؛ محو کليه روابط اجتماعی که منطبق بر اين روابط توليد  است؛ محو کليه افکاری که منطبق بر اين روابط است. برای بحث بيشتر در اين مورد به مقاله باب آواکيان به نام "ديکتاتوری و دموکراسی، و گذار سوسياليستی به کمونيسم" رجوع کنيد )
                 
رفيق دوم: جواب اساسی اين است که ما بخشی از واقعيت مادی هستيم و صحنه ای که ما روی آن عمل می کنيم ماده متحرک است و ما در حال دست و پنجه نرم کردن با اين ماده متحرک هستيم.  هيچ چيزی به نام طبيعت بشری عام موجود نيست. ما در حال دگرگون کردن همه چيز  هستيم.
در مورد ابطال پذيري. اين يک انتقاد بزرگ به مارکسيسم است که از بيرون مارکسيسم به آن می شود. می گويند که مارکسيسم واقعا يک علم نيست، مارکسيستها از متدهای علمی پيروی نمی کنند و متفکرين سخت گير و تکامل يابنده ای نيستند. يکی از معيارهای علم واقعی اين است که ذاتا ابطال پذير است. در مورد معنای اين (پذيرش باطل شدن مترجم) گيجی زيادی موجود است. برای مثال کارل پوپر را نگاه کنيد : می گويد  مارکسيسم واقعا يک علم نيست بلکه يک ايمان است.  استيون جی گولد می گويد  "تکامل"(تئوری تکامل داروين- مترجم) يک فاکت است.  آيا اين به معنای آن است که  تئوری تکامل ذاتا ابطال پذير نيست؟ خير. ابطال پذير هست. اگر کسی بيايد  چيز ی رو کند که چارچوبه کلی آن را به چالش بطلبد، اين تئوری فرو می پاشد. ولی کسی نتوانسته اينکار را بکند. يکی از نقطه قوتهای تئوری تکامل آن است که برای مدتهای مديد ی در مقابل ابطال شدن باز بوده است اما هيچ کس نتوانسته اينکار را بکند.
ما کمونيستها دارای برخی نظريه های پايه ای در مورد تضاد اساسی سرمايه داری و غيره هستيم.  اين نظريه های پايه ای بطور مستحکمی ثابت شده اند اما اين به معنای آن نيست که خيلی نظريه های ديگر آن نبايد  تغيير کند و تکامل يابد. شناخت بشر تکامل می يابد و ماده هرگز از حرکت نمی ايستد. اگر ما واقعا با ماده متحرک در تداخل هستيم آنگاه خيلی چيز ها هست که بايد  ياد بگيريم؛ از حيطه های مختلفی که مطالعه می کنيم.  بين عرصه های مختلف علم و دانش مقدار زيادی تداخل و پيوند است. اگر به کمونيسم به مثابه يک علم (ونه يک ايمان مذهبی)نگاه کنيم می بينيم که حقيقت برای آن بسيار مهم است. برای تغيير جهان ما بايد  حقيقت آن را دريابيم.  فقط در يک صورت لازم نيست حقيقت ياب باشيم و آنهم زمانی است که مذهبی شويم يا اينکه کمونيسم را به يکسری آئين های اخلاقی تقليل دهيم. 
 آيا ايدئولوژی ما علم است؟ بله خيلی متفاوت تر از يکر شته کد تحت  نام توده ها است.
خيلی ها فکر می کنند علت اينکه ما سری مقالات تئوری تکامل را نوشتيم بخاطر کارزاری است که فاشيستهای مسيحی عليه تئوری تکامل راه انداخته اند. البته اين يک دليلش است. اما از طرف ديگر مسئله آن است که کمونيستها و توده ها بايد  يک درک پايه ای در مورد اينکه زندگی روی اين کره خاکی چگونه بوجود آمد و تکامل يافت داشته باشند.
 کوته نظری در اين مورد مرگ ماست. درک قوانين پايه ای ماده برای تغيير و دگرگون کردن آن حياتی است.

باب آواکيان: من در مورد متدهای رهبری خيلی مبارزه کرده ام. بخش بزرگی از مبارزه من عليه اين طرز تفکر بوده است که گويا اين متدها در مقابل واقعيات کاربرد ندارد و کارها را بهم می ريز د؛ آشفتگی  به بار می آورد؛ باز کردن دروازه ها به روی حقيقت، درها را بروی کوسه ها نيز   باز می کند. و غيره. خب، ما انتقادات خودمان را راجع به استالين داريم و ديگران هم انتقادات خودشان را دارند و اين هم واقعيتی است که بقول لنين برخی اوقات برای جواب دادن به يک جمله اپورتونيستی لازم است ده صفحه چيز  بنويسيم.  در اين جهان تا مدتهای مديد ی اوضاع بهمين منوال خواهد بود. ما هميشه  آنقدر وقت نداريم که ده صفحه برای جواب به يک جمله مزخرف اختصاص دهيم.  ما در موقعيت ممتاز و دست بالا نيستيم.  در چين در جريان "جهش بزرگ به پيش" مردم گرسنه بودند و حتا از گرسنگی مردند، اما تصوير بزرگتر چه بود؟ دشمنان ما نيازی ندارند که ماترياليست باشند و بطور ديالکتيکی نگاه کنند و عميقا در واقعيت مسائل کنکاش کنند و تضادها و ضرورتهائی را که مقابل رفقای ما در چين بود،  درک کنند. اين ما هستيم که بايد  اين متد را در پيش  بگيريم: يعنی عميقا به آن تجربه نگاه کنيم، شرايط  را بفهميم و ببينيم آنها (انقلابيون چين مترجم) با چه مسائلی مواجه بودند و سپس سعی کنيم بفهميم که اگر ما در آن شرايط قرار بگيريم چطور می توانيم بهتر از آن ها عمل کنيم.  همانطور که گفتم، کسان ديگر اين متد را بکار نمی برند  و نخواهند برد، زيرا هر کس طبق تفکر طبقاتی اش به مسئله برخورد می کند؛ اغلب اظهار نظراتشان مخلوطی است از تفرعن و جهل در مورد موضوع. کسان ديگر هم دستور کار و "حقيقت سياسی” خود را دارند. آری درست است که «شکستن آب بندها  کوسه ها را به داخل دريا راه می دهد و وضع را آشفته می کند.»  بله آشوب بوجود می آيد . اما سوال اينجاست:  آيا اين طور بهتر است يا پشت آب بند شنا کردن، دست ها را داخل قايق نگاه داشتن و صاف بطرف ساحل راندن چون کوسه ها مترصد نشسته اند؟ کدام بهتر است؟
به لحاظ متدولوژيک، اپيستمولوژيک و ايد ئولوژيک اين آن مسئله ايست که من برايش می جنگم؛ من مخالف اين طرز تفکر هستم که  می گويد : "نمی توانيم مسئله را اينطور پيش  ببريم؛ اين کار ما نيست و نمی توانيم اينکار را بکنيم." سوال من اين است: آيا ما يک مشت ابزارگرا هستيم؟ آيا فقط به آن حد از حقيقت نياز داريم که بتوانيم در آب باريکه هائی شنا کنيم و فکر کنيم داريم به جائی می رويم که بايد  برويم؟ پس بگذاريد  بگويم: ما را به جای غلطی خواهد برد. زيرا مسير غلط، قايق را در جهت خلاف می چرخاند. اتفاقا به لحاظ فلسفی اين طرز برخورد ما را به مقصدمان نمی رساند. واقعيت اينطور که تصوير می شود، نيست. اينطوری نمی توان در دريای واقعيت کشتی رانی کرد و به مقصد رسيد. واقعيات اين طرفی نيست. اينطوری نمی توانيم به مقصد برسيم و "مقصد" آنجائی که با اين روش می رويد ، نيست. کمونيسم يک دنيای هارمونی بزرگ نيست بلکه پر آشوب است. بهمين دليل من برای اين روش مبارزه می کنم. اگر اين را درک نکنيد  آنوقت براهی می رويد  که خيلی ها در جنبش ما رفته اند: "حالا چرا بايد  اين چيز ها مشغله ما باشد؟"
علت اينکه  اين جنبه از مسئله را طرح می کنم اين است که مربوط به  کليشه ای است که ما کمونيستها شبيه اش بوده ايم ( فقط هم کليشه نبود). هم اکنون دارم "تئوری عدالت" نوشته Rawl را می خوانم و با آن دست و پنجه نرم می کنم. او مصرانه می گويد  نمی توان امور را بر اين پايه که به يک امر خير اجتماعی بزرگتر خدمت می کند توجيه کرد و گفت اگر به آن امر خير بزرگتر خدمت می کند پس عيب ندارد که نيازها و حقوق افراد زير پا  گذاشته شود. او می گويد  ادامه اين منطق به توتاليتاريسم می رسيد.
بنظر من اين غلط است. شالوده اش ايد ه آليسم است و نه يک درک ماترياليستی واقعی از جامعه. اما ما بايد  روی آن فکر کنيم و برايش جواب داشته باشيم.  همانطور که در مقاله GO&GS در مورد فرد و جمع صحبت کردم. در مورد اين موضوع (به صرف منافع جامعه در کل نبايد  فرد را لگد مال کرد) بايد  بيشتر کار کرد.
  در جواب به آنهائی که به مائو حمله می کنند که چرا روشنفکران را به روستاها فرستاد يک نکته درست طرح می شود:  "مگر در چين کسی از دهقانان پرسيد که آيا می خواهند در روستا باشند يا نه؟" اين نکته بسيار مهمی است اما اگر مطلب را بهمين جا ختم کنيم آنوقت دوباره می شويم آن چيز ی که (در تاريخ جنبش کمونيستی مترجم) بيش از اندازه  آنطور بوديم.  چون بنوعی ربط پيدا می کند به اين سوال که آيا حقيقت برای ما مهم است يا نه؟ (اشاره به آن مبحث ميانباب آواکيان و پل مارتين است  که روشنفکران در عين اينکه بايد  با توده ها پيوند بخورند اما کار فکری هم بايد  بکنند که مستلزم فضای خاص خود است مترجم)

 رفيق سوم: در رابطه با مسئله متد و برخورد و کوسه ها در آبهای متلاطم.  مقدار زيادی دانستنی ها در جهان است که هنوز در شناخت ما ادغام نشده است. اغلب بنظر می آيد که ربطی به ما ندارد، منحرف کردن توجه ما از مسائل ديگر است، يا اينکه در رد درک ماست. و در اينجا به لحاظ اپيستمولوژيک يک مسئله اساسی مربوط به جهت گيری ما مطرح است. اينکه به اين مسائل چگونه می نگريم.  و نظريه تو (باب آواکيان) اين است که بسياری از موانع مقابل آن را بايد  بزنيم پآئين بياوريم.  من به اين خوشامد می گويم.  به تحليلهای دهه 1980 نگاه کنيم {منظور تحليلهای ار سی پی در مورد اوضاع جهانی است که می گفت اگر در بخشهای بزرگی از جهان انقلاب نشود حتما مياندو بلوک امپرياليستی برهبری آمريکا و ديگری بسرکردگی شوروی جنگ جهانی درگير می شود}. تو می گوئی ما بايد  آنچه را که  کرده ايم بررسی کنيم يا انتقاد از خودی که تو کردی و گفتی که ما به "انقلاب تکنولوژی اطلاعاتیکم بها داديم و نقشی را که بازی می کرد نديديم.  {منظور انتقادی است که صدر آواکيان از کتاب خودش به نام "برای دروی اژدها" کرده است}. هر چند اين بنظر بی ربط می آمد  اما بخشی از واقعيت بود و هر سطح از واقعيت بخشی از کليت واقعيت را تشکيل می دهد. اگر چشم بر آنها فرو بنديم جائی يقه ما را می گيرد. در مقابل اين نوع برخورد مقاومت زيادی می شود اما توده ها بايد  جهان را در همه جوانب متعددش بشناسند. بشريت آگاهانه خود را تغيير می دهد. اين مرتبط است با تغيير دادن تمام واقعيت مادی..... کمونيسم چيست؟ و از اينجا به آنجا چگونه می رسيم؟ درک واقعيت به اين مسئله مربوط است. يک درک ماترياليستی از جهان و رابطه انسان با آن. ما نمی توانيم با گزينش برخی از واقعيات که بنظر می آيد  بدرد کارمان می خورد، به مقصد برسيم.. اگر روی يک خط رويزيونيستی و اکونوميستی راه برويم، جوانب ديگر حقايق بنظر مزاحم می ايند. اگر می خواهيم يک کمونيست و يک ماترياليست باشيم بايد  واقعيت مادی را بشناسيم.  بايد  اقتصاد مارکسيستی را درک کنيم، بايد  جهان کنونی را بشناسيم و واقعيت مادی را درست بازتاب دهيم.

رفيق چهارم: در باره اين مسئله کوسه ها نکته ای دارم. قلب مسئله اين است که آيا ما می توانيم از پس کوسه ها برآئيم يا نه؟ بخاطر می آورم بحثهای "پايان يک مرحله، آغاز يک مرحله نوين" را. در آنجا يک گرايش ديگر غالب بود و آن اينکه ما چقدر از استالين را می توانيم نگاه داريم؟ تحت رهبری استالين خيلی چيز های بد اتفاق افتاد و در انقلاب کبير فرهنگی پرولتاريائی هم برخی مشکلات بود. ما بايد نگاهی به آنها بيندازيم.  برای اينکه بتوانيم اينکار را بکنيم بايد  "در جايگاه خداگونه پرولتاريا" بنشينيم.  اگر ايمان مذهبی داشته باشيم نمی توانيم به اين مسائل نگاه کنيم و آنها را بررسی کنيم.  به جايگاه Nat Turner  رسيدم: اين برده ها هستند که دارند تاريخ را می سازند. بايد  در پرتو آن به اين مسائل نگاه کنيم.  برده ها بايد  بردگی را تمام کنند. برای برخی ها سخت است که به اين مسائل بازگرديم و نگاهی به آنها بيندازيم.  اما بايد  بيندازيم .... اگر امروز اين مسائل را حل نکنيم چطور می توانيم زمانی که قدرت دولتی را کسب کرده ايم آنها را حل کنيم؟
 در سلسله مقالات "پرواز بدون تور حفاظ" در قسمت آخر صدر آواکيان می گويد  دو چيز  است که ما نمی دانيم چطور انجام دهيم.  ما هنوز در عمل نمی دانيم چگونه  دشمن را مغلوب کنيم و قدرت را کسب کنيم و نمی دانيم چگونه با خفقان سختی که در راه است مقابله کنيم و درهم نشکنيم.  اين حرف سنگينی است. آيا اينطور که ما داريم عمل می کنيم راه درست حل اين مسائل است؟ اين ايده داده می شود که ما بايد  اين را جلوی توده ها بگذاريم. آيا اين راهش است؟ يعنی ديالکتيک "هسته مرکزی فشرده با انعطاف بسيار زياد"؟ آيا می توانيم در مقابل تمام اين مشکلات بايستيم؟ مردم در عمل کارهائی خواهند کرد که تحت کنترل ما نخواهد بود. اين راه ياد گرفتن در مورد دگرگون کردن جهان است؟ چرا آنطور که صدر آواکيان می گويد ، ما نياز به يک روحيه شاعرانه داريم؟ چرا نداشتن يک روحيه شاعرانه خطرناک است واين چه ربطی دارد به اشتياق سيری ناپذير برای فهميدن و تغيير جهان؟ ايا ما چشم انداز "خداگونه  پرولتاريا" را لازم داريم که از بالا به مارش بشريت نظر ااندازيم؟ اگر اينکار را نکنيم آنگاه احساسات قلابی در مقابل درک اين واقعيت قرار خواهد گرفت که آنچه اين نظام در اسارت خود گرفته است پتانسيل توده های مردم است.
من هميشه  برايم سوال بود که در کتاب "برای دروی اژدها" (نوشته باب آواکيان) در انتهای کتاب يک پاراگراف مانده به آخر مطلب زير را نوشته: «بقول انگلس، در تحليل نهائی پرولتاريا بايد  رهائی اش را در ميدان نبرد بدست آورد و پيروز شود. اما مسئله "پيروزیبه يک معنای وسيع تر هم مطرح است. دشمن حتا وقتی که مغلوب می شود و شکست می خورد به روشهای موذيانه سعی می کند از انقلاب انتقام بگيرد و بذرهائی بپاشد تا رشته ها را پنبه کند. برای همين ما نه تنها بايد در سنگر با دشمن روبرو شويم و در بحبوحه نابوديهای دهشتناک وی را شکست دهيم بلکه در همان حين بايد  مانع از آن شويم که تفاوت اساسی ميانما و دشمن پاک شود و از بين برود. در اينجا الگوی مارکس بسيار روشنگر است: او در عين حال که از نزديک با ايد ئولوژيستها و مشاطه گران بورژوازی جنگيد اما در اين جنگ، هرگز  از بينش آنان استفاده نکرد و با استفاده از بينش آنان جنگ خود را پيش  نبرد؛ همانقدر که هدف مارکس الهام بخش است، متد وی روح بخش است. ما بايد  هم بر روی اصولمان استوار باشيم و هم انعطاف داشته باشيم؛ ما بايد  هم ماترياليسمو هم ديالکتيک خود را حفظ کنيم، واقع بين و در عين  حال رومانتيست باشيم؛ در تعقيب اهدافمان جدی باشيم اما روحيه شاد و سرزنده را نيز حفظ کنيم."
اين الگوئی است که صدر به ما ارائه می دهد. اين يک مسئله کناری و حاشيه ای نيست بلکه جزئی لاينفک از کار ماست.

در بر می گيرد اما جايگزين نمی شود: مسئله کوسه ها و ماهی های بی دندان

باب آواکيان: داشتم مصاحبه نوآم چامسکی با بارساميان را می خواندم. يک جائی بارساميان به چامسکی می گويد ، ازت نخواهم پرسيد  که ربط خط مشی سياسی ات به کار زبان شناسی ات چيست؟ و چامسکی می گويد : متشکرم! او اين دو را کاملا متفاوت می بيند و تفکر ابزارگرا به او حمله کرده و گفته است: « اين دو بايد  بهم ربط داشته باشند».  اين يک برخورد مکانيکی است. شک نيست که بين اين دو ربطی هست. اما اين ربط در يک سطح و رده کاملا متقاوت است و نه به يک معنای مکانيکی تقليل گرايانه و يک به يک.
در جای ديگری که چامسکی در مورد قابليتهای بشر در زمينه زبان صحبت می کند، يک سوال می کند. می پرسد: آيا می توانيم نتيجه بگيريم که توانائی زبانی انسان يکی از محصولات تکامل است؟ او جواب می دهد بله اما بطور دقيق نمی توانيم بگوئيم که چگونه. خب، واضح است که نمی گويد همين هست که هست بلکه می گويد  هنوز علم بايد  شناخت بيشتری در اين زمينه پيدا کند. حالا سوال من اين است: آيا فعاليت دانشمندان در اين زمينه که انسان چگونه شناخت کسب می کند برای ما مهم است؟ بله.
اينجا هم کمابيش همان مسائلی که در زمينه آفريدن آثار هنری مطرح بود طرح است. در اينجا نيز می توانيم بگوئيم سه الگو است: اول، الگوی کلاسيک حزب کمونيست، يعنی خط اکونوميستی ترديونيونيستی که هنرمندان را به سر صف اعتصاب بياوريد . دوم، بگذاريد  هنرمندان پيچ و مهره های ماشين انقلاب شوند يا هنری بيافرينند که به انقلاب خدمت کند. سوم، بله هنرمندان بايد  آثاری بيافرينند که به انقلاب خدمت کند. اما علاوه بر آفريدن آثار نمونه (که در دوران انقلاب کبير فرهنگی پرولتاريائی چين آفريد ند و ما نيز بايد  به آن توجه کنيم و حتا بهتر عمل کنيم) ما به يک الگو يا برخورد سوم نيز نياز داريم: هنرمندان همچنين بايد  فعاليتی را داشته باشند که بطور محدود و يک به يک خدمت به چيز ی نيست.
 برای هنرمندی اين تضاد را طرح  کردم: در جامعه نوين، هنرمندان چطور بايد  آثار هنری بيافرينند و در عين حال ارتباطشان را با هنرمندان ديگر و با توده های مردم از دست ندهند. در جواب، او اين  فکر را مطرح کرد که  در جامعه اينده هنرمندان می توانند در تعاونی های خودشان زندگی و فعاليت کنند و علاوه بر هنرشان نيز   فعاليتهايی کنند که بطريقی غير از هنرشان به جامعه خدمت می کند. ما بايد  بعنوان يک جنبه از امور به اين مسائل فکر کنيم.  و البته در جامعه نوين برای هنرمندان بودجه اختصاص داده خواهد شد و بايد  بودجه ترکيبی باشد از بودجه برای کارهائی که مستقيما به انقلاب خدمت می کند و کارهائی که مستقيما به آن خدمت نمی کند.
برخی وقتی در مسيری قدم می گذارند که لزوما معلوم نيست به کجا خواهند رسيد. برای اين دسته هم بايد  نقشی قائل شد. ما به هنری نياز داريم که مستقيما به مبارزه ربط دارد. مانند آثار نمونه در چين، و به هنری هم احتياج داريم که در آن هنرمندان احساسات خود را دنبال می کنند. اين جنبه هم در هنر موجود است هم در علم. وقتی آنان ايد ه کلی شان را مطرح می کنند، بايد  برای تحقق ايد ه های شان به تامين مالی آنان هم رسيدگی کرد. و اگر  هم به جائی نرسيد  نبايد  نتيجه گيری کنيم که منابع تلف شد. در واقع اين بر می گردد به درک گسترده از نکته لنين که کمونيسم از هر پرز جامعه بيرون می آيد.
درست است يک رفيق جوان که دانشجوی علوم است بايد  در گير مبارزه در رابطه با فلسفه علم شود و برای م ل م مبارزه کند، از جمله به عنوان ابزاری برای دستيابی همه جانبه تر به حقيقت.  ولی اين هم واقعيتی است که اگر کسی کشف کند روز قبل از بيگ بنگ چه اتفاقی افتاد الف) دانستن اش جالب است و ب ) اگر تنگ نظرانه نگاه نکنيم، اين دانش بخشی از روند انقلاب و مبارزه طبقاتی می شود. طبقات مختلف مسائل را متفاوت تبيين می کنند و سعی می کنند مسائل را به اشکال مختلف محدود کنند. (اين فقط پرولتاريا نيست که سعی کرد علم را به دلايل ايدئولوژيک سياسی محدود کند. نگاه کنيد ببينيد بوش و شرکا اين روزها دارند چه می کنند!)
ببينيد جهان بخشی از ماده متحرک است. و ماترياليسم و ديالکتيک بر واقعيت جهان منطبق است و به ما کمک می کند که اعماق آن را کنکاش کرده و بفهميم.  بنابراين، هر چه واقعيت بيشتر کشف شود، ماترياليسم ديالکتيک بيشتر تقويت می شود. و وقتی طبقات مختلف درگير مبارزه بر سر اين کشفيات می شوند، تبديل به مبارزه طبقاتی در عرصه ايد ئولوژی می شود. تشويق دانش را نبايد  به اين  تقليل داد که کشفياتی انجام شود که در عرصه ايد ئولوژی دست به مبارزه بزنيم. اصلا اينطور نيست. مسئله اين است که با کشفيات بيشتر بر آگاهی ما نسبت به واقعيت افزوده می شود و اگر ماترياليسم ديالکتيک را درست فهميده باشيد آنگاه هر حقيقتی که کشف شود ماترياليسم ديالکتيک را تقويت و غنی می کند و الزاما به بخشی از مبارزه طبقاتی بدل می شود .و حتا تحت کمونيسم به بخشی از مبارزه ايد ئولوژيک تبديل می شود.
آره درست است اين بخشا برای آن رفيق جوان پيشبرد مبارزه طبقاتی در قلمرو  علم و فلسفه علم است. ولی نه به آن محدود می شود و نه بدان قابل تقليل است.

رفيق دوم: اين مسئله برمی گردد به اينکه ما افراد را چطور تربيت می کنيم.  ما چطور می خواهيم خود را شايسته حکومت کردن کنيم و چه نوع تعليمی بايد  برايش ببينيم.  ما صحبت از آن می کنيم که توده ها در جستجوی فلسفه هستند. اما آيا خودمان در جستجوی فلسفه هستيم؟ صدر دارد سعی می کند محدوده ها را بشکند. برخورد مقابل اين است که "ما جعبه ابزار خود را داريم" و سعی نکنيد  اوضاع را آشفته کنيد . ما به سوالات گوناگون روشنفکران مختلف در مورد اينکه آيا خواهيم توانست قدرت دولتی را اينطور بکار گيريم چگونه جواب خواهيم گفت؟ تضادهای مختلف را چگونه حل خواهيم کرد؟ خيلی وقتها کمونيستها جوابهای سهل به اين سوالات می دهند. بجای  حل مسائل، اين مسائل را  باطل اعلام می کنند و اين موجب بوجود آمدن ارول ها می شود. (منظور جورج ارول نويسنده کتابهای قلعه حيوانات و 1984 است. مترجم) اين درست که  برخی سوالات از انگيزه های غلط بلند می شود اما ما نمی توانيم اين را بر مبنای ذهنيات و پيشا پيش  تعيين کنيم.  بله آبهای متلاطم کوسه دارد اما خيلی از آنها ماهی های بی دندان هستند. ما بايد  افراد را طوری تعليم دهيم که  تضادهای ميانمردم را درست حل کنند.  طرز نگرش «در بر می گيرد و جايگزين آن نمی شود» يک طرز نگرش باز و گسترده است و به معنای آن است که ما از هر حيطه علم بايد  چيز  ياد بگيريم {"در بر می گيرد اما جايژگزين آن نمی شود" اشاره به اصلی است که توسط مائوتسه دون فرموله شد. او گفت مارکسيسم تئوری های فيزيک و هنر و غيره را در بر می گيرد اما جايگزين آنها نمی شود. باب آواکيان اين اصل را بيشتر بکار برده و تکامل داده است. بطور مثال به بحثهای او در "ديکتاتوری و دموکراسی؛ و گذار سوسياليستی به کمونيسم" رجوع کنيد .} در عرصه علم، بر سر اينکه تغيير و تحول جهان  مادی و تکامل آن چگونه است، مبارزه ای با اين مضمون وجود دارد که آيا بطور تدريجی تکامل می يابد يا از طريق نقاط عطف جهشی؟ آيا اين مبارزه در عرصه علم،  و جوابهائی که داده می شود، برای ما مهم است؟  کهکشان چگونه است؟ فهم اين مسائل  برای فهميدن اينکه ماده چگونه حرکت می کند، مهم است. ما خودمان بخشی از ماده هستيم.  برخی اصول هستند که شالوده تمام ماده متحرک هستند. و ما بايد  برخورد درستی به يادگيری اين ها از طريق علوم و هنر داشته باشيم و اين چيز ها را بی خود و باطل اعلام نکنيم.  در اتحاد شوروی به غلط برخی افراد را در رابطه با اين مسائل سرکوب کردند. يک نکته ديگر در رابطه با اين ماهی های بی دندان بگويم.  اين درست است اما تا زمانی که ما تلاش نکنيم که حقيقت امور را بفهميم نمی توانيم بفهميم که کدام کوسه است و کدام ماهی بی دندان. حقيقت، بدلايل زيادی برای ما اهميت دارد. صدر يک نکته گفت که خيلی ها از آن شوک شده اند: اينکه تاريخأ نه فقط در حزب ما بلکه درکل جنبش کمونيستی، خيلی وقتها کمونيستها واقعا کمونيست نبوده اند و اگر ما با برخی ازعادات و متدهای گذشته گسست نکنيم نخواهيم توانست قدرت سياسی را کسب کنيم.  چرا رفقا از اين حرف شوکه شده اند؟ اگر ما عميقا ماترياليست باشيم از اين حرف شوکه نمی شويم و می توانيم آن را بفهميم و حل کنيم.  حقيقت را نمی توان کنترل و اداره کرد. حقيقت از ماده سرريز  می شود. از حقيقت نبايد ترسيد.

باب آواکيان: همه اين حرفها بسيار مهم است. از سوی ديگر اگر ما درست درک نکنيم که با اين متد و برخوردی که من پيش  می گذارم چه مسئله ای را می خواهيم حل کنيم و با چه چيز ی مبارزه کنيم، اگر اصول مربوط به "هسته مرکزی فشرده با مقدار زيادی انعطاف" و مسائل مربوطه ديگر را درک  نکنيم، آنگاه غرق شده و تکه تکه خواهيم شد. اينکار بسيار پرآشوب و مشکل خواهد بود. گل آلود خواهد بود. اما روح انگيز  و انرژی زا هم خواهد بود. می خواهم روشن کنم که اگر خط ديگری تقويت شود و حاکم باشد و افرادی با آن خط به قدرت برسند، خيلی بد خواهد شد. بله اين کار ما به لحاظ استراتژيک ترسناک نيست. من با حقيقت پايه ای نهفته در حرفهای شما موافقم اما بعنوان يک جنبه درجه دوم بگذاريد  بگويم که يک کم ترسناک است. ما نبايد  به مشکلات اين کار بهای کمی دهيم.  در اين جريان تلاطمات زيادی خواهد بود. استدلالی که آورده می شود که "ما نمی توانيم کاری را که صدر می گويد  بکنيم و از پس آن برآئيم" روی هوا نيست و پايه در واقعيت مادی دارد.
اما واقعيت مادی پرقدرت تر آن است که اين کار را می توان کرد. متد و برخورد "هسته مرکزی فشرده با انعطاف زياد" به آن صورت که من تشريح کرده و برايش جنگيده ام را می توان عملی کرد. و در واقع تنها راه است. تنها راهی است که می تواند ما را به کمونيسم برساند.


















دمكراسي : بيش از هر زماني مي توانيم و بايد بهتر از آن را بدست آوريم!

از جهاني براي فتح 17، 1371

يادداشت نويسنده:

اين نقدي است بر سند "در باره دمكراسي پرولتري". اين نقد به عنوان بخشي از كتاب "كمونيسم دروغين مرد... زنده باد كمونيسم راستين"، در پاييز سال 1991 نوشته شد. در آخرين مراحل تدارك چاپ اين كتاب، خبر رسيد كه "كميته مركزي بازسازي، حزب كمونيست هند (ماركسيست ـ لنينيست) ـ طي اطلاعيه اي "انحلال ساختار سراسري حزب را اعلام كرده است." آنگونه كه از اين اطلاعيه  بر مي آيد، اين تصميم بنا بر نظر ك . ونو دبير (سابق) CRC، كه نويسنده اصلي "درباره دمكراسي پرولتري" نيز مي باشد، اتخاذ شده است.
اقدام به انحلال تشكيلاتي CRC آشكارا جهشي به عقب و همچنين در تداوم خط سياسي و ايدئولوژيكي "درباره دمكراسي پرولتري" ميباشد. مبادرت به انحلال CRC بمثابه يك تشكيلات سراسري در هند و استدلالي كه براي اين عمل ارائه ميشود بر اهميت تعميق انتقاد همه جانبه از خط مشي و جهانبيني اپورتونيستي تاكيد مي نهد كه بطور فزاينده اي به مشخصه رهبري CRC و  در راس آن ك . ونو تبديل شده است.
در پرتو مسائل فوق الذكر، در مشورت با كميته جنبش انقلابي انترناسيوناليستي، (CRC از اعضاي شركت كننده در جنبش انقلابي انترناسيوناليستي بوده است) تصميم گرفته شد كه اين مقاله به همراه مقاله "در باره دمكراسي پرولتري" در مجله جهاني براي فتح به چاپ رسد. همانگونه كه در اين جا ذكر شده، اميد از نوشتن اين نقد اين بوده است كه خدمتي به مبارزه رفقاي درون و برون CRC باشد تا مگر اين تشكيلات از مسير انحرافي كنوني باز گردد؛ "در باره دمكراسي پرولتري" را طرد كند؛ ميراث كبير انقلابي جنبش ماركسيست ـ لنينيست ـ مائوئيستي هند را زنده نگاه دارد؛ مجددا به آن اصول انقلابي كه حزب كمونيست هند (ماركسيست ـ لنينيست) بر پايه آنها تشكيل شد روي آورده و به پيشبرد اين اصول خدمت كند. متاسفانه رهبري CRC روندي عكس اين را اتخاذ كرده و به ورطه اپورتونيسم در غلطيده است، ليكن همين امر به مبارزه علني ميان صفوف CRC دامن زده است.
به دلايل بسيار، از آنجمله بدليل اهميت بسيار زياد انقلاب هند براي انقلاب پرولتري جهاني، خبر شروع مبارزه عليه خط اپورتونيستي كه CRC را به اين بحران كشاند، بسيار دلگرم كننده مي باشد. بيشك اين مبارزه پيچيده خواهد بود؛ و همين امر اهميت تعيين كننده انتقاد عميق و همه جانبه از خط رويزيونيستي كه بطور فشرده در "در باره دمكراسي پرولتري" بيان شده و درك كامل از ارتباط اين خط ، جهانبيني و متدولوژي آن  با ساير مواضع نويسندگانش را روشن تر مي كند.
يكبار ديگر، اميد است كه نقد سند "درباره دمكراسي پرولتري" بتواند به اين روند خدمت كند؛ و در عين حال، همانگونه كه در ابتداي اين نوشته نيز ذكر شد، هدف ديگر اين نقد عبارتست از خدمت به روندي كه طي آن "جنبش انقلابي انترناسيوناليستي بطور كل در عزم خود جهت وحدت بر مبناي ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم محكم تر شده و از تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا، در عين جمعبندي دقيق از اشتباهات و نيز دستاوردهاي جنبش بين المللي كمونيستي، سرسختانه دفاع كرده و بر آن مبنا پيشروي كند."باب آواكيان ـ دسامبر 1991

مقدمه

عنوان اين مقاله عمدا طوري انتخاب شده تا عنوان كتابي كه در باره مسئله دمكراسي، محتواي اجتماعي و طبقاتي آن، نقش تاريخي و رابطه آن با انقلاب پرولتري و هدف كمونيسم، نوشتم را تداعي كند. وقايع مهمي كه طي مدت كوتاه چند سال پس از انتشار اين كتاب رخ داد ـ بويژه تحولات عظيم در نوع حاكميت بورژوايي در شوروي و بلوك آن، بهمراه حوادث ميدان "تين آن من" در چين ـ آنچه در آن كتاب در باره امكان و ضرورت دست يافتن به چيزي بهتر از دمكراسي گفته ام را از اهميت بيشتري برخوردار ساخته است. اين وقايع، اهميت نتيجه گيري زير را برجسته كرده اند: "هر زمان كه سخن از دمكراسي، از هر نوع آن در ميان باشد نشانه اينست كه تفاوتهاي طبقاتي و تخاصمات اجتماعي ـ و بهمراه آنها ديكتاتوري ـ هنوز موجود است و في الواقع وجه مشخصه جامعه اند. هر آينه كه جامعه چنين نباشد، ديگر امكان يا ضرورت سخن گفتن از دمكراسي نيز در ميان نخواهد بود." (باب آواكيان، دمكراسي: آيا نميتوانيم به چيزي بهتر از آن دست يابيم؟، شيكاگو، 1986)
همانگونه كه ميدانيم، وقايع تكان دهنده در كشورهايي كه عموما به عنوان كشورهاي "كمونيستي" محسوب مي شدند واكنشهاي مهمي را بر انگيخته است. اين امر نه تنها در مورد توده هاي وسيع مردم صدق مي كند، بلكه در مورد نيروهاي آگاه انقلابي، منجمله درون صفوف كساني كه خود را كمونيستهاي انقلابي دانسته و برخط انقلابي مائوتسه دون و كل تاريخ جنبش كمونيستي بين المللي كه با ماركس، لنين و مائو مشخص ميشود اتكاء كرده اند نيز صادق ميباشد. يكي از واضحترين نمونه هاي اين امر سندي است كه اخيرا توسط كميته مركزي بازسازي، حزب كمونيست هند (ماركسيست ـ لنينيست) كه از اين به بعد به اختصار CRC خطاب خواهد شد، منتشر شده است. CRC تشكيلاتي است وابسته به جنبش انقلابي انترناسيوناليستي (ج. ا. ا) سند CRC تحت عنوان "در باره دمكراسي پرولتري" نه تنها بيانيه (ج. ا. ا) بلكه آن اصول اساسي كه شالوده اين بيانيه را تشكيل مي دهند و حتي كل تجربه پرولتارياي بين المللي و جنبش كمونيستي بين المللي در مورد اعمال ديكتاتوري پرولتاريا و پيشبرد تحول سوسياليستي جامعه را زير سوال برده و نفي مي كند.(1)
براي اينكه دقيقتر گفته باشيم، اين سند كمون پاريس در سال 1871 را بمثابه تنها تجربه صحيح ديكتاتوري پرولتاريا قبول دارد؛ يعني تجربه بسيار كوتاه و محدود كمون پاريس را در تقابل با كل تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا در تمام جوامع سوسياليستي پس از انقلاب اكتبر 1917، قرار ميدهد. (2)
بحث اصلي سند CRC اين است كه: لنين پيش از انقلاب اكتبر، كمون پاريس را بمثابه الگوي ديكتاتوري پرولتاريا قبول داشت (همانگونه كه در "دولت و انقلاب" كه چند ماه پيش از انقلاب اكتبر نوشته شد، آمده است) معهذا، متعاقب كسب قدرت توسط انقلاب بلشويكي، لنين ديكتاتوري حزب كمونيست را بجاي قدرت سياسي توده هاي كارگر نشاند؛ و مابقي قضايا هم ديگر تكرار مكررات است. استالين اين ديكتاتوري حزب را به حد اعلي رساند و حتي مائو و انقلاب كبير فرهنگي پرولتاريايي هم از اين نظام ديكتاتوري حزبي گسست نكرد. بنابراين، كل تجربه تاريخي "انحصار قدرت سياسي" توسط حزب بايد مردود شناخته شود و انقلابات سوسياليستي آتي بايد به اعمال مو به موي الگوي كمون پاريس بازگردند.
ميان حملات چندين و چند ساله عليه لنينيسم و تهاجمات كنوني بر كمونيسم بطور كل و اين خط CRC نكات مشترك موجود است و ديدن اين نكات مشترك كار دشواري نيست.
به اين دليل، ارائه پاسخ علني و در قالب عبارات روشن و محكم به اين سند ضروري است. اين امري اجتناب ناپذير است ـ اين سند به سطح مخالفت سوسيال دمكراتيك كلاسيك با كمونيسم و انقلاب پرولتري سقوط كرده است. شايد اين اتهام زياده روي به نظر رسد، ولي در زياده روي به پاي اين سند نمي رسد؛ زيرا اين سند علنا كل تجربه ديكتاتوري پرولتاريا از زمان تشكيل اتحاد شوروي به بعد و جهت گيري اساسي آنرا ـ چه در شوروي تحت رهبري لنين و استالين و چه در چين تحت رهبري مائوتسه دون ـ اساسا معيوب دانسته و مي گويد بايد تمام اين تجربه را مردود شمرد و از آن بعنوان تجربه منفي  آموخت.
اين امر بويژه دردناك است هنگامي كه به ياد مي آوريم CRC خود را متعهد به دفاع از يك تاريخ انقلابي بسيار مثبت و مهم و تكامل آن مي دانست ـ تاريخي كه هويت آن با پيشرفته ترين تجربه و رهبري انقلابي درون جنبش بين المللي كمونيستي (از ماركس تا لنين و مائو) مشخص مي شود و شامل تجربه مبارزه مسلحانه توده هاي دهقان تحت رهبري انقلابيون كمونيست در اواخر دهه 1960 و اوايل دهه 1970  در هند مي باشد ـ اين مبارزه از روستاي ناگزالباري در ايالت بنگال غربي در بهار 1967 شروع شد و به "تندر بهاري" معروف  گشت؛ در آن زمان رهبري انقلابي حزب كمونيست چين اين "تندر بهاري" و راه انقلابي مربوط بدان را به عنوان پيشرفتي مهم ستود؛ اين جنبش حتي اگر اشتباهات و كمبودهائي هم داشت بدون شك يك تحول انقلابي عظيم و پر اهميت در آن منطقه و براي كل جهان بود.
بدين دليل، در پاسخ گويي به اين سند بايد روش مائو مبني بر "علاج بيماري براي نجات بيمار" را در پيش گرفت. اما مائو گفت كه برخي اوقات براي اينكه بيمار به حدت بيماري پي ببرد تا در پي علاج آن افتد، بايد به او شوك وارد كرد. اين سند CRC "پيش نويس" ناميده شده است: به اميد اينكه اين پيش نويس در نتيجه مبارزه سرسختانه رفقاي درون و برون CRC عليه خط آن، بطور كامل طرد شده و اين رفقا يكبار ديگر راه انقلاب را در پيش گيرند و جنبش انقلابي انترناسيوناليستي بطور كل در عزم خود در جهت وحدت بر مبناي ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم قدرتمندتر گشته و از تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا، در عين جمعبندي كامل از اشتباهات و نيز دستاوردهاي جنبش بين المللي كمونيستي، سرسختانه دفاع كرده و بر آن مبنا پيش روي كند. با اين روحيه و با اين هدف است كه اين نقد از سند CRC انجام گرفته است.
در ابتدا و براي دستيابي به چشم اندازي عمومي، ، نكات عام زير را ميتوان با مطالعه نقادانه اين سند جمعبندي نمود:
1 ـ فقدان ماترياليسم در اين سند شديدا چشمگير است. اين سند فاقد هرگونه دركي از تضادهاي اساسي مربوط به جامعه سوسياليستي كه يك جامعه در حال گذار است، مي باشد ـ بخصوص تضادهائي كه در زيربناي اقتصادي اما همچنين ميان زيربناي اقتصادي و روبنا موجود است. اينها مسائلي هستند كه مائو و ستاد فرماندهي انقلابي او بر آنها به عنوان مسائل تعيين كننده در مبارزه جهت دفاع از ديكتاتوري پرولتاريا و فراتر از آن در پيشبرد انقلاب تحت ديكتاتوري پرولتاريا و مبارزه عليه رويزيونيسم و جلوگيري از به قدرت رسيدن بورژوازي، تاكيد كردند. ليكن، سند CRC تمامي آنها را بي ربط دانسته و مي گويد مسائل اساسي اينها نيست!
خاصتر آنكه، اين سند نمي فهمد كه در جامعه سوسياليستي درون دسته بندي گسترده اي بنام "خلق" طبقات مختلف (علاوه بر اقشار پيشرو، مياني و عقب افتاده) وجود دارد. يا به عبارت صحيحتر، نقش تعيين كننده تحليل طبقاتي ماركسيستي تحت عنوان مخالفت با "تقليل گرائي طبقاتي" مردود اعلام ميگردد!
علاوه بر اين، هيچ توجه جدي به اين مسئله نمي شود كه دولتهاي سوسياليستي در جهاني كه هنوز عمدتا تحت سلطه امپرياليسم است تولد مي يابند و واقع شدن در حلقه "محاصره" امپرياليستها مشكلات مهمي براي آنها بوجود مي آورد. اينها ظاهرا هيچ اهميتي ندارند. بحث درباره مقولات دمكراسي و ديكتاتوري به دور از بررسي اين مسائل نشانه عدم جديت است و خاصتر نشانه آن است كه بحث كننده داراي تعصب و "نقطه ضعف" كلاسيك انواع سوسيال دمكراتهائي است كه با جهانبيني ايده آليستي مسئله دمكراسي را به شيوه اي "ناب" و "غير طبقاتي" و منتزع از محتواي حقيقي و بستر تاريخي ـ اجتماعي اش بررسي مي كنند.
2 ـ مباحثات سند CRC در باره نقش حزب (يا اين نقطه نظر كه در جامعه سوسياليستي نبايد براي حزب نقش پيشاهنگ قائل شد و اين نقش را نهادي كرد) به يك خط "گذار مسالمت آميز" منتهي ميشود. منطق اين مباحثات به اين نتيجه ختم خواهد شد كه دست يازيدن به سرنگوني قهري دشمن نيز نسبت به توده ها (و يا حد اقل نسبت به اقشاري از آنها كه در مبارزه مسلحانه شركت ندارند) عملي "جابرانه" و "نخبه گرايانه" است و بنابراين اساسا اشتباه ميباشد.
اما اين سند چنين نتيجه اي اخذ نميكند ـ و در حقيقت اعلام ميكند كه سرنگوني قهري بورژوازي ضروري است. علتش اينست كه اين سند منطق خود را تا "نتيجه منطقي" اش دنبال نميكند. در اين رابطه، اين سند از آن دسته سوسيال دمكراتها، آنارشيست ـ پاسيفيستها و غيره عقب است كه از مدتها پيش اين مباحثات را پيش كشيده و گفته اند كه جنگ، حتي جنگ انقلابي، خود به پيدايش نخبگان كمك كرده و به تمركز قدرت نزد دستگاهي كه ( حزبي كه در مركز نيروي مسلح انقلابي) جنگ انقلابي را رهبري كرده و پابپاي پيشبرد اين امر هسته رژيم سياسي نوين را ايجاد ميكند، منجر مي شود. افراد فوق الذكر غالبا اين بحث را با رد خط لنين در مورد نقش رهبري پيشاهنگ در رابطه با توده ها همراه مي كنند ـ اين خط لنين بويژه در اثر "چه بايد كرد" فشرده شده است. اين افراد غالبا مدعيند ريشه هاي "ديكتاتوري حزب" در همينجا نهفته است. سند CRC اين بحث تحريف آميز در مورد "ديكتاتوري حزب" را قبول ميكند، ولي سراغ "كشف" ريشه هاي آن در "چه بايد كرد؟" نميرود (در اينجا هم سند CRC از آنها "عقب" است).
از "ديكتاتوري حزب" گله كردن با گفتن اينكه "نمي بايست دست به اسلحه ميبردند" پيوند ناگسستني دارد ـ همانگونه كه لنين تصريح كرد، اين جمله اي است كه ضدانقلابيون در محكوميت كمون پاريس و نيز انقلاب اكتبر ساختند و همواره جمله مشترك همپالگي هاي آنان در مخالفت با كليه انقلابات راستين بويژه انقلابات پرولتري بوده است. در اينجا مهم است يادآوري كنيم كه تمام مبارزات مسلحانه انقلابي تاكنوني كه به كسب قدرت سياسي توسط پرولتاريا ختم شده، توسط يك اقليت آغاز گشته اند و احتمالا در آينده نيز چنين خواهد بود. اين مسئله چه در مورد مبارزات مسلحانه در كشورهاي جهان سوم كه جنگ دراز مدت خلق است و چه در كشورهاي امپرياليستي كه قيام شهري است، صدق ميكند. اين مبارزات مسلحانه پيش از اينكه اكثريت خلق (حتي در خود مناطقي كه مبارزه مسلحانه از آنجا آغاز ميگردد) به حمايت از آنها برخيزند، برپا ميشوند. اين مبارزه مسلحانه هر چقدر هم كه بطور اساسي بر توده ها متكي باشد، بهر حال عنصري از جبر را نه تنها عليه دشمن، بلكه به شيوه اي كيفيتا متفاوت ولي واقعي، حتي بر توده هاي متاثر از آن اعمال ميدارد ـ بطور مثال به معناي واقعي توده ها را و بويژه آنهائي را كه هنوز درگير نشده اند، مجبور به موضعگيري نسبت به خود مي كند.
بيشك انقلاب اكتبر 1917 تحت رهبري بلشويكها نيز چنين بود. به احتمال خيلي زياد هنوز اكثريت كارگران درون شوراها در سطح كل كشور ايده اقدام به قيام مسلحانه در آنزمان را قبول نكرده بودند. مسلما اين در مورد دهقانان سراسر كشور نيز صادق بود. و حتي در شهرهاي بزرگي كه قيامهاي مسلحانه نخست از آنجا آغاز شد (بويژه پتروگراد و مسكو) هنوز اكثريت كارگران غير صنعتي بطور آگاهانه زير پرچم بلشويكي نرفته بودند؛ و همين كارگران غير صنعتي بخشي از دسته بندي گسترده "خلق" را تشكيل ميدادند. بدين ترتيب، بر طبق منطق سند CRC هيچ نتيجه گيري ديگري نميتوان كرد مگر اينكه "نمي بايست دست به اسلحه ميبردند". "منطقا" نميتوان گفت كه پيشاهنگ هنگاميكه در قدرت است نبايد اراده خويش را بر توده ها تحميل كند، اما براي رسيدن به قدرت اجازه دارد چنين كند. تضادهاي موجود را ميتوان از طريق بكارگيري ديالكتيك ماترياليستي برطرف نمود؛ ولي اين كار از عهده منطق (بورژوايي) بكار گرفته شده در سند CRC خارج است.
البته اين يك حقيقت و حقيقتي برجسته است كه اقدامات بلشويكها در براه انداختن و رهبري اين قيامهاي مسلحانه، در جهت منافع اكثريت توده ها بود ـ نه تنها به معناي كلي و دراز مدت تاريخي، بلكه بر حسب پاسخگويي به نيازهاي بلافصل و عاجل توده ها و "اراده سياسي" ايشان. اما نكته اينجاست كه سند CRC اكنون معيارهائي از اين قبيل را مردود ميشمارد و منطق و نيازهاي دمكراسي صوري (بورژوايي) را بجاي آنها مينشاند، يعني بر شكل دمكراسي بدون توجه به محتواي اجتماعي و طبقاتي آن اصرار ميورزد. به عبارت ديگر، شكل را بر محتوا ترجيح ميدهد.
3 ـ همين منطق همچنين به رد ديكتاتوري پرولتاريا به عنوان يك نظام "غير دمكراتيك" منتهي خواهد شد. ديكتاتوري پرولتاريا نيز داراي عنصري از جبر است كه توسط دولت نه تنها نسبت به طبقات خصم بلكه همچنين نسبت به آحاد تشكيل دهنده (دسته بندي گسترده) خلق اعمال مي شود. سياستهاي پايه اي، از درجه بندي دستمزدها تا مسائلي از قبيل گسيل ميليونها جوان تحصيلكرده به روستاها جهت پيوند با توده هاي دهقان، همگي عنصري از جبر در خود دارند.
البته در رابطه با توده ها نبايد بر جبر اتكاء نمود، بلكه بايد بر آموزش و مبارزه بر پايه خط مشي سياسي و ايدئولوژيكي كمونيستي متكي شد. معهذا، عنصر جبر در مجموع از بين نمي رود. اين مسئله با موجوديت نابرابريهاي به ارث رسيده از جامعه كهن ـ مثل تفاوت ميان شهر و روستا، تفاوت ميان كارگر و دهقان، و تفاوت ميان كار يدي و كار فكري ـ مرتبط است. لنين در توضيح ضرورت دولت در جامعه سوسياليستي (حتي پس از اينكه مالكيت بر ابزار توليد كاملا اجتماعي ميشود) اين تضادها را علت ميشمارد. لنين تصريح نمود كه اين دولت ضروري است تا حل اين تضادها در جهت پيشروي بسوي كمونيسم تضمين گردد، ولي در عين حال اين قدرت دولتي ـ يعني ديكتاتوري پرولتاريا ـ براي اجراي "حق بورژوايي" نيز لازم است. (منظور از "حق بورژوائي" تبارز مناسباتي در قوانين و سياست هاست كه در برگيرنده عناصري از نابرابري بجا مانده از جامعه كهن ميباشد.) لنين براي توضيح بهتر نكته مورد نظرش و به شيوه اي تحريك آميز، اين دولت را "دولت بورژوايي بدون وجود بورژوازي" خطاب نمود (دولت و انقلاب ـ مجموعه آثار ـ مسكو ـ انتشارات پروگرس ـ جلد 25 ص 476)
منطق غالب بر اين سند نميتواند پاسخي به سئوال زير كه با همان منطق (بورژوايي) مطرح شده ارائه دهد: اگر سوسياليسم واقعا در جهت منافع اكثريت خلق است، اگر بر توده هاي خلق متكي بوده و بر منافعشان منطبق است و تنها منافع اقليت كوچكي از استثمارگران در مخالفت با سوسياليسم و در احياي سرمايه داري نهفته است، پس اصلا چه احتياجي به ديكتاتوري ميباشد؟
من در اين مورد به تفصيل در كتاب "دمكراسي: آيا به چيزي بهتر از اين نمي توانيم دست يابيم" (بويژه در فصل هفتم) سخن گفته ام. من در آنجا نقل قولهاي زيادي از كتاب لنين "انقلاب پرولتري و كائوتسكي مرتد" ذكر كرده ام. اين كتاب بسيار رك و صريح به اين نكته برخورد ميكند. لنين به تشريح پايه داخلي و نيز ارتباطات بين المللي بورژوازي مي پردازد كه وي را از امتيازاتي واقعي در برابر پرولتارياي تازه به قدرت رسيده و محروم از تجربه تاريخي اعمال قدرت برخوردار مي كند. او نشان ميدهد كه بخاطر اين دلايل ديكتاتوري پرولتاريا تا دوره اي طولاني ضروري خواهد بود.
لنين طي نخستين سالهاي عمر اتحاد شوروري مكررا به توضيح همين مسئله پرداخت. آثار اين دوره وي تحليلي اگر چه ابتدايي ولي پر مغز از دلايل ضرورت ديكتاتوري پرولتاريا براي تمام دوره طولاني گذار از سرمايه داري به مرحله اي عاليتر از جامعه بشري را ارائه ميدهند. و همانگونه كه ميدانيم، مائو اين تحليل را تكامل داد و به صورت اين تئوري سيستماتيزه نمود: سوسياليسم يك دوره گذار از سرمايه داري به كمونيسم است، طبقات و مبارزه طبقاتي طي اين دوره وجود دارد، و اينكه مبارزه عليه احياي سرمايه داري ضروري بوده و بايد انقلاب را تحت ديكتاتوري پرولتاريا ادامه داد. اما سند CRC قادر به ديدن اينها نيست. منطقش راه را بر توضيح ماترياليستي نكات زير مي بندد: چرا ديكتاتوري پرولتاريا طي سراسر دوره سوسياليسم مطلقا ضرورت دارد، و اينكه اين ديكتاتوري نه در تضاد بلكه در تطابق با اين واقعيت است كه سوسياليسم و پيشروي بسوي كمونيسم بر منافع اساسي پرولتاريا و توده هاي گسترده در برابر عده قليلي استثمارگر استوار است.
بجاي ادامه بحث در باره نتيجه گيريهاي كلي كه از سند CRC بيرون كشيديم، اكنون بهتر است به بررسي برخي مباحثات خاص اين سند بپردازيم. اين امر به "پروراندن" و تعميق و گسترش اين نتيجه گيري پايه اي كمك ميكند.

در باره وقايع اخير در بلوك سابق شوروي و چين

روش سند بگونه اي است كه از همان آغاز دنباله روي از توهمات دمكراتيك خرده بورژوايي ـ و تخيلات بورژوا دمكراتيك بطور كل ـ آشكار ميگردد. در همان نخستين جمله، وقايع چند سال اخير "در كشورهاي سابقا سوسياليستي نظير چين، شوروي و اروپاي شرقي" صرفا "خيزشهاي دمكراتيك" خوانده ميشوند. (پاراگراف I ـ 1  رجوع كنيد به سند CRC در همين شماره، صفحه 74)
اولا، اين وقايع منجمله خيزشهاي توده اي در اين كشورها در برگيرنده نيروهاي طبقاتي مختلفي بود كه تحت برنامه هاي مختلف گرد آمده بودند. اما مسئله اصلي اينست كه رهبري دست ايدئولوژي و سياست بورژوايي بوده است. آنها را صرفا به عنوان "خيزشهاي دمكراتيك" تعريف كردن، قصور از ارائه هرگونه تحليل طبقاتي جدي است و تصوير دمكراسي به شيوه بورژوازي است يعني پديده اي "همه گير" و "وراي طبقات". اين يعني دنباله روي از خود جوشي خرده بورژوايي و حداقل بطور غير مستقيم، ترغيب نيروها، جهانبيني و برنامه هاي بورژوايي كه در راس اين "خيزشهاي دمكراتيك" است.
نكته فوق يك واقعيت است، عليرغم اينكه اين سند به كلي گويي در اين مورد ميپردازد كه "نيروهاي ماركسيست ـ لنينيست به آنها (مردم) هشدار داده اند كه دمكراسي بورژوايي يا سرمايه داري بدون نقاب را نبايد بعنوان راه حل در نظر گرفت.” (پاراگراف I ـ 2) اين خيزشها را صرفابه صورت "دمكراتيك" توصيف كردن در حقيقت لاپوشاني ماهيت بورژوا ـ دمكراتيك آنها است. همانگونه كه مائو تصريح نمود، ماهيت هر پديده را جنبه عمده اش تعيين ميكند ـ كه در اين مورد عبارتست از سلطه نيروها و جهانبيني بورژوايي بر اين "خيزشهاي دمكراتيك".
مضافا، مهم است نگاهي به آنچه در نگاه اول ممكن است مسئله اي جزئي در فرمولبندي بنظر رسد، بياندازيم. در ابتداي پاراگراف (Iـ 2) به "كشورهاي سابقا سوسياليستي" خصلت "سوسيال فاشيست" داده شده است. (تاكيد از من) اين فرمولبندي نخست توسط مائو ارائه شد و سپس مائوئيستهاي جهان آنرا بكار گرفتند (منجمله حزب ما نيز در برخي موارد آنرا بكار برده است، اگر چه ما شكل حاكميت بورژوايي در شوروي زمان خروشچف، برژنف و امثالهم را بيشتر "دمكراسي رويزيونيستي" خوانده ايم) ليكن نكته مهم اينست كه مائوئيستها همواره محتواي طبقاتي ـ يعني ماهيت بورژوايي ـ اين حاكميت رويزيونيستي را مورد تاكيد قرار داده اند. در درك خود بخودي توده ها و نيز در تاريخ جنبش بين المللي كمونيستي، فاشيسم به عنوان چيزي "وراي طبقات"، چيزي "بدتر" از ديكتاتوري "متعارف" بورژوايي بحساب آمده و اين تبديل به توجيهي شده تا چارچوب مبارزه به دعواي ميان فاشيسم با دمكراسي بورژوايي محدود گردد. سند CRC نيز همين كار را مي كند: در سراسر اين متد واژه "سوسيال فاشيسم" براي اشاره به رژيمهاي رويزيونيستي مكررا و بطور پيگير مورد استفاده قرار گرفته و هنگامي كه در برابر "خيزشهاي دمكراتيك" نهاده ميشود، بوضوح اين مفهوم استنباط ميگردد كه دمكراسي ـ در واقع چيزي كه ماهيتا دمكراسي بورژوايي است ـ نسبت به "سوسيال فاشيسم" و بطور كلي نسبت به ديكتاتوري عريان، منجمله ديكتاتوري پرولتاريا، مقبولتر ميباشد.
لازم نيست زياد در متن بدنبال جمله پردازيهاي چند پهلو و ظريف بگرديم و بحثمان را بر استنتاج از اين نكات متكي كنيم. چون اين سند خيلي زود بر تمامي تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا از انقلاب شوروي به بعد خط بطلان ميكشد و دمكراسي بورژوايي را بدون پرده پوشي چنداني بعنوان بديل در برابر آن قرار ميدهد. سند در همان پاراگراف نخست ميگويد كه در واكنش نسبت به "تاثيرات اين تحولات" ("موج اخير خيزشهاي دمكراتيك در كشورهاي سابقا سوسياليستي") كمونيستها "بايد عمق اين مسائل را درك كرده و پاسخهاي مناسبي پيدا كنند" از همينجا معلوم است كه اين سند پاسخهاي اساسي ارائه شده توسط ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم را ناكافي و نادرست ميداند و در پي بازبيني اساسي و رد "تفسير سنتي ماركسيست ـ لنينيستي از احياي سرمايه داري در كشورهاي سابقا سوسياليستي" ميباشد. ( پاراگراف I ـ 3)
زياد طولي نميكشد كه اين نكته به وضوح بيشتر تشريح ميشود: "در چنين اوضاعي، اين وظيفه كمونيستهاي واقعي است كه به گذشته بنگرند و ريشه مسائلي كه جنبش كمونيستي با آنها روبرو بوده را تشخيص دهند. بدون پاسخگويي به موضوعات اساسي كه پيشاروي ما مطرح گشته اند، هيچ سازمان كمونيستي نميتواند در پراتيك خود پيشروي كند. اگر اين مسائل پايه اي براي مدت درازي بي جواب بماند كادرها را روحيه باخته خواهد كرد و تشكيلات را تضعيف خواهد نمود. بنابراين حل اين مسائل يا حداقل تلاش در جهت حل آنها بايد بمثابه يك وظيفه اضطراري سياسي قلمداد گردد. با چنين روحيه اي است كه از تمام كمونيستهاي راستين ميخواهيم كل تاريخچه جنبش كمونيستي و مفاهيم اساسي را كه تا كنون فرض مسلم ميدانستيم را مورد بررسي مجدد قرار دهيم تا بدين طريق تصوير روشني از ديكتاتوري پرولتاريا آنگونه كه تا به حال به پراتيك در آمده، بدست آوريم.” (پاراگراف I ـ 9)
نگاهي بدين "بررسي مجدد" بيفكنيم.
با يك نقل قول ديگر از اين سند شروع كنيم. در رابطه با "تفسير سنتي ماركسيست لنينيستي از احياي سرمايه داري" مي گويد "اين توضيح در رابطه با جنبه اقتصادي احياي سرمايه داري اساسا صحيح است، اما براي پاسخگويي به موضوعات سياسي عمده اي كه توسط توده هاي اين كشورها پيش كشيده شده ناكافي است. خواست عمده آنها انحلال سيستم سياسي موجود است ـ سيستمي كه ضامن انحصار حزب كمونيست مي باشد." I) ـ 3)
اولا كه جدا كردن سياست و اقتصاد بدين شكل، متافيزيكي است ـ يك توضيح نمي تواند در رابطه با جنبه اقتصادي صحيح، ولي در رابطه با جنبه سياسي اساسا نادرست يا "ناكافي" باشد؛ ثانيا رجوع به "توده ها" و "خواست عمده آنها" بشيوه سند CRC،  لاپوشاني اين واقعيت است كه هرچند "انحلال سيستم سياسي موجود" ممكن است هواخواه فراوان داشته باشد و بيان احساسات وسيع توده اي باشد، ولي اين خواست بيش از هر چيز خواست برخي نيروهاي بورژوا مي باشد، چه به لحاظ اينكه اين نيروها كه محرك ترويج اين خواست بوده اند و چه بطور اساسي تر از اين لحاظ كه اين خواست در تطابق با منافع مشخص اين نيروها بوده و نيازهاي آنها در شرايط كنوني را برآورده مي سازد.
سپس سند ادامه مي دهد: "تا آنجا كه به توده هاي اين كشورها مربوط مي شود، هيچ تفاوتي بين ساختارهاي پايه اي اين سيستم سياسي سوسيال فاشيستي با گذشته ـ زماني كه اين كشورها سوسياليستي بودند ـ وجود ندارد." (1 ـ 3) و سند بروشني توافق خود را با اين نكته بيان مي كند كه : "حتي در چين، جايي كه انقلاب فرهنگي به يك شرايط نوين سياسي پا داد، ساختار دولتي تحت دن سيائوپين در اساس تفاوتي با آنچه سابقا موجود بود ندارد.” (همانجا)
چه اظهاريه حيرت انگيزي! هيچ تفاوتي نيست؟! اين هيچ نيست مگر دنباله روي از عقب مانده ترين توده ها و بورژوازي كه مدتهاست چنين خطي را تبليغ مي كند. ارائه اين تحليل در مورد شوروي مضحك است ؛ اين ارزيابي نه فقط در رابطه با سالهاي اوليه يعني دوران رهبري لنين بلكه حتي در مورد دهه هاي بعدي، زمانيكه استالين رهبر شوروي بود، نيز غلط است. به چند نمونه بنگريم: جنگ عليه نيروهاي ضدانقلابي و مهاجمين امپرياليست در سالهاي اوليه جمهوري شوراها؛ مبارزات پرشور درون حزبي طي سالهاي دهه بيست (گرچه وجود فراكسيونهاي سازمان يافته درون حزب ممنوع شده بود)؛ بسيج گردانهاي آگاه به منافع طبقاتي خويش و خيزشهاي توده اي كه به تشكيل مزارع اشتراكي در اوايل دهه 1930 منتهي شد؛ بسيج توده ها طي صنعتي ساختن سوسياليستي كشور عليرغم بروز برخي گرايشات انحرافي معين در پيشبرد آن. همه اينها كه برشمرديم بهمراه نمونه هاي بيشمار ديگر شواهد واضحي هستند بر تفاوت ريشه اي ميان زمانيكه شوروي سوسياليستي بود و زمانيكه رويزيونيستها قدرت را غصب و سرمايه داري را در شوروي احياء كردند.
اين واقعيتي است كه بويژه پس از انجام تحولات عمده در اقتصاد شوروي (اواسط دهه 1930)، در حزب كمونيست شوروي و استالين به عنوان رهبر آن گرايشي بوجود آمد كه بيش از پيش بر تدابير اداري، متخصصين و غيره اتكاء كنند. اين مسئله اي است كه بايد نقد شود (و مورد نقد مائوئيستها قرار گرفته است) و دركمان از پايه هاي اين گرايشات انحرافي بايد تعميق يابد. اما تنها راه صحيح انجام اين كار، استفاده از اصول ماركسيسم ـ لنينيسم ـ مائوئيسم است، نه اصول دمكراسي بورژوايي. براي اين كار ضجه هاي تروتسكيستها، منشويك ها و كائوتسكيست ها و بطور كلي بورژوا ـ دمكراتها در مورد دهشتهاي بوروكراسي در زمان استالين (و لنين) نميتواند راهنماي عمل واقع شود؛ بلكه اين مائوتسه دون است كه سمت گيري صحيح را در اين مورد تعيين ميكند: "استالين زمانيكه بجز توده ها نقطه اتكاي ديگري نداشت، فراخوان بسيج همه جانبه حزب و توده ها را داد. (اشاره مائو به دوره اواخر دهه 1920 و اوايل دهه 1930 است) بعد از اينكه نتايجي از اين طريق بدست آوردند، از ميزان اتكاء به توده ها كاسته شد.” (مائوتسه دون، نقد اقتصاد سياسي شوروي) ليكن بايد همانند مائو متوجه بود كه ماركسيستهائي كه با كاستن از اتكاء خود به توده ها مرتكب اشتباه ـ حتي اشتباهات جدي ـ ميشوند با رويزيونيست هائي كه حاكميتشان بر ستم و استثمار توده ها متكي است، زمين تا آسمان فرق دارند.
گفتن اينكه اين تفاوت ريشه اي در تمامي نهادهاي جامعه (در آنچه واقعا بوقوع پيوست و در آنچه مبناي اين تحولات بود) و در مناسبات توده ها با اين نهادها و رفتارشان نسبت بدانها بازتاب نيافت، ايده آليسم و متافيزيك ناب است.
اين استدلال فرماليسم توخالي است. بر مبناي اين بحث چون نقش حزب كمونيست به عنوان رهبر كليه عرصه هاي سياسي و اقتصادي در جامعه نهادي شده بود، بنابراين فرقي نمي كند كه اين رهبري كدام راه را نمايندگي مي كند: راه سرمايه داري يا راه سوسياليستي. و توجيه اين استدلال تحت عنوان اينكه توده هاي "بي طبقه" "هيچ تفاوتي" ميان "ساختارهاي اساسي" سوسياليسم و سرمايه داري نمي بينند، در بهترين حالت دنباله روي از آن قشر توده ها و ايده هايي است كه شديدا به جهانبيني بورژوايي آلوده اند.
ارائه اين تحليل در مورد چين مسئله را بسيار مضحكتر ميكند. آيا نويسندگان اين سند تحولات عظيمي كه پس از كسب قدرت سراسري و بويژه طي انقلاب فرهنگي در تمام سطوح جامعه چين رخ داد را "فراموش" كرده اند؟ آنها ظاهرا "فراموش" كرده اند كه چگونه رويزيونيستها پس از مرگ مائو در سال 1976 قدرت را غصب كرده و بطور سيستماتيك اين تحولات را مورد حمله قرار داده و "پديده هاي نوين سوسياليستي" را از بين بردند ـ پديده هايي نظير كميته هاي انقلابي كه از سطوح پايه اي تا عالي، توده ها و رهبران را در اشكال حكومتي و اداري تركيب مينمودند؛ تركيبهاي سه در يك كه تركيب توده ها، كادرها و متخصصين و غيره در تمام سطوح جامعه بودند؛ مشاركت كارگران در مديريت و مشاركت مديران و مقامات بالا در كار توليدي كه يك سياست رسمي بود؛ مدارس كادر سازي 7 مه كه كادرهاي حزبي و دولتي از آن طريق به روستاها رفته و در كار توليدي و نيز مطالعه و مبارزه ايدئولوژيكي و سياسي شركت ميكردند؛ علوم و آموزش "فضاي آزاد"، بسيج توده ها و اتكاء بر آنها و تركيب متخصصين و توده ها و نيز پيوند تجربه عملي و مطالعه تئوريك؛ عرصه بهداشت كه سمتگيري توده اي بويژه بسوي توده هاي روستايي داشت و عدم اتكاي صرف به پرسنل حرفه اي پزشكي و در مقابل تربيت و گسيل "دكترهاي پابرهنه" به روستاهاي سراسر كشور و غيره.
 بعلاوه، رويزيونيستها تغييرات اساسي و تعيين كننده اي در ارتش رهائيبخش خلق بوجود آوردند. آنها خصلت انقلابي ارتش كه عبارت بود از اتكاء بر نقش پويا و آگاهانه سربازان و حمايت توده هاي گسترده را از بين بردند و يك نيروي مسلح "حرفه اي" بورژوايي بجاي آن نشاندند. همين ارتش "نوين" بود كه قتل عام ميدان تين آن من در سال 1989 را انجام داد. علاوه بر اين، رويزيونيستها تمام تلاشهاي رهبري انقلابي در رابطه با تقويت ميليشيا را پايمال كردند ـ ميليشيا دقيقا تبلور مسلح بودن خود توده ها، تحت هدايت يك خط پرولتري بود (حتي در شرايطي كه ارتش رسمي به دلايلي كه ارائه خواهد شد، تا مدتها نميتوانست منحل گردد.) (3)
آيا نويسندگان سند CRC واقعا انتظار دارند كسي كه در جريان اين مسائل بوده باور كند كه اين پديده ها هيچ تفاوت واقعي در ساختارهاي اساسي جامعه بوجود نمي آورند و يا توده ها ـ بويژه توده هاي كارگر و دهقان ـ از اين تفاوتها بي اطلاعند و يا ناچيزشان ميشمارند؟! آيا هنگاميكه كارگران باراندازهاي شانگهاي بر مبناي "ساختارهاي اساسي" چين سوسياليستي و ايدئولوژي پرولتري حاكم بر آن، شعار "ما اربابان باراندازيم، نه بردگان ترازو" را سر دادند و هنگاميكه كارگران يك بنگاه توليدي وارد دفتر شده و از پرسنل مديريت پرسيدند "پتكهايتان كجاست؟" ـ يعني كجاست مشاركت شما در كار توليدي بهمراه كارگران ـ آيا اين از اوضاع كنوني چين كيفيتا متفاوت نبود؟ آيا توده هاي كارگر اين تفاوتها را نمي بينند؟ آيا هنگاميكه كمونهاي خلق در روستاها متلاشي شده و ايجاد مزارع دهقانان مرفه ترغيب شد و در عين حال سياست اولويت دادن به كشاورزي در اقتصاد ملي به كناري زده شد؛ و هنگاميكه شعار "ثروتمندتر شدن افتخار است" بعنوان يك اصل راهنما بجاي "به خلق خدمت كنيد" نشست ـ عقبگردهاي ريشه اي صورت نگرفت و توده هاي زحمتكش به عينه اينها را نديدند؟ مجددا يادآوري كنيم، هنگاميكه سند CRC از "توده ها" سخن ميگويد، ظاهرا عقب افتاده ترين اقشار و بيشتر از همه بخشهايي از روشنفكران و ساير اقشار ممتاز كه به بيشترين نحوي تحت تاثير ايده هاي دمكراتيك بورژوائي "كلاسيك" و ايدئولوژي بورژوايي بطور عام قرار دارند را مد نظر دارد.

واقعيت كمون پاريس:انقلاب بلشويكي وانقلاب چين بمثابه تداوم و تعميق آن

اكنون به اين بپردازيم كه سند CRC به جمعبندي ماركس از كمون پاريس كه در اثر بسيار مهم او به نام "جنگ داخلي در فرانسه" آمده، چگونه مي نگرد ـ بويژه در رابطه با انحلال ارتش دائمي توسط كمون و نشستن توده هاي مسلح بجاي آن و عزل و نصب مقامات اداري كمون توسط انتخابات و راي همگاني مردم. اين بخش سند CRC همچنين يادآوري ميكند كه لنين اين تجارب اساسي را در "دولت و انقلاب" (و در ساير نوشته هايش طي دوره بلافاصله قبل از انقلاب و تا دوره اي پس از انقلاب اكتبر) مورد حمايت قرار داد. سند CRC چنين بحث ميكند كه سپس، حتي در زمان خود لنين، انحرافي پايه اي از اين مسير آغاز گرديد. (به پاراگرافهاي I ـ 2 تا VI ـ 6 مراجعه كنيد)
نخست، يك "بررسي تاريخي" اجمالي ضروري است. در اينجا يكبار ديگر توجه شما را به اين واقعيت جلب ميكنم كه در تجربه اتحاد شوروي (و سوسياليسم در كليت خود) تاكنون ثابت نشده كه اجراي كامل سياستهاي اتخاذ شده در كمون پاريس (و تا حدود زيادي سياستهاي اتخاذ شده در اوايل جمهوري شوروي)، سياستهايي كه ماركس اهميت تعيين كننده براي آنها قائل بود، امكان پذير بوده است. به يكي از جوانب كليدي اين سياستها توجه كنيد. تاكنون انحلال ارتش دائمي بعنوان يك نهاد و جايگزين كردن آن با توده هاي مسلح امكانپذير نبوده است. در مورد دلايل اين امر قبلا صحبت شده است: اين واقعيت كه انقلاباتي كه به سوسياليسم منتهي شدند، در كشورهاي پيشرفته سرمايه داري كه پرولتاريا اكثريت جمعيت (يا حداقل بزرگترين طبقه) را تشكيل ميدهد آنگونه كه ماركس و انگلس پيش بيني ميكردند رخ نداد؛ بلكه در كشورهايي كه از لحاظ تكنولوژيك عقب افتاده بوده و جمعيت دهقاني گسترده است و پرولتاريا اقليت كوچكي مي باشد، اتفاق افتاده اند. اين انقلابات در تعدادي كشورها بطور همزمان به وقوع نپيوسته اند، بلكه كمابيش هر كدام در زماني متفاوت در يك كشور انجام شده اند (از تجربه كشورهاي اروپاي شرقي پس از جنگ جهاني دوم ميگذريم كه در آنجا جوانبي از مناسبات اجتماعي دستخوش تغيير شدند ولي هرگز تحول سوسياليستي واقعي در جامعه انجام نگرفت) و دولتهاي سوسياليستي در جهاني كه هنوز تحت سلطه امپرياليسم است، موجوديت داشته اند.
در مورد اينكه چرا تاكنون ممكن نبوده كه كشورهاي سوسياليستي ارتش دائمي را از بين برده و توده هاي مسلح را در كليت خود به جاي آن بنشانند ـ و بعيد به نظر ميرسد در آينده نزديك هم ممكن باشد ـ ميتوان بطور خلاصه چنين گفت: انجام اينكار نيازمند تحول در مناسبات توليدي (و كلا مناسبات اجتماعي) و نيز پيشرفت نيروهاي مولده تا بدان حد است كه بتوان كل توده ها ـ و نه فقط بخش كوچكي از آنها ـ را در زمينه نظامي در سطحي كه واقعا براي رودررويي با ضدانقلابيون "داخلي" ونيز با نيروهاي مسلح كشورهاي امپرياليستي باقيمانده و ساير مرتجعين لازم است، سازمان و تعليم داد. هنگاميكه به اين حد دست يافته شد، ديگر ضروري نخواهد بود كه بخشي از توده ها در ارگان نظامي خاصي متشكل باشند و در مسائل نظامي تخصص يافته و اين مسائل بخش عمده فعاليتشان را تشكيل دهد. ارتش دائمي در اين حالت ميتواند جاي خود را به توده هاي مسلح بدهد. مجددا متذكر ميشوم، هيچ دولت سوسياليستي تاكنون نتوانسته به اين حد دست يابد و يا حتي بدان نزديك شود.
ماركس هنگام بررسي كمون پاريس (و لنين هنگام نوشتن "دولت و انقلاب") چنين تجربه اي نداشتند كه بتوانند جمعبندي كنند. عليرغم اينكه سمتگيري اساسي موجود در آثارشان در مورد ديكتاتوري پرولتاريا بايد تا حد بسيار زيادي مورد تاييد قرار گيرد، اما بسياري از جوانب خاص تحليل هايشان، درك ناكافي آنان را از شدت، پيچيدگي و مدت مبارزه براي به سرانجام رساندن تحول كمونيستي جامعه ـ و جهان ـ پس از استقرار ديكتاتوري پرولتاريا در يك يا چند كشور، منعكس ميكند. آخر، كمون پاريس تنها مدت دو ماه در بخشهايي ـ هرچند مهم ـ از فرانسه و نه در تمامي كشور، برقرار بود.
براي اينكه به شيوه اي تحريك كننده، محدوديتهاي تاريخي كمون پاريس را برجسته كنيم، لازم است آنچه در اين مورد در "دمكراسي: آيا نميتوانيم به چيزي بهتر از آن دست يابيم؟" نوشتم را تكرار نمايم:
"در اين رابطه بحث جيمز ميلر در مورد ديدگاه ماركس از كمون پاريس در سال 1871 شايان ذكر است:
"تركيب خيزش گران سال 1871 بنحو قابل توجهي به تركيب خيزش گران سالهاي 1792، 1830 و   1840 پاريس شباهت داشت: پيشه وران، صنعتگران و شاگردان كارگاه ها، توليدكنندگان مستقل، صاحبان حرفه ها و تنها تعداد اندكي كارگران كارخانجات صنعتي جديد. اگر چه كمون پاريس در سال 1871 را مي توان بعنوان آخرين تجلي فرهنگ سياسي خلقي فرانسه كه ژان ژاك روسو سه نسل پيشتر به شكل گيري آن كمك كرده بود بشمار آورد، بسيار مشكلتر است كه بويژه در پرتو تاريخ نگاري مدرن، بتوان آنرا منادي انقلاب جهاني پرولتري محسوب داشت.” (ميلر، روسو، صفحات 61 ـ 260)
"اگرچه نظرات ميلر يكجانبه اند و بويژه آخرين جمله اش غلط است (تعصبات بورژوايي ميلر نمي گذارد كه او بتواند كمون پاريس در سال 1871 را بعنوان "منادي انقلاب جهاني پرولتري" تشخيص دهد) گفته هايش چندان هم بي اعتبار نيستند و منعكس كننده اين واقعيت اند كه حتي كمون پاريس در برگيرنده عناصر انقلاب بورژوايي كهن و نيز انقلاب پرولتري نوين است و بنابراين نميتواند بعنوان الگوي تمام عيار يك دولت پرولتري بكار آيد (بويژه دولتي كه در نخستين مراحل انقلاب جهاني پرولتري و در محاصره دولتهاي قدرتمند بورژوايي است)" (باب آواكيان، دمكراسي...صفحات 39 ـ 38، پانويس 63)
ما نميتوانيم شيوه ايده آليستي و متافيزيكي در پيش گيريم و اصرار بورزيم كه سر واقعيت را بايد خم كرد تا بر تصويري كه ماركس (و لنين، بويژه پيش از انقلاب اكتبر) بر مبناي تجربه بسيار مهم وليكن بسيار محدود كمون پاريس طرح كردند، منطبق گردد. اگر قرار بر اصرار باشد، اصلا مي توانيم اصرار بورزيم كه پرولتاريا بايد بلافاصله از سرمايه داري به كمونيسم تمام عيار جهش كند و بدين ترتيب از تمام تضادهاي موجود در گذار سوسياليستي و ديكتاتوري پرولتاريا احتراز ورزد! آنچه كه ما بايد بر آن اصرار ورزيم عبارتست از بررسي خط مشي و پراتيك حاكم بر دولتهاي نقاطي كه چنين انقلاباتي در آنها بوقوع پيوست تا ببينيم آيا با آن جهتگيري اساسي كه ماركس در جمعبندي از كمون تعيين مي كند، منطبق هستند يا نه؛ آيا خطوط، سياستها، نهادها و ايده هايي كه مشخصه آن جوامع بود، در كل در جهت تحول جامعه بسوي امحاء طبقات و بهمراه آن، امحاء دولت (و حزب) سير مي كردند يا نه. برمبناي اين معيارها است كه بايد يكبار ديگر بر اين "تحليل سنتي ماركسيست ـ لنينيستي يمائوئيستيه" كه اتحاد شوروي تحت رهبري لنين و استالين و چين تحت رهبري مائو تداوم كمون پاريس بودند، تاكيد ورزيم.
اينجا لازم است به نكته ديگري نيز بپردازيم ـ جنبه ديگري از اينكه توقعات لنين در رابطه با خصلت انقلاب پرولتري بطور كامل برآورده نشد. لنين در نخستين سال پس از انقلاب اكتبر چنين نوشت:
"بداقبالي انقلابات پيشين اين بود كه شور انقلابي مردم كه اين انقلابات را در هيجان نگاه ميداشت و به آنها قدرت سركوب بيرحمانه عوامل فروپاشي را مي داد چندان دير نمي پائيد. دليل اجتماعي، يعني طبقاتي اين ناپايداري شور انقلابي مردم عبارت بود از ضعف پرولتاريا. پرولتاريا تنها طبقه اي است كه (اگر آگاه، منضبط و برخوردار از كميت كافي باشد) ميتواند اكثريت زحمتكشان و استثمارشدگان (به زبان عاميانه و ساده تر، اكثريت فقرا) را بسوي خود جلب كند و در نتيجه مدت زمان لازم جهت حفظ قدرت براي سركوب كامل استثمارگران و نيز عوامل فروپاشي را بدست آورد.
"اين تجربه تاريخي كليه انقلابات، اين تجربه (سياسي و اقتصادي) جهاني ـ تاريخي را ماركس در فرمولبندي بر ا، فشرده و گوياي خود جمعبندي نمود: ديكتاتوري پرولتاريا.” (وظايف عاجل حكومت شوروي، مجموعه آثار لنين، جلد 27، تاكيدات از متن اصلي است.)
در اينجا لنين انقلاب تحت رهبري پرولتاريا را با انقلابات پيشين كه طي آنها پرولتاريا نتوانست رهبري را بدست آورد و مبارزه را تا سرنگوني سرمايه داري به پيش براند، مقايسه ميكند. اما آنچه كه لنين در اينجا در مورد مشكلات مربوط به حفظ شور انقلابي توده ها ذكر ميكند، در برخي جنبه هاي مهم، در مورد خود انقلابات پرولتري نيز صادق بوده است.
اين نكته به آنچه تاكنون پروسه واقعي انقلاب پرولتري در جهان بوده (مورد بحث در بالا) و واقعيت مرتبط بدان باز ميگردد كه گذار از سرمايه داري به كمونيسم پروسه اي بسيار طولاني تر، پيچيده تر و پر افت و خيزتر از آن چيزي است كه پيشتر از اين ـ نه تنها توسط ماركس و انگلس، بلكه همچنين توسط خود لنين پيش از انقلاب اكتبر و طي دوره بلافاصله پس از آن ـ انگاشته ميشد (در اوايل دهه بيست، تنها طي چند سال آخر عمرش بود كه لنين بطور كاملتر با اين واقعيت روبرو گشت كه انقلاب شوروي به احتمال زياد بايد براي دوره اي "به تنهايي طي طريق كند.")
و همه اينها كه برشمرديم از نزديك مرتبط است با اين واقعيت كه مبارزه طبقاتي تحت سوسياليسم و بويژه خيزش هاي توده اي در دفاع از ديكتاتوري پرولتاريا و پيشبرد انقلاب تحت اين ديكتاتوري موج وار پيش ميروند و خصلتشان اين است. در رابطه با گفته لنين در مورد حفظ شور و انرژي انقلابي توده ها، نكته را ميتوان بدين شكل مطرح ساخت: آنگونه كه تاكنون تجربه نشان داده در شرايطي كه دوره گذار سوسياليستي و ديكتاتوري پرولتاريا بيش از آنچه انتظار مي رفت طول كشيد؛ و به فواصل كوتاه پس از نخستين انقلابات سوسياليستي، انقلابات سوسياليستي ديگر در جوامع از نظر تكنولوژيك پيشرفته تر رخ نداد؛ و كشورهاي سوسياليستي مجبور بودند در شرايط محاصره امپرياليستي بسر برند، بنابراين از توده ها نميتوان انتظار داشت بطور مداوم از سطح بالايي از انرژي و شور انقلابي برخوردار باشند، چنين انتظاري واقع بينانه نيست و در عمل هم چنين نبوده است. در واقع، داشتن چنين توقعي از توده ها نه تنها در تقابل با تجربه عيني است، بلكه در تضاد با اصول ديالكتيك نيز ميباشد.
به علت همين خصلت متضاد پروسه گذار از سرمايه داري به كمونيسم در سطح جهاني است كه نقش توده ها بمثابه اربابان جامعه و صاحبان ابزار توليد در نظام سوسياليستي واقعي است اما مطلق نيست ـ نسبي و شديدا متضاد است؛ و به دو طريق تبارز مي يابد ـ هم مستقيما از طريق دخالت خودشان در تمام عرصه هاي جامعه و هم با وساطت برخي ابزار، كه مهمترينشان دولت و حزب پيشاهنگ مي باشد ـ و اين همه خود جزئي از خصلت متضاد اين پروسه است.
يكبار ديگر اضافه كنيم، روش فرماليستي و اصرار بر دمكراسي صوري بمثابه جوهر مسئله نميتواند حتي به طور جدي به اين تضاد برخورد كند، تا چه رسد به حل آن. اصرار بر بكارگيري چنين روشي در حقيقت عمل كردن طبق اصول دمكراسي بورژوايي و از موضع منافع بورژوازي در حمله به ديكتاتوري پرولتاريا و تضعيف آنست. استدلالش هم آنست كه چون نظام ديكتاتوري پرولتاريا در تمام جوانب مهم با اصول دمكراسي صوري منطبق نيست در نتيجه نافي دمكراسي است ـ حتي براي كساني كه اين ديكتاتوري تحت نامشان انجام ميگيرد.
اجازه دهيد به نكات خاصتر اين مقوله بپردازيم.
سند CRC ميگويد: "اين برنامه كلي براي كسب قدرت توسط دومين كنگره سراسري نمايندگان شوراهاي كارگران و سربازان روسيه كه به تاريخ 26 ـ 25 اكتبر 1917 تشكيل گشت، به اجرا گذارده شد.” (پاراگرافV  ـ 2)
اما مهم است خاطرنشان سازيم كه بلشويكها براي كسب قدرت منتظر تشكيل اين كنگره نشدند ـ آنها قيام مسلحانه را پيش از اين كنگره آغاز كردند. همانطور كه در "تاريخ حزب كمونيست اتحاد شوروي (بلشويك) " آمده است اين كنگره سراسري شوراها هنگامي افتتاح شد كه "قيام در پتروگراد در اوج پيروزي بود و قدرت در پايتخت يپتروگراده في الواقع بدست شوراي پتروگراد افتاده بود.” (تاريخ حزب بلشويك، مسكو، 1939. فصل هفتم، بخش ششم) تروتسكي و برخي ديگر مخالف اين امر بوده و بر اين فرماليته اصرار داشتند كه قيام مسلحانه بايد توسط اين كنگره سراسري شوراها اعلام شود. همه اينها مرتبط است با نكته اي كه قبلا گفتم (در خلاصه نتيجه گيريهاي عام)، يعني اصرار بر دمكراسي صوري كه از مشخصات سند CRC است، منطقا به اين نتيجه گيري مي انجامد كه قيام مسلحانه تحت رهبري بلشويكها نقض دمكراسي و قصور از اتكاء به توده ها از طريق نهادهاي نمايندگيشان، در كسب قدرت سياسي بود. اين عين مباحثات تروتسكي در آنزمان است؛ و اگر در آن زمان به اين حرفها گوش داده مي شد به احتمال زياد قيام مسلحانه خفه ميشد و ديگر هرگز انقلاب اكتبري در كار نمي بود كه در موردش جدل شود.
سند CRC در مورد تصميم بلشويكها در رابطه با خروج از مجلس موسسان كوتاه مي آيد: "اين كاري قابل توجيه بود، بدين مفهوم كه قدرت شوراها كه توسط انقلاب به ظهور رسيده بود واقعا اراده سياسي اكثريت وسيع خلق را نمايندگي ميكرد.” به نظر ميرسد سند CRC معتقد باشد كه انحلال مجلس موسسان توسط كميته مركزي شوراي سراسري روسيه ـ و به ابتكار بلشويكها ـ صحيح بود. (رجوع كنيد به پاراگراف V ـ 4)
خوب توجه كنيد: "واقعا اراده سياسي اكثريت وسيع مردم را نمايندگي مي كرد.” اين صحيح است ـ و همانگونه كه قبلا تاكيد شد اين در مورد دست زدن به قيام مسلحانه نيز صادق بود، اگرچه اين قيام از طريق تصميم گيري كنگره سراسري شوراهاي روسيه و با تاييد رسمي اكثريت توده ها از مجراي ارگان هاي انتخابيشان، پيش نرفت. در حقيقت اين معيار ـ اينكه آيا امري با منافع اساسي و نيز "اراده سياسي" توده هاي خلق تطابق دارد يا نه ـ جوهر مسئله است و بسيار تعيين كننده تر از مسائل مربوط به دمكراسي صوري مي باشد. اما دقيقا همين محك است كه توسط اين سند در "بازبيني" تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا (و نه فقط اين، بلكه در باز بيني "كل تاريخ جنبش كمونيستي و مفاهيم اساسي آن كه تا كنون آنها را فرض مسلم بحساب مي آورديم") "فراموش" ميشود و معيار دمكراسي صوري را بجاي آن مي نشاند.
سند سپس چنين ميگويد: "اما... سيستم سياسي نوين، تدريجا تحت كنترل حزب كمونيست قرار گرفت.” (پاراگراف V ـ 7) از اينجاست كه بحث راجع به "ديكتاتوري حزب" واضحتر ميشود. سند CRC ادعا ميكند كه: "بعدا لنين قاطعانه نقش حزب كمونيست را چنين اعلام كرد: بعد از دو سال و نيم كه از قدرت شورايي ميگذرد، ما در انترناسيونال كمونيستي به جهان اعلام كرديم كه ديكتاتوري پرولتاريا كار نخواهد كرد مگر از طريق حزب كمونيست. (كليات آثار لنين جلد 32، ص 199) بدين ترتيب حلقه دايره بسته ميشود. برنامه عملي استقرار ديكتاتوري پرولتاريا كه با شعار جذاب "همه قدرت بدست شوراها" آغاز شده بود، با اين واقعيت كه ديكتاتوري پرولتاريا از طريق حزب كمونيست اعمال ميشود و شوراها صرفا به چرخ دنده هايي در ماشين بدل گشته اند، به پايان ميرسد. هرچند انتقاد كائوتسكي از زاويه پارلمانتاريسم بورژوايي صورت ميگرفت، اما اين واقعيتي است كه در شرايط كنوني جهان، زماني كه يك نظام سياسي كيفيتا نوين آنگونه كه در يك ديكتاتوري پرولتري واقعي تصور ميشد، به يك واقعيت تاريخي مبدل نگشته است، اين طبقه نيست كه واقعا حكومت ميكند، بلكه حزبش است.” (پاراگراف V ـ 8)
در اينجا چند ادعا و تحريف در مسائل اساسي شده است؛ بنابراين لازم است قدري در مسئله تعمق كنيم. اولا، نميتوانيم براحتي از كنار جمله بظاهر معصومانه "هرچند انتقاد كائوتسكي از از زاويه پارلمانتاريسم بورژوايي صورت ميگرفت"، بگذريم. در حقيقت، نكته در همين "هرچند" نهفته است ـ مخالفت كائوتسكي با ديكتاتوري پرولتاريا تحت رهبري بلشويك ها، از زمان لنين به بعد، كاملا به "پارلمانتاريسم بورژوايي" آغشته بود. دقيقا همين موضع پارلمانتاريستي كائوتسكي بود كه او را به تحريف محتواي ديكتاتوري پرولتاريا و مخالفت با آن كشاند؛ و اين سند اساسا از همان موضع است كه به تحريف و تقبيح كل تجربه تاريخي ديكتاتوري پرولتاريا مي پردازد. در حقيقت، اين سند تماما مهر منطق كائوتسكي را بر خود دارد، "هرچند" بطور آشكار و كامل از كائوتسكي دفاع نميكند.
اين نكته، در استفاده از نقل قول هاي تحريف و تكه پاره شده از لنين و استالين در اين بخش از سند CRC منعكس شده است. نخست، نگاهي به شيوه برخورد سند به سخنان لنين در مورد اين نكته اساسي كه ديكتاتوري پرولتاريا بدون نقش رهبري كننده حزب كمونيست كار نخواهد كرد و لنين آن را روشن بيان مي كند، مي افكنيم.
در همين نوشته (و در همان صفحه اي) كه سند CRC از آن نقل قول مي آورد، لنين تصريح مي دارد كه اين بمعناي آن نيست كه حزب بجاي پرولتاريا ديكتاتوري اعمال مي كند، و يا اينكه حزب به نحوي از انحاء از پرولتاريا در اعمال اين ديكتاتوري جداست. وي روشن ميسازد كه اين پرولتاريا است كه ديكتاتوري را اعمال مي دارد ولي اينكار را بدون رهبري حزب نميتواند انجام دهد. لنين بازهم در همين صفحه و نيز در سراسر اين اثر خود (سخنراني لنين در دهمين كنگره حزب در ماه مارس سال 1921 ) تاكيد ميورزد كه گرايشات آنارشيستي و سنديكاليستي نمي توانند وحدت بين نقش رهبري كننده حزب و اعمال ديكتاتوري توسط توده هاي پرولتر را ببيند. او تصريح ميكند كه اتهاماتي كه در مورد ديكتاتوري حزب زده مي شود بر بستر و تا حدود زيادي بعلت نفوذ جو  تجزيه خرده بورژوازي سر بلند كرده اند؛ تجزيه اي كه در آن زمان در جمهوري شوروي در نتيجه جنگ داخلي درازمدت و جابجائي هاي عظيم و خرابي اقتصادي ناشي از آن جنگ و دوره پس از آن در جريان بود (موضع طبقاتي و جهان بيني بسياري از كارگران در چنين شرايطي تضعيف شده بود؛ پيوندهاي اقتصادي ميان كارگران و دهقانان، ميان شهر و روستا هنوز بطور كامل و بر پايه اي نوين بازسازي و تثبيت نشده بود.) اين پاسخ لنين به منتقدينش در آنزمان، پس از گذشت هفتاد سال پاسخ صحيح به نويسندگان سند CRC است.
و اما در مورد عبارت "شوراها صرفاً به چرخ دنده هايي در ماشين بدل گشته اند"! ظاهراً، نويسندگان سند فكر مي كنند با اضافه كردن كلمه "صرفاً" نكته عميقي ارائه كرده اند. ليكن در توضيحات لنين، هيچ "صرفاً" اي در آن مورد وجود ندارد. وي روشن ميسازد كه در حاليكه از يكسو، "بهتر است بگوئيم حزب، پيشاهنگ پرولتاريا را بخود جذب مي كند و اين پيشاهنگان ديكتاتوري پرولتاريا را اعمال مي دارند"؛ از سوي ديگر، وظايف حكومت "بايد از طريق نهاد هاي خاص و طراز نوين، يعني شوراها، پيش برده شوند.” (اتحاديه هاي كارگري، اوضاع جاري و اشتباهات تروتسكي، كليات آثار لنين، جلد 32) نويسندگان سند CRC درواقع اين نقل قول را از لنين ذكر ميكنند ولي اهميت آنرا در نمي يابند ـ ظاهراً آنها با بكارگيري استعاره "چرخ دنده" چنان گريبان خود را رها شده مي پندارند كه اين بخش از گفتار لنين دال بر اينكه شوراها كه "نهادهاي خاص و طرازنوين" اند و وظايف حكومت را به پيش مي برند، از چندان اهميتي براي آنها برخوردار نيست. (توجه داشته باشيد كه شوراها همان نهادهاي كهن جامعه بورژوايي نبوده، بلكه شكل كيفيتا نويني از قدرت دولتي هستند و وظايف حكومتي را به پيش ميبرند) چگونه و با چه جهانبيني ميتوان اهميت تاريخي اين را درنيافت؟
آري لنين با صراحت از اين صحبت مي كند كه "پرولتاريا در تمام كشورهاي سرمايه داري (ونه تنها در اينجا كه يكي از عقب افتاده ترينشان است) هنوز چنان متفرق و تحقير شده است و بخش هايي از آن چنان (توسط امپرياليسم در برخي كشورها) فاسد شده است كه تشكيلاتي كه كل پرولتاريا را در بربگيرد يلنين در اينجا اتحاديه هاي كارگري را بطور خاص در نظر دارده نميتواند مستقيماً ديكتاتوري پرولتاريا را اعمال دارد. ديكتاتوري پرولتاريا تنها ميتواند از طريق پيشاهنگي كه انرژي انقلابي طبقه را جذب كرده است، اعمال گردد". (همانجا) و در اينجاست كه لنين اين جمله معروفش را مي گويد؛ "كل جريان، مثل نظم و ترتيب چرخ دنده هاست" و "بدون تعدادي "تسمه نقاله" كه از پيشاهنگ تا توده طبقه پيشرو و از توده طبقه پيشرو تا توده زحمتكشان كشيده شده باشد، نميتواند كار كند.” (همانجا)
در اينجا بايد پرسيد: اشكال اين كار چيست؟ از كجاي اين عبارت ميتوان اين مفهوم را استنباط نمود كه حزب بجاي توده ها ديكتاتوري پرولتاريا و وظايف حكومتي را به پيش ميبرد؟ تنها مخالفتي كه ميتوان مطرح نمود ـ مخالفتي كه در سند CRC مطرح شده ـ اينست كه لنين بر نقش رهبري كننده حزب تاكيد ورزيده است. هر كسي در ابراز اين مخالفت آزاد است ـ و مطمئناً بورژوازي و انواع منشويكها، سوسيال دمكراتها و غيره از زمان لنين تاكنون با حرارت بسيار اين مخالفت خود را ابراز داشته اند. اما كسانيكه مدعي اند كمونيست بوده و ديكتاتوري پرولتاريا را بعنوان يك اصل قبول دارند، بايد نشان دهند كه توده ها حقيقتاً چگونه ميتوانند بدون نقش رهبري كننده حزب (يعني بدون نقش رهبري كننده نهادي شده حزب) ديكتاتوري پرولتاريا را اعمال دارند و از احياي سرمايه داري جلوگيري نمايند. هردو يكي هستند: قبول اين نقش رهبري در حرف و اصرار بر اينكه اين نقش رهبري كننده نهادي نشود، در حقيقت به معناي نفي كامل آنست. خواهيم ديد كه چگونه سند CRC سعي مي كند نشان دهد كه تحت سوسياليسم وضع توده ها بدون اين نقش رهبري كننده (نهادي شده) حزب تحت سوسياليسم بهتر است، و خواهيم ديد كه چگونه به وضعي فلاكتبار و بناگزير قاصر از اثبات اين نكته مي باشد.
براي اينكه موضوع نقش شوراها (وساير تشكلات توده اي) و رابطه آنها با حزب كمونيست را در ابعادي گسترده تر و تاريخي بررسي كنيم، ضروري است آنرا قدري "اسرارزدايي" كنيم. اولا، اگرچه شوراها به معنايي واقعي و برجسته ساخته دست توده ها بودند، اما ساخته اي صرفاً "خودجوش" و "صرفاً" توده اي نبودند. شوراها محصول مبارزه طبقاتي بودند و توده ها در اين مبارزه تحت تاثير نيروهاي سياسي متفاوت منجمله بلشويكها و منشويكها و سايرين قرار داشتند؛ و درون شوراها از همان آغاز كارشان، مبارزه اي سخت و مداوم ميان نمايندگان گرايشات مختلف كه نهايتاً نماينده منافع طبقاتي متفاوت بودند، در جريان بود.
يكي از نكات اصلي مبارزات اين مسئله بود كه بالاخره نقش سياسي شوراها چيست و بايد بخشي از چه روندي باشند. موضوع را ساده تر بيان كنيم. بلشويكها شوراها را ابزاري براي متشكل كردن توده ها جهت سرنگون ساختن نظم كهن، درهم كوبيدن دستگاه دولتي كهن و اعمال ديكتاتوري پرولتاريا مي دانستند. منشويكها و سايرين اينرا قبول نداشته و با آن مخالفت ميورزند. نظر آنها در مورد شوراها از ديدگاه خرده بورژوائيشان ناشي ميشد. هر زمان و به هر درجه كه شوراها تحت رهبري يا نفوذ آنها قرار مي گرفت، آنها را در جهت تبديل به تشكلات توده اي با سمت و سوي برنامه هاي سوسيال دمكراتيك و يا آنارشيستي و در تقابل با كسب قدرت دولتي و اعمال آن توسط پرولتاريا، سوق ميدادند. مبارزه بر سر اين اختلافات اساسي درون شوراها تا قيام اكتبر ادامه داشت، و پس از كسب قدرت نيز در اشكال متفاوتي به پيش رفت.
اين واقعيت دارد كه مدت كوتاهي پس از كسب قدرت، لنين به ضرورت انجام تعديلاتي در نقش شوراها و رابطه حزب با آنها واقف شد. اين نكته در نقل قول هائي از لنين كه در سند CRC آمده، انعكاس يافته است. اما اين مسئله بايد بر زمينه حوادث مشخص آن زمان و نيز چشم انداز تاريخي گسترده تر بررسي گردد. همانگونه كه در بالا ذكر شد، اوضاع عبارت بود از جنگ داخلي جانفرسا و ـ عليرغم كسب پيروزي در اين جنگ ـ از هم پاشيدگي، جابجايي و از هم گسيختگي اقتصادي و سياسي در سطح گسترده. در چنين شرايطي بسياري از عناصر پيشرو درون شوراها داوطلب شدند كه در مقام رهبران و كميسارهاي ارتش سرخي كه تقريباً در عرض يك شب تشكيل شد، با شتاب وارد عرصه جنگي تعيين كننده گردند. سايرين نيز در ديگر عرصه هاي بسيار مهم ولي متفاوت مبارزه بسيج شدند: از قبيل رسيدگي به اوضاع و مسائل بحراني گوناگوني كه بروز ميكرد؛ كمك به سركوب ضدانقلاب؛ شركت در كادر تامين مواد خوراكي؛ مديريت كارخانجات و غيره؛ پيوستن به حزب و تقويت آن.
واقعيت اينست كه در پايان جنگ داخلي، دهها هزار كارگر، سرباز و ملوان، مقامات پرمسئوليت اداري را بر عهده گرفتند (سياست جذب توده هاي پيشرو به درون دستگاه حكومتي بعدا تحت رهبري استالين نيز طي كارزارهاي ايجاد مزارع اشتراكي و صنعتي كردن سوسياليستي ادامه يافت) اما جنبه ديگر واقعيت اين بود كه نتيجتاً بسياري از بهترين و دورانديش ترين رهبران پرولتاريا نه در شوراها بلكه در نهادهاي ديگر جاي گرفتند؛ و بدين ترتيب، در رابطه با اداره مستقيم جامعه و كلا اعمال ديكتاتوري پرولتاريا يك جابجائي در وزن نسبي شوراها در مقام مقايسه با ساير نهادها، منجمله و بويژه حزب، صورت گرفت.
آنچه لنين با استفاده از قياس بسيار سوء تعبير شده اش در مورد چرخ دنده، تسمه نقاله و غيره، و با اظهار نظر عمومي ترش درباره نقش رهبري كننده حزب در اعمال ديكتاتوري پرولتاريا بيان ميكند، از اين قرار است: لنين از تجربه واقعي آن دوران حياتي چنين جمعبندي ميكند كه نميتوان صرفاً با اتكاء بر شوراها و يا بدون رهبري سيستماتيك (نهادي شده) حزب در شوراها (و ساير نهادها و تشكلات توده اي) ديكتاتوري پرولتاريا را به پيش برد. او نمي گويد كه شوراها ديگر نقشي تعيين كننده بازي نخواهند كرد ـ او تصريح ميدارد كه شوراها كماكان براي پيش برد وظايف حكومتي مورد استفاده قرار خواهند گرفت. او صحبت از جايگزيني حزب بجاي شوراها (يا ساير نهادها و تشكلات توده اي) در اعمال ديكتاتوري پرولتاريا نميكند. او نميگويد كه رهبران بجاي توده ها در اعمال اين ديكتاتوري تعيين كننده اند.(4)
در اينجا بنظر ميرسد كه صحبت در مورد يكي ديگر از روش هاي كمون پاريس كه ماركس آنرا داراي اهميت تعيين كننده ميدانست ـ يعني اصل "قابل تعويض بودن" يا "انفصال" رهبران ـ حائز اهميت باشد. مجددا ميگويم، تجربه تاريخي پرولتاريا نشان داده است كه پياده كردن اين اصل به معناي اكيدي كه ماركس از آن بحث ميكرد و بحثش را از كمون پاريس گرفته بود ـ يعني مقامات همواره توسط توده ها انتخاب و يا با راي ايشان معزول شوند ـ امكانپذير نيست.
بايد صريحاً گفت كه چسبيدن به برخورداري توده ها از حق رسمي تعويض رهبران، تا وقتي شرايط (تضادهاي) اجتماعي بگونه اي است كه برخي افراد كمتر از ديگران "قابل تعويض" اند، نديدن جوهر مسئله است. يك مثال افراطي ذكر ميكنم. اگر توده ها در چين سوسياليستي از حق راي دادن عليه مائو و عزل وي برخوردار مي بودند اگر از اين حق راي خود بطور احمقانه استفاده كرده و او را عزل ميكردند، با اين واقعيت تكان دهنده روبرو ميشدند كه مائوي ديگري براي جانشيني وي يافت نمي شود. در عالم واقعيات، آنها با شرايطي مواجه مي شدند كه فردي ميبايست نقشي را بازي كند كه از نظر رسمي شبيه نقش مائو باشد؛ يعني اينكه مناصب رهبري بالاخره توسط فردي پر شود و تقسيم كار در جامعه ـ بويژه كار يدي و فكري ـ بگونه اي است كه تنها بخش كوچكي از افراد قادر به ايفاي چنين نقشي هستند. عزل مائو توسط آراء تنها به معناي اين بود كه فردي با شايستگي كمتر ـ يا حتي بدتر از آن، فردي كه بورژوازي را بجاي پرولتاريا نمايندگي ميكرد ـ آن نقش رهبري را بازي مينمود. از زير اين قضيه نمي توان دررفت و چسبيدن به معيارهاي دمكراسي صوري نيز دردي را دوا نميكند.(5)
البته اين بدان معنا نيست كه تقسيم كار ميان رهبران و توده ها را بايد ابدي فرض كرد؛ اين فاصله بايد محدود شده و نهايتاً از بين برود؛ و اين بهيچ وجه بدان معنا نيست كه رهبران، و نه توده ها، اربابان واقعي جامعه سوسياليستي هستند. در چين انقلابي، تاكيد بسياري بر نقش توده ها در انتقاد از رهبران و در معنايي كلي تر نظارت بر آنها، نهاده ميشد. اين مسئله از طريق انقلاب فرهنگي در سطح كاملا نويني انعكاس يافت، و همانطور كه مائو تاكيد كرد، انقلاب فرهنگي اساساً چيز نويني را نمايندگي ميكرد ـ "شكل و شيوه اي براي برانگيختن توده هاي وسيع كه جوانب تاريك ما را بطور آشكار، همه جانبه و از پائين افشاء كنند.” (مائو بنقل از گزارش به نهمين كنگره سراسري حزب كمونيست چين، انتشارات زبانهاي خارجي پكن) عليرغم اهميت بسيار و بيسابقه اين امر، اين واقعيت كماكان پابرجاست كه در سراسر دوره گذار سوسياليستي نه تنها وجود رهبران ضروري است ـ و تضاد عيني بين رهبران و رهبري شوندگان وجود خواهد داشت ـ بلكه اين احتمال نيز وجود دارد كه اين امر به مناسبات استثماري و ستمگرانه بدل گردد.
با توجه به تضادهايي كه ماهيت گذار از سرمايه داري به كمونيسم را در سطح سراسر جهان تعيين مي كنند، اگر حزب نقش رهبري را درون دولت پرولتري ايفاء نكند ساير گروههاي سازمانيافته ـ دارودسته هاي بورژوايي ـ آنرا ايفاء خواهند كرد، و اين دولت ديگر پرولتري نمانده و سريعاً بورژوايي ميشود. به صراحت بايد گفت كه از نظر پرولتاريا، اشكال احزاب حاكمه در كشورهاي رويزيونيستي اين نبوده كه آنها قدرت سياسي را در "انحصار" خود داشته اند، بلكه اين بوده كه آنها از اين قدرت سياسي در جهت احياي سرمايه داري و حفظ آن استفاده كرده اند. مشكل آنست كه آنها واقعاً نه كمونيست اند و نه انقلابي ـ و بنابراين براي اعمال ديكتاتوري پرولتاريا و ادامه انقلاب تحت اين ديكتاتوري بر توده ها و بسيج آنان اتكاء نمي كنند.
همانطور كه فوقاً ذكر شد در چين طي دوره انقلاب فرهنگي، ابزار و شيوه هاي نويني  براي غلبه بر تفاوت ها و نابرابري هاي برجاي مانده از جامعه كهن بكار گرفته شد ـ ابزار و شيوه هايي براي محدود ساختن حق بورژوايي به حداكثر ممكن و در تطابق با شرايط مادي و ايدئولوژيك هر زمان معين. با اين وجود، اين تفاوت ها و نابرابري ها و تجلي آنان در حق بورژوايي كه پايه مادي طبقات، مبارزه طبقاتي و خطر احياي سرمايه داري را تشكيل ميدهد، بعنوان يك تضاد پايه اي در سراسر دوره گذار سوسياليستي باقي ميماند. اين مسئله اي است كه اساسا به شيوه اي فرماليستي (ظاهري، رسمي) نمي توان بدان برخورد نمود تا چه رسد به آنكه حلش كرد. به اين مسئله بايد از طريق براه انداختن مبارزه طبقاتي تحت رهبري كمونيست هاي انقلابي ـ و تبديل اين مبارزه به حلقه كليدي ـ برخورد شود. هيچ راه ديگري نيست؛ و اين دقيقاً همان شيوه اي بود كه تحت رهبري مائو بكار بسته شد.
بطور خاص در رابطه با توزيع درآمد، طي انقلاب فرهنگي كبير پرولتاريائي يك سمت گيري پايه اي و سياست هاي مشخصي كه از آن سمتگيري نتيجه مي شدند، براي كاستن تدريجي تفاوت دستمزدها اتخاذ شد ـ اين كار در انطباق با افزايش وفور همگاني و عمدتاً بوسيله بالا آوردن سطوح پائيني دستمزد انجام مي شد. بخش مهمي از اين سياست پائين نگاهداشتن تفاوت ميان دستمزد مقامات حكومتي و كارگران ساده بود ـ روحيه اساسي كمون پاريس در اين مورد به كمك گرفته شد و به اجراء درآمد ـ اگرچه اين تفاوت دستمزدها كماكان وجود داشت، ولي سمتگيري كاستن آنها بود. پياده كردن چنين اصولي، در تطابق با شرايط واقعي هر برهه زماني، بسيار مهم بود اما نمي توانست اين واقعيت اساسي را كه اين تفاوت ها و نابرابريها براي يك دوره تاريخي طولاني در جامعه سوسياليستي بقا خواهند يافت، تغيير دهد؛ و اگر يك خط پرولتري در فرماندهي جامعه سوسياليستي نباشد كه اين تفاوتها و نابرابريها را محدودتر كند، آنگاه اينها رشد كرده و به تضادهاي طبقاتي خصمانه بدل خواهند شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر